داشتم منجمد میشدم که حس کردم باید لباس بپوشم. حوله رو انداختم روی صندلی کامپیوتر هامین و از اتاق اومدم بیرون. خاله با یه لیوان اب طالبی ناز تو نشیمن نشسته بود. کنارش نشستم و گفتم:چه خبرا؟ خاله: خبرا که پیش شماست.... اب طالبی و یه نفس سر کشیدم ...دلم میخواست اروق بزنم اما جلوی خاله نمیشد. میبستتم به نصیحت که دختر فلانه... بهمانه... همینجور ساکت و مودب نشسته بودم که خاله مستان گفت: حالا تعریف کن ببینم چی شده... منم از سیر تا پیاز ماجرا گفتم. از نقشه های خانم عزتی و اینکه میخواستم با چه قیافه ای برم جلوی خواستگارا اما بعدش منصرف شدم. هرچی بیشتر میگفتم... خاله بیشتر تو هم میرفت. اخرشم ساکت بلند شد و به سمت تلفن رفت. فهمیدم میخواد زنگ بزنه به مامانم.خوشم میاد خاله مدافع همیشگی منه.... هیچ وقتم از اینکه خواستگار برام بیاد خوشحال نمیشه.... بابا بیست و سه که سنی نیست. روی کاناپه ولو شده بودم. چشمام داشت گرم میشد که صدای اروم خاله رو شنیدم که داشت با مامانم حرف میزد. از جام بلند شدم و به اتاق هامین رفتم. روی تختش دراز کشید م و به سقف نگاه میکردم. حالا من هر چی میخوام ادم باشم نمیشه.... خوب خاله ی منم مجبوره اونطوری پچ پچ کنه منو تحریک کنه که فضولی کنم. یه غلتی زدم و تلفن توی اتاق هامین و اروم برداشتم. صدای مامانم اومد که گفت: حالا مستانه جان تو چرا جوشی میشی.... خالم: طاهره ... اخه برای چی هر روز هر روز این دختر ه رو جز میدی... مرسی یک هیچ به نفع من... مامانم: والله من که کاری از دستم برنمیاد... خوب دختر جوونه براش خواستگار میاد. من که نمیتونم بگم نیاین... -کدومشون ادم حسابی بودن... خاله.. داشتیم. مامانم: به خدا منم دلم رضا نیست.... دلت رضا نیست اینطوری منو بشکون میگرفتی؟ دلت رضا بود چی میکردی؟؟؟ خاله: ای بابا طاهره جون... تو رو خدا این حرفا رو بذار کنار... الان برای میشا زوده... مامانم: دل نگرونشم مستان... این الان که یه ذره برو رو داره چهار نفر طالبشن.... پس فردا که سنش بره بالاتر .... و اهی کشید و جمله رو بی فعل گذاشت. ای ول... مامان هیچ وقت تو روم نمیگه من خوشگلم. خوب یعنی من الان خوشگلم.. یو هو... خاله مستان اروم گفت: میشا دختر خوبیه.... حیفه اینقدر زود شوهرش بدی... بذار یه کم جوونی کنه... مامانم با خنده گفت: بلدم نیست جوونی کنه... به خدا من ندیدم یه بار با یکی بگه و بخنده.... بیا اینم مامان ما... ای مامان جان کجای کاری... خندم گرفته بود. هرچند کاری نمیکردم اما همین رابطه ی کوچولویی که با مهراب هم داشتم و به مامان نگفته بودم. در واقع به هیچ کس نگفته بودم. اینم جوونی ما بود دیگه... پاستوریزه جوونی میکردیم. دیگه حرفاشون چرت شده بود. منم بد خوابم میومد. تلفن و اروم روی دستگاه گذاشتم و خزیدم زیر پتو... اخ چه قدر رخت خواب خوب بود. با سر و صدای باز و بسته شدن در اتاق از جام پریدم. مارال بود. چشمامومالیدم و گفتم: اومدن؟ -اره.... همونجوری با تی شرت و شلوار خواستم برم بیرون که مارال کشیدم وگفت: اینطوری نه... یه لباس خوب بپوش... یه نگاهی به ریختش کردم... شلوار جینی که تازه خریده بود و با یه بلوز سفید خوشگل پوشیده بود. کلی هم ارایش کرده بود. چه خبر بود؟؟؟ مارال کمدمو بازکرد و یه شلوار قهوه ای دم پا گشاد و یه بلوز شیری رنگ جذب پرت کرد تو بغلم و گفت: اینا رو بپوش... هیچی نگفتم که مارال فوری گفت: زود باش... -چه خبره؟ -تو بپوش بهت میگم... ناچارا قبول کردم ... یعنی اگه مارال به خودش نرسیده بود عمرا قبول میکردم...اما چه کنم که میخواستم کم نیارم. مارال منو نشوند وگفت: بذار موهاتو اتو بکشم... بازم هیچی نگفتم... یه کمم کرم و رژ و سایه ی مسی به صورتم مالید . ارایش خودش غلیظ بود منو عین میت درست کرده بود. اخ میرفتم اون رژ خوشگلمو میاوردما... خواستم خط چشم بکشم که مارال نذاشت وگفت:همین ساده خوشگلتری...و با خنده گفت: این رنگا خیلی به چشمات میاد..... مارال زیر سنگ لهد هم میرفت عمرا از من تعریف میکرد... باز چیزی بهش نگفتم و نگاهش کردم. مارال یه هد بند قهوه ای روشن هم به موهام زد و چتری هامو ریخت تو صورتم... اخر سر یه دور منو چرخوند وگفت: چی شدی... ای ول... دم پایی رو فرشی انگشتی مشکی هم داد من بپوشم و دستمو کشید و با هم از اتاق خارج شدیم. خاله و عمو رسول تو هال نشسته بودن.... خاله با یه کت و دامن سدری که بد به چشمهای سبزش میومد نشسته بود. موهاشو بالای سرش جمع کرده بود. عمو رسول هم کت و شلوار شیکی پوشیده بود و به من نگاه میکرد.بابا مامانم هم شیک کرده بودن.. بابا هم پیراهن ابی و شلوار مشکی پوشیده بود ومامانم یه بلوز دامن مجلسی... منم میخکوب دنبال مارال میومدم. خاله و عمو رسول به احترام من از جاشون بلند شدن.. خاله با یه نگاه خریدار گفت:هزار ماشالا .... میشا جون چی شدی... -سلام خاله... -قربون روی ماهت برم خاله.... منو بوسید و منم با عمو رسول دست دادم . خواستم بشینم که مامان گفت: میشا جان برو چایی بریز... بی هیچ حرفی به اشپزخونه رفتم. امشب چه همه شیک و پیک بودن... چایی ها رو ریختم و دوباره به نشیمن رفتم. نگاهم به روی میز افتاد.... یه سبد گل خیلی خوشگل و یه جعبه شیرینی روی میز بود. اهمیتی ندادم و سینی چای رواول به سمت بابا گرفتم که اشاره کرد برم سمت عمو رسول... منم بی هیچ حرفی رو به عمو گفتم: بفرمایید... جز صدای من که همون یه کلمه رو گفتم جمع ساکت بود وجو زیادی رسمی بود. بعد به سمت خاله نگه داشتم... خاله با لبخند گفت: قربون روی ماهت بشم عروس گلم.... تیره ی کمرم خیس عرق شد. ماتم برد... یعنی خاله و عمو رسول... خدایا نه... این امکان نداشت. من چه خاکی میخواستم به سرم کنم؟! بابا کی شوهر میخواد... خدایا ... اب دهنم و به زور قورت دادم و خودمو روی مبل ولو کردم. مارال زیر گوشم گفت: چطوری عروس خانم.... بازوشو محکم بین انگشتام گرفتم و همونطور نگه داشتم. رسما داشت پر پر میزد. یه کم فشار و بیشتر کردم که اروم یه اخ گفت و منم ولش کردم. خاله با مامانم صحبت میکرد و من اصلا نمی شنیدم... یعنی اصلا میشنیدم چی میخواستم بگم؟ چه عذر و بهانه ای میاوردم؟مگه اصلا میشد رو پسری مثل اون عیب و ایرادی گذاشت؟؟؟ پسری که هنوز نیومده کل دخترای فامیل عمو رسول اینا براش دندون تیز کرده بودند. به مادرم وخاله نگاه کردم... چنان صمیمی با هم صحبت میکردند که یه لحظه از فکری که تو سرم گذشت مو به تنم سیخ شد.اگه با مخالفت من رابطه شون بهم بخوره... من باید چیکار میکردم... ادمی که تمام خاطراتی که ازش دارم همش مربوط به دوران کودکیه... اذیت و ازاراش.... وحشی بازی هاش و دعواهاش... خدایا من چی کار میکردم؟ یعنی اصلا چطوری میتونستم مخالفت کنم؟ بگم نه...باز دوباره به خنده های دو تا خواهر خیره شدم... هیچ وقت از هامین خوشم نمیومد... همیشه اذیتم میکرد. با هر چیزی که ممکن بود.حالا اون میخواست بشه شریک زندگی من؟ اصلا میشد ابراز مخالفت کرد؟ نه واقعا میشد؟ با صدای خاله به خودم اومدم. خاله با اب و تاب گفت: هامین التماسم میکرد زودتر بیام خواستگاری تو که مبادا از دستت بده.... ای شالا که برگشت یه مراسم ابرومند هم براتون میگیریم و میرید سر خونه زندگیتون.... هامین؟ یعنی واقعا هامین خواسته بود که خاله اینا بیان اینجا؟ نفسمو فوت کردم. اینطوری که نمیشد... من باید یه چیزی میگفتم... چطوری میتونستم کسی و که دوازده سال نه دیده بودمش نه حتی باهاش حرف زده بودم و بپذیرم. خاله ادامه داد: هامین که دیگه شناخته شده است... ای شالا که میشا جونم موافق باشه و سور و ساتشون و برگزار کنیم و پای این خواستگارا قطع بشه. با این حرف جمع خندید و منم به یه لبخند سکته ای اکتفا کردم. حالا من چه خاکی به سرم میریختم؟ همه چیز وبریده بودن و دوخته بودن... یه لباس حاضر و اماده رو به روم بود که انگاری باید تا عمر داشتم می پوشیدمش.... هامین پسرخالم بود...خاله ای که اندازه ی تموم دنیا میخواستمش و دوستش داشتم... اصلا من چطوری روم میشد به خالم بگم من پسرتو نمیخوام به این علت و اون علت؟؟؟ موهامو که تو چشمم بود کنار زدم. مامان مشغول پهن کردن سفره روی زمین شد. من نشسته بودم و فکر میکردم... به چیزی که نمیدونستم چیه ولی قراره رخ بده فکر میکردم. گوشیم تو جیبم بود. یه پیغام از مهراب داشتم... جوابشو دادم و سعی کردم عادی برخورد کنم با خاله اینا.... اما نمیشد. مهرابم که ول نمیکرد ومدام پیام میداد. ساعت از دوازده گذشته بود. خاله و شوهر خالم هنوز نشسته بودن و با مامان و بابا گل میگفتن و گل میشنیدن... به بهانه ی اینکه فردا کلاس دارم عذر خواهی کردم و رفتم بالا تو اتاقم... روی تخت دراز کشیده بودم و فکر میکردم چطوری میتونم رای خاله اینا رو بزنم. نمیدونم با همه ی این افکار اشفته چطوری خوابم برد.