باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

فصل پنجم هوای خنک و بهاری پرده را پس می زد و آرش را نوازش می کرد. صورت پسر جوان از بی خوابی دیشب پف کرده و زیر     چشمانش هاله ای کبود افتاده بود. مبل های بزرگ چرم با اینکه به نظر راحت می رسیدند به تنش چسبیده بودند و هر حرکتی برایش مشکل می نمود. سر و صدایی که از آشپزخانه به گوش می رسید نشان می داد که بانوی منزل مشغول پخت و پز است. آرش گاهی خنده اش می گرفت از اینکه زنان ایرانی از صبح در آشپزخانه مشغول بودند تا ظهر غذایی آماده کنند که ظرف دو دقیقه خورده می شد. بر عکس زنان خارجی،در عرض یک ربع یا نهایتاً نیم ساعت غذایی تهیه می کردند که در یک ساعت خوردنش را طول می دادن. سر میز غذا درباره همه چیز صحبت می کردند و آهسته غذا می خوردند، آنقدر که حوصله آرش سر می رفت. به قول کاوه همون قربون مدل جاروبرقی خودمون! همانطور که حدس زده بود مادرش به بهانه ی تنهایی پدرش نیامده بود؛ اما واقعیت این بود که پدر و مادرش حال و حوصله نداشتند. بیشتر دلشان میخواست در تنهایی و سکوت خانه بمانند تا بادیگران روبرو شوند و مجبور باشند وانمود کنند همه چیز عادی است.خوب طبیعی بود که صبر دیگران اندازه ای داشت .



حوصله ی اینکه هربار قیافه ی افسرده و فاجعه دیده آنها را ببینند و در سکوت غمناک آنها سهیم شوند و هر ازگاهی آهی بکشند و چشمانشان را پاک کنند نداشتند متقابلا خسرو و گیتی هم حوصله حرفهای بی اهمیت و کارهای روزمره ی دیگران را نداشتند.این بود که آرش بتنهایی به منزل خاله اش آمده بود تا بعنوان نماینده ای از خانواده رسم ادب و محبت را به جا آورده باشد.اما بیشتر ترجیح میداد با یک کارت اینترنت در خانه جلوی کامپیوتر نشسته باشد تا در مهمانخانه مجلل خانه خاله لیلی...با صدای بهرام سربلند کرد :خوب جوون حال و احوالت چطوره؟از وقتی آمدی نرسیدیم از کار و بارت بپرسیم و دو کلمه با هم حرف بزنیم... آرش جابجا شد و سر و صدای چرم را در آورد:والله چی بگم؟یه کار نیمه وقت تو دانشگاه و درس خوندن خیلی تعریفی نداره. بهرام ظرف شیرینی را جلوی آرش گرفت:الان فکر میکنی تعریفی نداره بذار مثل من و بابات پا به سن بذاری حسرت این سالها را میخوری کی درست تموم میشه؟ آرش آهسته گفت:فعلا که ول کردم اومدم اینجا اگه پشتش رو میگرفتم یکی دو ترم دیگه تموم میشد. بهرام به مبل تکیه داد و با صدای ناله های چرم در آمد:خوب یکی دو ماه دیگه اوضاع عادی میشه و میتونی برگردی سر درس و زندگیت... آرش میخواست بگوید اوضاع تا زمانیکه نفهمم چه بلایی سر شایان آمده عادی نمیشه اما ورود خاله اش با سینی چای ساکت ماند چون لیلی همانطور که بطرف آنها می آمد داشت جواب پرستو را هم میداد: _از بابات بپرس منکه گفتم حرفی ندارم... بهرام اخم کرد و بی آنکه بپرسد موضوع چیست جواب داد:بنده هم صد بار گفتم نه. آرش معذب جابجا شد اما پرستو بی آنکه از حضورش ناراحت و شرمنده باشد رو به پدرش کرد:یعنی چی نه؟دلیلتون چیه؟ بهرام چشم غره ای رفت و جوابی نداد.لیلی سینی چای را روی میز گذاشت و برای عوض کردن جو موجود به آرش لبخند زد:خوب چطوری خاله جون بابات بهتره؟ اما قبل از اینکه آرش دهن باز کند پرستو با لحنی عصبی پرسید:جواب بدید.ایندفعه دیگه نمیگذارم مثل دفعه های قبل با داد و بیداد و چشم غره و تهدید سرم رو به سنگ بکوبید.شما چند وقته عوض شدید قبلا همیشه موافق بودید هر جا میرفتم و می آمدم حرفی نداشتید.میخوام بدونم چرا حالا اینطوری سخت گیری میکنید؟ اشتباهی از من دیدید؟من...دیگه بچه نیستم بابا حوصله ام تو این خونه سر رفته .مثل زندانیها شدم ابروم جلوی دوستام پاک رفته باید بهم بگین دلیل مخالفتتون چیه؟ آرش از جدیت همراه با ادب دختر جواب لذت میبرد.موهای پر پشت و بلند پرستو با کشی صورتی پشت سرش مهار شده بود.بلوز و شلوار مشکی قد بلندش را بلندتر نشان میداد ابروهای نازک و زیبایش در هم گره خورده بود و چشمانش از خشم میدرخشید.یاد روزهای گذشته لحظه ای ذهنش را مشغول کرد.روزهایی که پرستو با موهای دم موشی دنبال او و شایان میدوید و گریه میکرد.وقتی در حیاط بزرگ مامان گلی عروسکش را برمیداشت و اشکش را در می آورد.آن وقتها اذیت و ازار پرستو لذت میبرد.هم بازی نداشت خانواده مادری اش کم جمعیت بودند.خاله لیلی تنها خواهر مادرش فقط یک دختر داشت .خانواده خسرو هم دست کمی از گیتی نداشتند یک برادر و خواهر که بچه های بزرگ داشتند و برای ارش هم بازی محسوب نمیشدند .آرش در مهمانیها مجبور بود برای سرگرم شدن شایان و پرستو را اذیت کند تا حداقل کمی بخندد و وقت بگذراند.حالا از آن روزها سالها میگذشت پرستو برای خودش خانمی شده بود با جدیت در چشمان بهرام خیره مانده بود تا جواب بگیرد بهرام با بدخلقی توپید:نخیر تو کاری نکردی زمونه بد زمونه ای شده بنده دیگه به این چشمام هم اطمینان ندارم چه برسه به... پرستو حرف پدرش را قطع کرد :یعنی چی؟زمونه یکی دو ماهه بد زمونه ای شده؟چطور قبلا از این حرفها نمیزدید؟ بهرام بی حوصله دستش را تکان داد .انگار میخواست پشه ای مزاحم را براند:قبلا هم اشتباه میکردم اما حالا چشمام باز شده بعضی وقتا آدم زیادی ساده لوحه یه اتفاق باعث میشه آدم از خواب خرگوشی بیدار بشه.تا حالام اگه برات اتفاقی نیفتاده از خوش اقبالی من بوده خدا بهمون رحم کرده... آرش در سکون بخودش میپیچید میدانست تمام این حرفها بخاطر شایان است.گزارش پزشکی قانونی پرده از حقایقی برداشته که حالا باعث بدبینی بهرام نسبت به همه از جمله پرستو شده بود. هیچکس فکرش را هم نمیکرد که شایان قرص اکس مصرف کند.مرگ مبهم و مرموز شایان باعث اینهمه بدبینی و نگرانی دربهرام شده بود.آرش با شنیدن جملات کوبنده و پرکنایه بهرام از طرفی عصبی و غصه دار شده بود و از طرفی به بهرام حق میداد.پرستو بسیار شکننده تر و بی دفاع تر از شایان بود.مراقبت و مواظبت لحظه به لحظه از دختر جوان عملا بعید بنظر میرسید.پس بهرام راه ساده تر را انتخاب کرده بود اصلا اجازه دور شدن پرستو از حوزه دیدش را نمیداد تا خیالش راحت باشد.با صدای بهرام بخود آمد: _این حرف اول و آخر منه خوب گوشات رو باز کن .از این لحظه به بعد جنابعالی بجز دانشگاه هیچ جای دیگه اجازه نداری بری مگر من یا مادرت همرات باشیم والسلام ختم کلام. پرستو با صدایی که از عصبانیت و بغض میلرزدی جواب داد:یعنی چی بابا؟من به دوستام قول دادم حالا جلوشون ضایع میشم مگه میشه من هر جا برم شما یا مامان همرام باشین مگه من بچه ام؟ لیلی با ناراحتی نگاهی با آرش انداخت و با تاسف سر تکان داد .آرش معذب روی مبل جابجا شد .دلش میخواست همان لحظه از جا بلند شود و بخانه برگردد اعصابش دیگر کشش نداشت.از سر ناچاری به در و دیوار نگاهی انداخت.منتظر امداد غیبی بود تا از این مخمصه خلاص شود که ناگهان پرستو صدایش زد:آرش تو با من بیا! بعد با بدخلقی به پدرش نگاه کرد:امروز بگذره من دیگه غلط بکنم پامو از د راین خونه بگذارم بیرون.اما از الان دارم میگم دیگه با شما هم جایی نمیام والسلام ختم کلام. بعد پشت چشمی نازک کرد و با قدمهای بلند بیرون رفت.بهرام نگاهی پوزش خواهانه به آرش انداخت:تو جدی نگیر آرش جون ما الان شرایط تو رو درک میکنیم این دختره یه حرفی از روی بی عقلی زد تو به خودت نگیر. لیلی در حالیکه بشقاب پر از میوه را جلوی خواهرزاده اش میگذاشت دنبال حرف شوهرش را گرفت:آره بابا یه موقع تو معذوریت نمونی پرستو هم شلوغش میکند حالا دوستاش کی هستن که این پیششون خجالت بکشه یه سری جوون مثل خودش... بهرام پوزخند زد:این دختره هم جوش خودش رو میزنه وگرنه اگه نره هم بعید میدونم اصلا کسی بفهمه... آرش دلش میخواست این بحث اعصاب خورد کن هر چه زودتر تمام شود .بی فکر وسریع گفت:نه از نظر من اشکالی نداره.پرستو هم یه قولی داده و حرفی زده حالادرست نیست که سنگ رو یخش کنیم. لیلی لبخندی پهن زد و به سرعت گونه ی آرش را بوسید:الهی فدات بشم خاله جون من نمیخواستم بهت فشاری بیارم اما پرستو خیلی زود دلش میشکنه بیچاره حالا یه حرفی زده دستش رو بو نکرده که بهرام یهو جنی میشه... بهرام چشم غره رفت و لیلی لبهایش را جمع کرد.آرش از آن تغییر موضع ناگهانی خاله اش خنده اش گرفته بود.میدانست که او از چیزی خبر ندارد طبق گفته مادرش تنها کسی که همراه او همه چیز را شنیده بود بهرام بوده که آرش صد ها بار ارزو میکرد ای کاش مادرش تنها میبود و آن حرفها بین خودشان میماند.دلش نمیخواست حتی بهرام در ذهنش قضاوتی د رمورد شایان یا حتی پدر و مادرش داشته باشد.بارها و بارها در خلوت و تنهایی خودش آرزو میکرد زمان به عقب برمیگشت حتی اگر به زمان زنده بودن شایان برنمیگشت حداقل به زمانی برمیگشت که او میتوانست همراه مادرش به آگاهی برود و فقط خودشان دو نفر از مصیبت حقایق آگاه میشدند اما افسوس که زمان فقط به جلو میدوید. موقع ناهار پرستو با قیافه ای عبوس و اخمهایی درهم به جمعشان ملحق شد و در فرصتی که لیلی و بهرام سر چیزی بحث میکردند کنار گوش آرش پچ پچ کرد:ببخشید که بدون اطلاع قبلی پای تو رو هم به جریان کشیدم میدونم اصلا تو موقعیتی نیستی که حال و حوصله مهمونی و پارتی داشته باشی اما واقعا حرف ابرو و حیثیت وسط بود وگرنه... آرش از ترس اینکه دوباره بحث تکرار شود با دهان پر تند تند گفت:نه اشکالی ندارد اتفاقا حوصله خودمم سر رفته بود.حالا کی باید بریم؟ پرستو باز پچ پچ کرد:بعدازظهر هفت هفت و نیم خوبه. آرش سر تکان داد و حرف نزد.بعد از ناهار خواهر و برادر بهرام با بچه هایشان برای عید دیدنی آمدند و خانه ساکت شلوغ شد.لیلی با لباس سیاه و قیافه ای درهم پذیرای گل و شیرنی مهمانان شد و آرش بی طاقت از سر و صدا و حرفهای روزمره از فرصت استفاده کرد و بعد از عذرخواهی کوتاه به بهانه تنهایی پدر و مادرش از خانه بیرون زد.اما بعد بی هدف د رخیابانها شروع به رانندگی کرد.همه جا خلوت بود و فقط گاهی عده ای با لباسهای نو تمیز و صورتهای خندان و شاد از طرفی به طرف دیگر میرفتند.پیدا بود مشغول دید و بازدید عید هستند.آرش بی دلیل بغض کرد.چه عیدهایی که با بدخلقی به پدر و مادرش توپیده و همراهشان جایی نرفته بود.آن زمان فکر میکرد یکی از نشانه های بزرگ شدن این است که هیچ جا دنبال پدر و مادرش نرود حتی گاهی دلش میخواست همراهشان برود و از ماندن د رخانه و بی برنامه بودن خسته میشد اما نمیخواست کسی فکر کند او بچه ننه است و کاری جز اطاعت از والدینش ندارد.وقتی برایشان مهمان می آمد در اتاقش میماند و شایان را وادار میکرد برای کمک در پذیرایی برود گاهی هم برای اینکه تنها نماند شایان را متهم به لوس بودن میکرد و مسخره اش میکرد.اما شایان که هنوز کوچک بود و در سنین نوجوانی دلش میخواست همراه پدر و مادر به مهمانی و دید و بازدید برود زیاد به حرف آرش گوش نمیداد .حالا چقدر پشیمان بود چه ساعتها روزهایی از دست داده بود.میتوانست همراه خانواده و از همه مهمتر همراه شایان باشد میتوانست مهربانتر و برادرانه تر رفتار کند.با مشت آهسته وی فرمان کوبید لحظه های از دست رفته دیگر هرگز برنمیگشت. در راه بازگشت یک کارت اینترنت خرید .وقتی در را باز کرد سکوت منحوس خانه به استقبالش آمد.همه جا پر از گرد و خاک شده بود در عین مرتب بودن کثیف بود.کفشهایش را در آورد و بی سر و صدا بطرف اتاق رفت اما صدای گیتی از جا پراندش:خوش گذشت؟ آرش بسمت مادر چرخید پشت پنجره با لباسهای سیاه و هیکل تکیده بیشتر به یک شبح میمانست تا مادر سرحال و خوش پوش خودش. تلخ خندید:گذشت. بعد نگاهی به در بسته اتاق انداخت:بابا خوابیده؟ گیتی سرجنباند اصلا بیدار نشده از صبح چرت میزنه از تو جاش بلند نمیشه داره خودکشی میکنه داره منو هم دیوونه میکنه. آرش جلو رفت مادرش را در آغوش کشید و از نحیفی زن وحشت کرد. گیتی بغض آلود گفت:دیگه هیچی مثل سابق نمیشه .نمیدونم این چه بلایی بود به سرمون اومد.ما بنده های ناشکری نبودیم این چه تقدیری بود؟ آرش آهسته به پشت مادرش زد:مامان این حرفهارو نزن بقول خودت تقدیر این بوده مگه تو میتونی جلوی سرنوشتت رو بگیری؟ گیتی با دست پسرش را کنار زد و هق هق کرد:شاید میتونستم همین داره منو دیوونه میکنه.شاید با یه ذره وقت و توجه بیشتر میتونستم به شایان کمک کنم.میتونستم کاری کنم که این فاصله لعنتی کنار بره میتونستم با بچه ام دوست باشم.یه خدمتکار هم میتونه رخت و لباس بشوره و برای بچه غذا و ابمیوه ببره اما فقط یه مادره که میتونه به قلب بچه اش راه پیدا کنه و باهاش رفیق بشه من د رحد یک خدمتکار خوب عمل کردم نه بیشتر! آرش نمیدانست چه بگوید از وقتی آمده بود هزار بار بیشتر این حرفها راد رقالب کلمات مختلف شنیده بود و سعی کرده بود مادرش را دلداری بدهد و به او ثابت کند مادر خوبی برایشان بوده است اما کم کم متوجه شده بود مادرش اصلا احتیاجی به دلداری ندارد حتی شاید بیشتر دلش میخواست کسی بازخواستش کند بخاطر اهمال در وظیفه مادری سرکوفتش بزند و حرفهایش را با کلمات تندتری تصدیق کند.بنابراین دیگر حرفی نمیزد چون باعث میشد مادرش با حرارت بیشتری سعی در متهم نمودن خودش کند و بهمه ثابت کند مرگ شایان تقصیرمسلم او بوده است.مادر گریانش را تنها گذاشت و به اتاق رفت.عجله داشت زودتر وارد اینترنت شود شاید سرنخی پیدا کند .کامپیتر را روشن کرد و تند تند لباسهایش را در آورد.بعد با عجله به طرف در رفت و کلید را در قفل چرخاند دلش نمیخواست مادرش وارد شود و با سوالات و کنجکاویها سر از کارش در بیاورد.هیچ دلش نمیخواست امیدواری بیخودی به مادرش بدهد .مشخصات کارت را وارد کرد و دکمه اتصال را فشرد.بعد از مدتی صدای بوق و خش خش و دنگ دنگ به دنیای بزرگ و د رعین حال خطرناک اینترنت وارد ش با خوشحالی متوجه شد که پیغام گیر یاهوی شایان بطور خودکار باز شد.از فکر پیروزی بلند خندید بعد با ترس به در اتاق زل زد تا مطمئن شود مادرش پشت در نایستاده و از شنیدن صدای خنده بیجای او با نگرانی دستگیره را پایین نمیکشد.وقتی خیالش راحت شد پیغامهای قبلی را باز کرد بنظرش هیچکدام از اسمها واقعی نبودند .سه پیغام گذاشته شده چیز قابل توجهی نداشتند.فقط یکی از آنها کمی رمز آلود و دو پهلو بود اسم فرستنده اش مو مو بود که آرش نمیتوانست بفهمد دختر است یا پسر.پیغام گذاشته بود:به مکان رفتی یا نه؟آرش چند بار جمله کوتاه را خواند و هزارها سوال به صدها هزار سوال بی جواب ذهنش اضافه شد.مکان کجا بود؟شاید منظور فرستنده همان جایی بود که شایان به بهانه درس خواندن میرفت؟شاید هم همان جایی بود که شایان رفته و کشته شده بود؟به هر حال پیغام گنگ و نامفهومی بود که گره ای از کار پیچیده آرش نمیگشود.مدتی هم لیست دوستان برادرش را بررسی کرد تا بداند کدام در آن لحظه د راینترنت هستند یکی در صورتک روشن بودند که به محض رسیدن پیغام آرش خاموش شدند یا از مرگ شایان خبر داشتند و دوست نداشتند با جانشین او حرف بزنند یا همان سرنخهای مورد نظر آرش بودند که حوصله نداشتند د ردام پلیس بیفتند .به هر حال بعد از یکی دو ساعت کلنجار رفتن با پیغامها و دوستان لیست شده ی شایان به سراغ سایتهایی رفت که در نوار آدرس موجود بود یکی دو سایت را میشناخت و میدانست که باز آرش را به نتیجه ای نرساند.بقیه ساتها عمدتا شهرهای مجازی بودند که برای ورود اسم و رمز شناسایی میخواستند و آرش خسته و بی حوصله از پرسه بی هدفش از خیر ورود به آنها گذشت و کامپیوتر را با حرص خاموش کرد. آهسته از اتاق بیرون آمد خانه همانطور ساکت و بیروح بود .مادرش روی کاناپه جلوی تلویزیون خوابیده بود .در خواب صورتش را درهم کشیده بود انگار خواب بدی میدید .آرش آهسته به اتاق خواب پدر و مادرش رفت و در را آهسته گشود انتظار داشت پدرش را هم در خواب ببیند اما برخلاف انتظارش خسرو لبه تخت با پیژامه چروکیده و موهای اشفته نشسته بود و به فضای خالی مقابلش زل زده بود.با صدای بسته شدن در سرش را چرخاند و لحظه ای به پسر بزرگش نگاه کرد.آرش معذب از سکوت سنگین اتاق گفت:انگار مزاحم شدم؟ خسرو با صورتی خسته و نگاهی بیتفاوت سر تکان داد اما باز حرفی نزد.آرش با احتیاط کنار پدرش نشست و برای اینکه حرفی زده باشد پرسید:حالتون چطوره؟ بعد از مرگ شایان نمیدانست چرا انقدر رسمی با پدر و مادرش صحبت میکرد.در صورتیکه قبلا خیلی راحت حرف میزد و شوخی میکرد و حتی گاهی تا حد بحث و جدل پیش میرفت.خسرو لبهایش را جمع کرد و بی مقدمه گفت:دلم میخواد بمیرم... جمله پر زهر و خطرناکش سکوت را سنگینتر کرد.صدایش خسته بود و میلرزید:ای کاش با همون سکته رفته بودم.زندگی برام بی معنی شده قبلا برای شروع روز انتظار میکشیدم خوشحال بودم بازنشسته شدم و وقت بیشتری برای خودم دارم .صبحا با دوستام و رفقام میرفتیم پارک برای ورزش و پیاده روی بعد می اومدم خونه و با مادرت میفتیم خرید یا به کارهای عقب مونده سر و سامون میدادم.بعد از ناهار میخوابیدم و دوباره بعداز ظهر میرفتم پارک برای شطرنج و گپ و گفت با هم سن و سالام .یا تخته نرد با بهرام و مستوفی و شبها هم مطالعه و صحبت با گیتی... صدای هق هق خسته ش آرش را از جا پراند:هر چی برنامه مزخرف و بی خودم را مرور میکنم جایی برای پسرم نداشتم نه حرفی نه برنامه مشترکی ...هیچی!چقدر هم از خودم راضی بودم... آرش میخواست حرفی بزند اما خسرو دستش را بلند کرد:نه هیچی نگو من میدونم یه چیزایی رو از من مخفی میکنید احساسم بهم میگه قضیه به این سادگی نیست که شماها میگید اما دونستن کل ماجرا هم دیگه برام فرقی نمیکنه.مهم شایانه که با سهل انگاری ما از بین رفت حروم شد!دیگه چه فرقی میکنه چرا و چطورش رو بفهمم؟مگه فرصت جبران خسارت رو بهمون میدن؟ بعد انگار منتظر پاسخ باشد خودش جواب داد:نه!دیگه برای جبران خیلی دیر شده... آرش مانده بود چه بگوید جنس عزاداری پدرش خیلی با مادرش فرق میکرد عمیقتر و سیاهتر بود.اندوه چنان سنگین و پشیمانی اش چنان از ته دل بود که آرش نمیدانست چه بگوید .خسرو آهسته آهسته سرش را تکان میداد.یک شبه شبیه پیرمردی ناتوان و ضعیف شده بود چیزی که آرش تابحال د رپدرش ندیده بود.خسرو همیشه مردی مقتدر و با اعتماد به نفس محسوب میشد صدایش قوی و حرکاتش محکم و مطمئن بود .صدای پدرش باز سکوت را شکست: انگار هر چی بچه ساکت تر و بی سر و صداتر باشه برای پدر و مادر بهتره تو بچه پر سر وصدا و شر وشیطونی بودی .اکثر وقت و انرژی و فکر مارو اشغال میکردی حالا که روزهای گذشته رو مرور میکنم میبینم انگار سهم توجه شایان رو هم ما برای تو خرج میکردیم.وقتی تو رفتی کلی وقت و انرژی زیاد آوردیم که بجای اینکه صرف شایان کنیم صرف کارایی کردیم که دوست داشتیم کارایی که باوجود تو نمی تونستم ولی با رفتن تو... آه طولانی و پرحسرتش جمله را نا تمام گذاشت چند لحظه ساکت ماند وبعد ادامه داد شایان هرگز از ما چیزی نخواست.حداقل مستقیم نخواست حالا می فهمم که چقدر احتیاج به دوستی ما داشت چقدر به کمی توجه وقت نیاز داشت حالا که این همه دیر شده حتی برای خیلی واجب وضروری هم خیلی از من وقت نمی گرفت گاهی سر میز شام چند کلمه ای در مورد درسها ودوستانش توضیح میداد من بی حوصله آنقدر مشغول فکر و خیالای خودم بودم که ئنبال حرفش رو نمی گرفتم فقط گوش می دادم و گاهی از سر سیری اظهار نظری می کردم بعد هم اصلا یادم می رفت موضوع چی بوده شایان پسر آرومی بود برای همین خیال من بابتش راحت بود فکر می کردم هیچ خطری چنین بچه عاقل وبی دردسری رو تهدید نمی کنه شایان به طور خود جوش قانون خونه رو رعایت می کرد وجای هیچ حرفی باقی نمی گذاشت تمام مدتی هم که تو خونه بود تو اتاقش مشغول بودمنم هیچ وقت سروقتش نمی رفتم ببینم تو این اتاق لعنتی چه می کنه همینکه شکایتی نداشت ومدام مثل تو دنبال امتیاز نبود برام مثل گنج می ارزید فکر می کردم نباید پاپی همچین بچه ای شد می ترسیدم اگر زیادی باهاش صمیمی بشم زیاده خواه بشه وشروع به خواستن امتیازات وچیزای جدید کنه با خودم می گفتم سری که درد نمی کنه رو چرا دستمال ببیندم.. دوباره به هق هق افتاد حالا دیگه سری وجود نداره به فکر درمونش باشم.. آرش آب دهنش را به سختی قورت دادو به زحمت گفت: بابا آنقدر به خودتون فشار نیارید این همه غصه خوردن براتون خیلی ضررداره با سرزنش خودتون چیزی سرجاش بر نمی گرده خسرو اما اعتنایی به حرفهای آرش نداشت قطرات درشت اشک صورتش را پوشانده بود آرش با نگاهی به ساعت با عجله بلند شد باید برای همراهی با پرستو آماده می شد. برای چندمین بار به نیم رخ زیبای دختر جوان نگاهی انداخت وخواست سکوت را بشکند اما حرفی برای گفتن پیدا نمی کرد خیابان ها خلوت بود و وجود چراغ قرمز را کمی بی معنی می کرد پرستو از زمانی که سوار ماشین شده بود به جز سلام و احوال پرسی مختصردیگر حرفی نزده بود وحتی وقتی آرش آدرس را خواسته بود بی حرف تکه ای کاغذ روی داشبورد ماشین گذاشته بود یکسره از پنجره به ماظر متحرک شهر به استقبال بهار رفته زل زده بود آرش معذب بود نمی دانست چه جور جایی می رود ومهمانان چه کسانی هستند بعد از چندبار لباس عوض کردن عاقبت با پوشیدن کت اسپرت مشکی با پیراهن مشکی که روی شلوار جین آبی اش انداخنه بود کمی وجدانش راحت شده بود دلش نمی آمد با لباسهای شاد به جشن برود آن هم در شرایطی که زمان زیادی از مرگ برادر کوچکش نمی گذشت. گیتی با دیدن آرش در آن لباسها با ته ریش و موهای مرتب شده اصلا" نپرسیده بود کجا می رود دلش نمی خواست پسربزرگش را سوال پیچ ومعذب کند می دانست عزاداری جوانها به طولانی مدتی خودشان نیست دل جوان مدت زیادی نمی توانست افسرده وبی رمق گوشه سینه بیفتد.احتیاج به هیجان وانرژی داشت دلش نمی خواست با سوالهایش پسرش را دچار عذاب وجدان کند خواه ناخواه مرگ شایان بعد از مدتی فراموش می شد پس چه بهتر که اطرافیان را کمتر می آزرد وناراحت می کرد دیگر نمی دانست که در قلب آرش چه می گذرد فکرش را هم نمی کرد که پسرش در خلوت با خدای خودش قسم خورده که حقیقت مرگ برادرش را بفمد ودر صورتیکه کسی در مرگ شایان به نحوی دست داشته به دست قانون ومجازات بسپارد ذهن وقلب آرش پر از نفرت از مسببان احتمالی مرگ شایان بود نفرتش چنان عمیق بود که شبها از خواب می پراندش و تا ساعتها خواب را از چشمانش می ربود فکر های مختلف وآزار دهنده تمام مدت روح وروانش را می آزرد و او را در هزار توی خاطرات گذشته می چرخاند به هر حال گیتی بی خبر از حال واقعی آرش چیزی نپرسید وآرش هم با یک خداحافظی ساده و زیر لب دنبال پرستو رفته بود بهرام هم همراه پرستو جلوی در منتظر ایستاده وبا دیدن آرش در آن لباسها صورتش اندکی سرخ شده بود بعد هم از عرض و طول سفارش هایش زده و بچه ها را راهی کرده بود حالا هر دو ساکت وبا هزار فکر در سرجوانشان در خیابان بودند. پرستو هم خوشحال بود هم ناراحت شاید کلمه پشیمان انتخاب بهتری از کلمات بود بعد از آن پیشنهاد وقبولش از طرف آرش پشیمان شده بود اصلا" دلش نمی خواست آرش سر از کارهایش درآورد دوستانش را ببیند وبشناسد ودر جمع آنها مدتی را بگذراند اما دیگر برای پس گرفتن حرفش دیر شده بود اگر پیشنهادش را پس می گرفت پدرش بیشتر از قبل به او وحرفهایش شک می کرد و پرستو دیگر ظرفیت اخمو تخم وبازرسی بیشتر را نداشت. حالا در ماشین با حضور آرش چنان معذب وناراحت بود که دلش می خواست همان لحظه برگردد حتی لحظه ای ته دلش آرزو کرد تصادف کنند تا نتوانند به مهمانی بروند اما خیابان های همیشه شلوغ تهران در ایام عید وتعطیلات خلوت ورویایی می شد و اصلا احتمال تصادف در آنها نمی رفت صدای آرش او را از میان افکار بد وپراضطرابش بیرون کشید: _چرا مهمونی رو تو همچین جایی گرفتن؟تا جایی که یادم میاد این شهرک اطراف کرج بوده...نه؟ پرستو با صدایی خشک شده از مدتی سکوت گفت: _آره آرش که به جواب سوالش نرسیده بود دوباره پرسید: _خونه دوستت اونجاست؟ پرستو بی حوصله جواب داد نه ولی مهمونی رو اونجا گرفته اکثر مهمومنی ها تو حومه تهران برگزار می شه اونجا امن تره.. آرش متعجب به دخترخاله اش نگاه کرد:مگه چی کار می کنن که احتیاج به امنیت دارن؟ پرستو بدخلق جبهه گرفت:چه کار می کنن ؟آدم سر می برن.. آرش که متوجه عصبی بودن پرستو شده بود دیگر بحث را ادامه نداد ولی در دل به بهرام حق داد که نگران باشد در آن جای پرت ودور افتاده مرد می ترسید تنها برود چه برسد به دختری جوان وآسیب پذیر اما تصمیم گرفت حرفی نزند به هر حال مدتی دیگر می فهمید جریان چیست. هوا تاریک شده بود که سرانجام به خانه مورد نظررا پیدا کرد دو سه خیابان را اشتباه پیچیده بود هیچ بنی بشری هم پیدا نمی شد تا ادرس را از او بپرسد چراغهای خیابان یکی در میان روشن بود محله سوت وکور در تاریکی ترسناکی فرو رفته بودتقریبا" از روی ماشین های پارک شده در یکی از کوچه پس کوچه ها حدس زده بود که خانه مورد نظرشان همان جاست وحدسش درست از آب در آمده بود. به محض زنگ زدن در باز شد و ارش پشت سر پرستو وارد شده بود باغچه ها در همان تاریکی هم پیدا بود که خشک وخالی است خانه ویلایی مربع شکل وساده بود از چند پله بالا رفتند تا به ورودی برسند هیچ سروصدایی نمی آمد و آرش لحظه ای فکر کرد اشتباه امده است بهر حال باید سرو صدایی نشان می داد که آنجا مهمانی است ولی به محض ورود از شدت سروصدا جا خورده بود نفسش از هوای مانده وپر از بوی عطر وعرق و سیگار گرفته بود چند چراغ کوچک در زوایای دیوار تنها روشنی بخش سالن بزرگ بود دیوارها سرتاسر با یونولیت پوشیده شده بود تا سروصدا بیرون نرود انگار از آن خانه فقط برای برپایی مهمانی وعروسی استفاده می شد آرش چشمهایش را تنگ کرده بود تا جلوی پایش را ببیند که دختری با لباسی تنگ وکوتاه جلو آمد از شدت آرایش صورتش دیده نمی شد وبه سختی حرکت می کرد ارش فکر کرد با قدم بعدی ممکن است درز لباسش دیگرطاقت نیاورد واز هم بشکافد اما ظاهرا" دخترنگران نبود به سمت پرستو خم شد وبه جای دوطرف صورت او هوا را در ان قسمتها بوسید وبا لحنی لوس وپر عشوه گفت:چه عجب!گفتم دیگه نمی ای.. پرستو زیر لب چیزی گفت ودختر تازه متوجه ارش شد وبا لوندی دستش را به جلو دراز کرد سلام من لیندا هستم خوش آمدید. آرش به سختی جواب داد وروی اولین صندلی خالی نشست پرستو هم در اتاقی درراهروی دراز ناپدید شد وآرش به سایه هایی که در هم می لولیدند خیره شد مدتی بعد پرستو امد وکنارش نشست بلوز شلوار سادهای به رنگ صورتی پوشیده بود وموهایش را باز روی شانه رها کرده بود آرش عصبی وناراحت سعی کرد نگاهش به پرستو نیفتد از دستش عصبانی بود چطور این دختر بی عقل فکر کرده بود به تنهایی در این جای پرت ودور افتاده با این جمعیت مستو منگ در امان است؟برای آن که همان لحظه سر دختر خاله ا ش فریاد نزند با آخرین قدرت دستههای صندلی را فشرد چند لحظه بعد همان دختر لوس با آن حرکات تهوع آور نزدیکشان شد و دست پرستو را گرفت وخطاب به آرش گفت: پس چرا نشستید؟ آرش با بدخلقی جواب داد:این جوری راحتترم صدای دختر در آن هیاهو مثل زمزمهای در باد می لرزید:لااقل پاشید برای خودتون اسنک بردارید آرش جوابی نداد دختر به سمت پرستو خم شد تو یکی پاشو خودتو لوس نکن. بعد نگاهی به ان سمت سالن انداخت بچه ها هم اومدن بیا اون ور.. پرستو مردد از جا بلندشد نگاهی به ارش انداخت من یه سر می رم پیش دوستام آرش با طعنه جواب داد مواظب باش تو این تاریکی گم نشی... پرستو هم با حرص تلافی کرد: نترس راه رو بلدم. آرش مدتی به لوس بازی پسر دخترها نگاه کرد وسعی کرد آرام باشد با خودش فکر می کرد یعنی این همه دختر یکی پیدا نمی شود بداند عاقبت این همه مقدمه چینی وموش وگربه بازیها چیست؟ایا واقعا" آن همه حرفهای عاشقانه وگول زنک را باور می کردند؟از حرکات تهوع آور پسرها موقع رقصیدن وناز وعشوه غلیظ ومصنوعی دخترها دلش بهم می خورد.بعد ناگهان فکر کرد شایان هم به این جور مهمانی ها می رفته؟ بعد سرش را تکان داد از وقتی آمده بود هیچکس قرص تعارفش نکرده بود از مواد مخدر خبری نبود البته مشروبات الکلی چرا آرش تعجب می کرد این مارکهای متنوع از کجا سردرآورده مگر ورود این جور چیزها ممنوع نبود؟مگر در گمرک وخروجی کل چمدانش را تا آستر نگشته بودند پس این مارکها چه بود؟صدای ظریف وپر عشوه ای افکارش را بر هم زد شما چرا تنها نشستید؟ آرش به صاحب صدا نگاه کرد دختر جوانی با پیراهن مشکی چسبان موهای بلند وصاف وچشمانی پر آرایش و عجیب بالای سرش ایستاده بود صدایش از مدتی حرف نزدن گرفته بود سینه صاف کرد: من راحتم.. اما دخترک با شنیدن این حرف از رو نرفت و کنار آرش رو صندلی که تازه خالی شده بود نشست: شما دوست پسر جدید پرستو هستید؟ آرش با تعجب نگاهش کرد:جدید؟مگه چند مدل دوست داشته؟ دختر بی حوصله وعجول جواب داد: _چقدرم بامزه هستید.. آرش معذب از حضور دختر با لحنی سرد گفت:نخیر بنده پسرخاله پرستو هستم همین وبس! صدای ظریف دختر بلند شد:اتفاقا" تعجب کردم چه جور دوستی هستید که از جاتون تکون نمی خورید و پیش پرستو هم نیستید من مریم هستم. آرش زیر لب زمزمه کرد :خوشبختم. چند لحظه مریم ساکت ماند وآرش هم به روبرو زل زد بلکه دخترک از رو برود ودست از سرش بردارد اما دختر سمج تر از چیزی بود که آرش فکر می کرد با صدای بلندی که به گوش همه برسد گفت: _حالا چرا تنها نشستید؟خوب پاشید یه چیزی بخورید برقصید. آرش چیزی نگفت صدا از کنارش ادامه داد:دانشجو هستید؟ آرش سر تکان داد وشنید:دانشگاه ما هستید؟ باز تکان سر به علامت نفی وپرسش بعدی :پس کدوم دانشگاه هستید؟ آرش به تندی سرچرخاند ونگاه خصمانه ای به دختر که به طرفش خم شده بود تا صدایش راحت تر به گوش برسد انداخت : من خارج از کشور درس می خونم تو دانشگاهی که احتمالا" اسمش به گوش شما نرسیده رشته ای که شما نمی دونید چیه وهزار چیز دیگه که به شما ارتباطی نداره دختر جا خورد اما از جایش بلند نشد با لوندی گفت:همیشه اینقدر بداخلاقید؟اونم با یه خانوم؟ آرش پوزخند زد:همیشه نه فقط وقتی یه نفر بخواد فضولی کنه بداخلاق می شم خانوم وآقاش هم برام فرق نداره. بعد از جا بلند شد می دانست مریم مثل یک صیاد آنقدر کنارش می نشیند تا بلاخره از جایی نفوذ کند پاهایش از یک جا نشستن طولانی درد می کرد آهسته به طرف میز ناهار خوری رفت روی میز غذای گرم وجود نداشت.دیسهای تزیین شده حاوی غذاهای سرد , سالاد ماست مخلوط با تنوع زیادی به چشم می خورد برگشت وبه جمعیت ایستاده خیره شد از وقتی آمده بود موزیک لحظه ای قطع نشده و سالن دراز لحظه ای خالی نمانده بود با نگرانی به دنبال پرستو تاریکی را کاوید سرانجام گوشه ای او را همراه دختر جوان دیگری یافت دخترها کنار هم نشسته بودند پسری مقابلشان ایستاده بود که از تکان دادن پرهیجان سر ودستش پیدا بود چیزی تعریف می کند یا به قول کاوه خالی می بست ! با یادآوری کاوه دلش تنگ شد اگر اینجا بود چقدر خوش می گذراند اصولا این جور مهمانی ها به درد آدمی مثل کاوه می خورد خوش گذران وفرصت طلب!مطمئن بود اگر کاوه همراهش بود شب تنها به خانه بر نمی گشت گوشه ای نشست تا در فرصتی پیش پرستو برود حوصله اش حسابی سررفته بود ودر دل به خودش لعنت می فرستاد که دعوت پرستو را لبیک گفته است هر چه منتظر ماند پسر جوان کنار نرفت آرش متعجب مانده بود پسرک چی تعریف می کرد که آنقدر طولانی بود بعد متوجه شد پسر دست پرستو را گرفته و می کشد اما از همان فاصله هم پیدا بود دختر خاله اش میلی به برخاستن ندارد لحظه ای خون در رگ غیرت آرش جوشید می خواست جلو برود و پسرک لاغر مردنی را با یک حرکت دست مثل سگی ولگرد دور کند اما فوری جلوی خودش را گرفت. چند سال زندگی در غرب به او آموخته بود در زندگی شخصی کسی دخالت نکند آن هم دخالتی که ممکن بود با احساسات اشتباه گرفته شود بعد ازچند لحظه به درستی تصمیمش پی برد پسرک یا خسته شد یا از رو رفته بود به هر حال پرستو تنها روی صندلی کز کرده بود آرش فوری بلند شد و کنار دخترخاله اش نشست در همان حال گفت: _خسته نباشید گوشت داغ نکرده آنقدر دری وری شنیدی؟ پرستو با خشم جواب داد: تو آمدی تیکه بندازی؟فکر نکن با این بابابزرگ بازی ها منو خر میکنی همچین تریپ نصیحت برداشتی که آدم فکر میکنه تو عمرت پارتی نرفتی.. آرش زیر گوش دختر خاله اش پچ پچ کرد چرا رفتم اما به این تهوع آوری نه!معلوم که به خودت هم خوش نمی گذره پس چرا الکی از این آشغال ها دفاع می کنی؟ صدای بلند موسیقی بعضی از کلماتش را نامفهوم می کرد اما پرستو با ناراحتی به این فکر می کرد که ای کاش در خانه مانده بود حالا برگ برنده دست آرش بود وبا رابطه ای که آرش با پدرش داشت حتی دانشگاه رفتنش هم دچار مشکل شود می دانست وجود آرش حتی خندیدن عادی را هم باید فراموش کند برای همین با حرص گفت:پاشو بریم حق با توست به من تنها خوش نمی گذره بلکه با وجود تو داره زهرمارم می شه. آرش از خدا خواسته برخاست اینم از خجالتته!پاشو من دم در منتظر می مونم تا از این دلقک ها خداحافظی کنی. مدتی بعد هر دو ساکت وعصبانی در ماشین نشسته بودند آرش به محض خروج از کوچه پس کوچه های پر از دست انداز و ورود به اتوبان به حرف آمد: _تو دختره بی عقل واقعا" نمی ترسی تنها بیای این جور جاها؟ پرستومثل بشکه ای باروت منتظر جرقه بود ترکید: _بی عقل خودتی!من هزار بار تنها مهمونی رفتم... صدای آرش بلند تر از خودش فضا را پر کردهزار بار شانس آوردی نگو نمی دونی معنی این ادا اطوارها ومهمونی ها چیه! من نمی دونم تو تا کجا پیش رفتی اگه اون جلوهایی که متاسفم اما اگه هنوز تو خط نرفتی بهت اخطار می دم که تو تو جامعه وخانواده و عرف وسنتی که تو مجبوری توش زندگی کنی عاقبت این جور کارها اصلا خوش نامی نیست! لحظه ای سکوت ماشین را پر کرد تنها صدای ماشین هایی بود که به سرعت از کنارشان می گذشتند آرش آهسته وغصه دار گفت: بستگی به این داره اصلا" گوسفندی وجود داشته باشه به نظر من تو این مهمونی که وجود نداشت هم من هم تو می دونیم خرج وبرج وبریز و بپاش برای چیه.. یه مشت دختر با اون لباس های وآرایش های افتضاح برای گفتگوی معصومانه با یه مشت پسر مست و نشئه اینجا جمع نشده بودن..خودت هم می دونی پرستو.. پرستو تحت تاثیر لحن آرام وگرفته آرش آهسته جواب داد: _ببین آرش دوره خواستگاری سنتی تموم شده دیگه منتظر نمی مونه تا مادرش با خاله داماد تو حموم قرار خواستگار رو بزارن وتا سر سفره عقد چشمش به پسره نیفته الان دخترا خودشون برای زندگی و آیندشون تصمیم می گیرن تازه مادر وپدرها هم مثل قدیم نیستن... آرش لحظه ای به پرستو نگاه کرد بعد دوباره به جاده چشم دوخت و سر تکان داد: منم با آشنایی خود دختر پسرها برای ازدواج موافقم اما با دست به دست شدن نه این توجیه پذیر نیست که آدم بره تو این مهمونی ها یا هزار جای دیگه با هزار نفر دوست بشه رابطه برقرار کنه تا بلاخره یارو زندگیش رو پیدا کنه این راهش نیست!آدم باید برای شریک زندگیش یه سری مشخصات و آیده آل ها رو در نظر داشته باشه بعد اگر با کسی آشنا شد که اون معیار ها رو داشت برای ازدواج تصمیم بگیره وارتباط داشته باشه نه اینکه با هر آشغال که بهش نخ داد دوست بشه و هزار جور ازش سوءاستفاده بشه تا یار زندگی اش رو پیدا کنه. پرستو ساکت به چراغ های خیابان نگاه کرد آرش با سرعت وارد خیابان بعدی شد می دانست به زودی به جلوی خانه خاله اش خواهند رسید برای همین ادامه داد این پسر های که من امشب دیدم هیچکدوم لیاقت جفت کردن کفش تو رو هم نداشتن اصلا مرد زندگی نبودن با اون ریخت وقیافه های عجیب غریب و اداهای احمقانه!کدومشون به نظر تو می تونست مسئولیت یه زندگی رو قبول کنه؟یکی شون بود که دستش تو جیب خودش باشه؟ پرستو فقط برای اینکه حرفی زده باشه گفت: مگه همه دانشجوها کار می کنن؟ اصلا تو این دوره زمونه کی به لیسانس و دکترش کار میده که به دانشجو بده؟ آرش با حرص به طرف دختر خاله اش چرخید: این مثلا شد توجیه؟ اگه بیکارن چطور پول اون کفش ها و ساعت ها و شلوارهای مارک دار رو می دن؟ اون همه مشروب رنگارنگ و بریز و بپاش مال کدوم دانشجوی بیکار و آس و پاسیه هان؟ نخیر خودت هم می دونی . پول بابا ننه های بد بخت رو صرف خوشگذرونی می کنن تا به اصطلاح آدم بشن و بشینن سر زندگی شون ! اصلا بگو ببینم کدوم یکی از دخترای رنگارنگ تا حالا ازدواج کردن ؟ اسم یکی رو هم بگی قبوله... پرستو با غیظ در ماشین را باز کرد. هوای سرد نیمه شب به داخل هوای گرم و مانده ماشین خزید . صدای پرستو از عصبانیت می لرزید : خیلی ممنون بابابزرگ ! فکر می کنم اگه با بابام می رفتم مهمونی کمتر نصیحت به خوردم می داد . صدای محکم بسته شدن در مجال پاسخگویی را از آرش گرفت . ناراحت و دلگیر از بی منطقی پرستو پایش را محکم روی پدال گاز فشرد و ماشین با سر و صدا از جا کنده شد . **** پرستو عصبانی و ناراحت روی تختش افتاد . بی آنکه لباس های مهمانی اش را در آورد. کفش هایش را با پایش پرت کرد و به مسیر کفش ها که هر کدام به سویی می رفتند نگاه کرد . مثل آتشفشان می جوشید و می خروشید . حتی بر خلاف همیشه که از سیر تا پیاز مهمانی را برای مادرش که بیدار منتظرش روی مبل هال می نشست تعریف می کرد این بار عصبانی در جواب سوال لیلی که پرسیده بود چطور بود ؟ خوش گذشت ؟ غر غری تحویل داد و تند تند به اتاقش رفته بود . صدای بهرام از پشت در بسته اتاق به گوشش رسید . -معلومه که بهش خوش نگذشته وگر نه به این زودی ها دل نمی کند . -صدای لیلی آهسته شنیده شد: هیس! حالا تو هم اذیتش کن . تو چت شده ؟ چند وقته عوض شدی. همش به پر و پای این بچه می پیچی و بهش گیر میدی مگه پرستو چه خطایی کرده؟ بهرام اخم کرد و به سمت زنش برگشت : تو هم که حرفهای دخترت رو تکرار می کنی. مگه من باید منتظر بشینم یه بلایی سر بچه ام بیاد تا حالا هم سهل انگاری کردم خدا بهم رحم کرده بلایی سر دخترم نیومده بازم تو خواب خرگوشی بمونم؟ لیلی پشت چشم نازک کرد: نخیر همینطور چهارچشمی بپا . اینطوری که تو باهاش تا می کنی از خونه فراری میشه بهرام غرید: اگه جنابعالی کار یادش ندی هیچی نمی شه . پرستو اخم کرده روی تختش به حرف های پدر و مادرش گوش میداد. بالاخره وقتی سکوت خانه را پر کرد یاد حرف های آرش افتاد و دوباره عصبانی و ناراحت در جایش وول خورد. پسره ی پر رو . با او به مهمانی امده بود و مثل پدربزرگها نصیحتش می کرد. انگار خودش چند ساله بود. اصلا مگر خودش که بود؟ از وقتی به خارج رفته بود انگار باور شده بود کسی شده. می خواست او را پند و اندرز دهد. پرستو زیر لب غر زد: آخه به تو چه فضول خان ! من اصلا با همین دوستام بگردم. اصلا دلم می خواد زن یکی از همین پسرایی بشم که شلوارشون داره از پاشون می افته و از باباشون پول تو جیبی می گیرن. به تو چه ربطی داره؟ بعد با حرص موهایش را باز کرد و کش سرش را به هوا پرت کرد : اگه می دونستم این آدم عقده ای انقدر اُمل و عقب مونده است لال می شدم و به بابا نمی گفتم با این عوضی برم مهمونی ! خاک بر سرم . بعد از جا بلند شد و تند تند لباسش را عوض کرد. سرویس خواب شیک و مجللش بیشتر حرصش را در می آورد. وقتی سال آخر دبیرستان بود این سرویس خواب را دیده و دلش رفته بود اما هر چقدر به بهرام التماس کرده بود پدرش با آن لجبازی مخصوص به خودش گفته بود این همه پول ندارد و حیف پول که بخواهد پای تیر و تخته بدهد . اما پرستو آنقدر گریه کرده بود و قهر نموده بود تا سر انجام بهرام با بدخلقی گفته بود : اگر دانشگاه قبول بشود سرویس خوابرا برایش می خرد. پرستو یادش افتاد که چطور احمقانه تلاش می کرد دانشگاه قبول شود حتی گاهی خواب می دید قبول شده وبرای خرید رفته اند اما سرویس خواب انتخابی اش را فروخته اند. آن وقت جیغ می زد و گریه میکرد و پدرش می خندید . اما به هر حال در دانشگاه قبول شده بود و بهرام هم به قولش عمل کرده بود. تخت خواب و کمد و کتابخانه و میزکامپیوتر و میز آرایش همه با هم در اتاقش جای تیر و تخته های قدیمی اش رو گرفته بود. رنگ کرم و زیبای چوب همراه دستگیره ها و پایه های نقره ای جلوه ی با شکوهی به اتاقش بخشیده بود .نیلی هم رو تختی و پرده را عوض کرده بود تا با وسایل جدید اتاق دخترش هماهنگ شود. پرستو پرده ی حریر لیمویی را کنار زد و به حیاط نگاه کرد. مدتی بعد وقتی به دانشگاه رفته و از حال و هوای بچه های دبیرستان در اومده بود به حماقت خودش می خندید و با حرص فکر می کرد چرا به جای این آت و آشغال ها از پدرش ماشین نخواسته بود؟ مطمئن بود پدرش با انهمه پول می توانست یک ماشین اسپرت و کوچک برایش بخرد . تازه می فهمید آن حرف ها و لجاجت های پدرش هم ؛ همه و همه فیلم بوده تا پرستو را بیشتر مشتاق خرید آن سرویس خواب بکند تا انگیزه ای برای دانشگاه رفتنش باشد . عصبانی از آن همه سادگی و حماقتش فکر کرد: عجب احمقی بودم ! همه از باباشون ماشین می خوان . من خر میز و کمد! می دانست قبولی در دانشگاه آنقدر برای بهرام مهم بود که قول خرید ماشین را هم بدهد. خود خرش بازی خورده بود. لگد کوچکی به تخت زد و باز یاد آن شب افتاد .عصبانیتش کمتر شده بود و حالا کمی از غیرتی شدن پسر خاله اش خنده اش می گرفت . دوباره روی تخت دراز کشید و فکر کرد. به نظر آرش هیچ کدوم از پسرها لیاقت ازدواج با من را ندارند . پس کی به نظر خوبه؟ مثل بابا ها شده انگار نه انگار که فقط چند سالی از من بزرگتره . وقتی می رفت اصلا تو این فازها نیود. حالا چقدر عوض شده... با اینکه عصبانی بود کمی احساس غرور می کرد. او که هیچ وقت برادری نداشت تا دلسوزانه مراقبش باشد کمی هم از اینکه آرش آن همه دلواپسش شده بود دلش غنج می زد . این هم احساس جدیدی بود. حس خوشایند مورد توجه بودن! آن شب وقتی پلک های سنگین و خواب آلودش را می بست دیگر عصبانی نبود.  

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی