فصل پنجم هوای خنک و بهاری پرده را پس می زد و آرش را نوازش می کرد. صورت پسر جوان از بی خوابی دیشب پف کرده و زیر چشمانش هاله ای کبود افتاده بود. مبل های بزرگ چرم با اینکه به نظر راحت می رسیدند به تنش چسبیده بودند و هر حرکتی برایش مشکل می نمود. سر و صدایی که از آشپزخانه به گوش می رسید نشان می داد که بانوی منزل مشغول پخت و پز است. آرش گاهی خنده اش می گرفت از اینکه زنان ایرانی از صبح در آشپزخانه مشغول بودند تا ظهر غذایی آماده کنند که ظرف دو دقیقه خورده می شد. بر عکس زنان خارجی،در عرض یک ربع یا نهایتاً نیم ساعت غذایی تهیه می کردند که در یک ساعت خوردنش را طول می دادن. سر میز غذا درباره همه چیز صحبت می کردند و آهسته غذا می خوردند، آنقدر که حوصله آرش سر می رفت. به قول کاوه همون قربون مدل جاروبرقی خودمون! همانطور که حدس زده بود مادرش به بهانه ی تنهایی پدرش نیامده بود؛ اما واقعیت این بود که پدر و مادرش حال و حوصله نداشتند. بیشتر دلشان میخواست در تنهایی و سکوت خانه بمانند تا بادیگران روبرو شوند و مجبور باشند وانمود کنند همه چیز عادی است.خوب طبیعی بود که صبر دیگران اندازه ای داشت .