باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

فصل دهم با فکری مشغول و درهم برهم نصف راه خانه را رفته بود که یادش افتاد مادرش از او خواسته موقع برگشتن دنبال پرستو برود. از اولین جایی که توانست برگشت و دوباره در ترافیک بعد از ظهر گم شد. از گرما کلافه و از ترافیک خسته شده بود؛ برای هزارمین بار آرزو کرد همه چیز خواب باشد و او به زودی بیدار شود و خودش را در خانه ی کوچک و راحت دانشجویی اش بیاید.اما صدای بوق ماشین ها و گازهای در جا او را به خود آورد. با دستمال عرق پیشانی اش را پاک کرد و به مخاطب نامعلومی فحش داد اما دلش آرام نمی شد. وقتی از پله های بیمارستان پایین می رفت برای لحظه ای از پشت در شیشه ای بخش مراقبت های ویژه، سالن را دید زده بود و اتفاقاً پسر بخت برگشته که دو جین لوله و سیم به همه جای بدنش وصل بود، دید. صورت زرد و رنگ پریده پسرک دیوانه اش کرده بود. اگر جسد شایان را می دید چه حالی بهش دست می داد؟ سرش را تکان داد و سعی کرد فکرهای آزار دهنده را دور بریزد.جلویش راننده دو ماشین مسافرکش دعوایشان شده بود و در حال کرکری خواندن برای هم بودند. آرش بیشتر از این تعجب می کرد که در این مواقع اگر راهی هم باز می شد هیچکس تکان نمی خورد. به محض دست به یقه شدن دو نفر، اکثر سرنشینان ماشین ها بی توجه به موقعیت ماشینشان در ترافیک گره خورده پایین می پریدند و با عجله به سمت حلقه ی تشکیل شده به دور محل درگیری می دویدند، انگار که دیدنی ترین صحنه ی دنیا را نظاره گر هستند. جالب این جا بود که آن سمت بزرگراه هم بوسیله رانندگان فضول بند می آمد و همه عمداً آهسته رد می شدند و تا مسیری طولانی با سرهای بیرون آمده از شیشه ماشین صحنه دعوا را تعقیب می کردند. آرش با عصبانیت غرید: این هم از نداشتن تفریح و سرگرمی! بعد خشمگین از کنار ماشینی که آن وسط رها شده بود تا راننده اش فیلم سینمایی بزن بزن را از جلو ببیند، پیچید و دندان هایش را روی هم فشرد. وقتی جلوی خانه ی خاله اش رسید از عصبانیت و گرما دلش می خواست هوار بکشد. دستش را محکم روی شاسی زنگ فشار داد و آنقدر نگه داشت تا پرستو هراسان جواب داد. آرش بدخلق غرید: -من دم در هستم، بیا. از لحن عصبی و جمله دستوری آرش، دل پرستو هری پایین ریخت. چقدر با شوق و ذوق آماده شده بود. از وقتی خاله گیتی گفته بود آرش را به دنبالش می فرستد داشت آماده می شد . چند دست لباس عوض کرده بود تا عاقبت به بلوز و شلواری مشکی رضایت داده بود. بعد با پدرش که برای چندمین بار زنگ زده بود صحبت کرده و گفته بود می خواهد همراه آرش به خانه خاله اش برود، بهرام حرفی نزده بود و همین خوشحالی پرستو را چند برابر کرده بود. آرایش ساده ای کرده بود که زیبایی اش را بیشتر می کرد. موهایش را با دستمال توری جمع کرده و از پنجره چشم به راه آرش مانده بود، اما حالا... بغض گلویش را فشرد، بی آنکه دکمه های مانتواش را ببندد، شالی سبک روی سرش انداخت و کیفش را از پشت صندلی کشید. دلش می خواست از پشت گوشی آیفون به آرش بگوید نمی آید، اما اینجوری خیلی زشت می شد. با اینکه دلش حسابی شکسته بود صندل های ظریفش را پوشید و کلید را از پشت در قاپید. آرش پشت به در ایستاده بود. تی شرتش به تنش چسبیده بود و لکه های تیره رویش نشان می داد عرق کرده است. پرستو چند لحظه بی صدا به پسر خاله اش نگاه کرد. قد بلند و هیکل مردانه اش به چشم پرستو زیباترین بود. موهایش از وقتی آمده بود بلند تر شده و پشت گردنش را می پوشاند که باز هم به نظر پرستو بیشتر از موی کوتاه به او می آمد. لباس هایش از نشستن در ماشین چروک شده بود؛ آرش که انگار متوجه شده بود کسی نگاهش می کند برگشت و از نگاهی که در چشمان پرستو دید قلبش لرزید. در کثری از ثانیه به یاد آورد قبلاً کی و کجا این نگاه را دیده بود. سالها پیش وقتی در خانه مامان گلی بازی می کردند این نگاه را با همین کیفیت و حال و هوا در چشمان دختر خاله اش دیده بود. روزهای تعطیل دو خواهر همراه بچه هایشان به خانه پدری می آمدند و اکثر اوقات بچه ها در حیاط مشغول بازی می شدند. آرش به خوبی و روشنی آن روز را به یاد داشت. یکی از بعدازظهرهای طولانی تابستان بود. بچه ها در سایه با هم بازی می کردند. و بزرگترها روی تخت گوشه ی حیاط نشسته بودند و مشغول حرف زدن و خوردن هندوانه بودند. بچه ها کناره ی باغچه نشسته بودند و هر کدام پیشنهاد یک بازی جدید را می دادند. تا اینکه پرستو با نگاهی درخشان رو به آرش کرد: -بیایید خونه بسازیم... بعد با انگشت گوشه حیاط که لانه ی مرغ ها بود نشان داد: اونجا... مثلاً من و آرش با هم زن و شوهریم و شایان هم بچه ی ماست. صبح آرش می ره سر کار و من شایان رو با خودم می برم خرید... آرزوهای دور و دراز پرستو هنوز هم تمام نشده بود که آرش پوزخند تمسخر آمیزی زد و گفت: برو بابا، آنقدر از این بازی های لوس بدم می آد که نگو. در ضمن من صد سال سیاه با دختر دراز و زردنبویی مثل تو عروسی نمی کنم. پرستو بی آنکه حرفی بزند نگاهش کرده بود. همان نگاه دلخور و ناراحت، همان نگاه خیس از اشک، همان نگاهی که حالا در چشمانش می دید. بی صدا در را باز کرد و پشت فرمان نشست. پرستو آهسته سلام کرد و مردد روی صندلی نشست. فکر آرش با به یاد آوردن خاطره ی دوران کودکی شان حسابی در هم ریخته بود. به نیم رخ دلخور و ناراحت دختر خاله اش نگاه کرد و آهسته گفت: -از گرما کلافه شدم، نمی دونم شماها با این ترافیک و گرما چه طوری کنار می آیید؟ وقتی دید پرستو چیزی نمی گوید ادامه داد: _حسابی اعصابم ریخته بهم... دلم می خواد با همه دعوا کنم. اولی که برگشته بودم از این که آدما به این زودی بهم می پرن و سر یه اشتباه کوچک تا حد مرگ کتکاری می کنن شاخ دراومده بود اما حالا به همه حق می دم. پرستو صورتش را چرخاند: آره، پیداست که تو هم اینطور شدی. آرش به زور خندید: شماها هم که به این وضع عادت دارین... پرستو بی آنکه بخندد جواب داد: نه! عادت نداریم چاره ای نداریم جز تحمل... آرش که متوجه عصبانیت پرستو شده بود ترجیح داد چند لحظه ای حرف نزند. بلکه دختر خاله ی ظریف و زیبایش آرام بگیرد. وقتی به خانه رسیدند گیتی به استقبالشان آمد و با دیدن پرستو او را در آغوش کشید: چه خوب کردی اومدی خاله جون، مامانت هم زنگ زد وقتی بهش گفتم قراره بیایی اینجا گفت شب اونم با بهرام میاد اینجا دنبالت. پرستو با مهربانی صورت خاله اش را بوسید: خودمم حسابی حوصله ام سر رفته بود دلم هم براتون تنگ شده بود. شما که اصلاً خونه ما نمی یاین. بعد آزرده به آرش که روی اولین مبل ولو شده بود نگاهی انداخت و ادامه داد : اما ای کاش به آرش زحمت نمی دادین، من خودم می تونستم با آژانس بیام. گیتی همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت، گفت: چه زحمتی، آرش که بیرون بود گفتم هر وقت خواست بیاد خونه سر راه تو رو هم برداره. آرش بی حوصله بلند شد: مامان می می رم یه دوش بگیرم از گرما مثل کمپوت شدم. پرستو زیر لب گفت: کمپوت تلخ و تند! آرش نگاه تندی به دختر خاله اش که روی صندلی نشسته و ظاهراً تلویزیون نگاه می کرد، انداخت و حرفی نزد. وقتی آب سرد را باز کرد و با چشمان بسته زیر دوش رفت انگار تمام عصبانیت و خستگی اش همراه با عرق و گرد و خاک از بدنش پاک شد. بعد فکر کر د شاید پرستو حق داشته باشد این مدت بسیار بد خلق و عصبی شده بود. پرستو چه گناهی داست که او در ترافیک مانده و حقایقی درباره ی قرص های مخدر شنیده بود که اذیتش می کرد. مگر او خبر داشت آرش دیشب کجا بوده و چه صحنه هایی دیده و چه حرفهایی شنیده است؟ با تنبلی سر و تنش را شست و آب را بست. چند لحظه بعد لباس پوشیده و مرتب روی تختش دراز کشیده بود و به سختی فکر می کرد معنی نگاهی که در چشمان پرستو دیده بود چه بوده است آیا سرخوردگی اش باز هم به خاطر به هم خوردن رویاهای درخشان و زیبایش بود؟ نفسش را مثل آه بیرون داد و به خودش نهیب زد: _واقعاً رفتی تو فکر پرستو؟ اونم تو این موقعیت بد و شلوغ پلوغ؟ بعد خنده اش گرفت، پرستو دختر خاله اش بود... صدای مزاحمی در سرش پیچید: -خوب که چی؟ مکالمه اعصاب خرد کن آغاز شده بود : یعنی مثل خواهر نداشته ات می مونه . -نه ! هیچ احساس خواهر و برادری در کار نیست . پرستو هم مثل دخترای دیگه است . تازه نگاه چقد بهم نزدیکیم ؟ -خجالت بکش ! حالا منظورت چیه ؟ می خوای به خاطر دو تا نگاه هندی وسط این معرکه بری خوساتگاری پرستو ؟ -نخیر! چرا هرکی درباره ی یه دختر فکر می کنه همه انتظار دارن فرداش بره خواستگاری ؟! -پس منظور ؟ آرش عصبانی در جایش نشست . همان لحظه ضربه ای به در خورد و پرستو وارد اتاق شد . آرش انگار که پرستو در جریان فکرهایش قرار گرفته باشد ، سرخ شد . پرستو اما بی توجه گوشی تلفن همراهی را به طرفش دراز کرد: -خاله گیتی اینو داد . مال عمو خسروست . -آرش گوشی را گرفت و خطاب به پرستو که می خواست از اتاق بیرون برود گفت : حالا کجا می ری ؟ -پرستو فکر کرد اشتباه شنیده ، به نرمی برگشت : چی ؟ آرش لبخند زد : اصلا" حال ندارم از روی تخت تکون بخورم ، تو بشین اینجا ، با هم حرف بزنیم. پرستو مردد روی تنها صندلی اتاق نشست ، چنان مشکوک به آرش نگاه می کرد انگار هر لحظه قرار است بمبی در اتاق منفجر شود ، نمی توانست باور کند پسر خاله اش او را دیده است . آرش روی تخت نشست : -خوب تعریف کن ببینم... صدای پرستو هنوز پر از ناباوری بود : چی بگم ؟ -خوب تعریف کن دیگه ، از درس و دانشگاه ... اون دوستای اجق وجقت. پرستو خندید : ای بابا ، ما یه غلطی کردیم تو رو با خودمون بردیم مهمونی ، صد دفعه تیکه انداختی ... آرش جدی نگاهش کرد : راستش رو بهت بگم وقتی باهات اومدم فکر می کردم عجب مهمونی چرت و آشغالی است . اما از اون بچه ها هم بدم اومد با اون همه لباس عجیب و آرایش های تند وزشت . با اون ادا و اصول ها و عشوه و دلبری های مصنوعی و حال بهم زن ، اما چند روز پیش یه جایی رفتم که به نظرم اون مهمونی یه جشن معصومانه آمد... آرش ساکت ماند و پرستو منتظر ماند . نمی دانست این حرفها شوخی و سرکاری است یا جدی ، آرش پوزخند زد : امیدوارم دیگه همچین جاهایی نرم چون با چیزایی که دیدم واقعا" از زندگیم سیر شدم . پرستو که اصلا" نمی دانست آرش از چه حرف می زند با کنایه گفت : بد نگذره ، انگار اون کاری که می گفتی برات خیلی مهمه و به خاطر اون ایران موندی یادت رفته ، همش برای خودت مهمونی و قرار و مدار داری . آرش چند لحظه ساکت به دختر خاله ظریف و زیبایش نگاه کرد . با خودش فکر می کرد چه جوابی بدهد ، نمی دانست چرا پرستو دچار سوء تفاهم شده ، از عصبانیت او گیج شده بود . چرا باید برای پرستو مهم باشد که او به مهمانی برود ، باز همان نگاه آزرده و پرمعنی کودکی را به یاد آورد . برای چندمین بار از خودش پرسید مبادا پرستو هنوز در رویای کودکی اش او را شوهر خود می بیند ؟ با خودش جواب خودش را داد : شتر در خواب بیند پنبه دانه ! پرستو محاله همچین فکری درباره تو داشته باشه . این دختر الان چهار پنج ساله تو رو ندیده ، یعنی مهم ترین سنی که یه دختر ناگهان از بچگی به دنیای دختر جوان پرتاب می شود در ضمن آن وقتها به جز تو پسر دیگری نمی شناخت اما حالا وضع عوض شده ، دور و بر پرستو پر از جوانهای مختلف است که شاید خیلی هایشان از تو بهتر باشند . صدای پرستو مکالمه ی ذهنی اش را نصفه گذاشت: -حالا آنقدر فکر نکن ، یا خودش میاد یا اس ام اس میزنه.... آرش خندید :چی می گی برای خودت ؟ کی می آد ؟ جدا فکر می کنی من اینجا موندم که دختر بازی کنم ؟! پرستو که از صراحت آرش شوکه شده بود خودش را عقب کشید: -پس چی: مهمونی و پارتی می ری که چی بشه ؟ آرش پس از مکثی کوتاه تصمیم گرفت همه چیز را به پرستو بگوید . نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد و مقابل پرستو ایستاد : واقعا دلت می خواد بدونی ؟ پس اول بهتره به این سوال جواب بدی . تو می دونی شایان چه جوری مرد: پرستو با ناباوری به آرش نگاه کرد. -چیه؟چرا اینطوری نگاه می کنی ؟ جوابم رو بده.... پرستو آهسته گفت : خوب .. تصادف کرد یعنی ماشین بهش زد . آرش با تاسف سر تکان داد : باورت می شه که اون موقع شب شایان وسط ناکجا آباد وایستاده و بعد هم ماشین بهش زده هیچ از خودت پرسیدی؟ پرستو که باورش نمی شد در چنین گفتگویی گیر کرد باشد ،من من کرد: راستش برای خود منم عجیب بود . مخصوصا" با توجه به شناختی که از شایان داشتم سخت بود که باور منم پای پیاده تا اون اتوبان رفته باشه . اما هر بار که دراین مورد با کسی حرف زدم جواب سر بالا شنیدم . مامان گلی که تاحرف می شد می گفت با من از این موضوع حرف نزنید که طاقت ندارم ، مامان خودم هم که فوری گریه می کنه و دیگه حرف نمی زنه . می مونه بابام .... از اونم که پرسیدم عصبانی شد و گفت حوصله چرت و پرت بافی منو نداره و از این حرفها . اصلا" از وقتی شایان فوت شده بابای من اخلاقش صد و هشتاد درجه عوض شده ، قبلا" اینطوری نبود.... آرش انگار نکته ی مهمی پیدا کرده باشد ناگهان دستش را بلند کرد: _آهان ! فکر می کنی چرا بابات عوض شده ؟ پرستو شانه بالا انداخت . آرش ادامه داد: -برای اینکه آرش تصادف نکرده ، هیچ ماشینی هم بهش نزده. چشمان پرستو از ناباوری گشاد شد ، اما حرفی نزد. -این درسته که شایان رو کنار اتوبان با سر و صورت درب و داغون پیدا کردن اما دلیلش تصادف و این حرفها نبوده . شایان رو از ماشین پرت کرده بودند بیرون.... پرستو بی اراده دستانش را محکم روی دهانش فشر تا صدای فریادش بلند نشود . چشمان درشتش لبریز از اشک شده بود اما آرش میخواست همه چیز را بگوید ، پرستو هم دختر جوانی بود که مثل همه ی جوان ها در معرض خطر بود ، بهتر بود حداقل آگاه باشد . -همش این نیست . قبل از اینکه پرتش کنند بیرون ، بهش قرص داده بودن . البته من هنوز نمی دونم به زور قرص ها رو به خوردش دادن یا خودش خورده بود ، به هر حال وقتی افتاده اصلا" نفهمیده چه بلایی سرش اومده چون تو حال خودش نبوده. پرستو بغض آلود گفت : چی می گی ؟ این چیزارو از کجا فهمیدی ؟ پس چرا به ما حرفی نزدن.... آرش روی تخت نشست : چرا ! بابات می دونه ، برای همین هم اخلاقش به قول تو عوض شده حقم داره ، یهو دنیای واقعی خودش رو نشون داده ، نه دنیای معصومانه ی جوانهای دوره باباهامون رو ، دروه ی جوان های حالا ، مخدر و افسردگی و روابط آزاد و یواشکی ، ما همه مون یه اخلاق بد هم داریم فکر می کنیم هراتفاق بدی مال بقیه مردمه ، حالا که برای فامیل خودمون اتفاق افتاده دوزاری همه افتاده که ممکنه این اتفاق برای بچه ی خودشون هم بیففته . برای همینه که بابای تو آنقدر سختگیر شده تازه فهمیده که ممکنه همین بلا سر تو هم بیاد و پرستو از روی میز دستمالی قاپید و گفت : کی همچین حرفهایی به شما زده ؟ از کجا معلوم که این حرفها درست باشه ، شایانی که من می شناختم اصلا" اهل این حرفها نبود . آرش شانه بالا انداخت : این حرفها رو من از خودم در نیاوردم ، گزارش پزشکی قانونیه ، ظاهرا" هیچکس باورش نشده که شایان مواد مصرف کرده باشه برای همین هم من موندگار شدم . پلیس فعلا" نتونسته هیچ سرنخی پیدا کنه . چند تا شماره ایهم که تو لیست مکالمات موبایل شایان پیدا کردن همه پرت و پلا بودن شاید هم رد گم کردن ، اما باید بفهمم چه بلایی سر شایان اومده . تا نفهمم ول کن قضیه نیستم. پرستو بی اختیار اشک می ریخت . به سختی پرسید : چکار می خوای بکنی ؟ وقتی پلیس نتونسته چیزی پیدا کنه تو چطوری می خوای بفهمی چی شده.... آرش صورتش را در دستانش پنهان کرد . تصمیم گرفت بقیه ماجرا را هم تعریف کند. می دانست در مقابل پدر و مادرها ، او و پرستو می توانند متحد باشند . سر بلند کرد: -راستش خیلی شانسی یکی از دوستای شایان به تورم خورد ، البته وقتی فهمید من دنبال چی هستم ترسید اما آنقدر التماس وسماجت کردم که دلش سوخت و من رو همراش برد به یکی از این اکس پارتی ها ، همون مهمونی هایی که شایان می رفته و هیچکس خبر نداشته واقعا" کجاست . پرستو وحشت زده به آرش خیره شد : می دونی چقدر کارت خطرناکه ؟ اگه بفهمن ممکنه تو رو هم سر به نیست کنن ؛ چرا سرنخت رو به پلیس نمی دی و بقیه کار رو به اونا نمی سپری ؟ آرش دستش را جلوی صورتش تکان داد : نه ، می خوام زود ته و توی قضیه رو در بیارم ؛ اگه بسپرم به پلیس می افته تو روال اداری و این حرفها ، در ضمنمن که نگفتم کی هستم و چه کار دارم .من خودم رو جا زدم مثل بقیه ی بدبخت هایی که آلوده می شن . پرستو باز چشمهایش را با دستمال پاک کرد ، اما اشکها بی توجه به صاحبشان فرو می ریختند . صدایش گرفته و نامفهوم بود : _باورم نمی شه ، شایان بیچاره... آرش از فرصت استفاده کرد : پرستو به نظرت شایان چطور پسری بود ؟ پرستوسر تکان داد : والله چی بگم ؟ خیلی آروم و بی سرو صدابود . بیشتر وقت ها که به بهانه درس و کنکور خونه ما نمی اومد . گاهی هم که می اومد ساکت می نشست جلوی تلویزیون ، فقط وقتی کسی چیزی می پرسید جواب می داد ، خودش خیلی حرف نمی زد . من خیلی سعی کردم به حرف بگیرمش ، امافایده نداشت . نه به نوار و سی دی علاقه داشت نه به سینما و هنر پیشه ها اهمیت می داد . یکی دو بار هم که خاله گیتی ازش خواست اگه اشکالی داره از من بپرسه طفره رفت و چیزی نگفت . به نظر من که عجیب و غریب بود پسری توی اون سن وسال انگار به هیچی علاقه نداشت . نه ورزش ، نه لباس و مد و نه خواننده و هنرپیشه ، نه درس و کتاب ... هیچی!گاهی که زل می زد به تلویزیون می رفت تو نخش ، از نگاش می ترسیدم و تو چشماش هیچی نبود . یه نگاه تو خالی و ترسناک . مثل این فیلم ترسناکها ، بعضی وقت ها هم اصلا" از اتاقش بیرون نمی اومد حتی برای سلام و خداحافظی،خاله گیتی هم کاری به کارش نداشت ،گاهی وقت ها که مامان گلی اعتراض می کرد ، خاله گیتی می گفت نباید به شایان فشار بیارن چون بچه بی دردسری است و امسال قراره کنکور بده و ازاین حرفها ، عمو خسرو هم که اصلا" عین خیالشنبود . سرش با بابام گرم بود و حتی وقتی شایان رو می دید انگار تعجب هم می کرد. آرش سر بلند کرد ، چشمانش از اشک برق می زد ، باصدایی خش دار پرسید: -از کی شایان اینطوری شد ؟ من که می رفتم مثل همیشه بود.... پرستو شانه بالا انداخت : نمی تونم دقیقا" بگم از کی ، چون به تدریج اینطوری شد تا حدودی هم عادی بود . خود من هم وقتی وارد دبیرستان شدم یه خورده از خانواده فاصله گرفتم ، گوشه گیر و منزوی شدم البته با دوستام بیشتر گرم می گرفتم اما این تغییرات رو همه دارن احتمالا خود تو هم داشتی منتها مال شایان دیگه ادامه دار شد و یه خورده زیادتر از حد معمولش بود . شاید هم من اینطوری حس می کردم . چون به قول خاله گیتی شایان پسر بی سر و صدا و بی دردسری بود اما بعضی از حرکاتش یا نگاههای ترسناک و زل زدن هاش خیلی غیر عادی بود انگار تو این دنیا نبود ، گاهی هم که حرف میزد انقدر از این شاخه به اون شاخه می پرید که آدم رو بدتر گیج می کرد بعد یهو ساکت می شد . فیلم تولدم هست شایان هم بود بهت میدم خودت ببینی شاید چیزی دستگیرت بشه . آرش لب باز کرد : -آره حتما بده می خوام ببینم . -چند لحظه سکوت اتاق را پر کرد . فضا سنگین شده بود . پرستو برای چندمین بار دستمال را روی صورتش کشید و چشمانش را فشرد . دلش می خواست از آنجا برود احتیاج به خلوت اتاق خودش داشت ، از سیل حقایقی که شنیده بود در حال انفجار بود ، فکرش را هم نمی کرد که شایان اینطوری مرده باشد . پس برای همین بود که خاله و شوهر خاله اش آنطور ویران شده بودند ، مرگ به هر حال تلخ و دور از انتظار است اما چنین مرگی ! ... حالا جواب تک تک سوال هایش را می دانست حتی می توانست حال پدرش را درک کند . پسر سر به زیر و مظلومی که همه می شناختند مدت ها در پارتی های مواد مخدر به اسم کلاس و تست کنکور شرکت می کرده و معتاد بوده ، آن هم به چه مواد خطرناکی ! عاقبت یک پسر وقتی این قدر فاجعه باشد وای به حال یک دختر که بسیار آسیب پذیر تر است . پدرش حق داشت که به همه ی حرف های پرستو شک کند . حتی به دانشگاه رفتن و کلاسهایش .... دنیای امن همگی شان در هم کوبیده شده بود . صدای آرش از فکر بیرونش آورد : حالا خیالت راحت شد ؟ نمی دونم تو چرا انقدر حرص و جوش می خوری که من واقعا برای خوشگذرونی رفته باشم پارتی .... با اینکه لحن آرش شوخ و صدایش پر از خنده بود اما دل پرستو فرو ریخت . نمی دانست چه باید بگوید می دانست اگر کتمان کند خودش را مسخره کرده است . چون آرش اشتباه نمی کرد بی اراده دهان باز کرد : نمی دونم ! شاید به خاطر این که تازه متوجه شدم هر دو بزرگ شدیم . -آرش خندید : خوب این چه ربطی داره ؟ مگر این که مثل وقت هایی که بچه بودیم و بازی می کردیم تو هنوز بخوای نقش مامان رو بازی و انتظار داشته باشی منم بابای خانواده باشم ..... هان ؟ -پرستو سرخ شد . حس می کرد هر چه خون در بدن دارد در صورتش جمع شده است .آرش چه خوب به هدف زده بود . در دل به خودش هزار تا بد و بیراه داد که آنقدر ناشیانه خودش را لو داده بود . سکوت پرستو هر دویشان را بهت زده کرد به خصوص آرش را که فکر می کرد پرستو با شنیدن این حرف سیل بد و بیراه را بر سرش می ریزد و احتمالا یک سیلی مهمانش می کند و یا حد اقل به حالت قهر از اتاق بیرون می رود . اما سکوت پر خجالت پرستو انگار تاییدی بر حرف های آرش بود و همین دست پاچه اش می کرد . پرستو هم ساکت و سرخ از خجالت سر به زیر انداخت . هیچ وقت در رویاهایش برای این مقابله فکری نکرده بود برای همین حالا نمی دانست چه کند . دلش می خواست یک جوری ناپدید بشود یا کسی آن لحظه را خراب کند " وقتی حس کرد آرش مقابلش ایستاده به آهستگی سر بلند کرد و به صورت جذاب و مردانه ی پسر خاله اش نگاه کرد . لبخند بزرگ و پهنی انگار تمام صورت آرش را روشن کرده بود ، با دیدن نگاه پرستو شانه بالا انداخت : _اصلا نمی دونم چی بگم .... ولی .... ا .... -پرستو از دیدن سر در گمی آرش خنده ش گرفت و انگار همین خنده طلسم آن لحظه را شکست . آرش هم خندید : حق داری تو دلت مسخره ام کنی .......... من هیچوقت تو این موقعیت قرار نگرفته بودم و نمی دونم باید چی بگم و چه کار کنم . الان هم خیلی گیج و دست پاچه شدم ... باید سر فرصت فکر کنم اونم موقعی که تو جلوی روم نباشی و این طوری دست پاچه ام نکنی . بعد به طرف در اتاق چرخید اما انگار چیزی یادش افتاده باشد بر گشت ، در لحنش طنز موج می زد اما در پس آن نگران جواب بود : حالا تو بین این همه آدم حسابی چرا یاد من افتادی ؟ -پرستو سر سختانه نگاهش کرد صدایش مثل زمزمه بود : مگه تو چته؟ و آرش دست پاچه در اتاق را باز کرد ، خوابش را هم نمی دید اینطور دست و پایش را گم کند . لحظه ای یاد کاوه افتاد که چقدر در این موقعیت ها مسلط بود بعد از این که دوستش آن دور و بر ها نیست خدا را هزار بار شکر کرد . مادرش از آستانه آشپز خانه صدایش کرد : چیه آرش ؟ چرا می خندی ؟داشتم براتون میوه میاوردم ..... -آرش ظرف میوه را از دست مادرش گرفت : مرسی ، الان پرستو رو هم صدا می کنم تا شما هم تنها نمونید ، بابا کجاست ؟ -گیتی غم زده شانه بالا انداخت : طبق معمول یا خوابه یا توی آلبوم ها و عکس ها گم شده . -بعد دست نمناکش را به دو طرف دامنش کشید و روی مبل راحتی نشست . پرستو قبل از آن که صدایش کنند بیرون آمد سرخی صورتش جایش را به صورتی کم رنگی روی گونه ها داده بود . نگاه گیتی بین پسرش و دختر خواهرش می گشت بعد انگار از نتیجه ای که گرفت خیلی خوشحال شد چون لبخند پهنی از تصور ان چه ممکن است بعدا صورت حقیقت به خود بگیرد زدبعد نگاهش را در اتاق ها گردش داد و فکر کرد : چقدر همه جا کثیف و خاک گرفته است . پرده های حریر سفید که همیشه مثل برف می درخشیدند حالا به رنگ خاکستری کدری در آمده بودند . اشیای داخل بوفه که همیشه برق می زدند حالا خاک گرفته انگار مغموم و نا راحت بودند . گیتی با تلخی فکر کرد مثل همه چیز های دیگر این خانه ! گلدان های سر حال و شادابی که حالا خشک و زرد شده بودند ، لباس های نا مرتب کمد ها که چروک و تانشده روی هم تلنبار شده و رختخواب ها و ملافه ها که کدر و زرد به حال خود رها شده بودند . آشپز خانه هم به سرنوشت بقیه خانه دچار شده بود آشپز خانه ای که گیتی با وسواس نگهش می داشت و همیشه از تمیزی می درخشید . گیتی با افسردگی فکر کرد خوب که چی ؟ حالا بر فرض همه چیز از تمیزی برق می زد و می در خشید چه فرقی به حال او می کرد . صدای آرش از فکر بیرونش آورد : مامان چرا ساکت موندی ؟ گیتی لبهایش را بهم فشرد : چی بگم ؟ میوه بخورید.......... بعد به ساعت نگاهی انداخت و رو به پرستو کرد : مامانت دیر کرده ... پرستو سیب درشتی برداشت و ابرو بالا انداخت ؟ نه ! مامان همیشه آخرین لحظه یادش می افته یه کار دیگه داره حالا تا برسه طول داره . این روزا مامان گلی هم حواس پرت شده هر کارش رو چند بار چک می کنه . گیتی لبخند زد : حتما تو هم دعا میکنی مامان گلی زودتر بره سوریه ، راحت بشی. همش خونه تنها می مونی . -پرستو بی حواس جواب داد : نه بابا این حرفها چیه ؟ -بیشتر حواسش پی آرش بود که داشت با موبایل شایان ور می رفت . دلش می خواست بداند دوست شایان که آرش از او حرف می زد دختر است یا پسر . خودش هم از کشف صفات پنهانی اش تعجب کرده بود هیچ وقت فکر نمی کرد هنوز نسبتی با کسی پیدا نکرده نسبت به او تعصب و غیرت خواهد داشت . آرش بی توجه به پرستو پیام تازه ای که رسیده بود می خواند . پیغام از طرف مونا بود آن هم طبق همان دستور مخصوص خودش . کوتاه و تلگرافی پرسیده بود ؟ " نیستی ؟ نیافتاده باشی به پیسی ؟ " آرش که از دیدن آن جمله کوتاه جرات یافته بود تایپ کرد : " هستم ! اتفاقی نیافتاده دنبال اون پسره بودم . داره غزل رو می خونه " . وقتی دکمه فرستادن را زد تازه متوجه نگاه کنجکاو پرستو شد . لبخند زد: _چیه ؟ دوباره داری برای خودت داستان می بافی ؟ پرستو غافلگیر از مچ گیری آرش خندید : نه به من چه... آرش زیر لب گفت :آره جون خودت ، تو گفتی منم باور کردم . صدای زنگ تلفن مجال هیچ پرسشی برای گیتی که متعجب به پسرش نگاه میکرد نگذاشت ، گوشی را برداشت و بعد از چند جمله به آرش اشاره کرد : -بیا دوستته. آرش متعجب به گوشی تلفن در در دست مادرش نگاه کرد : کیه ؟ گیتی با یک دست گوشی را پوشاند و آهسته گفت : کاوه. آرش به سمت اتاقش رفت : گوشی رو که برداشتم ، شما بذار بعد به سرعت داخل شد و گوشی را برداشت ، با شنیدن صدای کاوه تازه فهمید چقدر دلش برای دوستش تنگ شده است . صدای کاوه پرانرژی و مثل همیشه سرحال بود: -چطوری بی معرفت ؟ رفتی ولایت و ما رو ریختی دور ؟ آرش خندید : نه بابا ، مطمئن هستم که تو داره بهت خوش میگذره ، اینجا هم خبری نیست . چیزی نمونده برگردم ور دلت.... صدای کاوه جدی شد : اتفاقا برای همین مصدع اوقات شدم . از دانشگاه خواستن برای تعیین تکلیف خدمت برسی . مهلتی هم نداری . دو ماه! آرش پوزخند زد : برو گمشو ، خودت رو سیاه کن . فکر نکن داری با اون آرش پخمه سابق حرف می زنی ها ! الان من خودم ختم روزگارم! کاوه اما نخندید : شوخی نکردم ، برات یه نامه ی اخطار فرستادن که اندی پندی با من تماس گرفت و برام فرستادش . از دانشکده خواستن برای تعیین تکلیف واحدهای باقی مونده خودت رو معرفی کنی . تا آخر سپتامبر وقت داری . آرش بی قرار گفت : چی می گی ؟ ممکنه من تا آخر شهریور نتونم برگردم . کاوه خندید : پس همون گوری که هستی باش . پسره ی تنبل به درد نخور ! مگه اینجا خونه خاله است؟ بعدشم داری چه غلطی می کنی ؟ نکنه می خوای بچه ات هم به دنیا بیاد و مثل فیلم هندیها همه ی آدمهای دور و برت رو سر و سامون بدی و خودت هم خونه زندگی راه بندازی و وقتی خیالت از همه ی مردم راحت شد برگردی سر جات هان؟ آرش نفس عمیقی کشید و کاوه به تندی گفت : ا؟ پس حدسم درسته ، جون به جون ایرانی ها بکنن اینطورین ... رفتی خواستگاری هان ؟ شایدم در حال خرید آیینه شمعدونی ؟ آرش جدی گفت : خفه شو! برای خودت ور می زنی . از کجا به همچین نتیجه ی احمقانه ای رسیدی ؟ خبری نیست حسودی نکن بنده هنوز در همون لجن سابق دست و پا میزنم ، اما بهت بگم که پیداشون کردم فقط مونده خفشون کنم و بفهمم چه بلایی سر برادر بد بخت من آوردن! کاوه با لحنی نگران ادامه جواب داد : مواظب باش کار برعکس نشه در ضمن چرا اینطوری حرف میزنی قبلا خیلی اتو کشیده نطق میکردی !... خلاصه بهت بگم اینجور آدم ها مثل سگ بو میکشن و قبل از اینکه جنب بخوری می فهمن تو کله ات چیه . اصلا چرا به پلیس معرفی شون نمیکنی ؟ آرش چند لحظه فکر کرد و گفت : من باید با گوش خودم بشنوم چه غلطی کردن و چرا شایان رو اونطوری ول کردن . حوصله کارای وقت گیر اداری و جوابهای سربالای پلیس رو ندارم . فکر میکنی اگه معرفی شون کنم در تمام جلسات بازجویی منو هم دعوت میکنن ؟ نه قربون ، هر چی هم پیگیری کنی چیزی نمی گن و حرفهای مبهم تحویلت می دن . بعد باید کلی بری و بیای تا نوبت دادگاه بهت بدن و خلاصه کلی علاف می شی . اما وقتی کارم باهاشون تموم شد تحویلشون می دم . کاوه با لحنی نیمه شوخی نیمه جدی پرسید : کدوم کار ؟ می خوای به درخت دارشون بزنی و دادگاه صحرایی تشکیل بدی ؟ آرش حرفی نزد . هنوز خودش هم نمیدانست چه کار می خواهد بکند وقتی گوشی را گذاشت یک نگرانی بزرگ به بقیه نگرانی هایش اضافه شده بود ، اینکه آیا می تواند به موقع برگردد یا نه ؟  

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

از این همه جا فصل 9


فصل نهم آرش بی طاقت به ساعت شبرنگ و کوچک بالای سرش نگاه کرد. هنوز تا صبح خیلی مانده بود. نمی دانست چرا زمان آنقدر دیر می گذرد. آن هم وقتی که او این همه دلشوره و عجله داشت. برای خودش هم جای تعجب داشت که بعد از آن همه ماجرا و استرس چرا خوابش نمی برد. شاید هم به خاطر دوش بی موقعی بود که ناچارا گرفته بود! به محض اینکه در خانه را باز کرده بود یک راست به حمام رفته بود. موهای سرش سیخ سیخ و پر از ژل بود و سر تا پایش بوی سیگار مانده و استفراغ می داد. حتی با اینکه می دانست پدر و مادرش خواب هستند نمی توانست تا صبح صبر کند. احساس کثیفیش بیشتر ذهنی بود تا جسمی! زیر دوش حمام تمام صحنه های مهمانی کذایی را برای خودش مرور کرده بود تا چیز بیشتری بفهمد اما اینکار باعث شده بود باز حالت تهوع به سراغش بیاید، بخصوص وقتی بیاد صورت های بچگانه و پر آرایش آن دختر بچه ها می افتاد. بعد از آن که لباس پوشیده در رختخواب دراز کشیده بود بلکه خواب به سراغش بیاید یاد پسری افتاده بود که با دهن کف کرده روی زمین افتاده بود و بدنش می لرزید. ناخودآگاه آن پسر را با صورت شایان تجسم می کرد. حتما شایان هم به چنین حال و روزی افتاده بود شاید هم بد حال تر از این پسر بوده، اما در گزارش پزشکی قانونی صراحتا آمده بود که بعد از برخورد جمجمه با جدول کنار اتوبان مرگ به علت شکستگی جمجمه و خونریزی مغزی اتفاق افتاده، پس شایان قبل از آن زنده بوده است. احتمالا آن شب کسی به آمبولانس زنگ نزده، شاید حال برادرش آنقدر بد بوده که ترجیح داده اند او را جایی گم و گور کنند تا کسی نتواند ردشان را پیدا کند خودش را مجبور کرد چشم هایش را ببندد، تصویر شایان با دهان کف کرده و صورت رنگ پریده پرده سیاه چشمانش را پر کرد. اشک بی اختیار از گوشه چشمانش روی گونه هایش سر خورد. دلش می خواست سینا و شهرام را حسابی کتک بزند آنقدر که دلش خنک شود تا این غم سنگین تخفیف پیدا کند تا شاید این همه حسرت و عذاب وجدان کمتر شود. در همان حال بد فکر کرد، چطور انتظار دارد پدر و مادرش به حال عادی باز گردند وقتی خودش آن همه عذاب می کشد؟ آنها که جای خودشان را داشتند.  شایان برادر او بود اما پسر آنها بود از رگ و ریشه، خون و پوستشان بود... صدای مادرش را انگار از فرسنگها دور از خود می شنید. دلش می خواست فریاد بزند و او را متوجه خودش کند اما دهنش خشک شده بود و صدایش در نمی آمد. این بار صدا نزدیک تر شد با تکانی ناگهانی چشم گشود و گیتی را نگران و آشفته بالای سرش دید و به سرعت در جایش نشست اما با هجوم درد به کاسه سر و چشمهایش دوباره در جایش افتاد. صدای گیتی پر از نگرانی بود: _آرش جون حالت خوبه؟ به سختی چشم گشود، دایره های سیاه و جرقه های طلایی جلوی چشمش می رقصید، صدایش خشک و گرفته بود: ساعت چنده؟ مادرش نگاهی به ساعت مچی اش انداخت: نزدیک ده صبح، چرا اونقدر ناله می کردی؟ خواب بد دیدی؟ آرش روی آرنج نیم خیز شد: ساعت دهه؟ من کی خوابم برد، فکر کردم یه لحظه شده،آخ! دیر شد. گیتی لیوان آبی که در دست گرفته بود جلو آورد: بیا،از سر و صدای آه و ناله ات آمدم سراغت. حالا برای چی دیر شده؟ آرش آب را یکنفس و تا آخرین قطره نوشید. سر درد بدی شقیقه هایش را می لرزاند. در یک تصمیم ناگهانی رو به مادرش کرد: _مامان باید یه کاری برام بکنی... در مقابل نگاه پرسشگر مادرش به طرف میز کامپیوتر رفت گوشی تلفن را آورد. شماره آمبولانس را که روی یک تکه کاغذ منتقل کرده بود از جیبش در آورد : بیا، این شماره آمبولانس، دیشب یه پسری بدحال شد با این آمبولانس بردنش بیمارستان... صدای گیتی لرزید: خوب؟ -هیچی اگه من زنگ بزنم ممکنه جوابم رو ندن، شما بپرس این پسره رو که دیشب بردن، کدوم بیمارستان منتقل کردن. اگر هم پرسیدن شما باهاش چه نسبتی داری، بگو من مادرشم. چون بعید می دونم نه نه باباش تا حالا تونسته باشن بفهمن پسرشون کجاست. اگرم اسم و این حرفا پرسیدن یه چیزی بگو، آدرس هم خواستن بگو طرفای ولنجک... بعد قبل از اینکه گیتی مهلت سوال و جواب پیدا کند،تند تند شماره را گرفت و بعد از مکثی چند ثانیه ای گوشی را به طرف مادرش گرفت. گیتی به ناچار گوشی را گرفت، صدایش می لرزید که آرش آن را به حساب دستپاچگی گذاشت، اما وقتی بعد از مکالمه اشکهای گیتی به صورتش هجوم آورد، آرش تازه فهمید مادرش چه حالی دارد. کاغذی به سمت آرش گرفت صدایش پر از حسرت بود: _بیا آدرس بیمارستان را نوشتم. اصلا ازم اسم و فامیل نخواستن آرش پشیمان پرسید:چرا گریه میکنی؟ -یاد روز و شب سیاه خودم افتادم. بیچاره مادر و پدر بدبخت این بچه! تو دیشب کجا بودی؟ آرش از جا برخاست . کیف پول و تلفن همراه شایان را برداشت: نگران نباش بعداً سر فرصت برات تعریف میکنم. گیتی دنبالش کشیده شد: آرش، من دیگه طاقت ندارم. تورو خدا دنبالش رو نگیر. با این کارا دیگه شایان برنمیگرده. میترسم بلایی هم سر تو بیاد . آرش سوئیچ را از روی میز قاپید: نترس، حواسم هست. در ضمن ممکنه شایان دیگه برنگرده اما من آنفدر بهش مدیون هستم که بفهمم چه بلایی سرش اومده، شایان جوجه یا گربه نبود که مرگش برام مهم نباشه... بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد سرش را از لای در آپارتمان تو آورد: -مامان، موبایل بابا رو ازش بگیر. من به یک نفر شماره همراه بابارو دادم اگه به تماسش نرسم تمام زحماتم برباد میره، فعلا خًاموشش کن تا برگردم. بعد در مقابل نگاه نگران و کنجکاو مادرش در را بست. **** پرستو غرق شده در رخوت و گرمای اوایل تابستان با حواس پرتی روی جزوه اش خط های بی مفهوم میکشید. مدتی بود ازآرش خبر نداشت و این بی خبری کلافه اش میکرد.هر چه در حرفهای مادرش با پدر و مادر بزرگش هم دقیق میشد، خبری از خاله و خانواده اش نبود. البته مادر و پدرش حق داشتند دغدغه های خودشان جایی برای کس دیگری نمیگذاشت. فاجعه مرگ پسرخاله اش هم دیگرکهنه شده بود. زخم رویه بسته بود و دیگر از جایشان خون نمیچکید. بنابراین همه سعی داشتند به نظرم زندگی سابقشان برگردند به خصوص که آرش هنوز ایران بود و خیال همه راحت بود.. یکی از دلایلی که کمتر از گیتی و آراش و خسرو حرف پیش می آمد سفر مامان گلی بود. برای تغییر روحیه و عوض کردن آب و هوا با یکی دو نفر از دوستان هم سن و سالش برای تور زیارتی سوریه ثبت نام کرده بود و به همان زودی ها برود. خاله گیتی که حال و حوصله نداشت، میماند مادرش خودش که باید تدارک وسایل مورد نیاز و مقدمات سغر مامان گلی را میدید. مامان گلی همیشه زرنگ و سرحال بعد از مرگ نوه جوانش تقریباً از پا در آمده و افسرده شده بود. حالا مادرش کمتر خانه بود وبیشتر برای کمک به خانه ی مادرش می رفت. بهرام هم از فرصت پیش آمده استفاده کرده و داشت به کارهای عقب افتاده اش سر و سامان میداد، البته این دل شمغولی باعث نمیشد از حال واحوال پرستو غافل بماند، وقتی در خانه نبود لحظه به لحظه با تلفن و موبایل همراه پرستو بود و ساعات رفت و آمدش را با دقت زیرنظر داشت. پرستو هم دیگر پرستوی سابق نبود چه پدرش مراقبش بود چه نبود حال و حوصله ی روزهای پیش را نداشت؛ ذهن وفکرش با چنان رویاهای هیجان انگیزی پر شده بود که مجالی برای کار دیگر نداشت. باز هم خانه تنها بود وبا بی حوصلگی سعی میگرد جزوه اش را مرورکند. چیزی تا امتحان پایان ترم نمانده بود ولی او برخلاف ترم های پیش اصلاً آمادگی نداشت. حرف آن روز آرش حسابی حالش را گرفته بود؛آرش برای کاری در ایران مانده بود و به زودی -باپایان یافتن کارش- برمیگشت. انگار نه انگار که اصلاً به ایران آمده بود...بعد از آن شب بارها با خوش کلنجار رفته بود که چرا این همه برای رفتن آرش غصه میخورد، مگر قرار بود چه اتفاقی بیافتد یا گر می ماند چه میشد؟! به خودش نهیب میزد مثل دخترهای هزار سال پیش، نباید عاشق یک نقش شود. آن بنده ی خدا روحش خبر نداشت پرستو در چه خیالاتی است. از او هم بعید بود با آن طرز تفکر و روحیه آن طور احمقانه و یک طرفه عاشق بشود، آن هم عاشق هیچگس نه و پسر خاله اش! آرش که اصلاً توجهی به او نداشت و احتمالاً هنوز هم به او به چشم پرستوی سال های کودکیش نگاه میکرد، برای او پرستو کسی نبود به جز یک دختر خاله...! پرستو با خشم جزوه اش را بست و به طرف تلفن رفت. صدایی درونش با تمسخر پوزخند زد: به به! چقدر هم این حرفها برات مهمه! خاک بر سرت... گوشی تلفن را برداشت و تند تند شماره گرفت، در همان حال جواب خودش را میداد: -کی به آرش کار داره؟ من میخوام احوال خاله اینا رو بپرسم، این کار کجاش بده؟ قبل از آنکه کسی گوشی را بردارد، صدای ذهنش را شنید: ارواح عمه ات! خودت هم میدونی چه مرگته؟ صدای خاله اش باعث دستپاچگی اش شد، با صدایی خشک در گوشی گفت: -سلام خاله...منم پرستو. گیتی که پیدا بود جا خورده، احوال لیلی و بهرام را پرسید و گفت: -مامان گلی خونه شماست؟ پرستو سرسری جواب داد: نه، مامانم اونجاست. شما نرفتید؟ گیتی تلخ خندید: نه خاله جون، مامان گلی الان به روحیه شاد و شنگول احتیاج داره، نه من که مثل آینه دقی جلوش بشینم . خدا مادرت رونگه داره که تو این روزای سخت به داد همه میرسه. تو چرا خونه ای خاله ،دانشگاه نداری؟ -نه خاله، برای امتحان ها کلاس ها تعطیل شده، منم حوصله ام سر رفته بود گفتم یه حالی از شما بپرسم. عمو خسرو چطوره، آرش چه کار میکنه؟ -اونام بد نیستن، مثل همیشه! آرش هم خونه نیست. نمیدونم وقتی برگرده من چه خاکی باید به سر بریزم. پرستو فوراً به موضوع پیش آمده چسبید: چطور؟ مگه قراره بره؟ گیتی نفسش را مثل اهی بیرون داد: بالاخره که باید بره خاله جون. این همه درس خونده حیفه نصفه ولش کنه.بعدشم اینجا بمونه چی بشه؟ من و باباش که دیگه حال درست و حسابی نداریم، جای خالی شایان هم حسابی اذیتش میکنه. پرستو پشیمان از ادامه گفتگو آهسته گفت: بالاخره همه چی درست میشه زندگی همش روزای تلخ و بد نیست... گیتی میان حرف خواهر زاده جوانش پرید: آره ، ولی بعضی روزا آنقدر تلخن که هیچوقت مزه ی زندگی آدم ازشون خالی نمیشه. بعد آه کشید: اگه حوصله ت سر رفته، بیا اینجا ، ما هم تنهاییم. پرستو هیجان زده گفت: اتفاقاً میخواستم بهتون سر بزنم. اما فعلاً که بابا خونه نیست منو بیاره، تازگی ها هم خیلی گیر میده، دوست نداره من خودم برم اینور و اونور... گیتی غمگین جواب داد: بهش حق بده عزیزم، مادر و پدر فقط خوبی بچه شون رو میخوان. اونم تو که دختری و جوون؛ دوره زمونه بد شده خاله جون.به بهرام حق بده که چهار چشمی مواظبت باشه. انشاالله خودت یه روز مادر میشی میفهمی چقدر دل آدم میلرزه تا بچه به ثمر برسه. حالا که آرش نیست ولی وقتی اومد میفرستمش دنبالت.. پرستو با لحنی که بیشتر به تعارف میماند گفت: زحمتش ندین... چند لحظه بعد وقتی گوشی را سرجایش میگذاشت از شادی و هیجان دستهاش را محکم به هم کوفت **** آرش مردد جلوی میز پذیرش اورژانس ایستاده بود واین پا و آن پا میکرد. نمیدانست چطور باید درباره آن پسر بدبخت کسب خبر کند که خودش گیر نیفتد.میدانست کادر بیمارستان منتظر سرنخی از بیمارشان هستند. حتماً تا آن موقع پلیس را هم در جریان گذاشته بودند. کلافه به ساعت نگاه کرد ومردد جلو رفت. زن جوان سفید پوش مشکوک نگاهش کرد و پرسید: شما اینجا کاری دارید؟ آرش دستپاچه دهان باز کرد: کار که نه، بیشتر اسمش کنجکاویه. کمی مکث کرد و بی آنکه خیلی فکر کند یک قصه فوری و خیالی تحویل داد: -راستش دیشب من مادرم رو آوردم اورژانس، فشارش رفته بود بالا. وقتی منتظر مادرم بودم که معاینه اش تموم بهش یه پسر بد حالی آوردن که میگفتن مسموم شده، دهنش کف کرده بود و چشماش رفته بود ته سرش. زن بی حوصله حرف آرش را قطع کرد: خوب؟ آرش بی آنکه مهلت سوال وجواب به زن بده گفت: هیچی، خواستم بدونم حالش چطوره، اصلاً چش شده بود.. زن با جدیت جواب داد: ما نمیتونیم در مورد بیماران اطلاعاتی بدیم، مگه اینکه شما نسبتی با بیمار داشته باشید، دارید؟ آرش که گوشی تلفن را در دست زن دید فوری گفت: -نسبت که خیر، اما عرض کردم خدمتتون... سفید پوش با بدبینی نگاهی به آرش انداخت. اینجا هر شب چند نفر رو میارن، تا حالا کسی نیامده به خاطر نگرانی از حال بیماری که باهاش آشنایی نداره بپرسه. بعد تند تند شماره ای گرفت، تن آرش یخ کرد، میترسید تلفن زن ربطی به قضیه داشته باشد، بی اراده زیر لب گفت: اون پسر خیلی شبیه برادر من بود که چند ماه پیش تو یه تصادف فوت شد. زن گوشی را روی دستگاه گذاشت و به نرمی گفت: متاسفم. بعد به مرد جوانی که با عجله به سمت در شیشه ای میرفت اشاره کرد: ایشون دکتر مختاری هستن، دیشب تو بخش کشیک بودن، شاید بتونن کمکتون کنن. ارش فوری به سمت اشاره شده دوید، دکتر از در شیشه ای رد شد که آرش پشت سرش صدایش زد: دکتر... دکتر مختاری قد بلند و لاغر اندام بود و نگاهی جدی و سرسخت داشت. با تعجب به آرش نگاه کرد و منتظر ماند. -ببخشید دکتر که وقتتون رو میگرم. میخواستم راجع به اون پسره که دیشب آوردنش ازتون بپرسم. دکتر اخم ظریفی کرد، انگار یادش نمی آمد منظورکدام پسر است. آرش فوری گفت: -همون که علایم مسمومیت داشت. دکتر جوان دست تکان داد: آهان! خیلی امیدی بهش نیست. الان زیر دستگاه دیالیزه، رفته تو کما. آرش سر تکان داد. بعد با تردید گفت: من در این مورد چند سوال ازتون داشتم. دکتر دستش را تکان داد و انگار میخواست مگس مزاحمی را بپراند: -ببین آقای محترم...من وقت برای توضیح دادن به کس و کار بیمار رو هم ندارم چه برسه به شما که معلوم نیست کی هستی و چکاره ی این بابایی. در آسانسور باز شد و دکتر به سرعت داخل شد. آرش از سر ناچاری دستش را جلوی در گرفت تا مانع بسته شدن در شود. مصمم بود حقایق را بداند باید هر سر نخ کوچکی را با چنگ و دندان میچسبید. با نهایت سرعت خلاصه ای از بلایی که سر بردارش آمده بود تحویل دکتر داد. قبل از آنکه دکتر جوان فرصت حرف زدن پیدا کند گفت: خیلی دلم می خواد راجع به این قرص های لعنتی بیشتر بدونم. اما هیچکس جواب درستی بهم نمی ده.این حقه منه که بدونم این قرص چیه و چه بلایی سر برادر بدبخت من آورده دکتر با تاسف نگاهی به آرش و بعد به ساعتی انداخت و گفت : الان که وقت ندارم. یکی دو ساعت دیگه بیا طبقه سوم دفترم، اونجا با هم حرف می زنیم. آرش با امیدواری دستش را پس کشید و باز به سمت میز پذیرش رفت ، زن سفید پوش مشغول نوشتن روی برگه های جلویش بود، اما همزمان متوجه نزدیک شدن ارش هم شد و پرسید: کاری داشتید؟ آرش که از برخورد خوب دکتر دل و جرات پیدا کرده بود، گفت: می خواستم بپرسم اون مریض اورژانسی رو کدوم بخش منتقل کردید، اگه می شه برم ببینمش. زن با جدیت دور از انتظار جواب داد: نه نمی شه. اون مریض الان تو بخش مراقبت های ویژه است، ممنوع الملاقات هم هست. آرش تشکری زیر لب کرد و به عقب رفت. روی یکی از صندلی های فرسوده ی پلاستیکی نشست. به محوطه نیمه تاریک و دلگیر خیره شد. بوی مواد ضدعفونی کننده هوا را سنگین کرده بود. کف پوش قدیمی با اینکه ظاهرا تمیز شده بود، کدر و رنگ و رو رفته بود و کثیفی را در ذهن بیننده القا می کرد. مردم بی اعتنا به فضای غم انگیز در رفت و آمد بودند. تک و توک قیافه ی شاد دیده می شد. اکثر صورت ها از ناراحتی و نگرانی، گرفته بود. آرش برای گذراندن وقت به قیافه ها دقیق می شد و حدس می زد صاحب قیافه در چه حالی است. زن پیر و نسبتا چاقی روبروی صندلی زهوار در رفته نشسته بود . چادر سیاهش مثل لباس آستین داشت. روی چانه اش نقش کمرنگ خالکوبی به سبز می زد. دور لب و چشمانش پر از خطوط ریز بود. صورت آفتاب سوخته اش قهوه ای و قرمز، پر از رنج و غصه بود. خود را مثل آونگی بی هدف رها شده روی صندلی تاب می داد. در دستان حنا گذاشته اش تسبیح دانه ریز سبزی را می گرداند. و گاهی هم با دست روی زانو می زد و سرش را تند و تند تکان می داد. آرش به شدت جلوی این وسوسه را گرفته بود که از جا بلند شود و زن بپرسد چرا آنقدر ناراحت است. نگاه توخالی زن می ترساندش. یاد مادر خودش افتاد.... چه روزهای سختی را گذرانده بود. نمی توانست تصور کند وقتی شایان به خانه برنگشته بود، مادرش چه عذابی را تحمل کرده بود، روزهای بعد از آن، سختی و رنج شناسایی جسد در پزشکی قانونی، بازپرسی ها و جستجوهای طولانی و بی نتیجه، غم و درد از دست دادن فرزند ... اصلا نمی توانست خودش را جای مادرش بگذارد. با تصمیمی ناگهانی شماره تلفن خانه را گرفت. بعد از چند بوق آزاد صدای آرام و گرفته گیتی در گوشی پیچید. آرش به سختی بغضش را قورت داد و سلام کرد. نمی دانست چه بگوید، اصلا چکار داست. ناگهان یادش افتاد: مامان گوشی بابا رو برداشتی؟ گیتی که پیدا بود هنوز به خاطر کارهای عجیب ارش نگران است در گوشی زمزمه کرد: آره، مگه گوشی شایان دستت نیست اینو برای چی می خوای؟ آرش لحظه ای به زن که هنوز داشت تاب می خورد نگاه کرد و گفت: بعدا بهتون می گم. کسی به گوشی بابا دست نزده؟ جواب فوری رسید: نه. آرش نفس آسوده ای کشید، خواست خداحافظی کند که مادرش گفت: آرش موقع برگشتن برو دنبال پرستو ... تنها مونده،حوصله اش سر رفته. آرش خنده اش را خورد: حالا می خواد بیاد پیش ما که حوصله اش بیاد سرجاش؟ گیتی به جای جواب آه کشید و آرش با پشیمانی خداحافظی کرد مدت باقی مانده را در رستوران کوچک و کثیفی روبروی بیمارستان گذراند. هر بار پیشخدمت برای آوردن چیزی سر میزش می آمد با تعجب به سر تا پایش خیره می شد. انگار باور نداشت کسی برای خوردن غذا، آنجا را انتخاب کند. آرش اما بی توجه به نگاه های خیره پیشخدمت غذایش را تمام کرد. در تمام مدت به حرفهایی که قرار بود با دکتر بزند فکر می کرد. نمی دانست باید حقیقت را بگوید یا به داستان ساختگی اش بچسبد. وقتی به بیمارستان وارد شد بی هیچ حرفی به سمت پله ها رفت. از پرستاری که با میزی فلزی پر از دارو به انتهای راهرو می رفت سراغ دفتر دکتر مختاری را گرفت. پرستار خشک و جدی به دری اشاره کرد و دور شد. آرش لحظه ای تامل کرد بعد ضربه ای روی در زد و بعد از شنیدن بفرمایید داخل شد. بر خلاف تصور آرش، دکتر در بلوز و شلواری اسپرت روی صندلی نشسته بود و روزنامه می خواند. با ورود آرش سرش را بلند کرد و نگاهی حاکی از نشناختن به او انداخت. آرش فوری توضیح داد: راجع به اون مریضتون که گفتید رفته تو کما چند تا سوال داشتم. دکتر سر تکان داد: آهان! روزنامه را جمع کرد و دست به سینه نشست: خوب، بپرس. آرش لحظه ای فکر کرد، روی صندلی مقابل دکتر نشست و گفت: شما علت بیماری را پیدا کردید؟ دکتر روی میز به جلو خم شد. چشمانش را تنگ کرد و گفت: ببین برو سر اصل مطلب. هم من هم تو می دونیم که این حرف ها منظور اصلی تو نیست . آرش نفس عمیقی کشید: آره من چند ماه درس و کار و زندگیم رو اون ور دنیا ول کردم آمدم ببینم برادر کوچیکم چرا و چطوری مرده ... پلیس هنوز نتونسته هیچ ردپایی پیدا کنه و من حسابی دارم داغون میشم. باید بفهمم چه بلایی سرش اومده. دکتر وسط حرف آرش پرید: خوب این چیزایی که گفتی چه ربطی به این پسره داره؟ آرش نگاهش را از صورت دکتر دزدید، مجبور بود حقیقت را بگوید: _تو گذارش پزشکی قانونی نوشته بود که برادرم قبل از اینکه بمیره از قرص های روان گردان استفاده کرده بود، حالا یا خودش یا بزور، این پسره هم یکی از کسایی است که تو مهمونی هایی که برادر من می رفته و می اومده، بوده... دکتر سر تکان داد: آره اینم قرص خورده بوده، دوزش هم بالا بوده، این قرص ها بد کوفتی است. من تقریبا هفته ای دو سه تا از این لت و پارها دارم. همین الان تو بخش اعصاب و روان هفت، هشت تایی داریم. تو بخش دیالیز هم همینطور. اینا خوش شانس هاش هستن. دیگه شمارش از دستم در رفته که چند تا جواز مرگ و دفن امضا و مهر کردم. ای کاش قبل از اینکه این چرت و پرت ها را مصرف کنن بیان ببینن چه بلایی قراره سرشون بیاد. آرش غمگین به دکتر نگاه کرد: فرض کن من می خوام این قرص رو مصرف کنم ، حالا شما بگو چه بلایی قراره سرم بیاد. دکتر چنان برافروخته به آرش نگاه کرد که انگار واقعا قرار است قرص مصرف کند. سری به تاسف تکان داد و گفت: اگه حرفت راست باشه واقعا برات متاسفم. مخصوصا با داستان هایی که درباره برادرت و این پسره بهم گفتی. اگه قصدت فهمیدن قضیه است برات می گم. این قرص ها و گردها و آمپولهای مشابه اون از مشتقات آمفی تامین است. یه موقعی جز داروهای ضد افسردگی محسوب می شد اما وقتی نتایج و عوارض وحشتناکش بررسی شد از خیرش گذشتن. ولی یه عده برای پول شروع کردن به تولید حجم بالای این مواد، احتیاج به جای آنچنانی هم نداره، یک کارگاه کوچیک و ساده هم کفایت می کنه. در مواردی که مواد خالص باشه گرون تره. اما بیشتر مواقع برای اینکه بازار فروش گسترده تر بشه مواد ناخالصی هم داره و ارزونتر اما هزار بار کشنده تر و خطرناک تره. این قرص ها به زبون ساده ترموستات بدن رو از بین می بره و حرارت به طور وحشتناکی بالا می ره. برای همینه که همراه این مواد آب زیاد مصرف می کنن، چون ممکنه در اثر حرارت بالا، بدن آبش را از دست بده و فرد بمیره. اکثر کسایی که باهاشون برخورد داشتم و تونستن حرف بزنن بهم گفتن برای این قرص مصرف کردن که اعتیاد نداره، حرفی که صد در صد غلطه، این مواد اعتیاد روانی وحشتناکی میاره. بعد از مدتی که اثرش از بین می ره طرف احساس افسردگی می کنه، بی خواب می شه و در بیشتر موارد شروع به پرخاشگری می کنه تا دوباره مصرف کنه... خوب این اگه اعتیاد نیست چیه؟...! سری تکان داد و دوباره پشت میز نشست: تازه این خوش شانس ها هستن که بعد از یه مدت مصرف دچار افسردگی و فراموشی و لرزش دست و بدن می شن، بد شانس هاش مثل همین رفیق تو... یا سکته قلبی و مغزی می کنن و خلاص! یا کبد و کلیه شون دچار پارگی و خونریزی می شه و می رن تو کما و بازم اکثرا خلاص ! آرش با تأسف سر تکان داد: پس می شه گفت خوش شانس ها اینا هستن ... دکتر پوزخند زد: به تعبیری شاید! اگه همین جوون ها رو ببری خونه سالمندان و پیرمرد و پیرزن هایی رو نشونشون بدی که آلزایمر و فراموشی گرفتن یا به لرزش دست و بدن دچار شدن بعد بهشون بگی ممکنه با مصرف چند تا قرص در سی سالگی دچار این حالت ها بشی فکر می کنی باز ریسک کنن؟! آرش سر تکان داد و دکتر برافروخته روی می زد: نه! امکان نداره، اما اون بی شرف هایی که از فروش این مواد میلیاردر می شن این حرفا رو که نمی زنن فقط می گن این قرص رو بخور و برو تو فضا، شاد باش، هیجان داشته باش! جوونی کن، بعضی از بدبخت ها رو هم به بهانه ی اینکه تو ورزش کم نیارن و عضله هاشون زودتر ساخته بشه بیچاره می کنن. اسمش شده قرص شادی، هیجان، عشق! تمام چیزهایی که به طور طبیعی تو وجود هر کسی هست. اما وقتی مغز رو دستکاری کنی غیر از موقع مناسب این عکس العمل ها رو نشون بده دور از انتظار نیست که سلول هاش تخریب بشن، فراموشی و پرخاشگری و افسردگی سراغت بیاد، هان؟ آرش چیزی نگفت و دکتر نفس عمیقی کشید: این فاجعه یک روی دیگه هم داره. تعداد دخترای مصرف کننده این مواد بیشتر از پسرهاست. چون قرص تر وتمیزه و احتیاج به جای مخصوص و سرنگ و کثافت کاری نداره. اما می دونی چقدر خطرناک تره؟ حالا عوارض جسمی و ذهنی یه طرف، از طرف دیگه اثری است که روی احساس جنسی مصرف کننده می ذاره، رفتارهای جنسی بعد از مصرف این قرص از کنترل فرد در میاد. برای همین هم تو مهمونی ها اکثراً دختر و پسرها با حالتی عاشقانه و دوستانه با هم رابطه ای پیدا می کنن که تازه فرداش می فهمنن چه بلایی سرشون اومده. اکثراً دخترا برای پرداخت پول این مواد، و برای ادامه زندگی، تن به فحشا می دن. خیلی ها هم به خاطر بی خبری تو اون حالت، ایدز و هپاتیت می گیرن. دیگه چی بهت بگم؟خیلی ها بعد از ،ازبین رفتن اون حالت سرخوشی، دچار افسردگی می شن و خود کشی می کنن. یه سری هم به علت توهم شدید دچار مرگ می شن. که احتمالاً برادرت تو جزو این دسته بوده... آرش با دقت به دکتر نگاه کرد: یعنی چه؟ یعنی بالای ساختمون ده طبقه فکر می کنن تا زمین یک قدم فاصله است، می پرن و با مغز میان رو زمین؛ تو ماشین در حال حرکت فکر می کنن وایستادن و در رو باز می کنن و پیاده می شن. از این نمونه ها کم نیستن، بعضی ها وقتی هوشیار می شن می فهمنن چه گندی زدن از ناراحتی خودکشی می کنن. آرش با صدایی که از بغض می لرزید گفت: ولی این عوارضی که گفتین اصلاً تو شایان دیده نشده، مادرم می گفت همیشه آروم و ساکت بوده، منزوی بوده. اهل سر و صدا و جار و جنجال نبوده، لرزش بدن و فراموشی هم نداشته . دکتر با تاسف سری تکان داد: بدی این قرص ها همینه. نمی شه گفت با مصرف چند تاش چه بلایی سرت میاد. اگه اینطور بود همه تا همون حد مصرف می کردن، عوارض این کوفتی به دز و مقدارش ربط نداره. به شانست مربوطه، ممکنه... یه دونه بخوری و قلبت وایسه... احتمالاً برادر تو هم دچار عوارض می شده اما دوباره مصرف می کرده. اگه از مادرت بپرسی احتمالاً می فهمی! مثلاً خوش اخلاقی زیادی! یا واکنش به نور، یکی از عوارض مصرف گشاد شدن مردمک چشم هاست برای همین تو اکثر مهمونی هاشون چراغ ها خاموشه یا عینک آفتابی رو حتی زیر نور لامپ بر نمی دارن. یکی از بدی های این قرص ها، اینه که راحت می شه مخفی شون کرد. مصرفشون احتیاج به وسایل خاصی نداره و کافیه بجای مسکن بندازی بالا، حتی جلوی چشم و همه ی خانواده، عوارض شایع مواد مخدر مثل آب ریزش چشم و بینی و خارش پوست و حلقه ها سیاه زیر چشم ها و خماری نداره، برای همین هم جلب توجه نمی کنه. حتی اگر متوجه تغییر اخلاقت بشن می ذارن به حساب جوونی و بلوغ و این حرفها... آرش میان حرف دکتر مختاری پرید: پس با این حساب هر کی دلش بخواد می تونه راحت از این مواد استفاده کنه. دکتر خندید: به همین راحتی... اما راه دومی هم وجود داره کسی که دلش نخواد هم به همون راحتی می تونه مصرف نکنه، به شرطی که بلد باشه بگه "نه" اکثر بچه های ما این مهارت و هنر رو بلد نیستن که مستقل عمل کنن و اگه یک گله آدم بگن آره اونا بتونن بگه نه، یا تو رودر بایستی گیر می کنن و فکر می کنن اگه قبول نکنن کم میارن یا از روی کنجکاوی مصرف می کنن به خصوص با جمله های جذابی که "اصلاً اعتیاد نمیاره و یه بار امتحان کن و اگه خواستی بذار کنار و یه بار بخور ببین چه حالی بهت می ده..." و از این چرت و پرت ها! باور کن اگه من بدونم فردا تعطیلم، تا صبح می تونم برقصم و بخندم و تفریح کنم. فوقش اینه که تا ظهر یک کله بخوابم، نیروی جوونی می تونه مثل همین قرص ها شاید موثرتر عمل کنه. تو یه مهمونی بگیر، بدون این مواد و آت و آشغال ها، اگه بهت خوش نگذشت من اسمم رو عوض می کنم. می تونی کلی چرت و پرت بگی و بخندی می تونی تا خود صبح برقصی، بخوری، کله ملق بزنی، اما کنجکاوی این که چطور خود به خود بدون اراده خودت این کارها رو می کنی وادارت می کنه از این مواد مصرف کنی. بعدشم که حالت افسردگی و پرخاشگری و پوچی میاد سراغت. دیگه اون نیروی طبیعی خندیدن و تفریح کردن رو نداری و مجبوری مصرف کنی. از این همه جایی که می شه انتخاب کرد یه عده بی عقل و احمق متاسفانه فکر می کنن خیلی هم عقل کل و با حالن سینه قبرستون رو انتخاب می کنن از این همه جا! آرش زیر لب زمزمه کرد: از این همه جا... چند لحظه هر دو ساکت بودند، بعد آرش از جا برخاست و دستش را به طرف دکتر دراز کرد: خیلی ممنون از توضیحاتتون. بخشید که وقت استراحتتون رو گرفتم. وقتی از پله های کدر و دلگیر پایین می رفت هنوز از خودش می پرسید شایان خودکشی کرده یا او را کشته اند.  


  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

از این همه جا فصل 8

فصل هشتم آرش نمی دانست چندمین بار است که موهایش را می شوید و خشک می کند. هر بار با ژل و تافت موهایش را مدلی درست می کرد و باز ناراضی موها را می شست. شب قبل با یک تصمیم ناگهانی به شماره مونا زنگ زده بود، بعد از چندین بوق آزاد سرانجام صدای گرفته و عجیب زنی تلفن را جواب داده بود. آرش اوب فکر کرد اشتباه گرفته است اما وقتی مونا بی حال گفته بود:" چه می خواهد و مگر پیغام را نگرفته است؟"فهمید بد موقعی زنگ زده است، برای همین سریع پرسید: _نمی دونم با چه تیپی بیام گفتم ازت بپرسم که فردا ضایع نشم. مونا با همان لحن شل و بی حال جواب داده بود: به هر حال که فردا ضایع میشی روش شرط می بندم! اما هرچی عجیب تر و اجق وجق تر بیای کمتر احتمال ضایعاتت می ره، مگه تو نمی گی اونور بودی؟... شکل همونها بیا... دیگه هم مزاحم نشو کلیپس جون! بعد بی آنکه منتظر جواب بماند تماس را قطع کرده بود. آرش بعد از آن بلافاصله با کاوه تماس گرفته بود بلکه او بتواند کمکش کند، همان طور که حدس می زد کاوه خواب آلود گوشی را برداشت، ساعات اولیه صبح همیشه در خواب ناز بود. اما بر خلاف تصور آرش از اینکه با صدای زنگ تلفن بیدار شده بود، عصبانی نشد و با شنیدن صدای آرش با خوشحالی جواب داد: _چطوری بی معرفت؟ آرش با شرمندگی جواب داد: _فکر نکن از خوشی یادت نیستم.


  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

از این همه جا فصل 7


فصل هفتم 
گیتی با ضربه ای اهسته، در را گشود. ارش با دیدن مادرش، چشم از صفحه مانیتور برگرفت و منتظر ماند . گیتی روی تخت نشست، بیشترین سعی اش را می کرد به هیچ جا نگاه نکند بعد از چهار ماه هنوز طاقت نداشت به اتاق پسر کوچکش نگاه کند. 
اب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: 
_مزاحم کارت شدم؟ 
ارش نگاهی به صفحه اینترنت کرد و خنده اش گرفت، از وقتی از طرف مونا ناامید شده بود هر لحظه که وقت میکرد در چت رومهای مختلف می گشت بلکه بتواند سرنخی پیدا کند، اما دریغ از یک کلمه، سرش را به علامت نفی تکان داد: 
_نه مامان، کار مهمی نداشتم. 
بعد تند تند صفحه ها را بست و کامپیوتر را خاموش کرد. روی صندلی چرخید و به مادرش چشم دوخت. گیتی با نگاهی صبورانه و صدای ارام شروع کرد: تو برنامه ات چیه مادر جون؟ نمی خوای برگردی سر درس و دانشگات؟ 
ارش نمیدانست بحث قرار است به کجا بکشد به سادگی جواب داد : هنوز نمی دانم چه کاره ام! ولی باید برگردم درسم را تموم کنم به کارام سرو سامون بدم بعد برگردم اینجا.. 
گیتی با خستگی پشتش را صاف کرد، دستهایش را در هم پیچاند. ارش می دانست مادرش حرف اصلی اش را نزده و نمی داند چطور باید بگوید. عاقبت گیتی به حرف امد: 
_میدونم الان وقت این حرفا نیست و تو هم توی شرایطی نیستی که بتونی حرفای منو هضم کنی. ولی به خودم قول دادم دیگه مثل کبک سرمو زیر برف نکنم، باید بهت بگم، حتی اگه عصبانی و ناراحت بشی..... 
ارش بی طاقت حرف مادرش را برید: خوب بگید، من نه ناراحت می شم نه عصبانی، هر چی دلتون میخاد بگید.... 
ارش منتظر بود حرفهایی درباره شایان بشنود با شنیدن جمله مادرش شوکه شد. 
_راستش ازت می خوام قبل از اینکه برگردی ازدواج کنی. اونجوری نگام نکن .....الان برمی گردی امکان داره اونجا پابند بشی و موندگار، دلم نمیخاد بعدا خودم رو سرزنش کنم که چرا همین جا برات زن نگرفتم قبل از این بدبختی می خواستم بهت بگم چند تا دختر خوب و خانواده دارهم در نظر داشتم که این بلا سرم امد.... 
ارش کلافه از جا بلند شد. نمی دانست چه بگوید و چطور مادرش را نرنجاند، چند لحظه ساکت ماند بعد گفت: _مامان الان وقت این حرفاست؟.....نمی بینی توی چه وضعی گیر کردم؟ فکر کردی همه چی یادم رفته؟...نه! لحظه لحظه وقتم با این فکر پر شده که چه بلایی سر شایان اومده،همش توی این فکرم چطور میتونم با دوستای شایان اشنا بشم، اونوقت شما تو فکر زن گرفتن برای من هستید؟ خیالتون راحت من حالا حالا به ازدواج فکر نمی کنم، حداقل نه تا وقتی بفهمم چه بلایی سر شایان اومده، دیگه هم حرفش رو نزنید، بدبخت دختری که بخاد زن من بشه،من نه حال و حوصله دارم نه هوش وحواس! 

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

از این همه جا فصل 6


فصل ششم صدای زنگ تلفن آرش را تکان داد. جلوی تلویزیون ولو شده بود و سعی می کرد از برنامه های شاد و لوس نوروزی سر در بیاورد اما فکرش آنقدر مشغول بود که فقط می دید بازیگران لب می زنند اما نمی فهمید چه می گویند و موضوع چیست. چند لحظه منتظر ماند بلکه تلفن را کسی جواب دهد اما وقتی صدای زنگ ادامه دار شد با بی حوصلگی از جا برخاست . گوشی را برداشت و به زور الو گفت. صدای جدی آن سوی خط باعث شد شش دانگ حواسش را جمع کند . -منزل آقای پناهی؟ آرش مشکوک جواب داد: بله؟ شما؟ مرد کوتاه و خشک جواب داد: من قادری هستم . از اداره آگاهی تماس می گیرم. شما باید پسر آقای پناهی باشید درسته؟ آرش که از ناکام ماندن پلیس دل خوشی نداشت طلبکارانه جواب داد : بله خودم هستم بفرمایید . مرد بی آنکه جا بخورد ادامه داد: من مسئول پرونده ی شایان هستم . خبر داشتم که شما آمدید اما خواستم که تعطبلات نوروزی تموم بشه بعد باهاتون تماس بگیرم . پدر و مادر خوب هستن؟ باز آرش پر طعنه جواب داد: به لطف شما ! مرد اجازه ی ادامه ی صحبت را به آرش نداد . عجولانه گفت: می خواستم شما را ببینم چند تا سوال هست که باید ازتون بپرسم . آرش که قصد نداشت فرصت را از دست بدهد میان حرف قادری پرید و گفت: این همه سوال از این ور و اون ور پرسیدید کمکی هم بهتون کرده؟ قادری که پیدا بود عادت دارد از این طعنه ها بشنود صبورانه پاسخ داد : حتما کمک می کنه . شما هم باید به ما کمک کنید. فردا ساعت ده صبح تشریف بیاورید اداره ی آگاهی. او آدرس می داد و آرش بی آنکه تمرکز حواس داشته باشد با عصبانیت فکر می کرد چه کمکی می تواند در پیدا کردن قاتل برادرش بکند. از اینکه پلیس هنوز نتوانسته بود سر نخ و ردپایی پیدا کند خشمگین بود. آنقدر ذهنش مشغول بود که وقتی متوجه شد مدتی است گوشی را که صدای گوشخراشی می داد در دست نگه داشته خیلی تعجب نکرد. گوشی را محکم روی تلفن کوبید و خشمگین پوف کرد . گیتی از آستانه در آشپزخانه پرسید : کی بود؟ آرش عصبانی منفجر شد : می خواستن من برم آگاهی بلکه قاتل شایان رو پید ا کنم! گیتی دستش را روی بینی اش فشرد و هیس کرد و با چشم به در اتاق خسرو اشاره کرد . آرش سری تکان داد و نشست . -هیچی پیدا نکردن می خوان منو سوال و جواب کنن. می خوان نشون بدن که بیکار ننشستن . اما در حقیقت هیچی دستشون نیست . -گیتی بغض کرده و غمگین روی صندلی نشست .


  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

فصل پنجم هوای خنک و بهاری پرده را پس می زد و آرش را نوازش می کرد. صورت پسر جوان از بی خوابی دیشب پف کرده و زیر     چشمانش هاله ای کبود افتاده بود. مبل های بزرگ چرم با اینکه به نظر راحت می رسیدند به تنش چسبیده بودند و هر حرکتی برایش مشکل می نمود. سر و صدایی که از آشپزخانه به گوش می رسید نشان می داد که بانوی منزل مشغول پخت و پز است. آرش گاهی خنده اش می گرفت از اینکه زنان ایرانی از صبح در آشپزخانه مشغول بودند تا ظهر غذایی آماده کنند که ظرف دو دقیقه خورده می شد. بر عکس زنان خارجی،در عرض یک ربع یا نهایتاً نیم ساعت غذایی تهیه می کردند که در یک ساعت خوردنش را طول می دادن. سر میز غذا درباره همه چیز صحبت می کردند و آهسته غذا می خوردند، آنقدر که حوصله آرش سر می رفت. به قول کاوه همون قربون مدل جاروبرقی خودمون! همانطور که حدس زده بود مادرش به بهانه ی تنهایی پدرش نیامده بود؛ اما واقعیت این بود که پدر و مادرش حال و حوصله نداشتند. بیشتر دلشان میخواست در تنهایی و سکوت خانه بمانند تا بادیگران روبرو شوند و مجبور باشند وانمود کنند همه چیز عادی است.خوب طبیعی بود که صبر دیگران اندازه ای داشت .


  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

از این همه جا فصل4


فصل چهارم یکی دو روز بعدی را گیتی در حال تعریف دوباره و دوباره ماجرا گذراند.و ارش در حال گریستن،فریاد کشیدن و مشت کوبیدن مرگ برادر کوچکش را نمی توانست باور کند.حتی وقتی با ماشین نزدیک دو ساعت در ترافیک اخر سال ماند و و بر سر گور تازه سنگ شده ای رفت که مشخصات برادرش را روی سنگ سیاه و براق حک کرده بودند باز هم باور نکرد. گیتی به شدت مراقب بود کلمه ای از حرفهای درجه دار آگاهی یا گزارش پزشکی قانونی را لو ندهد.هنوز گیج بود و نمی توانست کلمه ای از ن حرفها را باور کند. اصلا نمی دانست با ان اطلاعات تازه چه کند،خودش را مقصر می دانست و اصلا دلش نمی خواست بقیه هم در سکوت و با زبان بی زبانی محکومش کنند، به خصوص دلش نمی خواست چیزی از ان حرفها به گوش خسرو برسد.برای همین از بهرام قول گرفت حرفی به هیچکس حتی لیلی نزند تا جریان ار این پیچیده تر نشود،فقط یک چیز ازارش می داد. مثل زخمی تازه که هر بار رویش را بکنند و نمک بپاشند چیزی بی صدا و عمیق در ته دلش وجودش را به اتش می کشید،چیزی که هربار به یادش می افتاد از خواب می پرید و نفس نفس می زد.در بیداری بند دلش را پاره می کرد و کاری می کرد که از ناراحتی نفسش بالا نیاید و در برزخ دست و پا بزند. و تمام این چیزی نبود جز اینکه پسر نازنینش را کسی از عمد و قصد و با برنامه ریزی قبلی کشته باشد.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

از این همه جا فصل3


فصل سوم باد سرد و گزنده انگار می خواست آخرین قدرت نمایی اش را بکند. زمین پر از گل و لای بود و حرکت را سخت می کرد، به هرحال همه دور حفره تازه کنده شده گرد آمده بودند. مردی در بلند گو با صدای گوش خراش چیزهایی به عربی فریاد می زد.حاضران عده ای با کنجکاوی و بقیه با حزن و اندوه به صحنه دلخراش نگاه می کردند. گیتی بی توجه به گل چسبنده روی جسد پسرش افتاده بود و سعی می کرد حقیقت را از زیر شال ترمه بیرون بکشد. فریاد وضجه دلخراشش اصلاً مفهوم نبود. مادر و خواهرش مثل دو نگهبان دو طرفش ایستاده بودند، انگار منتظر بودند پا از خط نامرئی قوانین و عرف آن طرفتر بگذارد تا مانعش شوند. گیتی اما به هیچ چیز جز پسرش فکر نمی کرد، پسر کوچک و نازنینش...صدای ناله ها و گریه هایش اشک همه حاضران را درآورده بود. خسرو هنوز در بیمارستان بستری بود و همین دیوانه ترش می کرد. وقت خداحافظی رسیده بود، بهرام و یکی از دوستان خانوادگیشان دو طرف جسد را گرفته بودند که گیتی فریاد کشید: -وای خسرو، آرش، کجایید که شایان رو بدرقه کنید؟ کجایید بچه ام انقدر غریب و مظلوم داره میره... وای خدا آتیش گرفتم...دارم می سوزم از غریبی شایان، از بی کسی اش دارم می میرم، خسرو...خسرو کجایی ببینی دسته گلت رو دارن زیر خاک می ذارن، آرش کجا موندی برادرت رو ببینی؟ آرش کجایی مادر که بوی شایان رو از تو بشنوم؟ آرش بیا مادر که داداش بی زبونت برای همیشه رفت. خدایا چرا هیچکس نیست.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

فصل دوم   مامان گلی برای چندمین بار پرسید :گفتی شایان کجا رفته بود؟ صدای گیتی از شدت گریه گرفته بود و بالا نمیآمد ملتمسانه به خواهرش که روی صندلی آشپزخانه از حال رفته بود نگاه کرد امابه جای او بهرام به صدا آمد: -رفته بود خونه دوستش منتها شب برنگشته. بعد رو به گیتی کرد:به عقیده من که شایان صحیح و سالمه.احتمالا به همراه خسرو زنگ زده ... بعد انگار که بخواهد خودش را قانع کند،گفت: -شایان برای چی باید تو اتوبان باشه؟اونم شب تعطیلی که ماشین گیر نمیاد.اون اگه می خواست برگرده خونه انقدر عقلش می رسید به آژانس زنگ بزنه. گیتی از میان پلکهای متورم و خیسش به آشپزخانه مدرن و بزرگ خانه خواهرش نگاهی انداخت،چشمش روی ماشین ظرفشویی جدید و نقره ای ثابت ماند،فکر کرد دفعه پیش اینجا نبود!قبل از آنکه درباره ظرفشویی حرفی بزند به خودش نهیب زد پسرت گم شده میخوای از قسمت و مدل ماشین ظرفشویی بپرسی؟ بعد بغض آلود نالید:نمی دونم!اگه شایان صحیح و سالمه چرا یه زنگ نزده؟اونکه می دونه ما الان نگرانیم. لیلی با صدایی آهسته جواب داد: شاید تلفن زده دیده کسی خونه نیست.


  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

فصل اول تهران- ساعت 1.30 بامداد اتوبان مثل ماری سرد و تاریک به نا کجا آباد می رفت. باد سرد اواخر زمستان گاهی تکانی به ماشین می داد؛ اما سرعت پژوی سیاه آنقدر زیاد بود که در مقابل باد سر خم نکند. جای تعجب داشت اتوبان که همیشه حتی در آن ساعت شلوغ بود ، آن شب خلوت بود و جز تک و توک ماشین هایی که شاید از مهمانی به خانه بر می گشتند ، خبری نبود. اما راننده پژو شاید به عادت همیشه در خطوط خالی و خلوت لایی می کشید. همراهش سر خوش و هیجان زده بی آنکه از دیوانه بازی های دوستش بترسد همراهی اش می کرد. صدای موزیک تند و دیوانه کننده با آن ضرب آهنگهای کوبنده و وحشیانه ماشین را می لرزاند. راننده و جوان کنار دستی اش با تک ضربها خودشان را تکان می دادند و با پیچش ماشین خم و راست می شدند. اما پسر جوانی که تنها روی صندلی عقب نشسته بود انگار در دنیای دیگری سیر می کرد. مردمک چشمانش مثل گربه ای در تاریکی گشاد شده و عرق از سر و رویش می بارید. صدای نفس های بریده بریده اش در موزیک تند و بلند گم می شد و به نظرش می رسید که رنگ موزیک قرمز است. بعد ختده اش گرفت. بی آنکه بفهمد به چه چیزی می خندد ، خندید. مثل سکسکه ای بی هنگام، منقطع و خشک ! صدای خنده بی روح و عجیبش لحظه ای دوستانش را متوجه او کرد، اما راننده با نگاهی در آینه سری تکان داد و دوستش زیر لب گفت: چت کرده... راننده بی توجه با صدای چکش وار موزیک تکان تکان می خورد. سرنشین صندلی عقب از گرما احساس خفگی می کرد و دلش یک لیوان بزرگ آب خنک می خواست.حتی تصور نوشیدن آن تا قطره آخر تسکینش می داد. به نظرش دستانش دراز شده بود،پاهایش کوچک و ریز و سرش مثل حبابی سبک روی گردنش لق می خورد . دوستانش را در فاصله زیادی از خودش می دید، انگار آنها جلوی یک اتوبوس نشسته بودند و او عقب اتوبوس.

  • زهره بیکدلو