باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ازاین همه جا فصل 10» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

فصل دهم با فکری مشغول و درهم برهم نصف راه خانه را رفته بود که یادش افتاد مادرش از او خواسته موقع برگشتن دنبال پرستو برود. از اولین جایی که توانست برگشت و دوباره در ترافیک بعد از ظهر گم شد. از گرما کلافه و از ترافیک خسته شده بود؛ برای هزارمین بار آرزو کرد همه چیز خواب باشد و او به زودی بیدار شود و خودش را در خانه ی کوچک و راحت دانشجویی اش بیاید.اما صدای بوق ماشین ها و گازهای در جا او را به خود آورد. با دستمال عرق پیشانی اش را پاک کرد و به مخاطب نامعلومی فحش داد اما دلش آرام نمی شد. وقتی از پله های بیمارستان پایین می رفت برای لحظه ای از پشت در شیشه ای بخش مراقبت های ویژه، سالن را دید زده بود و اتفاقاً پسر بخت برگشته که دو جین لوله و سیم به همه جای بدنش وصل بود، دید. صورت زرد و رنگ پریده پسرک دیوانه اش کرده بود. اگر جسد شایان را می دید چه حالی بهش دست می داد؟ سرش را تکان داد و سعی کرد فکرهای آزار دهنده را دور بریزد.جلویش راننده دو ماشین مسافرکش دعوایشان شده بود و در حال کرکری خواندن برای هم بودند. آرش بیشتر از این تعجب می کرد که در این مواقع اگر راهی هم باز می شد هیچکس تکان نمی خورد. به محض دست به یقه شدن دو نفر، اکثر سرنشینان ماشین ها بی توجه به موقعیت ماشینشان در ترافیک گره خورده پایین می پریدند و با عجله به سمت حلقه ی تشکیل شده به دور محل درگیری می دویدند، انگار که دیدنی ترین صحنه ی دنیا را نظاره گر هستند. جالب این جا بود که آن سمت بزرگراه هم بوسیله رانندگان فضول بند می آمد و همه عمداً آهسته رد می شدند و تا مسیری طولانی با سرهای بیرون آمده از شیشه ماشین صحنه دعوا را تعقیب می کردند. آرش با عصبانیت غرید: این هم از نداشتن تفریح و سرگرمی! بعد خشمگین از کنار ماشینی که آن وسط رها شده بود تا راننده اش فیلم سینمایی بزن بزن را از جلو ببیند، پیچید و دندان هایش را روی هم فشرد. وقتی جلوی خانه ی خاله اش رسید از عصبانیت و گرما دلش می خواست هوار بکشد. دستش را محکم روی شاسی زنگ فشار داد و آنقدر نگه داشت تا پرستو هراسان جواب داد. آرش بدخلق غرید: -من دم در هستم، بیا. از لحن عصبی و جمله دستوری آرش، دل پرستو هری پایین ریخت. چقدر با شوق و ذوق آماده شده بود. از وقتی خاله گیتی گفته بود آرش را به دنبالش می فرستد داشت آماده می شد . چند دست لباس عوض کرده بود تا عاقبت به بلوز و شلواری مشکی رضایت داده بود. بعد با پدرش که برای چندمین بار زنگ زده بود صحبت کرده و گفته بود می خواهد همراه آرش به خانه خاله اش برود، بهرام حرفی نزده بود و همین خوشحالی پرستو را چند برابر کرده بود. آرایش ساده ای کرده بود که زیبایی اش را بیشتر می کرد. موهایش را با دستمال توری جمع کرده و از پنجره چشم به راه آرش مانده بود، اما حالا... بغض گلویش را فشرد، بی آنکه دکمه های مانتواش را ببندد، شالی سبک روی سرش انداخت و کیفش را از پشت صندلی کشید. دلش می خواست از پشت گوشی آیفون به آرش بگوید نمی آید، اما اینجوری خیلی زشت می شد. با اینکه دلش حسابی شکسته بود صندل های ظریفش را پوشید و کلید را از پشت در قاپید. آرش پشت به در ایستاده بود. تی شرتش به تنش چسبیده بود و لکه های تیره رویش نشان می داد عرق کرده است. پرستو چند لحظه بی صدا به پسر خاله اش نگاه کرد. قد بلند و هیکل مردانه اش به چشم پرستو زیباترین بود. موهایش از وقتی آمده بود بلند تر شده و پشت گردنش را می پوشاند که باز هم به نظر پرستو بیشتر از موی کوتاه به او می آمد. لباس هایش از نشستن در ماشین چروک شده بود؛ آرش که انگار متوجه شده بود کسی نگاهش می کند برگشت و از نگاهی که در چشمان پرستو دید قلبش لرزید. در کثری از ثانیه به یاد آورد قبلاً کی و کجا این نگاه را دیده بود. سالها پیش وقتی در خانه مامان گلی بازی می کردند این نگاه را با همین کیفیت و حال و هوا در چشمان دختر خاله اش دیده بود. روزهای تعطیل دو خواهر همراه بچه هایشان به خانه پدری می آمدند و اکثر اوقات بچه ها در حیاط مشغول بازی می شدند. آرش به خوبی و روشنی آن روز را به یاد داشت. یکی از بعدازظهرهای طولانی تابستان بود. بچه ها در سایه با هم بازی می کردند. و بزرگترها روی تخت گوشه ی حیاط نشسته بودند و مشغول حرف زدن و خوردن هندوانه بودند. بچه ها کناره ی باغچه نشسته بودند و هر کدام پیشنهاد یک بازی جدید را می دادند. تا اینکه پرستو با نگاهی درخشان رو به آرش کرد: -بیایید خونه بسازیم... بعد با انگشت گوشه حیاط که لانه ی مرغ ها بود نشان داد: اونجا... مثلاً من و آرش با هم زن و شوهریم و شایان هم بچه ی ماست. صبح آرش می ره سر کار و من شایان رو با خودم می برم خرید... آرزوهای دور و دراز پرستو هنوز هم تمام نشده بود که آرش پوزخند تمسخر آمیزی زد و گفت: برو بابا، آنقدر از این بازی های لوس بدم می آد که نگو. در ضمن من صد سال سیاه با دختر دراز و زردنبویی مثل تو عروسی نمی کنم. پرستو بی آنکه حرفی بزند نگاهش کرده بود. همان نگاه دلخور و ناراحت، همان نگاه خیس از اشک، همان نگاهی که حالا در چشمانش می دید. بی صدا در را باز کرد و پشت فرمان نشست. پرستو آهسته سلام کرد و مردد روی صندلی نشست. فکر آرش با به یاد آوردن خاطره ی دوران کودکی شان حسابی در هم ریخته بود. به نیم رخ دلخور و ناراحت دختر خاله اش نگاه کرد و آهسته گفت: -از گرما کلافه شدم، نمی دونم شماها با این ترافیک و گرما چه طوری کنار می آیید؟ وقتی دید پرستو چیزی نمی گوید ادامه داد: _حسابی اعصابم ریخته بهم... دلم می خواد با همه دعوا کنم. اولی که برگشته بودم از این که آدما به این زودی بهم می پرن و سر یه اشتباه کوچک تا حد مرگ کتکاری می کنن شاخ دراومده بود اما حالا به همه حق می دم. پرستو صورتش را چرخاند: آره، پیداست که تو هم اینطور شدی. آرش به زور خندید: شماها هم که به این وضع عادت دارین... پرستو بی آنکه بخندد جواب داد: نه! عادت نداریم چاره ای نداریم جز تحمل... آرش که متوجه عصبانیت پرستو شده بود ترجیح داد چند لحظه ای حرف نزند. بلکه دختر خاله ی ظریف و زیبایش آرام بگیرد. وقتی به خانه رسیدند گیتی به استقبالشان آمد و با دیدن پرستو او را در آغوش کشید: چه خوب کردی اومدی خاله جون، مامانت هم زنگ زد وقتی بهش گفتم قراره بیایی اینجا گفت شب اونم با بهرام میاد اینجا دنبالت. پرستو با مهربانی صورت خاله اش را بوسید: خودمم حسابی حوصله ام سر رفته بود دلم هم براتون تنگ شده بود. شما که اصلاً خونه ما نمی یاین. بعد آزرده به آرش که روی اولین مبل ولو شده بود نگاهی انداخت و ادامه داد : اما ای کاش به آرش زحمت نمی دادین، من خودم می تونستم با آژانس بیام. گیتی همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت، گفت: چه زحمتی، آرش که بیرون بود گفتم هر وقت خواست بیاد خونه سر راه تو رو هم برداره. آرش بی حوصله بلند شد: مامان می می رم یه دوش بگیرم از گرما مثل کمپوت شدم. پرستو زیر لب گفت: کمپوت تلخ و تند! آرش نگاه تندی به دختر خاله اش که روی صندلی نشسته و ظاهراً تلویزیون نگاه می کرد، انداخت و حرفی نزد. وقتی آب سرد را باز کرد و با چشمان بسته زیر دوش رفت انگار تمام عصبانیت و خستگی اش همراه با عرق و گرد و خاک از بدنش پاک شد. بعد فکر کر د شاید پرستو حق داشته باشد این مدت بسیار بد خلق و عصبی شده بود. پرستو چه گناهی داست که او در ترافیک مانده و حقایقی درباره ی قرص های مخدر شنیده بود که اذیتش می کرد. مگر او خبر داشت آرش دیشب کجا بوده و چه صحنه هایی دیده و چه حرفهایی شنیده است؟ با تنبلی سر و تنش را شست و آب را بست. چند لحظه بعد لباس پوشیده و مرتب روی تختش دراز کشیده بود و به سختی فکر می کرد معنی نگاهی که در چشمان پرستو دیده بود چه بوده است آیا سرخوردگی اش باز هم به خاطر به هم خوردن رویاهای درخشان و زیبایش بود؟ نفسش را مثل آه بیرون داد و به خودش نهیب زد: _واقعاً رفتی تو فکر پرستو؟ اونم تو این موقعیت بد و شلوغ پلوغ؟ بعد خنده اش گرفت، پرستو دختر خاله اش بود... صدای مزاحمی در سرش پیچید: -خوب که چی؟ مکالمه اعصاب خرد کن آغاز شده بود : یعنی مثل خواهر نداشته ات می مونه . -نه ! هیچ احساس خواهر و برادری در کار نیست . پرستو هم مثل دخترای دیگه است . تازه نگاه چقد بهم نزدیکیم ؟ -خجالت بکش ! حالا منظورت چیه ؟ می خوای به خاطر دو تا نگاه هندی وسط این معرکه بری خوساتگاری پرستو ؟ -نخیر! چرا هرکی درباره ی یه دختر فکر می کنه همه انتظار دارن فرداش بره خواستگاری ؟! -پس منظور ؟ آرش عصبانی در جایش نشست . همان لحظه ضربه ای به در خورد و پرستو وارد اتاق شد . آرش انگار که پرستو در جریان فکرهایش قرار گرفته باشد ، سرخ شد . پرستو اما بی توجه گوشی تلفن همراهی را به طرفش دراز کرد: -خاله گیتی اینو داد . مال عمو خسروست . -آرش گوشی را گرفت و خطاب به پرستو که می خواست از اتاق بیرون برود گفت : حالا کجا می ری ؟ -پرستو فکر کرد اشتباه شنیده ، به نرمی برگشت : چی ؟ آرش لبخند زد : اصلا" حال ندارم از روی تخت تکون بخورم ، تو بشین اینجا ، با هم حرف بزنیم. پرستو مردد روی تنها صندلی اتاق نشست ، چنان مشکوک به آرش نگاه می کرد انگار هر لحظه قرار است بمبی در اتاق منفجر شود ، نمی توانست باور کند پسر خاله اش او را دیده است . آرش روی تخت نشست : -خوب تعریف کن ببینم... صدای پرستو هنوز پر از ناباوری بود : چی بگم ؟ -خوب تعریف کن دیگه ، از درس و دانشگاه ... اون دوستای اجق وجقت. پرستو خندید : ای بابا ، ما یه غلطی کردیم تو رو با خودمون بردیم مهمونی ، صد دفعه تیکه انداختی ... آرش جدی نگاهش کرد : راستش رو بهت بگم وقتی باهات اومدم فکر می کردم عجب مهمونی چرت و آشغالی است . اما از اون بچه ها هم بدم اومد با اون همه لباس عجیب و آرایش های تند وزشت . با اون ادا و اصول ها و عشوه و دلبری های مصنوعی و حال بهم زن ، اما چند روز پیش یه جایی رفتم که به نظرم اون مهمونی یه جشن معصومانه آمد... آرش ساکت ماند و پرستو منتظر ماند . نمی دانست این حرفها شوخی و سرکاری است یا جدی ، آرش پوزخند زد : امیدوارم دیگه همچین جاهایی نرم چون با چیزایی که دیدم واقعا" از زندگیم سیر شدم . پرستو که اصلا" نمی دانست آرش از چه حرف می زند با کنایه گفت : بد نگذره ، انگار اون کاری که می گفتی برات خیلی مهمه و به خاطر اون ایران موندی یادت رفته ، همش برای خودت مهمونی و قرار و مدار داری . آرش چند لحظه ساکت به دختر خاله ظریف و زیبایش نگاه کرد . با خودش فکر می کرد چه جوابی بدهد ، نمی دانست چرا پرستو دچار سوء تفاهم شده ، از عصبانیت او گیج شده بود . چرا باید برای پرستو مهم باشد که او به مهمانی برود ، باز همان نگاه آزرده و پرمعنی کودکی را به یاد آورد . برای چندمین بار از خودش پرسید مبادا پرستو هنوز در رویای کودکی اش او را شوهر خود می بیند ؟ با خودش جواب خودش را داد : شتر در خواب بیند پنبه دانه ! پرستو محاله همچین فکری درباره تو داشته باشه . این دختر الان چهار پنج ساله تو رو ندیده ، یعنی مهم ترین سنی که یه دختر ناگهان از بچگی به دنیای دختر جوان پرتاب می شود در ضمن آن وقتها به جز تو پسر دیگری نمی شناخت اما حالا وضع عوض شده ، دور و بر پرستو پر از جوانهای مختلف است که شاید خیلی هایشان از تو بهتر باشند . صدای پرستو مکالمه ی ذهنی اش را نصفه گذاشت: -حالا آنقدر فکر نکن ، یا خودش میاد یا اس ام اس میزنه.... آرش خندید :چی می گی برای خودت ؟ کی می آد ؟ جدا فکر می کنی من اینجا موندم که دختر بازی کنم ؟! پرستو که از صراحت آرش شوکه شده بود خودش را عقب کشید: -پس چی: مهمونی و پارتی می ری که چی بشه ؟ آرش پس از مکثی کوتاه تصمیم گرفت همه چیز را به پرستو بگوید . نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد و مقابل پرستو ایستاد : واقعا دلت می خواد بدونی ؟ پس اول بهتره به این سوال جواب بدی . تو می دونی شایان چه جوری مرد: پرستو با ناباوری به آرش نگاه کرد. -چیه؟چرا اینطوری نگاه می کنی ؟ جوابم رو بده.... پرستو آهسته گفت : خوب .. تصادف کرد یعنی ماشین بهش زد . آرش با تاسف سر تکان داد : باورت می شه که اون موقع شب شایان وسط ناکجا آباد وایستاده و بعد هم ماشین بهش زده هیچ از خودت پرسیدی؟ پرستو که باورش نمی شد در چنین گفتگویی گیر کرد باشد ،من من کرد: راستش برای خود منم عجیب بود . مخصوصا" با توجه به شناختی که از شایان داشتم سخت بود که باور منم پای پیاده تا اون اتوبان رفته باشه . اما هر بار که دراین مورد با کسی حرف زدم جواب سر بالا شنیدم . مامان گلی که تاحرف می شد می گفت با من از این موضوع حرف نزنید که طاقت ندارم ، مامان خودم هم که فوری گریه می کنه و دیگه حرف نمی زنه . می مونه بابام .... از اونم که پرسیدم عصبانی شد و گفت حوصله چرت و پرت بافی منو نداره و از این حرفها . اصلا" از وقتی شایان فوت شده بابای من اخلاقش صد و هشتاد درجه عوض شده ، قبلا" اینطوری نبود.... آرش انگار نکته ی مهمی پیدا کرده باشد ناگهان دستش را بلند کرد: _آهان ! فکر می کنی چرا بابات عوض شده ؟ پرستو شانه بالا انداخت . آرش ادامه داد: -برای اینکه آرش تصادف نکرده ، هیچ ماشینی هم بهش نزده. چشمان پرستو از ناباوری گشاد شد ، اما حرفی نزد. -این درسته که شایان رو کنار اتوبان با سر و صورت درب و داغون پیدا کردن اما دلیلش تصادف و این حرفها نبوده . شایان رو از ماشین پرت کرده بودند بیرون.... پرستو بی اراده دستانش را محکم روی دهانش فشر تا صدای فریادش بلند نشود . چشمان درشتش لبریز از اشک شده بود اما آرش میخواست همه چیز را بگوید ، پرستو هم دختر جوانی بود که مثل همه ی جوان ها در معرض خطر بود ، بهتر بود حداقل آگاه باشد . -همش این نیست . قبل از اینکه پرتش کنند بیرون ، بهش قرص داده بودن . البته من هنوز نمی دونم به زور قرص ها رو به خوردش دادن یا خودش خورده بود ، به هر حال وقتی افتاده اصلا" نفهمیده چه بلایی سرش اومده چون تو حال خودش نبوده. پرستو بغض آلود گفت : چی می گی ؟ این چیزارو از کجا فهمیدی ؟ پس چرا به ما حرفی نزدن.... آرش روی تخت نشست : چرا ! بابات می دونه ، برای همین هم اخلاقش به قول تو عوض شده حقم داره ، یهو دنیای واقعی خودش رو نشون داده ، نه دنیای معصومانه ی جوانهای دوره باباهامون رو ، دروه ی جوان های حالا ، مخدر و افسردگی و روابط آزاد و یواشکی ، ما همه مون یه اخلاق بد هم داریم فکر می کنیم هراتفاق بدی مال بقیه مردمه ، حالا که برای فامیل خودمون اتفاق افتاده دوزاری همه افتاده که ممکنه این اتفاق برای بچه ی خودشون هم بیففته . برای همینه که بابای تو آنقدر سختگیر شده تازه فهمیده که ممکنه همین بلا سر تو هم بیاد و پرستو از روی میز دستمالی قاپید و گفت : کی همچین حرفهایی به شما زده ؟ از کجا معلوم که این حرفها درست باشه ، شایانی که من می شناختم اصلا" اهل این حرفها نبود . آرش شانه بالا انداخت : این حرفها رو من از خودم در نیاوردم ، گزارش پزشکی قانونیه ، ظاهرا" هیچکس باورش نشده که شایان مواد مصرف کرده باشه برای همین هم من موندگار شدم . پلیس فعلا" نتونسته هیچ سرنخی پیدا کنه . چند تا شماره ایهم که تو لیست مکالمات موبایل شایان پیدا کردن همه پرت و پلا بودن شاید هم رد گم کردن ، اما باید بفهمم چه بلایی سر شایان اومده . تا نفهمم ول کن قضیه نیستم. پرستو بی اختیار اشک می ریخت . به سختی پرسید : چکار می خوای بکنی ؟ وقتی پلیس نتونسته چیزی پیدا کنه تو چطوری می خوای بفهمی چی شده.... آرش صورتش را در دستانش پنهان کرد . تصمیم گرفت بقیه ماجرا را هم تعریف کند. می دانست در مقابل پدر و مادرها ، او و پرستو می توانند متحد باشند . سر بلند کرد: -راستش خیلی شانسی یکی از دوستای شایان به تورم خورد ، البته وقتی فهمید من دنبال چی هستم ترسید اما آنقدر التماس وسماجت کردم که دلش سوخت و من رو همراش برد به یکی از این اکس پارتی ها ، همون مهمونی هایی که شایان می رفته و هیچکس خبر نداشته واقعا" کجاست . پرستو وحشت زده به آرش خیره شد : می دونی چقدر کارت خطرناکه ؟ اگه بفهمن ممکنه تو رو هم سر به نیست کنن ؛ چرا سرنخت رو به پلیس نمی دی و بقیه کار رو به اونا نمی سپری ؟ آرش دستش را جلوی صورتش تکان داد : نه ، می خوام زود ته و توی قضیه رو در بیارم ؛ اگه بسپرم به پلیس می افته تو روال اداری و این حرفها ، در ضمنمن که نگفتم کی هستم و چه کار دارم .من خودم رو جا زدم مثل بقیه ی بدبخت هایی که آلوده می شن . پرستو باز چشمهایش را با دستمال پاک کرد ، اما اشکها بی توجه به صاحبشان فرو می ریختند . صدایش گرفته و نامفهوم بود : _باورم نمی شه ، شایان بیچاره... آرش از فرصت استفاده کرد : پرستو به نظرت شایان چطور پسری بود ؟ پرستوسر تکان داد : والله چی بگم ؟ خیلی آروم و بی سرو صدابود . بیشتر وقت ها که به بهانه درس و کنکور خونه ما نمی اومد . گاهی هم که می اومد ساکت می نشست جلوی تلویزیون ، فقط وقتی کسی چیزی می پرسید جواب می داد ، خودش خیلی حرف نمی زد . من خیلی سعی کردم به حرف بگیرمش ، امافایده نداشت . نه به نوار و سی دی علاقه داشت نه به سینما و هنر پیشه ها اهمیت می داد . یکی دو بار هم که خاله گیتی ازش خواست اگه اشکالی داره از من بپرسه طفره رفت و چیزی نگفت . به نظر من که عجیب و غریب بود پسری توی اون سن وسال انگار به هیچی علاقه نداشت . نه ورزش ، نه لباس و مد و نه خواننده و هنرپیشه ، نه درس و کتاب ... هیچی!گاهی که زل می زد به تلویزیون می رفت تو نخش ، از نگاش می ترسیدم و تو چشماش هیچی نبود . یه نگاه تو خالی و ترسناک . مثل این فیلم ترسناکها ، بعضی وقت ها هم اصلا" از اتاقش بیرون نمی اومد حتی برای سلام و خداحافظی،خاله گیتی هم کاری به کارش نداشت ،گاهی وقت ها که مامان گلی اعتراض می کرد ، خاله گیتی می گفت نباید به شایان فشار بیارن چون بچه بی دردسری است و امسال قراره کنکور بده و ازاین حرفها ، عمو خسرو هم که اصلا" عین خیالشنبود . سرش با بابام گرم بود و حتی وقتی شایان رو می دید انگار تعجب هم می کرد. آرش سر بلند کرد ، چشمانش از اشک برق می زد ، باصدایی خش دار پرسید: -از کی شایان اینطوری شد ؟ من که می رفتم مثل همیشه بود.... پرستو شانه بالا انداخت : نمی تونم دقیقا" بگم از کی ، چون به تدریج اینطوری شد تا حدودی هم عادی بود . خود من هم وقتی وارد دبیرستان شدم یه خورده از خانواده فاصله گرفتم ، گوشه گیر و منزوی شدم البته با دوستام بیشتر گرم می گرفتم اما این تغییرات رو همه دارن احتمالا خود تو هم داشتی منتها مال شایان دیگه ادامه دار شد و یه خورده زیادتر از حد معمولش بود . شاید هم من اینطوری حس می کردم . چون به قول خاله گیتی شایان پسر بی سر و صدا و بی دردسری بود اما بعضی از حرکاتش یا نگاههای ترسناک و زل زدن هاش خیلی غیر عادی بود انگار تو این دنیا نبود ، گاهی هم که حرف میزد انقدر از این شاخه به اون شاخه می پرید که آدم رو بدتر گیج می کرد بعد یهو ساکت می شد . فیلم تولدم هست شایان هم بود بهت میدم خودت ببینی شاید چیزی دستگیرت بشه . آرش لب باز کرد : -آره حتما بده می خوام ببینم . -چند لحظه سکوت اتاق را پر کرد . فضا سنگین شده بود . پرستو برای چندمین بار دستمال را روی صورتش کشید و چشمانش را فشرد . دلش می خواست از آنجا برود احتیاج به خلوت اتاق خودش داشت ، از سیل حقایقی که شنیده بود در حال انفجار بود ، فکرش را هم نمی کرد که شایان اینطوری مرده باشد . پس برای همین بود که خاله و شوهر خاله اش آنطور ویران شده بودند ، مرگ به هر حال تلخ و دور از انتظار است اما چنین مرگی ! ... حالا جواب تک تک سوال هایش را می دانست حتی می توانست حال پدرش را درک کند . پسر سر به زیر و مظلومی که همه می شناختند مدت ها در پارتی های مواد مخدر به اسم کلاس و تست کنکور شرکت می کرده و معتاد بوده ، آن هم به چه مواد خطرناکی ! عاقبت یک پسر وقتی این قدر فاجعه باشد وای به حال یک دختر که بسیار آسیب پذیر تر است . پدرش حق داشت که به همه ی حرف های پرستو شک کند . حتی به دانشگاه رفتن و کلاسهایش .... دنیای امن همگی شان در هم کوبیده شده بود . صدای آرش از فکر بیرونش آورد : حالا خیالت راحت شد ؟ نمی دونم تو چرا انقدر حرص و جوش می خوری که من واقعا برای خوشگذرونی رفته باشم پارتی .... با اینکه لحن آرش شوخ و صدایش پر از خنده بود اما دل پرستو فرو ریخت . نمی دانست چه باید بگوید می دانست اگر کتمان کند خودش را مسخره کرده است . چون آرش اشتباه نمی کرد بی اراده دهان باز کرد : نمی دونم ! شاید به خاطر این که تازه متوجه شدم هر دو بزرگ شدیم . -آرش خندید : خوب این چه ربطی داره ؟ مگر این که مثل وقت هایی که بچه بودیم و بازی می کردیم تو هنوز بخوای نقش مامان رو بازی و انتظار داشته باشی منم بابای خانواده باشم ..... هان ؟ -پرستو سرخ شد . حس می کرد هر چه خون در بدن دارد در صورتش جمع شده است .آرش چه خوب به هدف زده بود . در دل به خودش هزار تا بد و بیراه داد که آنقدر ناشیانه خودش را لو داده بود . سکوت پرستو هر دویشان را بهت زده کرد به خصوص آرش را که فکر می کرد پرستو با شنیدن این حرف سیل بد و بیراه را بر سرش می ریزد و احتمالا یک سیلی مهمانش می کند و یا حد اقل به حالت قهر از اتاق بیرون می رود . اما سکوت پر خجالت پرستو انگار تاییدی بر حرف های آرش بود و همین دست پاچه اش می کرد . پرستو هم ساکت و سرخ از خجالت سر به زیر انداخت . هیچ وقت در رویاهایش برای این مقابله فکری نکرده بود برای همین حالا نمی دانست چه کند . دلش می خواست یک جوری ناپدید بشود یا کسی آن لحظه را خراب کند " وقتی حس کرد آرش مقابلش ایستاده به آهستگی سر بلند کرد و به صورت جذاب و مردانه ی پسر خاله اش نگاه کرد . لبخند بزرگ و پهنی انگار تمام صورت آرش را روشن کرده بود ، با دیدن نگاه پرستو شانه بالا انداخت : _اصلا نمی دونم چی بگم .... ولی .... ا .... -پرستو از دیدن سر در گمی آرش خنده ش گرفت و انگار همین خنده طلسم آن لحظه را شکست . آرش هم خندید : حق داری تو دلت مسخره ام کنی .......... من هیچوقت تو این موقعیت قرار نگرفته بودم و نمی دونم باید چی بگم و چه کار کنم . الان هم خیلی گیج و دست پاچه شدم ... باید سر فرصت فکر کنم اونم موقعی که تو جلوی روم نباشی و این طوری دست پاچه ام نکنی . بعد به طرف در اتاق چرخید اما انگار چیزی یادش افتاده باشد بر گشت ، در لحنش طنز موج می زد اما در پس آن نگران جواب بود : حالا تو بین این همه آدم حسابی چرا یاد من افتادی ؟ -پرستو سر سختانه نگاهش کرد صدایش مثل زمزمه بود : مگه تو چته؟ و آرش دست پاچه در اتاق را باز کرد ، خوابش را هم نمی دید اینطور دست و پایش را گم کند . لحظه ای یاد کاوه افتاد که چقدر در این موقعیت ها مسلط بود بعد از این که دوستش آن دور و بر ها نیست خدا را هزار بار شکر کرد . مادرش از آستانه آشپز خانه صدایش کرد : چیه آرش ؟ چرا می خندی ؟داشتم براتون میوه میاوردم ..... -آرش ظرف میوه را از دست مادرش گرفت : مرسی ، الان پرستو رو هم صدا می کنم تا شما هم تنها نمونید ، بابا کجاست ؟ -گیتی غم زده شانه بالا انداخت : طبق معمول یا خوابه یا توی آلبوم ها و عکس ها گم شده . -بعد دست نمناکش را به دو طرف دامنش کشید و روی مبل راحتی نشست . پرستو قبل از آن که صدایش کنند بیرون آمد سرخی صورتش جایش را به صورتی کم رنگی روی گونه ها داده بود . نگاه گیتی بین پسرش و دختر خواهرش می گشت بعد انگار از نتیجه ای که گرفت خیلی خوشحال شد چون لبخند پهنی از تصور ان چه ممکن است بعدا صورت حقیقت به خود بگیرد زدبعد نگاهش را در اتاق ها گردش داد و فکر کرد : چقدر همه جا کثیف و خاک گرفته است . پرده های حریر سفید که همیشه مثل برف می درخشیدند حالا به رنگ خاکستری کدری در آمده بودند . اشیای داخل بوفه که همیشه برق می زدند حالا خاک گرفته انگار مغموم و نا راحت بودند . گیتی با تلخی فکر کرد مثل همه چیز های دیگر این خانه ! گلدان های سر حال و شادابی که حالا خشک و زرد شده بودند ، لباس های نا مرتب کمد ها که چروک و تانشده روی هم تلنبار شده و رختخواب ها و ملافه ها که کدر و زرد به حال خود رها شده بودند . آشپز خانه هم به سرنوشت بقیه خانه دچار شده بود آشپز خانه ای که گیتی با وسواس نگهش می داشت و همیشه از تمیزی می درخشید . گیتی با افسردگی فکر کرد خوب که چی ؟ حالا بر فرض همه چیز از تمیزی برق می زد و می در خشید چه فرقی به حال او می کرد . صدای آرش از فکر بیرونش آورد : مامان چرا ساکت موندی ؟ گیتی لبهایش را بهم فشرد : چی بگم ؟ میوه بخورید.......... بعد به ساعت نگاهی انداخت و رو به پرستو کرد : مامانت دیر کرده ... پرستو سیب درشتی برداشت و ابرو بالا انداخت ؟ نه ! مامان همیشه آخرین لحظه یادش می افته یه کار دیگه داره حالا تا برسه طول داره . این روزا مامان گلی هم حواس پرت شده هر کارش رو چند بار چک می کنه . گیتی لبخند زد : حتما تو هم دعا میکنی مامان گلی زودتر بره سوریه ، راحت بشی. همش خونه تنها می مونی . -پرستو بی حواس جواب داد : نه بابا این حرفها چیه ؟ -بیشتر حواسش پی آرش بود که داشت با موبایل شایان ور می رفت . دلش می خواست بداند دوست شایان که آرش از او حرف می زد دختر است یا پسر . خودش هم از کشف صفات پنهانی اش تعجب کرده بود هیچ وقت فکر نمی کرد هنوز نسبتی با کسی پیدا نکرده نسبت به او تعصب و غیرت خواهد داشت . آرش بی توجه به پرستو پیام تازه ای که رسیده بود می خواند . پیغام از طرف مونا بود آن هم طبق همان دستور مخصوص خودش . کوتاه و تلگرافی پرسیده بود ؟ " نیستی ؟ نیافتاده باشی به پیسی ؟ " آرش که از دیدن آن جمله کوتاه جرات یافته بود تایپ کرد : " هستم ! اتفاقی نیافتاده دنبال اون پسره بودم . داره غزل رو می خونه " . وقتی دکمه فرستادن را زد تازه متوجه نگاه کنجکاو پرستو شد . لبخند زد: _چیه ؟ دوباره داری برای خودت داستان می بافی ؟ پرستو غافلگیر از مچ گیری آرش خندید : نه به من چه... آرش زیر لب گفت :آره جون خودت ، تو گفتی منم باور کردم . صدای زنگ تلفن مجال هیچ پرسشی برای گیتی که متعجب به پسرش نگاه میکرد نگذاشت ، گوشی را برداشت و بعد از چند جمله به آرش اشاره کرد : -بیا دوستته. آرش متعجب به گوشی تلفن در در دست مادرش نگاه کرد : کیه ؟ گیتی با یک دست گوشی را پوشاند و آهسته گفت : کاوه. آرش به سمت اتاقش رفت : گوشی رو که برداشتم ، شما بذار بعد به سرعت داخل شد و گوشی را برداشت ، با شنیدن صدای کاوه تازه فهمید چقدر دلش برای دوستش تنگ شده است . صدای کاوه پرانرژی و مثل همیشه سرحال بود: -چطوری بی معرفت ؟ رفتی ولایت و ما رو ریختی دور ؟ آرش خندید : نه بابا ، مطمئن هستم که تو داره بهت خوش میگذره ، اینجا هم خبری نیست . چیزی نمونده برگردم ور دلت.... صدای کاوه جدی شد : اتفاقا برای همین مصدع اوقات شدم . از دانشگاه خواستن برای تعیین تکلیف خدمت برسی . مهلتی هم نداری . دو ماه! آرش پوزخند زد : برو گمشو ، خودت رو سیاه کن . فکر نکن داری با اون آرش پخمه سابق حرف می زنی ها ! الان من خودم ختم روزگارم! کاوه اما نخندید : شوخی نکردم ، برات یه نامه ی اخطار فرستادن که اندی پندی با من تماس گرفت و برام فرستادش . از دانشکده خواستن برای تعیین تکلیف واحدهای باقی مونده خودت رو معرفی کنی . تا آخر سپتامبر وقت داری . آرش بی قرار گفت : چی می گی ؟ ممکنه من تا آخر شهریور نتونم برگردم . کاوه خندید : پس همون گوری که هستی باش . پسره ی تنبل به درد نخور ! مگه اینجا خونه خاله است؟ بعدشم داری چه غلطی می کنی ؟ نکنه می خوای بچه ات هم به دنیا بیاد و مثل فیلم هندیها همه ی آدمهای دور و برت رو سر و سامون بدی و خودت هم خونه زندگی راه بندازی و وقتی خیالت از همه ی مردم راحت شد برگردی سر جات هان؟ آرش نفس عمیقی کشید و کاوه به تندی گفت : ا؟ پس حدسم درسته ، جون به جون ایرانی ها بکنن اینطورین ... رفتی خواستگاری هان ؟ شایدم در حال خرید آیینه شمعدونی ؟ آرش جدی گفت : خفه شو! برای خودت ور می زنی . از کجا به همچین نتیجه ی احمقانه ای رسیدی ؟ خبری نیست حسودی نکن بنده هنوز در همون لجن سابق دست و پا میزنم ، اما بهت بگم که پیداشون کردم فقط مونده خفشون کنم و بفهمم چه بلایی سر برادر بد بخت من آوردن! کاوه با لحنی نگران ادامه جواب داد : مواظب باش کار برعکس نشه در ضمن چرا اینطوری حرف میزنی قبلا خیلی اتو کشیده نطق میکردی !... خلاصه بهت بگم اینجور آدم ها مثل سگ بو میکشن و قبل از اینکه جنب بخوری می فهمن تو کله ات چیه . اصلا چرا به پلیس معرفی شون نمیکنی ؟ آرش چند لحظه فکر کرد و گفت : من باید با گوش خودم بشنوم چه غلطی کردن و چرا شایان رو اونطوری ول کردن . حوصله کارای وقت گیر اداری و جوابهای سربالای پلیس رو ندارم . فکر میکنی اگه معرفی شون کنم در تمام جلسات بازجویی منو هم دعوت میکنن ؟ نه قربون ، هر چی هم پیگیری کنی چیزی نمی گن و حرفهای مبهم تحویلت می دن . بعد باید کلی بری و بیای تا نوبت دادگاه بهت بدن و خلاصه کلی علاف می شی . اما وقتی کارم باهاشون تموم شد تحویلشون می دم . کاوه با لحنی نیمه شوخی نیمه جدی پرسید : کدوم کار ؟ می خوای به درخت دارشون بزنی و دادگاه صحرایی تشکیل بدی ؟ آرش حرفی نزد . هنوز خودش هم نمیدانست چه کار می خواهد بکند وقتی گوشی را گذاشت یک نگرانی بزرگ به بقیه نگرانی هایش اضافه شده بود ، اینکه آیا می تواند به موقع برگردد یا نه ؟  

  • زهره بیکدلو