باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

از این همه جا فصل 9


فصل نهم آرش بی طاقت به ساعت شبرنگ و کوچک بالای سرش نگاه کرد. هنوز تا صبح خیلی مانده بود. نمی دانست چرا زمان آنقدر دیر می گذرد. آن هم وقتی که او این همه دلشوره و عجله داشت. برای خودش هم جای تعجب داشت که بعد از آن همه ماجرا و استرس چرا خوابش نمی برد. شاید هم به خاطر دوش بی موقعی بود که ناچارا گرفته بود! به محض اینکه در خانه را باز کرده بود یک راست به حمام رفته بود. موهای سرش سیخ سیخ و پر از ژل بود و سر تا پایش بوی سیگار مانده و استفراغ می داد. حتی با اینکه می دانست پدر و مادرش خواب هستند نمی توانست تا صبح صبر کند. احساس کثیفیش بیشتر ذهنی بود تا جسمی! زیر دوش حمام تمام صحنه های مهمانی کذایی را برای خودش مرور کرده بود تا چیز بیشتری بفهمد اما اینکار باعث شده بود باز حالت تهوع به سراغش بیاید، بخصوص وقتی بیاد صورت های بچگانه و پر آرایش آن دختر بچه ها می افتاد. بعد از آن که لباس پوشیده در رختخواب دراز کشیده بود بلکه خواب به سراغش بیاید یاد پسری افتاده بود که با دهن کف کرده روی زمین افتاده بود و بدنش می لرزید. ناخودآگاه آن پسر را با صورت شایان تجسم می کرد. حتما شایان هم به چنین حال و روزی افتاده بود شاید هم بد حال تر از این پسر بوده، اما در گزارش پزشکی قانونی صراحتا آمده بود که بعد از برخورد جمجمه با جدول کنار اتوبان مرگ به علت شکستگی جمجمه و خونریزی مغزی اتفاق افتاده، پس شایان قبل از آن زنده بوده است. احتمالا آن شب کسی به آمبولانس زنگ نزده، شاید حال برادرش آنقدر بد بوده که ترجیح داده اند او را جایی گم و گور کنند تا کسی نتواند ردشان را پیدا کند خودش را مجبور کرد چشم هایش را ببندد، تصویر شایان با دهان کف کرده و صورت رنگ پریده پرده سیاه چشمانش را پر کرد. اشک بی اختیار از گوشه چشمانش روی گونه هایش سر خورد. دلش می خواست سینا و شهرام را حسابی کتک بزند آنقدر که دلش خنک شود تا این غم سنگین تخفیف پیدا کند تا شاید این همه حسرت و عذاب وجدان کمتر شود. در همان حال بد فکر کرد، چطور انتظار دارد پدر و مادرش به حال عادی باز گردند وقتی خودش آن همه عذاب می کشد؟ آنها که جای خودشان را داشتند.  شایان برادر او بود اما پسر آنها بود از رگ و ریشه، خون و پوستشان بود... صدای مادرش را انگار از فرسنگها دور از خود می شنید. دلش می خواست فریاد بزند و او را متوجه خودش کند اما دهنش خشک شده بود و صدایش در نمی آمد. این بار صدا نزدیک تر شد با تکانی ناگهانی چشم گشود و گیتی را نگران و آشفته بالای سرش دید و به سرعت در جایش نشست اما با هجوم درد به کاسه سر و چشمهایش دوباره در جایش افتاد. صدای گیتی پر از نگرانی بود: _آرش جون حالت خوبه؟ به سختی چشم گشود، دایره های سیاه و جرقه های طلایی جلوی چشمش می رقصید، صدایش خشک و گرفته بود: ساعت چنده؟ مادرش نگاهی به ساعت مچی اش انداخت: نزدیک ده صبح، چرا اونقدر ناله می کردی؟ خواب بد دیدی؟ آرش روی آرنج نیم خیز شد: ساعت دهه؟ من کی خوابم برد، فکر کردم یه لحظه شده،آخ! دیر شد. گیتی لیوان آبی که در دست گرفته بود جلو آورد: بیا،از سر و صدای آه و ناله ات آمدم سراغت. حالا برای چی دیر شده؟ آرش آب را یکنفس و تا آخرین قطره نوشید. سر درد بدی شقیقه هایش را می لرزاند. در یک تصمیم ناگهانی رو به مادرش کرد: _مامان باید یه کاری برام بکنی... در مقابل نگاه پرسشگر مادرش به طرف میز کامپیوتر رفت گوشی تلفن را آورد. شماره آمبولانس را که روی یک تکه کاغذ منتقل کرده بود از جیبش در آورد : بیا، این شماره آمبولانس، دیشب یه پسری بدحال شد با این آمبولانس بردنش بیمارستان... صدای گیتی لرزید: خوب؟ -هیچی اگه من زنگ بزنم ممکنه جوابم رو ندن، شما بپرس این پسره رو که دیشب بردن، کدوم بیمارستان منتقل کردن. اگر هم پرسیدن شما باهاش چه نسبتی داری، بگو من مادرشم. چون بعید می دونم نه نه باباش تا حالا تونسته باشن بفهمن پسرشون کجاست. اگرم اسم و این حرفا پرسیدن یه چیزی بگو، آدرس هم خواستن بگو طرفای ولنجک... بعد قبل از اینکه گیتی مهلت سوال و جواب پیدا کند،تند تند شماره را گرفت و بعد از مکثی چند ثانیه ای گوشی را به طرف مادرش گرفت. گیتی به ناچار گوشی را گرفت، صدایش می لرزید که آرش آن را به حساب دستپاچگی گذاشت، اما وقتی بعد از مکالمه اشکهای گیتی به صورتش هجوم آورد، آرش تازه فهمید مادرش چه حالی دارد. کاغذی به سمت آرش گرفت صدایش پر از حسرت بود: _بیا آدرس بیمارستان را نوشتم. اصلا ازم اسم و فامیل نخواستن آرش پشیمان پرسید:چرا گریه میکنی؟ -یاد روز و شب سیاه خودم افتادم. بیچاره مادر و پدر بدبخت این بچه! تو دیشب کجا بودی؟ آرش از جا برخاست . کیف پول و تلفن همراه شایان را برداشت: نگران نباش بعداً سر فرصت برات تعریف میکنم. گیتی دنبالش کشیده شد: آرش، من دیگه طاقت ندارم. تورو خدا دنبالش رو نگیر. با این کارا دیگه شایان برنمیگرده. میترسم بلایی هم سر تو بیاد . آرش سوئیچ را از روی میز قاپید: نترس، حواسم هست. در ضمن ممکنه شایان دیگه برنگرده اما من آنفدر بهش مدیون هستم که بفهمم چه بلایی سرش اومده، شایان جوجه یا گربه نبود که مرگش برام مهم نباشه... بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد سرش را از لای در آپارتمان تو آورد: -مامان، موبایل بابا رو ازش بگیر. من به یک نفر شماره همراه بابارو دادم اگه به تماسش نرسم تمام زحماتم برباد میره، فعلا خًاموشش کن تا برگردم. بعد در مقابل نگاه نگران و کنجکاو مادرش در را بست. **** پرستو غرق شده در رخوت و گرمای اوایل تابستان با حواس پرتی روی جزوه اش خط های بی مفهوم میکشید. مدتی بود ازآرش خبر نداشت و این بی خبری کلافه اش میکرد.هر چه در حرفهای مادرش با پدر و مادر بزرگش هم دقیق میشد، خبری از خاله و خانواده اش نبود. البته مادر و پدرش حق داشتند دغدغه های خودشان جایی برای کس دیگری نمیگذاشت. فاجعه مرگ پسرخاله اش هم دیگرکهنه شده بود. زخم رویه بسته بود و دیگر از جایشان خون نمیچکید. بنابراین همه سعی داشتند به نظرم زندگی سابقشان برگردند به خصوص که آرش هنوز ایران بود و خیال همه راحت بود.. یکی از دلایلی که کمتر از گیتی و آراش و خسرو حرف پیش می آمد سفر مامان گلی بود. برای تغییر روحیه و عوض کردن آب و هوا با یکی دو نفر از دوستان هم سن و سالش برای تور زیارتی سوریه ثبت نام کرده بود و به همان زودی ها برود. خاله گیتی که حال و حوصله نداشت، میماند مادرش خودش که باید تدارک وسایل مورد نیاز و مقدمات سغر مامان گلی را میدید. مامان گلی همیشه زرنگ و سرحال بعد از مرگ نوه جوانش تقریباً از پا در آمده و افسرده شده بود. حالا مادرش کمتر خانه بود وبیشتر برای کمک به خانه ی مادرش می رفت. بهرام هم از فرصت پیش آمده استفاده کرده و داشت به کارهای عقب افتاده اش سر و سامان میداد، البته این دل شمغولی باعث نمیشد از حال واحوال پرستو غافل بماند، وقتی در خانه نبود لحظه به لحظه با تلفن و موبایل همراه پرستو بود و ساعات رفت و آمدش را با دقت زیرنظر داشت. پرستو هم دیگر پرستوی سابق نبود چه پدرش مراقبش بود چه نبود حال و حوصله ی روزهای پیش را نداشت؛ ذهن وفکرش با چنان رویاهای هیجان انگیزی پر شده بود که مجالی برای کار دیگر نداشت. باز هم خانه تنها بود وبا بی حوصلگی سعی میگرد جزوه اش را مرورکند. چیزی تا امتحان پایان ترم نمانده بود ولی او برخلاف ترم های پیش اصلاً آمادگی نداشت. حرف آن روز آرش حسابی حالش را گرفته بود؛آرش برای کاری در ایران مانده بود و به زودی -باپایان یافتن کارش- برمیگشت. انگار نه انگار که اصلاً به ایران آمده بود...بعد از آن شب بارها با خوش کلنجار رفته بود که چرا این همه برای رفتن آرش غصه میخورد، مگر قرار بود چه اتفاقی بیافتد یا گر می ماند چه میشد؟! به خودش نهیب میزد مثل دخترهای هزار سال پیش، نباید عاشق یک نقش شود. آن بنده ی خدا روحش خبر نداشت پرستو در چه خیالاتی است. از او هم بعید بود با آن طرز تفکر و روحیه آن طور احمقانه و یک طرفه عاشق بشود، آن هم عاشق هیچگس نه و پسر خاله اش! آرش که اصلاً توجهی به او نداشت و احتمالاً هنوز هم به او به چشم پرستوی سال های کودکیش نگاه میکرد، برای او پرستو کسی نبود به جز یک دختر خاله...! پرستو با خشم جزوه اش را بست و به طرف تلفن رفت. صدایی درونش با تمسخر پوزخند زد: به به! چقدر هم این حرفها برات مهمه! خاک بر سرت... گوشی تلفن را برداشت و تند تند شماره گرفت، در همان حال جواب خودش را میداد: -کی به آرش کار داره؟ من میخوام احوال خاله اینا رو بپرسم، این کار کجاش بده؟ قبل از آنکه کسی گوشی را بردارد، صدای ذهنش را شنید: ارواح عمه ات! خودت هم میدونی چه مرگته؟ صدای خاله اش باعث دستپاچگی اش شد، با صدایی خشک در گوشی گفت: -سلام خاله...منم پرستو. گیتی که پیدا بود جا خورده، احوال لیلی و بهرام را پرسید و گفت: -مامان گلی خونه شماست؟ پرستو سرسری جواب داد: نه، مامانم اونجاست. شما نرفتید؟ گیتی تلخ خندید: نه خاله جون، مامان گلی الان به روحیه شاد و شنگول احتیاج داره، نه من که مثل آینه دقی جلوش بشینم . خدا مادرت رونگه داره که تو این روزای سخت به داد همه میرسه. تو چرا خونه ای خاله ،دانشگاه نداری؟ -نه خاله، برای امتحان ها کلاس ها تعطیل شده، منم حوصله ام سر رفته بود گفتم یه حالی از شما بپرسم. عمو خسرو چطوره، آرش چه کار میکنه؟ -اونام بد نیستن، مثل همیشه! آرش هم خونه نیست. نمیدونم وقتی برگرده من چه خاکی باید به سر بریزم. پرستو فوراً به موضوع پیش آمده چسبید: چطور؟ مگه قراره بره؟ گیتی نفسش را مثل اهی بیرون داد: بالاخره که باید بره خاله جون. این همه درس خونده حیفه نصفه ولش کنه.بعدشم اینجا بمونه چی بشه؟ من و باباش که دیگه حال درست و حسابی نداریم، جای خالی شایان هم حسابی اذیتش میکنه. پرستو پشیمان از ادامه گفتگو آهسته گفت: بالاخره همه چی درست میشه زندگی همش روزای تلخ و بد نیست... گیتی میان حرف خواهر زاده جوانش پرید: آره ، ولی بعضی روزا آنقدر تلخن که هیچوقت مزه ی زندگی آدم ازشون خالی نمیشه. بعد آه کشید: اگه حوصله ت سر رفته، بیا اینجا ، ما هم تنهاییم. پرستو هیجان زده گفت: اتفاقاً میخواستم بهتون سر بزنم. اما فعلاً که بابا خونه نیست منو بیاره، تازگی ها هم خیلی گیر میده، دوست نداره من خودم برم اینور و اونور... گیتی غمگین جواب داد: بهش حق بده عزیزم، مادر و پدر فقط خوبی بچه شون رو میخوان. اونم تو که دختری و جوون؛ دوره زمونه بد شده خاله جون.به بهرام حق بده که چهار چشمی مواظبت باشه. انشاالله خودت یه روز مادر میشی میفهمی چقدر دل آدم میلرزه تا بچه به ثمر برسه. حالا که آرش نیست ولی وقتی اومد میفرستمش دنبالت.. پرستو با لحنی که بیشتر به تعارف میماند گفت: زحمتش ندین... چند لحظه بعد وقتی گوشی را سرجایش میگذاشت از شادی و هیجان دستهاش را محکم به هم کوفت **** آرش مردد جلوی میز پذیرش اورژانس ایستاده بود واین پا و آن پا میکرد. نمیدانست چطور باید درباره آن پسر بدبخت کسب خبر کند که خودش گیر نیفتد.میدانست کادر بیمارستان منتظر سرنخی از بیمارشان هستند. حتماً تا آن موقع پلیس را هم در جریان گذاشته بودند. کلافه به ساعت نگاه کرد ومردد جلو رفت. زن جوان سفید پوش مشکوک نگاهش کرد و پرسید: شما اینجا کاری دارید؟ آرش دستپاچه دهان باز کرد: کار که نه، بیشتر اسمش کنجکاویه. کمی مکث کرد و بی آنکه خیلی فکر کند یک قصه فوری و خیالی تحویل داد: -راستش دیشب من مادرم رو آوردم اورژانس، فشارش رفته بود بالا. وقتی منتظر مادرم بودم که معاینه اش تموم بهش یه پسر بد حالی آوردن که میگفتن مسموم شده، دهنش کف کرده بود و چشماش رفته بود ته سرش. زن بی حوصله حرف آرش را قطع کرد: خوب؟ آرش بی آنکه مهلت سوال وجواب به زن بده گفت: هیچی، خواستم بدونم حالش چطوره، اصلاً چش شده بود.. زن با جدیت جواب داد: ما نمیتونیم در مورد بیماران اطلاعاتی بدیم، مگه اینکه شما نسبتی با بیمار داشته باشید، دارید؟ آرش که گوشی تلفن را در دست زن دید فوری گفت: -نسبت که خیر، اما عرض کردم خدمتتون... سفید پوش با بدبینی نگاهی به آرش انداخت. اینجا هر شب چند نفر رو میارن، تا حالا کسی نیامده به خاطر نگرانی از حال بیماری که باهاش آشنایی نداره بپرسه. بعد تند تند شماره ای گرفت، تن آرش یخ کرد، میترسید تلفن زن ربطی به قضیه داشته باشد، بی اراده زیر لب گفت: اون پسر خیلی شبیه برادر من بود که چند ماه پیش تو یه تصادف فوت شد. زن گوشی را روی دستگاه گذاشت و به نرمی گفت: متاسفم. بعد به مرد جوانی که با عجله به سمت در شیشه ای میرفت اشاره کرد: ایشون دکتر مختاری هستن، دیشب تو بخش کشیک بودن، شاید بتونن کمکتون کنن. ارش فوری به سمت اشاره شده دوید، دکتر از در شیشه ای رد شد که آرش پشت سرش صدایش زد: دکتر... دکتر مختاری قد بلند و لاغر اندام بود و نگاهی جدی و سرسخت داشت. با تعجب به آرش نگاه کرد و منتظر ماند. -ببخشید دکتر که وقتتون رو میگرم. میخواستم راجع به اون پسره که دیشب آوردنش ازتون بپرسم. دکتر اخم ظریفی کرد، انگار یادش نمی آمد منظورکدام پسر است. آرش فوری گفت: -همون که علایم مسمومیت داشت. دکتر جوان دست تکان داد: آهان! خیلی امیدی بهش نیست. الان زیر دستگاه دیالیزه، رفته تو کما. آرش سر تکان داد. بعد با تردید گفت: من در این مورد چند سوال ازتون داشتم. دکتر دستش را تکان داد و انگار میخواست مگس مزاحمی را بپراند: -ببین آقای محترم...من وقت برای توضیح دادن به کس و کار بیمار رو هم ندارم چه برسه به شما که معلوم نیست کی هستی و چکاره ی این بابایی. در آسانسور باز شد و دکتر به سرعت داخل شد. آرش از سر ناچاری دستش را جلوی در گرفت تا مانع بسته شدن در شود. مصمم بود حقایق را بداند باید هر سر نخ کوچکی را با چنگ و دندان میچسبید. با نهایت سرعت خلاصه ای از بلایی که سر بردارش آمده بود تحویل دکتر داد. قبل از آنکه دکتر جوان فرصت حرف زدن پیدا کند گفت: خیلی دلم می خواد راجع به این قرص های لعنتی بیشتر بدونم. اما هیچکس جواب درستی بهم نمی ده.این حقه منه که بدونم این قرص چیه و چه بلایی سر برادر بدبخت من آورده دکتر با تاسف نگاهی به آرش و بعد به ساعتی انداخت و گفت : الان که وقت ندارم. یکی دو ساعت دیگه بیا طبقه سوم دفترم، اونجا با هم حرف می زنیم. آرش با امیدواری دستش را پس کشید و باز به سمت میز پذیرش رفت ، زن سفید پوش مشغول نوشتن روی برگه های جلویش بود، اما همزمان متوجه نزدیک شدن ارش هم شد و پرسید: کاری داشتید؟ آرش که از برخورد خوب دکتر دل و جرات پیدا کرده بود، گفت: می خواستم بپرسم اون مریض اورژانسی رو کدوم بخش منتقل کردید، اگه می شه برم ببینمش. زن با جدیت دور از انتظار جواب داد: نه نمی شه. اون مریض الان تو بخش مراقبت های ویژه است، ممنوع الملاقات هم هست. آرش تشکری زیر لب کرد و به عقب رفت. روی یکی از صندلی های فرسوده ی پلاستیکی نشست. به محوطه نیمه تاریک و دلگیر خیره شد. بوی مواد ضدعفونی کننده هوا را سنگین کرده بود. کف پوش قدیمی با اینکه ظاهرا تمیز شده بود، کدر و رنگ و رو رفته بود و کثیفی را در ذهن بیننده القا می کرد. مردم بی اعتنا به فضای غم انگیز در رفت و آمد بودند. تک و توک قیافه ی شاد دیده می شد. اکثر صورت ها از ناراحتی و نگرانی، گرفته بود. آرش برای گذراندن وقت به قیافه ها دقیق می شد و حدس می زد صاحب قیافه در چه حالی است. زن پیر و نسبتا چاقی روبروی صندلی زهوار در رفته نشسته بود . چادر سیاهش مثل لباس آستین داشت. روی چانه اش نقش کمرنگ خالکوبی به سبز می زد. دور لب و چشمانش پر از خطوط ریز بود. صورت آفتاب سوخته اش قهوه ای و قرمز، پر از رنج و غصه بود. خود را مثل آونگی بی هدف رها شده روی صندلی تاب می داد. در دستان حنا گذاشته اش تسبیح دانه ریز سبزی را می گرداند. و گاهی هم با دست روی زانو می زد و سرش را تند و تند تکان می داد. آرش به شدت جلوی این وسوسه را گرفته بود که از جا بلند شود و زن بپرسد چرا آنقدر ناراحت است. نگاه توخالی زن می ترساندش. یاد مادر خودش افتاد.... چه روزهای سختی را گذرانده بود. نمی توانست تصور کند وقتی شایان به خانه برنگشته بود، مادرش چه عذابی را تحمل کرده بود، روزهای بعد از آن، سختی و رنج شناسایی جسد در پزشکی قانونی، بازپرسی ها و جستجوهای طولانی و بی نتیجه، غم و درد از دست دادن فرزند ... اصلا نمی توانست خودش را جای مادرش بگذارد. با تصمیمی ناگهانی شماره تلفن خانه را گرفت. بعد از چند بوق آزاد صدای آرام و گرفته گیتی در گوشی پیچید. آرش به سختی بغضش را قورت داد و سلام کرد. نمی دانست چه بگوید، اصلا چکار داست. ناگهان یادش افتاد: مامان گوشی بابا رو برداشتی؟ گیتی که پیدا بود هنوز به خاطر کارهای عجیب ارش نگران است در گوشی زمزمه کرد: آره، مگه گوشی شایان دستت نیست اینو برای چی می خوای؟ آرش لحظه ای به زن که هنوز داشت تاب می خورد نگاه کرد و گفت: بعدا بهتون می گم. کسی به گوشی بابا دست نزده؟ جواب فوری رسید: نه. آرش نفس آسوده ای کشید، خواست خداحافظی کند که مادرش گفت: آرش موقع برگشتن برو دنبال پرستو ... تنها مونده،حوصله اش سر رفته. آرش خنده اش را خورد: حالا می خواد بیاد پیش ما که حوصله اش بیاد سرجاش؟ گیتی به جای جواب آه کشید و آرش با پشیمانی خداحافظی کرد مدت باقی مانده را در رستوران کوچک و کثیفی روبروی بیمارستان گذراند. هر بار پیشخدمت برای آوردن چیزی سر میزش می آمد با تعجب به سر تا پایش خیره می شد. انگار باور نداشت کسی برای خوردن غذا، آنجا را انتخاب کند. آرش اما بی توجه به نگاه های خیره پیشخدمت غذایش را تمام کرد. در تمام مدت به حرفهایی که قرار بود با دکتر بزند فکر می کرد. نمی دانست باید حقیقت را بگوید یا به داستان ساختگی اش بچسبد. وقتی به بیمارستان وارد شد بی هیچ حرفی به سمت پله ها رفت. از پرستاری که با میزی فلزی پر از دارو به انتهای راهرو می رفت سراغ دفتر دکتر مختاری را گرفت. پرستار خشک و جدی به دری اشاره کرد و دور شد. آرش لحظه ای تامل کرد بعد ضربه ای روی در زد و بعد از شنیدن بفرمایید داخل شد. بر خلاف تصور آرش، دکتر در بلوز و شلواری اسپرت روی صندلی نشسته بود و روزنامه می خواند. با ورود آرش سرش را بلند کرد و نگاهی حاکی از نشناختن به او انداخت. آرش فوری توضیح داد: راجع به اون مریضتون که گفتید رفته تو کما چند تا سوال داشتم. دکتر سر تکان داد: آهان! روزنامه را جمع کرد و دست به سینه نشست: خوب، بپرس. آرش لحظه ای فکر کرد، روی صندلی مقابل دکتر نشست و گفت: شما علت بیماری را پیدا کردید؟ دکتر روی میز به جلو خم شد. چشمانش را تنگ کرد و گفت: ببین برو سر اصل مطلب. هم من هم تو می دونیم که این حرف ها منظور اصلی تو نیست . آرش نفس عمیقی کشید: آره من چند ماه درس و کار و زندگیم رو اون ور دنیا ول کردم آمدم ببینم برادر کوچیکم چرا و چطوری مرده ... پلیس هنوز نتونسته هیچ ردپایی پیدا کنه و من حسابی دارم داغون میشم. باید بفهمم چه بلایی سرش اومده. دکتر وسط حرف آرش پرید: خوب این چیزایی که گفتی چه ربطی به این پسره داره؟ آرش نگاهش را از صورت دکتر دزدید، مجبور بود حقیقت را بگوید: _تو گذارش پزشکی قانونی نوشته بود که برادرم قبل از اینکه بمیره از قرص های روان گردان استفاده کرده بود، حالا یا خودش یا بزور، این پسره هم یکی از کسایی است که تو مهمونی هایی که برادر من می رفته و می اومده، بوده... دکتر سر تکان داد: آره اینم قرص خورده بوده، دوزش هم بالا بوده، این قرص ها بد کوفتی است. من تقریبا هفته ای دو سه تا از این لت و پارها دارم. همین الان تو بخش اعصاب و روان هفت، هشت تایی داریم. تو بخش دیالیز هم همینطور. اینا خوش شانس هاش هستن. دیگه شمارش از دستم در رفته که چند تا جواز مرگ و دفن امضا و مهر کردم. ای کاش قبل از اینکه این چرت و پرت ها را مصرف کنن بیان ببینن چه بلایی قراره سرشون بیاد. آرش غمگین به دکتر نگاه کرد: فرض کن من می خوام این قرص رو مصرف کنم ، حالا شما بگو چه بلایی قراره سرم بیاد. دکتر چنان برافروخته به آرش نگاه کرد که انگار واقعا قرار است قرص مصرف کند. سری به تاسف تکان داد و گفت: اگه حرفت راست باشه واقعا برات متاسفم. مخصوصا با داستان هایی که درباره برادرت و این پسره بهم گفتی. اگه قصدت فهمیدن قضیه است برات می گم. این قرص ها و گردها و آمپولهای مشابه اون از مشتقات آمفی تامین است. یه موقعی جز داروهای ضد افسردگی محسوب می شد اما وقتی نتایج و عوارض وحشتناکش بررسی شد از خیرش گذشتن. ولی یه عده برای پول شروع کردن به تولید حجم بالای این مواد، احتیاج به جای آنچنانی هم نداره، یک کارگاه کوچیک و ساده هم کفایت می کنه. در مواردی که مواد خالص باشه گرون تره. اما بیشتر مواقع برای اینکه بازار فروش گسترده تر بشه مواد ناخالصی هم داره و ارزونتر اما هزار بار کشنده تر و خطرناک تره. این قرص ها به زبون ساده ترموستات بدن رو از بین می بره و حرارت به طور وحشتناکی بالا می ره. برای همینه که همراه این مواد آب زیاد مصرف می کنن، چون ممکنه در اثر حرارت بالا، بدن آبش را از دست بده و فرد بمیره. اکثر کسایی که باهاشون برخورد داشتم و تونستن حرف بزنن بهم گفتن برای این قرص مصرف کردن که اعتیاد نداره، حرفی که صد در صد غلطه، این مواد اعتیاد روانی وحشتناکی میاره. بعد از مدتی که اثرش از بین می ره طرف احساس افسردگی می کنه، بی خواب می شه و در بیشتر موارد شروع به پرخاشگری می کنه تا دوباره مصرف کنه... خوب این اگه اعتیاد نیست چیه؟...! سری تکان داد و دوباره پشت میز نشست: تازه این خوش شانس ها هستن که بعد از یه مدت مصرف دچار افسردگی و فراموشی و لرزش دست و بدن می شن، بد شانس هاش مثل همین رفیق تو... یا سکته قلبی و مغزی می کنن و خلاص! یا کبد و کلیه شون دچار پارگی و خونریزی می شه و می رن تو کما و بازم اکثرا خلاص ! آرش با تأسف سر تکان داد: پس می شه گفت خوش شانس ها اینا هستن ... دکتر پوزخند زد: به تعبیری شاید! اگه همین جوون ها رو ببری خونه سالمندان و پیرمرد و پیرزن هایی رو نشونشون بدی که آلزایمر و فراموشی گرفتن یا به لرزش دست و بدن دچار شدن بعد بهشون بگی ممکنه با مصرف چند تا قرص در سی سالگی دچار این حالت ها بشی فکر می کنی باز ریسک کنن؟! آرش سر تکان داد و دکتر برافروخته روی می زد: نه! امکان نداره، اما اون بی شرف هایی که از فروش این مواد میلیاردر می شن این حرفا رو که نمی زنن فقط می گن این قرص رو بخور و برو تو فضا، شاد باش، هیجان داشته باش! جوونی کن، بعضی از بدبخت ها رو هم به بهانه ی اینکه تو ورزش کم نیارن و عضله هاشون زودتر ساخته بشه بیچاره می کنن. اسمش شده قرص شادی، هیجان، عشق! تمام چیزهایی که به طور طبیعی تو وجود هر کسی هست. اما وقتی مغز رو دستکاری کنی غیر از موقع مناسب این عکس العمل ها رو نشون بده دور از انتظار نیست که سلول هاش تخریب بشن، فراموشی و پرخاشگری و افسردگی سراغت بیاد، هان؟ آرش چیزی نگفت و دکتر نفس عمیقی کشید: این فاجعه یک روی دیگه هم داره. تعداد دخترای مصرف کننده این مواد بیشتر از پسرهاست. چون قرص تر وتمیزه و احتیاج به جای مخصوص و سرنگ و کثافت کاری نداره. اما می دونی چقدر خطرناک تره؟ حالا عوارض جسمی و ذهنی یه طرف، از طرف دیگه اثری است که روی احساس جنسی مصرف کننده می ذاره، رفتارهای جنسی بعد از مصرف این قرص از کنترل فرد در میاد. برای همین هم تو مهمونی ها اکثراً دختر و پسرها با حالتی عاشقانه و دوستانه با هم رابطه ای پیدا می کنن که تازه فرداش می فهمنن چه بلایی سرشون اومده. اکثراً دخترا برای پرداخت پول این مواد، و برای ادامه زندگی، تن به فحشا می دن. خیلی ها هم به خاطر بی خبری تو اون حالت، ایدز و هپاتیت می گیرن. دیگه چی بهت بگم؟خیلی ها بعد از ،ازبین رفتن اون حالت سرخوشی، دچار افسردگی می شن و خود کشی می کنن. یه سری هم به علت توهم شدید دچار مرگ می شن. که احتمالاً برادرت تو جزو این دسته بوده... آرش با دقت به دکتر نگاه کرد: یعنی چه؟ یعنی بالای ساختمون ده طبقه فکر می کنن تا زمین یک قدم فاصله است، می پرن و با مغز میان رو زمین؛ تو ماشین در حال حرکت فکر می کنن وایستادن و در رو باز می کنن و پیاده می شن. از این نمونه ها کم نیستن، بعضی ها وقتی هوشیار می شن می فهمنن چه گندی زدن از ناراحتی خودکشی می کنن. آرش با صدایی که از بغض می لرزید گفت: ولی این عوارضی که گفتین اصلاً تو شایان دیده نشده، مادرم می گفت همیشه آروم و ساکت بوده، منزوی بوده. اهل سر و صدا و جار و جنجال نبوده، لرزش بدن و فراموشی هم نداشته . دکتر با تاسف سری تکان داد: بدی این قرص ها همینه. نمی شه گفت با مصرف چند تاش چه بلایی سرت میاد. اگه اینطور بود همه تا همون حد مصرف می کردن، عوارض این کوفتی به دز و مقدارش ربط نداره. به شانست مربوطه، ممکنه... یه دونه بخوری و قلبت وایسه... احتمالاً برادر تو هم دچار عوارض می شده اما دوباره مصرف می کرده. اگه از مادرت بپرسی احتمالاً می فهمی! مثلاً خوش اخلاقی زیادی! یا واکنش به نور، یکی از عوارض مصرف گشاد شدن مردمک چشم هاست برای همین تو اکثر مهمونی هاشون چراغ ها خاموشه یا عینک آفتابی رو حتی زیر نور لامپ بر نمی دارن. یکی از بدی های این قرص ها، اینه که راحت می شه مخفی شون کرد. مصرفشون احتیاج به وسایل خاصی نداره و کافیه بجای مسکن بندازی بالا، حتی جلوی چشم و همه ی خانواده، عوارض شایع مواد مخدر مثل آب ریزش چشم و بینی و خارش پوست و حلقه ها سیاه زیر چشم ها و خماری نداره، برای همین هم جلب توجه نمی کنه. حتی اگر متوجه تغییر اخلاقت بشن می ذارن به حساب جوونی و بلوغ و این حرفها... آرش میان حرف دکتر مختاری پرید: پس با این حساب هر کی دلش بخواد می تونه راحت از این مواد استفاده کنه. دکتر خندید: به همین راحتی... اما راه دومی هم وجود داره کسی که دلش نخواد هم به همون راحتی می تونه مصرف نکنه، به شرطی که بلد باشه بگه "نه" اکثر بچه های ما این مهارت و هنر رو بلد نیستن که مستقل عمل کنن و اگه یک گله آدم بگن آره اونا بتونن بگه نه، یا تو رودر بایستی گیر می کنن و فکر می کنن اگه قبول نکنن کم میارن یا از روی کنجکاوی مصرف می کنن به خصوص با جمله های جذابی که "اصلاً اعتیاد نمیاره و یه بار امتحان کن و اگه خواستی بذار کنار و یه بار بخور ببین چه حالی بهت می ده..." و از این چرت و پرت ها! باور کن اگه من بدونم فردا تعطیلم، تا صبح می تونم برقصم و بخندم و تفریح کنم. فوقش اینه که تا ظهر یک کله بخوابم، نیروی جوونی می تونه مثل همین قرص ها شاید موثرتر عمل کنه. تو یه مهمونی بگیر، بدون این مواد و آت و آشغال ها، اگه بهت خوش نگذشت من اسمم رو عوض می کنم. می تونی کلی چرت و پرت بگی و بخندی می تونی تا خود صبح برقصی، بخوری، کله ملق بزنی، اما کنجکاوی این که چطور خود به خود بدون اراده خودت این کارها رو می کنی وادارت می کنه از این مواد مصرف کنی. بعدشم که حالت افسردگی و پرخاشگری و پوچی میاد سراغت. دیگه اون نیروی طبیعی خندیدن و تفریح کردن رو نداری و مجبوری مصرف کنی. از این همه جایی که می شه انتخاب کرد یه عده بی عقل و احمق متاسفانه فکر می کنن خیلی هم عقل کل و با حالن سینه قبرستون رو انتخاب می کنن از این همه جا! آرش زیر لب زمزمه کرد: از این همه جا... چند لحظه هر دو ساکت بودند، بعد آرش از جا برخاست و دستش را به طرف دکتر دراز کرد: خیلی ممنون از توضیحاتتون. بخشید که وقت استراحتتون رو گرفتم. وقتی از پله های کدر و دلگیر پایین می رفت هنوز از خودش می پرسید شایان خودکشی کرده یا او را کشته اند.  


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی