باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

از این همه جا فصل 6


فصل ششم صدای زنگ تلفن آرش را تکان داد. جلوی تلویزیون ولو شده بود و سعی می کرد از برنامه های شاد و لوس نوروزی سر در بیاورد اما فکرش آنقدر مشغول بود که فقط می دید بازیگران لب می زنند اما نمی فهمید چه می گویند و موضوع چیست. چند لحظه منتظر ماند بلکه تلفن را کسی جواب دهد اما وقتی صدای زنگ ادامه دار شد با بی حوصلگی از جا برخاست . گوشی را برداشت و به زور الو گفت. صدای جدی آن سوی خط باعث شد شش دانگ حواسش را جمع کند . -منزل آقای پناهی؟ آرش مشکوک جواب داد: بله؟ شما؟ مرد کوتاه و خشک جواب داد: من قادری هستم . از اداره آگاهی تماس می گیرم. شما باید پسر آقای پناهی باشید درسته؟ آرش که از ناکام ماندن پلیس دل خوشی نداشت طلبکارانه جواب داد : بله خودم هستم بفرمایید . مرد بی آنکه جا بخورد ادامه داد: من مسئول پرونده ی شایان هستم . خبر داشتم که شما آمدید اما خواستم که تعطبلات نوروزی تموم بشه بعد باهاتون تماس بگیرم . پدر و مادر خوب هستن؟ باز آرش پر طعنه جواب داد: به لطف شما ! مرد اجازه ی ادامه ی صحبت را به آرش نداد . عجولانه گفت: می خواستم شما را ببینم چند تا سوال هست که باید ازتون بپرسم . آرش که قصد نداشت فرصت را از دست بدهد میان حرف قادری پرید و گفت: این همه سوال از این ور و اون ور پرسیدید کمکی هم بهتون کرده؟ قادری که پیدا بود عادت دارد از این طعنه ها بشنود صبورانه پاسخ داد : حتما کمک می کنه . شما هم باید به ما کمک کنید. فردا ساعت ده صبح تشریف بیاورید اداره ی آگاهی. او آدرس می داد و آرش بی آنکه تمرکز حواس داشته باشد با عصبانیت فکر می کرد چه کمکی می تواند در پیدا کردن قاتل برادرش بکند. از اینکه پلیس هنوز نتوانسته بود سر نخ و ردپایی پیدا کند خشمگین بود. آنقدر ذهنش مشغول بود که وقتی متوجه شد مدتی است گوشی را که صدای گوشخراشی می داد در دست نگه داشته خیلی تعجب نکرد. گوشی را محکم روی تلفن کوبید و خشمگین پوف کرد . گیتی از آستانه در آشپزخانه پرسید : کی بود؟ آرش عصبانی منفجر شد : می خواستن من برم آگاهی بلکه قاتل شایان رو پید ا کنم! گیتی دستش را روی بینی اش فشرد و هیس کرد و با چشم به در اتاق خسرو اشاره کرد . آرش سری تکان داد و نشست . -هیچی پیدا نکردن می خوان منو سوال و جواب کنن. می خوان نشون بدن که بیکار ننشستن . اما در حقیقت هیچی دستشون نیست . -گیتی بغض کرده و غمگین روی صندلی نشست .



حالا برو شاید از لا به لای حرفات یه چیزی دستگیرشون بشه . آرش حرفی نزد اما در دل به سادگی مادرش تاسف می خورد. می دانست او امیدوار است قاتل پسرش پیدا شود و یا حداقل بفهمد چه بلایی سر پسر کوچکش آمده بی آنکه حرفی بزند به اتاق شایان رفت و روی تخت افتاد . صبح قبل از اینکه بخواهد به آگاهی برود دوش گرفت تا آثار بی خوابی شب قبل را کمرنگ کند . تا روشن شدن هوا فکر می کرد چه می خواهند از او بپرسند و او چه باید بگوید . از اینکه هیچ اطلاعاتی از زندگی و دوستان برادرش نداشت کمی خجالت می کشید. وقتی لباس پوشید و موهایش را مرتب کرد از مادرش خواست به آژانش زنگ بزند، حال و حوصله رانندگی نداشت . در ضمن آدرس را بلد نبود. ترجیح می داد کس دیگری در به در دنبال آدرس بگردد و در ترافیک دیوانه کننده پایتخت حرص و جوش بخورد. به هر حال وقتی سرانجام رسیدند نیم ساعت دیر شده بود. قادری بی آنکه حاشیه برود بعد از دست دادن با آرش پرسید: شما وقتی رفتید برادرتون چند ساله بود؟ آرش کمی فکر کرد اول، دوم راهنمایی بود . قادری چیزی روی کاغذ جلویش نوشت و پرسید : پس در حقیقت از وقتی شایان دبیرستانی شد شما ندیدینش ... آرش با سر جواب منفی داد و سوال بعدی را شنید: از وقتی رفتید با هم ارتباط داشتید؟ آرش من من کرد: آره تلفنی با هم حرف می زدیم. البته این اواخر خیلی کمتر با هم حرف می زدیم . -چرا؟ -خب راستش خودمم دلیل واقعی اش رو نمی دونم . اون اوایل هر بار تماس داشتیم من و شایان حتما با هم حرف می زدیم اما بعدا این تماس ها کمتر شد. یعنی من هر بار زنگ می زدم فقط با ماردم حرف می زدم . به نظرم شایان هر دفعه که من زنگ می زدم از حرف زدن طفره می رفت. شایدم این احساس من بود . - -چطور؟ -خوب هر بار از مادرم خواستم گوشی رو به شایان بده یه بهانه ای می آورد. مثلا شایان خوابه ، داره درس می خونه ، خونه نیست، حمومه و از این حرف ها . فکر می کنم این بهانه ها رو شایان می آورد که با من حرف نزند. حالا به چه دلیل ؟ نمی دونم! -هیچ وقت از مادرتون نپرسیدید چرا شایان نمی خواد با شما حرف بزنه؟ آرش شانه بالا انداخت: راستش نه! -چرا؟ -شاید به این دلیل که نمی خواستم نشون بدم خیلی برام مهمه . البته حالا می فهمم که اشتباه کردم باید می پرسیدم . ولی اون موقع به نظرم مسئله مهمی نبود. هربارم حالش رو می پرسیدم مامانم مطمئنم می کرد شایان خوبه و مشغول درس خوندنه . قادری تند تند چیزی نوشت و سر بلند کرد : هیچ کدوم از دوستاش رو می شناختید؟ -نه . گفتم که وقتی می رفتم شایان هنوز راهنمایی بود. اون موقع هم خیلی دوست نداشت . بعد هم که دیگه من رفتم و خبری از رفقاش نداشتم . -قادری با جدیت به صورت آرش خیره شده : فکر می کنی برادرت چرا قرص اکس مصرف می کرده؟ -اون قرص مصرف نمی کرده . احتمالا به زور به خوردش دادن . قادری ابرو بالا انداخت : از کجا انقدر مطمئنی؟ -از اونجا که شایان بچه ی آروم و بی دردسری بود و در ضمن خیلی هم ترسو بود . کسی نبود که ریسک کنه . من فکر می کنم به زور این مواد رو بهش دادن -که چی بشه؟ آرش به میز شلوغ زل زد: نمی دونم. اینو باید شما بفهمید . قادری به جلو خم شد و با حوصله گفت : کسی که به زرو مواد مخدر به خورد کسی بدهد حتما انگیزه ای از این کارش داره: تجاوز، دزدی .. اما برادر شما وقت مرگ همه چی همراهش بوده. گوشی تلفن ، پول و زنجیر طلا ، ساعت و ... و به گزارش پزشکی قانونی هیچ تجاوز و تعدی در کار نبوده . به هر حال این حرف شما باید توجیه منطقی داشته باشه. آرش عصبی و خشمگین سرش را جلو برد و در چشمان قادری زل زد: -این یه حدسه . حالا شما چی پیدا کردید که حدس منو رد می کنید . قادری عقب رفت و با صندلی نیم چرخی زد ، ما هیچ حدسی نمی زنیم کار ما حدس و گمان پروری نیست ما از روی حقایق نتیجه گیری می کنیم . با دوستان و هم مدرسه ای های شایان صحبت کردم. با چند تا از معلم ها و مسئولین مدرسه هم حرف زدم. آرش طاقت نیاورد حرف قادری را قطع کرد و کفت : خوب. به نتیجه ای هم رسیدید؟ قادری با خودکارش چند بار روی میز زد و لب هایش را جمع کرد : نه حرف تازه ای نزدن . اما یه سر نخ داریم که امیدواریم بتونیم به جایی برسیم . آرش پوزخند زد: ما هم امیدواریم . بعد از جا برخاست : خب اگه دیگه با من کاری ندارید، من زحمت رو کم کنم قادری هم بلند شد . خواهش می کنم. فعلا چیزی به ذهنم نمی رسه. اما اگه شما چیزی پیدا کردید یا چیزی به خاطرتون رسید یا کسی باهاتون در این مورد تماسی چیزی گرفت حتما ما رو هم در جریان بذارید . بی حرف در را باز کرد و زیر لب خداحافظی کرد. نمی دانست چرا اما ته دلش مطمئن بود پلیس چیزی پیدا خواهد کردد. باز قسم خورد که تا همه چیز را نفهمیده،ایران را ترک نکند. آرش کلافه و بی قرار برای آخرین بار بختش را امتحان کرد.شاید این بار جواب می گرفت،تا آن لحظه هر بار پشت کامپیوتر نشسته و سعی کرده بود با لیست دوستان برادرش ارتباط برقرار کند موفق نشده بود.یا جوابش را نمی دادند یا فوری خارج می شدند. آرش تند تند روی کلیدها زد:" خواهش می کنم با موبایل من تماس بگیرین،کار خیلی خیلی مهمی دارم." از قصد جمله را دو پهلو نوشت.حدس می زد عده ای از دوستان شایان،از مرگش خبر نداشته باشند،شاید هم فکر اینکه شایان زنده مانده و همه چیز شایعه بود وادارشان می کرد تماس بگیرند و سرنخی به دستش بدهند،با ناامیدی پیغام را برای همه لیست فرستاد و با تنبلی کامپیوتر را خاموش کردو به صندلی تکیه داد.باورش نمی شد همه چیز آنقدر ساده اتفاق افتاده باشد.همیشه فکر می کرد این داستانها مال فیلم و سریال هاست،هیچ سرنخی و رد و نشانی باقی نمی ماند تا کارآگاه زبل دستش به جایی بند باشد.کش و قوسی رفت و فکر کرد اتفاقاً سرنخ و رد پا مال فیلم هاست تا کارآگاه زبل از جایی شروع کند،این بی خبری و نیست و نابود شدن مال زندگی واقعی است.پرونده قتل هایی که سال های سال در بایگانی ها خاک می خوردند تا شاید روزی روزگاری قاتل دم مرگ از ترس مجازات آن دنیا و عذاب وجدانش اعتراف کند.با حرکتی ناگهانی از جا بلند شد مصمم بود نگذارد این اتفاق برای قاتل شایان بیفتد.پشت پنجره ایستاد و سعی کرد فکرش را متمرکز کند نزدیک دو ماه از اقامتش در ایران می گذشت و هنوز هیچی پیدا نکرده بود.کم کم داشت نا امید و عصبی می شد.اولش از دست کارآگاهان و بازپرسان اداره آگاهی برزخ بود و به نظرش می رسید پیدا کردن رفقای شایان و فهمید حقیقت ماجرا کار ساده ای مثل آب خوردن است بعد که به این نتیجه رسید دست آنها خالی است و چیزی دستگیرشان نشده،تصمیم گرفت خودش ته و توی جریان را درآورد.آن موقع فکر می کرد کل ماجرا شاید سه چهار روز وقتش را بگیرد اما عملاً در این مدت دور خودش چرخیده بود.چند شماره تلفن که هیچکدام او را به جایی نرساند،یکسری سایت و اتاق گپ که هیچ کدام جوابش را نمی داد!شاید اگر چیزی می فهمید در حال بد پدر و مادرش هم تغییری حاصل می شد.پدرش تقریباً زمین گیر شده بود با اینکه از نظر جسمی سالم بود اما از رختخواب بیرون نمی آمد و جز چند کلمه صحبت نمی کرد.مادرش هم مثل روحی سرگردان به دنبال محکوم کردن خویش خاطراتش را می کاوید.آرش حتی وقتی خارج از کشور زندگی می کرد این همه احساس تنهایی و غربت نکرده بود،به درختان تازه سبز شده که در مقابل وزش باد تعظیم می کردند نگاه کرد و از ته دل دعا کرد فقط یک نشانه کوچک سر راهش قرار بگیرد،فقط یک نشانه ! **** پرستو بی قرار کتابش را بست.چیزی از مطالب درس نمی فهمید،هر چه می خواند متوجه معنی جمله نمی شد،مدتی بود که روی خط اول درجا می زد.خودش هم علت این آشفتگی را نمی دانست،شاید مربوط به هوای بهار بود،شاید هم... روی تخت خواب شکیل ومرتبش نشست و سرش را میان دستانش گرفت.به خودش که نمی توانست دروغ بگوید،گیر کار جای دیگری بود نه به بهار وهوای معطر و مست کننده اش ربطی داشت،نه به سختی مطالب درسی اش... گرفتاری اش از آن مهمانی کذایی شروع شده بود.گرفتاری که هرگز فکرش را هم نمی کرد به اینجا برسد.شاید هم تقصیر دوستانش بود که به محض اتمام تعطیلات سوال پیچش کرده بودند.ناقلا این آس رو کجا قایم کرده بودی؟ صدای لیندا از پشت سرش بلند شد:من و تو ساده ایم همه چی رو می گیم، مردم دستشون رو رو نمی کنن . پرستو از روی صندلی به عقب برگشت و ابرو بالا انداخت:از همون پسر خاله گمشده که تازه پیداش کردی ... پرستو با نفرت لبهایش را جمع کرد:آهان!آرش رو می گید... مهمونی رو زهرمارم کرد.تقصیر بابامه که تازگی ها گیربازار راه انداخته من احمق هم از دهنم پرید با این بیام مهمونی،دیگه نمی دونستم دو تا سور به بابام می زنه ... بعد هم با هم شروع به حرف زدن کردند،درباره مهمانی،مهمان ها،اما اظهار نظرها راجع به آرش بیشترین قسمت صحبت بود مریم گفته بود : -من اگه جای تو بودم یه تور حسابی پهن می کردم،حیفه از دستت بپره، دیگه همچین آسی پیدا نمی کنی ... لیندا هم در تایید حرف دوستش ادامه داده بود:به نظر منم برو تو نخش،همه چیش ردیف بود،تیپ و قیافه،کار و بار،هیکلش هم که دیگه حرف نداشت . پرستو بیزار سر تکان داده بود:چی می گین؟انگار باورتون نمی شه پسر خاله ام باشه،هان؟بعدش هم من حوصله ندارم با یکی مثل بابام سروکله بزنم ... عسل بی رو دربایستی گفته بود:بس که احمقی!می خوای دنبال این شلکس ها وقت تلف کنی؟این مهمونی ها و این ور اون ور پرسه زدن ها هم برای تور کردن همچین کار درستی است دیگه... به هر حال اگه طلبه نیستی ما هستیم ... با ورود استاد بحث نیمه تمام مانده بود،اما آن حرفها در ذهن پرستو آنقدر تکرار شد تا واقعاً شروع به فکر کردن در مورد آرش کرد.تا آن لحظه به جز پسر خاله در سر تا پای آرش چیزی نمی دید اما حالا وقتی بدون عصبانیت به آرش فکر می کرد.مرد جوان موفق و کاملی می دید که می توانست ایده آل هر دختر جوانی باشد،مرور حرف های دوستانش کم کم باعث حسادتش می شد تا وقتی خودش بود چرا به کسی اجازه بدهد آرش را وارد سرنوشتش کند؟!قسمتی از ذهنش محکم جلوی احساساتش ایستاده بود.صدایش فریادی بی اثر بود:خجالت نمی کشی؟مثل دختر بچه ها عاشق یه عکس شدی؟آرش بدبخت اصلاً خبر نداره چه خوابی داری براش می بینی،اونوقت تو داری با دخترای دیگه رقابت می کنی؟اون پسرخالۀ توست،فامیل توست،تازه می خوای پاشی بری پیشش به عشقت اعتراف کنی؟براش نامه بنویسی و اشک بریزی...؟!خودت هم خوب می دونی تو وضعیتی که اون خانواده داره این حرفها خیلی وقاحت می خواد ... اما دعوای عقل و احساس دختر جوان خیلی طول نمی کشید،شاید اگر دوستانش با آب وتاب از آرش حرف نمی زدند او هرگز به پسرخاله اش فکر نمی کرد اما مثل کودکی که تازه متوجه اسباب بازی اش شده باشد دلش نمی خواست هیچکس دیگری جز خودش به آرش فکر کند.از آن شب فقط یک بار دیگر او را دیده بود،آن هم فقط برای لحظه ای،آرش و پدرش در آشپزخانه مشغول صحبت بودند و پیدا بود برای فرار از مزاحم به ان نقطه پناه برده اند،حالت بی قراری پدرش هم ثابت می کرد که نباید معطل کند.این بود که به سلام و احوالپرسی مختصری بسنده کرد،دلش می لرزید که مبادا آرش هنوز از دستش عصبانی باشد اما ظاهراً پسرخاله اش مشغولیات ذهنی مهمتری داشت و با حواس پرت جوابش را داد،اول خیالش راحت شده بود که او از دستش نرنجیده اما بعد ناراحت شده بود که در دل مشغولی های پسر جوان هیچ جایی ندارد.حداقل عصبانیت ودلگیری نشان می داد که آرش به او توجه دارد و وجود او برایش مهم است اما این بی توجهی از قهر و خشم هم بدتر بود،صدای عقل بلند شده بود:نگفتم؟گجای دنیا رسمه که دختر به عشقش اعتراف کنه؟می خوای بهت بخنده،می خوای دستت بندازه اصلاً اون تو رو نمی بینه،تو برای اون فقط دختر خاله ای،همین و بس!بهتره خودت رو سبک نکنی ... پرستو بیچاره و ناراحت لب برچیده بود و حتی برای شام از اتاقش خارج نشد،اما احساسش موذی و خزنده بود و کم کم وجدانش را تسخیر می کرد . **** گیتی در سکوت شام را در دیس کشید.در مقابل آرش خودش را مجبور می کرد عادی رفتار کند،موهای سفید کنار شقیقه هایش خودشان را به رخ سیاهها می کشیدند.از وقتی شایان رفته بود،قیچی و رنگ بر موها حرام شده بود،موها بلند و بی توجه در پشت سر گیتی جمع شده بودند، چروک های ریز کنار چشمان زن بیشتر و عمیق تر و نگاه چشمانش سوزناک و پر التماس شده بود.انگار چشمها هنوز منتظر بودند،حالا مثل اسکلتی که پوست رویش کشیده باشند لاغر و نحیف شده بود.آرش با دقت مادرش را زیر نظر داشت.دلش برای گیتی می سوخت که آن قدر سخت تلاش می کند رفتارش مثل همیشه باشد،اما مگر همه چیز مثل همیشه بود.آرش برای شکستن سکوت سوالی پرسید که جوابش را می دانست : -بابا نمی آد شام بخوره؟ گیتی دیس غذا را روی میز گذاشت و دستمال آشپزخانه را روی کابینت پرت کرد و نشست:نه،دیگه باور کرده اینجا هتله،صبح و ظهر و شب بنده مثل پیش خدمت ها با سینی غذا می رم خدمتش،یک ساعت بعد هم با شیر و چای پذیرایی می شن و ظرف و ظروف خالی از کنار دستشون برداشته می شه تا ایشون به کارهای مهمشون برسن!دایم نشسته با چهار تا آلبوم و یه خروار عکس حرف می زنه و گریه می کنه،نمی دونم با این کارش می خواد چی رو ثابت کنه؟از وقت دکتر رفتنش گذشته اما گوشش بدهکار نیست،مثلاً با ریاضت کشیدن می خواد جبران گذشته ها را بکنه... اما مگه می شه؟ آرش لقمه ای در دهانش گذاشت و سر جنباند،آن اول ها جواب مادرش را می داد و ساعتها بحث می کرد اما بعد به این نتیجه رسید که مادرش فقط احتیاج به شنیده شدن حرف هایش دارد نه اظهار نظر و راهنمایی و جواب!صدای گیتی پر از خشمی خفته بود : -اون وقت که شایان بود ما نمی دیدیمش.حالا دیگه چه فایده داره روزی ده ساعت به عکسش زل بزنیم؟هان؟ آرش با جرعه ای آب،لقمه را فرو داد و محتاطانه گفت:به نظرم بهتره زنده ها رو دریابیم تا دوباره دچار عذاب وجدان نشیم.شمایه جور به خودت سخت گرفتی بابا یه جور . قبل از آنکه مادرش مهلت جواب دادن پیدا کند صدای زنگ تلفن همراه شایان بلند شد.آرش برای رعایت حال مادر و پدرش صدای زنگش را عوض کرده بود اما از چند روز پیش که برای دوستان شایان پیغام گذاشته بود یک لحظه تلفن را از خودش دور نکرده بود مبادا صدای زنگش را نشنود،چنان به سرعت از جا برخاست که لیوان آب روی میز برگشت،صدای گیتی می لرزید:موبایل شایانه؟ آرش عجولانه اولین دروغ دم دستش را تحویل داد:آره،احتمالاً کاوه است من شماره موبایل رو بهش دادم که اگه کارم داشت زنگ بزنه ... بعد فوری بیرون رفت و گوشی را به صورتش چسباند:بله؟ اول هیچ صدایی نیامد،آرش عجولانه تکرار کرد:بله؟ به سرعت داخل اتاق برادرش شد و در را بست،از هیجان یافتن سرنخ قلبش تند تند می زد،صدای ظریفی مردد پرسید:شما؟ آرش به سرعت تصمیم گرفت راستش را بگوید،باید اعتماد اولین نفر را جلب می کرد تا به جایی می رسید،روی تخت نشست و با احتیاط پاسخ داد : -من برادر شایان هستم... خیلی ممنون که تماس گرفتین،شما دوستش هستید؟دختر با تردید جواب داد:یکی از دوستاش!... چرا اون پیغام مسخره رو گذاشتید؟ آرش به سرعت از فرصت پیش آمده استفاده کرد:راستش توضیحش یه کمی مشکله،ممکنه شما رو حضوری ببینم و بعد بهتون بگم؟ ! چند لحظه سکوت شد،قلب آرش محکم به قفسه سینه اش می کوبید،بی اختیار نفس نفس می زد،دعا می کرد این نشانه کوچک از دست نرود.سر انجام دختر به حرف آمد:این یه تله است؟ آرش دستپاچه شد:نه،نه،باور کنید من فقط دلم می خواد با یکی از دوستای برادرم از نزدیک صحبت کنم.من تازه از خارج امدم و باید برگردم،خیلی دلم می خواد قبل از برگشتن با دوستای شایان آشنا بشم . جواب این بار فوری رسید:که چی؟ آرش ملتمسانه گفت:من شما رو نمی شناسم!اما ازت خواهشم می کنم، حتی التماس می کنم یه قرار با هم بذاریم.بعد همه چی رو بهت می گم.قسم می خورم هیچ کلکی در کارنیست،خواهش می کنم به خاطر شایان که یه روزی با هم دوست بودین ... صدای نفس عمیقی خط را پر کرد،بعد آرش شنید:خیلی خوب،فردا ساعت هفت تو کافی شاپ سر خیابونتون ... آرش باورش نمی شد به این راحتی قدم اول برداشته شود،با شادی خندید : -عالیه،ممنون . گوشی را با دقت در جیب پیراهنش گذاشت و بشکن زد.به ساعت نگاه کرد و در یک تصمیم ناگهانی کارت تلفنش را درآورد و تند تند شماره گرفت،پس از مدتی سروکله زدن با اسم رمز و شماره ها،صدای خسته کاوه به گوشش رسید:الو ... قبل از آن که فحش بخورد سلام کرد،کاوه با شنیدن صدایش سرحال آمد : -به به،چطوری؟چه عجب یاد دوست بدبخت و بیچاره ات افتادی ... آرش خندید : -آره جون خودت،احتمالاً چشم منو دور دیدی داری خودت رو با همه چی خفه می کنی؟اعتراف کن الان چند نفر تو خونه ات ردیفن ... کاوه پوزخند زد:اخلاق زهرماری تو،منو هم خراب کرده،اصلاً حال و حوصله نداره آرش،اتفاقاً امروز به سرم زده بود پاشم راه بیفتم ... -کجا؟ -همون خراب شده که تو رفتی و برنگشتی ... -لازم نکرده،مگه واحد برنداشتی،الان بهترین فرصته که به من برسی،دفعه بعد با هم کلاس بگیریم . صدای کاوه گرفته و غمگین بود:برداشتم اما احتمالاً همه رو می افتم، خودمم نمی دونستم انقدر بهت عادت کردم،مامانم وقتی فهمید تو آمدی ایران باهام دعوا کرد که چرا تنهات گذاشتم،خودمم از تنهایی دق کردم.هنوز معلوم نیست تو کی بر می گردی؟چیزی دستگیرت شده؟ آرش با خوشحالی یادش افتاد برای چه زنگ زد،انقدر ناله و التماس کردم که قبول کرد باهام قرار بذاره،شاید بشه یه چیزایی ازش درآورد . کاوه نفس عمیقی کشید:خیلی مواظب باش آرش،معلوم نیست با چه جونوری روبرو می شی،اکثر کسایی که تو کار قرص و مواد هستن زبون چرب و نرمی دارن ... آرش قهقهه زد:نه،داره خوشم می آد.ببین کی داره منو نصیحت می کنه ... حواسم هست،من فقط می خوام بفهمم شایان اون شب با کی بوده و چه بلایی سرش اومده،فقط همین ! چند لحظه ای هیچکدام حرفی نزدند . بعد کاوه به صدا آمد:راستی اندی پندی زنگ زد ... -خوب؟ -هیچی می گفت آخر این ماه اگه برگشتی که هیچی اگه نه،من برم جل و پلاست رو جمع کنم . آرش آه کشید:خوب حق داره،اجاره سه ماه رو بهش داده بودم . کاوه فوری گفت:من اجاره تو می دم تا برگردی . -نه تو این وضعیت اصلاً نمی دونم کی برگردم.تو زحمت بکش خرت و پرتهای منو جمع کن بذار یه گوشه ی خونه ات،تا ببینم چی پیش می آد. حواست باشه شتره شلخته نریزی رو هم ها ! کاوه خندید:چشم قربان!بنده اصلاً یه مدرک اسباب کشی دارم،خیال راحت باشه،جورابات رو هم می پیچم تو روزنامه که نشکنه ... صدای قهقهه آرش بلند شد.خیلی وقت بود که از ته دل نخندیده بود.وقتی با دوستش خداحافظی می کرد فکر کرد او هم خیلی به کاوه عادت کرده است.بعد روی تخت افتاد و سعی کرد حرفهایی را که باید با دختر ناشناس بزند در ذهنش مرور کند.نباید بی احتیاطی می کرد و زود همه چیز رو لو می داد.باید اعتمادش را جلب می کرد تا بتواند اطلاعات جمع کند. هر جوری بود نباید این سرنخ را از دست می داد.نمی دانست این دختر تا چه حد شایان را می شناخته و آیا اصلاً از دوستانی که همراه شایان مواد مصرف می کرده اند خبر دارد یا نه.ولی بهر حال می توانست کمک خوبی باشد،آرش تازه فهمید که نه اسمی از دختره پرسیده و نه مشخصاتی،البته کافی شاپ محل قرار اکثر اوقات جای خلوتی بود و به راحتی می شد دختر تنهایی که منتظر کسی است از بقیه افراد تشخیص داد.آرش خسته و با افکار درهم سعی می کرد با خواب مبارزه کند تا بیشتر به ملاقات فردا فکر کند.با امیدواری فکر کرد شاید به زودی همه چیز را بفهمد و کاوه مجبور نشود اثاثیه اش را جمع کند ... **** صدای آهسته مامان گلی که در آشپزخانه نشسته بود در صداهای مخصوص آشپزخانه به راحتی شنیده نمی شد.لیلی آب را باز گذاشته بود تا سبزی ها خیس بخورند،ماشین لباسشویی با صدای آرام و نجواگر کار می کرد و هیس هیس کتری مثل لالایی یکنواخت و خستگی ناپذیر آشپزخانه را پر کرده بود . پرستو سلام کوچکی کرد و کنار مادربزرگش روی صندلی نشست،همان طور که حدس می زد پچ پچ ها قطع شد.مامان گلی با مهربانی جوابش را داد و با خنده گفت:به به،منتظر بودم یکی از راه برسه و یه چای تازه دم،دست من پیرزن بده ... پرستو از جا بلند شد،اندام ظریف و کشیده اش مثل نهالی کوچک نوید درختی زیبا و با شکوه را می داد.با تنبلی لیوانها را از کابینت درآورد و رو به مادرش پرسید:شما صبحانه خوردید؟ لیلی سر جنباند:آره،من همراه بابات صبح زودبیدار شدم،مامان گلی من منتظرت شد تا بیدار بشی ... پرستو لیوانها را از چای خوش رنگ و معطر پر کرد و با چابکی وسایل صبحانه را روی میز چید.با کنجکاوی نگاهی به مادر و مادربزرگش انداخت و پرسید:چی پچ پچ می کردید؟ مادرش با خستگی به کابینت ها تکیه کرد:مگه تو فضولی دختر؟ بعد روی صندلی نشست:یه چایی هم برای من بریز ... پرستو لیوان چای را جلوی مادرش سر داد و با خنده گفت : -نکنه برای من خواستگار آمده،هان؟ هر دو زن سرشان را به علامت تاسف تکام دادند و مامان گلی گفت : -همه دخترای این دوره زمونه بی حیا شدن... نخیر فضول خانم،من داشتم به مامانت می گفتم عصری بریم یه سری به گیتی بزنیم،دلم برا دختره کبابه،شده مثل یه جوجه ... پرستو به بقیه جمله کاری نداشت،جمله اول برایش مهم بود.دلش می خواست بداند مادرش قبول کرده یا نه ، از طرفی دوست نداشت بقیه پی به اشتیاقش ببرند . خودش را مشغول خوردن نشان داد تا صحبت ها پیش برود ، لیلی جرعه ای چای نوشید ، صدایش انگار از داخل یک زنگ بزرگ حرف بزند مرتعش بود: -دلم می خواهد بیام ببینمش اما طاقت ندارم زندگی خواهر بد بختم چی بود چی شد . گیتی همیشه خوش پوش و مرتب ما ، مثل یه پیرزن حواس پرت شده.... صورتش را به طرف پرستو چرخاند : هر وقت می رفتی خونه ی گیتی حظ می کردی انقدر تمییز و با سلیقه بود که نگو .... حالا.... مامان گلی لب برچید : بچه ام از حال و حوصله رفته حق هم داره ، خدا برای هیچ مادری نخواد که داغ اولاد ببینه ، حالا که روز خوبشه ..... وای به روزی که آرش برگرده غربت .... وای وای وای! پرستو با لحنی که به شدت سعی می کرد بی تفاوت به نظر برسد گفت : -حالا که آرش نرفته ، شایدم تصمیم بگیره بمونه و مامان و باباش رو تنها نذاره . -لیلی ابرو بالا انداخت معلومه که برمی گرده ، پسره کلی زحمت کشیده درس خونده و کار کرده حالا برای چند واحد مدرکش رو از دست نمی ده ... مامان گلی بی توجه به حال خراب نوه اش گفت : ا گه تو یه موقعیت دیگه اومده بود گیتی حتما دامادش می کرد . چند بار به من گفته بود برای آرش نگرانه تو غربت تنها مونده و کسی نیست همدم و هم زبونش بشه ، دلش هم نمی خواست پسره اونجا ازدواج کنه می گفت چند تا دختر خوب زیر سر داره به محض این که آرش برگرده آستین بالا میزنه تا اگه خواست دوباره برگرده عزب اوغلی بر نگرده . لیلی وسط حرف مادرش دوید : حالا ؟ اصلا گیتی توی موقعیتی نیست که به فکر زن گرفتن برای آرش باشه . مامان گلی سرش را با تاسف تکان داد و فر های ریز دور سرش در هوا چر خید -بله هر چیزی دل و دماغ و حال وحوصله می خواد اصلا الان وقتش نیست اون بچه هنوز عزاداره ، خود آرش هم حال درستی نداره سرگردان مونده هر وقت می بینمش انگار حواسش جای دیگه است خودش هست و فکر و ذکرش معلوم نیست کجاست ! -پرستو به زور خندید : شاید پیش همون دخترایی که خاله براش زیر سر گذاشته..... -هر دو زن بهش توپیدند : خوب بیمزه ! **** آرش با لباسی بسیار معمولی جلوی آیینه تا آخرین نگاه را به خودش بیاندازد به طور ناگهانی تصمیم گرفته بود لباس مشکی تنش نکند . نمی خواست دختره بترسد یا متوجه حساسیت آرش شود . بنابراین با شلوار جین و تی شرت خاکی رنگ قیافه ی معمولی و تفاوتی به خودش گرفت . در جواب مادرش که مقصدش را پرسیده بود زیر لب من من کرده بود : می رم هوا بخورم..... به محض اینکه در را باز کرد با قیافه حیرت زده ی مادر بزرگ و دختر خاله اش روبرو شد . همه با حیرت و تعجب به هم خیره ماندند تا اینکه آرش سلام کرد و مامان گلی به خودش آمد : علیک سلام کجا ایشا الله ، چه پا قدم بدی ما داشتیم . آرش تند تند جواب داد : _این چه حرفیه مامان گلی مجبورم برم شما بفرمایید خیلی خوش آمدید . بعد وقتی متوجه نگاه های کنجکاو و بدبین پرستو به لباس هایش شد هول و دستپاچه گفت : دوستم هنوز خبر نداره شایان فوت شده ، نمی خوام شو که بشه...... بعد به سرعت از در خارج شد و نفس عمیقی کشید . صدای کوبش قلبش بلند و نا مرتب در تمام بدنش می پیچید . دلش می خواست زودتر به سر خیابان برسد و با دوست شایان روبرو شود اما هنوز وقت داشت . تصمیم گرفت در خیابان عریض زیبا که چنار های کهن سال مثل نگهبانی قدیمی دو طرفش را در میان گرفته بودند ، قدم بزند و به حرف هایی که قرار بود بزند فکر کند . خودش هم نمی دانست از کجا شروع کند چند بار دیالوگ ذهنی اش را اجرا کرد . -شما شایان را از کجا می شناختید ؟ -به شما ربطی نداره..... -هیچ وقت با برادر من مهمونی رفته بودید ؟ -باز هم به شما ربطی نداره.... -می دونید شایان مرده ؟..... -بله که چی ؟ -می دونید پزشک قانونی تو خونش مواد روان گردان پیدا کرده بود ؟ -نه نمی دونستم . شما چی می خواید بدونید ؟ -صدای فریادش را در ذهنش می شنید می خوام بدونم کدوم بی شرفی بهش مواد داده و بعدم پرتش کرده پایین... -و دختر هراسان و دوان دوان کافی شاپ را ترک می کرد . -آرش با پشت دست عرق صورتش را پاک کرد . نه نباید اینطوری شروع می کرد . معلوم بود که به جایی نخواهد رسید دوباره جور دیگری کلمات را چید ، آنقدر خیابان را بالا و پایین رفته بود که عابران پیاده با نگاه مشکوک بر اندازش می کردند ، با نگاهی به ساعت ناگهان متوجه شد چند دقیقه از وقت قرارش گذشته است . با چند قدم بزرگ خودش را به قهوه فروشی رساند با هل دادن در صدای چند زنگوله که بالای در آویزان کرده بودند بلند شد و همه ی نگاهها به تازه وارد دوخته شد . آرش آب دهانش را قورت داد و به سختی سعی کرد نفس نفس نزند . بعد یادش افتاد نه اسمی پرسیده و نه حتی مشخصات دخترک را می داند . نگاه سریعی به میز ها انداخت . یکی دو میز را که توسط چند دختر و پسر اشغال شده بود کنار گذاشت . سر یکی از میز ها هم دو پسر جوان به سختی مشغول کار با یک کامپیوتر قابل حمل بودند . هیچ کجا دختر تنهایی منتظر نبود ، با نا امیدی پشت یکی از میز ها که رو به در ورودی بود نشست . -پیشخدمت که پسر جوانی با موهای بلند و ریش باریک و مدادی بود با شنیدن سفارش یک قوری چای ! نگاه تحقیر امیزی به آرش انداخت و به تندی روی پاسنه ی پا چرخید . آرش با نگاهی به ساعت دیواری ، جزییات سالن نیمه تاریک را زیر نظر گذراند . با این که این کافی شاپ سالیان سال سر خیابانشان جا خوش کرده بود ، او هرگز پا درونش نگذاشته بود . انگار کافی شاپ محل حساب نبود . همیشه با دوستانش جاهای اسم و رسم دار قرار می گذاشت فکر کرد این هم یکی دیگه از تفاوت های من با شایان ! احتمالا برادرش زیاد به این محل می آمده که دخترک دانستن آدرس اینجا را توسط برادرش از بدیهیات می دانست. بعد ناگهان فکری مثل برق از ذهنش گذشت چرا پرستو به همراه مادر بزرگش آمده بود ؟ -پس خاله لیلی کجا بود ؟ برایش عجیب بود پرستو که اکثر اوقات از جمع فامیلی و خانواده فرار می کرد داو طلبانه همراه مامان گلی به خانه شان آمده باشد . آن هم بعد از مهمانی کذایی که از دستش دلخور شده بود ! دستش را کنار کشید تا قوری چای با یک فنجان و قندان محکم روی میز کوبیده شود بی توجه به دشمنی بی دلیل پیش خدمت فنجان را از آب جوش رنگ گرفته پر کرد . ذهنش پر از سوال و جواب های گوناگون بود دومین فنجان را که خالی کرد صدای زنگوله ی بالای در شنیده شد آرش که دیگر از آمدن دخترک نا امید شده بود با دیدن دختر قد بلند که وارد شد فوری پول چایی را که روی میز گذاشته بود برداشت و با امید به دختر که بی اعتنا به نگاه های کنجکاو حاضران جلو می آمد خیره شد . شاید هم سن و سال خود آرش بود اما از حرکاتش پیدا بود سرد و گرم چشیده تر از دختران هم سن و سالش است . بر خلاف انتظار آرش سر و وضع ساده ای داشت و با اینکه نصف موهای بلوند شده اش بیرون ریخته بود اما صورتش بی آرایش بود . آرش با نا امیدی سر بر گرداند ، دختر مورد بحث مطمئنا این نبود . اما در کمال تعجب دخترک صندلی روبروی آرش را کنار زد و همانطور که می نشست گفت : - -شما باید برادر شایان باشید ؟ آرش با دستپا چگی خودش را جمع و جور کرد : بله . شما دوستش هستید ؟ دختر سر تکان داد و با دست به پیش خدمت اشاره کرد : آره می شه گفت..... آرش با احتیاط به جلو خم شد : من هنوز اسمتون رو نمی دونم .... داشتم از اومدنتون نا امید می شدم . دختر با اعتماد به نفس مخصوص به خودش گفت : فعلا اسمم موناست .. تا بعد .... در ضمن تو ترافیک گیر کردم . نگاهی به صورت نوشیدنیها انداخت و رو به پیشخدمت کرد : شکلات داغ با یک تکه گنده کیک خامه ای ... بعد پشت سر پیشخدمت که داشت با سفارش نوشته شده دور میشد داد زد کیک درست و حسابی ها نه از اون خاک اره های اون دفعه .... بعد رو کرد به آرش: اگه یک سیگار بکشم عیبی نداره ؟ آرش سر تکان داد . حرکات مونا بی نهایت برایش عجیب بود . درست مثل مرد ها آهسته گفت : اگه منم برم سر اصل مطلب عیبی نداره ؟ مونا پک محکمی به سیگار بلند و باریک میان لبهایش زد و ابرو بالا انداخت . آرش فوری پرسید میشه بگی از کجا شایان رو میشناختی ؟ دود غلیظ و آبی رنگ از دماغ دختر حلقه حلقه بیرون آمد : در یه مهمونی باهاش آشنا شدم . تو چی می خوای بدونی ؟ آرش در یک لحظه تصمیمش را گرفت . باید این بار دستش را رو بازی می کرد اینطوری امکان برد بیشتر داشت . نفس عمیقی کشید و ودر دل به خدا التماس کرد دخترک را فراری ندهد : اگه راستش رو بخوای وقتی شایان تصادف کرد بردنش پزشک قانونی و بعد از کالبد شکافی و آزمایش های دیگه بهمون گفتن تو خونش مواد بوده و چون شایان تو خونه هیچی نمی گفت و خیلی آروم و سر به راه بود هیچکس فکرش رو هم نمی کرد که ..... یعنی ما اصلا نمی دونیم شایان با کی می رفته و می اومده و چطوری و از کجا مواد تو خونش پیدا شده . مادر من هنوز تو شوکه و پدرم تو رختخواب تقریبا منتظر مرگ مونده و منم کار و زندگیم رو ول کردو و اومدم ایران و دلم می خواد بفهمم برادرم چطوری مرده .... با کی دوست بوده . کجا می رفته ،اصلا قرص و دوا مصرف می کرده یا اون شب به زور به خوردش داده بودن .... هزار و یک سوال دیگه هم هست ولی می خوام مختصر و مفید بهت بگم هیچی در مورد برادرم نمی دونم و تا نفهمم نمی تونم برگردم سر کار و زندگیم .... مونا به آهستگی سیگارش را در زیر سیگاری کوچک خاموش کرد دل توی دل آرش نبود که عکس العمل مونا را ببیند نمی دانست چه جوابی خواهد شنید . دختر جوان زیر سیگاری را کمی به جلو هل داد و ابرو بالا انداخت : _راستش من فقط خبر فوت شایان رو شنیدم و حسابی هم ضد حال خوردم اون شب من اصلا تهران نبودم با برو بچس رفته بودم شمال ... از یکی از دوستام شنیدم جسد شایان رو تو اتوبان پیدا کردن اما هیچکس هیچی نمی دونست اینکه اون شب با کی بوده و کجا می رفته معلوم نیست . البته شب خونه ی یکی از بچه ها مهمونی بوده ولی هیچکس متوجه رفتن شایان نشده که اینم تعجبی نداره با اون چرت وپرتی که مصرف می کنن فرداش زنده از جا بلند بشن ایول داره. آرش با دیدن پیش خدمت سوالش را خورد . وقتی پسرک لیوان شکلات و بشقاب کیک را با احترام جلوی مونا گذاشت و دور شد، با هیجان به جلو خم شد: _شایان هم مواد مصرف می کرد ؟ مونا قطعه بزرگی کیک را بلعید و با حرکت سر و اشاره جواب مثبت داد . جرعه ای شکلات داغ سرکشید : یکی دو بار دیدم قرص انداخت بالا ... ولی چیز دیگه نه ! من ندیدم . آرش با احتیاط سوال بعدی را پرسید : اون شب شایان خونه ی کی بوده ؟ مونا محتاطانه نگاهی به آرش انداخت و شانه بالا انداخت : هر کی ! چه فرقی داره ؟ دوره اونا هر هفته خونه یکی از بچه ها بود . ساکت و بی حرف بود و کاری به کار کسی نداشت . این بود که بقیه هم کاری بهش نداشتن . تو نخ دخترا هم نبود اینو من یکی خوب می دونم برای همین برام جالب بود و رفتم تو نخش گاهی با هم حرف می زدیم البته بیشتر من حرف می زدم . یعنی درددل می کردم اونم گوش می کرد و دلداری ام می داد تنها پسری بود که تو فکر مسخره بازی و سواستفاده نبود تعجب منم از این بود که چطوری تو این عوضی ها بر خورده به هر حال وقتی فهمیدم تصادف کرده خیلی ناراحت شدم ولی خوب .... آرش به دختر جوان که با اشتها آخرین ذره های کیک را با نوک چنگال در دهانش گذاشت نگاهی انداخت و با تصمیمی نا گهانی گفت : ممکنه ازت خواهش کنم دفعه بعد که خواستی بری تو این جمع منو هم با خودت ببری ؟ مونا با دستمال دهانش را پاک کرد و با نگاهی مشکوک به آرش جواب داد : برای چی ؟ آرش نمی دانست چه جوابی برای او قانع کننده است به سرعت تصمیم گرفت :می خوام با دوستای برادرم بیشتر آشنا بشم من تا یکی دو ماه دیگه باید برگردم دلم می خواد تو این مدت بیشتر با دنیای شایان آشنا بشم... مونا نگاهی به اطراف کرد وبه جلو خم شد : حرفشم نزن هیچکس از انتن ها خوشش نمی آد برای منم دردسر میشه . آرش در دل به خودش لعنت فرستاد و با سماجت گفت : خواهش می کنم لازم نیست به کسی بگیم من برادر شایان هستم مگه تو این مهمونی ها چه خبره که نمی شه واردش شد ، فکر کن منم یکی مثل بقیه..... مونا با دست به پیشخدمت اشاره کرد وبا قاطعیت جواب داد : نه تو اصلا شکل این حرف ها نیستی قیافه ات تابلوست و همه می فهمن یه جای کارت می لنگه بعدشم خبری نیست حالا فرض کن یه سری آدم مثل من میبینی چی دستگیرت میشه ؟ بعد دست درون کیف کوچکش کرد و با مشتی اسکناس و چک مسافرتی که مچاله و در هم بودند بیرون آورد آرش که سعی می کرد تعجبش را نشان ندهد فوری دست در جبیش کرد : مهمون من هستی خواهش میکنم . مونا بی تعارف پول ها را با همان حالت مچاله درون کیفش چپاند . بسته ی سیگار و فندکش را از روی میز قاپید قبل از ان که بلند شود آرش آخرین شانسش را امتحان کرد : اگه التماس کنم منو همرات ببری چی ؟ بگو من دوست پسرت هستم منم سعی میکنم مثل بقیه باشم خیلی نباید سخت باشه .... مونا پوز خند زد اتفاقا برای صفر کیلو متری مثل تو خیلی هم سخته تو حضرت سوتی هستی منم اصلا حوصله ندارم دستم رو بشه . همه برن تو نخم که ته و توی گاگولی مثل تو در بیاد ، در ضمن خیلی مسخره است که بگم تو دوست پسرمی واسه همین می گم صفر کیلومتری دنیا می دونه که من تکپر نیستم اصولا به هر چی پا بده راضی ام... بعد از جا برخاست :تو هم خیلی خودت رو نپیچون که حسابی می پیچی بی خیال قضیه بشو در نتیجه هیچ فرقی نداره برادرت زنده نمی شه هیچ بعید نیست تو هم بری دنبالش ....خداحافظ. آرش به قدم های تند مونا چشم دوخت و با خودش فکر کرد چرا چیزی از حرف های او سر در نیاورده کلمات و اصطلاحاتی که استفاده می شد دیگر به گوشش آشنا نبود البته او مدت زیادی نبود که در آن سوی مرز ها زندگی می کرد ولی سرعت عوض شدن گویش جوانها زیاد شده بود . آه پر حسرتی کشید و با بی میلی از جا برخاست . پرستو ناراحت و غمگین مانتو شالش را روی صندلی اتاقش پرت کرد و روی تخت نشست . تیرش خطا رفته بود از کجا باید می دانست آرش در همان مدت کوتاه دوست و رفیق هایش را پیدا کرده است ؟ دوباره با یاد آوری تیپ پسر خاله اش اخم کرد . حسادت بی اجازه ی پرستو در وجودش ریشه می زد کجا داشت می رفت ؟ اصلا باورش نشده بود که با دوستش قرار داشته باشد دلش میخواست می توانست تعقیبش کند پس همچین بیراه هم نبود اگر کسی را زیر سر داشت و می خواست ازدواج کند . چشم هایش را بست تا اشک هایش سرازیر نشود . با شنیدن صدای مادرش رو تختی را روی سرش کشید . صبح وقتی سر کلاس می رفت هنوز ناراحت بود و فکر می کرد آرش کجا می رفته ؟ بعد با صدای مریم به خود آمد : چیه کشتی هات غرق شدن ؟ پرستو بی آن که جواب دوستش را بدهد روی یک صندلی در ردیف های آخر نشست و بی اعتنا به حضور دیگر دانشجو ها سرش را روی دستش گذاشت . مریم و لیندا کنارش نشستند و با چشم و ابرو بهم رساندند که پرستو آن روز حال و حوصله ندارد . در تمام مدتی هم که استاد تدریس می کرد پرستو به نقطه ای از جزوه اش زل زده بود و با خود کار خط های درهم و برهم می کشید.عاقبت وقتی به خود آمد که همه داشتند وسایلشان را جمع می کردند و همهمه ی کلاس اورا به خود آورد . ابتدا کیفش را برداشت : _چته پرستو نکنه زیرت چسب ریختن ؟ مریم پوزخند زد : بسوزه پدر عاشقی که بالاخره پرستو رو هم مبتلا کرد . لیندا سرش را جلو برد . راست میگه ناقلا ؟ پرستو دستش را تکان داد تا آن دو را عقب بزند : گم شید هیچ حوصله ی حرف زدن با شما علاف ها رو ندارم ها! مریم اخم کرد : به جهنم !خیلی دلت بخواد یه ملت دلش لک زده با ما حرف بزنه تو خر چسونه کلاس می ذاری!؟ بعد رو به لیندا کرد :" بیا بریم تا لگد ننداخته ... پرستو بی توجه به دوستانش همان جانشست تا اینکه کلاس خلوت شد و بجز استاد و یکی دو دانشجوکه دور استاد را گرفته بودند، کسی باقی نمانده بود استادو هر از گاهی نگاه پر تعجب و سوالی به پرستو که هنوز با پشتکار مشغول خط کشیدن بود می انداخت. وقتی استاد سر انجام کیف به دست بیرون رفت و دانشجو ها هم دنبالش ، کلاس خالی شد . پرستو بغض کرده به تخته نگاه کرد .ناگهان در کلاس باز شد یکی از پسر های کلاس وارد شد . پرستو دستپاچه به امیر نظری که انگار از فرصت به دست آمده خیلیراضی به نظر می رسید نگاهی انداخت و تند تند وسایلش را جمع کرد . امیر یکی از هم کلاسی هایش بود یک پای ثابت مهمانی هاو پارتی های دانشگاه وضع خوب مالی و تیپ مطابق مدش دل خیلی از دختر ها را برده بود و به قول لیندا خیلی ها تو نخش بودند . صورت لاغر و چشم های غمگین یک سگ را داشت ، روی هم رفته ،قیافه اش چنگی به دل نمی زد اما تیپ و سر و وضعش همیشه او را بهتر از آن که بود نشان می داد. وقتی عجله ی پرستو را دید خنده اش گرفت : _چیه تا منو دیدی داری فرار می کنی ؟ پرستو بی حرف کیفش را بست و امیر چند قدم جلو آمد پرستو با من قهر کردی؟ پرستو اخم کرد: با تو؟... امیر خندید : چنان میگی با تو انگار من کرم خاکی ام و تو سیندرلا! پرستو بی حوصله نگاش کرد: منظورم این نبود،چرا باید با تو قهر کنم؟ امیر روی دسته یک صندلی نشست: اینطوری که تو داری در می ری چه فکر دیگه ای باید بکنم؟ از اول کلاس مثل خمیر روی این صندلی وا رفتی کلاس هم تموم شد و هنوز ولو بودی حالا منو دیدی داری می دوی؟ بعد نگاه پریشانی پرستو را که دید گفت: خیلی خوب، انگار اصلا سرحال نیستی و انگار قضیه اصلا ربطی به من نداره، راستش من اخر هفته یه مهمونی توپ دعوتم، گفتم اگه وقتی داشتی بیای، خوشحال میشم. پرستو بی هیجانی پرسید: مهمونی کی؟ نمی شناسی، یکی از دوستای دوره ی دبیرستانمه. از اون بچه های با حال روزگاره... چرا با سارا نمی ری؟ امیر اخم کرد: پرونده سارا بسته شد، تمام! پرستو بی هیچ علاقه ای پرسید: چرا؟ _زیرا....ول کن حال و حوصله ندارم دوساعت قصه بگم میای یا نه؟ پرستو یاد اخرین مهمانی که رفته بود افتاد . اخلاق پدرش حسابی عوض شده بود و او مطمئن بود سخت گیر ترهم می شود. اما بعد یادش افتاد پدرش چهارشنبه قرار است برای انجام کاری به دبی برود، مطمئن بود لیلی خیلی راحت اجازه می دهد پرستو به مهمانی برود؛ اما نمی دانست چرا خوشحال نشد. دفعه قبل حسابی از دماغش درامده بود. اما دلیل واقعی اش چیز دیگری بود. از وقتی متوجه ارش شده بود کارهایی که روزی خیلی دوست داشت به نظرش وقت تلف کردن می امد. صدای امیر از فکر بیرونش اورد: _نخواستم که بیای ماه عسل! پرستو از پررویی امیر عصبانی شد: کاش عقلت هم اندازهی قدت بود . نه اندازه مردمک چشمت! امیر با نگاه پرستو را که از لای صندلی ها مثل سربازی که مارش نظامی بشنود پا می کوبید دنبال کرد و دوباره پرسید: حالا چی میگی میای یا نه؟ پرستو محکم گفت: نه! لب و لوچه ی پسر اویزان شد: ا....چرا؟ تو که همیشه می مردی برای پارتی... پرستو تصمیم گرفت به جبران حرفی که شنیده است اذیتش کند: _حالام خیلی دوست دارم، منتها تو دیر امدی من جای دیگه دعوت دارم امیر یکه خورد. تته پته کرد: کجا؟ پرستو بی انکه بایستد گفت: به تو چه؟ نکنه انتظار داری هرکی می خواد پارتی بگیره از تو مجوز بگیره هان؟ بعد در را روی صورت حیرت زده امیر بست و دلش خنک شد. بعد از ان مهمانی و حرفهای ارش چشمانش را باز کرده بود. در دل حرفهایش را قبول کرده بود و می دانست که واقعا کسی دوربرش نیست که بواند یک زندگی را بچرخاند و لیاقت داشته باشد. دخترهایی که دوربرش را گرفته بودند بدتر از پسرها! همه فقط به فکر خوش گذرانی و سروریختشان بودند. محال بود در جمع حرف حسابی و بحث جالبی پا بگیرد. حرف پسرها بیشتر درباره دخترها بود و هر وقت هم دور هم جمع بودند موبایل هایشان را به رخ هم می کشیدند. حرف دخترها هم یا درباره پسر بود یا مد و کفش و لباس! پرستو تعجب کرد که چرا هیچ وقت در مورد کتاب یا فیلم حرف نمی زدند. هرگز به نمایشگاه هنری و کنسرت نمی رفتند مگر برای چشم و هم چشمی یا اگر جایی پاتوق بود با سر می دویدند. پرستوپا کشان از دانشگاه بیرون امد و بی توجه به رفت و امد دختر و پسرهای جوان به سمت خیابان اصلی رفت. صدای بوقی متوجهش کرد سر چرخاند و لیندا در ماشین مدل بالایش دید. _هنوز که تو خودتی ،بیا بالا.... پرستو حوصله نداشت. لیندا اصرار کرد: بیا خوش میگذره میریم هفت، الان قیامته اسم یکی از کافی شاپ های پاتوق بود.پرستو لب برچید: نه! خوش بگذره. لیندا لبخند زد:خودت رو لوس نکن، امروز مثل مادربزرگ ها شدی. نکنه می خوان بزور شوهرت بدن! پرستو فکر:"نه بزور میخام زن یکی بشم ." اما حرفی نزد صدای بوق ممتد ماشین پشت سری لیندا را مجبور کرد راه بیفتد تو آینه اخمی کرد همان طور که راه می افتاد گفت: امروز اخر ضد حالی! بیچاره کسی که قرار تو زنش بشی. پرستو بی توجه به لیندا کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاد و باز فکر کرد ارش کجا می رفته که این همه به خودش رسیده بود؟ یاد حرف مامان گلی افتاد که با دیدن ارش گفتهبود:" خدا رو شکر یکی از این خانواده حال عادی پیدا کرده." پرستو فکر کرد چه چیز ارش را عادی کرده است؟ بعد اخم کرد هر کاری کرده بود نتوانسته بود از زیر زبان خاله گیتی هم بیرون بکشد ارش کجا رفته است. او هم نمی دانست پرستو هم نمی خواست کارش غیر عادی به نظر برسد. دیگر با وجود کنجکاوی زیادش، پی قضیه رو نگرفت و تمام مدتی که خاله و مادربزرگش حرف می زدند با کسالت خمیازه کشیده بود و به خودش لعنت فرستاده بود که همراه مامان گلی شده است. بی حواس سوار تاکسی شد که جلوی پایش نگه داشت و در مقابل نگاه متعجب راننده گفت:دربست! خودش هم نمی دانست چه مرگش شده، از فکر اینکه ارش به دیدن دختری رفته باشد گر گرفت و بعد به خودش نهیب زد: به تو چه ربطی دارد؟! چشمانش را روی هم گذاشت و خودش را وادار کرد به چیزی فکر نکند.  

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی