فصل هفتم
گیتی با ضربه ای اهسته، در را گشود. ارش با دیدن مادرش، چشم از صفحه مانیتور برگرفت و منتظر ماند . گیتی روی تخت نشست، بیشترین سعی اش را می کرد به هیچ جا نگاه نکند بعد از چهار ماه هنوز طاقت نداشت به اتاق پسر کوچکش نگاه کند.
اب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
_مزاحم کارت شدم؟
ارش نگاهی به صفحه اینترنت کرد و خنده اش گرفت، از وقتی از طرف مونا ناامید شده بود هر لحظه که وقت میکرد در چت رومهای مختلف می گشت بلکه بتواند سرنخی پیدا کند، اما دریغ از یک کلمه، سرش را به علامت نفی تکان داد:
_نه مامان، کار مهمی نداشتم.
بعد تند تند صفحه ها را بست و کامپیوتر را خاموش کرد. روی صندلی چرخید و به مادرش چشم دوخت. گیتی با نگاهی صبورانه و صدای ارام شروع کرد: تو برنامه ات چیه مادر جون؟ نمی خوای برگردی سر درس و دانشگات؟
ارش نمیدانست بحث قرار است به کجا بکشد به سادگی جواب داد : هنوز نمی دانم چه کاره ام! ولی باید برگردم درسم را تموم کنم به کارام سرو سامون بدم بعد برگردم اینجا..
گیتی با خستگی پشتش را صاف کرد، دستهایش را در هم پیچاند. ارش می دانست مادرش حرف اصلی اش را نزده و نمی داند چطور باید بگوید. عاقبت گیتی به حرف امد:
_میدونم الان وقت این حرفا نیست و تو هم توی شرایطی نیستی که بتونی حرفای منو هضم کنی. ولی به خودم قول دادم دیگه مثل کبک سرمو زیر برف نکنم، باید بهت بگم، حتی اگه عصبانی و ناراحت بشی.....
ارش بی طاقت حرف مادرش را برید: خوب بگید، من نه ناراحت می شم نه عصبانی، هر چی دلتون میخاد بگید....
ارش منتظر بود حرفهایی درباره شایان بشنود با شنیدن جمله مادرش شوکه شد.
_راستش ازت می خوام قبل از اینکه برگردی ازدواج کنی. اونجوری نگام نکن .....الان برمی گردی امکان داره اونجا پابند بشی و موندگار، دلم نمیخاد بعدا خودم رو سرزنش کنم که چرا همین جا برات زن نگرفتم قبل از این بدبختی می خواستم بهت بگم چند تا دختر خوب و خانواده دارهم در نظر داشتم که این بلا سرم امد....
ارش کلافه از جا بلند شد. نمی دانست چه بگوید و چطور مادرش را نرنجاند، چند لحظه ساکت ماند بعد گفت: _مامان الان وقت این حرفاست؟.....نمی بینی توی چه وضعی گیر کردم؟ فکر کردی همه چی یادم رفته؟...نه! لحظه لحظه وقتم با این فکر پر شده که چه بلایی سر شایان اومده،همش توی این فکرم چطور میتونم با دوستای شایان اشنا بشم، اونوقت شما تو فکر زن گرفتن برای من هستید؟ خیالتون راحت من حالا حالا به ازدواج فکر نمی کنم، حداقل نه تا وقتی بفهمم چه بلایی سر شایان اومده، دیگه هم حرفش رو نزنید، بدبخت دختری که بخاد زن من بشه،من نه حال و حوصله دارم نه هوش وحواس!
گیتی لب برچید: گفتم که... خودمم میدونم موقعیت خوبی نیست ولی نمی خام تنها برگردی...
ارش با صدایی که سعی میکرد ارام بماند جواب داد:چی می گی مامان؟ بالباس سیاه برم خواستگاری؟بعد بگیم چون عزاداریم از مهمونی و عروسی خبرب نیست، بقیه چه فکری می کنن؟ نمی گن پسره احمق تو این اوضاع همش به فکر خودشه؟ اونا نمی دونن شما اصرار دارید پشت سر من هزار تا حرف میزنن تازه این یه طرف قضیه است. طرف دیگه منم! فکر میکنی ازدواج مثل کفش خریدنه؟ نه قربونت برم،دل و دماغ و مود می خواد که من ندارم.الان بجز شایان به هیچی نمی تونم فکر کنم. حالا که نمی خام برگردم، بهتون گفتم تا نفهمم چی شده نمی رم.
گیتی با صدای بغض الود گفت: اومدیم هیچی نفهمیدی، میخای درست رو نصفه ول کنی، حیفت نمیاد؟ والله برادرت هم راضی نیست تو زندگیت رو بذاری رو جریانی که فهمیدنش هیچ دردی رو از هیچ کس دوا نمی کنه...
صدای ارش اتاق را پر کرد: درد هیچکس که دوا نشه درد من یکی دوا میشه! من باید بفهمم کدوم نامردی همراه شایان بوده، اصلا شاید یکی هلش داده باشه پایین، تا بفهمم ول کن نیستم، شما هم بیخیال من شو، اصلا الان حوصله این حرفا روندارم.
بعد برای اینکه بحث رو عوض کند پرسید: بابا چطوره؟
گیتی از جا برخاست شانه های نحیفش از زیر لباس بیرون زده بود، سری جنباند و گفت: همون طوری، بزور چند قدم راه می ره و دوباره می ره زیر پتو....دیگه داره منم دیونه می کنه...همش تو خودشه انگار منم خدمتکار شخصی ایشون هستم، تو بری منم ول میکنم برای خودم میرم نوشهر، اینجا خل میشم.
بعد با قدم های ارام پاکشان از اتاق بیرون رفت. ارش هنوز هاج و واج مانده بود که مادرش چطور توانسته در چنین شرایطی این مساله رو عنوان کند. هم عصبی شده بود هم خنده اش گرفته بود.کمی هم امیدوار شد که شاید مادرش بالاخره دارد روی خوش به بهبود نشان می دهد. با یک انگیزه ناگهانی موبایل شایان را برداشت و در قسمت پیغام با هزار بدبختی تایپ کرد:" یک بار دیگه ازت خواهش میکنم! یک شانس بهم بدی کافیه..."
بعد پیغام را به شماره داخل حافظه بود فرستاد. قلبش تند تند می کوبید. مدتها بود به این فکر افتاده بود اما می ترسید، می ترسید همون رشته نازک را هم ببرد و پاره کند.زیر لب غرید: زود جوابم رو بده ،لنگ در هوا ندازم.
بعد خنده اش گرفت، داشت با موبایل حرف می زد؟ یاد کاوه افتاد که همیشه می گفت فاصله دیوانگی و عاقلی انچنان زیاد نیست، همیشه روی مرزش قدم میزنی. وقتی یاد کاوه افتاد تازه فهمید چقدر دلش برای دوستش تنگ شده است دلش برای خانه نقلی و مرتب و کلاسهای بزرگ و جادار دانشگاه هم تنگ شده بود. خودش می دانست چه مرگش بود. دلش برای روزهای پر ارامش و بی دغدغه تنگ شده بود.وقتی که مطمئن بود خانواده اش هر چقدر هم دوراما در سلامت و ارامش به سر می برند، زندگی عادی و روزمره شان را می گذرانند او هم خیالش راحت بود. حتی می توانست پیش بینی کندهر ساعت خانواده اش در چه حال و احوالی است تا اینکه....
از روی تخت بلند شد در اینه به تصویرش خیره شد تنها خودش میفهمید چقدر کسل و افسرده است. ته ریش چند روزه اش صورتش را مریض و تب دار نشان می داد موهایش ژولیده و نامرتب بود. خودش هم از این بلاتکلیفی خسته شده بود. چند لحظه بعدبه موبایل برادرش خیره شد،انگار انتظار داشت همان لحظه صدایش در اید. اما وقتی خبری نشد در را باز کرد و به طرف اشپزخانه قدم برداشت دلش ضعف می رفت، هیچ صدایی در خانه نمی امد، ارش بی حوصله وارد اشپزخانه شد.
پرستو در اشپزخانه پشت میز نشسته بود و در جزوه اش دایره های در هم می کشید، البته می خواست جزوه اش را دوره کندو بخواند اما حواسش اصلا به مطالب درسی نبود. لیلی با وسواس بادمجان های پوست کنده و نمک زده را در ماهتابه پر از روغن می چید. گاهی با بدگمانی و کنجکاوی به دخترش که ظاهرا به جزوه اش زل زده بود و درس می خواند اما واقعا معلوم نبود افکارش کجا سیر می کند، نگاه میکرد، عاقبت طاقت نیاورد و گفت:
_پرستو حواست کجاست؟ به چی فکر می کنی؟
پرستو انگار لحظه ای موقعیتش را فراموش کرده بود متعجب به مادرش نگاه کرد: چی؟
بعد انگار تازه فهمیده باشدمادرش چی پرسیده است، گفت:
_هیچی، اخر هفته امتحان اریمو وضعم اصلا خوب نیست..
لیلی با دقت به صورت دختر نگاه کرد. ابروهای جوانش حکایت ازجدی بودن افکارش بود، پرسید: راستی اون دفعه که با مامان گلی رفتی خونه گیتی،ارش رو دیدی؟
پرستو مثل گربه ای که بر خلاف خواب موهایش نوازش شود شده باشد، براق شد: چطورمگه؟
لیلی از جا برخاست تا به بادمجان ها سری بزند: هیچی، صبح بهرام می گفت بریم یه سری بهشون بزنیم، می خواستم بدونم دفعه پیش تو چه حال و اوضاعی بودن؟
پرستو با بدبینی به پشت سر مادرش زل زد و جواب داد: خوب بودن، یعنی مثل همیشه....عمو خسرو از اتاقش بیرون نیومد. خاله گیتی هم بزور دو کلمه حرف زد. درست وقتی ما رسیدیم هم ارش داشت می رفت بیرون!
بعد با اب و تاب افزود: در ضمن لباس سیاه تنش نبود و شیک و پیک کرده بود، نمی دونم به کجا می رفت ولی تا ما رو دید به تته پته افتاد و هول کرد.
لیلی برگشت و متعجب به نظر می رسید: مشکی اش رو در اورده بود؟
پرستو با سر تایید کرد، زیر لب گفت: شاید گیتی مجبورش کرده لباسش رو دراره، خوب ارش جوونه و درست نیست مدت طولانی سیاه پوش باشه.
بعد انگار با خودش حرف بزند من من تکرار کرد: البته خیلی بعید به نظر می رسه که ارش قبول کرده باشه، چون...
بهرام که همان لحظه وارد اشپزخانه شده بود پرسید: چی بعید به نظر می رسه؟ پرستو با دیدن پدرش، قبل از انکه سوال های بی امان و پر ظن و گمانش شروع شود، کاغذهایش را جمع کردو بیرون رفت بهرام ابرو بالا انداخت: من و این دختره شدیم جن و بسم الله!
لیلی پریشان حواس نگاهش کرد: از بس هر وقت می بینیش بهش گیر می دی و غر می زنی.
بهرام لیوانی پر از چایی ریخت و نشست. ول کن این حرفهارو، تا حالا زیادی بی خیال بودم دیگه از خواب خرگوشی بیدار شدم.چی شد زنگ زدی به گیتی دعوتش کنی؟
لیلی ابرو بالا انداخت: نه! اون که می دونی از خونه بیرون نمیاد. راستی بهرام ما کی باید براشون لباس و پارچه ببریم تا از سیاه دران؟
بهرام شانه بالا انداخت: نمی دونم، ولی فکر کنم الان زوده....از مامانت بپرس اون بهتر می دونه....
لیلی روبروی شوهرش نشست و چنگال دستش را تکان داد: مامان گلی میگه باید منتظر عیدی چیزی بمونیم، فعلا زوده. اما پرستو میگه دفعه پیش که ارش رو دیده مشکی تنش نبوده.
بهرام با بد بینی به زنش نگاه کرد: خوب؟ نبوده که نبوده... پرستو هم شده فضول محله؟به اون چه که چغلی پسره رو می کنه....لباس بپوش یه سری بریم حالشون رو بپرسیم.
لیلی سر تکان داد: دارم بادمجان سرخ می کنم.
اما بهرام از اشپزخانه بیرون رفته بود. ناچار گاز را خاموش کرد و بادمجان ها را از روغن بیرون کشید. خودش هم دلش می خواست خواهرش را ببیند با اینکه طاقتش را نداشت، دلتنگ بود. پرستو را صدا زد و به طرف اتاقش رفت.
****
ترافیک بعد از ظهر دیوانه کننده بود. صدای بوق و گاز ماشین با ناسزاها و فریادهای گاه و بیگاه در هم امیخته بود و به سنگینی هوای پر دود و خفه کننده افزوده بود. ارش به فضای پر تنش و اعصاب خورد کن زل زده بودو فکر می کرد از کی مردم انقدر عصبی و بد اخلاق شده اند؟! به محض باز شده گره، ماشینی به زور و پر سروصدا خودش را در سوراخ تازه باز شده جا می کرد و سیل بوق و فحش و نور بالا به سمتش سرازیر می شد. همه در اماده باش کامل مسیر به مسیر ماشین جلویی چنان حرکت می کردند که حتی پشه ای در درزبازمانده جا نشود. ارش از اینکه با این سرعت همرنگ جماعت عصبانی و دیوانه شده بود تعجب می
کرد.بیشتر از این حرص می خورد که تمام این زحمات و وقت گذاشتن بیخود و بیجهت بوده است. هیچ سرنخی پیدا نکرده بود. با استفاده از اینترنت وارد اتاق گپی شده و فکر کرده بود به محفل و مجلسی که دنبالش بوده راه پیدا کرده است اما وقتی وقتی با هزار دوز کلک خودش را جا زده بود و بر سر قرار در یک کافی شاپ دور افتاده وخلوت حاضر شده بود تازه فهمید که اشتباه کرده و یک مشت هم جنس باز را با معتادان به قرص های اکس اشتباه گرفته است. باز با یاداوری ان صحنه خنده اش گرفت. چه استقبال گرمی از او شده بود! اگر کاوه می فهمید چه عروسی که نمی گرفت! احتمالاً تا ماه ها موضوع شماره یک مسخره بازی اش می شد و تا شعاع صد کیلومتری هر دوست و آشنایی را که داشت خبر می کرد و ده بار موضوع را با آب و تاب تعریف می کرد و
قهقهه می زد. صدای بوق وحشیانه ی ماشین پشت سری آرش را از فکر و خیالاتش بیرون آورد یک جب جایی که باز شده بود تا به خودش بجنبد توسط یک رنوی فرصت طلب پر شده و باز یک بوق بدتر از فحش نصیبش کرد. وقتی جلوی در پارک می کرد با دیدن ماشین شوهرخاله آه از نهادش بلند شد. اصلاً حال و حوصله نداشت، به طرف ماشین برگشت تا دوباره سوار شود و آنقدر بچرخد تا مهمانانشان بروند اما فوری پشیمان شد، وقتش بود به مردم و محبتشان احترام بگذارد. مادر و پدرش که افسرده و ناراحت بودند و احتمالاً الان خانه در سکوت معذب کننده ای فرو رفته بود. با کلید در را باز کرد و داخل شد. همانطور که حدس
می زد خانه ساکت بود. به سمت پذیرایی سرک کشید. شوهرخاله اش پشت پنجره ایستاده بود و سیگار می کشید. خاله اش کنار مادرش نشسته بود اما حرفی نمی زد و پرستو مثل پرنده ای تیر خورده گوشه ی مبل کز کرده بود. آرش دستی در موهایش کشید و سلام کرد. صدایش مثل تیری به تک تک حاضران خورد همه از جا پریدند و با تعجب به آرش خیره شدند. بعد از چند لحظه همه از بهت درآمدند و جواب سلامش را دادند. انگار با آمدن آرش، جان تازه ای به کالبد جمع دمیده شد. همه لبخند بر لب به آرش خیره ماندند بهرام مثل ماهیگیری که ماهی به قلابش افتاده باشد جلو رفت. دستش را به طرف آرش دراز کرد:
_چطوری جوون؟ تو کجایی...؟
آرش دست بهرام را در دست فشرد و هر دو روی کاناپه راحت و بزرگ نشستند. لیلی و بهرام به نوبت از
آرش که سعی می کرد خوش خلق و با حوصله باشد سؤال می پرسیدند اما پرستو ساکت به نقطه ای در فضا زل زده بود. می ترسید در گفتگو شرکت کند مبادا حرفی بزند یا حرکتی بکند که دستش پیش پدرش رو شود. به همین دلیل وقتی گیتی صدایش زد به این مخاطب بی خطر چسبید.
_پرستو جون می خوای همراه من بیای آشپزخونه یه چیزی برای شام سر هم کنیم؟
لیلی که انگار یک گوشش فقط به صدای خواهرش حساس بود فوری گفت:
_نه نه، ما شام نمی مونیم گیتی جون...
اما بهرام که منتظر چنین فرصتی بود تا بلکه کمی وضع خانواده خواهر زنش به حالت عادی برگردد حرف لیلی را برید: اگه هم بمونیم حاضری می خوریم...
گیتی لبخند بی رنگی زد: ما هم جز حاضری چیزی نداریم.
پرستو به سرعت از جا برخاست و به دنبال خاله اش به آشپزخانه رفت.
مدتی بعد وقتی همه دور میز ناهار خوری نشستند، بهرام بی توجه به تعارفات گیتی از جا بلند شد: من می رم دنبال خسرو...
آرش با لحنی ناامید گفت: بیخود خودتون رو اذیت نکنید بابا اصلاً از جاش بلند نمی شه. روزی ده بار من قربون صدقه اش می رم بیست دفعه مامان توپ و تشر می ره... فایده نداره.
بهرام با دست روی سینه اش زد: اینجانب می آرامش! حالا ببین...
بعد به تندی به سمت اتاق باجناقش رفت. لیلی به میز اشاره کرد:
_چقدر زحمت کشیدی گیتی جون، قرار شد ساده برگزار کنی.
گیتی به زور لبخند زد: کار پرستو جونه، من دیگه اصلاً به جز تخم مرغ نیمرو کردن چیزی به فکرم نمی رسه. از همه چی افتادم، هرچی هم بپزم خورده نمی شه. آرش که اکثراً نیست خسرو هم که بیشتر وقتها نون و ماست می خوره، خودمم اشتها ندارم.
آرش با نگرانی گوش به زنگ اتاق پدرش بود، نگاهی به مادرش انداخت و زیر لب من من کرد: خیلی خوشمزه شده، مرسی.
همین جمله کوتاه پرستو را از شادی لرزاند. اما قبل از آن که حرفی بزند بهرام با دستهای حلقه شده دور کمر خسرو که از شدت لاغری، استخوان هایش از زیر لباس شمرده می شد، از اتاق خارج شد.
صدای خسرو مثل بچه ای کوچک ضعیف و لرزان التماس می کرد راحتش بگذارند. آرش خواست بلند شود که گیتی اشاره کرد بماند. بهرام نفس زنان جلو آمد: مگه من مرده باشم بذارم تو خودت رو زنده به گور کنی.
بعد خسرو را مثل کودکی روی صندلی نشاند، پرستو زیر لب سلام کرد و لیلی شادمانه خندید:
_خسرو خان وقتشه که دیگه از اون اتاق بیاین بیرون، یه خورده هم به فکر این خواهر مظلوم ما باشین، از تنهایی دق کرد والله...
بعد از آن کسی حرفی نزد. جو سنگین و سکوت سرد شکستنی نبود. خسرو به زور تکه ای مرغ خورد و آرش مدام زیر چشم پدرش را می پایید. بقیه هم در سکوت سنگین وانمود می کردند که سرشان به غذا خوردن گرم است. بعد از شام خسرو اولین نفری بود که از جا برخاست. می خواست به اتاقش برود که بهرام بازویش را چسبید: به خدا اگه بذارم! بشین مرد مؤمن دلمون برات تنگ شده. بذار رختخوابت یه کم هوا بخوره...
پرستو ظرف ها را با ظرافت جمع می کرد که لیلی زیر بازوی خواهرش را گرفت:
_پاشو گیتی جون، بیا بشین. بچه ها خودشون جمع می کنن.
و با این جمله آرش که قصد داشت فوری به اتاقش برود و پای کامپیوتر بنشیند مجبور شد بماند. به پرستو که با دقت ته مانده غذاها را پاک می کرد نگاهی انداخت و گفت: من چکار کنم؟
پرستو سر بلند کرد: لطفاً ظرفهای کثیف رو بیار تا من بشورم.
و خودش بشقاب ها را به آشپزخانه برد. آرش نگاهی به پدرش انداخت که به زور حرف می زد و خوشحال شد که حداقل یک نفر زورش رسیده تا پدرش را از رختخواب جدا کند خودش که تا آن روز موفق نشده بود.
لیوان ها را با سینی به آشپزخانه برد و کنار دست پرستو که داشت بشقاب ها را می شست، گذاشت. چند لحظه ای هر دو ساکت بودند بعد آرش برای اینکه حرفی زده باشد گفت: دانشگاه چطوره؟
پرستو سربلند کرد، بی توجه به سؤال، پرسید: تو نمی خوای برگردی؟
آرش متعجب به دختر خاله اش نگاه کرد: چطور مگه؟
_هیچی، کنجکاو بودم بدونم، اون روز مامان گلی می گفت ممکنه دیگه برنگردی، خواستم از خودت بپرسم.
آرش دستمال بزرگی از کشو درآورد تا ظرفهای شسته شده را خشک کند: مامان گلی دیگه چی می گفت؟
پرستو شانه ای بالا انداخت تا نشان دهد خیلی هم براش اهمیت نداشته تا دقیق گوش کند بعد گفت: هیچی، گفت اگه تو بری خاله خیلی تنها می شه و احتمالاً برای همینه که تا حالا نرفتی ، گفت شاید همین جا سر و سامون بگیری و...
آرش بی طاقت حرف پرستو را برید: نمی دونم این ایده ی سر و سامون دادن من از کجا سر در آورده، اونم تو این اوضاع!
پرستو خندید: چه اوضاعی؟...بالاخره هر چیزی یه زمانی داره.
آرش با غیظ گفت: تو هم تو دار و دسته سر وسامون دادنی؟ اینم خاصیت خانواده های ایرانی است. اگه من الان حرف زن گرفتن رو پیش می کشیدم می شدم بیشعور عالم! همه شمشیر از رو می بستن که پسره بی عقل اصلاً موقع شناس نیست و از این حرفها...حالا نگاه کن! خودشون برای من نقشه کشیدن.
بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد گفت: راستی اون دوستای ادا و اطواریت چطورن؟
پرستو چنان جا خورد که برای چند ثانیه ساکت ماند، دلش فرو ریخت با لحنی که سعی می کرد شوخ به نظر برسد پرسید: چیه؟
حرف سر و سامون پیش اومد یاد دوستای من افتادی؟ حالا از کدوم خوشت اومده؟
آرش پوزخند زد: واقعاً هم دوستای تو خیلی به درد سر و سامون رسوندن پسرای بدبختی مثل من میخورن.
پرستو نفس عمیقی کشید که فقط خودش می دانست از سر آسودگی است.
آرش نگاهی مشکوک به سمتش انداخت: حالا چی شده تو هم نگران من شدی؟ دفعه پیش که می خواستی سر به تنم نباشه.
پرستو لبخند زد. خودش هم از دگرگونی حالش تعجب می کرد. شاید اولش به خاطر توجه دوستانش، به سوی پسرخاله اش جذب شده بود اما حالا... دیگر مدتی بود کسی احوال آرش را از او نمی پرسید اما او هنوز نتوانسته بود از فکرش بیرون بیاید. دلش می خواست شرایط و اوضاع دیگری پیش می آمد تا او بیشتر می توانست پسرخاله اش را بشناسد اما با این شرایط سخت و ناراحت کننده، خجالت می کشید این همه به فکر خودش باشد.
صدای بوق پیغام گیر موبایل فضای آشپزخانه را پر کرد. آرش عجولانه موبایل برادرش را از جیب بیرون کشید و بعد از نگاهی به صفحه آن، با هیجان از آشپزخانه بیرون دوید. پرستو ناامید شیر آب را بست، با نگرانی به دوست جدید آرش فکر کرد که آن همه هیجان زده اش کرده بود. چقدر برای آن شب نقشه کشیده بود. دلش می خواست حداقل صحبت ها به سمتی کشیده می شد که می توانست سربسته از احساسش پیش آرش صحبت کند. اینطوری می توانست بفهمد که آرش چه نظر و احساسی دارد می دانست در این شرایط و اوضاع آرش به فکر او نیست دلش می خواست جوری توجه او را جلب کند چون ممکن بود آرش دوباره برگردد بی آنکه بفهمد پرستو چه احساسی نسبت به او دارد.
****
آرش فوری به اتاق رفت و در را بست. باورش نمی شد چنین شانسی به او رو کرده باشد پیغام از مونا بود، کوتاه و اختصاری نوشته بود "فردا بعد از ظهر ساعت 8 همان جای قبلی، با لباس مهمانی بیا."
آرش چند بار دیگر پیغام را خواند. از خوشحالی می خواست برقصد. می دانست این شاید تنها فرصت او باشد باید نهایت استفاده را می کرد بعد ناگهان متوجه شد بی هیچ حرف و بهانه ای میان صحبتش با پرستو او را در آشپزخانه رها کرده، لباسش را مرتب کرد و گوشی تلفن را زیر بالش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. پرستو هنوز در آشپزخانه مشغول بود، با دستمال تمیزی ظرفها را خشک می کرد که صدای آرش از جا پراندش:
_ببخشید ول کردم رفتم...
_خواهش می کنم. مثل این که خیلی وقت بود منتظر بودی که اونطور دویدی، نزدیک بود با کله بیفتی.
آرش لبخندی زد، متوجه لحن دو پهلوی پرستو نشد، به سادگی گفت:
__آره، اگه بهت بگم داشتم از انتظارجون می دادم شاید باورت نشه. حالا خدا را شکر جواب مثبت بود، اگه منفی بود که احتمالاً سکته می کردم. چون دستم به هیچ جا بند نیست، تو در جریان نیستی، کارم فقط با خواهش و التماس پیش رفت.
پرستو که بد متوجه موضوع شده بود و برداشت دیگری از حرف های آرش کرده بود، دستمال را باخشم روی کابینت پرت کرد و گفت: خوب بگو ما هم تو جریان باشیم. نکنه خاله بالاخره راضیت کرده و با یکی به توافق رسیدی؟
آرش بی اختیار به خنده افتاد، بعد که متوجه صدای بلند خنده اش شد، دستش را محکم روی دهانش گذاشت، آهسته گفت: مثل اینکه تو هنوز اون قضیه رو ول نکردی، نه؟
پرستو شکلکی درآورد: پس این جواب منفی و مثبت و انتظار مرگ بار دیگه چیه؟
آرش با انگشت ضربه ی کوچکی روی بینی ظریف پرستو زد:
_مربوط به کارمه، همون کاری که تا حالا منو تو ایران نگه داشته تا این کار تموم نشه نمی تونم برم ولی حالا خدا رو شکر مثل اینکه همه چی داره جفت و جور می شه.
با شنیدن جمله آخر آرش غم مثل ابری صورت شاداب و جوان پرستو را پوشاند صدایش بی اختیار می لرزید: _پس به همین زودی ها برمی گردی؟
آرش با تعجب به دخترخاله اش نگاه کرد: این گریه ی خوشحالیه؟
پرستو خشمگین و عصبی از آشپزخانه بیرون رفت و آرش را متعجب بر جا گذاشت.
موضوعات مرتبط: رمان از این همه جا