باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

انتقام ما فصل3

عمه سینی چای رو گرفت جلوم. تشکر کردم و یه فنجون برداشتم و به عمه گفتم: - اینم دختر یکی یک دونتون!
- مرسی عزیزم. حسابی اذیتت کرد!
- نه عمه جون من به کاراش عادت دارم.
- الهی قربونتبرم.
- خدا نکنه... حالا ببینم خانم جون چی گفت؟
- از اون روز که تو سرش داد کشیدی واون حرفا رو زدی با هیچ کس حرف نزده.
خدا می دونه چه قدر خوشحال شدم! هیچینگفتم. فرنوش دست منو گرفت و گفت: - دستت درد نکنه آهو.
- کاری نکردم... فقط راستش رو گفتم.مشکل از اونه که نمی خواد حقیقت رو درک کنه!
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و ادامهدادم: - عمه جون ببخشید من باید برم. با بچه ها قرار گذاشتیم بریم پیکنیک.
- کجا آهو جان؟ تازه اومدی که!
- ایشاا... یه وقت دیگه میام. سهساعت دیگه باید اونجا باشم. واسه همین هم صبح زود اومدماینجا.
فرنوش - خوش به حالت. ماامروز جایی نمیریم.
- حیف تو جمعماکسی هم سن و سالت نیست وگرنهتو رو هم با خودم می بردم.
- خب من می آم می چسبم بهتو!
- آخه عزیزم مه گل هم گناه داره.
با دلخوری گفت: - آخه من حوصلم سر میره.


- تو هم با دوستات برو بیرون.
- نیستن.
شونه هام رو انداختم بالا وگفتم: - خودت هم بُکُشی نمی برمت.
عمه- پاشو خودت رو جمع کندختر.
فرنوش دوباره نگام کرد.
- فکرش هم نکن فرنوش.
ازجام بلند شدم و خداحافظی کردم. فرنوش باهام خدافظی نکرد. منم بهش اهمیت ندادم و رفتم خونه تا وسایلم روبردارم.
تو راه بودم که شروین زنگ زد: - سلام آهو خانوم. دیگه مارو تحویلنمی گیری!
- سلام شروین.
- ببینم تو کجا غیب شدی؟
- بعد از یه هفته، الان زنگ زدی کهاینو بگی؟
- نه خب... ببینم امروز اگه بی کاری بیا بریمبیرون!
- من امروز با بچه ها می خوام برم پیک نیک.
- اِ...می شه منمبیام؟
- آخه می خوایم بعدش بریم دور بزنیم، ماشین کمداریم.
- خب من ماشین می آرم.
- خب اینم می شه!
- کی میری؟
- سه ساعت دیگه باید اونجا باشم.
- من چی بیارم؟
- نمی دونم! بزار از بچه ها بپرسم. بهت زنگ می زنم!
- باشه. خدافظ.
شماره بیتا روگرفتم: - بله؟
- سلام بیتا. آهو هستم!
- سلام آهو خانوم گل. چیشده؟
- ببینم من اگه مهمون بیارم بده؟
- نوچ... حالا کی هست اینمهمونت؟
- از دوستای قدیمی.
- می دونی که ماشین کمه. من و لادن و میثم هم با آژانس میریم اونجا.
- ماشین می آره. فقط باید چی بیاره؟
- زیر انداز ومیوه.
- همین؟
- آره.
- خیلی خب.خدافظ.
زنگ زدم به شروین و بهش گفتم چی بیاره و کجابیاد.

***

ماشین رو تو پارک کردم و پیاده شدم و سبد رو ازصندوق عقب برداشتم. بچه ها کنار آب زیر انداز انداخته بودن. دلم می خواست زودتر برمپیششون اما سبد خیلی سنگین بود. یه ذره باهاش کلنجار رفتم تا تونستم بلندش کنم، اماهر چند متر می زاشتمش زمین و دوباره برمی داشتمش. تقریباً رسیده بودم به بچه ها کهیه دفعه دستی سبد رو گرفت و اونو بلند کرد. برگشتم طرفش. وای خدا جون هونام بود. نزدیک بود سکته کنم. مثل همیشه اون لبخند قشنگ رو لباش بود: - سلام خانم شفیعی.
- س...سلام. سال نومبارک.
- سال نو شما هم مبارک. ایشاا... سال خوبی داشتهباشید... از دور دیدم سختتونه گفتم بیام کمکتون!
- زحمتنکشید. خودم یه جوری می برمش.
- این چه حرفیه... بفرمائید... بچه ها خیلی وقته منتظرتونن!
- خب حداقل بزاریدکمکتون کنم.
- نه خودم می آرم.
- اما براتون سنگینه.
وایستاد و نگام کرد: - از اون یه دنده هاییــا. خیلی خب بفرمائید.
سرمرو انداختم پایین و یه طرف سبد رو گرفتم. اونم یه سمت دیگش رو گرفت وگفت: - کمرت درد می گیره. بزارش زمین خودم میبرم!
- گفتم که می برم.
نزدیک بچهها که شدیم دیدم شروین هم اونجاست و با میثم و علی مشغول صحبته.
با دیدنم همه از جاشون بلند شدن: - تو رو خدا بشینید... سلام... چه طوری؟... به به عسل خانوم... سلام علی آقا... .
همین جوری سلام علیک میکردم که شروین گفت: - آهو مثلاًمن مهمونم. از تو زودتر رسیدم!
- بله... برای اینکه توهولی! من که نزدیک یه ساعت طول کشید تا این سبد رو بزارم تو ماشین.
عسل به هونام که با تعجب به من و شروین نگاه می کرد گفت: - آقای نیکزاد، ایشون از دوستان آهوهستن!
هونام فقط سرش رو تکون داد و بعد به من گفت: - بزارینشاینجا.
گذاشتمش زمین که گفت: - ایشون چه نسبتی با شمادارند؟
با تعجب نگاهش کردم که گفت: - ببخشید این رو برای این گفتم که... برای اینکه... ولشکنید!
ازم فاصله گرفت و رفت.
شروین - این کی بود؟
مه گل به جای منگفت: - یکی از بچه های دانشگاه.
لادن - در ضمن گلوش پیش این آهو خانومماهم گیر کرده.
شروین مات و مبحوت نگام کرد کرد کهگفتم: - زیاد خودت رو در گیر نکن! اینا واسه خودشون حرفایی میزنن.
بیتا - لادن هم همچین بی راه نمی گه! اون روز یادته تو دانشگاه با آریا کتککاری کرد.
- بسه دیگه بچه ها.
ازشون فاصله گرفتم و رفتم خرت و پرت هایی که تو سبد بودرو ریختم بیرون. خودمم نمی دونستم چی کار می کنم.
هونام نشست کنارم و کمکم کرد. نگامافتاد به آریا و یگانه که کنار آب نشسته بودن. آریا با یه نگاه پر کینه به هونامنگاه می کرد.
هونام - سعی کن بهش اهمییت ندی.
- بله؟
- آریا رو می گم... می دونید که حال و روز خوشینداره!
- بله در جریانم.
یه دفعه برگشت طرفم و گفت: - شما میدونید؟
- بله... موردی داره؟

- نه... اما خب شما که می دونید چرا اجازه می دید بیاد طرفتون؟
- راستش من اصلاً ازش خوشم نمی آد... اونه که همش مزاحمم می شه.
صورتش سرخ شد و گفت: - بازم مزاحمتونشد؟
- نه نه... راستش...
- مزاحمتونشد؟
- نه.
لبخند زد و گفت: - دروغ گوی خوبی نیستی!

بعد ادامهداد: - چرا بهم نگفتی؟
هیچی نگفتم که گفت: - اشکالی نداره... خودش خسته میشه!
- اما اینی که من می بینم به خاطر من حاضره هر بلایی سر شمابیاره.
بهم خندید و گفت: - اگه قصدش اینه که من حاضرم هر بلایی هست سر منبیاد.
- چرا؟
خیلی آروم گفت: - شاید اینجوری بفهمی چه قدر برامعزیزی!
احساس کردم خون تو صورتم هجوم برد. داشت خیره نگام میکرد. سرم رو انداختمپایین و خودم رو با کیسه ای که دستم بود مشغول کردم. هونام هم از جاش بلند شد ورفت. سرم رو گرفتم بالا تا ببینم کجا می ره که نگام با چشمای خشمگین آریا و نگاهمتعجب شروین گره خورد. خودم رو خونسرد نشون دادم و به مه گل گفتم: - مه گلجان یه کمکی به من می کنی؟
- آره چرا که نه!
از درخت فاصله گرفت و اومد کنارمنشست و زیر گوشم گفت: - چی بهت گفت که انقدر سرخشدی؟
- تو رو خدا ولم کن!
- اِ...تو هم راه افتادی.
- منظورتچیه؟
- هیچی... اما خاطر خواه جدیدت بدجوری قاطی کردههـــــا.
- بره بمیره. پسره ی سمج!
- کجایی تو... منظورمشروینه.
- شروین؟
- آرومتر بابا.
- چی می گی تو. اون فقط یهدوسته!
- اما نگاش یه چیز دیگه ای می گفت.
- از کی تا حالا تو از نگاه آدما میخونی؟
با دیدن کسی که داشت با هونام دست می داد خشکم زد. وای الان مه گل غش میکنه!
- چی شد؟ رفتی تو هپروت.
- وای خدا... 
- چیشده؟
- آرش.
- نه بابا!! هه... هه... برو خودت رو مسخرهکن.
- باورت نمی شه.
- نه...چون قبل از اومدن تو هونام گفت که با دوستاش رفتهشمال.
سرش رو گرفتم تو دستم و چرخوندمش. یه لحظه خشکش زد و بعدگفت: - وای مامان.
- حالا چی می گی؟
- الانه که بمیرم.
- هه... برو سلام احوال پرسی کن یهکم سرحال بیای!
- نه... نه... من کهندیدمش!
- خوشم میاد اخلاقت داره می شه مثل من.
- من هیچ وقت از اخلاقت خوشمنیومد.
- لیاقت می خواد... حالا هم بیا بریم که داره نگامون میکنه.
رفتیم پیش آرش و باهاش سلام و احوال پرسی کردیم. مه گل دستم رو محکم گرفتهبود و نمی ذاشت برم سر کارم.
با زور دستم رو از دستاش کشیدم بیرون. رفتم پیش عسل وبیتا و لادن نشستم.
بیتا - وای خدا دوباره ایناومد.
- منو می گی؟
- نه عزیزم. آرش رستمی رو میگم!

- مگهچشه؟
- از هونام بدتره!
لادن - باز هونام یه لبخند میزنه!
عسل - انقدر خشنه که حد نداره.
- شما اینو تو همین چند ماهفهمیدین؟
بیتا - من از وقتی سال اول بودم می شناسمش. یه عصا قورت داده ایه... مامی شینیم هونام رو مسخره می کنیم. این از اونمبدتره!
از کنار عسل بلند شدم و گفتم: - به جای این حرفا پاشین بریم تورببندیم.
لادن - وای... چه بازی ای بشه این!
بیتا - چه فایده... ماقد و هیکلمون از پسرا کوچیکتره.
لادن - راست میگه. فقط منو آهو قد بلندیم اما همه ی پسرا قدبلندن.
عسل- به قد نیست... اونا زورشون ازمابیشتره. خیلی توپ رو محکم می زنن!
- حالا ول کن این حرفا رو. به میثم بگو تورببنده.
- چرا من بگم؟
بیتا - خودت می دونی چرا. پاشوببینم.
عسل گونه هاش سرخ شد و رفت سمت میثم. بیتا گفت: - خرس گنده ازماخجالت می کشه!
خندیدم و گفتم: - یهنگاه به خودت تو آینه بنداز و بعد به اون بگو خرسگنده!
بیتا - فقط تو به من تیکه ننداخته بودی که تو هم رو سفیدمکردی.
- شرمنده. اما چیزی که عوض داره گله نداره.
بلند شد و دنبالم کرد. منم دویدم ودویدم. فقط نگام به بیتا بود که دنبالم می کرد و اصلاً حواسم به جلو نبود که یهدفعه خوردم به یکی. سرم رو بلند کردم و به هونام که نزدیک بود پخش زمین بشهگفتم: - وای ببخشید. اصلاً ندیدمتون!
سویشرتش رو که روی زمین افتاده بود برداشت وگفت: - اشکالی نداره... اما شما هم خیلی دردسر سازیدا!
نمی دونستم چیزی بگم واسه همین فقطلبخند زدم و بهش گفتم: - می شه تور رو بزنید؟
- حتماً... الان به بچه ها میگم!
***
تور رو که زدن یار کشی شروع شد. من و عسل و بیتا و آرش وعلی تو یه گروه بودیم و بقیه گروه مقابل. فقط اونا یک نفر بیشتر داشتن، داشتیم بازیرو شروع می کردیم که سر و کله آریا پیدا شد و وقتی دید گروهمایکی کم داره با یه خنده چندش آور اومد و کنار منوایستاد. هونام اومد تو زمینماو به آریاگفت: - اگه میشه برو اونور. من نمی تونم کنار اون گلها وایستم. حساسیتدارم.
آریا یکم غرغر کرد و بعد رفت اون سمت. به هونام لبخند زدم که آرومگفت: - شما راحتین؟
خندیدم و اونم خندید که میثم داد زد: - اگه خنده هاتون تموم شد شروعکنیم.
بعد توپ والیبال رو چند بار رو زمین زد.
هونام زود لبخندش رو جمع و جور کرد ومثل همیشه اخماشو کرد تو هم و خیلی جدی گفت:
- ماآماده ایم.
تا اینو گفت همه آستیناشون رو دادن بالا و چهرشون خشن شد.خندم گرفتهبود...
***
شروین خودش رو پرت کرد رو زمین وگفت: - وای خدا چه قدر خسته شدم!
میثم در حالی که نفس نفس میزد کنارش ولو شد رو زمین وگفت: - یه ساعته داریم بازی می کنیم... دیگه نمی تونموایستم.
بیتا - وای چه قدر باحال بود.
- مخصوصاً آخراش که امتیازیشد.
هونام با یه بطری پر آب اومد طرفمون. همه بلند شدن برن طرفش کهگفت: - به اندازه کافی بهتون می رسه. اما اول کسی که تشنهتره.
آریا - منظورش اینه که برای آهو آورده.
همه برگشتن طرفش که هونامگفت: - مثل اینکه ایشون می دونن کی از همه تشنه تر ِ! 
می دونستم الان دوباره دعوا می شه. برای همین گفتم: - من تشنم نیست. بقیه هم هستن.
بیتا - بده به من اون آبو. تشنمه.
علی و یگانه اومدن رو زیرانداز نشستن. علی یه انگشتر رو گرفت تو دستش وگفت:
- بچه ها این مال کیه؟
لادن - اِ...شروین خان این واسه شمانیست؟
شروین یه نگاه به دستش و یه نگاه به انگشتر کرد وگفت: - ای وای این دوباره افتاد. هروقت دستم رو زیاد حرکت می دم از دستم در میاد واسه همینهمیشه از دستم در می آرمش، اما این دفعه یادم رفته بود... مرسی.
انگشتر رو از علی گرفت و انداخت تو دست راستش. نگاهم رفت سمت هونام که بهانگشتر نگاه می کرد. وقتی متوجه شد نگاش می کنم نگاهم رو غافلگیر کرد و بهم یهلبخند زد.
خجالت کشیدم و سرم رو برگردوندم سمت درختا. یه دفعه یه مقدار آب پاشیده شدتو صورتم. برگشتم سمت عسل که این کارو کرده بود. با اینکه شوکه شده بودم اما صدایخنده ی بچه ها منم به خنده انداخت. اومدم آب لیوان رو بریزم روش که میثم خودش روسپر عسل کرد و اون خیس شد و بعد از اون لادن بطری آب رو خالی کرد رو سر شروین وهونام هم دست آرش رو گرفت و گفت: - با آب رودخونه موافقی؟
همه با فریاد شادی موافقتمون رواعلام کردیم و رفتیم سمت رودخونه و آب بازی کردیم...
****

- سلامآهو.
- آقای محترم برید کنار.
- من آریام آهو. تو رو خدا یکم به من توجهکن!
- ببین من صد بار بهت گفتم ازت متنفرم و اینم صد و یکمین بارِ!
خواستم برم که دستشو جلوم گرفت و گفت: - ازت خواهش می کنم که باهام ازدواجکن.
- نه.
- این حرف اول و آخرته؟
- همیشه حرفم این بوده.
- ببین الان اواخر اردیبهشته و دوماه دیگه منم درس و دانشگام تموم می شه و می تونیم زندگی خوبی داشتهباشیم!
- خودت هم می دونی که من کیو دوست دارم.
- آخه هونام چی داره که منندارم؟
- برو کنار آریا. من نمی تونم کسی به جز اونو دوست داشتهباشم!
- پس من چی؟
- خیلی ها هستن که دوست دارن... پاتو از زندگی من بکشبیرون! من خودم یکی رو دوست دارم.
- دِ نه دیگه... مهم اینجاست کههونام خان تو رو دوست نداره!
- تو اینو از کجا می دونی؟
- از اونجا که هنوز بهت نگفته دوستداره.
- شاید گفته باشه و تو ندونی!
- امکان نداره... وگرنه بهت نمی گفتخانم شفیعی. یه آهویی... آهو خانومی... گلمی... عزیزمی... چیزی بین حرفاش میگفت!
- خب... حرفات تموم شد؟
- نه... تو رو خدا با من ازدواجکن!
- آریا کاری نکن که پشیمون شی.
- چرا پشیمون شم؟
- هونام داره نگامون می کنه... تو روخدا برو آریا... من تو رو دوست ندارم... من... من ازت بدم میاد. تو رو خدا دست ازسرم بردار.
- باشه... اما اگه اتفاقی برام افتاد بدون مسببش توبودی!
با عصبانیت ازم فاصله گرفت...
هونام اومد کنارم وایستاد وگفت: - مزاحمتون شدخانم؟
فقط نگاهش کردم که گفت: - اگه شده بگید. شما خیلی مهربونیدو کارای اونو جدی نمی گیرید اما اون دیگه شورشودرآورده!
چه خشک و رسمی... شاید آریا راست می گفت! شاید اون اصلاً دوستمنداشت.
همه ی حرصم رو ریختم سر هونام و گفتم: - به شما چه ربطی داره که کی مزاحممن شده و کی نشده؟ اصلاً شما کی هستید آقا که فقط مراقب من هستید و بهم امر و نهیمی کنید؟
با تعجب زل زده بود به من که گفتم: - اینجوری به من نگاه نکنید...! منراستش رو گفتم.
- شما حالتون خوبه؟
- نه. حالم خوبنیست.
- می خواین تا ماشین همراهیتون کنم.
- نخیر. خودم پادارم.
- من که حرف بدی نزدم.
- تو رو خدا بس کن هونام. اصلاً حوصلت روندارم.
از جلوی چشمای متعجبش گذشتم و رفتم سمت حیاط... خودمم نفهمیدم چرا این کاروکردم... ای آریا خدا بگم چی کارت کنه که باعث شدی اینجوری باهاش حرف بزنم! الان فکرمی کنه من مخم تاب داره.


********
وقتی به ماشین تکیه دادم مه گل دستمو گرفت و گفت: - وایخدا خسته شدم از این درسا.
- تو که خوش به حالته. ترم آخرته! من بدبختم که حالاحالاها اینجام.
- آخی... بدون من می خوای چی کارکنی؟
- خیلی خودتو دست بالا گرفتیا!
- مگه اشتباه میگم... اِ... ایناینجا چیکار می کنه؟
- کی؟
- یگانه رو می گم. اون که الان کلاس نداره. چرا اومدهدانشگاه؟
برگشتم طرف جایی که با دست نشون می داد. یگانه از ماشینش پیاده شد و دویدسمتماو تا بهمون رسید یه سیلی زد توگوشم.
گیج و مبهوت بهش نگاه کردم که گفت: - خیالت راحتشد؟

مه گل-چی می گی یگانه... چرا اینکارو می کنی؟

یگانه - داشتی می کشتیش نامرد!
- چی می گی تو؟
- آریا دیشب به خاطر تو خودکشیکرد.
جا خوردم و با ترس بهش زل زدم و گفتم: - دروغ میگی.
یه سیلی دیگه زد تو گوشم و گفت: - من دروغ می گم...؟ می خوای بریمببینیمش... می دونی چش شده؟... خونش رو آتیش زده.... همه ی بدنش سوخته. دکترا گفتنبه احتمال 30 درصد زنده می مونه.
مه گل - به آهو چه ربطیداره؟
یگانه - وقتی از این خانم جواب منفی شنیده این کاروکرده.
مه گل برگشت و بهم نگاه کرد و گفت: - اون حق انتخاب داره یگانه... الانهم فکر می کنم و می بینم چه قدر خوب شد که بهش جواب منفی داده. چه دیدی شاید اگهباهاش ازدواج می کرد این کارو با خونه ی خودشون میکرد!
- اون این کارو نمی کرد!
گفتم: - از کسی که خودشو و خونشو آتیش می زنه و تعادل روانینداره این کارا بعید نیست.
دستش رو برد بالا که و یکی دیگه زد تو گوشم وگفت: - خفه شو آشغال. اون داره می میره.
همون لحظه فریاد هونام دلم رولرزوند.
- چی کار می کنید خانم؟
قبل از اینکه برسه بهمایگانه ازمون فاصله گرفت و دوید سمت در ماشینش.
هونام اومد پیشمون وگفت: - چی شده خانم شفیعی؟
گیج و منگ بودم. هم از شوک خبری که شنیده بودم و هم بهخاطر سیلی های یگانه.
مه گل - وای خدا رو شکر که شما اینجایید. می شه آهو روببرید خونه؟
- بله البته.
مه گل دستمو گرفت و گفت: - من فردا ماشینت رو میآرم!
فقط سرم رو تکون دادم. مه گل کمکم کرد تا بشینم تو ماشین. سرم رو تکیه دادمبه شیشه و چشمامو بستم... وقتی چشمامو باز کردم هوا تاریک شده بود. هونام سرش روتکیه داده بود به پشت صندلیش. به ساعت نگاه کردم. از 9 گذشته بود. نیم ساعت روصندلی نشستم. یه دفعه یه ماشین بوق زد و هونام از خواب پرید. برگشت سمت وگفت: - اِ...شما بیدار شدید؟ چرا منو بیدار نکردید؟
- دلم نیومد! 
خندید و چیزی نگفت.چشماش سرخ شده بود.
دلم براشسوخت: - واقعاً ببخشید. خیلی بهتون زحمت دادم.
- این چه حرفیه آهوخانوم.
- الان کجا هستیم؟
- جلوی یه رستوران. منتظر شدم از خواب بلند بشید و بریمشام بخوریم.
- خیلی ممنون اما من گرسنم نیست!
- نه دیگه از این حرفا نداریم. پیادهبشید لطفاً که روده بزرگه روده کوچیکَ رو خورد.
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمترستوران. اصلاً میل نداشتم چیزی بخورم. داشتم با غذام بازی می کردم که قاشق رو ازدستم گرفت و قاشق رو پر کرد و گرفت جلوی دهنم و گفت: - نمی شه که شم چیزی نخورید... دهنتون رو باز کنید!
- نه تو رو خدا... بدید خودم می خورم. اینجوری زشته... شما هم نمی تونید غذاتون رو بخورید!
- امکان نداره. دهنتون رو بازکنید.
دهنمو یه کوچولو باز کردم که قاشق رو مثل مادرهایی که به بچه هاشون غذامیدن، یکم رو هوا چرخوند و بعد آروم آورد جلوی دهنم. صورتمو بردم جلو و غذا روخوردم.
خندیدو گفت: - راه خوبیه واسه سرگرم کردن بچه ها، اما مثل اینکه شماهم دست کمی از بچه ها ندارید!
خندید و گفتم: - خیلی کیف داد. یه قاشقدیگه!
خندید و دوباره قاشق رو پر کرد. خواست بگیره سمت دهنم که نگامون به هم گرهخورد. شاید ده ثانیه... بیست ثانیه... سی ثانیه یا بیشتر. اون موقع از خدا یه چیزیخواستم: «کاش زمان همین جا متوقف بشه.»


******

ماشین رو پارک کرد و گفت: - شبتون به خیر
- حسابی تو زحمت انداختمتون. معذرت میخوام!
- این چه حرفیه آهو. من که کاری نکردم... اوه ببخشید منظورم همون خانم شفیعیبود!
- راحت باشید. من همون آهو هستم.
خندید وگفت: - پس من اگه بهتون بگم آهو خانم شما ناراحت نمی شید؟
- نه.
- دستتون دردنکنه.
- چرا؟
- هیچی.
- ببخشید نمی تونم تعارف کنم بیاینبالا.
- این چه حرفیه. حتی اگه پدر و مادرتون هم بودن باز من نمیومدم.
- چرا؟
لبخند زد : - خودت یه روزمیفهمی.
- نمی شه الان بگید.
- خیر.
- باشه منم اصراری ندارم... بازمممنون.
- خواهش می کنم.
خواست پیاده شم که گفت: - راستی !
- بله ؟
- یه سوال ازت دارم.
- بفرمائید.
- اِم...تو زندگیت...کسیهست؟
هاج و واج نگاش کردم. ادامه داد: - راستش رو بخوای... من خیلی وقتهکه احساس می کنم دوست دارم... خواستم بدونم شما هم... شما هم به من علاقه دارید یانه؟
شاید باور نکنید اما من اون لحظه احساس می کردم بین آسمون و زمین معلقم... داشتم از هیجان می مردم.
سرم رو پایین انداختم و خواستم پیاده شم که آستین مانتومرو گرفتو گفت: - ببخشید بد مطرح کردم. اما به خدا تا همینش هم با خودم کلنجار رفتم تابهتون بگم.
دلم می خواست بگم همین گه گفتی یه دنیا برام ارزش داره اما انگار یکی دهنموبسته بود. اصلاً نمی تونستم صحبت کنم. خودمم نمی دونم چم شدهبود.
فقط تونستم بگم: - شب خوش.
و از ماشین پیاده شدم. داشتم دنبالکلید می گشتم که از ماشین پیاده شد و اومد کنارم وایستاد وگفت: - آهو خانوم.
- بله؟
- می تونم امیدوار باشم؟
برگشتم و نگاش کردم. چه چشمای معصومیداشت. هر چی دلم می گفت رو آوردم رو لبام و بهش لبخندزدم.
یه لحظه مات و مبهوت نگام کرد و بعد گفت: - مرسی... واقعاًممنون.
یه دفعه دستامو گرفت و گفت: - خیالم رو راحت کردی.
دستامو از دستاش کشیدم بیرون ودوباره شروع کردم به گشتن.
- معذرت می خوام... دست خودمنبود.
- شبتون به خیر.
- آه بله. حواسم نبود. شبتون بهخیر.
در رو باز کردم و رفتم تو. هونام هم سوار ماشین شد ورفت.
یه نگاه به دستام کردم... داشتم می لرزیدم!

***

سرم رو گذاشته بودم رو شونه مه گل و گریه می کردم. بیچارهخودش هم دست کمی از من نداشت. صدای گریهمابین صدایهمهمه و گریه و شیون بقیه گُم شده بود. مداح پشت بلندگو با صدای بلندگفت: - برای شادی روح جوان ناکام، آریا رادمنش فاتحهالصلوات.
صدای صلواتشون تنم رو می لرزوند. سرم رو محکمتر بهشونه ی مه گل فشردم. شونه هاش می لرزید. یه نگاه به جایی که وایستاده بودیمانداختم. همه ی بچه ها داشتن خودشون رو می کشتن. صدای مادر آریا میومد که با فریادمی گفت: - خدایا پسرمو کجا بردی؟ امیدمو کجابردی؟
گریم شدت گرفت. صدای مه گل می لرزید: - آهو آرومتر... با گریه های تو که اون زنده نمی شه!
مه گل بازوهامو گرفت و به هونام که کمی آنطرفتر بود گفت: - آقای نیکزاد می شه یه لحظه بیاید؟
هونام اومدکنارمون وایستاد و گفت: - بله خانم؟
- از طرفمابهشون تسلیت بگید... من آهو رو می برم خونهشون.
- بزارید من ببرمش!
- نه.براتون زحمت می شه. خودم می برمش.
- باشه هر جور راحتید... خانم شفیعی حالتون خوبه؟
فقط سرم رو تکون دادم. 
مه گل - از همه معذرت خواهی کنید که نتونستیمبمونیم.
- حتماً.
به مه گلگفتم: - داره حالم بد می شه مه گل. منو از اینجاببر.
- باشه... باشه... خداحافظ آقاینیکزاد.
-خدافظ هونام خان.
هونام - خداحافظ... مواظب باشین!
سرتکون دادیم و سوار ماشین شدیم. مه گل سریع دور زد و از اونجا دور شد... جلوی خونه پارک کرد و گفت: - خب رسیدیم.
- تو نمیای بالا؟
یه نگاه به من کرد و یه نگاه به ساعتش: - باشه...پیادهشو.

***

خودمو روی مبلانداختم و گفتم: - هیچ وقت خودمو نمی بخشم.
مه گل کیفش رو انداخت رو زمین و شالش رو از سرش درآورد و گفت: - آخه دختر خوب، تو چرا انقدر خودت رو آزار میدی؟ مگه تومقصری؟
- آره... من مقصرم!
- وایآهو اگه یه بار دیگه این رو تکرار کنی می زنم تو دهنت.
- مگه دروغ می گم؟
- تو کَر بودی... مگه نشنیدی که مادر آریاازت معذرت خواهی کرد و گفت که آریا به خاطر یکی دیگه خودکشی کرده.
- شنیدم... اما... اما به خاطر کی خودکشی کرده؟
- یگانه گفت به خاطر کسی که تو رو با اون اشتباهی می گرفته... اسمش هم لیدا بود، لیلابود... نمی دونم یادم نیست... اون یکی دیگه رو دوست داشته و چون بیماری روانیداشته، تو رو مثل اون می دیده. در صورتی که اون هیچ شباهتی به تو نداشته... من... من خودم عکسهاش رو دیدم. تو چشات قهوه ای تیرس اما اون چشاش سبزه. تو موهات خرماییهو اون موهاش بوره. تو قد بلندی و اون از منم کوتاهتره!
- بهمن ربطی نداره اون چه شکلیه و فرقش با من چیه...! مهم اینه که من اونو کشتم. مادرآریا هم واسه اینکه من دچار عذاب وجدان نشم گفته مقصر نیستم!
اومد کنارم وایستاد و یه سیلی زد تو گوشم. همین جوری نگاهش کردم که یه دفعهزد زیر گریه و گفت: - آخه مرض داری این حرفو بزنی که اینجوریبزنمت؟
هیچی نگفتم. کیفش رو برداشت و شالش رو سرش کرد و دررو باز کرد و از خونه رفت بیرون...

وای چه روز نحسی. یعنی می شه گفت چه هفته نحسی! دیشبلادن زنگ زد و گفت که آریا خودش رو از طبقه سوم پرت کرده پایین... به خاطر لیدا. زنی که از آریا بزرگتر بود و یه بچه داشت. اما آریا دوسش داشت و من هنوز نمی دونمکه چرا منو با اون اشتباه گرفته بود. اما مثل اینکه فهمیده بود اون دوباره ازدواجکرده!
نفسم رو با صدا بیرون دادم و سرم رو گذاشتم روی زانومو نفهمیدم کی خوابم برد.

***

یک هفته گذشت و امتحانا شروع شد. دیشب خیلی دیر خوابیده بودم و چشمام بازنمی شد. تلفن زنگ می خورد. گوشی رو برداشتم: - بله؟
- سلام آهو.
- سلام یگانه.بازم تسلیت می گم!
- ممنون عزیزم.
- چیزی شده که الان زنگ زدی؟
- نه. فقط خواستم دوباره ازتمعذرت خواهی کنم.
- من همه چیز رو فراموش کردمیگانه.
- خوش به حالت... من نمی تونم.
- چرا؟... نکنه بازم منو مقصر می دونی؟
- گفتم کهنه. فقط... فقط خواستم بگم که ای کاش آریا تو رو دوست داشت. اون وقت شاید می تونستمراضیت کنم.
- خودت می دونی که من...! 
- نه نگو آهو. بزار همون جوری فکر کنم. این طوری آرومم میکنه!
- خب... چه کاری می تونم برات بکنم؟
- حلالش کن!
- این کارو همون روز که زدی تو گوشم وسرم فریاد کشیدی کردم.
زد زیر گریه و گفت: - غلط کردم آهو... تو رو خدا ببخشش.
- من کهبخشیدمش... اما یه سوال. تو چرا بیشتر از مادرش نگرانی و بیشتر از اون براش گریه میکنی؟
- درسته که من فقط دختر عمش بودم اما خیلی دوسشداشتم.
- مثل علی؟
- گفتم دوسشداشتم نه اینکه عاشقش باشم... من اونو مثل برادری که هیچ وقت نداشتم دوست داشتم.شاید واسه همین انقدر نگرانش بودم و ...
هق هقش، اشک منو همدر آورد. تماس رو قطع کردم و تلفن رو از پریز کشیدم.
صدایشُرشُر بارون توجهم رو جلب کرد. مثلاً خرداد بود. چه بارونی میومد! سرم رو تکیهدادم به دیوار و به کوچه نگاه کردم. وسط گریه یه دفعه خندم گرفت. تو این بارون همول کن نیست! پنجره رو باز کردم و داد زدم: - سلام هونام خان. این جا چی کار می کنید؟
خندید و داد زد: - یعنی تو نمی دونی؟
خودم رو زدم به اون راهو وگفتم: - نه راستش نمی دونم!
- یعنییادت نیست که بهت گفته بودم می آم دنبالت با هم بریم دانشگاه؟
- چرا اینو یادمه.
- پس بفرماپایین.
- یه نیم ساعت صبر کن اومدم.
- ماشاا... . مگه چیکار می کنی؟
- حالادیگه.
- من تو ماشین منتظرم...
- باشه. اومدم!

سریع لباسپوشیدم و در خونه رو قفل کردم و رفتم پایین. هونام تو ماشین نشسته بود و با انگشتاشبه زانوش ضربه می زد. در ماشین رو باز کردم و نشستم که مثل همیشه با لبخندگفت: - سلام و صبح بهخیر!
- سلام. خوبیدشما؟
- بله الحمدالله. شماچطورید؟
- بدنیستم.
- دیگه گریه نمیکنید که؟
خندیدم وگفتم: - نه... چهطور؟
- همینجوری.
ماشین رو روشن کرد وراه افتاد. چون هوا بارونی بود بیست دقیقه ای دیرتر رسیدیم. البته همون نزدیکهایدانشگاه ماشین رو پارک کرد و گفت: - خب هنوز یه نیم ساعتی وقت هست. صبحانه کهنخوردید؟
- من هیچ وقتصبحونه نمی خورم. مگر اینکه مه گل پیشم باشه یا تو جمع باشم و مجبور بشمبخورم!
- پس واسه همینه کههمیشه بعد از کلاسهای صبحتون کسلین...
- شما که فقط منو دو بار تو هفته می بینید.
- انقدر هم مطمئن نباش.
- یعنی چی؟
- من هر وقت کلاس داری تودانشگاهم.
- چی؟
- خب مگه چه اشکالیداره... فقط عین بیکارا می شینم رو نیمکت و این ور و اون ور رو نگاه میکنم.
- برایچی؟
- تا شما از اون پلهها بیای پایین و من دو دقیقه بیشتر ببینمت!
با خجالت سرم رو پایین انداختم کهگفت: - ببخشید که من زیادیخودمونی می شم اما دست خودم نیست! یکی که برام عزیز باشه...
چند تا تقه به شیشه ی ماشین خورد. سرم رو بالاآوردم. چه جالب. همین مونده بود که شروین منو با هونام ببینه... یا نه. اصلاًببینه. به اون چه ربطی داره.
هونام شیشه رو داد پایین و شروین زودتر از هونامگفت: - سلام هونام خان! اینجاچیکار می کنید؟
- سلام. فراموش کردید کهمادانشجوییم؟
- به شما کهنمی آد دانشجو باشی!
هونامیه نگاه به سر تا پای خودش انداخت و گفت: - می شه بگید چرا؟ چون من موردی تو خودم نمیبینم.
- دانشجو می ره درسمیخونه... نه اینکه اول صبحی با عشق یکی دیگه دل و قلوهبده!
- عشق یکی دیگه... شما درباره کی صحبت می کنید؟
تکیه اش رو داد به ماشین و گفت: - آهو رو می گم... من اونو خیلی دوستدارم!

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی