النا از روی راهروی تاریک گذشت. سعی کرد به یاد بیاورد که مدرسه در روز چه شکلی است. مسیرش را مدام توی ذهنش مرور می کرد و بعد ناگهان دوباره چراغ ها روشن شد و او خودش را میان ردیف کمد و وسایل بچه ها یافت. فکر نمی کرد هیچ وقت از دیدن این کمدهای قدیمی این قدر خوشحال بشود.
- النا بیرون چکار می کنی؟
مردیت و بانی داشتند از انتهای سالن به طرفش می آمدند. النا با عصبانیت پرسید:
- شماها کجا بودین؟
مردیت کمی دهانش را کج کرد و گفت:
- ما اولش آقای شلبی رو پیدا نکردیم. وقتی هم بالاخره پیداش کردیم خواب بود. اصلاً بیدار نمی شد. جدی می گم. تا بالاخره چراغا روشن شدن. اون هم بیدار شد. بعدش هم که اومدیم پیش تو. دیدیم تو توی راهرویی. اما این جا چی کار می کنی؟