فصل چهارم یکی دو روز بعدی را گیتی در حال تعریف دوباره و دوباره ماجرا گذراند.و ارش در حال گریستن،فریاد کشیدن و مشت کوبیدن مرگ برادر کوچکش را نمی توانست باور کند.حتی وقتی با ماشین نزدیک دو ساعت در ترافیک اخر سال ماند و و بر سر گور تازه سنگ شده ای رفت که مشخصات برادرش را روی سنگ سیاه و براق حک کرده بودند باز هم باور نکرد. گیتی به شدت مراقب بود کلمه ای از حرفهای درجه دار آگاهی یا گزارش پزشکی قانونی را لو ندهد.هنوز گیج بود و نمی توانست کلمه ای از ن حرفها را باور کند. اصلا نمی دانست با ان اطلاعات تازه چه کند،خودش را مقصر می دانست و اصلا دلش نمی خواست بقیه هم در سکوت و با زبان بی زبانی محکومش کنند، به خصوص دلش نمی خواست چیزی از ان حرفها به گوش خسرو برسد.برای همین از بهرام قول گرفت حرفی به هیچکس حتی لیلی نزند تا جریان ار این پیچیده تر نشود،فقط یک چیز ازارش می داد. مثل زخمی تازه که هر بار رویش را بکنند و نمک بپاشند چیزی بی صدا و عمیق در ته دلش وجودش را به اتش می کشید،چیزی که هربار به یادش می افتاد از خواب می پرید و نفس نفس می زد.در بیداری بند دلش را پاره می کرد و کاری می کرد که از ناراحتی نفسش بالا نیاید و در برزخ دست و پا بزند. و تمام این چیزی نبود جز اینکه پسر نازنینش را کسی از عمد و قصد و با برنامه ریزی قبلی کشته باشد.