عمه سینی چای رو گرفت جلوم. تشکر کردم و یه فنجون برداشتم و به عمه گفتم: - اینم دختر یکی یک دونتون!
- مرسی عزیزم. حسابی اذیتت کرد!
- نه عمه جون من به کاراش عادت دارم.
- الهی قربونتبرم.
- خدا نکنه... حالا ببینم خانم جون چی گفت؟
- از اون روز که تو سرش داد کشیدی واون حرفا رو زدی با هیچ کس حرف نزده.
خدا می دونه چه قدر خوشحال شدم! هیچینگفتم. فرنوش دست منو گرفت و گفت: - دستت درد نکنه آهو.
- کاری نکردم... فقط راستش رو گفتم.مشکل از اونه که نمی خواد حقیقت رو درک کنه!
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و ادامهدادم: - عمه جون ببخشید من باید برم. با بچه ها قرار گذاشتیم بریم پیکنیک.
- کجا آهو جان؟ تازه اومدی که!
- ایشاا... یه وقت دیگه میام. سهساعت دیگه باید اونجا باشم. واسه همین هم صبح زود اومدماینجا.
فرنوش - خوش به حالت. ماامروز جایی نمیریم.
- حیف تو جمعماکسی هم سن و سالت نیست وگرنهتو رو هم با خودم می بردم.
- خب من می آم می چسبم بهتو!
- آخه عزیزم مه گل هم گناه داره.
با دلخوری گفت: - آخه من حوصلم سر میره.