باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

از این همه جا فصل 8

فصل هشتم آرش نمی دانست چندمین بار است که موهایش را می شوید و خشک می کند. هر بار با ژل و تافت موهایش را مدلی درست می کرد و باز ناراضی موها را می شست. شب قبل با یک تصمیم ناگهانی به شماره مونا زنگ زده بود، بعد از چندین بوق آزاد سرانجام صدای گرفته و عجیب زنی تلفن را جواب داده بود. آرش اوب فکر کرد اشتباه گرفته است اما وقتی مونا بی حال گفته بود:" چه می خواهد و مگر پیغام را نگرفته است؟"فهمید بد موقعی زنگ زده است، برای همین سریع پرسید: _نمی دونم با چه تیپی بیام گفتم ازت بپرسم که فردا ضایع نشم. مونا با همان لحن شل و بی حال جواب داده بود: به هر حال که فردا ضایع میشی روش شرط می بندم! اما هرچی عجیب تر و اجق وجق تر بیای کمتر احتمال ضایعاتت می ره، مگه تو نمی گی اونور بودی؟... شکل همونها بیا... دیگه هم مزاحم نشو کلیپس جون! بعد بی آنکه منتظر جواب بماند تماس را قطع کرده بود. آرش بعد از آن بلافاصله با کاوه تماس گرفته بود بلکه او بتواند کمکش کند، همان طور که حدس می زد کاوه خواب آلود گوشی را برداشت، ساعات اولیه صبح همیشه در خواب ناز بود. اما بر خلاف تصور آرش از اینکه با صدای زنگ تلفن بیدار شده بود، عصبانی نشد و با شنیدن صدای آرش با خوشحالی جواب داد: _چطوری بی معرفت؟ آرش با شرمندگی جواب داد: _فکر نکن از خوشی یادت نیستم.


  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

از این همه جا فصل 7


فصل هفتم 
گیتی با ضربه ای اهسته، در را گشود. ارش با دیدن مادرش، چشم از صفحه مانیتور برگرفت و منتظر ماند . گیتی روی تخت نشست، بیشترین سعی اش را می کرد به هیچ جا نگاه نکند بعد از چهار ماه هنوز طاقت نداشت به اتاق پسر کوچکش نگاه کند. 
اب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: 
_مزاحم کارت شدم؟ 
ارش نگاهی به صفحه اینترنت کرد و خنده اش گرفت، از وقتی از طرف مونا ناامید شده بود هر لحظه که وقت میکرد در چت رومهای مختلف می گشت بلکه بتواند سرنخی پیدا کند، اما دریغ از یک کلمه، سرش را به علامت نفی تکان داد: 
_نه مامان، کار مهمی نداشتم. 
بعد تند تند صفحه ها را بست و کامپیوتر را خاموش کرد. روی صندلی چرخید و به مادرش چشم دوخت. گیتی با نگاهی صبورانه و صدای ارام شروع کرد: تو برنامه ات چیه مادر جون؟ نمی خوای برگردی سر درس و دانشگات؟ 
ارش نمیدانست بحث قرار است به کجا بکشد به سادگی جواب داد : هنوز نمی دانم چه کاره ام! ولی باید برگردم درسم را تموم کنم به کارام سرو سامون بدم بعد برگردم اینجا.. 
گیتی با خستگی پشتش را صاف کرد، دستهایش را در هم پیچاند. ارش می دانست مادرش حرف اصلی اش را نزده و نمی داند چطور باید بگوید. عاقبت گیتی به حرف امد: 
_میدونم الان وقت این حرفا نیست و تو هم توی شرایطی نیستی که بتونی حرفای منو هضم کنی. ولی به خودم قول دادم دیگه مثل کبک سرمو زیر برف نکنم، باید بهت بگم، حتی اگه عصبانی و ناراحت بشی..... 
ارش بی طاقت حرف مادرش را برید: خوب بگید، من نه ناراحت می شم نه عصبانی، هر چی دلتون میخاد بگید.... 
ارش منتظر بود حرفهایی درباره شایان بشنود با شنیدن جمله مادرش شوکه شد. 
_راستش ازت می خوام قبل از اینکه برگردی ازدواج کنی. اونجوری نگام نکن .....الان برمی گردی امکان داره اونجا پابند بشی و موندگار، دلم نمیخاد بعدا خودم رو سرزنش کنم که چرا همین جا برات زن نگرفتم قبل از این بدبختی می خواستم بهت بگم چند تا دختر خوب و خانواده دارهم در نظر داشتم که این بلا سرم امد.... 
ارش کلافه از جا بلند شد. نمی دانست چه بگوید و چطور مادرش را نرنجاند، چند لحظه ساکت ماند بعد گفت: _مامان الان وقت این حرفاست؟.....نمی بینی توی چه وضعی گیر کردم؟ فکر کردی همه چی یادم رفته؟...نه! لحظه لحظه وقتم با این فکر پر شده که چه بلایی سر شایان اومده،همش توی این فکرم چطور میتونم با دوستای شایان اشنا بشم، اونوقت شما تو فکر زن گرفتن برای من هستید؟ خیالتون راحت من حالا حالا به ازدواج فکر نمی کنم، حداقل نه تا وقتی بفهمم چه بلایی سر شایان اومده، دیگه هم حرفش رو نزنید، بدبخت دختری که بخاد زن من بشه،من نه حال و حوصله دارم نه هوش وحواس! 

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

از این همه جا فصل 6


فصل ششم صدای زنگ تلفن آرش را تکان داد. جلوی تلویزیون ولو شده بود و سعی می کرد از برنامه های شاد و لوس نوروزی سر در بیاورد اما فکرش آنقدر مشغول بود که فقط می دید بازیگران لب می زنند اما نمی فهمید چه می گویند و موضوع چیست. چند لحظه منتظر ماند بلکه تلفن را کسی جواب دهد اما وقتی صدای زنگ ادامه دار شد با بی حوصلگی از جا برخاست . گوشی را برداشت و به زور الو گفت. صدای جدی آن سوی خط باعث شد شش دانگ حواسش را جمع کند . -منزل آقای پناهی؟ آرش مشکوک جواب داد: بله؟ شما؟ مرد کوتاه و خشک جواب داد: من قادری هستم . از اداره آگاهی تماس می گیرم. شما باید پسر آقای پناهی باشید درسته؟ آرش که از ناکام ماندن پلیس دل خوشی نداشت طلبکارانه جواب داد : بله خودم هستم بفرمایید . مرد بی آنکه جا بخورد ادامه داد: من مسئول پرونده ی شایان هستم . خبر داشتم که شما آمدید اما خواستم که تعطبلات نوروزی تموم بشه بعد باهاتون تماس بگیرم . پدر و مادر خوب هستن؟ باز آرش پر طعنه جواب داد: به لطف شما ! مرد اجازه ی ادامه ی صحبت را به آرش نداد . عجولانه گفت: می خواستم شما را ببینم چند تا سوال هست که باید ازتون بپرسم . آرش که قصد نداشت فرصت را از دست بدهد میان حرف قادری پرید و گفت: این همه سوال از این ور و اون ور پرسیدید کمکی هم بهتون کرده؟ قادری که پیدا بود عادت دارد از این طعنه ها بشنود صبورانه پاسخ داد : حتما کمک می کنه . شما هم باید به ما کمک کنید. فردا ساعت ده صبح تشریف بیاورید اداره ی آگاهی. او آدرس می داد و آرش بی آنکه تمرکز حواس داشته باشد با عصبانیت فکر می کرد چه کمکی می تواند در پیدا کردن قاتل برادرش بکند. از اینکه پلیس هنوز نتوانسته بود سر نخ و ردپایی پیدا کند خشمگین بود. آنقدر ذهنش مشغول بود که وقتی متوجه شد مدتی است گوشی را که صدای گوشخراشی می داد در دست نگه داشته خیلی تعجب نکرد. گوشی را محکم روی تلفن کوبید و خشمگین پوف کرد . گیتی از آستانه در آشپزخانه پرسید : کی بود؟ آرش عصبانی منفجر شد : می خواستن من برم آگاهی بلکه قاتل شایان رو پید ا کنم! گیتی دستش را روی بینی اش فشرد و هیس کرد و با چشم به در اتاق خسرو اشاره کرد . آرش سری تکان داد و نشست . -هیچی پیدا نکردن می خوان منو سوال و جواب کنن. می خوان نشون بدن که بیکار ننشستن . اما در حقیقت هیچی دستشون نیست . -گیتی بغض کرده و غمگین روی صندلی نشست .


  • زهره بیکدلو