باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

از این همه جا فصل4


فصل چهارم یکی دو روز بعدی را گیتی در حال تعریف دوباره و دوباره ماجرا گذراند.و ارش در حال گریستن،فریاد کشیدن و مشت کوبیدن مرگ برادر کوچکش را نمی توانست باور کند.حتی وقتی با ماشین نزدیک دو ساعت در ترافیک اخر سال ماند و و بر سر گور تازه سنگ شده ای رفت که مشخصات برادرش را روی سنگ سیاه و براق حک کرده بودند باز هم باور نکرد. گیتی به شدت مراقب بود کلمه ای از حرفهای درجه دار آگاهی یا گزارش پزشکی قانونی را لو ندهد.هنوز گیج بود و نمی توانست کلمه ای از ن حرفها را باور کند. اصلا نمی دانست با ان اطلاعات تازه چه کند،خودش را مقصر می دانست و اصلا دلش نمی خواست بقیه هم در سکوت و با زبان بی زبانی محکومش کنند، به خصوص دلش نمی خواست چیزی از ان حرفها به گوش خسرو برسد.برای همین از بهرام قول گرفت حرفی به هیچکس حتی لیلی نزند تا جریان ار این پیچیده تر نشود،فقط یک چیز ازارش می داد. مثل زخمی تازه که هر بار رویش را بکنند و نمک بپاشند چیزی بی صدا و عمیق در ته دلش وجودش را به اتش می کشید،چیزی که هربار به یادش می افتاد از خواب می پرید و نفس نفس می زد.در بیداری بند دلش را پاره می کرد و کاری می کرد که از ناراحتی نفسش بالا نیاید و در برزخ دست و پا بزند. و تمام این چیزی نبود جز اینکه پسر نازنینش را کسی از عمد و قصد و با برنامه ریزی قبلی کشته باشد.


گاهی از فرط غصه و ندانستن حقیقت چنان فریاد می زد که گلویش می سوخت،دستش را چنان گاز می گرفت که از جایش خون می جوشید.مشت گره کرده اش را بر روی بالش چنان می کوبید که پرهای کوچک از هر طرف فرار می کردند.اما فقط وقت هایی که اطمینان داشت تنهاست و کسی صدایش را نمی شنود.بعد تند تند چند ایه قران می خواند تا ارام بگیرد،فریادش را در گلو خفه کند و از این درد بی درمان بمیرد. چند روز مانده به عید خسرو را مرخص کردند،بعد از انژیوگرافی و هزار و یک ازمایش و نوار،یکی از رگهای قلب را بسته شده بود با بالن باز کرده بودند و رژیم غذایی بلند بالایی به دستش داده و پس از چند روز به خانه فرستاده بودندش. تا مثلا عید را همراه خانواده اش جشن بگیرد.دیگر نمی دانستند ان خانواده حتی نمی داند چند روز به عید مانده چه رسد به جشن و شادی! بعد از رسیدن خسرو،ارش و گیتی برنامه ی مرور ماجرا را کنار گذاشتند و وانمود کردند همه چیز عادی است.اما خسرو غمگین و افسرده در تخت بزرگ خوابید و به هیچ ترفندی پایین نیامد حتی به بهانه ی خوردن غذا……… ارش بی هدف و سرگردان در خانه بالا و پایین می رفت و سعی می کرد حقیقت را از پس دیوارها بیرون بکشد..حتی چند بار با یکی از دوستان هم کلاس شایان صحبت کرده بود بلکه بفهمد برادرش ان شب خانه ی کدام یک از دوستانش بوده و چه اتفاقی برایش افتاده بود اما بی فایده بود.بدتر سر در گم شده بود.مغزش پر از سوال بود.برادرش کجا می رفت که هیچکس نمی دانست ان هم برای مدتی طولانی به طور مرتب……..حالا که فهمیده بود این بهانه ها برای پوشاندن جایی بود که می رفته بدتر هول و هراس به جانش افتاده بود.یعنی شایان کجا می رفت؟ سال جدید در حالی اغاز می شد که هر کس در جایی از خانه وانمود می کرد به کاری مشغول است.برای اولین بار سفره ی هفت سینی چیده نشد و افراد خانواده به جای اینکه کنار هم به دعای تحویل سال که خسرو همیشه از قران بزرگ با جلد تذهیب شده ی گل و مرغی می خواندگوش بدهند،هرکدام در قسمتی از خانه در تنهایی به یاد عزیز از دست رفته شان خون گریه می کردند. گیتی در اشپزخانه مشغول درست کردن شام بود چنان لبهایش را گاز می گرفت تا صدای گریه و ناله ی سوزناکش بیرون نرود،که لبهای نازک و زیبایش پر خون شده بود.دلش سخت هوای پسر کوچکش را کرده بود.یاد قدیم ها دلش را به اتش می کشید ان وقت ها که با وسواس و سلیقه ی تمام وسایل هفت سین را روی سفره ی تره گرانقیمتش می چید و به پوزخندها و متلک های پسر های جوان توجهی نشان نمی داد.خسرو کمی مانده به تحویل سال همه را صدا می کرد و عینک بزرگ و قاب تیره اش را نوک بینی اش می گذاشت تا راحت خطوط درهم و مقدس را بخواند.پسرها هردو بین پدر و مادرشان می نشستند و از قیافه هایشان پیدا بود چقدر همه چیز به نظرشان مسخره و خنده دار بود.تا وقتی که ارش برای ادامه ی تحصیل به انسوی ابها رفت و شایان با وظیفه شناسی بین پدر و مادرش می نشست و دیگر از ان قیافه های پر خنده و استهزا خبری نبود.اما امسال… گیتی شیر ظرفشویی را تا اخر باز کرد و به هق هق افتاد،دیگر تحمل نداشت،نمی توانست ساکت بماند و نقش بازی کند.نقش مادری صبور و داغدار که برای رفاه خانواده همچنان در تلاش است.بیشتر دلش می خواست نقش یک مرده را ایفا کند .از غم از دست دادن پسر کوچک و شیرینش بمیرد و راحت شود. در اتاق خواب،خسرو ضعیف تر از چند هفته قبل،لاغر و نحیف با پیژامه گشاد و چروک گوشه تخت خواب دو نفره دراز کشیده بود.با همان عینک بزرگ و قاب تیره روی نوک بینی با دقت به البوم عکس های خانوادگی نگاه میکرد.تک تک عکسها را با تامل و ریز بینی نگاه می کرد.اما فقط یک نفر را با نگاه کاراگاهها نگاه میکرد.دلش می خواست در هر عکس بفهمد شایان به چی فکر میکرده،چطور ژست گرفته؟غمگین یا شاد؟در بیشتر عکسها پسرش ساکت و مظلوم،با لبخندی کج مستقیم به دوربین نگاه کرده بود بر عکس ارش که یا برای کسی شاخ گذاشته بود یا دهانش باز و پلکهایش بسته بود.شیطنت و سر زندگی از قیافه ی ارش پیدا بود بر عکس شایان!انگار خسرو تازه پسر کوچکش را کشف کرده بود.حسرت اینکه چرا همان وقت ها ازش نپرسیده بود در چه حالی است و به چه فکر می کند مثل دستی گلویش را میفشرد.انقدر همیشه دچار رزمرگی زندگی بود که هرگز به ذهنش خطور نکرده بود شاید فرصت از دستش برود و به خاطرش حسرت بخورد.در همان حال دانه های درشت اشک از زیر عینکش روی البوم می ریخت.حال خسرو اصلا مساعد نبود به سختی می خوابید و به سرعت از خواب می پرید.شبها کابوس می دیدی و روزها ساعت ها و ساعت ها به نقطه ای خیره می ماند و در حسرت فرصت های از دست رفته اش می سوخت.حتی حوصله حرف زدن با گیتی و ارش را نداشت.حوصله لباس عوض کردن و حمام رفتن را نداشت و دیگر به پیاده روی و ورزش حتی فکر هم نمی کرد.به سختی تا دستشویی می رفت چه رسد به پیاده روی! ته دلش ارزو می کرد سکته ی دیگری بی سر و صدا برسد و کار نیمه تمام را تمام کند.دیگر میلی به زندگی نداشت. ارش پشت پنجره ی اتاق ایستاده بود و ظاهرا به کوچه خلوت نگاه می کرد.اما در فکر بود. بزرگترین سوالش این بود که چرا شایان نصفه شبی در ان اتوبان ایستاده بود…….چند بار در ساعتهای مختلف به ان اتوبان رفته بود شبها خلوت تر بود.برایش تعجب اور بود که شایان پیاده و تنها در ان اتوبان خلوت ایستاده بوده است. اتوبان در جایی نبود که بشود پیاده به انجا رسیدباید از خروجی اتوبان دیگری واردش می شدند.اتوبان ها مثل رگهای بدن در هم تنیده بودند.شایان چطور انجا رفته بود؟چرا ان وقت شب انجا ایستاده بود؟ذهنش از فکر کردن و به جواب نرسیدن خسته بود.صدای زنگ تلفن لحظه ای از جا پراندش.میدانست خودش باید جواب بدهد پدر و مادرش حال و حوصله ی صحبت کردن با هیچکس را نداشتند.صدای تلفن هم قطع نمی شد سمج و مصر جیغ می کشید،ناچار گوشی را برداشت با خستگی منتظر شنیدن صدای ان طرف خط ماند وقتی در جواب الو کسی چیزی نگفت می خواست گوشی را بگذارد که صدلی شاد و پرانرژی کاوه از انسوی خط بلند شد _سلام ارش وسوسه شد گوشی را بگذارد اما وقتی یاد تنهایی دوستش افتاد گفت: _علیک سلام،چطوری؟ _از احوال پرسی های شما بی معرفت خان!گفتم شب عیدی زنگ بزنم شاید بتونم پیدات کنم.چند بار زنگ زدم خونتون کسی گوشی رو بر نداشت.صدای پر حسرت کاوه بعد از مکث چند ثانیه ای بلند شد _هرجا می ری جای ما رو هم خالی کن،اینجا دارم دیوونه می شم تنهایی دق کردم. ارش دلش می خواست بگوید جایی که من می روم اصلا حسرت و غبطه خوردن ندارد اما نمی خواست دوستش را ناراحت کند درعوض گفت: _اینجا هم خبری نیست ما هم خونه ی این و اون دعوتیم از اون مهمونی های خسته کننده..…… کاوه پوزخندی زد اخی بمیرم برات همون مهمونی ها که هر چی دختر دم بخت دم دست صاحب خانه است برات ردیف می کنن تا یکی رو بپسندی،هان؟خدا شانس بده من بیچاره تو خیابون های یخ زده قوطی کک لگد می زنم حضرت اقا شده خواجه ی حرمسرا……بهش بد هم میگذره. ارش تلخ خندد بهتره اینطوری فکر کنی.… چند لحظه سکوت شد بعد صدای پر سوال کاوه بلند شد _چی شده؟چرا اخلاقت مرغیه؟بابات چطوره؟ جوابها تند و بی حوصله رسید هیچی نشده بابام خوبه تازه از بیمارستان مرخصش کردن. کاوه دوباره عجولانه پرسید پس چی شده؟چرا سر حال نیستی؟یک تبریک خشک و خالیه عیدت مبارک چیزی نیست که از یادت بره… ارش با تعجبی واقعی پرسید سال تحویل شده؟ کاوه امانش نداد پس تو چه مرگته؟مگه دور سفره هفت سین جمع نیستین؟دو ساعت از سال نو گذشته تو که اینجا تک و تنها سفره هفت سین می چیدی و از حسرت اینکه پیش ننه بابات نیستی داشتی می مردی حالا که اونوری…… جوابی برای سوال های پشت سر همش نبود یعنی جوابی نبود که ارش بخواهد بگوید بی حوصله گفت: _بعدا بهت می گم،پیله نکن. _تو که می دونی من خیلی بد پیله ام بگو تا نیومدو اونجا.…… ارش به زور خندید با این لاف زدنت ادم فکر می کنه مال جنوبی. کاوه بی انکه بخندد جدی پرسید چی شده؟ چند لحظه سکوت خط را پر کرد بعد صدای بغض الود و بی طاقت ارش حقیقت را منفجر کرد شایان تصادف کرده…..یه بی شرف از خدا بی خبر بهش زده و در رفته …..باورم نمی شه دیگه نمی بینمش کاوه.…… هق هق گریه مردانه ارش بر بهت و تعجب کاوه افزود چند دقیقه نتوانست کلمه ای در دایره ی لغاتش پیدا کند ،عاقبت به سختی گفت: _باورم نمی شه..… جواب ارش فقط دو کلمه بود منم همینطور. بی طاقت گوشی را گذاشت و نامرتب روی تخت افتد اشکهایش منتظر تلنگری بودند،سال نو شده بود سالی بدون حضور شایان… خاطرات برجسته و درخشان از میان سالها،مثل فیلم سینمایی در برابر چشمانش جان می گرفتند.شایان همیشه مظلوم تر و ارام تر از آرش بود.شاید به خاطر اینکه هیچ شانسی در برابر برادر بزرگترش نداشت.ارش بذله گو و شوخ،با قدی بلند و هیکلی پر،جایی برای برادر ریزه اندام و خجولش نمی گذاشت.هر بار به قول خودش سرش را کلاه می گذاشت و وادارش می کرد کاری کند که عاقبتی جز تنبیه و دعوا نداشت از خنده غش می کرد و جریان را هر بار با اب و تاب بیشتر برای هر کس که می توانست تعریف می کرد.ان موقع ها اصلا خنده های زورکی و چشمهای پر اشک شایان را به حساب نمی اورد.حتی از انکه برادرش انقدر با ظرفیت است که بعد از ان همه خرابکاری به جریان گوش می دهد بی انکه حرفی بزند افتخار می کرد اما حالا… با باز شدن در از میان ان همه خاطرات عذاب اور بیرون کشیده شد . مادرش با چشم های سرخ و صورت پف کرده داخل شد. _نمی ای شام؟ ارش بی حرف سر تکان داد.گیتی بی سر و صدا روی صندلی مقابل کامپیوتر نشست در لباس مشکی مثل جوجه ای نحیف به نظر می رسید. ارش برای انکه حرفی زده باشد پرسید بابا کجاست؟ گیتی با صدایی اهسته و خسته جوابش را داد اونم گرفته خوابیده،شام نخورد خیلی براش نگرانم.هرروز می شینه البوم های عکس رو دونه دونه می بینه و اشک می ریزه،دکترش گفته استرس و نگرانی براش مثل سم می مونه……من دیگه طاقت ندارم اگه خسرو یه طوری بشه می میرم. ارش روی تخت نشست موهایش را عقب زد بعد نگاهی جدی به مادرش انداخت _ببین مامان از بابا مهمتر منم،دارم دیوونه می شم مثل روز برام روشنه جریان اینی که شما برام تعریف کردی نیست،یعنی حداقل همش این نیست شایان نصفه شبی وسط اون اتوبان چیکار می کرده؟اصلا چطوری می تونسته بره اونجا،امکان نداره با پای پیاده رفته باشه،اگه با ماشین هم رفته پس چرا اونجا پیاده شده هان؟ بعد با دقت به مادرش که سرش را پایین انداخته بود نگاه کرد و عصبی و لرزان ادامه داد من بالاخره می فهمم چی شده،شده کار و درس و زندگیم رو ول می کنم و ته و توی قضیه رو در میارم اون وقت اگه بفهمم که چیزی بوده و به من نگفتی..… گیتی سر بلند کرد.جمله ی پر تهدید پسرش کامل نبود اما او را می ترساند.به چشم های درخشان و خیس ارش نگاه کرد چقدر مصمم و در عین حال غمگین بود. برای گیتی هم سخت بود که ان همه حرف و اطلاعات را توی دلش نگه دارد.دلش می خواست در موردش با کسی حرف بزند،در مورد ان تردید دیوانه کننده که خواب را از چشمانش ربوده بود.با صدایی اهسته گفت: _خیلی چیزا هست که هیچ کس نمی دونه.…… ارش بهت زده به جلو خم شد دلش نمی خواست حتی کلمه ای را از دست بدهد .گیتی با بغض دهان باز کرد وقتی اجازه ی دفن به ما دادن یه گزارش هم همراهش بود گزارش پزشکی قانونی…… اشک صورتش را پر کرد چنان دسته صندلی را محکم نگه داشته بود که گویی صندلی او را نگه داشته بود تا نیفتد.ارش با دهان باز به مادرش خیره مانده بود.نفس نفس میزد.می خواست هر چه زودتر همه چیز را بشنود گیتی با چشمانی بسته و صورتی در هم کشیده به سختی ادامه داد بعد از مقدمات و کلی صغری و کبری چیدن نوشته بودند تو خون شاین مواد روانگردان بوده،یک سرییا نمی دونم چی چی فتامین… …MDMA….. اسم علمی و لاتین هم داشت. ارش با چشمانی از حدقه بیرون امده و صدایی گرفته نالید اکستازی… گیتی چشم گشود اهان،اره همین که گفتی،اون مسئول اگاهی ،قادری گفت یه جور ماده مخدر خطرناکه که بهش میگن قرص اکس.… گریه حرفهایش را نا مفهوم کرده بود.ارش خم شد و دستان مادرش را گرفت. _دیگه چی گفت؟ _گفت احتمالا شایان با دوستانش دور هم جمع می شدن تا از این کوفت و زهر مار استفاده کنن،برای همینم به من دروغ کی گفته که برای کنکور درس می خونه…گفت اصلا ماشین بهش نزده،از روی پارگی لباسها و زخم های پا و کمرش فهمیدن که از ماشین افتاده بیرون،پرت شده و خرده به نرده ها و داغون شده… چند لحظه ساکت شد و بعد شیون کشید من که باورم نمی شه شایان معتاد ،من مطمئنم!نه خواب الود بود و نه خمار.خیلی هم عادی و خوب بود.هیچوقت برای من و خسرو دردسر و مزاحمتی نداشت خیلی سر به راه و بی دردسر بود..من باور نمی کنم.چطور یکی از این دوستایی که قادری می گفت من ندیدیم؟….این حرفها برای اینه که همه چی رو بندازن تقصیر طفل معصوم من!برای اینکه نمی تونن یقه ی اون بی شرفی رو که باعث مرگ بچه ام شده بگیرن. چند لحظه تنها صدای هق هق گیتی جای سکوت را گرفت.بعد ارش پرسید: _یعنی کسی بهش نزده؟.… جواب منفی مادرش سریع رسید. دوباره پرسید: -پلیس هیچ سرنخی پیدا نکرد؟ تحقیقی، پرس و جویی... گیتی سرتکان داد مثل کودکی تنها و سرگردان با سرآستین صورتش را پاک کرد: چرا از دوستا و هم کلاسی هاش سوال کردن.از معلم و مدیر و خلاصه هر کی هم دم دستشون رسید تحقیق کردن. موبایلش پاک شده بود ،هیچ شماره ای توش نبود ولی لیست مکالماتش رو از مخابرات گرفتن و دونه دونه پیگیری کردن فقط دوتا شماره ناشناس بود که اونم به جایی نرسید. آرش اخم کرد: یعنی چی؟ آدرسی چیزی... گیتی با غصه سر تکان داد: نه، انگار مربوط به کلاس کنکور و تدریس ریاضی بوده.خلاصه اینکه هیچی به هیچی! نه دوستایی که آگاهی حدس می زد شایان رو آلوده کردن پیدا شد نه هیچ سر نخ و نشونه ای که بفهمیم اون شب چه بلایی سر بچه بیچاره ام اومده ... کی از ماشین پرتش کرده پایین، اصلاً چرا این کار رو کرده؟ بعد انگار با خودش حرف بزند زمزمه وار ادامه داد: -من مادر خوبی نبودم، اگه یه مادر درست و حسابی بودم می دونستم پسرم با کی می ره با کی می آد کجا می ره چه کار می کنه اما عین کبک سرم رو کرده بودم زیر برف. پیش خودم می گفتم حتماً همه چی مرتبه که شایان چیزی نمی گه سرش به درسش گرمه و دنبال سرگرمی هایی که پسرای هم سن و سالش هستن نمی ره، خاک بر سرم کنن که انقدر بی عقل و شعورم! بیا پسره نزدیک یه سال به اسم درس خوندن و تست زدن معلوم نیست کجا می رفته، منم خیالم راحت بود که داره برای کنکور درس می خونه... حالا هم هر چی سرم اومده حقمه! هیچوقت از بچه نپرسیدم درد دلت چیه مشکلی نداری، ناراحتی نداری ... مثل احمق ها فقط براش آب میوه و خوراکی می بردم تا مثلاً مزاحمش نشم! چه مادری... آرش به جلو خم شد و مادرش را در آغوش کشید. صدایش از بغض، خش دار بود: بس کن مامان، با سرزنش خودت چی گیرت می آد؟ تو مادر خوبی بودی ،مطمئن باش که خوب بودی. اگه شایان مشکل داشت باید تو خونه حرف می زد به تو یا بابا می گفت، مگه شما کف دستتون رو بود کرده بودین؟ حالا هنوز چیزی معلوم نیست. شاید فقط همون شب مواد مصرف کرده بوده، شاید به پست دزدی چیزی خورده و به زور بهش چیزی دادن، معلوم نیست چی شده... گیتی شیون زد: آخه برای چی؟ مگه شایان دشمن داشت مگه پول و طلا همراهش بود؟ حتی موبایلش رو نبرده بود... بعد خم شد و از کمد میز ،کیسه ای بیرون کشید: بفرما! اینم کیف و پول و هر چی همراهش بوده... آرش کیسه را گرفت و کناری گذاشت. دلش نمی خواست جلوی مادرش محتویات کیسه را نگاه کند. گیتی از جا برخاست، زیر لب شب به خیر گفت و در را باز کرد قبل از آنکه بیرون برود آرش گفت: -مامان بهت قول می دم ته و توی قضیه رو درآرم. تا وقتی نفهمم چه بلایی سر شایان اومده، بر نمی گردم، مطمئن باش. گیتی بی حرف در را بست اما قلبش از شادی پر شد. تنها در خواستش از خدا همین بود دانستن واقعیت، این بی خبری داشت از پا می انداختش حس می کرد فاصله اش با مرز جنون تنها یک قدم است. وارد اتاق خواب شد. بوی قرص و دارو همراه با بوی دلتنگی و افسردگی دماغش را پر کرد. بی آنکه چراغ را روشن کند همانطور با لباس گوشه تخت خودش را جمع کرد و به صدای نفس های کوتاه و نامرتب خسرو گوش سپرد تا بلکه فکر و خیال برای لحظه ای راحتش بگذارد. **** نزدیک نیمه شب تلفن زنگ زد. آرش برای چندمین بار وسایل شایان را زیر و رو کرده و چیزی دستگیرش نشده بود. روی تخت دراز کشیده و داشت فکر می کرد که صدای تلفن بلند شد. بی آنکه بلند شود گوشی را برداشت، صدای کاوه فوری رسید: -الو ،آرش؟ آرش خسته و عصبی پرسید: درد و آرش... تو کار و زندگی نداری؟ کاوه بی توجه به سرزنش دوستش گفت: دفعه اول که زنگ زدم انقدر شوکه شدم که نفهمیدم چی گفتم، زنگ زدم بهت تسلیت بگم... چند لحظه سکوت شد بعد آرش جواب داد: مرسی ،اما... کاوه فوری حرف دوستش را ادامه داد: اما هیچ کدوم از این دری وری ها داغ دلت رو کم نمی کنه می دونم، ولی هیچ کاری ازدستم بر نمی آد. اگه بگی بیا به خدا قسم همین الان چمدونم رو می بندم... آرش تلخ خندید: بعد چی، بازش می کنی؟ بیای اینجا چه کنی به قول خودت کاری از دستت برنمی آد نه تنها تو از دست هیچکس کاری ساخته نیست. کاوه با حسرت پرسید: -راننده رو گرفتن؟ -نه... بعد در یک لحظه تصمیم گرفت همه چیز را بگوید تا حداقل کسی را در آن کلاف پیچ در پیچ شریک کرده باشد. همه حرفای مادرش را بی کم و کاست تعریف کرد، وقتی تمام شد کاوه خیلی جدی پرسید: شاید ایست قلبی داشته... آرش غمگین جواب داد: نه! تا چند دقیقه هم زنده بوده، علت مرگ ضربه مغزی و شکستن جمجمه بوده، من فکر می کنم از ماشین انداختنش پایین. -کاوه پرسید: آخه چرا؟ مگه با کسی دشمن بوده؟ اهل دعوا و بزن بزن بوده؟ صدای گرفته آرش بلند شد: نه اصلاً، حتی روحیه پرخاشگری هم نداشت. گاهی از اون همه خونسردی اش کلافه می شدم اما جون به جونش می کردن اهل دعوا و درگیری نبود... کاوه آهسته گفت: پس یعنی چی شه ...؟ آرش آه کشید: نمی دونم، هیچی نمی دونم برای همین دارم دیوونه می شم. تا نفهمم چی به سرش اومده ول کن ماجرا نیستم. دوستش سوالی را که مثل خوره مغزش را می خورد پرسید: -پس درست؟ کار و زندگیت چی می شه؟ ناخودآگاه جوابی را که انتظار داشت به آن برسد، داد: هیچی، همش به جهنم! برام مهم نیست. فکر اینکه کسی شایان رو زنده از ماشین هل داده باشه پایین اونم با موادی که قبلش مصرف کرده بود دیوونه ام می کنه، آتیشم می زنه هر جوری شده باید بفهمم اون شب کجا بوده و با کی تو اون ماشین لعنتی سوار بوده... کاوه با صداقتی که در کلامش موج می زد جواب داد: اگه کاری از دستم بر می اومد بهم نگی ازت می رنجم. حتی اگه بخوای میام ایران تا با هم دنبال قضیه باشیم. آرش با قدردانی جواب داد: قربونت، باشه اگه چیزی خواستم بهت می گم ولی فعلاً خودمم نمی دونم باید از کجا شروع کنم،هیچی نیست که ازش استفاده کنم. کاوه بعد از چند لحظه مکث گفت: از کامپیوتر شروع کن. شاید با این دوستای عوض اش چت می کرده... آرش با دست محکم روی میز زد: بارک الله، به عقل خودم نرسیده بود. بیا اینم کارت... اگر می تونی اسم رمز شایان رو پیدا کن. کاوه با خنده گفت: شوخی می کنی؟ کامپیوترش جلوی توست، من چطوری پسورد پیدا کنم؟! آرش عجولانه دکمه روشن کامپیوتر را فشرد: خوب پس برو دنبال کارت، تا خودم یه غلطی بکنم. وقتی گوشی را می گذاشت، امید مثل نوری دلش را گرم کرده بود. تا وقتی صفحه سیستم عامل جلویش کامل شود به اسم رمزهای احتمالی فکر می کرد؛ با نگاهی سریع سراغ یاهو مسنجر رفت. می دانست تا نام کاربر و رمز را وارد نکند نمی تواند پیغام های گذاشته شده را بخواند اما حسی عجیب به او می گفت تنها از این طریق می تواند سرنخی از دوستان و برنامه های مخفی شایان پیدا کند. با فشردن دکمه موس، لیستی باز شد، می توانست از بین سه اسم مطمئن باشد که اولی اسم کاربر شایان است. از دیدن اسم هم خنده اش گرفت هم غصه دار شد. "رستم"! ریز نقشی و لاغر بودن همیشه برای شایان عیب بزرگی محسوب می شد با اینکه هرگز شکایتی نمی کرد و حتی در مقابل متلک ها و طعنه های آرش و دوستانش لبخند می زد اما از انتخاب اسم پیدا بود که در نهان رنج می کشیده و راضی نبوده است. باز عذاب وجدان مثل موجی تمام بدن آرش را فراگرفت، در تمام این سال ها هرگز به چنین موضوعی فکر نکرده بود چه برسد به آنکه درصدد جبران برآید در سالهای بعدی با بزرگ شدن آرش و اتمام تحصیلات دبیرستانی دیگر خبری از آن شیطنت های سابق نبود و میان او و برادرش همدلی و محبت بیشتری پیدا شده بود. آرش سعی می کرد برادرش را در هر زمینه ای راهنمایی کند وشایان هم بیشتر حرف می زد و از برادرش کمک می خواست. اما وقتی آرش برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفت دوباره رشته ارتباط نازک و کشیده شد.تلفن های گاه و بی گاه آرش وصحبت با برادرش دیگر خیلی دردی را دوا نمی کرد و یکی دو سال بعد اغلب وقت هایی که مادر به آرش زنگ می زد شایان در دسترس نبود. یا خواب بود یا بیرون بود یا حال و حوصله حرف زدن نداشت. گاه و بی گاه به مناسبت های مختلف مثل عید و روزهای تولد با هم صحبت می کردند، حرف هایی به شدت کلیشه ای و رسمی! و حالا آرش نادم و دردمند به خلوت برادرش نگاه می کرد مثل کسی که بی اجازه وارد اتاق خواب صاحبخانه شده باشد احساس شرمندگی می کرد با تردید سال تولد شایان را در جای اسم رمز وارد کرد وقتی دکمه ورود را فشرد صفحه دیگری باز شد. تازه یادش افتاد اصلاً وارد اینترنت نشده است. مشخصات اسم و رمز برای ورود به اینترنت قبلاً تایپ شده بود، آرش با نفس حبس شده در سینه دکمه اتصال را فشرد. مدتی به صدای بوق و خش خش گوش داد و منتظر ماند اما پیغامی روی صفحه ظاهر شد که می گفت اعتبار کارت تمام شده است. آرش با خشم پوفی کرد و کامپیوتر را خاموش کرد. با خستگی روی تخت دراز کشید و در تاریکی به برادرش فکر کرد. هرگز تصور نمی کرد ندانستن حقیقت این همه زجر آور باشد.لحظه ای به زندگی بی دغدغه ای که یک ماه پیش داشت غبطه خورد، انگار آدم ها هرگز قدر موقعیت هایشان را نمی دانستند. آهی کشید و به فردا فکر کرد. برای ناهار قرار بود به خانه خاله لیلی بروند به هر حال سال نو شده بود،چه آنها می خواستند چه نمی خواستند. پدرش که فوری گفته بود نمی آید. حال و حوصله نشستن در جمع را نداشت بیشتر دلش می خواست در رختخوابش بماند و با یادآوری روزهای گذشته خوش باشد. مادرش هم حرفی نزده بود ولی آرش مطمئن بود او هم نمی آید نه دل و دماغش را داشت و نه دلش می آمد شوهرش را تنها بگذارد. اما او باید می رفت از حالا نقش نماینده خانواده را یافته بود، نماینده قشون شکست خورده! او هم دلش نمی خواست برود حوصله اش را نداشت اما مجبور بود ... برای رعایت ادب و جبران غیبت پدر و مادرش باید می رفت. سعی کرد هیچ فکری نکند تا زودتر خوابش ببرد، خودش می دانست چقدر به استراحت و آرامش ذهنی احتیاج دارد. چشم هایش را روی هم گذاشت، بی آنکه بداند چند ساعت بعد با دیدن کابوسی ترسناک از خواب خواهد پرید. صبح اما از سر و صدای مادرش از جا پرید. خواب آلود و گیج سرش را از لای در اتاق بیرون برد. گیتی لباس پوشیده جلوی در مشغول پوشیدن کفش هایش بود؛ آرش با عجله جلو رفت، صدایش از خواب دورگه شده بود: _سلام، کجا می ری مامان؟ گیتی بی آنکه سرش را برگرداند جواب داد: می رم عید دیدنی برادرت... نفس آرش بند آمد. وقتی گیتی در را باز کرد، صدایش را پیدا کرد: می خواهی بری بهشت زهرا... گیتی سر تکان داد و آرش با عجله در جاکفشی را باز کرد ،صبر کن منم میام... گیتی در را کشید صدایش می لرزید: نه، تو بگیر بخواب.من خودم می رم. اما آرش با دمپایی های خسرو که سعی می کرد بزور بپوشد از در بیرون جست: نه! خودمم می خواستم برم. حالا با هم می ریم، در ضمن امروز روز اول عیده محاله ماشین گیر بیاری. حالت هم برای رانندگی خیلی جالب نیست. گیتی دیگر حرفی نزد. صورت سفید و پف کرده اش نشان می داد چه شبی را سحر کرده است. هر دو در مسیر خلوت، آرام و بی حرف بودند. هر کدام در افکارخودشان سیر می کردند. گیتی از شیشه به خیابان های خلوت و درخت های تازه جوانه زده نگاه میکرد. چقدر دلش تنگ شده بود. افسوس که قدر روزهای طلایی گذشته اش را ندانسته بود. مثل همیشه! احساس خفقان داشت. وقتی به ورودی بهشت زهرا رسیدند ،بغضش ترکید. پسر عزیز و جوانش کجا منزل کرده بود. چه آرزوهایی که برایش داشت..ای که حسرت مثل تیغی دلش را می خراشید و خونین می کرد.آرش بی حرف رانندگی میکرد. صدای هق هق مادرش مثل سوهانی روحش را می آزرد. اما ترجیح می داد حرفی نزند تا مادرش کمی اندوهش را خالی کند. وقتی به ردیف و قطعه ی مورد نظر رسیدند، هر دو ساکت و اندوهگین پیاده شدند. گیتی مثل خواب زده ها گفت: یادمون رفت گلی، شیرینی چیزی بخریم. بعد بی توجه به آرش از میان قبرها جلو رفت. بلند بلند با خودش حرف می زد: -شایان جون ببخش که دست خالی اومدیم . ببین کی اینجاست، آرش همراه من اومده... گیتی بالای سنگ سفید نشست. آرش متعجب به مادرش نگاه می کرد. انگار این زن آشفته و نحیف را نمی شناخت.مادرش محال بود روی زمین بنشیند.صدای گیتی می لرزید: آمدیم عید دیدنی عزیزم. دلم نیامد تنهات بذارم. امسال دیگه از سفره هفت سین خبری نبود. بابا و من دل و دماغ نداشتیم، هر سال به عشق تو سفره می چیدم. امسال تو نبودی که با مهربونی کمکم کنی و تخم مرغ ها رو تنهایی رنگ کنی! کسی نبود بهش عیدی بدیم.حتی آرش هم دیگه مثل سابق نیست .کسی نیست به شوخی هاش بخنده و همراهش شیطنت کنه. گیتی اشک هایش را با دستمالی که آرش به طرفش گرفته بود، پاک کرد و بغض آلود گفت : -یادته چقدر سر به سرش می ذاشتی؟ بی آنکه منتظر تایید آرش بماند ادامه داد: بچه ام انقدر مظلوم بود که هیچ وقت شکایت نمی کرد. چقدر خسرو سرکوفت تو رو بهش می زد، چقدر آروم و معصوم بود. هیچ وقت ازمون چیزی نخواست. هیچ وقت با صدای بلند باهامون حرف نزد. از هیچ چیز گله نمی کرد، غر نمی زد. آرش با عذاب وجدان فکر کرد "بر عکس من"! -انقدر عزیز و آقا بود که نگو. همه دوستش داشتن، از بقال بگیر تا فامیل و در و همسایه. فکر نکنم تو دنیا کسی پیدا بشه که از دستش رنجیده باشه خدایا حالا چکار کنم؟ چطوری تحمل کنم؟ سرش را روی سنگ تازه و سفید خم کرد. هق هق گریه کلماتش را نامفهوم می کرد: -شایان جون، عشق من، عزیز دل من! کجا رفتی؟ خیلی زود بود خیلی حیف بود دلم برات یه ذره شده. برای نگاه شیرین و قشنگت برای اون خنده ی بی صدا و آرومت. آرش معذب پا به پا شد. گورستان سرد و دلگیر بود. اما تک و توک کنار قبرها، آدمهایی نشسته بودند که پیدا بود مثل مادرش دلشان پر است. دختر بچه ای ناگهان مقابلش سبز شد که جعبه ای شیرینی را مقابلش گرفته بود. دستش را تکان داد: نه، مرسی! دختر به گیتی که هق هق می کرد نگاهی انداخت و انگار فهمید وقت مناسبی برای شیرینی تعارف کردن نیست. با قدم کوچک از کنارشان گذشت، آرش فکر کرد این دختر کوچک چه کسی را از دست داده؟ بعد به سنگ سفید و مرمری مقابلش نگاه کرد و از کوتاهی عمر برادرش آه کشید. دلش می خواست می توانست کاری کند که برادرش چند سال دیگر زنده بماند. به آسمان نگاه کرد که ناگهان ابری شد. انگار دنبال کسی می گشت که چند سالی از عمرش را به برادرش بدهد؛ اما جز چند کلاغ بد ترکیب و بد صدا چیزی ندید. گیتی هنوز اشک می ریخت و حرف می زد؛ می خواستم اگه کنکور قبول شدی برات ماشین بخرم. می خواستم یه مهمونی مفصل برات بگیرم و همه رو دعوت کنم تا پسر عزیز و شیرینم رو نشونشون بدم اما تو زود از دستم رفتی. همه اومدن فقط تونستم عکست رو نشون بدم. بعد سر بلند کرد و به آرش نگریست: چشمم زدن، از بس بهم گفت بهت نمی آد دو تا پسر بزرگ داشته باشی. از بس گفتن شایان چه بچه آروم و خوبیه، چقدر شانس آوردم چقدر عجیبه که یه پسر بی دردسریه... چشمم زدن! آرش صدایش را صاف کرد: مامان پاشو دیگه، می خواد بارون بیاد. گیتی با نگرانی گفت:بچه م خیس می شه. انقدر از بارون بدش می اومد که نگو... آرش خم شد و با مهربانی زیر بازوی مادرش را گرفت: مامان انقدر خودت رو اذیت نکن به خدا شایان هم راضی نیست تو با خودت اینطوری کنی. دوباره گیتی زبان گرفت: از بس مهربون بود از بس آقا بود ... آرش دست گیتی را گرفت و با مهربانی بازویش را دور شانه های مادرش حلقه کرد. وقتی هر دو سوار ماشین شدند آرش برای اینکه مادرش را از آن حال و هوا درآورد گفت: -نگاه کن چقدر شلوغ شد. گیتی حرف نزد.آرش مدتی ساکت ماند و بعد پرسید: -شمام ظهر می آید خونه ی خاله لیلی؟ مادرش مات نگاهش کرد انگار نمی گوید پسرش چه می گوید.آرش دوباره سوال کرد و گیتی این بار جواب داد: _بیام چه کنم؟ با این حال و روزم عید اون بیچاره ها رو هم خراب می کنم تو و بابات برید. آرش غر زد:بابا که اصلاً از جایش تکون نمی خوره. بهتره شما بیایید. به خدا زشته؛ برای خودتون هم خوبه. از خونه در بیایید با چهار نفر حرف بزنید. بلکه یه خورده حواستون پرت بشه. البته می دونم حالا حالاها آرامش ندارید اما باید سعی کنید باید خودتون هم کمک کنید تا اوضاع بهتر بشه. گیتی بی حوصله جواب داد: حالا تا ظهر... آرش لبخند زد: این یعنی حرف نزنم دیگه، نه؟ گیتی چیزی نگفت و آرش هم ساکت شد.  

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی