باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

خلاصه کتاب «تفکر زائد» تالیف محمدجعفر مصفا

 خلاصه کتاب «تفکر زائد» تالیف محمدجعفر مصفا

کتاب تفکر زائد درباره چگونگی تلاش ذهن در ساختن جهانی ذهنی است که موجب می شود جهان خارجی را به دور از واقعیات عینی ببینیم زیرا ذهن ما بر نحوه نگرشمان به جهان اطراف بسیار تاثیرگذار است.. این کتاب درباره پارازیت های ذهنی انسان است که به منیت و در نتیجه به تضاد فرد با خودش می انجامد. راه حل رهایی از پارازیت های ذهنی، به باور آقای مصفا نیز خودشناسی است. این خلاصه توسط آقای ساسان سیادتی تهیه شده است.

مقدمه

دامنه اندیشه کریشنا مورتی را آقای محمدجعفر مصفا به ایران رسانده است. آقای مصفا، با نگارش کتاب تفکر زائد به موضوعی پرداخت که در روانشناسی شناخت درمانی از اهمیت ویژه برخوردار است و آن چگونگی تلاش ذهن و ساختن جهانی ذهنی است که در برابر جهان عینی و خارجی قرار می‌گیرد.

وی این پژوهش را در کتاب انسان در اسارت فکر ادامه داد و آنگاه با نگارش کتاب رابطه به مباحثی پرداخت که پیش از وی کریشنامورتی و خانم کارن هورنای آن را مورد پژوهش قرار داده بودند. گرچه هورنای دنباله‌رو مکتب روانشناسی فروید (تحلیل روانی) بود، سرانجام راه خویش را بازیافت و به نقد آرای فروید پرداخت، و ریشه بیماری‌های روانی را در اندیشه‌ها یافت. به نگارش هورنای، پایه رفتار و کردار انسان احساس نیاز به ایمنی است. اساس بیماری‌های روانی نتیجه جدالی است که بین تصویر مجازی اندیشه‌های برساخته، با تصویر واقعی او درمی‌گیرد. درمان بیماری آنگاه میسر است که بیمار را یاری رسانند تا آن تصویر مجازی را از یاد ببرد و استعدادهای واقعی خویش را باز شناسد. مرکز ثقل اندیشه‌های این گروه (هورنای، مورتی و مصفا) همین نکته است. با طرح این مقوله‌ها از سوی مصفا، اندک اندک آثار کریشنا مورتی در ایران ترجمه شد، و شماری مترجمان در آغاز کتاب‌های ترجمه شده‌شان گوشزد کردند که نوشته‌های مصفا برگرفته از آثار کریشنا مورتی است. کتاب‌های مورتی در دهه شصت هجری شمسی آغاز به ترجمه شد، و تاکنون هنوز پاره‌ای از آثار وی، جسته و گریخته ترجمه می‌شود. اگر میزان گسترش اندیشه‌های مورتی را براساس چاپ‌های کتاب‌هایش بررسی کنیم، می‌توان گفت که از رونق خوبی برخوردار است، به‌ویژه کتاب تفکر زائد آقای مصفا که می‌توان آن را زبده و گزیده اندیشه‌های مورتی دانست، به چاپ پانزدهم رسیده است و به عربی نیز ترجمه گشته...

خلاصه کتاب "تفکر زائد"  نوشته آقای محمد جعفر مصفا، نشر پریشان، خلاصه‌نویسی ساسان سیادتی خلاصه شش فصل اصلی کتاب تفکر زائد را می‌توانید در متن ذیل مطالعه فرمایید. چنانچه به مطالب کتاب که به شکل اجمال خواهد آمد علاقمند شدید، می‌توانید بحث مبسوط همراه با توضیحات و مثال‌هایی که آقای مصفا برای روشن شدن موضوع آورده‌اند و پاسخ‌های ایشان به سوالات که ابهامات را رفع نمودند در کتاب مطالعه فرمایید.

1 -  نوع تفکر

2 -  من پدیده ای بیگانه در انسان

3 -  ماهیت من یا هویت فکری

4 -  تضاد

5 -  خودشناسی

6 -  بعضی مسائل مربوط به خودشناسی

1 -  نوع تفکر

ذهن ما عادت کرده به جریانات و رویدادهای زندگی از دو جنبه بنگرد و رابطه برقرار کند: رابطه واقعی، رابطه ذهنی دید ذهنی یا تعبیر و تفسیری برای انسان نه ذاتی و طبیعی است و نه لازم است بلکه یک فعالیت ذهنی زائد و غیرضروری است که بر مغز انسان تحمیل شده در روز صدها بار به شکل‌های متفاوت، صریح و غیرصریح، به‌وسیله الفاظ، به‌وسیله رفتارها و حرکات مخصوص، به‌وسیله نگاه یا حتی به‌وسیله سکوت، رفتار خودمان و دیگران را معنا و تفسیر می‌کنیم. نتیجه این تعبیر و تفسیرها و استنباطی که حاصل می‌شود در ذهن بچه این است که در زندگی و در روابط انسان‌ها تنها واقعیت مطرح نیست، بلکه هر واقعیت هر حرکت، رفتار، رویداد و جریانی یک معنای خاص هم دارد که مثل سایه‌ای نامرئی به آن چسبیده و همیشه همراه آن است و ذهن بچه از شروع رابطه با زندگی یک کیفیت تعبیرکنندگی پیدا می‌کند، ذهنش عادت می‌کند به اینکه هیچ چیز را خالص و واقعی نبیند و به محض انجام هر عمل به‌دنبال معنی آن بگردد و بر آن عمل بر چسبی بزند و عمل را بدون تعبیر و تفسیر ناقص می‌داند در بزرگسالی انسان به‌سختی می‌تواند از این ذهنیت رهایی یابد و نمی‌تواند به‌صورت ناب و خالص واقعیت‌های زندگی را آنطور که هست ببیند. اندک اندک که کودک با تعبیر و تفسیر آشنا می شود متوجه می گردد گرچه تعبیر و تفسیرها با الفاظ و توجیهات متفاوت صورت می‌گیرد، ولی همه آنها حول یک چیز می‌چرخند و آن ارزش است. هرچند شکل تعبیرات متفاوت است، ولی در محتوا و پشت همه آنها تنها ارزش نهفته است. بچه هرچه با زندگی آشنا می‌شود بیشتر درک می‌کند که گویا هدف زندگی کسب ارزش و دوری از بی‌ارزشی است و دیگر اینکه معنا و تفسیری که به‌صورت ارزش یا بی‌ارزشی از واقعیات می‌شود مهم‌تر از خود واقعیات است و از این استنباط دو نتیجه فاجعه‌بار به‌وجود می‌آید. یکی در مورد ارتباط با عالم خارج، انسان چنان شیفته ارزش‌ها می‌گردد که از دنیا و آنچه در آن می‌گذرد غافل می‌شود از ارزش‌های پیرایه‌ای برای خود هستی و عالم مخصوصی می‌سازد و در آن عالم خودساخته به‌سر می‌برد یعنی با سایه زندگی رابطه برقرار می‌کند نه خود زندگی. از اوهام، پندارها، تصاویر و تعابیر برای خود عالم ذهنی می‌سازد و در آن عالم رویا گونه به‌سر می‌برد. دوم مربوط به درون انسان و تغییر در ماهیت انسان است که در جریان آشنایی با ارزش‌ها ماهیت ذاتی انسان از دست می‌رود و به جای آن یک پدیده قراردادی و اعتباری حاکم بر وجود او می‌گردد. در کودک حالات و کیفیات معنوی هست که اعمال و رفتار او تحت تاثیر آن حالات است مثلا به حکم کیفیت دورنی میل دارد از غذایی که می‌خورد به دیگری بدهد یا اگر میلی در او نیست نمی‌دهد به حکم ماهیت خود معاشرتی یا گوشه‌گیر است. ذاتا ملایم و باگذشت یا گوشه‌گیر است و بسیاری حالات و کیفیات دیگر که ماهیت انسانی او را تشکیل می‌دهد بعد از آشنایی با ارزش‌های تعبیری رابطه انسان با حالات درونی خود قطع می‌گردد و در هر مورد طوری عمل می‌کند که ارزش‌ها به وی دیکته می‌کنند. بعد از حاکمیت ارزش‌ها بر ذهن، انسان دیگر صدای باطن خود را نمی‌شنود با فطرت و اصالت خود بیگانه می‌شود رابطه‌اش با حالات درونی خود قطع می‌گردد و پدیده‌ای که از خارج بر ذهن او تحمیل شده است حاکم بر رفتار، روابط و مجموعه زندگی او می‌شود به عبارتی انسان ماهیتی تبدیل به انسان اعتباری و قراردادی می‌شود.

هم‌زمان با این جریانات مساله دیگری شکل می‌گیرد از تراکم تعبیر و تفسیرها در ذهن یک پدیده موهوم در حافظه انسان شکل می گیرد که آنرا من یا هویت روانی خویش خواهد شناخت تا قبل از اینکه کودک با زبان تعبیر و تفسیر آشنا شود پدیده‌ای به نام من برای خویش متصور نیست. اما پس از آنکه اعمال و رفتار کودک را ارزش‌گذاری نمودیم، از تراکم این توصیف‌ها در حافظه کودک یک مرکز موهوم به‌وجود می‌آید که بچه آن را هویت روانی یا من فرض می‌کند. ارزش‌های تعبیر و تفسیری گسترش می‌یابند از هر خصوصیت آن خصوصیات و مسائل دیگری به بار می‌آید از جمله کیفیت مقایسه‌ای بودن آنها که تنها از طریق مقایسه با متضادشان ممکن است.  در مقایسه رقابت مستتر است وقتی کودک متوجه می‌شود والدینش در مقابل دیگران به گونه‌ای دیگری از آنچه واقعا هستند رفتار می‌کنند و گویی بین انسان‌ها نوعی رقابت و درگیری وجود دارد درمی‌یابد تمام ارزش‌ها و اصولی که تحت عنوان تربیت به وی ارائه می‌شود، در واقع ابزار و حربه همین جنگ و مبارزه است و از اینجا به بعد کودک دیگر زندگی نمی‌کند به تنها چیزی که می‌اندیشد مبارزه و کسب برتری ارزشی است و به تمام جریانات و پدیده‌ها به‌عنوان ابزاری برای کسب ارزش‌ها می‌اندیشد یکی از خصوصیات مهم این ارزش‌ها کیفیت مقایسه‌ای است و هیچکس نمی‌تواند ارزش‌ها را به‌طور مطلق از آن خود کند و همیشه کسی هست که ارزش‌هایش بر دیگری بچربد. به‌عبارت دیگر انسان ساختار روانی و هویت خود را بر پدیده ای بنا کرده که هر لحظه دگرگون می‌شود و پیوسته در یک ترس، دلهره، یاس، بی‌اعتمادی و ناامنی عمیق به‌سر می‌برد . از این رو در سراسر زندگی صبح وقتی بیدار می‌شویم، این فکر به ذهن ما می‌رسد که من یک شخصیت ناقص و نامطلوب دارم و باید آن را به شخصیت دیگری جز این که هست مبدل گردانم.  در طول روز اگر ارزش‌های ما بر دیگران بچربد، احساس سرمستی توام با ترس داریم و اگر ارزش‌های دیگران بر ما بچربد، احساس حقارت و ناکامی داریم. معمولا در اولین برخورد با هرکس نگران و مردد و ناآرام هستیم و پس از برآورد ارزش‌های طرف اگر دیدیم ارزش‌هایش بر ما می‌چربد وضع و رفتار زیردستانه به‌خود می‌گیریم و اگر بر عکس بود، رفتارمان را هم متناسب با کسی که برتر است تنظیم می‌کنیم . رابطه ارزشی حکایت دارد بر اینکه ما با جوهر و ماهیت انسانی یکدیگر در رابطه نیستیم. برای ما ماهیت انسانی طرف‌مان مهم نیست بلکه ارزش‌های اعتباری وی مهم است روابط ما رابطه ارزش با ارزش است تا انسان با انسان یعنی رابطه دو تصویر ذهنی، ارزش‌ها برای ما حکم سپر و قالب دارند که خود را پشت آن مخفی می‌کنیم و نمی‌گذاریم دیگران بیش از حد به دنیای ارزشی ما نزدیک‌تر بشوند و به سمت یک زندگی نمایشی، سطحی، متظاهرانه و بی‌عمق کشیده می‌شویم و به هر چیز فقط تا آن حد علاقه نشان می‌دهیم که بتواند موجب برتری ما نسبت به دیگران شود.

2 -  من پدیده‌ای بیگانه در انسان

در اجتماع یک مقدار ارزش‌های اعتباری و پیرایه‌ای، ارزش‌هایی که در ذات قضایا نیست وجود دارد که مثل سایه‌ای نامریی به واقعیات چسبیده است از ثبت این پیرایه‌ها در ذهن مرکزی به‌وجود می‌آید که انسان آن را به حساب من یا هویت خویش می‌گذارد. بعد از این مرکز ذهنی مسائل بسیاری حاصل می‌شود.

انسان در هنگام تولد حالات و کیفیات جسمی و روانی دارد که مجموعه خصوصیاتی که او را به عنوان موجود آدمی از سایر موجودات متمایز می‌کند مثلا در او حالت شور و شعف، ترس و نگرانی و خشم هست این خصوصیات روانی که مجموعه آنها را به عنوان من می‌شناسیم حال سوال این است آیا این خصوصیات همان‌هایی است که با آن متولد شده‌ایم آیا ماهیت آنها را دارد؟ ماهیت حالات ذاتی بر ما مجهول است نمی‌دانیم این حالات چه ماهیت، کیفیت و علتی دارند یا منشاشان چیست ولی چند خصوصیت دارند:

1 -  این حالات معنوی اصیل در حیطه فکر نیستند و قابل توصیف نیستند زیرا برای شناسایی یک پدیده باید آن را شناخت و عامل شناسایی فکر است. پس از آنکه آن حالت تمام شد فکر شروع می‌کند به اندیشیدن درباره حالت که البته خود آن حالت نیست بلکه خاطره و تصویر آن حالت است.

2 -  خصوصیت دیگر حالات معنوی اصیل این است که وجودشان قائم به خود است. تحقق آنها منوط به اعمال دیگری نیست، برعکس صفاتی مثل سخاوت، شجاعت، تواضع که وابسته به اعمال و رفتار ماست. این خصوصیات همیشه در وجودمان هست.

3 -  خصوصیت دیگر حالات انسانی که مستتر در دو خصوصیت اول است، واقعی بودن آنها است. هر چند توصیف‌ناپذیر است و از ماهیت آن بی‌خبریم، ولی واقعیتی است که وجود دارد ولی هویت روانی فعلی ما بدون محتوا است و چیزی جز تصاویر مبتنی بر الفاظ و تعبیرهای قراردادی نیست. مثلا شما بیست سال پیش به کسی پول داده‌اید یا سیلی زده‌اید و بستگان شما گفته‌اند چه بچه سخاوتمندی یا چه بچه شجاعی این تعبیرات بصورت الفاظی در حافظه شما ثبت شده و شما اکنون به اعتبار همان الفاظ بخودتان می‌گویید من سخاوتمندم یا شجاعم. اگر بستگانتان به شما گفته بودند چه بچه هالویی که به‌دیگران می‌بخشد یا چه بچه بی‌تربیتی که خشونت می‌کند شما خود را هالو و بی‌تربیت می‌دیدید، هیچ صفتی را در هویت فعلی خود که آنرا هویت فکری می‌نامیم نمی‌توانید بیابید که حاصل قراردادهای متغییر و اعتباری نباشد. ما از معنویت اصیل انسان صحبت نمی‌کنیم بحث ما درباره پدیده‌ای است که حاصل مقداری الفاظ قراردادی است که کمترین ارتباطی با معنویت ذاتی ما ندارد. وقتی از من به عنوان یک پدیده مضر و مخرب صحبت می‌کنیم، نظر به آن جنبه از وجود روانی خود داریم که به‌وسیله فکر بر آن آگاهیم. من به پدیده‌ای می‌گوییم که جایش در حافظه است و حیات خود را بوسیله نشخوار فکر ادامه می‌دهد. این تفکر زائد که در وجود ما است، مسبب تمام رنج‌های ما شده نه حالات و کیفیات اصیل ورای فکر، فکر و من، یک پدیده و یک جریان‌اند. از این من یا هویت فکری، رابطه انسان با انسان‌های دیگر را قطع می‌کند و او را در قالبی محدود می‌کند تا قبل از تشکیل این هویت فکری، انسان خود را از کل هستی جدا نمی‌بیند. یک حرکت واحد هستی وجود دارد و انسان در متن این حرکت است. اما پس از تشکیل آن مرکز فکری، یعنی تشکیل من انسان خود را به‌وسیله این مرکز از همه چیز جدا می‌کند و جدا می‌بیند یک طرف من یا مرکز قرار می‌گیرد، طرف دیگر مابقی هستی من خود را از هستی بیرون می‌کشد و در خارج از متن قرار می‌دهد. حالت معنوی مانند نوری است کمیت‌ناپذیر، بدون متعلق به کیفیتی یکپارچه و وحدت گونه دارد. وقتی توسط فکر شکل کمیت، صورت و عدد یافت، کیفیت وحدت از آن زائل می‌شود و افتراق و احساس تنهایی پیش می‌آید. قبلا انسان تصویری از من - تو ، من - او، من - حقیقت، من - خدا، من - هستی نداشته تنها یک جریان و یک واحد مرتبط وجود داشته است. وقتی فکر، مرکزی به‌نام من ساخت، این مرکز موجب تمایز و افتراق می‌شود و هراس عمیق به‌وجود می‌آورد، خود را موجودی تنها و جدا افتاده می‌بیند درمقابل سیل عظیمی از خشم، نفرت و آزارهای دیگران. فکر در آن حالت معنوی ورای فکر به‌طور مستقیم نمی‌تواند دخالت کند، زیرا اصلا دستش به آن نمی‌رسد، از طریق دیگری مخل آن حالت می‌شود. فکر به‌جای آنکه بگذارد آن حالت حاکم بر ما باشد و معنویت ما را تشکیل دهد و زندگی ما را بچرخاند خودش این وظیفه را برعهده می‌گیرد از خودش یک معنویت بدلی درست می‌کند و حاکم بر وجود ما و مجموعه زندگی‌مان می‌شود و این معنویت بدلی فکری است که اسباب افتراق و جدایی می‌شود، نه آن حالت معنوی ورای فکر. انسان چنان مجذوب و مشغول به این معنویت فکری می‌گردد که خودبخود با حالت معنوی اصیل خویش بیگانه و از آن دور می‌ماند پس اولین مساله ناشی از هویت فکری این است که انسان را از وحدت جدا می‌کند و یک نوع احساس فردیت، یاس، کوچکی و تنهایی عمیق به او می‌دهد. تا قبل از تشکیل این پدیده، انسان جزء هستی و به بزرگی هستی است، بی آنکه به بزرگی بیاندیشد. اما بعد از تشکیل قالب فکری، احساس تنهایی و کوچکی می‌کند. احساس به کوچکی خود قالب، هویت فکری اول انسان را از ماهیت اصیل خود دور می‌کند، سپس رابطه او با وحدت را قطع می‌نماید و ذهن را تجزیه و تکه تکه می‌نماید. تا قبل از تشکیل هویت فکری ذهن یک کیفیت کل اندیش دارد، همچون آینه‌ای تمام اما بعد از این که لانه صدها تصویر تشکیل‌دهنده من شد، تجزیه می‌شود و همیشه به‌عنوان یکی از من‌ها عمل می‌کند. لحظه‌ای تصور می‌کنید فرد متواضعی هستید، لحظه‌ای بعد خود را آدم فداکاری می‌پندارید و لحظه‌ای بعد خود را فردی ناکام، عقب‌مانده باعرضه یا بی‌عرضه می‌دانید. انسان یک ماهیت وسیع است ولی وقتی با دید من به خود می‌نگرد، انگار آن مجموعه به یک من خاص تقلیل یافته به انسانی که از طریق قالب فکری خود به زندگی می‌نگرد و هرگز معنای زندگی را درک نمی‌کند. ذهن او همیشه مشغول به یکی از من‌ها است. وقتی در پنجه من بخصوصی قرار گرفت، چنان حالت اضطراب، استیصال و اسارتی می‌یابد که جز اندیشیدن به آن من به خصوص، قدرت اندیشیدن به چیز دیگر را ندارد. نتیجه این جریان نوعی گسسته‌بینی است که حرکت زندگی را بصورت وقایع تک اتفاقی می‌بیند.

انسانی که از طریق من به زندگی می‌نگرد، درکش جزیی است، یادگرفتن تنها با یک ذهن کل و با نگاهی که کیفیت مرتبط‌بینی دارد ممکن است، نه با یک ذهن گسسته. بین کیفیت یادگیری مهم است یک ذهن یادگیرنده مدام در حال یادگیری است، بی آنکه به یادگرفته‌های خود بچسبد. هرچند کم بداند ولی آنچه را می داند واقعا و اصالتا می‌داند. هویت فکری نه تنها ذهن را می‌شکند و تجزیه می‌کند و باعث می‌شود که انسان حرکت مرتبط زندگی را به‌صورت وقایع جزیی و تک اتفاقی ببیند، بلکه دید واقع‌بینانه را به‌طور کلی از ذهن سلب می‌نماید. یعنی باعث می‌شود که انسان وقتی از طریق قلب به واقعیات می‌نگرد، از ذهن خویش یک تکه تصویر روی واقعیات بچسباند و در حالی که دارد تصویر ذهن خود را می‌بیند، تصور می‌کند دارد واقعیت را می‌بیند. از این جریان دو مساله اصلی حادث می‌شود، یکی جهل است، دیگری اختلاف و ناسازگاری انسان با انسان دیگر. دید تعبیر و تفسیری که از آن هویت درست شده است اساسا یک دید پندارگونه است و هرچه موضوع چنین دیدی واقع گردد، نمی‌تواند واقعیت باشد، بلکه سایه‌‌ای است که خود ذهن بر واقعیت افکنده و این به معنای جهل در یک سطح وسیع و عمیق است. علت اختلاف و ناسازگاری کلی انسان با دیگران ناشی از همین دید پندارگونه یا قالبی است. شما عمل معینی انجام می‌دهید و با قالب خاص خودتان آن را معنا می‌کنید. همان عمل را من با قالب خودم معنا می‌کنم و آن را طور دیگری می‌بینم. از آنجا که قالب هریک از ما حکم حیات روانی ما را دارد و حاضر نستیم در اصالت آن تردید کنیم، با یک کیفیت متعصبانه و خصمانه از قالب‌های خود دفاع می‌کنیم و دفاع از قالب‌های متفاوت و متضاد منجر به اختلاف و ناسازگاری افراد می‌شود. قالب پدیده‌ای است که به‌وسیله حافظه نگهداری می‌شود و جایش در حافظه است هر چه در حافظه باشد کیفیت کهنگی و ماندگی دارد. از وقتی به قالب هویت فکری رفته‌ایم، هرگز نتوانسته‌ایم زندگی و جریانات آنرا بصورت نو و تازه ببینیم، هرگز طراوت زندگی را استشمام نکرده‌ایم. زندگی یک حرکت پویا و مدام در حال نو شدن است، ولی ما آن را از طریق یک وسیله کهنه نگاه می‌کنیم و نتیجتا رنگ کهنه آن وسیله را در زندگی می‌بینیم.  از اینرو هر بار که کسی را می‌بینیم، با توجه به تصاویر ذهنی که از وی در ذهن داریم وی را می بینیم. هویت فکری و قالب علاوه بر کهنگی دارای کیفیت مکانیکی و کلیشه‌ای نیز هست. در حالات ذاتی انسان نوعی نو به نو شدن و تازگی وجود دارد، اما بعد از اینکه ارزش‌ها در ذهن او ثبت شد و جای حالات معنوی اصیل او را گرفت، وجودش تبدیل به دستگاه مکانیکی ساختگی و کلیشه‌ای می‌گردد که همیشه با حرکت ارزش‌های معین یکسان عمل می‌کند. بدین ترتیب انسان آزادی درونی خود را از دست می‌دهد و به اسارت قالبی در می‌آید که از خارج بر ذهن او تحمیل شده و زمانی این قالب بر او تحمیل شده که قوه و قدرت سنجش و تمیز نداشته است. انسان قالبی در آنچه فکر می‌کند و آرزو می‌نماید، احساس می‌کند در تمام جنبه‌های زندگی نه آزادی و نه آگاهی دارد. مجموعه زندگی‌اش یک کیفیت کور دارد قدرت تمیز و سنجش واقع‌بینانه هیچ چیز را ندارد. در حقیقت بعد از حاکمیت هویت فکری انسان آزاد و آگاه تبدیل به انسان اسیر، مجبور و ناآگاه می‌گردد.

3 - ماهیت من یا هویت فکری

وظیفه فکر به‌طور طبیعی تنظیم رابطه انسان با عالم ماده است. یعنی کار آن اداره جنبه مادی و واقعی زندگی انسان است. ولی فکر علاوه بر فعالیت در قلمرو این مسائل و موضوعات، یک فعالیت اضافی و و فضولانه هم بر عهده گرفته که ابدا مربوط به آن نیست و آن دخالت در امور غیر مادی است. موضوعاتی از قبیل: روح، خدا، عشق، حقیقت، معنویت و اموری از این قبیل در حالیکه فکر قادر به درک و شناسایی ماهیت این امور نیست و این امور در حیطه فکر نیستند و فکر نمی‌تواند جوهر آنها را بشناسد. انسانی که اداره معنویت خود را بر عهده فکر گذاشته یک ابزار و وسیله کاملا عوضی را برای ارتباط با خود و زندگی به کار برده است. هر حالت یک محتوا و کیفیت ناشناخته دارد یک لفظ، کلمه و علامت نیز نماینده آن حالت است و فکر ممکن است تصویر یک حالت معنوی را در خود حفظ کند ولی نمی‌تواند جوهر و محتوای آن حالت را داشته باشد. انسانی که از فکر برای خود هویت معنوی ساخته یک انسان تهی و پوچ است و تشکیل شده از مقداری الفاظ و کلمات. اما فکر که این پدیده هیچ و پوچ را به هم بافته و آنرا به عنوان هستی معنوی به ما معرفی و عرضه می کند، برای رفع این پوچی دست به حیله‌هایی می‌زند تا انسان را از پوچی و هویتی که خود فکر بافته غافل نگه دارد. قسمت عمده زندگی ما را این حیله‌ها و نقشه‌های ترمیمی و جبرانی به خود مشغول می‌دارد، از جمله اینکه خودش را به یک سری عوامل و پدیده‌های واقعی یا پدیده‌هایی که میل دارد واقعی جلوه دهد، می‌چسباند، بین خود و آن عوامل نوعی همبستگی ایجاد می‌کند تا پوچی خود را گم کند. حیله دیگر فکر برای واقعی جلوه دادن کلماتی که از آنها برای ما هویت ساخته این است که ما را وا می‌دارد تا بر اساس آن کلمات یک مقدار  اعمال و نمایشات هم انجام دهیم و بعد واقعی بودن اعمال را به حساب واقعی بودن صفات کلمه ای خود بگذاریم. در صورتی که عمل دلیل اصالت صفت نمی‌شود هرچند صفت در عمل تجلی می‌یابد، ولی وقتی هم تجلی پیدا نکند باز هم وجود دارد. یکی از دلایل ناآرامی انسان و شبه تحرک او این است که فکر می‌کند هرچه بیشتر عمل کند، بیشتر وجود دارد و هویت غنی دارد، مثل فردی که احساس سرما می‌کند و تحرک می‌کند تا گرم شود. در آرام گرفتن، احساس سردی روانی و عدم وجود می‌کنیم. تمام فعالیت‌های ما جستجوی چیزهایی است برای خود که چون یک پدیده مبتنی بر پندار و حباب‌گونه است. تمام تلاش‌ها و جستجوهای ما عبث و باطل است. طرح دیگر فکر برای فرار از پوچی و بی‌محتوایی هویت فکری دور نمودن خود از واقعیت است تا از ماهیت من و چگونگی آن دور بماند. ولی این جریان به تمام روابط و جریانات زندگی سرایت می‌یابد و انسان از هر چه واقعیت است بیزار می‌گردد و دید واقع‌بینانه خود را از دست می‌دهد و جهل و ناآگاهی انسان تشدید می‌شود و بدین منظور از سطح الفاظ و کلمات پایین تر نمی‌رود. خود را به کلمات مشغول نگه می‌دارد تا محتوای آنها برایش مطرح نشود. وقتی انسان به جای آنکه محتوا باشد انسان کلمه ای است، هر روزمی‌تواند به یک رنگی درآید، زیرا اساس معنویت انسان را کلمات تشکیل می‌دهند و فقط با کلمات دلخوش است نه با محتوا، اصولا محتوایی ندارد تا با آن دلخوش باشد. یکی دیگری از طرح‌های فکر برای فرار از واقعیات این است که انسان را از زمان حاضر که تنها زمان واقعی است، غافل نگه می دارد و او را در زمان موهومی، ذهنی و غیرواقعی یعنی زمان گذشته و آینده مشغول می‌دارد. زمان حاضر تنها زمانی است که حرکت زندگی در آن واقع می‌شود. انسانی که در لحظه حال زندگی نمی‌کند اصولا در زندگی نیست زندگی را از دست داده مشغولیت فکر در زمان به معنای مشغولیت فکر با پندارها و تصاویر تهی از واقعیت است، نه با آنچه در زندگی می‌گذرد. ما هراس عجیبی از حال داریم، عاشق آینده‌ایم، منتظر آینده‌ایم، و به‌محض آنکه آینده حال شد، از آن فرار می‌کنیم و به آینده دیگر دل می‌بندیم. ذهن ما هرگز در حال نمی‌ماند، پا به پای حال جلو نمی‌رود، همیشه می‌دود تا از حال جلو بیافتد. هراس عجیبی از حال داریم زیرا واقعیت امری است مربوط به حال و از رودر رویی با واقعیت می‌ترسیم. از فعالیت ذهن و پریدن آن به آینده نوعی احساس بزرگی سراب گونه توام با ترس‌، یاس و حسرت بوجود می‌آید. ذهن برای آینده تدارک یک هویت ایده‌آل، ممتاز و بی‌نقص را دیده که در آن احساس ترس، حقارت، عقب‌ماندگی و هیچکدام از مسائل فعلی وجود ندارد، ولی انسان در کنه وجودش آگاه است که دل بستن به آینده یک امید واهی است، یکی دیگر از حیله‌های فکر برای فرار از پوچی آن است که به دیگران یک نیابت ضمنی می‌دهد تا آنها برایش تعیین هویت کنند و به همین دلیل ما به نظر و قضاوت دیگران درباره خود فوق‌العاده اهمیت می‌دهیم. دیگران تعیین کننده سرنوشت روانی ما هستند. حیات یا ممات روانی ما بسته به نظر و قضاوت آنها است. هرچه بگویند، برای ما حجت است و قابل اهمیت. به مرور این جریان به تمام جنبه‌های وجودی فرد سرایت می‌کند و به‌طور کلی نسبت به همه چیز زندگی بیگانه می‌شود. فکر، احساس، ادراک و عواطفش یک کیفیت تیره، کرخت و غیرهشیار پیدا می‌کند. دیگر از روی قرار و ساعت غذا می‌خورند، نه به دلیل احساس گرسنگی در مورد خواب و خستگی. تمایلات جنسی نیز همین طورند. وقتی مرکز ثقل معنویت انسان از درون به خارج منتقل می‌شود، مسائل و گرفتاری‌هایی به‌بار می‌آورد. از آنجا که مجموعه هویت وسیله‌ای است برای تفوق در مبارزه با دیگران، همین هویت ما را به پیش می‌برد تا جایی که برای تحقق و به‌کارگیری آن در یک رقابت نیاز شدید به دیگران یعنی رقبای خود پیدا می‌کنیم. اما عاملی که باید این صفات را در من تایید کند، خود شما هستید و شما به‌دلیل مصلحت‌اندیشی این کار را نمی‌کنید زیرا رقیب من هستید تایید ارزش‌های من نفی ارزش‌های خودتان است. از این رو رابطه با یکدیگر بیش از آنکه مثبت و سازنده باشد، مخرب است و در چنین رابطه‌ای انسان‌ها نمی‌توانند نسبت به یکدیگر احساس همکاری، عشق و برادری داشته باشند. نیاز روانی یا نیاز ارزشی منجر به ترس و نفرت می شود. من به شما احتیاج مبرم دارم، شما به من. هرکدام از ما هم در برآوردن احتیاج دیگری حداکثر خست و امساک را می‌ورزیم. در این صورت روابط ما از ریشه و بن یک رابطه ناهنجار، خشن و توام با ناسازگاری است. یکی از دلایل اینکه هرچه پیرتر می شویم شور و شوق زندگی در ما ضعیف‌تر می‌شود و ملالت یکی از کیفیت‌های همیشگی وجود ما می‌شود، این است که غذای ارزشی یعنی حصول ارزش‌ها روز به روز کمتر می‌شود. حیله دیگر فکر برای واقعی جلوه دادن هویتی که از الفاظ درست شده است، به‌کار گرفتن احساسات است. فکر همراه با هر کلمه‌ای، احساسی هم در ما به‌وجود می‌آورد تا آن احساس را به حساب محتوای کلمه بگذاریم. اگر به شما گفته شود چه آدم زرنگ و دانایی هستی و هیچ احساسی در شما ایجاد نشود طبیعی است که دلبستگی و علاقه‌ای به حفظ این کلمات نخواهید داشت. شما حاضر نخواهید بود مقداری کلمه خشک و خالی را به عنوان معنویت خود بپذیرید. ما دو نوع احساس داریم، یکی منشا فکری دارند یا واکنش فکر هستند، یکی هم احساسات مستقل از فکر است. احساسات بچه غیرواکنشی است، حال آنکه احساسات فعلی ما واکنش فکر است. اول فکر می‌کنیم رییس، هنرمند، فرد مشهوری هستیم، بعد احساس لذت می‌کنیم. احساسات فعلی ما در واقع ضامن بقای هویت خشک و بی‌محتوایی است که از کلمات درست شده ‌اند. ما حالت انبساط و شعف اصیل خود را گم کرده‌ایم و اکنون فکر همه جا در جستجوی بدل آنها است، زیرا درون خود احساس ناخوشایند و خلا معنوی می‌کنیم و می‌خواهیم این شبه معنویت‌ها را به حساب معنویت بگذاریم. هویت فکری درون انسان را خشک و بی‌روح می‌کند. پس انسان برای اینکه نوعی شبه روح و شبه حالت در خود ایجاد کند، متکی به الفاظ می‌شود. با یک کیفیت مشکوک و دلهره‌آمیز باید مدام به انتظار کلمات بنشیند. فکر به علت دخالت در معنویت هم از وظیفه اصلی خودش بازمانده و یک کیفیت ناجور و ناهماهنگ پیدا کرده و هم نتوانسته از عهده معنویت برآید.

4 - تضاد

هویت فکری در شروع تشکیل، وضع ساده‌ای دارد. ارزش‌هایی را به انسان عرضه می‌کنند و او را وامی‌دارند تا زندگی خود را با آنها انطباق بدهد و در جهت آنها پیش برود. ولی ماهیت این ارزش‌ها طوری است که روز به روز کیفیت بغرنج‌تر و پیچیده‌تری پیدا می‌کنند. یکی از عوامل اساسی این پیچیدگی بی‌محتوایی هویت فکری وتلاش‌هایی است که انسان برای فرار از این بی‌محتوایی به‌کار می‌برد.  عامل دیگر پیچیدگی و گستردگی هویت فکری تضادهای موجود در آن است در ساختمان این پدیده عوامل و خصوصیاتی وجود دارد که به‌طور اجتناب‌ناپذیری منجر به انواع تضاد می‌گردد و وجود انسان را تبدیل به یک صحنه تعارض و کشمکش می‌سازند. اولین تضادی که بعد از ثبت ارزش‌ها در ذهن به‌وجود می‌آید، تضاد بین جوهر فطری انسان با هویت قراردادی است. بعد از حاکمیت ارزش‌ها بر ذهن، حالات ذاتی انسان یکباره از بین نمی‌روند. فطرت انسان ارزش‌ها را به عنوان یک عارضه بیگانه از خود می راند ارزش ها درست مثل یک دیوار ضخیم نامرئی ذهن را احاطه می‌کنند و انسان به هرطرف رو می‌کند، خود را مواجه با این دیوار نامریی می‌‌بیند و سرانجام مغلوب می‌شود و به اسارت آنها در می‌آید. ولی بازهم حالات معنوی انسان بکلی از بین نمی‌روند. این حالات تا سال‌ها در مقابل ارزش‌ها مقاومت می‌کنند. جامعه با ابرام عجیبی مدام بر آن است تا جوهر فطری فرد را تسلیم من‌هایی گرداند که خودش در فرد نشانده. فطرت با این پدیده تحمیلی یک تضاد و کشمکش دایمی دارد. تضاد فطرت و ارزش‌ها باعث می‌شود که انسان همه عمر در تمام زمینه‌های وجودی خویش علیه خود زندگی کند. حرکت‌هایش یا مورد تایید فطرتش نیست، یا مورد تایید من‌ها نیست. از این تضاد و کشمکش چند مساله اساسی به‌وجود می‌آید. نوعی خشم و نفرت مکتوم، حالت عصیان و کلافگی، احساس نقص و گناه، احساس خشم و نفرت. به فرض آنکه از عمل معینی تعبیر متضادی نشود، بازهم در نفس تعبیر تضاد وجود دارد. وقتی به مناسبت رفتار خاصی به بچه گفته می‌شود که بچه شجاعی هستی و این صفت را به عنوان یک ارزش به او عرضه می‌کنیم، بچه خودبخود استنباط می کند عدم شجاعت نیز یک چیز بی ارزش است هر ارزش ذهنی با ضد خودش تواما در حافظه بچه ثبت می‌شود و بچه مدام یک چشم به این و یک چشم به آن دارد. اگر خود را واجد صفت شجاعت می‌داند، تمام تلاشش این است که آن را حفظ کند و از ضدش دور بماند و اگر تصویر ترسو از خود دارد مدام سعی می‌کند از آن فرار کند و آن را تبدیل به شجاعت نماید. اینکه انسان مدام به رسیدن و شدن می‌اندیشد به این دلیل است که از تصویر موجود خود ناراضی است و می‌خواهد آنرا به ضد خودش تبدیل کند و این حاوی تضاد و کشمکش است.

تضاد دیگری که وسعت عجیبی دارد و منجر به پیچیدگی خود می‌گردد، ناشی از آثار و عوارض فرعی ارزش‌ها است، مثلا ارزش زرنگ بودن و ارزش دوستدار دیگران بودن، انسان نمی‌تواند هم از دیگران انتظار دوستی داشته باشد و هم بی‌پروا با آنها به مبارزه بپردازد. با توجه به اینکه هویت فکری از صدها ارزش تشکیل شده که هر ارزش صدها نتیجه فرعی دارد، این پدیده معجون درهم وبرهمی از تضاد ایجاد می‌کند و یکی از مسائل ناشی از تضاد این است که زندگی انسان را بی‌مسیر و بی‌هدف می‌گرداند. انسانی که در تضاد بسر می‌برد نمی‌تواند یکدل باشد، نمی‌تواند هیچ چیز را به‌طور جدی و با تمام وجود بخواهد. خواسته انسانی که با اصالت خود زندگی می‌کند و در وحدت و یکدلی است، این طور نیست که بگوید حالا صبر کنیم ببینیم چطور می‌شود ببینیم دیگران چه می‌گویند انسانی که خود را انسان حس می‌کند، نه مشتی الفاظ، چیزی را که می‌خواهد، با تمام وجود می‌خواهد و بین خواستن و اقدام برای تحقق آن نیز وقفه حاصل نمی‌شود. تضاد باعث می‌شود انسان در عمق وجود خود احساس یاس، گیرافتادگی و ناتوانی شدید بکند. وقتی با خود خلوت می‌کند می‌بیند درونش غیر از آن است که به دیگران نشان می‌دهد و زندگی نمایشی، قیل و قالی و متظاهرانه‌ای که در پیش گرفته برای پوشاندن عجز و ناتوانی است. اما اینکه چگونه با وجود این همه تضاد و ناهماهنگی هویت فکری به حیات خود ادامه می‌دهد و زندگی ما کج‌دار و مریز جریان دارد، این است که هویت فکری حکم یک سازمان حکومتی را دارد که مجهز به تمام وسایل لازم برای حکومت است. فکر که حکم ستاد مرکزی حکومت را دارد، بیکار نمی‌نشیند و هرجا دلتنگی و ناتوانی در هویت فکری پیش می‌آید، آن را رفع و رجوع می‌کند و برای هر مساله راه‌حلی می‌یابد، از جمله برای رفع تضادها از اراده کمک می‌گیرد و انسان را در جهت آن حرکت می‌دهد.  اراده در انسان آزاد و بدون هویت فکری، جزیی از ذات فردی است و در خدمت رشد انسانی است. ولی اراده در انسان معمولی حکم تسمه‌ای را دارد که تکه‌تکه‌های متضاد هویت ارزشی را به هم بست می‌زند. زندگی انسان آزاد پر از گره و مانع نیست. او در زندگی خیلی راحت حرکت می‌کند و برای انجام هرکاری مجبور نیست به اراده متوسل شود. اراده فعلی ما در حقیقت شلاق من‌های قلدرتر است تو نمی‌توانی اراده کنی که همیشه و در هر رابطه‌ای یکسان عمل کنی، عمل تو بستگی دارد به اینکه آن رابطه و وضعیت خاص، چه عملی را می‌طلبد که تعبیر آن به ساختمان هویت تو در آن رابطه خاص بخورد. وقتی با کمک اراده به سمت یکی از این کشش‌ها حرکت کردیم تضادها و کشمکش‌ها به پایان نمی‌رسد، هویت فکری با کمک منطق‌تراشی و توجیه‌گری دلیلی برای انتخاب می‌تراشد تا تضاد و کشمکش را کاهش دهد هویت فکری با کمک ملامت به خویش از من‌هایی که خلاف نظرشان عمل نموده عذرخواهی می‌کند که دفعه دیگر مطابق میلشان عمل نماید و عملی که انجام داده مورد تایید خودش هم نیست و به همین جهت قابل ملامت و سرزنش است. ملامت خود تاثیر بسیار وسیع و مخربی در زندگی ما دارد علت اینکه روحیه ما اغلب گرفته و پایین است، علت اینکه هرکاری را با احساس پشیمانی، نارضایتی، دلهره و ترس انجام می‌دهیم این است که همیشه یک گوشه وجودمان عمل انجام شده را محکوم می‌کند و ما را وامی‌دارد تا با شلاق ملامت، به جان خود بیفتیم. از آنجا که هویت فکری را تک تصویرها تشکیل می‌دهند، ذهن یک وضعیت گسسته‌بینی یا تک‌بینی می‌یابد و ذهن از تک‌نگری برای ندیدن تضادهای موجود در هویت فکری استفاده می‌کند و تعمدا رفتار انسان را به شکل مرتبط درک نمی‌کند تا مواجه با تناقضات نشود. ذهن همیشه خود را با من معینی مشغول نگه می‌دارد تا متوجه وجود من‌های مخالف نگردد. وقتی انسان اسیر من معینی شد قدرت نگریستن و اندیشیدن از وی گرفته می‌شود، مثل انسان‌هایی که می‌گویند در آن موقعیت آنچنان آشفته و پریشان بودم که حال خودم را نمی‌فهمیدم. یک حیله دیگر ذهن توسل به ناآگاهی است و سعی می‌کند هیچ چیز را به روشنی و وضوح نبیند تا وخامت هویت فکری را درک نکنیم.

5 - خودشناسی

جایگاه هویت فکری یا من حافظه است. اگر به حافظه خود مراجعه نکنید نمی‌توانید تصوری به نام از خود داشته باشید. هرصفتی برای خود قائل باشید به اعتبار حافظه است. چگونه می‌توانیم کیفیتی در ذهن ایجاد کنیم که به زمان گذشته نیندیشد ؟ فکر ما از صبح تا شب حتی در خواب بلاانقطاع مشغول ولگردی و پرسه‌زنی است از این طرف دنیا به آن طرف می‌رود و برمی‌گردد و هزار جور طرح و نقشه خیالی می‌کشد. مبارزات فاتحانه‌ای ترتیب می‌دهد، برای ما جلال و بزرگی تدارک می‌بیند، ما را به شهرت و مقام ایده‌آلی می‌رساند، هدف تمام این پرسه زدن‌ها تغذیه و زنده نگهداشتن هویت فکری است. معمولا ما به پرسه‌زنی‌ها و خیال‌بافی‌های فکر توجه نداریم. ذهن یک ماشین است که به‌طور خودکار عمل می‌کند و فکر می‌بافد. حال بیاییم به تمام این پرسه‌زنی‌ها توجه کنیم. تا بحال در فعالیت ذهن حضور نداشته‌ایم، آن را به خودش رها کرده‌ایم، تا هرچه دلش می‌خواهد ولگردی کند. حالا بیاییم وجود خود را در این ولگردی حاضر کنیم، آگاه باشیم به اعمال ذهن گزارشی از خیال‌بافی‌های خودمان تهیه کنیم. توجه درست در همان لحظه که فکر در ذهنمان می‌جوشد، نه زمانی که فکر بخصوصی به ذهن آمد و تمام شد و گذشت. سپس به یاد آوریم مثل پرده سینمایی که لاینقطع افکاری در آن می‌جوشد و محو می‌شود، یک فکر می‌آید، تمام می‌شود و جایش را به فکر بعدی می‌دهد. لازم است تمام حواس خویش را متوجه پرده سینما کنیم. اگر اینکار را بکنیم حیات هویت فکری از بیخ و بن قطع می‌شود. زیرا حالت توجه یک کیفیت ذهنی مربوط به حال است. چون ذهن با تمامیت خود در کیفیت حال قرار می‌‌گیرد فعالیت پرسه‌زنی و جولان دادن در زمان خودبخود از آن سلب می‌شود. زیرا فکر نمی‌تواند در آن واحد دو جا باشد، هم در حال و هم در آینده یا گذشته. در نتیجه فکر نمی‌تواند از منبع حافظه تغذیه کند چون فکری که از حافظه برمی‌خیزد، همان من است. اگر ذهن کیفیت حافظه‌اندیشی نداشته باشد، آیا پدیده من که در حافظه انباشته شده، ذوب می‌شود محو می‌شود و از بین می‌رود، یعنی با چند ساعت توجه و نگه داشتن ذهن در زمان حال معمولا تصور درستی از هویت فکری نداریم. فکر می کنیم هویت به صورت یک چیز بصورت یک واقعیت در ما وجود دارد و جزیی از ما است. درصورتی که این پدیده چیزی جز نشخوار فکر از توبره حافظه نیست، اگر ذهن مدام در کیفیت توجه یعنی در حال باشد، در این صورت امکان حافظه‌اندیشی از آن گرفته شده هویت فکری اصلا به‌وجود نمی‌آید، ولی ذهن باید همیشه در کیفیت توجه باشد. توجه یک امر موقتی نیست الان تمام فعالیت‌های ذهنی ما غیرطبیعی است و پرسه‌زنی‌هایش به نظرمان عادی می‌رسد. ذهن سالم همیشه کیفیت توجه دارد، یعنی همیشه به‌طور کامل در یک جا است و یکی از مهم‌ترین عوامل حفظ و تداوم هویت فکری، زمان است. اگر ذهن در کیفیتی قرار گیرد که به زمان نرود، پدیده‌ای به نام من شکل نخواهد گرفت. بدین منظور لازم است بلاانقطاع بر نحوه فعالیت خودش توجه کند و آگاه باشد از آنچه می‌کند.

ما از کودکی دچار نوعی دوبینی روانی شده‌ایم. ما یک مرکز و مجموعه روانی در حافظه خود نگه داشته‌ایم که آن را به نام هویت یا من می‌شناسیم. می‌دانیم این مرکز از صفات یا تصاویری تشکیل شده که حاصل تعبیر و تفسیر است، بعد به این مرکز یک مقدار صفات دیگر هم نسبت می‌دهیم. یعنی هر صفت را دو بار به حساب می‌آوریم، یکی در حساب مرکز، یکی هم به‌صورت صفت متعلق به مرکز. حال آنکه من یا مرکز پدیده‌ای سوا از تک‌تک صفات نیست، مثل اینکه می‌گوبیم درخت‌ها نمی‌گذارند جنگل را تماشا کنیم. درحالی‌که فقط درخت هست نه درخت و جنگل. در مورد من، فقط صفت هست، نه من و صفت، بلکه مجموعه صفات تشکیل من را داده است. هویت فکری در حقیقت حاصل یک نوع فعالیت ذهنی است که به آن می‌گوییم تفکر اکتیو، یعنی تنها یک جریان فکری معین وجود دارد با یک کیفیت معین. بعد محصول همین یک جریان و یک فعالیت را که در اصل هم یک فعالیت پندارگونه است، می‌شکنیم، اسم مقداری از آن را می‌گذاریم من و مقداری را هم صفات متعلق به من و این دو درحال جابجا شدن هستند، یعنی صفات را گاهی می‌گذاریم به حساب من و گاهی به حساب صفات متعلق به من. جریان دوبینی یکی از حیله‌های فکر است برای تداوم هویت فکری. هدفش این است که به‌وسیله من صفات را حفط کند و به‌وسیله صفات من را نگه دارد. حیات هر یک از این دو منوط به وجود دیگری است. تداوم من بسته به وجود صفاتی جدا از خودش می باشد و وجود صفات نیز منوط به وجود مرکزی جدا از خود صفات. پس از درک این موضوع ذهن آرام می گیرد و این خالی شدن ذهن، یعنی اتصال به کل هستی، یکی دیگر از عوامل حفظ هویت فکری الفاظ و کلمات است. من، فکر اکتیو و لفظ و کلمه هر سه یک پدیده‌اند. اگر کلمات را از آنچه به‌نام هویت می‌شناسیم برداریم، هیچ محتوایی برای آن باقی نمی‌ماند. لفظ درخت نماینده آن است. آن لفظ را بردارید، واقعیت درخت باقی می‌ماند. ولی اگر الفاظ را از هویت فکری بردارید هیچ چیز از آن باقی نمی‌ماند. یکی از صفات هویت فکری را در نظر بگیرید و سعی کنید محتوای آنرا حس کنید، بی‌آنکه هیچ لفظ و کلمه‌ای وارد اندیشه شما بشود و ببینید ذهن چه کیفیتی می‌یابد. یعنی بدون واسطه کلمات در رابطه مستقیم با یک صفت باشید. آن وقت می‌بینید هیچ محتوایی وجود ندارد تا موضوع اندیشه قرار گیرد و ذهن مواجه با خلا می‌شود. البته به دو نکته که فکر برای فریب شما اقدام می‌کند خود کنید، اول عمل دلیل واقعی بودن صفت نیست عمل واقعی است، ولی تعبیری که از آن به عنوان فلان صفت می‌شود واقعیت نیست، بلکه یک تعبیر لفظی و قراردادی است. دوم هویت خود را نه با دیگران مقایسه کنید و نه با گذشته خودتان، یعنی چون رفتارتان شبیه دیگری است که آدم حقیری است پس من هم آدم حقیری هستم یا چون دیروز ترسو و حقیر بودم، الان هم هستم. همانطور که نمی‌گویند چون دیروز گرسنه بودم، امروز هم گرسنه‌ام. بلکه گرسنگی را در وجود خود حس می‌کنید. این کار را در مورد احساساتی از قبیل خشم، نفرت، یاس، حسادت، لذت، غم و هر احساس دیگری که علاوه بر لفظ و کلمه محتوایی هم دارند، تجربه کنید و محتوای آنها را بدون دخالت کلمه حس کنید، به طریقی که درد دندان را حس می‌کنید. اگر چنین کنید می‌بینید اضطراب، خشم، لذت و غم از بین می‌روند و یک حالت و کیفیت سبک و شعف‌آلود جای آنها را می‌گیرد. زیرا احساسات فعلی ما منشا کلمه‌ای دارند. پشت هر احساس یک کلمه وجود دارد و تا زمانی که فکر مشغول اندیشیدن به آن کلمه است، احساس توام با آن هم وجود دارد. به محض آنکه فکر از اندیشیدن به کلمه‌ای که محرک آن احساس است باز ایستد، آن احساس هم دیگر وجود ندارد.

من یا هویت فکری را می‌توان معادل نفس اماره گرفت. یکی از خصوصیات هویت فکری کیفیت جباریت و آمریت آن است. تمام وجود ما اسیر آن است و همه چیز را بر ما امر و دیکته می‌کند. عده‌ای تصور می‌کنند تزکیه نفس تنها در اعراض و دل کندن از تعلقات مادی و دنیایی است، درحالی‌که نفس یا من تنها تعلقات مادی نیست، تعلقات روانی بسیار وسیع‌تر و مخرب‌تر از تعلقات مادی است. انسان به خود مادیات تعلق ندارد، بلکه به تعبیر و ارزش اعتباری آنها تعلق دارد. چیزهای مادی در حقیقت پشتوانه ارزش‌های روانی‌اند و تعلق انسان به آنها به‌خاطر همین پشتوانگی است.

6 - بعضی مسائل مربوط به خودشناسی

یکی از روش‌های معمول خوشناسی روانکاوی است و دیگری تلقین به خود. مسائل ما دو نوعند: مسائل واقعی که حقیقتا مساله هستند، و نوع دیگری از مسائل که برای خود قائلیم ولی واقعا مساله نیستند، بلکه در ساختمان هویت مخصوص مه به صورت مساله دیده می‌شوند. هر دو این مسائل نتیجه هویت فکری هستند هویت فکری به فطرت و ماهیت معنوی اصیل ما لطمه زده، رابطه ما با حالت را عشق قطع کرده، ما را از وحدت جدا و تجزیه کرده انرژی‌های ما به‌جای اینکه صرف وجود واقعیات شود، به خدمت یک پدیده خیالی درآورده، دید ما را محدود نموده باعث شده به‌جای ارتباط با خود زندگی با سایه مجازی زندگی در رابطه باشیم، اینها مسائل واقعی هستند. معمولا به آنها توجه نمی‌کنیم، در عوض به مسائل دیگری توجه داریم که واقعی نیستند، بلکه ذهن ما آنها را به مساله تعبیر و معنا می‌کند. مثل حقارت، خجالت، بی‌عرضگی، ناکامی و عقب‌ماندگی که واقعا وجود ندارد و هویت فکری یک عمل را به تشخیص و یک عمل را به حقارت تعبیر می‌کند، یک عمل را عجز و یک عمل را شجاعت تعبیر می‌کند. اینها مساله نیستند، بلکه در کادر هویت فکری مساله دیده می‌شوند. از آنجا که اساس این هویت بر پندار است، هر آنچه در حیطه آن، حاصل آن و از تعبیرات آن باشد، نیز پنداری و اعتباری است نه واقعی. برای رفع این مشکل نمی‌توان از سیستم روانکاوی معمول و سیستم تلقین به خود استفاده نمود. به‌دلیل ضعف این دو نوع سیستم که در ادامه نقاط ضعف‌شان بررسی می‌شود در سیستم تلقین به خود یا خود آموخته کردن. روان‌شناسان می‌گویند جامعه تصاویری را در حافظه ما ثبت کرده و اکنون اعمال و رفتار ما تحت تاثیر آن تصاویر است، مثلا علت رفتار حقیرانه ما این است که تصویر یک آدم حقیر را در حافظه داریم و اگر بتوانیم با خود آموخته کردن یا تلقین به خود تصویر حقارت را از حافظه پاک کنیم و تصویر یک آدم با جسارت را بجای آن بنشانیم رفتار متشخصانه پیدا می کنیم. یعنی اعمال ما واکنش تصاویر است. اینکه گفته می‌شود ما شرطی شده‌ایم، به این معنا است که اعمال و رفتار ما مشروط به امر قالب است، هرچه قالب دیکته کند همانطور عمل می‌کنیم. ولی چه عامل یا شخصی تشخیص می‌دهد که کدام تصویر ذهنی ما نامطلوب است و کدام تصویر مطلوب است تا جایگزین تصویر قبلی شود؟ آیا این عامل خود، همان قالب نیست؟ ذهن دو نوع فعالیت دارد، حالت اول اکتیو یا فعالیت تعبیرکنندگی که حرف نزدن در یک جمع را به معنای خجالتی بودن می‌بیند و حالت دوم پاسیو که ذهن حرف نزدن را فقط حرف نزدن می‌بیند، نه به‌صورت خجالتی بودن. اکنون که به ارزیابی قالب فکری برای از نو ساختن آن می‌پردازیم و وسیله ارزیابی ما فکر است. بسیار مهم است که ذهن کدام حالت را دارد پاسیو یا اکتیو. اگر در حالت اکتیو باشد ذهن، عین همان قالب است، یعنی ارزیابی توسط خود قالب صورت می‌گیرد. پس از کجا می‌توان فهمید که تصاویر قالب نامطلوب است و آنچه جایگزین می‌کند مطلوب.

قالب بدون اراده و آگاهی خودمان بر ذهنمان تحمیل شده، پس هر حرکت از جمله ارزیابی آن نیز یک کیفیت کور و ناآگاهانه دارد. مساله دیگر این است که اساسا قالب در وجود ما یک پدیده بیگانه و یک زائده فکری است که باید از بیخ و بن کنده شود. کار اساسی ما سلب علاقه از قالب است نه مرمت و بازسازی آن. از نو شرطی کردن در کادر قالب و هویت فکری یک جابجایی ناهماهنگ است و قالب را بیش از آنچه قبلا بوده تصنعی و نامرتبط می‌سازد. در ساختمان قالب اینکه رابطه علت و معلولی پیوسته و البته ناسالم وجود دارد و هر گوشه آن با مجموعه ساختمان مرتبط است. بنابراین تصویر جدیدی که بوسیله از نو شرطی کردن تا تلقین به‌خود وارد ذهن می‌شود، اولا یک تصویر ناجور و نامرتبط با مجموعه قالب است، ثانیا تصویر جدید نمی‌تواند تصویر قبلی ضد خود را به کلی از ذهن محو کند، زیرا هر تصویر در مجموعه ساختمان قالب ریشه‌های پیوسته و پنهان دارد و تنها نتیجه این جایگزینی بر هم زدن تعادل کج‌دار و مریز قالب و تصنعی نمودن رفتار انسان است. تمام این مسائل در سیستم روانکاوی هم وجود دارد در این سیستم می‌گویند رفتار ظاهری انسان تحت تاثیر محرک‌های باطنی و ناآگاه است. به‌وسیله تجزیه و تحلیل رفتارها و ارتباط دادن آنها به یکدیگر و به علل مخفی آنها می‌توان رفتار ناهنجار و غیرعادی و نرمال کرد و علل مخفی رفتار فعلی ریشه در عوامل موثر بر شخصیت در زمان کودکی دارد.

در این سیستم وقتی فرد به روانکاو مراجعه می‌کند و مثلا اظهار می‌دارد که زود رنج است، خجالتی است یا ...یک مساله خودساخته و غیرواقعی را مطرح می‌کند. روانکاو هم که مسائل را به عنوان مساله می‌پذیرد، سعی می‌کند از طریق تجزیه و تحلیل به ریشه آنها دست یابد. در حقیقت خود را شریک پنداراندیشی فرد می‌کند. یعنی فرد و روانکاو سعی دارند برای رفع یک مساله خیالی همکاری کنند نه یک مساله واقعی. در تجزیه و تحلیل برچسب‌گذاری مطرح است. ذهن برای یافتن علل مسائل مشغول پرسه زدن در زمان گذشته می‌شود و هر حرکت زمانی ذهن در امور روانی یعنی تداوم مساله حرکت ذهن در زمان گذشته و آینده، عامل محرک هویت فکری یا هویت پنداری است و مساله اصلی همین هویت است. تنها کمک مفید روانکاو یا هر کس دیگر این است که بگوید تو هیچ بیماری نداری جز اینکه تصور می‌کنی بیماری و هر نقص یا مساله‌ای که برای خود قائلی یک تعبیر ذهنی است.

در زمینه امور روانی، بهبود تدریجی و اصلاح و پیشرفت به مرور زمان بی‌معنا است. باید تحول و دگرگونی یکباره حادث شود. پندارهایی که در ذهن لانه کرده و آنها را به عنوان من می‌شناسیم، باید یکباره از ذهن خارج شوند. به تدریج و به مرور زمان خارج نمی‌شوند. بهبود تدریجی در مورد هویت فکری چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ اینکه بخواهیم هویت فکری را حفظ کنیم و آنرا بهبود بخشیم آیا مضمحل نمودن این پدیده فکری و پنداری باید یکباره صورت گیرد یا تدریجی؟ پایه اصلی این پدیده همان ارزش‌هایی است که از کودکی به ما عرضه و در ذهنمان ثبت شده اینکه باید از دیگران زرنگتر باشی همه چیز را بدانی، باهوش، شجاع و توانا باشی، از عهده هر کاری برآیی، دوست داشته شوی، بی نیاز از دیگران باشی، شکست‌ناپذیر باشی و سایر ارزش‌های جامعه. بعد از این بایدها و اصول، نتایج فرعی نیز می‌روید مثل حسادت، نفرت، حساسیت، حقارت، ترس، قاطع نبودن، احساس یاس و گیر افتادگی، احساس عقب‌ماندگی و ناکامی، ملامت خود، جهل و تضاد و غیره که همه وابسته به ارزش‌های اصلی و از نتایج اجتناب‌ناپذیر آنها است. قطعا در مسائل فرعی کاری نمی‌توان انجام داد زیرا معلول علت دیگری که همان ارزش‌های اصلی است می‌باشند. امکان وانهادن ارزش‌های تشکیل دهندۀ من ناشی از نگرش نادرست به پدیده ماهیت فکری و جدا دانستن آن از فکر است. توجه به من است بدون توجه به خالق آن یعنی فکر. همین اشتباه موجب پابرجا ماندن و استمرار پدیده هویت فکری می‌شود. می‌گوییم چگونه من را از بین ببریم درصورتی که من وجود ندارد تا از بین بردن آن مطرح باشد. مساله ما عبارت است از یک اشتباه ذهنی و همین امروز و فردا کردن ناشی از همین دید غلطی است که به موضوع داریم. اگر به رفع اشتباه ذهنی خود بیاندیشیم دیگر تدریج اصلاح و تکامل تدریجی بی‌معنی است. علت دیگر که ما به تکامل و بهبود تدریجی قائلیم این است که ماصفات من را واقعی می‌دانیم، حال آنکه اینها غیر‌واقعی‌اند. ما پندار را واقعیت می‌دانیم، هرچند من به‌وسیله عوامل خارج بر ذهن ما تحمیل شده و در حافظه لانه کرده ولی هیچکس جز خود ما مسبب حفظ و تداوم آن نیست و اگر ما عمیقا و صادقانه بخواهیم این پدیده از ذهن‌مان خارج گردد، در یک لحظه خارج می‌شود. این پدیده را از کودکی به عنوان ضرورت مبرم و گرانبها وارد ذهن ما کرده‌اند و ما چنان مشغول به آن بوده‌ایم که هرگز در اصالت آن تردید نکرده‌ایم و به علت بیگانگی با خود و حیله‌های فکر متوجه نشده‌ایم که مسائل و رنج‌های ما از این پدیده زاده می‌شود. این ما هستیم که این پدیده را از امرور به فردا و از فردا به فرداهای دیگر می‌کشانیم و ادامه می‌دهیم. اگر ذهن من و تو پنداربافی نکند و نخواهد این پدیده خیالی را حفظ کند، اصلا چنین پدیده‌ای وجود ندارد. بی‌معنی است که یک پدیده را خود ذهن هم به‌وجود آورد و هم بخواهد آن را به مرور از بین ببرد. اگر متوجه وخامت هویت فکری شده‌ام، چرا یکباره آنرا از بین نبرم، امروز و فردا کردن از حیله‌های فکر است برای تداوم من. فکر می‌گوید امروز را با این پدیده بساز، فردا بهتر می‌شود یا آن را از بین خواهی برد. ولی فردا می‌آید و هویت فکری همچنان ادامه دارد. لحظه‌ای که فکر صادقانه بخواهد که هویت فکری وجود نداشته باشد، این پدیده دیگر وجود ندارد. زیرا فکر است که آن را می‌آفریند و به حیاتش ادامه می‌دهد. کافی است ذهن از اندیشیدن به من بازماند و حرکت خودش را زیر مراقبت بگیرد، من خودبه‌خود محو می‌شود.

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی