باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

فصل دوم   مامان گلی برای چندمین بار پرسید :گفتی شایان کجا رفته بود؟ صدای گیتی از شدت گریه گرفته بود و بالا نمیآمد ملتمسانه به خواهرش که روی صندلی آشپزخانه از حال رفته بود نگاه کرد امابه جای او بهرام به صدا آمد: -رفته بود خونه دوستش منتها شب برنگشته. بعد رو به گیتی کرد:به عقیده من که شایان صحیح و سالمه.احتمالا به همراه خسرو زنگ زده ... بعد انگار که بخواهد خودش را قانع کند،گفت: -شایان برای چی باید تو اتوبان باشه؟اونم شب تعطیلی که ماشین گیر نمیاد.اون اگه می خواست برگرده خونه انقدر عقلش می رسید به آژانس زنگ بزنه. گیتی از میان پلکهای متورم و خیسش به آشپزخانه مدرن و بزرگ خانه خواهرش نگاهی انداخت،چشمش روی ماشین ظرفشویی جدید و نقره ای ثابت ماند،فکر کرد دفعه پیش اینجا نبود!قبل از آنکه درباره ظرفشویی حرفی بزند به خودش نهیب زد پسرت گم شده میخوای از قسمت و مدل ماشین ظرفشویی بپرسی؟ بعد بغض آلود نالید:نمی دونم!اگه شایان صحیح و سالمه چرا یه زنگ نزده؟اونکه می دونه ما الان نگرانیم. لیلی با صدایی آهسته جواب داد: شاید تلفن زده دیده کسی خونه نیست.



مامان گلی برای هزارمین بار از جلوی چشمانشان رژه رفت:خوب زنگ می زد به ما!اونکه می دونه مادرش اگه خونه نباشه یا خونه توست یا خونه من...تازه تلفن همراه خسرو هم هست... گیتی باز گریه کرد:اگه به خسرو زنگ زده بود،خسرو به من خبر می داد.اونکه می دونه من الان تو چه حالی هستم. قبل از آنکه کسی چیزی بگوید صدای در بلند شد.پرستو با کوله پشتی در دست و قیافهای خسته وارد شد. نگاهس به هال تاریک انداخت و بعد با دیدن بقیه که در آشپزخانه جمع بودند متعجب سلام کرد:چرا اونجا نشستید؟فکر کردم کسی خانه نیست؟ بعد جلو آمد و چشمان زیبا و خوشرنگش گشاد شد:ا!خاله گیتی ...چرا گریه می کنید؟ چی شده؟ بهرام عصبانی به سوی دخترش چرخید:تو کجایی؟از صبح رفتی حالا اومدی؟ پرستو کوله پشتی را روی مبل انداخت و با یک حرکت روسری اش را برداشت: -خوب رفته بودم کوه،طول می کشه دیگه... جلو آمد و به مادرش پرسشگر نگاه کرد:چی شده مامان؟ لیلی به سنگینی روی صندلی جابجا شد انگار نمی دانست چه باید بگوید.مامان گلی دست از بالا و پایین رفتن برداشت و به سادگی گفت:شایان گم شده... گیتی دستمال را روی چشمانش فشرد و فکر کرد شاید جمله صحیح "شایان مرده" باشد.با این فکر باز هجوم اشک به چشمانش فشار آورد. پرستو جمله خبری را دوباره با لحنی پرسشی تکرار کرد:شایان گم شده؟ بعد با حرکت دست خودش را روی کابینت چوبی بالا کشید:یعنی چی گم شده؟ لیلی به سختی سعی کرد حرف بزند.پیدا بود حالش اصلا خوب نیست: -دیشب رفته خونه دوستش درس بخونن هنوز برنگشته.هیچ خبری هم نداده. پرستو شانه بالا انداخت:خوب به تلفن همراهش زنگ بزنید به خونه دوستش زنگ بزنید. بهرام شکلکی درآورد و با تمسخرگفت:ا؟خوب شد تو اومدی عقل کل!فکر کردی کسی عقلش به این کارا نرسیده بود؟همراهش خاموشه،خاله ت هم آدرس و شماره تلفنی از این دوستش نداره وگرنه خودش بلد بود چکار کنه. پرستو لب های پر و کوچکش را جمع کرد و با دلخوری گفت: -حالا چرا با من دعوا میکنید؟انگار تقصیر منه شایان گم شده... بعد دوباره از روی کابینت پایین پرید و بی هیچ حرفی از آشپزخانه بیرون رفت.وقتی صدای بسته شدن در اتاقش شنیده شد،لیلی با اوقات تلخی گفت: -راست میگه دیگه بهرام.تو چته؟از وقتی در رو باز کرد اعلام جنگ دادی؟ گیتی هم نالید:اون بیچاره چه کناهی داره که ما حال و حوصله نداریم. بهرام بی طاقت از جا بلند شد: یه زنگ به خسرو بزنم ببینم خبری شده یا نه... هیچکس حرفی نزد اما گیتی دلش می خواست فریاد بزند:"نه زنگ نزن "... می خواست هرچه امکان دارد دیرتر بفهمد نتیجه رفتن شوهرش به پزشکی قانونی چیست. می ترسید خسرو بدترین کابوسش را واقعیت ببخشد و تایید کند جسد پسر جوانی که در پزشکی قانونی منتظر شناسایی بود، شایان پسر دوست داشتنی و آرام اوست!اما صدا از گلویش خارج نشد شاید قسمتی از ذهنش از این بلاتکلیفی زجرآور خسته شده بود.صدای بهرام خسته و ناامید بلند شد: _جواب نمیده. قبل از آنکه کسی چیزی بگوید صدای زنگ در فضای خانه را پر کرد. همه با بیم و امید به هم نگاه می کردند.عاقبت مامان گلی آمرانه دستور داد:یکی پاشه درو باز کنه دیگه!چرا بهم زل زدید. طلسم بهرام زود تر از بقیه شکسته شد.به سمت آیفون تصویری دوید و دکمه را فشرد و با هیجان اعلام کرد:خسروئه! گیتی از جا برخاست و دوان دوان به سمت در رفت.پرستو هم که با شنیدن صدای در از اتاقش بیرون آمده بود به سمت در یورش برد. مامان گلی بالبخندی تلخ به لیلی نگریست:خوبه حالا نمیدونه خسرو از کجا می آد اینطوری می دوه طرف در.. لیلی به سختی از جا بلند شد:فکر کرده شایانه... گیتی بی طاقت از بالای پله ها به در حیاط چشم دوخت، به محض دیدن خسرو با چشمان سرخ و خون گرفته شیون زد: نه!نه...! با شنیدن فریاد گیتی خواهر ومادرش بیرون دویدند.پرستو حیران و وحشت زده به خاله اش نگاه می کرد که چطور مثل درختی که با تبر قطع شده باشه روی زانو افتاد. خسرو که انگار در خواب راه می رفت با شنیدن فریادهای گیتی دستانش را روی صورتش گذاشت و بی اختیار هق هق کرد.بهرام که برای استقبال خبر های خوب جلو رفته بود،باجناق عزادارش را در آغوش کشید و شانه های لرزانش را با دست نگه داشت.پرستو گیج و حیران به مادرش نگاه کرد:چی شده؟ لیلی با اشک های روان بی آنکه سوال دخترش را جواب دهد به سمت گیتی خم شد و نالید:گیتی ...الهی بمیرم.کاش مرده بودم و این روز رو نمی دیدم. مامان گلی اشک ریزان با مشت به سینه اش می زد و پرستو هنوز حیران مانده بود که چه شده. ساعتی بعد خانه خلوت و بزرگ بهرام از هجوم افراد فامیل که برای همدردی و اطلاع دقیق از ماجرا آمده بودند شلوغ شد. خسرو  به اختصار و زحمت اعلام کرد که بله!پسر جوانی که پیدا کرده اند شایان بوده است.اما دیگر به کسی نگفت که عزیز دلش را چطور دیده،هنوز بوی کافور و مواد ضد عفونی در دماغش مانده بود. با خوشبینی وارد پزشکی قانونی شده بود، ته دلش فکرمی کرد شایان اگر بفهمدکجاها دنبالش رفته اند از خنده غش می کند. بعد قادری پرسیده بود حاضر است؟ و او بی آنکه فکر کند واقعاً حاضر است با نه پاسخ مثبت داده بود.بعد وارد اتاقی شده بود که بوی شدید مواد ضد عفونی هم نتوانسته بود بوی سنگین و مندگار مرگ را بپوشاند. بینی اش را چین داده بود تا کمتر تنفس کند.مردی با روپوش سفید و ماسک ملافه سفیدی را کنار زده بود و خسرو حس کرد کسی با چکش محکم به پشت سرش کوبیده،هجوم درد از مهره های ستون فقرات تند و سریع به سمت شقیقه هایش دویده بود.مثل موجی بزرگ که ساحل را بپوشاند.آنجا زیر ملافه سفید، پسر کوچکش دراز کشیده بود.با سر و صورت کبود و خون آلود و شکسته!قادری بی توجه به حال خراب خسرو پرسیده بود:خودشه؟ و هق هق تلخ و سنگین تایید را تحویل گرفته بود. با اشاره ای، صورت زیبا و جوان شایان که با دلمه های خون و دایره های کبود پوشیده شده بود زیر ملافه پنهان شد و دستی بازوی خسرو را چسبید.بعد از آن برای مدتی زمان و مکان را از یاد برده بود. لیوانی آب قند به زور در دهانش ریخته بودند و چند ضربه به صورتش باعث شد به خودش بیاید. قادری چند جمله برای تسلیت و تاسف گفته بود مه خیرو اصلاً نمی توانست بفهمد کلمه هایش چیست. بعد به جان کندن پرسیده بود کی می تواند شایان را برای خاکسپاری تحویل بگیرند و جواب گرفته بود فعلاً نمی شود، و باید منتظر نتیجه کالبد شکافی بمانند. خسرو دیگر چیزی نپرسیده بود و در جواب قادری که می خواست یکی از مامور ها او را به خانه برساند، تشکر کرده و گریان و خرد شده ،بعد از یکی دوبار گم شدن سرانجام به خانه باجناقش رسیده بود. همه می پرسیدند مراسم خاکسپاری چه وقت است و عده ای با پچ پچ از بقیه می پرسیدند که چه شده که شایان مرده است.به هرحال آخر شب وقتی بقیه به خانه هایشان بر می گشتند میدانستند ماشین به شایان زده و او را کشته و پلیس برای تحقیقات بیشتر فعلاً اجازه تدفین نمی دهد . علی رغم اصرار بهرام و لیلی، خسرو از جا بلند شد تا به خانه بازگردد.گیتی هم با پلک های متورم و چشمان درشتی که زمانیچشمان درشتش را تشکیل می داد دنبالش راه افتاد. هرچه مادر و خواهرش اصرار کردند آن شب پیش آن ها بماند قبول نکرد.وقتی سوار ماشین شدند خسرو گیج و حیران به راه افتاد و به تلخی گفت: -هیچ وقت فکر نمی کردم عاقبت نیامدن شایان این باشه... گیتی هق هق کرد: از دیشب دلشوره داشتم. ده دفعه بهت گفتم اما تو جدی نگرفتی... صدای خسرو خسته وسنگین از غم بلند شد: من چه می دونستم چه خاکی به سرم شده،فکر می کردم مثل بقیه جوون ها سر به هوایی و بازیگوشی کرده و یادش رفته به ما خبر بده. گیتی ناگهان پرسید: تو دیدیش؟ خسرو سر تکان داد. به شدت سعی می کرد تصویر رنگ پریده و خون آلود پسرش را از جلوی چشمانش کنار بزند. صدای گیتی انگار از میان باد شنیده می شد: چطوری بود؟چه بلایی سرش اومده بود؟ خسرو نالید: نپرس... بعد با شکل نفرت چهره درهم کشید: دلم می خواد اون بی شرفی که به بچه زده و فرار کرده گیر بیارم و با دندونام تیکه تیکه اش کنم.شاید اگر می ایستاد و شایان رو می رسوند بیمارستان، بچمون الان زنده بود. گیتی پرصدا گریه کرد . خسرو از شایدها و اگرهایی سخن می گفت که از وقتشان گذشته بود. به محض رسیدن به خانه، گیتی به اتاق شایان رفت و در را بست. اما خسرو بی صدا و آرام روی مبل راحتی افتاد و فکر کرد چقدرکم پسرش را می شناخته.اصلاً نمی دانست علایق پسرش چیست، چه می کند؛ دوستانش کیستند. همینکه پسر بی دردسری بود و سروصدایی نداشت برایش کافی بود.انگار مطمئن بود که پسرش کم و کسری ندارد وخوشحال است وگرنه می گفت. به تابلوهای مدرن و زیبای روی دیوار نگاه کرد. فکر کرد چقدر همه چیز برایش پوچ و بی ارزش شده است. لحظه ای آرزو کرد کاش به جای زنش بود. جیغ می زد و پر سروصدا گریه می کرد.دلش می خواست زمین و زمان را درهم بپیچد تا پسرش را برگرداند. اگر یک شانسدوباره داشت چه ها نمی کرد! به موقعیت هایی فکر کرد که می توانست او و پسرش را به هم نزدیک کند. می توانستند با هم به استخر بروند، برای دیدن فوتبال به استادیم بروند و همراه تماشاچیان هیاهو کنند و تخمه بشکنند. حتی شاید سینما می رفتند. آن وقت می توانست با شایان در مورد چیزی مشترک حرف بزند و شوخی کند. حتی می توانست درباره مسایلی کاملاً مردانه چیزهای زیادی به پسرش بگوید و جدی باشد درست مثل دو مرد! بعد ناگهان چهره کبود و درهم شکسته شایان جلوی چشمانش ظاهر شد. دردی قفسه سینه اش را پر کرد که نفسش را بند آورد.آهسته صدا زد:گیتی... صدای باز شدن در اتاق با استفراغ شدید خشرو همزمان شد. گیتی هراسان جلو دوید: چی شده... خسرو برای اطمینان بخشیدن به زنش دستش را بالا آورد اما بدنش تن به دروغ صاحبش نداد و روی زمین پخش شد.گیتی با انگشتانی لرزان شماره اورژانس را گرفت و با فریاد و گریه درخواست آمبولانس کرد وقتی آدرس را می داد جیغ می زد و با دست روی پایش می کوبید.تا گوشی را گذاشت صدای زنگ تلفن بلند شد،گیتی فکر کرد شاید از اورژانس باشد اما لیلی بود.گیتی با دو سه جمله اخبار جدید و شوم را داد و گوشی را رها کرد و به سمت شوهرش خیز برداشت. دکمه های پیراهن خسرو را باز کرد و یکی از قرص های زیر زبانش را گذاشت. دیگر نمی دانست چه کند،بی اراده با دست محکم به سرش کوبید و زبان گرفت: -خسرو...چی شدی؟تو رو خدا تو دیگه منو تنها نذار؛ من دیگه طاقت ندارم دارم می میرم. خدایا چه کنم؟خدایا این چه بلایی سرم اومد؟وای خدا بچه ام...منو بکش،من طاقت ندارم جای خالی شایان رو ببینم. در میان زاری و هق هقش آمبولانس رسید. دکتر، جوان کوچک اندام و ریزنقشی بود که با معاینه خسرو، بلافاصله برایش ماسک اکسیژن گذاشت و دستور داد با برانکارد به داخل ماشین انتقالش بدهند،گیتی هراسان و ناراحت پشت سر هم می پرسید: چش شده؟زنده است؟ دکتر جوان علی رغم سن کمش بسیار حرفه ای رفتار می کرد با لحنی قاطع به گیتی گفت: احتمالاً حمله قلبی بوده، ولی تا نرسیده به بیمارستان و نوار قلبی نگرفته نمی شه با اطمینان چیزی گفت. گیتی حیران مانده بود که چطور دنبال خسرو برود که با صدای ترمز کشدار ماشین بهرام از جا پرید، دکمه های مانتواش راتندتند بست و در حیاط را بهم زد. فوری سوار ماشین شد و به جای سلام گفت: بردنش بیمارستان ، ما هم باید دنبال آمبولانس بریم . لیلی اشکریزان به خواهر گیج و ماتش نگاه کرد: آخه یهو چی شد؟!خسروخان که حالش خوب بود. گیتی در جواب هق هق کرد. بهرام آهی از ته دل کشید و گفت: بنده خدا بهش فشار اومده،مردها می ریزن تو خودشون،خیلی سخته!خدا بهش صبر بده.دیگر کسی چیزی نگفت تا پشت سر آمبولانس به بیمارستان رسیدند. صبح روز بعد،وقتی گیتی به اصرار خواهر وشوهرخواهرش به خانه آمد تا کمی استراحت کند، به محض رسیدن مانتو و روسری اش بیرون آورد و به حمام رفت. از بچگی هم از محیط بیمارستان بدش می آمد و بعدها هم هروقت به بیمارستان می رفت احساس بدی داشت بعد از هر عیادت؛ تا به خانه می رسید تمام لباس ها و سروجانش را می شست تا حالش کمی بهتر شود. آب را بی حواس تنظیم کرد و زیر دوش رفت.آن لحظه دلش می خواست خانه لیلی بود تا در جکوزی راحتش لم دهدبلکه گرفتگی پشت و گردنش بهتر شود و درد پاهایش آرام بگیرد.مثل بکسوری که از اولین ضربه حریف گیج باشد، هنوز خیلی نمی فهمید چه بر سرش آمده،بیشتر گیج و حیران و ناباور این طرف و آن طرف می رفت. هنوز عمق فاجعه را درک نکرده بود .زیر دوش بی آنکه حرکتی کند ایستاد و سرش را بالا گرفت سیل اشک ناخودآگاه جاری گشت و با قطرات آب در هم شد.زیر دوش از ته دل فریاد کشید: _شایان! مامانی کجا رفتی؟کجا رفتی آخه...تو کجا می رفتی که به هیچکس نمی گفتی؟چکار می کردی که من نمی دونستم!چرا تو اتوبان بودی؟چرا اون موقع شب اونجا ایستاده بودی؛ از این همه جای ممکن چرا اونجا بودی؟شایان چرا بی خبر ازمن رفتی؟چطور دلت اومد مامانی رو تنها بگذاری،گل من!عزیز دل من... هق هق کلماتش را نا مفهوم کرده بود. آب با شدت روی سر و شانه هایش می ریخت و گیتی زار می زد.مدتی هق هق کنان فریاد کشید تا کمی آرام شد. تلوتلوخوران حوله تمیزی از قفسه حمام برداشت و بی حواس دور بدنش پیچید. همانطور آب چکان بیرون آمد و ردی از آب روی پارکت های روشن و پولیش خورده بر جاگذاشت.کاری که اگر کسی می کرد فریاد گیتی را درمی آورد وتا تی به دست همه جا را پاک نمی کرد آرام نمی گرفت اما حالا اصلاً برایش مهم نبود چه می کند و چه بر سر خانه می آورد. به اتاق شایان رفت و از بوی ادکلن و تن پسرش بغض کرد.تخت مرتب بود همان طور که او همیشه دوست داشت. رنگ های اتاق شایان کرم و قهوه ای و نارنجی بود. کف اتاق گلیم انداخته بود و با سلیقه خودش وسایل را چیده بود از وقتی آرش رفته بود او تنها صاحب اتاق بود و دیگر مجبور نبود به میل برادرش تن دهد. تخت و وسایل آرش را به انباری برده بود و با شوق و ذوق اتاق را برای خودش مرتب کرده بود. وقتی آرش بود بیشتر اوقات با هم دعوایشان می شد چون آرش زورگو بود و شایان مظلوم.اگثر اوقات آرش وسایل شایان را برمیداشت چون مال خودش گم شده بود.این کار صدای شایان را در میآورد. گیتی روی تخت نشست و فکر کرد طفلک شایان!بچه آخر بودن این بدی را داشت که باید حرف همه را گوش می کردی و اطاعت می نمودی،چقدر عمر راحتیاش کوتاه بود.البته عمر خوشحالیاش کوتاه بود چون فقط هفته های اول که آرش رفته بود،شایان خوشحال بود از نبود برادرش احساس راحتی و آسایش می نمود اما بعد تنهایی و سکوت همشان را آزرده بود و بعدها دیگر شایان به شرایط جدید عادت کرده بود.گیتی از جا بلند شد و به طرف میز کامپیوتر رفت. روی میز جامدادی و چند کتاب مرتب چیده شده بود و عروسک سگ پشمالویی روی مانیتور کامپیوتر گیتی را می نگریست.قاب عکسی که صورت شایان و آرش را که می خندیدند،در میان گرفته بود برداشت و جلوی چشمانش گرفت.فکرکرد به چه می خندیدند؟به آرش نگاه کرد و دلش ریخت.هنوز کسی به آرش نگفته بود چه شده و چه بلایی سر شایان آمده.فکر کرد حالا اگر نداند چه می شود؟بعد بی توجه فاب را روی میز انداخت.با قدم های تند به اتاقش رفت و حوله ی خیس را روی تختخواب بزرگ و نا مرتب پرت کرد.از کمد لباس بلوز مشکی چروکی بیرون کشید و پوشید.یک شلوار مشکی اتوکرده هم از چوبلباسی برداشت.با خودش فکرکرد رنگی برای تمام فصول!بعد موهایش را با دست مرتب کرد و بی توجه به انبوه کرم ها و نرم کننده های پوست،از اتاق بیرون زد. تصمیم گرفت به پسر بزرگش زنگ بزند.با اینکه می دانست،در آن سوی آبها وقت بدی برای تلفن زدن است و حتم داشت آرش با آن حجم بالای درس وکار خوابیده،اما دیگر درنگ را جایز ندانست.از دیشب به این فکر بود.وقتی خسرو را روی تخت بیمارستان خوابانده بودندو دکتر کشیک در چند جمله توضیح داده بود سکته خفیفی بوده که رد شده و باید برای زیر نظرگرفتن بیمار تا ردشدن خطر احتمالی اورا بستری کنند،تصمیم گرفت به آرش زنگ بزند.به هرحال او حق داشت بداند برادر کوچکش برای همیشه رفته است و پدرش بدو بیمار روی تخت بیمارستان افتاده..بی توجه به بوی بد وترشیدگی استفراغ که مثل ابری مسموم فضای خانه را انباشته بود گوشی را برداشت و کیف و روسری اش را روی مبل انداخت.از روی کارت تلفن تندتند شماره ها را گرفت و بی صبرانه منتظر پایان پیغام شد تا بتواند تندتند شماره اصلی را بگیرد.پس از مدتی،صدای بوق آزاد در گوشی پیچید و گیتی صبورانه به انتظار بیداری پسرش نشست. صدای زنگ تلفن مثل شیونی در سوئیت کوچک می پیجید. آرش بعد از یکی دو زنگ نیمه خواب،نیمه بیدار فکرکرد خواب می بیند. اما وقتی متوجه شد صدا خیال خاموش شدن ندارد و روی آرنجش نیم خیز شد فهمید خواب نیست و واقعاً تلفن زنگ می زند. نگاهی به ساعت کوچک شبرنگ کنار تختش انداخت و با آهی عمیق دوباره روی تخت غلتید . با عصبانیت فکرکرد این دیگر کدام دیوانه ای است که این وقت شب یا در واقع صبح به یاد او افتاده. بعد فکر کرد شاید کاوه ،دوست صمیمی اش باشد که هراز گاهی از این خل بازی ها در می آورد و برای خنده و دست انداختن او شب هایی که خواب از سرش می پرسد به او زنگ می زد و تا آخر هفته موضوع خنده و شوخی را "حماقت آرش " نام گذاری می کرد. اما کاوه آن شب تقریباً خواب بود که با او خداحافظی کرد! به هر حال خواب از سرش پریده بود و تلفن هم خیال ساکت شدن نداشت. کسل و خواب آلود از جا بلند شد. وقتی در تاریکی پایش به میز گرفت، فحشی آبدار نثار مخاطبی نا معلوم کرد و گوشی را برداشت و با عصبانیت گفت: بله؟ چند لحظه صدایی نیامد. فقط خش خش نا مفهوم ، آرش عصبانی از این مزاحم بی موقع توپید: حرف بزن دیگه... قبل از آنکه بگوید دیوانه،صدای مادرش را شنیدو در دل خدا رو شکر کرد جمله اش راکامل نکرده بود. فوری گفت: سلام مامان... گیتی خسته و بغض کرده جوابش راداد، نمی دانست چه باید بگوید، سرانجام پس از مدتی مکث پرسید: آرش جون، امتحانات تموم شده؟ آرش که خواب از سرش پریده بود نگران جواب داد: بله، چطور مگه؟ چی شده؟ می دانست مادرش ملاحظه کارتر ازآن است که ساعت سه صبح زنگ بزند تا از امتحانات او بپرسد. دلش شور می زد و دلش می خواست زودتر خبر بد را بشنود. محتاطانه پرسید: بابا چطوره؟ گیتی فوری جمله را قاپید: بد نیست عزیزم. اتفاقاً برای همین زنگ زدم. البته اصلاً جای نگرانی نیست، ولی خسرو رو که می شناسی؟ آرش عجولانه میان حرفش دوید: چی شده مامان؟ گیتی خودش هم از خونسردی و خودداری متعجب بود.قبلاً فکر می کرد تا صدای آرش را بشنود زیر گریه می زند و اولین جمله اش احتمالاً "شایان مرده" خواهد بود. اما با شنیدن صدای نگران پسرش دوباره در نقشش ظاهر شده بود تا حمایت کننده باشد نه ویرانگر. به سختی گفت : -راستش دیشب حالش به هم خورد، بردیمش بیمارستان، دکتر گفت که یک سکته خفیف بوده که خدا رو شکر رد کرده، اما خودش مثل بچه ها ترسیده بود، اصرار می کرد همون دیشب به تو خبر بدم که اگر می تونی بیای ایران، می گفت می ترسم نتونم دوباره بچه ام رو ببینم. گیتی همانطور که داستان را آب و تاب می داد به چهره رنگ پریده و از حال رفته خسرو فکرکرد که حتی نتوانست یک کلمه هم حرف بزند.فقط آخر شب لحظه ای چشمانش راباز کرد و با نگاهش به گیتی اطمینان داد حالش خوب است و صدای آرش گیتی را به خود آورد. -مامان من باید ببینم می تونم بلیط گیر بیارم یا نه؟ می دونی که الان قبل از عیده و سخت بلیط گیر میاد. تو با من در ارتباط باش. اگر خبر تازه ای شد حتماً زنگ بزن. به بابا هم بگو آرش اول وقت میره دنبال کاراش که بیاد. قلب گیتی در سینه فرو ریخت. تا کی می توانست حقیقت را پنهان کند. وقتی آرش به ایران می رسید چطور باید می گفت که برادرش در تصادف کشته شده و آنها به او نگفتند؟ صدای آرش بلند شد: مامان جون حالتون خوبه؟ گیتی من من کرد: آره...تو نگران نباش. زیاد به خودت فشار اگه نشد هم نشد.... ناگهان آرش پرسید: شایان چطوره؟ اونجاست باهاش صحبت کنم؟ دهان گیتی از ترس خشک شد. نمی دانست چه بگوید. ناگهان کلماتت از دهانش بیرون ریخت: نه رفته مدرسه ، امروز شنبه است. در همان لحظه باز بغض گلویش را فشرد. فکر اینکه پسرش هرگز به مدرسه بر نمی گردد بیچاره اش می کرد.صدای آرش تکانش داد : -بهش سلام برسون.احتمالاً به زودی همدیگرو می بینیم. از قول من بهش بگو به جای منم پیش بابا باشه تا من برسم. گیتی بی اختیار به گریه افتاد و آرش هول و ناباورانه پرسید: یعنی بابا انقدر حالش بده؟ گیتی در دل جواب داد: نه، شایان دیگه نمی تونه پیش باباش باشه.درد نبود شایانه که باباتو داغون کرده... لبهایش را گاز گرفت تا کلمات سر خود حقیقت را فاش نکنند. به زور بغضش را خورد : نه چیزی نیست. من یه خورده هول کردم. وگرنه دکتر اطمینان داد خطر رفع شده... آرش اما مشکوک و بد گمان می دانست قضیه جدی است. وقتی مادرش خداحافظی کرد تا چند ثانیه گوشی را در دستش نگه داشت. دلش بد جوری شور می زد. بعد از آن هر چه کرد نتوانست دوباره بخوابد. هشیار و نگران در رختخواب غلت می زد و به کارهایی که باید در مدت کوتاهی سرو سامان می داد فکر میکرد. وقتی برای درس خواندن و ادامه تحصیل از وطن خارج می شد دلش از خوشی غنج می زد. خودش را مثل پرنده ای رها از قفس ، آزاد و خوشبخت حس می کرد ، تقریباً مطمئن بود دیگربر نمی گردد. اما یک سال بعد نظرش کاملاً عوض شده بود. این درست که محیط اولش به نظرش بهشت آمده بود و واقعاً هم حسن هایی داشت. اوایل از اینکه مردم قیافه خندان و خوش خلقی دارند تعجب کرده بود و از رانندکی طبق قانونشان شاخ در آورده بود و برای هر خطایی پیاده نمی شدند تا با قفل و فرمان و زنجیر چرخ به جان هم بیفتند. حتی چند فحش بی ضرر و آب دار هم نمی دادند. نهایتاً ابرویی بالا می انداختند ، یا اخمی کوچک می کردند. کم کم او هم عادت می کرد. حالا موقعیتی پیش آمده بود که به ایران برگردد. دلش برای خانواده اش پر می کشید با اینکه هنوز یکی دو ترم از درسش مانده بود ولی نفسش بالا نمی آمدو برای برگشتن لحظه شماری می کرد . بی طاقت از جا بلند شد و به سرعت رختخوابش را مرتب کرد. بعد کاغذ سفیدی برداشت و تند تند کارهایش را لیست کرد. با دانشگاه مشکلی نداشت، تازه امتحانش را داده بود و بر خلاف ایران می توانست هر موقع دلش می خواست بقیه واحدهایش را بردارد. فقط مسئله مهم اجاره خانه اش بود و کارش! فاتحه کار را که باید خواند. اینجا قوانین کار از زمین تا آسمان با ایران فرق می کرد و چون مو لای درز قوانین محکمش نمی رفت و تا جان در بدن کارمند و کارگر بیچاره باید کار می کرد، دلش همان محیط بی قید و راحت ایران را می خواست. از آن محیط هایی که زن ها پشت میز بافتنی می بافتند و آش رشته و قهوه می خوردند و پشت سر عالم و آدم غیبت می کردند. بعد هم برای خستگی در کردن مخفیانه به اتاقی می رفتند و ساکی پر از خرت و پرت های از کیش و قشم آورده شده باز می کردن و با هراس و عجولانه می خواستند در کوتاهترین زمان بهترین جنس را پیدا کنند. مردها هم یا جدول حل می کردند یا وقتی با قیافه ای جدی پشت میز کامپیوتر می نشستند برای ارباب رجوع اخم می کردند، داشتند چت می کردند یا جدول لیگ مسابقات برتر را از سایت ورزشی بررسی می کردند. اینجا اما از این خبرها نبود، ساعت کاری واقعاً معنای ساعت کاری رو میداد. آرش اما لحظه ای درنگ را جایز نمی دانست ، برایش سر سوزنی مهم نبود که کارش از دست می رود، حتی شانس ارتقا را هم که زمزمه اش بین همکارانش شروع شده بود نمی خواست. کاغذ کوچک را به یخچال زد و به سرعت تختش را مرتب کرد. صبح وقتی زنگ در به صدا در آمد هنوز مشغول جمع کردن لباسها و بستن چمدانش بود. در را برای کاوه باز کرد و بی آنکه اعتنایی به دهان از تعجب باز مانده کاوه کند به سر چمدانش برگشت. کاوه متعجب کفشهایش را در آورد ، کاری که هیچ جا جز خانه آرش انجام نمی داد، اما از وسواس دوستش خبر داشت . صدای آرش کاوه را به خود آورد: کاوه امروز کاری چیزی نداری؟ کاوه روی صندلی نشست و ابرو بالا انداخت: نه! چرا داری جارو جهازت روجمع می کنی؟ می خوای بری قهر؟ آرش بی حوصله سر تکان داد: آره بلکه از شر تو خلاص شم. صدای دوستش هنوز متعجب بود: کدوم گوری داری میری؟ آرش برای لحظه ای سر بلند کرد و جدی گفت: ایران... چند لحظه هیچکدام حرفی نزدند ، بعد کاوه خندید: ایران؟ باز سرت کجا خورده؟ آرش بی حوصله و عصبی روی تخت نشست: گوش کن مرتیکه اصلاً حال و حوصله چرت و پرت شنیدن و گفتن رو ندارم. دم صبح مادرم تلفن کرد و گفت بابام تو بیمارستانه ، منم باید فوری خودم رو برسونم. اگه کاری نداری بیا برو دنبال بلیط من... کاوه چند لحظه حرفی نزد و به عادت همیشه وقتی عصبی بود ابروهایش را با انگشتهایش مرتب کرد. بعد به دوستش خیره شد: _جدی میگی؟ آرش سرش را به علامت تایید تکان دادو کاوه جلوتر آمد: بابات برای چی بیمارستانه؟ -قلبش، انگار سکته کرده... -چرا؟ -چه می دونم، بهانه برای سکته زیاده. بعد نگاهی به دوستش انداخت : میری یا برم؟ کاوه بالای سرش ایستاد: مدارکت رو بده، کارت اعتباری هم یادت نره.برای چه تاریخی؟ آرش تند تند از داخل کیفش مدارک مورد نیاز رو بیرون کشید: از الآن تا هر وقت که شد. خدا کنه به خنسی های سیزن نخورم. کاوه مدارک را در نایلون کوچکی ریختو به طرف در رفت: نترس! مردم از ایران می زنن بیرون، اینور که مرخصی ندارند بریزن ایران! بعد آهی با حسرت کشید: کاش منم می آمدم، تو بری من چه غلطی بکنم؟ آرش علی رغم نگرانی و بی حوصله گی اش خندید: برو گمشو! تو که از خداته شر من از سرت کم بشه بری هر غلطی خواستی بکنی. کاوه با ناراحتی پوزخند زدک نه دیگه، بهت معتاد شدم. آرش لبخند زد و چمدان را کنار در گذاشت: وقتشه که ترک کنی. کاوه صدایی در آورد و در را به هم زد: تازه آن وقت بود که آرش با نگرانی روی تخت نشست و سرش را میان دستهایش گرفت.  

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی