فصل هشتم آرش نمی دانست چندمین بار است که موهایش را می شوید و خشک می کند. هر بار با ژل و تافت موهایش را مدلی درست می کرد و باز ناراضی موها را می شست. شب قبل با یک تصمیم ناگهانی به شماره مونا زنگ زده بود، بعد از چندین بوق آزاد سرانجام صدای گرفته و عجیب زنی تلفن را جواب داده بود. آرش اوب فکر کرد اشتباه گرفته است اما وقتی مونا بی حال گفته بود:" چه می خواهد و مگر پیغام را نگرفته است؟"فهمید بد موقعی زنگ زده است، برای همین سریع پرسید: _نمی دونم با چه تیپی بیام گفتم ازت بپرسم که فردا ضایع نشم. مونا با همان لحن شل و بی حال جواب داده بود: به هر حال که فردا ضایع میشی روش شرط می بندم! اما هرچی عجیب تر و اجق وجق تر بیای کمتر احتمال ضایعاتت می ره، مگه تو نمی گی اونور بودی؟... شکل همونها بیا... دیگه هم مزاحم نشو کلیپس جون! بعد بی آنکه منتظر جواب بماند تماس را قطع کرده بود. آرش بعد از آن بلافاصله با کاوه تماس گرفته بود بلکه او بتواند کمکش کند، همان طور که حدس می زد کاوه خواب آلود گوشی را برداشت، ساعات اولیه صبح همیشه در خواب ناز بود. اما بر خلاف تصور آرش از اینکه با صدای زنگ تلفن بیدار شده بود، عصبانی نشد و با شنیدن صدای آرش با خوشحالی جواب داد: _چطوری بی معرفت؟ آرش با شرمندگی جواب داد: _فکر نکن از خوشی یادت نیستم.
حالم حسابی گرفته است. کاوه با همدلی پاسخ داد: _می دونم بابا، دلم خیلی برات تنگ شده، چه خبر، چه کردی؟ آرش فوری جواب داد: اتفاقاً برای همین بهت زنگ زدم. بالاخره طرف جواب داد و قرار شد فردا منو با خودش ببره یکی از همون دوره های کذایی... صدای هوشیار کاوه نشان میدا خواب از سرش پریده است: _خوب، خوب! _هیچی دیگه، فکر کنم از بس التماس کردم دلش به رحم اومد. فقط نمی دونم چی بچوشم و چه تیپی برم که دستم رو نشه، گفتم از تو که با تجربه ای بپرسم! کاوه غرید: بر پدرت صلوات! همچین می گه انگار بنده عمری یه پای ثابت اکس پارتی بودم. _نبودی؟ _چرا... حق داری. رفتی و به ریش بنده می خندی. _حالا کمک می کنی یا نه؟ عجب گیری افتادم ها، شدی عین کنیز حاج باقر، هر بار بهت زنگ می زنم کلی غر می زنی... _به! انگار بدهکار هم شدیم! حالا قهر نکن...فکر کنم با اون هیکل دکل، تو بد مخمصه ای گیر کنی. آرش با عصبانیتی واقعی پرسید: منظورت چیه؟ کاوه خندید: آخه کدوم قرص و موادی دیدی که هیکلش مثل دیوار باشه؟ این کسایی که می بینی شلوارشون داره از پاشون می افته و به هیچی بند نیست جون می دن برای اینجور مهمونی ها، خدا کنه بهت شک نکنن، یعنی هوش و حواسشون سر جاش نباشه وگرنه از الان معلومه که به قول اون دختره تو تابلویی. آرش عصبی توپید: بس کن دیگه! تو مثلاً دوستی یا دشمن؟ به اندازه ی کافی خودم نگران هستم، می گی یا کوشی رو بذارم! صدای کاوه بلند شد: هش! هنوز که وحشی هستی! اونجا ادا و اصول در نیاری ها می زنن ناکارت می کنن همه مثل من مدرک رام کننده حیوانات وحشی رو ندارن ها! حالا خوب گوش کن با توجه به هوش و حواست بهتره یادداشت برداری. اول یه شلوار جین کهنه ی رنگ و رو رفته اگه ریش ریش شده و سوراخ باشه که دیگه بهتر، می پوشی. بعد یه بلوز دراز و گل و گشاد که چند تا لک و پک روش باشه و حسابی دراز و آستین بلند باشه می پوشی. خلاصه همه چی هر چی آویزون تر و شل و ول تر بهتر! روی آستین بلند باز تاکید می کنم، یادت نره. بعد روی بلوز درازه می تونی یک آستین کوتاه یا جلیقه کتونی که هزار تا جیب داره بپوشی. کفشت حتماً باید مارک دار و درست و درمون باشه که بفهمن آدم حسابی هستی و پول تو جیبت پیدا می شه. ساعتت هم مارک دار باشه، چرت و پرت آویزون نکنی ها! قسمت مهم سر و وضعت، موهاته! موهاتو شب می شوری خیس خیس می خوابی روش تا صبح سیخ سیخ خشک بشه، بعد هم با ژل و دماغ وتف و هرچی دم دستته دونه دونه، رو به هوا درستش می کنی هر چی بلند تر بهتر، البته کارت که تموم شد وحشت نکن یه خورده شبیه اسب در حال دویدن می شی که عادیه، اونجا همه همینطوری هستن. ابروهات رو هم اگه با موچین مامانت تمیز کنی عالی می شه... آرش بی طاقت وسط حرف دوستش پرید: بسه دیگه، چرت و پرت نگو. شوخی و مسخرگی بسه، کارتم داره تموم می شه ولی فقط حرف مفت شنیدم. کاوه با لحنی جدی جواب داد : حرف مفت زن خودتی و هفت جد و آبادت ! دارم جدی باهات حرف میزنم ، وقتی رفتی اونجا خودت می بینی که چقدر راهنمایی خوب و دقیقی کردم . چی می گفتم ؟ آهان ! ابروهاتو تمیز کن ، بعد اگه ریش داری همه رو بتراش به جز یه انگشت زیر چونه یا هر جای دیگه که عجیب تر بشی ، یا یه خط دراز دور چونه ، به سلیقه ات ربط داره . بعدم هر چی می تونی قوز کن و شل و ول مکش و مرگ ما حرف بزن ، اینا خیلی مهمه ها ! دستت دیرتر رو می شه ، بعد هم لطفا" هر صحنه ای دیدی غیرتی نشی و دایم به خودت بگو" مگه تو فضولی به تو چه ربطی داره"... اون اول کاری هم زل بزن به بقیه جماعت و تا می تونی تقلید کن ! اطلاعات هم نده دهن لق جون ! دهنت رو سفت ببند،با هیچ دختری هم ... چی می گم ؟ تو اینقدر بداخلاق و گند دماغی که خود به خود سراغ کسی نمی ری . با همه این حرف ها بعید می دونم سوتی ندی ، اگه دیدی چپ نگات می کنن و سوال پیچت می کنن زود جیم شو ، فهمیدی ؟ آرش بی حوصله جواب داد : خیلی خوب ، تا یه هفته تخلیه چرت و پرت شدی برو سراغ کارت! کاوه خندید : یه کم دیگه بمونی احتمالا" من می یام . دارم از تنهایی دق می کنم. آرش بدخلق توپید : بشین سرجات ببینم ، حوصله تو یکی رو ندارم. وقتی خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت در دل آرزو کرد زودتر همه چیز تمام بشود تا بتواند به زندگی سابقش برگردد اگر چه هرگز به آرامش سابق نمی رسید اما حداقل از این وضع نجات پیدا می کرد. **** توصیه های کاوه را اجرا کرده بود بجز ابروهایش ، با انگشت روی ابروهای پرپشت و مردانه اش دست کشید ، این یک قلم را هرگز حاضر نبود قبول کند . کم مانده بود مثل دخترها آریش برای پسرها هم عادی شود . به اندازه یک سکه کوچک ریش زیر لب پایین جا گذاشته بود . می دانست حق با کاوه است ، او در این مورد دقتی بسیار بالا داشت و بر عکس آرش که اصلا"توجهی به سرو وضع کسی نداشت کاوه با نگاهی دقیق و تیزبین از فرق سر تا نوک پای آدم ها را می دید و به خاطر می سپرد. با نگاهی به ساعت ، با عجله کفش های گرانقیمت و شیکش را پوشید . آخرین نگاه را در آینه انداخت و از نتیجه ای که دید راضیشد . شلوار جین کهنه و رنگ و رفته ای که برای نظافت خانه اش می پوشید و سر زانویش سفید و پشت کشاله اش قلوه کن شده بود . بلوز گشاد و چروک کتان با یقه هفت و کمی باز که سایزش را اشتباه دیده و بزرگتر خریده و حوصه اش نیامده بود آن را پس بدهد : در آخرین لحظه آن را در چمدانش چپانده بود تا شاید به عنوان سوغاتی به کسی بدهد اما همه چیز در هم ریخته بود و اصلا" سوغاتی و این آداب و اصول رایج به فراموشی سپرده شده بود و حالا خوشحال بود که آن را همراهش آورده ، یک خر مهره آبی با دانه های براق و گرد قهوه ای هم که برای پرستو سوغاتی آورده بود ، حالا یه گردن بسته بود . همه چیز درست و مرتب بود تقریبا" تمام توصیه های کاوه را اجرا کرده بود ، فقط مانده بود چطور با این ریخت و قیافه از اتاق بیرون برود ، می ترسید مادرش با دیدن او سکته کند . با نگاه دوباره به ساعت ، فوری از اتاق بیرون رفت. خوشبختانه مادرش آن اطراف نبود ؛ فوری در ورودی را باز کرد و با عجله بیرون رفت . می توانست تلفنی به مادرش بگوید که شب دیر بر می گردد . از هیجان نفس نفس می زد انگار مسافتی طولانی را دویده باشد . جلوی کافی شاپ ایستاد و سعی کرد افکارش را مرتب کند . نمی دانست چه چیزی انتظارش را می کشید و بدترین قسمت ماجرا همین بود ، هیچ شناختی از این مهمانی ها نداشت و هیچ کدام از دوستان شایان را نمیشناخت . می دانست که نباید بگذارد کسی بفهمد او برادر شایان است ، چون ممکن بود او را به همان تله ای بندازند که برادرش در آن افتاده بود ، باید با احتیاط کامل جلو می رفت ، نباید عجله می کرد . عجله همه چیز را خراب می کرد . تا حالا که شانس آورده بود ، صدای بوق ماشین او را از افکارش بیرون کشید . ماشین مدل بالایی کنار خیابان ایستاده بود و بوق می زد . آرش با کنجکاوی نگاه کرد . زن جوان شیک پوشی پشت فرمان اشاره کرد و آرش تازه فهمید راننده همان موناست . با عجله به طرف ماشین رفت و سوار شد بوی عطر گرانقیمت شیرین و سیگار فضای ماشین را پر کرده بود . سلام کرد و با تعجب متوجه شد بین دختری که دفعه پیش دیده و کسی که حالا کنار دستش نشسته هیچ شباهتی وجود ندارد ، صدای خنده ی مونا بلند شد. -چیه ؟ چرا فکت افتاده ؟ بعد که نگاه هاج و واج آرش را دید ، جدی گفت: -ببین اگه بخوای اینطوری شاسکول بازی دربیاری سیم ثانیه فس کارت در می آد. آرش با گیجی سری تکان داد : راستش اصلا" نمی فهمم چی می گی ؟ این دیگه چه زبونیه ؟ مونا قهقهه زد : آهان ! پس زبون مخفی بلد نیستی ، هان ؟ اینم برات بد می شه ، اکثر برو بچس اینطوری حرف می زنن ، زود تابلو می شی ... حداقل خودت رو بزن به چت مغزی ، اینو که دیگه بلدی ؟ بعد وقتی نگاه گنگ آرش را دید عصبانی گفت : یعنی هیچی نگو ، خودت رو بزن به خنگی و مستی ... در ضمن نشون بده که چپت پره ، اگر نه به پیسی می افتی ها ! فهمیدی ؟ ارش سر تکان داد : آره. -خوب خدا رو شکر ، انگار خیلی هم گلابی نیستی . اونجا هم کلیپس من نشی ها ! به همه می گم تو یکی از آشناهایی ، زیاد با کسی گرم نگیر ،هر کوفت و زهرماری هم تعارفت کردن بردار و مایه رو رد کن ولی لب نزن ، خوب ؟ ارش سر تکان داد . نگاه کنجکاو مونا را حس می کرد ، بعد صدایش را شنید: -قیافه ات رو خوب جا زدی ، بدک نیست . فقط زیادی هرکولی .... چطوره که تو اصلا" شبیه برادرت نیستی ؟ آرش شانه بالا انداخت : شایان بیشتر شبیه مادرم بود . استخون بندی ظرف . جمع و جوری داشت. بعد با انگیزه ناگهانی پرسید : تو هم قرص مصرف می کنی ؟ لبخند مونا محو شد ، با بدگمانی نگاهی به آرش انداخت : حالا رفتی تو کار من ؟ آرش فوری جواب داد : نه ، باور کن فقط کنجکاوم بدونم این قرص چیه ؟ عوراضش چیه ، چه شکلیه ... می ترسم اونجا دستم رو بشه. مونا نفس عمیقی کشید و گفت : ای بابا ، توهم که انگار تازه دنیا اومدی . ولی برای اطلاع جناب عالی باید بگم که من قرص استفاده نمی کنم . البته چند باری مشتری بودم اما خوشم نیامد ؛ قرص شکل اسمارتیز رنگی و درخشانه البته الان همه جورش هست . قیمتش هم بالا پایین داره ، اونهای که آشغال قرو قاطی داره ارزون تره ، هرچه گرونتر باشه خالص تره ، البته اگه ناوارد باشه همون آشغال ها رو به اسم اصل بهت می اندازن . تا خوردی اثر نمیکنه ، یک ربع بیست دقیقه بعد اثر می کنه ، شاد و شنگول می شی ، دلت می خواد یه جوری انرژی زیادت رو خالی کنی ، تو این مهمونی ها مثل وحشی ها می رقصن ، یه سری هم احساس عشق و عاشقیشون ورم می کنه و با هرکی دم دستشون باشه.... بعد نگاهش را چرخاند گفت : می فهمی که ؟ واسه همینه از هم ایدز و هزار تا کوفت و زهرمار می گیرن ، چون اصلا" حالیشون نیست چه غلطی می کنن. آرش با کنجکاوی پرسید : پس تو هیچی مصرف نمی کنی ؟ مونا پوزخند زد : اگه پاک بودم اینجا چه غلطی می کردم ، هان من از همه بدبخت ترم. آرش دیگر حرفی نزد . با دقت به خیابان ها نگاه می کرد . عاقبت جلوی خانه بزرگ و یک طبقه ی ایستادند . مونا با دقت به اطراف نگاهی انداخت و روبه آرش کرد : رسیدیم ، تا می تونی حرف نزن ، سوتی هم نده . بیا.... قلب آرش در سینه اش محکم می کوبید . هوا تاریک شده بود و چراغ های خانه روشن بود اما سر و صدایی نمی آمد . مونا زنگ زد و در آیفون پچ پچ کرد : منم مونا... در با صدای خفه ای باز شد و حیاط کثیف و خالی پیش چشمشان نمایان شد . چند لحظه بعد داخل ساختمان بودند . بر خلاف انتظار آرش ، موسیقی ملایمی پخش می شد و اکثر مهمان ها نشسته بودند . با یکی دو پسر عجیب و غریب دست داد و چیزی من من کرد، مونا به جای اون حرف می زد: -این آرشه ، یکی از بروبچس با حال ، از آشناهاس.... آرش هم سر تکان می داد و چیزی نمی گفت . با دقت به دختر و پسرها نگاه می کرد تا خودش را همرنگ جماعت کند . مونا با دیدن عده ای ، در گوشه ای از سالن نمیه تاریک و بزرگ گم شد و آرش مضطرب و نگران روی صندلی نشست . خدا را شکر می کرد که بقیه چندان به او توجه نکرده اند و همه سرگرم خودشان بودند . اکثر پسرها با سر و وضعی آشفته و موهای سیخ سیخ او را یه یاد حرفهای کاوه انداختند . معذب روی صندلی جابجا شد تا از نگاه کنجکاو و پر تمنای دو دختری که روبرویش نشسته بودند بگریزد . قیافه دخترها برایش خیلی بیشتر از پسرها عجیب و تهوع آور بود . لباسهای تنگ و کوتاه ، آرایشهای غلظ و سنگین ، موهای چند رنگ با مدلهای عجیب ، همه برایش وقیح و چندش آور می نمود . حالا می توانست فرق این مهمانی را با مهمانی که همراه پرستو بود ، دریابد . با کمال تعجب لحظه ای دلش برای پرستو تنگ شد ، از آن همه حرفهای نیش داری که بعد از مهمانی بارش کرده بود پیشیمان بود . با صدای آشنایی به خود آمد : کجایی ؟ آرش به سرعت سر بلند کرد ، مونا با لیوان آب ، مقابلش ایستاده بود . چشمانش می درخشید ، انگار گریه کرده باشد ، آرش من من کرد : هیچی ! نگاه می کردم. پسری با ظرفی بلوری مقابلش سبز شد : نه شد دیگه! بعد نگاهی به مونا کرد و پرسید : رفیقمون اهل کجاست ؟ مایه تیله ای روبراست ؟ مونا خندید : اهل همه جا ، الحمدالله چپش هم پره ، فقط کم حرفه پسر مقابل آرش خم شد : اونم حسنشه ، پس بفرما! آرش به ظرف درخشان که پر از قرص های رنگارنگ بود نگاهی کرد ، بدون تامل یکی برداشت . بعد پرسشگرانه به مونا نگاه کرد ، اما قبل از آن که چیزی دستگیرش شود صدای پسر بلند شد : بنداز بالا که این از اون جنسای نابه ، کلی مایه بالاش رفته . بعد دوباره درختیم. مونا فوری اشاره کرد تا آرش قرص را بخورد و چشمک زد ، با خنده گفت: -آخرش حساب می شه پسر چرخی زد و همراه مونا دور شد : ما که حرفی زندیم . دوستای تو دوستای ما هم هستند. آرش قرص را زیر زبانش مخفی کرد . انگار که مواد منفجره در دهانش باشد ، می ترسید . با خودش فکر می کرد مبادا قرص زیر زبانش حل شود ، شش دانگ حواسش را جمع کرده بود تا در اولین فرصت قرص را بیرون بیاندازد که دختری کنارش نشست و یه بطری آب معدنی به طرفش دراز کرد وقتی تعجب را در نگاه آرش خواند ، با لوندی خندید : بگیر دیگه ، مگه آب نمی خوری؟ آرش بطری را گرفت ، نمی دانست چه کند ، کم سن و سالی دخترک شوکه اش کرده بود . زیر آن لایه های رنگ روغن دختری نوجوان پنهان بود که هنوز چندسالی از سن عروسک بازی اش باقی مانده بود . بهت زده و گیج بود که مونا مثل عقاب خودش را رساند ، با بی پروایی دست دخترک را گرفت: _پاشو ببینم فنچول جون ، اینجا برات پا نمی ده. صدای ناگهانی و بلند موزیک که تند و پر کوبش بود نفس آرش را بند آورد . مونا در گوشش فریاد زد : حالا وقتشه ، بندازش. آرش فوری قرص را در آورد ، روکش درخشان تبدیل به سفید مات شده بود . قرص را زیر پایش انداخت و پاشنه کفشش را انگار بخواهد ته سیگار روشنی را خاموش کند رویش فشار داد . بطری آب را کنار پایش گذاشت ، که مونا گفت: -هرطوری شد آب رو تا آخر بخور . اگه نخوری حسابی سوتی می دی و سه می شه. بعد که نگاه پرسشگر آرش دید ، در گوشش پچ پچ کرد : همراه این قرص ها اگه یه عالم آب نخوری چت می کنی . تازه باید حسابی فعالیت کنی که عرق از هفت بدنت راه بیفته ، اگه نه همه می رن تو نخت . اینطوری نگاشون نکن چند نفری شون هشیار هشیارن تا آمار بقیه دستشون باشد برای دفعه بعد ، خوب ممکنه یهو یه کاکتوسی چیزی وسط بر خورده باشه اونوقت حال همگی بدجور گرفته می شه... آرش بی حرف آب معدنی را باز کرد و جرعه بزرگی نوشید ، بعد آهسته گفت : این دختره که آمد طرف من خیلی بچه بود ، اینا هم مواد مصرف می کنن ؟ مونا با بیزاری صورتش را جمع کرد و از لای دندانهای فشره روی هم گفت: -یکی دوتا دیگه هم جوجه فنچ ولو بودن ، امشب حسابی برای صاحب خونه حال پخش می کنن... آرش متعجب پرسید : یعنی چی ؟ مونا غرید : چقدر تو خنگی ! این دخترا از اون احمقهایی هستن که فکر می کنن خیلی ختم همه چی هستن اما اینطوری می افتن تو چاه ، اونم چه چاهی ! اگه شانس بیارن تا چند سال دیگه زنده بمونن تا نوک دماغ تو لجن فرو رفتن ، حالا ببین چه مایه ای سرشون رد و بدل بشه ! هرکی بالاتر پیشنهاد بده برنده است! آرش آهسته گفت : برای اینا ؟ اینا که بچه بودن ، همچین چیزی هم نبودن! مونا پوزخندی زد : خوب برای همین کره هستن دیگه ! چون صفر کیلومترن. آرش ناگهان متوجه شد منظور مونا چیست ، با وحشت دسته صندلی را چنگ زد ، باورش نمی شد حرفهایی که شنیده حقیقت داشته باشد ، مونا بی توجه به حال خراب آرش ادامه داد : بدبخت ننه باباشون که حتما" فکر می کنن دختراشون تو یه تولد معصومانه دور کیک نشستن و با بقیه هم کلاسی هاشون دارن شمع فوت می کنن . این بدبخت ها نمی دونن که چه بالایی قراره سرشون بیاد . همچین مخشون رو تلیت کردن که فکر می کنن وجودوشن خیلی مهم و حیاتیه و همه عاشق سینه چاکشون هستن ، آنقدر خرن که فکر می کنن فردا یارویی که مخشون رو زده سر سفره عقد نشستن ، دیگه نمی دونن از فردا برای خرج بالای موادشون باید هرشب با یکی عروسی بگیرن! آرش حس کرد معده اش می جوشد و می پیچد ، با صدایی گرفته پرسید: -دستشویی کجاست ؟ قبل از آنکه مونا حرفی بزند به طرف جایی که مونا اشاره کرده بود دوید ، محتویات معده اش بی خبر از صاحبشان چنان هجوم آورده بود که آرش فقط فرصت کرد سرش را داخل دستشویی ببرد . صدای پسری که قرص به او داده بود را انگار از زیر آب می شنید: -مونا این رفیقت که بدجوری داره تگری می زنه! مونا با زرنگی جواب داد : خوب حق داره ، احتمالا" دوبراه آشغال قاطی کردی ، هان ؟ آرش دیگر نمی فهمید چه می گویند . صداها در سرش می پیچید . باورش نمی شد در چنین جایی باشد و چنین اتفاقاتی واقعا قرار است بیفتد . به تصویرش در آینه زل زد . چشمهایش خون گرفته و بی قرار نگاهش می کرد. بجای عصبانیت و خشم ، فقط حس دلسوزی در وجودش می جوشید . جوانهای با استعاد و کم سن و سالی که می توانستند هزاران کار مفید انجام دهند . در فساد و اعتیاد دست و پا می زدند بدون آنکه بفهمند واقعا چه بلایی دارد سرشان می آید . فکر می کردند زندگی درست همین است ، خوشبختی و خوشگذرانی در چنگشان است . حق به جانب و مغرور با هرکسی که قصد نجاتشان را داشت در می افتادند ، جبهه می گرفتند و با حماقت و بی خبری ، راه هرگونه بهبودی را بر خودشان می بستند . صدای مونا آرش را به خود آورد: -چته ؟ افتادی به روغن ریزی ؟ آرش ناگهان برگشت . صدایش دورگه و ترسناک شده بود : چی می گی ؟ چرا همتون اینجوری حرف می زنید ؟ مگه زبون مادری خودتون چه عیبی داره ، همش چرت و پرت می گی ، من که یک کلمه از حرفات حالیم نمی شه ، چرا درست حرف حرف نمی زنی ؟ مونا قهقهه زد : آهان پس گج کردی! بعد که نگاه سرگشته آرش را دید ، خنده اش را خورد : یعنی گیج شدی !.... ببین اینجوری حرف زدن برای من عادت شده ، یعنی منظورم رو فقط اینطوری می تونم حالی کنم ، دور و برم هم پره از کسایی مثل خودم ، همه می فهمن من چی می گم اگه مثل تو حرف بزنم براشون عجیبه ... حالا هم بیا بشین تا اوضاع بی ریخت تر از این که هست نشده ، من حال تو رو انداختم تقصیر قرص آشغال سینا ، تو هم بگو بهترش رو برات بیاره . مثل دفعه ی پیش عمل کن . من دیگه تو حالی نیستم که تو رو بپام حواست به خودت باشه... قبل از آنکه برود آرش دستش را چسبید: -سینا به شایان هم قرص می فروخت ؟ مونا سر تکان داد : سینا به فک و فامیلش هم می فروشه ، شایان که جای خود داره ، حواست باشه خودش هوشیاره ها! آرش دوباره با عجله پرسید : تو خودت هم مشتری سینایی ؟ مونا ابرو بالا انداخت : نچ ! سینا عددی نیست برای من! آرش ملتمسانه نگاهش کرد : تو چی می کشی ؟.... نگاه مونا ابری شد ، اشک لحظه ای چشمانش را پر کرد : فکر نکن من به خودم افتخار می کنم . من شیشه می کشم . مثل قرص وگردو این حرفها ارزون نیست انقدر گرونه که به خاطر یک گرمش مجبورم هر شب پر ارزشترین دارایی مو حراج کنم ، می فهمی ؟ صدایش شبیه زمزمه شد : البته یه روی پر ارزش ترین داریی ام بود ، اون موقع مثل همین دختر بچه ها نفهم و احمق بودم . یهروزی به خودم آمدم که هر روز ارزشش کم و کمتر میشد ، یه روزی هم می شم مثل اون خاله هایی که مجبورن برای التماس کنن البته اگه تا اون وقت زنده بمونم.... بعد با پشت دست تند تند اشک هایش را پاک کرد و بی آن که مهلتی به آرش بدهد ، رفت. آرش آخرین نگاه در آینه انداخت و به سالن بازگشت . چیزی که می دید اصلا" شباهتی به صحنه ای که در ورودش دیده بود نداشت . چراغ ها خاموش بود و تنها روشنی بخش محوطه که در ورودش دیده بود نداشت . چراغ ها خاموش بود و تنها روشنی بخش محوطه رقص نور اعصاب خردکنی بود که روی صورت جوان ها می افتاد . صدای کر کننده موسیقی مثل طبلی در مغز آرش طنین می انداخت . همه در حال جنب و جوش دیوانه واری بودند که نظیرش را تا به حال ندیده بود . تکان دستی او را به خود آورد: _چطوری ؟ سینا که مشکوک نگاهش می کرد . آرش فوری جواب داد : خوبم ، فکر کنم اینی که دادی به من نساخت .بهترش رو نداری؟ سینا لحظه ای به در اتاقی که جلویش ایستاده بود، نگاه انداخت و دست در جیبش کرد: -بیا البته این قیمتش یه کم بالاست ولی حرف نداره، فقط چیزی همراش نزن. آرش قرص درخشان را به سرعت در دهانش انداخت. سعی می کرد مثل آنها حرف بزند: این بطری آب ما رو کی کف رفت؟ سینا بی حوصله به میزی اشاره کرد: اونجا هست، هر چقدر می خوای بردار.... بعد دوباره به در اتاق نگاه کرد و ضربه ای زد و خطاب به آنهایی که داخل اتاق بودند فریاد زد: بجنبید دیگه، پشت در صف شد. آرش یک بطری آب از روی میز برداشت و در فرصتی قرص را در جیبش گذاشت. بعد در گوشه ای شروع به درجا زدن نمود.می خواست عرق کند و درضمن از دور متوجه جمعیت باشد. فکر اینکه برادرش در چنین جاهایی حضور داشته عذابش می داد. نور روی قسمتی از جمعیت افتاد و لحظه ای توانست صورت مونا را عرق کرده و سرخ ببیند صدای بلند موسیقی گیجش کرده بود و نمی توانست حواسش را جمع کند. متوجه شد در یکی از اتاقها باز شد و دو پسر بیرون آمدند. اما به سرعت در میان جمعیت گم شدند و یکی از دو نفر دیگر که روی مبل ها نشسته بودند به داخل اتاق رفتند. از گرما و بوی عرق نفسش گرفته بود. دلش می خواست فرار کند، اما می دانست این تنها فرصتی است که دارد و باید یا یکی دو نفر دوست می شد تا باز به این مهمانی ها دعوتش می کردند. سر و صدا نمی گذاشت با کسی سر صحبت را باز کند. نگاه همه گیج و مسخ شده بود به پسری که کنارش با حرارت بالا و پایین می پرید نگاه کرد هم سن و سال شایان به نظر می رسید. صورتش سرخ و عرق کرد بود و نگاهش کدر و مات می نمود. آرش خودش را به او رساند و در گوشش فریاد زد حالت خوبه؟ پسر با لحنی شل و عجیب جواب داد: چرا هوار می کشی؟ معلومه که حالم خوبه. از این بهتر نمی شه. انگار بالای سقف دارم می رقصم. آرش آهسته گفت: خوش به حالت. توی این دوره پایی نه؟ پسر سری تکان داد. رشته ای آب دهان بی اراده او از کنار لبش جاری بود: -پا که نه یکی در میون هستم. اما انگار تو جدیدی نه؟ آرش سرش را به علامت مثبت تکان داد. دلش می خواست بی مقدمه بپرسد شایان را می شناسی؟) اما حیف که باید احتیاط می کرد. چند لحظه ای ساکت ماند و به حرکات تند و عصبی پسر خیره شد. می دانست از زیر زبان مونا هم نمی تواند چیزی بیرون بکشد. دوباره سرش را جلو برد: اسم شما چیه؟ پسر گنگ نگاهش کرد، انگار یادش رفته بود با او حرف می زده، بعد از چند لحظه به یاد آورد و با صدایی کشدار گفت: کامران ... همانطور تاب می خورد. آرش حس کرد حرکات و رفتار پسرک اصلا ارادی نیست، نور که چرخید مونا را دید که از اتاق خارج شد. موهایش را جمع کرده و صورتش از آرایش اولیه خالی بود. خسته و عرق کرده چیزی به سینا گفت و به سمت دستشویی رفت. آرش باز به کامران نگاه کرد. دلش از گرسنگی مالش می رفت. برای آنکه کاری کرده باشد جرعه ی بزرگی آب خورد قبل از آنکه حرفی بزند، حس کرد در گوشه ای از سالن جمعیت از هم باز شدند، بعد صدایی در شلوغی بلند شد: -این بابا حالش خراب شده... سینا و پسر دیگری که آرش متوجه شده بود هوشیار است به سرعت عقاب خودشان را رساندند. کسی موزیک گوش خراش را خاموش کرد و همه هول و دستپاچه هجوم آوردند به آن قسمت از سالن که پسری روی زمین افتاده بود. دوست سینا روی پسر خم شد و ضربه ای ملایم به گونه اش زد. کف سفیدی از گوشه لب پسر جوشید و روی چانه اش ریخت. صدای سینا بلند شد: -چی شده شهرام؟ آرش با کنجکاوی جلوتر رفت یکی دو تا از چراغ ها را روشن کرده بودند. اما نگاه چشم ها و حرکات اضافی دست ها و پاها نشان از حالت غیر طبیعی حاضران داشت. شهرام از جا بلند شد. سعی کرد آهسته حرف بزند: _باید ببریمش حسابی آب روغن قاطی کرده.... سینا زیر لب جواب داد: مثل شایان شده، شاید یه باد به سرش بخوره حالش جا بیاد. آرش با شنیدن نام برادرش تمام سلولهای بدنش گوش شد، باز یک قدم جلوتر رفت، اما سینا با دست کنارش زد و خطاب به جمع گفت: ما که نمی تونیم این نعش را ببریم بیمارستان اونجا خفتمون رو می چسبن. بهتره زنگ بزنیم آمبولانس، ولی اول بهتره اینجارو خلوت کنیم. زود، زود... جنب و جوشی ناگهانی آرش را عقب زد، گیج و حیران مانده بود چه کند که دستی بازویش را گرفت. صدای مونا را شنید: بیا که اوضاع خیلی بی ریخت شده، بدو تا خرمون را نچسبیدن. شهرام با عجله تلفن همراهش را باز کرد و هم زمان فریاد زد: زود باشین دارم زنگ می زنم آورژانس... سینا جلوی در ایستاده بود و تند و تند پول می شمرد. آرش با عجله کتش را برداشت. مونا روسری اش را محکم بست و به سینا رو کرد: من که بی حسابم، معامله پایاپای بود. سینا سرش را تکان داد و رو به آرش کرد: شما هم مهمون ما باش. آرش گیج نگاهی به مونا انداخت، اما سیما با عجله رقم درشتی را اعلام کرد، صدای مونا بلند شد: چه خبره؟ دوباره داری پوست می کنی؟ سینا بی حوصله توپید: یه قرص رو که ضایع کرد، یکی هم انداخت بالا که از اون گروناش بود بجنب بابا خالی کن. آرش فوری دسته ای اسکناس در دست دراز شده ی سینا گذاشت و گفت: خیلی حال داد، دفه ی بعد هم ما هستیم. سینا تند تند جواب داد: باشه باشه. فعلا که ضد حال خوردیم شماره ات رو از مونا می گیرم و خبرت می کنم، به سلامت. وقتی مونا در کوچه دور می زد، ماشین آمبولانس داخل کوچه پیچید. صدای مونا به نظر آرش عجیب و دو رگه شده بود : بدبخت بیچاره، معلوم نیست این سینای بی شرف چه کوفتی به بدبخت داده. آرش نگران بود، فکر می کرد احتمالا سر برادر کوچکش هم چنین بلایی آمده است. از کجا معلوم که آن شب، بعد از بد حال شدن شایان او را سوار ماشین نکرده و در میان راه نیانداخته باشند؟ صدای مونا باز بلند شد . -حالم از خودم بهم می خوره، از امثال سینا و شهرام متنفرم. برای پورسانت پول این آشغالها حاضرن هر کاری بکنن. دلم خنک شد که کاسبی امشبشون بهم خورد. آرش بی حواس جواب داد: همچین هم کساد نبود، بنده رو که حسابی تیغ زد. مونا پوزخند زد: حالا چیزی هم فهمیدی؟ آرش غمگین نگاهش کرد: ای، پسره که حالش بد شد سینا یه چیزایی درباره شایان گفت که اونم اینطوری شده بود... بعد که کنار آمبولانس رسیدند به مونا گفت: یه دقیقه وایسا... بعد بی توجه به حال خراب مونا سرش را از پنجره بیرون برد و به راننده ی آمبولانس گفت: سلام خسته نباشید، کجا می بریدش؟ راننده مشکوک نگاهش کرد: شما؟ آرش فوری جواب داد: همسایشون هستیم. گفتم اگه خواستم بیام ملاقات بدانم کجا برم. راننده که معلوم بود قانع شده است بی حوصله جواب داد: بستگی داره مشکل چی باشه... مونا با دست ضربه ای به آرش زد، اما آرش بی توجه به هشدار او گفت: احتمالا مسمومیت... مرد ابرو بالا انداخت و گفت: چه می دونم، هرجا نزدیک تر باشه. اگه همسایه اش هستی فردا از نه نه باباش بپرس دیگه... مونا با سرعت حرکت کرد صدایش می لرزید: دیوونه شدی؟ می خوای بدبختمون کنی؟ به تو چه که کدوم گورستونی می برنش مگه می شناسیش؟ آرش غمگین نگاهش کرد: اگه یکی هم نگران شایان می شد و دنبال کارش رو می گرفت شاید الان زنده بود. چند لحظه هر دو ساکت بودند. بعد مونا گفت: شماره تلفن آمبولانس رو من حفظ شدم، زنگ بزن بپرس کدوم گوری بردنش. آرش خندید: بارک الله به تو! مونا عصبانی غرید و آرش خنده اش را خورد. سر خیابان مونا ایستاد: بیا برو دیگه، از اینجا نمی دزدنت. آرش نگاهی به خیابان خلوتشان انداخت، دلش می خواست بیشتر با مونا حرف بزند بلکه بتواند چیزهای بیشتری بفهمد، اما معلوم بود که مونا اصلا حال و حوصله ندارد. آهسته گفت: اگه باز دعوتت کردن خبرم می کنی؟ مونا ابرو بالا انداخت: نه! مگه دیوونه شدم؟ همین امشب دو سه بار نزدیک بود فس کارت در بیاد. اینا اگه بفهمن از من رکپ خوردن حسابی آبگوشت بنده رو تلیت می کنن می فهمی که؟ الحمدالله سینا هم بهت گفت زنگ می زنه، اونم کسی نیست که از پول بگذره حتما خبرت می کنه. آرش ناگهان گفت: اگه شماره موبایل شایان رو بهش بدیم که خیط می شه. مونا اخم کرد و آرش فورا گفت: شماره موبایل بابام رو بهت می دم اگه زنگ زد این شماره رو بهش بده خوب؟ مونا سر تکان داد و آرش تند تند شماره را روی دستمال کاغذی نوشت، بعد در را باز کرد، اما چیزی یادش افتاد و باز در را بست و گفت: شماره آمبولانس یادت رفت. مونا خود کار را از آرش قاپید و کف دستش را در دست گرفت و شماره را نوشت. چشمانش قرمز و خمار بودند و لحظه شماری می کردند تا از شر آرش خلاص شوند. آرش پیاده شد: از کمکت خیلی ممنون. می دونم چقدر خطر کردی، امیدوارم بتونم جبران کنم. مونا بی حوصله نالید: خداحافظ. آرش چند لحظه ای به ماشین که با سرعت دور می شد خیره ماند. بعد آهسته و با طمئنینه به طرف خانه راه افتاد.