فصل سوم باد سرد و گزنده انگار می خواست آخرین قدرت نمایی اش را بکند. زمین پر از گل و لای بود و حرکت را سخت می کرد، به هرحال همه دور حفره تازه کنده شده گرد آمده بودند. مردی در بلند گو با صدای گوش خراش چیزهایی به عربی فریاد می زد.حاضران عده ای با کنجکاوی و بقیه با حزن و اندوه به صحنه دلخراش نگاه می کردند. گیتی بی توجه به گل چسبنده روی جسد پسرش افتاده بود و سعی می کرد حقیقت را از زیر شال ترمه بیرون بکشد. فریاد وضجه دلخراشش اصلاً مفهوم نبود. مادر و خواهرش مثل دو نگهبان دو طرفش ایستاده بودند، انگار منتظر بودند پا از خط نامرئی قوانین و عرف آن طرفتر بگذارد تا مانعش شوند. گیتی اما به هیچ چیز جز پسرش فکر نمی کرد، پسر کوچک و نازنینش...صدای ناله ها و گریه هایش اشک همه حاضران را درآورده بود. خسرو هنوز در بیمارستان بستری بود و همین دیوانه ترش می کرد. وقت خداحافظی رسیده بود، بهرام و یکی از دوستان خانوادگیشان دو طرف جسد را گرفته بودند که گیتی فریاد کشید: -وای خسرو، آرش، کجایید که شایان رو بدرقه کنید؟ کجایید بچه ام انقدر غریب و مظلوم داره میره... وای خدا آتیش گرفتم...دارم می سوزم از غریبی شایان، از بی کسی اش دارم می میرم، خسرو...خسرو کجایی ببینی دسته گلت رو دارن زیر خاک می ذارن، آرش کجا موندی برادرت رو ببینی؟ آرش کجایی مادر که بوی شایان رو از تو بشنوم؟ آرش بیا مادر که داداش بی زبونت برای همیشه رفت. خدایا چرا هیچکس نیست.
بچه ام غریبی می کنه... انگار بالاخره پا را از خط قرمز آن طرف تر گذاشت که مادر و خواهرش خم شدند وشانه هایش را گرفتند. صدای لیلی می لرزید: -نکن گیتی جون، با خودت این طوری نکن. ما هم کس و کار شایانیم. شایان مثل پسر بهرامه، چرا این حرفها رو می زنی؟ خدا برات آرش رو حفظ کنه، اینطوری نگو... مامان گلی هم هق هق کنان سر دخترش را در آغوش کشید : -قربون خدا برم که گل می چینه، بمیرم برات که داغ بچه ات رو دلت مونده، وای که چقدر سخته! خدایا قربون عدل و انصافت!چرا منو جا انداختی؟ این جوون هزار تا آرزو داشت. چشم ننه بابا دنبالش بود. چرا منو به جای اون نبردی؟ لیلی با گریه عقب کشید: مامان تو رو خدا اینطوری حرف نزنید، خدا عالمه، خدا عادله... نعره گیتی بلند شد: قربون عدلش! قربون علمش! چرا من؟ چرا امانتی منو پس گرفت؟ بعد انگار کسی منتظر جواب باشد هق هق کرد: حقم داشت! من خوب امانت نگه دار نبودم. من بلد نبودم، ای خدا چرا دادی که حالا پس بگیری؟ صدای ریختن خاک و سکوت ناگهانی بلند گو باعث همهمه شد. همه سرک می کشیدند، انگار میخواستند مطمئن شوند که جای همگی آخر و سرانجام همان جاست . گروهی از همکلاسی ها و معلمین و مدرسه شایان قدمی جلو گذاشتند تا شاخه های سفید گل را روی قبر تازه پر شده دوست وشاگردشان بگذارند. با دیدن صورت های جوان و زیبایشان داغ دل گیتی تازه شد و گریه سوزناکی را آغاز کرد. حاضران تک تک یا چند نفری کنار تپه برجسته گل که تازه جوانی زیرش خاک شده بود روی زانو نشستند و فاتحه خواندند . بهرام به جای باجناقش از مردم دعوت کرد تا برای صرف ناهار همراهی اش کنند.بعد از ناهار عده ای از جمعیت سوار ماشین شدند و عده ای همراه صاحبان عزا به خانه خسرو آمدند . زهره کارگر مامان گلی یا چابکی میان حاضرین چای می گرداند و بلافاصله سینی خرما را دور می چرخاند. در فرصتی که همه بهشت زهرا بودند زهره گریه کرده و خرماها را از گردو پر کرده بود. با هق هق حلوا درست کرده و تند تند صلوات فرستاده بود. چقدر دلش برای گلی خانم و دخترش گیتی خانم می سوخت. یاد شایان که می افتاد آه می کشید. چطور باور کند که آن قد رعنا با آن اخلاق خوب و بهشتی برای ابد زیر خاک خوابیده؟ چای دم کرده بود و با هر حرکت کوچکی اشک ریخته بود. حالا با هجوم جمعیت حاضر و آماده پذیرایی با چشمانی پف کرده ودماغی سرخ، میان حاضران می چرخید. وقتی جلوی گیتی خانم رسید بغضش ترکید و زن عزادار را در آغوش گرفت. گیتی باز زبان گرفت : _دیدی زهره چه خاکی به سرم شد؟ باورت می شه شایان برای همیشه رفته باشه؟ یادته همیشه بهم می گفتی براش اسفند دود کنم، حسودا چشمش می زنن؟ با دو دست محکم روی سرش کوبید: دیدی چشمش زدن؟ دیدی؟ وای... به کی بگم چه حالی دارم؟ زهره خانم زود دستمال کاغذی را جلویش گرفت و قربان صدقه اش رفت : -خانم جون، الهی من پیش مرگت بشم، دورت بگردم! اینطوری ضجه نزن دور از جون سکته می کنی ها! گیتی باز به کلمات آویخت: بابای بدبختش سکته کرد دیگه! طاقت نیاورد... بمیرم برای دلت خسرو، پسرت رفت. عصای دستت شکست. نبودی ببینی جوون دست گلت رو کجا گذاشتن! دوباره لیلی کنار گوش خواهرش خم شد -صبور باش گیتی! اینطوری از بین می ری ها! بهرام نوار قرآن را درون دستگاه گذاشت و صدای قرآن، صدای همه را خاموش کرد . **** صدای شل و بی روح زنی درون بلند گو پیچید: پرواز شماره 527 از آمستردام، هم اینک به زمین نشست . نگاه بهرام به تابلوی اطلاعات پرواز دوخته شد. لیلی با غصه گفت: -نمی دونم باید چی بگم؟ بهرام نگاه تندی به سمت زنش کرد و گفت: حواست باشه آب غوره نگیری ها! اگر نمی تونی از همین جا برگرد. نباید اول کاری بنده ی خدا رو شوکه کنیم. بعد نگاهی به شیشه جدا کننده مسافران و مردمی که برای بدرقه یا استقبال آمده بودند کرد و گفت: هنوز مونده تا بیاد این ور،یادت نره چی بگی ها. خسرو بیمارستانه، شایان و گیتی هم بالای سرش هستند. آرش باید بیاد خونه ما تا کمی استراحت کنه بعد خودمون می بریمش بیمارستان، هر چی اصرار کرد بره خونه نباید کوتاه بیایم. اگه بیاد تو کوچه و چشمش بیفته به حجله و اون پارچه سیاه، قاطی می کنه. هر دو به پیشنهاد مامان گلی لباسهای مشکی را موقتاً درآورده بودند تا پسر جوان در بدو ورود متوجه اوضاع غیر عادی نشود.هیچکدام دلشان نمی خواست حامل خبر بد باشند اما چاره ای نبود. سرانجام باید کسی حقیقت را به آرش می گفت. در بوئینگ بزرگ همهمه ای ایجاد شده بود که از نظر مهمانداران عادی بود، هواپیما پس از پروازی طولانی سرانجام به مقصد رسیده بود. همه عجله داشتند کابین های بالای سرشان را زودتر خالی کنند و در صف خروجی قرار بگیرند، همه غیر از یک نفر... تنها آرش بود که با شنیدن صدای مهماندار که اعلام می کرد در آسمان ایران هستند و مدتی بعد در فرودگاه مهرآباد فرود می آیند، نه تنها همراه بقیه دست نزد بلکه غم دنیا روی سرش خالی شد. به محض اینکه بلیتش را گرفته بود به خانه زنگ زده بود اما کسی خانه نبود. موبایل شایان و خسرو هم هر دو خاموش بود، با اینکه هر چند ساعت یک بار زنگ زده بود اما نتیجه ای نگرفته وعصبی و ناراحت به خانه مادربزرگش زنگ زده بود. با اینکه مامان گلی گفته بود حال پدرش خیلی بهتر شده و مادر و شایان بالای سرش هستند اما او باور نکرده بود . اگر حال پدرش بهتر شده بود مادرش فوراً با او تماس می گرفت تا پسرش را از نگرانی بیرون بیاورد. زنگ صدای مادربزرگش هم آن نشاط همیشگی را می دانست. خلاصه به قول کاوه یک چیزی این وسط کم بود، حالا چه بود خدا می دانست. پول سه ماه اجاره را به حساب صاحب خانه واریز کرده و از او خواسته بود اگر بعد از سه ماه بر نگشت با کاوه تماس بگیرد تا اثاثیه را تحویلش دهد. باخودش فکر کرده بود حتماً بعد از سه ماه، حال پدرش خوب شده و او هم با آرامش خیال بر می گردد. حتی به آن طرف سکه هم فکر کرده بود اگر خدای نکرده خسرو جان سالم از بیمارستان در نمی برد، سه ماه زمان مناسبی برای عزاداری و سر و سامان دادن به اوضاع خانه بود... سرش را تکان داد تا افکار بد و شوم بیرون بروند. با محل کارش تسویه حساب کرده بود و همان طور که پیش بینی می کرد آنها هیچ پیشنهادی و شرط و شروطی برایش نگذاشته بودند، فقط با او خداحافظی صمیمانه ای کردند و آرزو کردند حال پدرش هر چه زودتر خوب شود... فقط همین! کاوه هر روز به او سر زده و در انجام خرده کاری ها کمکش کرده بود. اما هر بار انقدر روضه خوانده و حتی بغض کرده بود که آرش کلافه و عصبی از او خواسته بود دیگر به او سر نزند. حوصله دل تنگی کاوه و دلداری دادنش را نداشت. حوصله هیچ چیز را نداشت، بد خلق و افسرده لحظه شماری می کرد تا به خانه برگردد. دلش پیش مادر و پدرش بود. برای شایان نگران نبود می دانست جوانی و نشاط او چیزی نیست که با یک چنین اتفاق هایی مکدر شود. تصور می کرد شاید برای شایان خیلی مهم نباشد.بیشتر نگران مادرش بود. مادر ظریف و شیک پوشش که طاقت غم و غصه را نداشت؛ او و پدرش به طریقه خودشان همدیگر را دوست داشتند و طاقت دیدن ناراحتی و مریضی هم را نداشتند. الان مادرش چه حالی داشت؟... صدای ظریفی او را از میان افکارش بیرون کشید : _شما نمی خوایید پیاده شید؟ با عجله به اطراف نگاه کرد، انتهای صف به در خروجی رسیده بود. درهای کابین ها یکی در میان باز بود و کف هواپیما پر ازآشغال... به سرعت از جا برخاست زیر لب عذرخواهی کرد و ساک کوچکش را از بالای سرش بیرون کشید. بعد با قدم های بلند به طرف در رفت، وقتی در سرمای صبح زود از پله ها پایین می آمد لحظه ای آرزو کرد کاش چمدان نداشت تا منتظر بارها بماند.اما یک سری خرت و پرت که بیشترشان را کاوه برای سوغاتی خریده بود تا آرش بعد از چند سال دست خالی به خانه برنگردد وبال گردنش شده بود. خسته و نگران کنار نقاله ایستاده بود تا زودتر چمدانش را پیدا کند. اطرافیانش اکثراً خوشحال و هیجان زده بودند. همه یک سری تا آن طرف که شیشه پیدا بود رفته بودند تا خانواده و دوستانشان را آن طرف شیشه پیدا کنند و خیالشان راحت شود کسی به دنبالشان آمده، اما آرش اصلاً کنجکاو نبود بداند کی به دنبالش آمده، شاید هم در آن شرایط کسی فرصت پیدا نکرده باشد دنبال آرش بیاید؛ دستش را دراز کرد و چمدان بزرگ را به طرف خودش کشید و کسل و غمگین چرخ دستی را هل داد و ساکت در صف ایستاد تاپاسپورتش مهر ورود بخورد؛ وقتی مامور با خوش اخلاقی پاسپورتش را پس داد تازه به جمعیت چسبیده به شیشه نگاه کرد، مردی دست تکان می داد، و گاهی به هوا می پرید انگار می خواست توجه کسی را جلب کند وقتی نزدیک تر شد متوجه شد بهرام است که می پرد و می خواهد او را از حضورشان مطلع کند. از اینکه کسی دنبالش آمده و لازم نبود با راننده تاکسی ها سر و کله بزند خیالش راحت شد و احساس آسودگی کرد. این بار برای هر چه زودتر فهمیدن اوضاع خانه، به سرعت به طرف در خروجی رفت. لحظه ای بعد در آغوش خاله اش فشرده می شد و با نگاهش از بهرام می پرسید "چه خبر؟" بهرام بی آنکه پاسخ نگاه پرسشگر او را بدهد، لیلی را عقب کشید. _ولش کن دیگه زن! خفه شد بچه، بیایید بریم خونه... آرش بی آنکه بپرسد کدام خانه، دنبالشان راه افتاد. صدایش می لرزید: -خاله، پس مامان چرا نیامد؟ بهرام که به زنش اطمینان نداشت و می ترسید همه چیز را خراب کند پیش دستی کرد: مامانت پیش شوهر جونشه دیگه! مگه دست از سر خسرو بر می داره؟ هر شب پیش خسرو می مونه... آرش حرف شوهر خاله اش رو قطع کرد: شایان کجاست؟ زن و شوهر نگاه سریعی رد و بدل کردند، لیلی لب برچید و بهرام هول و دستپاچه جواب داد: یا پیش بابات مونده یا خونه داره خواب هفت پادشاه رو می بینه! بعد متوجه شد چه جواب بدی داده است. حالا آرش حتماً می خواست به خانه خودشان برود. خواست جریان را جوری راست و ریس کند اما زود منصرف شد. باید می گذاشت همه چیز راه خودش را برود. وقتی در ماشین نشستند آرش نگاهی به اطراف انداخت: اینجا هیچ عوض نشده! بهرام خندید: پسر تو مگه چند ساله که رفتی؟ چهار یا پنج سال که دیگه این حرفا رو نداره ... لیلی آهسته برگشت: چرا آرش جون، یه سری بزرگراه و اتوبان تازه ساختن، که احتمالاً ندیدی... بعد با آوردن اسم توبان دوباره بغض گلویش را فشرد، به تندی برگشت تا خواهر زاده جوانش متوجه نشود. آرش با خستگی به صندلی تکیه کرد و گفت : _خیلی تو زحمت افتادین ها! از خواب انداختمتون. بهرام از آینه نگاهی به عقب کرد: این چه حرفیه؟ مامانت می خواست بیاد دنبالت، من نذاشتم. بنده خدا این مدت خیلی خسته شده، یه پاش بیمارستانه، یه پاش خونه... آرش همان طور که به خیابان ها و اطرافش نگاه می کرد گفت : _آره دیگه، شایانم امسال کنکور داره همین کار مامان رو ده برابر می کنه. یادمه وقتی من کنکور داشتم چقدر می رفت و می اومد،بنده خدا از من بیشتر استرس داشت. باز لیلی نگاهی و بهرام نگاهی به هم کردند و هیچ کدام حرفی نزدند. کمی بعد آرش به جلو خم شد: بهرام خان چرا از اینجا می رید؟ مگه خونه نمی ریم؟ بهرام بی آنکه نگاهش کند جواب داد: چرا داریم می ریم خونه... لیلی لبی گزید، حوصله بازی با لغات بهرام را نداشت، اعصابش از کشش زیادی خسته و فرسوده شده بود، اما آرش هنوز تازه نفس به حساب می آید با خنده گفت: می دونم، اما کدوم خونه؟ بهرام قهقهه زد: آفرین، زود گرفتی ها... خونه ما ! لبخند آرش از صورتش پاک شد، با رنجیدگی گفت: ا...اما من می خوام برم خونه خودمون... لیلی آهسته جواب داد: کسی خونه تون نیست خاله... آرش تند تند گفت: چرا، شایان حتماً خونه است. بهرام به سرعت ماشین افزود تا زودتر به خانه برسند، در همان حال گفت : _همچین معلومم نیست. شاید شایان هم رفته باشه بیمارستان... آرش بی حوصله بود: نه! شایان امکان نداره شب بمونه بیمارستان، بعدش هم مگه چند تا همراه تو یه اتاق می مونن؟ من باید برم خونه... بهرام نیمه شوخی نیمه جدی گفت: مگه من می ذارم تو بری؟ تازه گیرت آوردم. بعد سریع جلوی خانه پارک کرد، آرش دلگیر و عصبی پیاده شد، قبل از آن که بهرام قفل فرمان را بندد و پیاده شود به خاله اش که در کیفش دنبال کلید می گشت گفت: خاله برای من یه آژانس بگیر، من باید برم خونه . لیلی کلید را بیرون کشید و خسته گفت: اینجا مگه خونه غریبه است؟ مامانت مدتی می شه که به اوضاع خونه نرسیده،احتمالا شلوغ و به هم ریخته است امشب اینجا بمون فردا همه با هم میریم.… ارش کم کم عصبانی می شد،دنبال خاله اش قدم به حیاط بزرگ گذاشت این حرفها یعنی چه؟مگه من برای مهمونی اومدم.……… اماهجوم مادربزرگش حرفش را نیمه تمام گذاشت.در اغوش مادربزرگش فرورفت و باز فکر کرد یک چیزی این وسط درست نیست.مامان گلی قربان صدقه قد و بالای ارش می رفت و او نمی فهمید چرا صدای مادر بزرگش پر از بغض است؟ ساعتی بعد همه دور میز اشپزخانه نشسته بودند.ارش عصبانی و دلگیر با لیوان چای بازی می کرد و بقیه در این فکر بودند که چگونه خبر بد را بدهند.می دانستند باید هرطور شده جریان را بکویند قبل از اینکه ارش مادرش را ببیند چون محال بود با دیدن مادرش باور کند اتفاقی نیفتاده است! سکوت سنگین و معذب کننده توسط مامان گلی شکسته شد ارش جون تو خسته ای،پاشو برو بخواب! آرش رنجیده نگاهش کرد چی می گی مامان گلی؟من چند روزه خواب و خوراک ندارم بیام ایران ببینم چه خبره!……اون وقت منو اوردین اینجا ،می گی برو بخواب……؟ بهرام سعی داشت موضوع را با خنده و شوخی حل کند یعنی اینقدر اینجا بهت بد میگذره که تحمل چند ساعتش رو نداری؟بابا من که گفتم الان خونه تون بهم ریخته و اشفته است،گیتی خونه نیست.تو کجا می خوای بری؟ _شایان که هست،دلم میخواد با یکی حرف بزنم تا بهم بگه اوضاع از چه قراره،شایان خونه هست و من اینجا! ناگهان مامان گلی بی طاقت و بغض الود گفت: _هیچکس خونتون نیست،شایان هم رفته… ارش متعجب به مادر بزرگش نگاه کرد و بقیه ساکت و هراسان سر به زیرداشتند،ارامش قبل از طوفان می رفت که پایان یابد. صدای ارش پر از تعجب بود شایان رفته؟…کجا؟ جوابش گریه ی سوزناک مامان گلی بود و اه های عمیق و جان سوز بهرام. لیلی به سرعت اشپزخانه را ترک کرد.ارش بی طاقت از جا برخاست،رنگ نگاهش بی قرار و عصبی بود،صدایش خش داشت می شه یکی به من بگه چه خبر شده؟شایان کجا رفته؟بابام چطوره،کجاست؟مامانم چرا نیامده منو ببینه… صدایش کم کم اوج می گرفت و خانه بزرگ را پر می کرد.بهرام میدانست دیگر به پایان بازی رسیده اند و نمی شود موضوع را باخنده و شوخی به تعویق انداخت.اهسته گفت بگیر بشین تا برت بگم اینطوری که نمی شه… ارش عصبی جواب داد: _ نه،نمی شینم.اصلا همین الان می رم خونه ببینم چه خبره؟ به طرف ساک و چمدانش هجوم برد که بهرام گفت راستش شایان تصادف کرده… دست ارش در هوا معطل ماند،نمی توانست حرکتی بکند،جمله خبری میخکوبش کرده بود.گریه مامان کلی شدت یافت و دنیا برسر پسر جوان خراب شد. _چرا؟کجاست؟نکنه شایان بیمارستانه ؟هان؟ بهرام با تاسف واقعی سر تکان داد،ارش به سرعت پشت میز اشپزخانه ،بی توجه به گریه مادر بزرگ دست شوهرخاله اش راگرفت و تکان داد. _چی شده؟ بهرام با بغض سنگین در گلو جوابش را داد شایان فوت کرده… نگاه مات در چشمان گشادشده ی ارش از گیجی و حیرانی حکایت داشت. چانه اش لرزید و اشک چشمانش را خیس کرد.صدایش ترک برداشت. _چی؟ بعد بی اراده خندید: _ عجب شوخی بی مزه ای! مامان گلی هق هق کرد: _ کاش شوخی بود مادر،کاش دروغ بود،کاش همه چی خواب و رویا بود……… ارش ایستاد،چنان محکم که صندلی با صدای بلندی به زمین افتاد،پنجه در موهایش کشید نمی دانست چکار کند،باور کند یا نه؟ سردرگم و بغض کرده دنبال حقیقت میگشت.به نظرش حرف بهرام انقدر عجیب و باورنکردنی بود که نباید جدی اش می گرفت،اما گریه های مادربزرگش را چطور توجیه کند؟در هال تاریک ایستاد و متوجه خاله اش شد که روی مبل نشسته بود و ارام و بی صدا گریه می کد.جلو رفت،صدایش بلند و بغض الود بود. _خاله… شبح سیاه سرش را بلند کرد ارش صدایش را پایین اورد. _خاله،اقا بهرام چی می گه؟چه بلایی سر شایان اومده؟تو رو خدا یکی راستش رو بگه… لیلی با دستمال اشکهایش را پاک و گلویش را صاف کرد. _متاسفانه حقیقت داره خاله جون،حق داری باورت نشه ما هم هنوز باور نکردیم اما چاره چیه.… ارش بی طاقت روی مبل افتاد پاهایش طاقت وزنش را نداشت.دلش می خواست فریاد بزند،همه چیز را در هم بشکند،میل به ویرانگری مثل غولی در زنجیر درونش فریاد می کشید و تقلا می کرد رها شود. دلش نمی خواست باور کند،باورش سخت بود،برادر کوچکش،همیشه ارام و مظلوم به نظر می رسید چرا شایان؟….دلش برای برادرش پر کشید…..یاد شیطنت ها و اذیت و ازارهایی که از روی بچگی انجام داده بود ناگهان وجودش را به اتش کشید.با صدایبلند به هق هق افتاد بی اختیار فریاد زد. _مامان کجاست… لحظه ای مادربزرگ و خاله اش او را در اغوش تسلی بخشش و مهربانشان گرفتند. گیتی کنار تخت شوهرش نشسته بود به سختی سعی میکرد بغضش را قورت بدهد،به دستور دکتر هر نوع استرس و هیجان برای خسرو حکم سم را داشت.تازه دو روز بود که از مراقبتهای ویژه به بخش اورده بو دندش و باید خیلی مراقب اوضاع و احوال به شدت ناپایدار خسرو می بود.هر حرف و اشاره ای از پسر تازه از دست رفته شان ممنوع بود و گیتی نمی دانست باید در چه موردی صحبت کند اصلا مگر می شد غیر از شایان حرف دیگری زد؟ خسرو رنگ پریده و رنجور به گیتی نگاه می کرد. _به چی فکر می کنی گیتی؟ زن به تندی سر تکان داد،علی رغم حال بدش لبخند زد هیچی داشتم فکر می کردم ارش الان در چه حالیه؟ خسرو لبخند زد: _ چطور؟ گیتی روی صندلی جا به جا شد. _ هفته پیش بهت گفتم که….داشت این در و اون در می زد بلیت بگیره بیاد پیش ما،دیشب رسیده اما من ترجیح دادم نرم استقبال… خسرو چشم هایش را بست صدایش پر از اندوه بود: _ بهش گفتین؟ گیتی با بغضش مبارزه می کرد به علامت نفی سر تکان داد.صدای خسرو انگار از دور دست ها به گوشش می رسید بالاخره که چی؟... گیتی باز سر تکان داد. _ اهسته گفت تو فکرش را نکن مگه یادت رفته دکتر چی گفت؟ خسرو اهسته گفت: _ مگه می شه یادم بره چه بلایی سرمون اومده… بعد دست زنش را رها کرد برو پیش ارش،اون الان به وجود تو بیشتر از من احتیاج داره بهرام اینا هم به اندازه کافی کشیدن حالا دیگه نوبت ماست خودمون رو جمع و جور کنیم …پاشو گیتی از جا برخاست،کیفش را از روی میز برداشت مردد بود برود یا نه!به خسرو نگاهی کرد و اه کشید: _نمی دونم باید چکار کنم؟زندگیمون داغون شد؟انگار چشممون زدن!چقدر چشم انتظار ارش بودم اما تو یه موقعیتی اومده که اصلا دلم نمی خواد باهاش روبرو بشم…کاش بلیت گیرش نمیومد…! خسرو چشمانش را روی هم گذاشت صدایش خسته بود زندگی در جریانه گیتی!چه ما باهاش جلو بریم چه باهاش مقاومت کنیم،نذار خرد بشی ،باهاش برو جلو.… زن قبل از اینکه به گریه بیفتد از اتاق بیرون رفت پشت در زار زد.از زمین و زمان گله داشت،بی توجه به نگاههای متعجب مردمT داد می زد خدایا چطوری برم؟خودت بگو….بگو چکار کنم؟چرا..نمی دونم این چه بخت و اقبالی بود که من داشتم،داشتیم زندگیمونو می کردیم،ناشکری که نکردیم….همیشه به داده و نداده ات راضی بودیم…پس چرا…خدا جون چرا؟ اما جوابی برای فریادهایش نبود.وقتی جلوی خانه ی خواهرش پارک می کرد صورتش خیس از اشک بود.اگر کسی از ماه پیش گیتی را ندیده بود باور نمی کرد این اسکلت بی جان و گریان خودش باشد.زنگ را فشرد و سعی کرد قیافه ی مناسبی به خود بگیرد اما همان لحظه هم نمی دانست قیا فه ی مناسب ان لحظه چطور باید باشد…مثل مادری پسر از دست داده…یا مثل مادری که بعد از چند سال بچه اش را می دید؟… بغضش را قورت داد و در را پشت سرش بست.ناگهان حیاط به استقبال بهار رفت به نظرش زشت و مسخره رسید.گلهای سرخ غنچه داده بودند و درخت گیلاس غرق شکوفه بود.بوی زنبق و نرگس برایش عذاب اور بود.تا یکی دو هفته ی دیگر سال نو می شد و زخمش کهنه!اما نه این زخم همیشه تازه و خون چکان می ماند. مامان گلی و لیلی جلوی در منتظرش بودند با صدای بلند پرسید: _ارش اومده؟ لیلی جواب مثبت داد گیتی با قدم های شتابان به سمتشان رفت. _بهش گفتید؟ هردو سر تکان دادند و دل در سینه ی مادرانه ی گیتی فرو ریخت.بیچاره پسرش چه استقبالی شده بود…..وارد خانه شد بهرام به جای سلام دستش را روی بینی فشرد و گفت هیس!با زحمت و ارام بخش خوابیده سر و صدا نکن. گیتی مات و حیران روی مبل راحتی افتاد.پرستو مثل روحی بی صدا از کنارش رد شد و اهسته سلام کرد.این مدت سعی کرده بود ساکت و ارام بیاید و برود حتی کلاس های دانشگاهش را هم همانطور بی سر و صدا می رفت تا کسی را اذیت نکند..برنامه های غیر درسی را کاملا تعطیل کرده بود تا به پدرش بهانه ای جدید ندهد نمی دانست چرا پس از مرگ شایان،پدرش انقدر سختگیر و ریزبین شده بود.نمی دانست و نمی توانست هم بپرسد.هر حرفی درباره ی مرگ شایان خط قرمزی به شمار می رفت که عبور از ان هم ممنوع بود.دختر جوان با ان قد بلند و اندام کشیده،قوز کرده و پاورچین به اشپزخانه رفت تا صبحانه بخورد.دلش می خواست ارش را می دید بعد به دانشگاه می رفت.دیشب صدای فریاد و مشت کوبیدنش را به در شنیده بود اما جرات نکرده بود از اتاقش بیرون بیاید.صدای پدرش را هم می شنید که هم پای ارش،هق هق می کرد و سعی داشت ارش را از صدمه زدن به خودش باز دارد.صدای گر یه ی مادر و مادربزرگش هم برایش عادی شده بود.یکی،دو ساعت بعد نزدیک طلوع افتاب ارش نیمه بیهوش و گیج در تخت افتاده بود و سکوت خانه را پر کرد. صدای گیتی بلند شد: _ چی گفت؟چکار کرد؟ لیلی لب گزید و مامان گلی دستش را تکان تکان داد نگو و نپرس واویلا کرد،قیامت به پا کرد.چشمت روز بد نبینه…….اولش که باورش نمی شدهی می خندید و می گفت شوخی نکنید بعد که فهمید همه چیز واقعیت داره دیوونه شد!زد همه ظرف و ظروف رو شکست،بهرام بیچاره رو هل داد،،صندلی را شکست بعد هم بهرام با هزار زور و زحمت بردش تو اتاق،با مشت زد تو در دستش تو چوبها گیر کرد…نمی دونی چه کرد اخر لیلی بهش ارام بخش تزریق کرد تا افتاد.… گیتی باز به گریه افتاد با صدایی که سخت شنیده می شد گفت: _ببخشید تو رو خدا!شرمنده شماها شدم بهرام پچ پچ کرد این چه حرفیه خودت می دونی من چقدر ارش رو دوست دارم،مثل بچه ی خودم می مونه… لیلی هم ادمه حرف شوهرش رو داد ما برای خودش نگران بودیم و گرنه چارتا هلک و پلک این حرف ها رو نداره دست نازنین خودش برید.…… مامان گلی اه کشید باز خوبه ریخت بیرون و گرنه دور از جون مثل خسرو سکته می کرد.راستی خسرو چطور بود؟ همه حاشیه ی امن ر ا چسبیدند تا اینکه صدای دورگه و گرفته از گریه ی ارش همه را از جا پراند مامان… گیتی شوکه و دست پاچه بلند شد با دقت به پسر جوانش که در درگاه اتاق ایستاده بود نگاه کرد صورتش رنگ پریده و پف الود و چشمانش خون گرفته بود.دور دست راستش بانداژ شده و لکه های خون روی تی شرت لیمویی و شلوار جین چروکش ریخته بود.قد بلند و هیکل تنومندش انگار خمیده و مچاله شده بود. دل گیتی از جا کنده شد دیگر نمی توانست جلوی خودش را بگیرد پسرش امده بود.جلو دوید و اغوش گشود. ارش مادرش راسخت در میان بازوانش فشرد.صدای گریه هایشان با هم مثل مارش عزا منظم و تنظیم شده بود.گیتی بی طاقت صورت پسرش را بوسید و مظلومانه گفت: _چقدر بوی شایان رو می دی،دلم تنگ شده بود ارش تو که نبودی….شایان شده بود جان و جهانم!بیچاره شدم،سوختم.… ارش مادرش را بوسید: _ اخه یهو چی شد؟چرا هیچی نگفتی؟چرا اینطوری شد؟ مادرش سردرگم سر تکان داد نمی دونم. مامان گلی حرف همیشگی را تکرار کرد چشمش زدن،بس که بچه ارو م و بی دردسری بود..… صدای پرستو چنان اهسته بود که اول کسی متوجه نشد.وقتی با صدای بلندتر سلام کرد همه با تعجب نگاهش کردند.انگار فراموش کرده بودند پرستو هم وجود دارد اول از همه ارش زبان گشود _ سلام….تو پرستویی؟..چقدر قد کشیدی دختر؟! لیلی خندید مامان گلی به شوخی گفت بهرام از همون کودی که به گل و گیاهاش می ده پای دخترش هم می ریزه. پرستو اخم کرد و بقیه خندیدند.گیتی سر دختر جوان را بوسید. _اره واسه همینه که مثل گل خوشگل و نازم شده دیگه! ارش لبخند زد پس حتما من خیلی پیر شدم…..به نظرم پرستو خیلی خانم و بزرگ شده..… پرستو با گونه های گل انداخته زیر لب عذر خواهی کرد،از پله ها بالا رفت،ارش رو به بهرام کرد به سختی سعی می کرد دوباره صدایش بالا نرود من دیشب خیلی خرابکاری کردم ببخشید اصلا دست خودم نبود،قول می دم در اولین فرصت همه چیز رو درست کنم! بهرام با تاسف سری تکان داد این چه حرفیه،مگه خونه غریبه بودی فدای سرت…..ارش چمدانش را از کنار در برداشت سپس به مادرش نگاهی کرد: _مامان بسه بریم؟ گیتی عجولانه مانتو و روسری اش را برداشت و خداحافظی کرد.بهرام و لیلی تا جلوی در دنبالشان رفتند.ارش و گیتی باز تشکر کردند و در ماشین نشستند.در طول راه هردو ساکت و غرق در فکر به جلو خیره شده بودند. انگار منتظر بودند جوابی برای چراهای بی شمارشان پیدا شود. پرستو حیران روی تخت نشست و سعی کرد انچه دیده بود هضم کند ارش پسر خاله اش هیچ شباهتی به ان پسری که روزی برای بدرقه اش به فرودگاه رفته بودند نداشت. ارش انروز پسر لاغر و کشیده ای بود که پشت لبش تازه سبز شده بود.موهای سرش مثل کاکل خروس روی سرش تکان تکان می خورد و بلوز و شلوارش اصلا بهم نمی خورد.صورتش جوش جوشی و حرکاتش عجولانه بود.البته خود پرستو هم ان وقت سنی نداشت و دختر نوجوان و تازه بالغی محسوب می شد که انگار دست و پاهایش بیش از حد طبیعی دراز شده بود.،اگر هم بود فرقی نمی کرد چون کسی متوجه اش نمی شد اصلا ارش از وقتی بزرگ شده بود و به دبیرستان می رفت محل او نمی گذاشت و اغلب اوقات مسخره اش می کرد.اما حالا پرستو چی می دید!پسر خاله اش چهار شانه و قوی هیکل شده بودبا پوستی صاف و زیتونی و موهای خوش فرم و مجعد..… توی اینه ایستاد و فکر کرد ایا در نظر ارش هم او به همین اندازه تغییر کرده و ریبا به نظر می رسید؟ با خجالت دست در انبوه موهایش کرد و انها را کنار زد.حیف که همه چیز انقدر بد و وحشتناک بود.شایان برای همیشه رفته بود و پرستو هنوز نابا ورانه فکر می کرد همه چیز را خواب دیده است هر لحظه منتظر بود از خواب بپرد.اگر شایان بود…..اگر همه چیز مثل سابق بود و ارش هم برمی گشت ان وقت اوضاع چقدر فرق می کرد.ان وقت شاید فرصتی دست می داد تا این غریبه ی اشنا و جذاب را بشناسد.نا خوداگاه دلش لرزید و به تصویرش اخم کرد.حالا که هیچ چیز مثل سابق نبود،روی تختش دراز کشید و سعی کرد به صدای جذاب و گیرای ارش و شکل جدیدیش فکر نکند.