خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی . نویسنده : مارک فیشر
فصل 1: حکایت مشاوره مرد جوان با خویشاوندی دولتمند
روزگاری جوانی هوشمند میزیست که می خواست دولتمند شود. او به ستارة بخت خود اعتقاد نداشت. آکنده از نومیدهای دیگر دست و دلش به کار نمیرفت.
در این فکر و رؤیا بود که به کار جدیدی دست بزند و تنگناهای مالیاش را یکباره و برای همیشه از بین ببرد.
او میخواست نویسنده شود تا داستانهایش او را دولتمند و پر آوازه کند، اما جرأت نداشت به کسی بگوید که چه رؤیایی در سر دارد.