باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 3

آتش دل

خودم رو روی صندلی ماشین انداختم و گفتم:
-آخ مردم از گرما.
-چیزی خوردی؟
-نه،دارم از گشنگی و تشنگی میمیرم.وقتی اس ام اس زدی رسیدی،نمی دونم چطور تا این کوچه اومدم.
-برات ساندویچ و دلستر خریدم.
-آخ فدای خواهر گلم بشم.
-حالا این همه عذاب،سودی هم داشت؟
-تا من می خورم تو گزارش بده،بعد من می گم. 
-باید عرض کنم این چند روزه سرکار بودیم.
فکم دیگه قدرت جویدن نداشت و مات طناز را نگاه کردم،نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
-امروز رفتم به آدرسی که عفت خانم داده بود،شرکت خوبی بود و خوشحال شدم بیکار نمونده.
-می شه حاشیه نری.
-خانم مجیدی گفت،آقای معینی فر حدود پنجاه و نه سال یا شصت سال داره.
-بگم چی نشی با این حرف زدنت،تا مرز سکته رفتم،خب دیگه چی گفت؟
-مگه چی گفتم،تو گفته بودی یارو جوونه.
-دیگه چی گفت؟
-گفت،معینی فر یه آدم کوتوله و خپله که موهاش رو مثل دم موش پشت سرش می بنده.گفت،یه خال بزرگ هم کنار بینیش هست و از همه مهم تر گفت که معینی فر از اون پدرسوخته های روزگاره و به هیچ بنی بشری رهم نمی کنه.یک آدم به تمام معنا پدرسوخته و چشم چرون،در یک کلام خانم بازه. 


-پس درست اومدم...این مشخصات با آدمی که امروز دیدم جوره.
-می شه بگی امروز چی دیدی.
-اول یکی از این همکارای منو پیدا کن،از این گدا آهنی ها.
-گدا آهنی چیه؟
-آی کیو،صندوق صدقات.
-حالا بشمار ببینم چقدر کاسب بودی،اگر می صرفه از فردا همکارت بشم. 
وقتی پولها را شماردم و به طناز گفتم،سوتی زد و گفت:
-نه بابا مایه دار،درآمدت خوب بوده،اگر بیای سر چهارراه دوبل می شه ها.
-به جای مسخره بازی یه صندوق صدقات پیدا کن.
-بیا این هم صندوق صدقات.
حق با طناز بود و پول زیادی جمع شده بود،با یک حساب سرانگشتی می شد گفت در آخر ماه از پایه حقوق من زیاد تر هم می شد.از حرفهای طناز خنده ام گرفت،وقتی دوباره سوار شدم گفت:
-حالا تعریف کن.
-امروز صبح یه خانم رفت نون خرید و بعد حدود هشت و نیم یه پسر ریشو که بهش می خورد مذهبی باشه اومد بیرون،ساعت ده این آقایی که مشخصاتشو دادی به همراه همون پسری که تعقیبش کردم و از اولی کوچکتر بود،بعد هم سر ظهر یه پسر دیگه اومد بیرون از این جوجه قرتی ها هفت رنگ فشن.
-چه آش شعله قلم کاری.
-از اون باباهه،همچین بچه هایی بعید نیست.
-نقشه بعدیت چیه؟
-می گم به شرطی که جیغ و داد راه نندازی.
-این روزها بقدری حرفها و کارهای عجیب غریب از تو شنیدم و دیدم که اگر بگی می خوام برم زن طرف بشم تعجب نمی کنم.
-این هم بد فکری نیست.
-چی چی بد فکری نیست،تو غلط می کنی.
-های مؤدب باش،بزرگی گفتن کوچیکی گفتن.
-دو سال دیگه فاصله نیست که بخوای ادعای بزرگتری کنی.
-نه،خیال ندارم برم زن اون مرد بدترکیب بشم.
-نکنه می خوای با پسرای یارو دوست بشی،خالا اون ریشو یا اون فشنه،بذار خودم حدس بزنم اون ریشو رو نمی شه از راه بدرش کنی اما این فشنه از راه بدر شده خدایی هست و می مونه اون پسر که همراه پدر بود،نه فکر بدی نیست اون حتما از اسرار پدرش خبر داره.
-کاراگاه گجت اگر حدسیاتت تمام شد بگم.
-بفرما،نگو که اشتباه حدس زدم.
-اشتباه حدس زدی اما فکر بدی نیست...البته هیچ کس به اندازه یک مستخدم نمی تونه کل خونه رو بررسی کنه،هم با اهالی خونه دوست بشه هم از اسرار خونه سر در بیاره.
-نگو که می خوای...
-آره چه ایرادی داره،کمی تجربه بدست میارم.
-تو یک احمق به تمام معنایی.
از ماشین پیاده شد و بی اعتنا به من به طرف آسانسور رفت،پیاده شدم و گفتم: 
-حداقل در این ابوطیارت رو قفل کن.
دستش را بالا آورد و دزدگیر را زد،به قدم هایم سرعت دادم نمی خواستم کسی از اهالی مجتمع منو با ان سرووضع ببیند،قبل از بسته شدن در آسانسور خودم را به داخلش انداختم.
-حالا چرا قهر می کنی؟
-چرا قهر می کنم!؟...هوم چه سؤال مسخره ای،این چند روز هر کاری خواستی کردی و هر سازی زدی با تو رقصیدم اما تو دیگه داری شورش رو در آری.من دیگه نیستم و مطمئن باش نمی ذارم تو هم هر کاری می خوای انجام بدی،خانم می خواد مستخدم بشه....بابا،ما اگر اون ارثیه خانوادگی رو نخوایم کی رو باید ببینیم.
-ببین طناز اگر نمی خوای کمک کنی بگو،ولی ادا در نیار.شاید برای تو مهم نباشه و بخوای از اون ارثیه بگذری اما من نمی تونم،من اگر بشه از اون می گذرم اما به شرطی که اون پیرمرد خرفت رو زجرکش کنم.می دونی چرا زمانی که تو برای پدر ضجه می زدی من ساکت نگاهت می کردم،چون نمی خواستم داغم سرد بشه و آتش کینه تو دلم خاموش بشه.
-طنین اینطور حرف نزن،می ترسم...این تو نیستی طنین،اگر این انتقام به نابودی خودت بکشه چی.
-برام مهم نیست.
-اگر یکی از آشناها تو رو ببینه چی؟اگر شناخته بشی چی؟می دونی آبرویی برای ما نمی مونه.
-حواسم رو جمع می کنم.
ملودی داخل آسانسور شماره طبقه رو اعلام کرد و هردو ساکت و مغموم وارد آپارتمان شدیم،قبل از اینکه تابان یا مامان منو ببینند خودم را داخل حمام انداختم و در مقابل فراخوان طناز برای شام با گفتن خسته ام به تخت خواب پناه بردم.خودم از عاقبت این کار وحشت داشتم اما حرفهای طناز به وحشتم بیشتر دامن زد.
شب از نیمه گذشته بود،اما من در جای خودم غلت می زدم و خبری از خواب نبود.از نواختن ساعت داخل هال فهمیدم ساعت چهار و نیم شبه،از جایم بلند شدم و پرده را کنار زدم،مهتاب اتاق را روشن کرده بود.به چهره طناز نگاه کردم،حرفهایش مرتب در مغزم زنگ می زد.سرم را به شیشه چسباندم و به قرص کامل خیره شدم.از وقتی که به یاد دارم لجباز بودم و هرچه را که می خواستم،چه منطقی بود چه نبود به دست می آوردم.از عاقبت این کار می ترسیدم اما شهامت نداشتم شکست را بپذیرم و عقب بکشم،من این کار را شروع کرده بودم و باید آن را تا اخر دنبال می کردم.با طلوع خورشید،چشمانم در سیاهی خواب فرو رفت.
-طنین بیدار شو.
-طناز بذار بخوابم،دیشب تا صبح بیدار بودم.
-من هم نمی خواستم بیدارت کنم اما مرجان آمده.
خواب آلود به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
-باشه برو،آمدم.
دوباره چشمانم را روی هم گذاشتم اما خواب نازم زائل شده بود،خموده از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم.
-خانم شش ماه مرخصی گرفتن خواب جا کنند.
-بذار صورتم رو بشورم،می دونم چیکارت کنم،تو مگه کار و زندگی نداری مزاحم می شی.
منتظر جواب مرجان نشدم و در دستشویی را پشت سرم بستم و در آینه به چهره ام نگاه کردم،بی خوابی دیشب وحشتناکم کرده بود.چند مشت آب سرد به صورتم زدم و از آینه به صورتم نگاه کردم،چشمانم قرمز و خواب آلود بود.با حرص خمیر دندان را روی مسواک کشیدم و خشمم را روی دندانهایم خالی کردم.وقتی روبروی مرجان نشستم با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
-حالا شدی دختر خوب اما کوچولو،یه دختر خوب باید سحرخیز باشه نه تا لنگ ظهر بخوابه.
-اون گراهام بل بدبخت یه اختراع کرده تا آدم های وقت نشناسی مثل تو،مزاحم آدم محترمی مثل من نشن.
-نه بابا نمردیم و ادم محترم هم دیدیم،آدم ناحسابی تشکر نخواستیم نباید با همون اختراع گراهام بل حالی از ما بپرسی.
-بخدا وقت نداشتم.
-از دردسترس نبودنت معلوم بود،ناقلا نکنه خبری هست و ما خبر نداریم.ببینم ین ارسیای بدبخت،تو آب نمک بود و ما خبر نداشتیم.
-من کی این ارسیا خان شما رو امیدوار کردم که شما حالا طلبکار شدی.
-نه...حالا بیخیال ارسیا،نگفتی خبری هست.
-نه،تو هم شیرین می زنی هنوز چهلم پدرم نشده.
-اما از توهیچ کاری بعید نیست.
-خوبه این ارسیا فقط همکار شوهرته،اگر داداش یا بچه ات بود چیکار می کردی.
-زبونت رو گاز بگیر،به من می یاد بچه ای به سن ارسیا داشته باشم.در ضمن ارسیا همکار من و دوست صمیمی شوهرم،اگر می بینی جوس می زنم برای اینکه دوست ندارم شوهرم با مجردها بگرده و تو دوست خوبم این موقعیت رو از دست بدی.
-تو نمی خواد دلت شور منو بزنه،برو یکی دیگه رو پیدا کن تا دوست شوهر جونت رو از تجرد دربیاره.
-من از خدامه،اما چیکار کنم گلوی طرف پیش توی تحفه گیر کرده.
-تو هم از این موقعیت استفاده کن و بگو نیازی شوهر کرده،الان هم مرخصی گرفته تا با همسرش بره ماه عسل.
-کی شش ماه رفته ماه عسل،تو هم بچه گول می زنی،تازه طرف نمی گه این دختر هنوز چهل پدرش نشده رفت شوهر کرد.
-اگر مثل تو شیرین بزنه،باور می کنه.
-ببینم به قیافه من میاد کم عقل باشم؟
-کم نه.
با شنیدن طدای خنده طناز نتوانستم خودم را کنترل کنم و همراه با او زدم زیر خنده،مرجان هم که ژست ادم های دلخور را به خودش گرفته بود نتوانست بیشتر از این ظاهرش را حفظ کند.
-مسخره بازی بسه،بگو چه می کنی.
-از سر بیکاری سر چهارراه گدایی کی کنم.
-گمشو مسخره!
-زاست می گم باور نداری،از صد و هجده بپرس.
-نه،جدی جدی تو عالم هپروتی.
-از من گفتن،پس فردا منو سر چهارراه دیدی نگی نگفتم.اگر تو هم بخوای می تونم برات سرقفلی یکی از پارکها رو بگیرم،به جان مرجان درآمدش خیلی خوبه و حتی پایه حقوقش از حقوق من و تو بیشتره.
-قربونت همین که صنف گدایان تو رو پذیرفته کافیه باید ازشون سپاشگذار هم باشم،دیگه برای من دلسوزی نکن.
-پس فردا اگر قطب سرمایه داری آسیا شدم گلایه نکنی.
-نه ما بخیل نیستیم...حالا بیخیال این چرت و پرت ها،آمدم بگم فردا شب با ارسیا و بهروز می آم دنبالت بریم بیرون.بقول بهروز بهتر تو و فواد رودررو حرفهاتون رو بزنید،من هم از واسطه بازی خسته شدم.
-اولا کسی دعوتت نکرده بود واسطه بشی،دوما من حرفی ندارم که بخوام رودررو با ارسیا بزنم،اون از طریق تو پیغام فرستاد من هم از طریق تو جواب دادم دیگه چیزی نمونده.سوما با کمال ادب درخواست شما و بهروز خان رو رد می کنم.
-تو غلط می کنی برنامه ما رو خراب کنی،شوهر بهتر از ارسیا کجا می خوای پیدا کنی.
-وای وای چه تبلیغاتی،ببین از ارسیا چقدر گرفتی اینقدر داری براش مایه میذاری.
-ارسیا برام مثل برادر می مونه و نمی خوام حروم بشه.
-پس منو برای ارسیا لقمه نگیر اصلا می دونی چیه،من به کس دیگه ای علاقه دارم پس دیگه حرف اضافه نرن.
احساس دل ضعفه می کردم برای همین گفتم:
-از بس فک زدی انرژی منو به هدر دادی،من رفتم صبحانه بخورم میل نداری.
-نه برو،الهی کوفتت بشه اینقدر منو حرص ندی.
-به کوری چشم بخیل،گوارای وجودم می شه.
در یخچال را باز کردم و از بالا به پایین نگاه کردم،هرچه را که انتخاب می کردم برای خوردن میلی در وجودم احساس نمی کردم.در یخچال را بستم و چشمم به قابلمه روی گاز افتاد،درش را باز کردم خورست قورمه سبزی در خال قل قل خوردن بود.ترجیح دادم تا وقت ناهار صبر کنم و به هال برگشتم،طناز با مرجان در حال پچ پچ کردن بودن.از دال ظرف کریستال وسط میز یک موز برداشتم و در حال پوست کندن آن گفتم:
-ای مرجان مارمولک طناز رو گمراه نکنی،نکنه این ساده رو برای ارسیا حونت لقمه گرفتی اما از حالا بگم من اجازه نمی دم پس زحمت نکش.
-چیه حسودی می کنی یه همچین تیکه ای گیر طناز بیاد.
-نه،نمی خوام خواهرم بدبخت شه.
-دست شما درد نکنه،یعنی من اینقدر بدجنسم که بخوام با زندگی کسی بازی کنم.
-قابلی نداشت باید بگم از تو،توطئه گر هرچی بخوای برمیاد.
-خیلی بدی طنین.
-ناراحت شدی؟اشکال نداره از وقتی که اومدی داری رو اعصاب من پیاده روی می کنی یک کم هم ما حالگیری کردیم،حالا چی می گفتین.
-مرجان اعتقاد داره حالا که می خوام ترجمه کنم بهتر در کنار متونی که از دارالترجمه می گیرم یه کتاب هم ترجمه کنم.
-بد فکری نیست اما من متعجبم این فکر چطور به مغز مرجان افتاد.
-چطور؟
-چون از مغز کوچیک تو بعید.
-طنین بخدا...
-چیه برخورد؟خب عزیزم جاخالی می دادی.
-اصلا فکر می کنم طنین اینجا نیست...طناز این دختر دیوونه چرا شش ماه مرخصی گرفته؟
-می خواستم ببینم فضول کیه.
مرجان با خونسردی پایش را روی پای دیگرش انداخت و شربتش را هم زد،بعد شروع به خوردن کرد و ادامه داد:
-طناز نگفتی چرا؟
لیوان شربتم را برداشتم،طناز با لبخند منو نگاه کرد و گفت:نمی دونم از خودش بپرس.
شربت را نوشیدم و گفتم:
-عرض کردم،می خواستم ببینم فضول کیه.
-حالا که فهمیدی فضولم بگو دیگه.
-تو که گفتی با من حرف نمی زنی.
-حرفم رو پس می گیرم.
-حالا شدی دختر خوب،بعد از فوت پدر کمی کارها بهم پیچیده و نیاز به زمان داره تا به وضع عادی برگرده،بعد هم بیماری مامان،خودت شرایط کاری رو می دونی و کنار آمدن با همه این اتفاقات زمان نیاز داره.تو بگو چه خبر،بچه ها چه می کنند؟
-مثل همیشه،چیز جدیدی نیست جز نبودن تو...من دیگه باید برم.
از جایش بلند شد،در حال مرتب کردن روسریش بود که گفتم:
-کجا،ناهار باش.
-مرسی می خوتم برم خونه مامان منتظرمه،دیدم خونه شما تو مسیرم بود گفتم یه سری بزنم.
-منو بگو،گفتم دلت برام تنگ شده اومدی دیدنم.
-برای همین خیلی گرم از من پذیرایی کردی،برای دلخوشی حتی به یک سؤالم درست جواب ندادی.
-چون سؤالات بی ربط بود.
-جواب نخواستیم،اما اندازه یک سر سوزن معرفت داشته باش و یک سر به من بزن.
-باشه.
مرجان در حال بستن بند کفشش گفت:
-فدات شم طناز جان،خوشحال شدم دیدمت...از دیدن قیافه برزخی تو هم،ای تا حدودی خوشحال شدم.
-اما من اصلا خوشحال نشدم.
-خداحافظ مسخره.
مرجان منتظر آسانسود ایستاده بود و برای ما شکلک در می آورد،در دل از خدا خواستم یکی از همسایه ها بیرون بیاد و او را ببیند،آخ که چه حالی می داد خجالت کشیدن او...اما او خوش شانس تر از این حرف ها بود.با رفتن او در آپارتمان را بستم و به آن تکیه دادم،دلم هوای کارم را کرده بود اما وقتی یاد هدفم افتادم در دلم غوغایی به پا شد.یعنی آخر این کار چه می شد،اگر موفق نمی شدم چی،پای آبروی خانواده ام در میان بود.
-طنین،حواست کجاست؟
به طناز نگاه کردم داشت میز را جمع می کرد،گفتم:
-هیچ جا...تابان کجاست؟
-معلومه،کجاست؟
یک خیار از داخل ظرف برداشتم و گفتم:
-اینطوری نمی شه،باید برای تابستان تابان فکری کرد...اون نمکدون و بده.
-منو با تابان سرشاخ نکن،هر کاری می خوای بکنی خودت تنهایی انجام می دی.
-اول باید مسئله معینی فر را جور کنم بعد.
-تصمیمت قطعیه؟
-آره.
-با این لباس های مد روز می خوای بری مستخدمی.
-نه فکرشو کردم،تا ناهارت حاضر می شه من برم پیش مامان.

از داخل آیینه خودم را برانداز کردم،از این لباسهای استوک بیزار هستم.با اینکه بارها آن را در آب جوشانده بودیم اما باز هم بوی نامطبوع آن آزارم می داد و حرکت میکروبها را روی پوستم احساس می کردم و مور مور می شدم،اسپری را برداشتم و روی خودم خالی کردم.
-چه خبرته؟داری سم پاشی می کنی.
-طناز به خدا هنوز بو می ده.
-لوس نشو دیگه عمرا بو بده،تو حساس شدی.
-بیا بو کن،باور نداری.
-با اون اسپری که تو روی خودت خالی کردی دیگه بویی نمی ده.
-حالا خوب هستم،ضایع نیست.
-بیست،عالی شدی اما...
-اما چی؟
-هیچی فقط کمی دلم شور می زنه.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
-بریم دیگه دیر شد.
-مستخدم با ساعت رادو،وای چه باکلاس.
-خوب شد گفتی وگرنه سوتی بدی بود،بریم دیر شد.
با تدابیر امنیتی دقیق طناز از آپارتمان تا ماشین را طی کردیم،خدا کمکمون کرد کسی ما رو ندید.در تمام طول مسیر اضطراب یک لحظه هم رهایم نکرد،مرتب بند کیف را دور دستم می پیچیدم و باز می کردم تا صدای اعتراض طناز بلند شد.
-چه کار می کنی این به اندازه کافی زوارش در رفته،اگر همین طور پیش بری دیگه چیزیش باقی نمی مونه.
-طناز دست خودم نیست،دارم می میرم.
-هنوز که اتفاقی نیفتاده،می تونیم برگردیم و همه چیزو فراموش کنیم.
-نه کاری که شروع کردم باید تمومش کنم.
-کجا شروع کردی!
-طناز دوباره شروع نکن،من تصمیم گرفتم و باید تا آخرش برم.
با طناز قرار گذاشته بودم چند تا کوچه اونطرفتر پیاده ام کند و هر وقت خواست منتظرم باشد همان جا بایستد.نگاهی به سرتاسر کوچه انداختم و گفتم:
-طناز دیگه سفارش نکنم موبایلم خاموشه،کاری داشتی اس ام اس بزن باشه.
-چشم،چند بار می گی...طنین،مراقب خودت باش.
به چشمان میشی زیبایش زل زدم و همراه با نیمچه لبخندی گفتم:
-چشم،من دیگه رفتم.
به سر کوچه رسیدم و خواستم به ساعتم نگاه کنم که با جای خالیش مواجه شدم،گوشی موبایل را از کیفم بیرون آوردم،بیست دقیقه ای بود که از خانه بیرون آمده بود و طبق زمان بندی من باید دیگه پیدایش می شد.به سمت خیابان نگاه کردم و دیدمش،از سر آسودگی لبخندی زدم و با گام های شمرده به سمتش حرکت کردم.با نزدیک شدن به او قیافه ای مغموم به خود گرفتم و وقتی از کنارش می گذشتم،تنه ای محکم به او زدم طوریکه تمام خریدهایش پخش پیاده رو شد و با دستپاچگی ساختگی گفتم:
-وای ببخشید خانم.
بعد شروع کردم به جمع کردن خریدش که پخش زمین شده بود.
-حواست مجاست دختر جان.
-واقعا ببخشید خانم،اصلا متوجه نشدم.
شرم داشتم به چهره اش نگاه کنم،به سرعت خریدهایش را جمع کردم و داخل سبد گذاشتم.
-خانم واقعا عذر می خوام،نمی دونم با چه زبونی از شما معذرت خواهی کنم.
-عیبی نداره پیش میاد.
-بذارید تا منزل کمکتون کنم،اینها خیلی سنگینند.
-نه دخترم،خودم می برم.
-خواهش می کنم،اینطوری از خجالتتون در میام وگرنه تا چند روز عذاب وجدان دارم.
-حالا که اصرار داری باشه.
سبد را از دستش گرفتم و با او همقدم شدم،با اینکه از قبل می دونستم جوابش چیه اما گفتم:
-خونه تون در این محله؟
-ای دختر جان اگر قرار بود من توی این محل خونه ای داشته باشم که با این سن و سال...تو اینجا چه می کنی،به سر و وضعت نمی یاد بچه این اطراف باشی.
خوشحال از کارساز بودن سلیقه طناز،خودم را غمگین تر از قبل نشون دادم و گفتم:
-برای کار آمدم اینجا اما شرایطش برای من جور نبود،خونه ای برای کار کردن رفته بودم فقط یه آقای تنها زندگی می کرد،خودتون دنیا دیده اید و می دونید چی می گم.
-آره دخترم با این سن و سال کم و بررویی که تو داری،خوب کاری کردی قبول نکردی.
-اما...قبل از اینکه به شما بربخورم داشتم فکر می کردم که برگردم قبول کنم.
-واه چرا؟
-من به این کار نیاز دارم،خسته شدم از بس دنبال کار گشتم.هیچ جا بدون ضامن به من کار نمی دن،اما من باید سرکار برم و خرج خانواده ام رو بدم.
-می فهمم چی می گی دخترم،درکت می کنم.
از اینکه به دروغ متوسل شده بودم و احساسات این زن را به بازی گرفته بودم از خودم بدم می آمد.بعد طی مسیر کوتاهی گفت:
-شاید بتونم برات کاری کنم،البته اگر شانس یارت باشه و خانم امروز خوش اخلاق باشه.
-راست می گید،واقعا از شما ممنونم.
ته دلم شاد بود،خوب فیلم بازی کرده و تا اینجای کار موفق شده بودم.چهره آدم سرخورده را به خودم گرفتم و ادامه دادم:
-حتی اگر خانم شما بداخلاق باشه و منو قبول نکنه،باز هم از شما به خاطر لطفتون متشکرم.
-این چه حرفیه دخترم،تو هم مثل بچه خودم،اگر کاری از دستم بربیاد حتما انجام می دم.نمی دونم چرا از وقتی که دیدمت مهرت به دلم نشسته.
-به خاطر دل مهربونتونه.
-از قیافه ات معلومه صبحانه نخوردی،بیا تا خانم از خواب بیدار شه چیزی بخور.
اصلا نفهمیدم کی به خانه معینی فر رسیده بودیم،با نگاهی به نمای خانه دوباره اضطراب به دلم چنگ زد.نمی دانم در چهره ام چه دید که گفت:
-نگران نباش،خانم خیلی خوش اخلاقه.
تا خواستم دهان باز کنم و بهانه ای بیاورم ادامه داد:
-خانم تا یک ساعت دیگع بیدار نمی شه و من هم همصحبتی ندارم،سمانه رفته مرخصی و من تنهام.
-سمانه؟
-آره،سمانه هم مثل من اینجا کار می کنه،خواهرش تصادف کرده رفته شهرستان به اون برسه.راستی دختر جان،اسمت چیه؟
از قبل تصمیم داشتم یک اسم مستعار به نام شهین بگم اما از دهانم پرید و گفتم:طنین.
-چه اسم قشنگی،اسم منم بانو.
وقتی به خودم آمدم پشت میز نشسته بودم و بانو استکان چای را به دستم می داد،از بس مضطرب بودم نمی دونم چطور تا اونجا اومده بودم.نگاهم سرتاسر آشپزخانه را کاوید،جای بزرگی بود و با سلیقه چیده شده بود.استکان را بین داستانم نگه داشتم،با اینکه هوا به شدت گرم بود اما دستان سردم نیازمند گرما بود.
-تا تو صبحانه ات رو می خوری،من هم صبحانه آقا رو بدم.
-آقا؟
-آره،پسر بزرگ خانم،جوان خوب و سحرخیزیه برعکس بقیه خانواده اش،حالا می گم برات اما اول باید صبحانه آقا رو بدم.
بانو با سینی بزرگی که حاوی صبحانه بود رفت و منو آنجا تنها گذاشت،با نفس عمیقی دوباره اطرافم را نگاه کردم و بعد خیره به استکان چای شدم.چطور در این زمانه بی رحم چنین آدم صاف و ساده ای پیدا می شه که با یه برخورد ساده با من دوست بشه و با اطمینان کردن به من آبرو و موقعیت کاریش رو بخطر بندازه،از خودم بیزار بودم که از محبت او سواستفاده می کنم.اصلا شاید این یک تله باشد و بخواهند...با وحشت دوباره اطرافم را نگاه کردم و آهسته خودم را کمی کج کردم و نگاهی به بیرون انداختم،خانه در سکوت کامل بود.از فکری که به ذهنم رسیده بود رعشه ای بر اندامم افتاد،ما هرچه نگاه کردم چیز مشکوکی ندیدم.حرفهای طناز در ذهنم زنگ می زد،نه حالا طناز یه حرفی زد آدم هرچقدر هم نامرد باشه جلو زن و بچه اش که کثافت کاری نمی کنه.صدای دیگه ای در ذهنم جوابم را داد،از کجا معلوم زن داشته باشه مگه در این چند روز تو زنی رو دیدی که از خانه بیرون بیاد.باز خودم جواب خودم را دادم و گفتم ندیدم اما بانو مرتب می گفت خانم خانم،اگر این خونه بدون خانم بود بانو مرتب حرفشو نمی زد تازه اینطور که بانو از خانمش می گه رئیس خونه اونه.
با صدای بانو از جا پریدم.
-وا تو که هنوز چیزی نخوردی،بده من اون چایی رو حتما سرد شده،بده عوضش کنم...ترسیدی. 
-نه فقط کمی جا خوردم،داشتم...فکر می کردم.
-غصه نخور خدای تو هم بزرگه،حالا یه چیزی بخور رنگ به رو ندارری،نگران نباش درسته که خانم خیلی جدیه اما مهربونه،پس فکرشو نکن...بیا مادر این هم چای تازه،بخور از خودت بگو.
-از خودم؟چی بگم.
-چند سالته؟چند کلاس سواد داری؟چند تا خواهر و برادر داری؟چه می دونم مادر،از خودت بگو،هر چی دوست داری بگو.
-من 25 سالمه.
-انشاالله پیر بشی،چقدر سواد داری؟
واز خدا جواب این سؤالش رو چی بدم...فکر این یکی رو نکردم...دلم را به دریا زدم و یک دروغ دیگه گفتم.
-دیپلمه هستم.
-ای مادر،چرا جویده جویده حرف می زنی دیگه خودت بقیه اش رو بگو.
-آخه بانو خانم چی بگم.
-بانو خانم نه فقط بگو بانو،از خانواده ات بگو.
-یک خواهر و برادر دارم.
-خدا ببخشه،خوب مادر،نامزدی...چیزی نداری.
-نه،هنوز برام زوده.
-وا مادر،من هم سن تو بودم دختر سومم رو داشتم نکنه دلت جایی گیره.
-نه،وقتی برای ازدواج ندارم.
-ای مادر اینها همه حرفه،وقتی قسمتت پیدا بشه دیگه اینکه وقت ندارم و کار دارم کشکه.
دیگه حرفی نداشتم اما بانو همچنان به لبهایم نگاه می کرد و منتظر بود،برای فرار از سؤالهای بعدی گفتم:
-شما چی بانو،بچه ندارید؟
-چرا مادر،سه تا دختر دارم یه پسر.دخترها رو عروس کردم رفتن سر خونه زندگیشون،یکیشون همین تهران شوهر کرده اما دو تا دیگه رو دادم به فامیل رفتن ولایتمون،پسرم هم سربازیه البته درس خونده و دانشگاه رفته.آقا گفته هروقت از سربازی آمد می ذارمش تو شرکت سرکار،منتظرم این چند ماه تمام بشه براش دستی بالا کنم.
از نگاه بانو به خودم خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم،صدای مردانه ای که بانو را صدا می زد مرا از این مخمصه نجات داد.به بانو نگاه کردم،آهسته گفت:
-آقاست،الان برمی گردم.
به آن صدا فکر می کردم،چقدر صدای معینی فر برعکس ظاهرش جوان بود اما یادم آمد این ساعت اون پسر ریشو بیرون می رفت حتما اون که بانو را صدا زده بود.خودم را به لقمه گرفتن سرگرم کردم تا دوباره بانو برگشت و گفت:
-تو نمی دونی چقدر این پسر،آقاست.
-کی؟
-وای خدا مرگم بده یادم نبود که تو نمی شناسیشون،منظورم پسر بزرگ خانمه.من فقط به اون می گم آقا،حقا که آقایی برازندشه.
-خانم شوهر ندارن؟
-چرا اسفندیار خان،احسان خان و فرزاد خان هم پسزهای خانم هستند.
-معلومه خانم را خیلی دوست دارید؟
-آره من چهارده سال بیشتر نداشتم که خونه پدر خانم شروع به کار کردم و بعد از ازدواج خانم آمدم توی این خونه،ای جوانی کجایی که یادت بخیر.حالا تو از خانواده ات بگو.
-خانواده ام...پدرم بنا بود و سر ساختمانی که کار می کرد...از داربست افتاد و...ما یتیم شدیم،مادرم هم بعد از اون حادثه که برای پدرم اتفاق افتاد زمین گیر شد و من هم که بزرگترین بچه ام باید خرج بقیه رادربیارم.
-آخی...خدا رحمت کنه پدرتو،مادرت هم شفا بده...وای امروز چقدر ساعت زود گذشت،برم برای خانم صبحانه ببرم و درباره تو باهاش صحبت کنم.
با این حرف بانو،بند دلم پاره شد و وحشت تمام وجودم را تسخیر کرد.سرم را پایین انداختم و چند نفس عمیق بی صدا کشیدم،مرتب خودم را دلداری می دادم و خدا خدا می کردم که قیافه ام برای خانم آشنا نباشد.طناز بگم خدا چیکارت کنه با این نفوذ بد زدنت اما این یک واقعیت بود.اصلا نفهمیدم بانو کی رفت و کی برگشت اما وقتی به من گفت خانم می خواهد منو ببینه،عزرائیل را ندیده تا آخرت رفتم و برگشتم.با پاهایی لرزان با،بانو همراه شدم اصلا امید نداشتم که پاهای مرتعشم تحمل وزنم را دشته باشد،وقتی از پله ای بالا می رفتم فکر می کردم پایم به پله بعدی نمی رسد و به پایین می غلطم.به پشت سرم نگاه کردم،من اصلا اینجا چکار می کردم باید برگردم باید بروم.از صدای دق الباب بانو از جا پریدم،بانو نگاهی به من کرد و لبش را به دندان گرفت و در حالی که آهسته به پشت دستش می کوبید گفت:
-وا خدا مرگم بده این چه رنگ و رویی که تو داری،مادر مگه می خوان سرت رو ببرند فقط چند تا سؤال ساده می پرسند اینکه ترس نداره.
به سختی آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
-من الان...نمی تونم،فردا میام خدمت خانم.
بانو دستم را گرفت و گفت:
-کجا،اگه الان بری یعنی بی احترامی به خانم و خانم دیگه قبولت نمی کنه.
بانو بی اعتنا به حال من،منو با خود به درون اتاق برد.چشمان نگران من فقط یک چیز را می دید،زنی که روی تخت خواب دونفره بزرگی نشسته و نگاهم می کرد،تاب نیاوردم و سرم را پایین انداختم.قیافه اش برایم ناشناس بود پس او را قبلا ندیده بودم،کمی آروم شدم و شنیدم که به بانو امرکرد صبحاه اش را ببرد و با رفتن بانو مانند طفلی شدم که از مادرش دور می ماند مثل آدم های دست و پا چلفتی عمل می کردم.سرم را بالا گرفتم،خانم هم در حال نگاه کردن به من بود.وقتی نگاهم را متوجه خودش دید گفت:
-بانو می گه دنبال کار هستی.
مثل کسی که جواب خود را می دانست،منتظر پاسخ من نماند و ادامه داد:
-ما فعلا به مستخدم جدیدی نیاز نداریم اما چون این درخواست از طرف بانوست استخدامت می کنم.اینجا قانون خودش رو داره که بانو همه رو به تو می گه اما باید گوشزد کنم که من سه تا پسر مجرد دارم و جوصله عشق عاشقی بازی ندارم،پس سرت به کار خودت باشه.سؤالی نیست؟اگر داری بپرس.
در دل گفتم،من هم دل خوشی از خانواده ات ندارم که بخوام عاشق پسزهایت بشم و بعد نگاه دقیق تری به بانو انداختم،با توجه به سنش جوان بود و اصلا به او نمی آمد پسرهایی به آن سن و سال داشته باشد.زیر لب جواب منفی به سؤالش دادم و او ادامه داد:
-فردا یه فتوکپی از شناسنامه ات بیار،آدرس و شماره تلفنت رو هم داخل اون دفترچه بنویس.
به سمت کنسولی که اشاره کرده بود رفتم و با دستانی لرزان آدرس خونه عفت خانم را نوشتم و با صدایی مرتعش گفتم:
-ما تلفن نداریم،شماره تلفن همسایه رو بنویسم؟
-بنویس.
از نوشتن که فارغ شدم دوباره نگاهش کردم،گفتک
-دیگه کاری ندارم و می تونی بری اما فردا هشت صبح اینجا باش،جمعه ها تعطیلی به شرطی که مهمون نداشته باشیم.در ضمن تمام وسایل مورد نیازت رو بیار چون مستخدمین این خونه تمام وقت هستند.حالا برو به بانو بگو دو دست لباس مخصوص بهت بده،همیشه باید برای کار توی این خونه لباس مخصوص بپوشی و من روی این نکته خیلی حساسم یادت باشه.ضامن تو بانو،پس برای اون پیرزن دردسر درست نکنی.
-نه خیالتون راحت باشه خطایی نمی کنم،ممنون هستم که به من کار دادین.
-باید خوب کار کنی تا این کار رو از دست ندی،حالا برو.
به محض بستن در اتاق خواب نفسی آسوده کشیدم،حالا فتوکپی شناسنامه رو چیکار می کردم،درسته که خانم منو نشناخت و احتمال داره باز هم شانس بیارم و معینی فر منو نشناسه اما با دیدن فتوکپی شناسنامه حتما می شناسه.
-چرا اینجا ایستادی،چی شد خانم قبول نکرد؟
هنوز پشت در اتاق خانم بودم،دستان بانو را در دست گرفتم و با ظاهری خوشحال گفتم:
-چرا از فردا میام سرکار اما باورم نمی شه...نمی دونم چطور از شما تشکر کنم.
-این چه حرفیه باید از خدا سپاسگذار باشی،حالا بیا بریم اگه خانم ببینه پشت در اتاقش ایستادیم ناراحت می شن

 

آتش دل

-طنین،این داد می زنه دست کاری شده.
-نه تو خیلی وسواس داری،این کجاش معلومه نادر شده ناصر.
-اومدیم گفتن اصل شناسنامه رو بیار.
-اون وقت یه خاکی به سرم می کنم،من دیگه سفارش نکنم خیالم راحت باشه.
-آره خیالت جمع جمع،مراقب خودت باش.
-شبها گوشیمو روشن می کنم فقط برام sms بفرست،در صمن یادت نره به عفت خانم سفارش کنی.
-وای چقدر می گی،ساعت از هشت هم گذشت.
-من رفتم بای.
-طنین،مراقب این معینی فر بزرگ باش خیلی پدرسوخته اس.
-تو هم مراقب خودت و مامان باش با تابان هم بحث نکن،بابای.
این دو کوچه را به حالت نیمه دو طی کردم و دستم را روی زنگ گذاشتم،صدای معترض بانو را شنیدم که قبل از باز کردن در از پشت آیفون آمد،از دیر آمدنم شاکی بود.از پله های کوتاهی که اطراف آن پر بود از بوته های شمشاد بالا آمدم و به صحن حیاط رسیدم،در کنار پله هایی که بالا آمدم سراشیبی پارکینگ بود که به زیر ساختمان می رفت.در دو سوی حیاط فضای گلکاری بود که در وسط گلکاری سمت چپ یک نورگیر گنبدی شکل بود،حدس می زدم استخر سرپوشیده باشد.از کنار صندلی ها گذشتم اطرافم را با کنجکاوی نگاه می کردم،روز گذشته از شدت اضطراب هیچ چیز را ندیده بودم.جلوی در ورودی به مرد جوانی برخوردم که موشکافانه داشت نگاهم می کرد،از اینکه غافلگیرم کرده بود احساس مطبوعی نداشتم.ساکم را کمی در دستم جا به جا کردم و نفس محبوسم را همراه با سلام از سینه خارج کردم،او بی آنکه پاسخ سلامم را بدهد به بررسی خودش ادامه داد و من هم به تبعیت از او به نظاره اش پرداختم.با اینکه خودم قدی بلند دارم اما او بیست تا بیست و پنج سانتیمتر از من بلندتر بود با موهای حالت دار مشکی و چشمانی کشیده و خمار،بینی استخوانی سر بالا،گونه های برجسته استخوانی و پوست سفید و ریش و سبیل آنکاد شده و شانه هایی ستبر و ورزیده و هیکلی کاملا ورزشی.پیراهن آستین کوتاه گوجه ای رنگ همراه با شلوار قهوه ای به تن داشت و کتش رو روی ساعد دست راست انداخته و کیف چرمی قهوه ای در دست چپش بود،بوی تلخ ادکلنش شامه ام را پر کرد.نمی دانم در نگاهش چه بود که دلم را به وحشت می انداخت،یک تای ابروی خوش حالتش را بالا برد و پرسید:
-سرکار خانم،امرتون؟
-من،من دیروز استخدام شدم.
-پس مستخدم جدیدی؟
منتظر جواب من نشد،کیفش را روی زمین گذاشت و به ساعت مچیش نگاه کرد و ادامه داد:
-مستخدمین باید ساعت هشت اینجا باشن،شما نیم ساعته تاخیر دارید.
-متاسفم،دیگه تکرار نمی شه.
-بفرمایید.به او اشاره کردم و گفتم:
-اجازه می دین رد شم.
-در ورودی مستخدمین،در آشپزخانه ست.بفرمایید سمت راستتون،بعد از پیچیدن در کناری ساختمون رو می بینید.
به سمت مسیری که اشاره کرده بود راه افتادم،دلم می خواست دهانم را باز می کردم و هر آنچه که لیاقتش را داشت بهش می گفتم.فکر کرده بود کیه؟هرکس ندونه،من که خوب می دونم اون معینی فر نامرد این دک و پز رو از کجا آورده،پسره از خود متشکر برای من کلاس می ذاره و درس وقت شناسی می ده.وقتی از پیچ می گذشتم برای آخرین بار نگاهش کردم داشت نگاهم می کرد،وقتی دید مچش را گرفتم جهت نگاهش را تغییر داد.از در آشپزخانه وارد شدم،بانو داشت تر و فرز صبحانه آمادی می کرد که با نیم نگاهی به سمتم گفت:
-کم کم داشتم نگران می شدم،نمی دونستم از در تا ساختمون اینقدر فاصله ست.
-سلام،داشتم می اومدم داخل به یه آقا بر خوردم و مجبور شدم به بازجویی ایشون جواب بدم.
-علیک سلام،به آقا جامی یا آقا احسان.
-نمی دونم یه آقای ریشو بود.
-خب اون آقا حامی،یه لحظه فکر کردم آقا احسان برگشتن.
-آقا احسان؟ایشون بیرون هستن؟
-آره اسفندیار خان رو بردن فرودگاه،اسفندیار خان می خواستن برن آنتالیا...یا انتالیا...نمی دونستم همچین اسمی داشت،اصلا یه کلوم ترکیه.
زیر لب گفتم:
-آنتالیا.
-آره همینی که گفتی اسمشه،خب این پسره هرجا باشه دیگه باد سر و کلش پیدا بشه.صبحانه اش رو آماده کن،من صبحانه خانم رو می برم.
بانو آنقدر سرگرم کارش بود که ندید چگونه روی صندلی ولو شدم.این مردک رفته مسافرت،خدایا چقدر من بدشانسم،نه اتفاقی نیفتاده اون برمی گرده.
-وا تو که هنور نشستی،آقا احسان اومده و تو صبحانه اش رو آماده نکردی.طنین اینطور کار کردن تو بدرد نمی خوره،زود صبحانه آقا احسان رو حاضر کن ببر سالن غذاخوری.
-چشم بانو.
با رفتن مجدد بانو،مخلفات صبحانه را داخل سینی گذاشتم و جلو در آشپزخانه مردد ایستادم.جوانی که قبلا همراه معینی فر دیده بودم،در حالی که داشت از پله ها پایین می آمد و آستین پیراهنش را تا می زد نگاهش به من افتاد و بعد از یک نگاه کوتاه به کارش ادامه داد.دوباره به اطرافم نگاه کردم،اما نمی دونستم باید به کدوم طرف برم.
-بهت نمی یاد مستخدم باشی اما سینی دستت چیز دیگه ای می گه،می تونم کمکت کنم.
-حدستون درسته،من دیروز استخدام شدم...لطف کنید منو به سمت سالن غذاخوری راهنمایی کنید.
-مستخدم جدید؟پس چرا لباس مخصوص نپوشیدی،مامان ببینه عصبانی می شه.
-بانو مهلت نداد لطفا منو راهنماییم کنید،این سینی خیلی سنگینه.
-بله از این سمت.
با راهنمایی او وارد سالن غذاخوری شدم و سینی را روی میز گذاشتم،دوباره منو مخاطب قرار داد و گفت:
-ما بهم معرفی نشدیم،من احسان هستم شما؟
-طنین.
-خب طنین،بهتر تا مامان ندیدتت لباست رو تغییر بدی.
میز صبحانه را چیدم و گفتم:
-امری نیست؟
-نه می تونی بری.
به آشپزخانه برگشتم . ساکم را برداشتم اما کجا می رفتم و لباسم را عوض می کردم،روی صندلی نشستم و ساک دستی را کنار پایم گذاشتم.بانو سینی به دست وارد شد و با دیدن من گفت:
-صبحانه آقا احسان رو بردی؟
-بله بانو،من وسایلم رو کجا باید بزارم آخه هنوز لباسم رو عوض نکردم و خانم ببینه ناراحت می شه.
-ای وای،ببین با دیر اومدنت همه کارهات بهم ریخته،بیا بریم اتاقتو نشونت بدم.
همین طور که به همراه بانو می رفتم به حرفهایش گوش می دادم.
-این اتاق رو با سمانه شریکی،بعد از اینکه لباست رو عوض کردی بیا تا همه جای خونه رو نشونت بدم.حواست باشه من به خانم نگفتم دیر اومدی،خودتو لو ندی.
-آقا حامی چی؟ایشون دیدن من دیر اومدم.
-از بابت آقا خیالت راحت باشه.در دل گفتم اتفاقا باید از بابت آقا حامی نگران باشم،پسره از خود متشکر حتما به گوش مامان جون می رسونه.همچین منو صبح بازخواست کرد که نگو،تو اولین برخورد طوری نگاهم می کرد مثل اینکه ازم طلب داره.
-این تخت مال تو و اون یکی هم مال سمانه،این چند شب تنهایی نمی ترسی که.
-نه ترسو نیستم...سمانه کی میاد؟
-فکر کنم تا دو سه روز دیگه سر و کله اش پیدا بشه...تو هم زود لباستو عوض کن بیا،ساکتو بذار توی اون کمد،اگر سؤالی نداری من برم.
-نه،ممنون.
بانو با گفتن زود بیای خوابت نبره،منو تنها گذاشت.به اطرافم نگاه کردم،یک اتاف دوازده متری با دو تخت ساده یکنفره،یک کمد دیواری دودر،یک پنجری بزرگ که پرده حریر سفید ساده و مخمل سبز به روی آن آویخته بودن.از داخل ساکم،روپوش سرمه ای بیرون آوردم و پوشیدم و جوراب شلواری مشکی را به پا کردم و روسری نخی سفید را سر کردم و دو گوشه آن را پشت گردنم رد کردم و نباله آن را بروی شانه هایم رها کردم،پیشبند سفید را هم روی روپوشم بستم و صندل مشکی را بپا کردم و در مقابل آینه قدی بی قاب که به دیوار پیچ شده بود ایستادم،مقداری از موهایم از جلوی روسری بیرون زده بود که آن را مرتب کردم و نگاهی به سر تا پایم انداختم.اگر پیشنهاد طناز و دستان هنرمند عفت خانم نبود من الان در این لباس گم می شدم،اما عفت خانم دقیقا آن را غالب تنم کرده بود،همراه با پوزخندی از آینه دل کندم.من،طنین نیازی به عنوان خدمتکار در خانه قاتل پدرم خوش خدمتی می کردم،خون داغی به مغزم هجوم برد،دلم می خواست تمام ساکنان این خونه رو به آتیش بکشم.چند نفس عمیق کشیدم و آرامشم را دوباره به دست آوردم،نه بهترین راه اینکه مثل زالو آهسته آهسته خونشون رو بمکم.هرچه تنها می ماندم این افکار مزاحم بیشتر آزارم می داد،اتاق را ترک کردم و بانو را در آشپزخانه یافتم.در حال پختن ناهار بود،با دیدن من گفت:
-چقدر طولش دادی،بیا بیا این پیازها رو پوست بگیر.
اشکریزان پیازها رو پوست کندم،صدایی جز صدای جلیز و ولز گوشت در حال سرخ شدن نمی آمد.
-وای وای چه اشکی،بده من اون پیاز.
-بانو...بانو.
صدای خانم بودکه از سالن می آمد،انو رو به من گفت:
-هوای این پیازها رو داشته باش نسوزه.
صدای خانم از سالن می آمد که داشت به بانو سفارش می کرد،بعذ شنیدم سراغ منو گرفت و بانو خبر آمدنم را داد.خانم با اینکه صدایش را پایین آورده بوداما شنیدم که گفت هوای دختره رو داشته باش چون نمی دونیم چطور آدمیه،صدای بانو آمد که به او اطمینان می داد.فکر می کنم نزدیک در آشپزخانه بودن که صدایشان چنین واضح می آمد،در دل گفتم شوهر خودت سردسته راهزن هاست.به من شک داره،من آنقدر چشم دلم سیره که به مال کسی چشم ندارم فقط آنچه که حق من و خانواده ام هست و شوهر نامردت دزدیده می خوام،اموال حرومت باشه برای تو اون پسرای هفت رنگت.داشتم پیازهای طلایی شده را از روغن داغ خارج می کردم که بانو آمد.
-ولش کن بقیه غذا رو من خودم درست می کنم،تو هم دو تا چایی بریز تا من هم خورشت رو ردیف کنم بعد بشینبم تقسیم کار.
بی حرف کاری که بانو از من خواسته بود انجام دادم و پشت میز نشستم منتظر بانو،او بعد از فارغ شدن از کارش روبروی من نشست و در حالی که چایش را جرعه جرعه می نو شید گفت:
-آشپزی مال منه،می مونه گردگیری خونه که اونو هم با اومدن سمانه بین خودتون تقسیم کنید اما تا آمدن اون باید تنهایی انجامش بدی.هرچند من نمی ذارم زیاد بهت سخت بگذره پس تا اومدن سمانه گردگیری طبقه پایین مال تو،اتاق های بالا رو هم من انجام می دم فقط سرویس بهداشتی بالا رو تو باید زحمتشو بکشی من نمی تونم،نظافت استخر و جکوزی هم فعلا با تو.سؤالی نیست؟
-نه.
-این تقسیم بندی ت زمانی که سمانه بیاد پابر جاست.
-قبوله.
-حالا پاشو بریم تا کل خونه رو نشونت بدم.
بانو بعد از نشان دادن خونه،از من خواست تا گردگیری و نظافت را آغاز کنم.باید اعتماد همه رو جلب می کردم و بعد سرفرصت نقشه ام رو عملی،رای همین مثل یک مستخدم واقعی شروع به کار کردم.هرچند در کارهای خانه به مامان کمک می کردم اما به این شدت و کثرت نبود.داشتم آینه داخل سالن را تمیز می کردم که افتخار آشنایی با آخرین پسز خانواده معینی فر نصیبم شد،از داخل آینه دیدم که از پله ها پایین می آمد.در حالی که خمیازه می کشید گفت:
-سمانه،یه چیزی بیار بخورم.
منو با سمانه اشتباه گرفته بود به جانبش برگشتم،با تعجب پرسید:
-تو دیگه کی هستی؟آهان،پس اون مستخدم جدیدی که مامی درباره اش با حامی حرف می زد تویی؟چه عجب مامی تو انتخاب خدمتکار سلیقه به خرج داده و بعد از یک پیرزن غرغرو و یک پیردختر بداخلاق،حوری مثل تو رو استخدام کرده.خوشگله،حیف تو نیست کلفتی کنی.
پسر پرو فکر می کنه داره با جی افش حرف می زنه،حیف که برای انتقام اومدم و باید دندون رو جیگر بذارم وگرنه می دونستم چه جوابی بهت بدم حال کنی.
-حالا به ما صبحانه می دی یا نه؟...ببینم کر و لالی.
این تحقیر ها را باید مدت کوتاهی تحمل کنم،وقتی به آنچه که خواستم رسیدم نوبت منه که به شما بخندم.
-بانو...بانو،یه چیزی بیار بخورم.
روی کاناپه لم داد و پاهایش را روی میز گذاشت و به کار کردن من زل زد،بی اعتنا به حضورش به کارم ادامه دادم.
-کجا می بری بیار اینجا.
-آقا فرزاد اینجا،جای غذا خوردن نیست،بیاید سالن غذاخوری.
-گفتم بیار اینجا بانو،اینجا آدم به اشتها میاد...زندگی ما رو باش،کلفتمون برامون تصمیم می گیره کجا بشینیم.
-اگر خانم ببینه ناراحت می شه.
-مامی با اخلاق من آشناست...بانو،اسم این دختره چیه؟کر ولاله یا نازش زیاده.
-کی؟طنین رو می گید،نه دختر خوبیه و سرش به کار خودشه و فقط به وظایفش می رسه.
-فکر می کنم حقوق می گیره که کارهای منو انجام بده،نه اینکه به سؤالاتم جواب نده.
-آقا فرزاد هرچی خواستی به من بگو انجام بدم.
-خودم می دونم چطور حرف حالیش کنم،تو هم برو به کارت برس فضولی هم موقوف،می دونی که چی می گم یا پیر و خرفت شدی و حرف حالیت نمی شه.
بانو بی هیچ حرفی به آشپزخانه رفت،دلم برایش سوخت،این پسره بی ادب دل مهربانش را شکسته بود.کارم با آینه تمام شد،وسایلم را جمع کردم و قصد رفتن به آشپزخانه را داشتم که گفت:
-هی دختر...آهای طنین با توام.
به جانب فرزاد نگاه کردم،گفت:
-بیا اینجا رو تمیز کن.
به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم،روی سرامیک کف سالن کنار پایش چای ریخته بود.با دستمال از آشپزخانه برگشتم و کنارش زانو زدم و مشغول خشک کردن شدم که پایش را روی دستم گذاشت.نگاهش کردم،با لبخندی شیطانی از دیدن چشمان پر از دردم لذت می برد.سعی کردم گرمای درد را در پشت نگاه سردم پنهان کنم،با صدای آهسته ای گفت:
-اگر می خوای تو این خونه کار کنی باید با من راه بیایی وگرنه کاری می کنم که از کار بی کار بشی،اگر باور نداری می تونی وقتی سمانه برگشت بپرسی،حالا پاشو برو یه چایی برام بیار.
پایش را از روی دستم برداشت،با دست دیگرم محل درد را فشردم،جای عاج کفشش روی دستم افتاده بود.دوباره نگاهش کردم،وقیجانه داشت نگاهم می کرد که با حرص فنجان خالی را برداشتم و آنجا را ترک کردم.وقتی بانو،من را با فنجان خالی دید گفت:
-بده چایی بریزم ببرم.
-نه خودم می برم.
از چشمان بانو فهمیدم قصد پرسیدن سؤالی را دارد،برای همین با فنجان پر سریع آشپزخانه را ترک کردم.وقتی فنجان را روی میز گذاشتم،گفت:
-حالا شدی دختر خوب...بده دستتو ببینم چی شد.
قبل از اینکه دستم را در دستش بگیرد آن را پس کشیدم.
-نچ،نچ هنوز هم وحشی و زمان می بره رام بشی،منم خوشم میاد وحشی ها رو رام کنم.
توی دلم گفتم،من آدم هستم و وحشی اون پدر بی شرفت که مثل خون آشام روی زندگی ما افتاد و ریشه زندگیمون رو خشکوند.جواب من به او سکوت بود.خودم را با بقیه کارهای باقی مانده مشغول کردم و با نواختن دوازده ضربه ساعت کمر راست کردم،تمام بدنم درد می کرد اما از کارهای خواسته شده کار زیادی نمانده بود.یک لیوان آب خنک برای خودم ریختم و کنار بانو نشستم،داشت سیب زمینی خلال می کرد.
-خسته نباشی.
-همچنین شما.
-این پسره بهت گیر داد؟
-کدوم پسر؟
-خودتو نرن به اون راه،حواست بهش باشه مثل اون بابای نامردشه.
-من با اون کاری ندارم.
-تو با اون کار نداری اما اون با تو کار داره،مراقب باش برات دردسر درست نکنه،زیاد جلو چشمش سبز نشو...تو هم مثل دختر منی،فقط گفتم که حواست رو جمع کنی.
-چشم،حواسم هست.
-حالا تا من اینهارو سرخ می کنم تو هم سالاد درست کن،ناهار بخوریم.
-پس بقیه چی؟
-خانم که می خواست بره گفت ناهار نمیاد،پسرها هم که جز پنجشنبه ها بقیه روزها ناهار نمیان پس امروز ظهر فقط من و تو هستیم.
-آقا فرزاد چی؟
-نفهمیدی!رفت بیرون،آمدنش هم با خداست.
کاهو را از یخچال خارج کردم و مشغول خرد کردن شدم.بانو،منو مخاطب قرار داد و گفت:
-بیچاره خانم چقدر روی تربیت این پسر و ختر انرژی گذاشت اما بی فایده بود،هرچی باشه بچه به ننه و باباش می ره دیگه،از قدیم گفتن عاقبت گرگ زاده گرگ شود.اون دختر که مزد خانم رو داد و رفت،حالا این پسره کی دستمزد خانم رو بده خدا می دونه.
-دختر؟
-آخ یادم نبود تو خبر نداری،اسفندیار خان یه دختر هم داره که آمریکا زندگی می کنه و با فرزاد،خواهر و برادر تنی هستن از زن دوم اسفندیار خان.وقتی بچه ها پنج شیش ساله بودن،دست بچه ها رو گرفت آورد به خانم گفت،اینها بچه های من هستن بزرگشون کن.خانم هم با اینکه دل خوشیی از اسفندیار خان نداشت اما برای بچه ها از مادری کم نذاشت و بع که بچه ها بزرگ شدن،ننه شون یادش افتاد بچه ای داره شروع کرد به نامه دادن و زنگ زدن.تازه فهمیدیم خانم رفتن خارج عشق و حال،هیچی دیگه دختره هوایی شد و گفت می خوام برم پیش مامانم،خون هم رو تو شیشه کرده بود.اسفندیار خان هم از ترس آبرو فرستاد رفت و با رفتن فرنوش،فرزاد هم علم کرد منم می خوام برم اما چون سربازی نرفته بود نمی تونست بره و همش می گفت یه خورده پول بیشتر بدین و منو قاچاق بفرستید برم.اسفندیار خان هم می گفت نه برو سربازی بعد برو،اینم داره دنباله کارهای خواهرشو انجام می ده تا آخر باباش مجبور شه بفرستش قاچاقی اونور مرز.
-که اینطور،چه خانواده پر ماجرایی.
-آره جونم کجاشو دیدی،ماهی نیست که ما توی این خونه تیاتر نداشته باشیم.
-تئاتر.
-آره همون،همین چند ماه پیش اسفندیار خان گیر داده بود به آقا حامی بیا برات زن بگیرم،دختر یکی از همکاراشو لقمه گرفته بود.آقا هم زیر بار نمی رفت حتی آقا رو برد و دختره رو نشون داد،امید داشت با دیدن دختره دل آقا نرم بشه اما نشد.حتی بهش گفت،کی گفته دختره رو عقد کنی فقط یه شیرینی ساده می خوریم و یه انگشتر دستش کن و بعد از معامله همه چیز و بهم بزن اما آقا زیر بار نرفت.نمی دونی چه جنگی به پا بود،خانم بیچاره از خواب و خوراک افتاده بود و به من می گفت بانو من آرزوی دامادی حامی رو دارم اما کسی که خودش بخواد،زور که نیست صحبت یه عمر زندگیه،خودم یه عمر زندگی اجباری رو تحمل کردم و نمی خوام همین اتفاق برای حامی بیفته.چی بهت بگم اصرار از اسفندیار خان امتنا از آقا حامی،می گفت اگز خوبه برای پسرات بگیر و اسفندیار خان می گفت اونا بچه اند و تو پسر بزرگمی.تا اینکه آقا حامی حرف آخر و زد و گفت،اگر یک کلمه دیگه اصرار کنید وسایلم رو جمع می کنم و می رم پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم.خانم هم تا این حرف رو شنید گفت که راضی نیست بچه اش رو به زور زن بده،اسفندیار خان هم حق نداره دیگه به ازدواج کردن آقا حامی کار داشته باشه.حالا نمی دونم اسفندیارخان چکار کرد،با پدر دختر همکاری کرد یا نه.
-حالا دختر چه شکلی بود؟حتما دختر عیب و ایرادی داشته.
-ما که ندیدیم فقط آقا حامی و اسفندیار خان دیده بودن،حتی خانم هم ندیده بود.اسفندیار خان هم اولین بار عکس دختر رو تو دفتر باباش دیده بود که اصرار می کرد اما شنیدم وقتی دختر رو تو مهمونی دیده بود می گفت حتی از عکسش هم خوشگل تر.حالا نمی دونم دختر چه ایرادی داشت که به دل آقا حامی نچسبیده بود،شاید هم دختر مالی نبوده و اسفندیار خان داشته بازار گرمی می کرده چون وقتی خانم خواست یه بار هم دختر رو ببینه،اسفندیار خان گفت هر وقت آقا پسرت رو راضی کردی تو جلسه خواستگاری می بینی اما خوب این وصلت سرنگرفت.
-حتما قسمت نبوده.
-شاید مادر...اما خانم هم باید فکر آقا باشن،داره سنشون می ره بالا.
همون بهتر که خانم فکر دامادی این غول بی شاخ و دم نیست،وگرنه معلوم نیست چه به روز دختر مردم می آورد.از حالا دلم به حال اون بخت برگشته ای که می خواد زن این بچه آدم خور بشه می سوزه،حتما روزی نیم کیلو آب می کنه و بعد از گذشتن یه مدت نامرئی می شه.

با زنگ ساعت بیدار شدم و یک غلت زدم و نگاهم به سمانه افتاد،دیروز آمده بود.دختر زیبایی نبود،اما با نمک بود و کمی هم سنش زیاد بود.درجا نشستم و دستهایم را از دوسو باز کردم و نگاهی به ساعت کنار تخت انداختم.آخیش امروز پنج شنبه بود و شب می رفتم خونه،چقدر دلم براشون تنگ شده بود.بلند شدم و تخت را مرتب کردم و لباسم را پوشیدم.
-سمانه بیدار شو.
-چیه؟
-صبح شده،من رفتم کمک بانو.
-باشه برو،من هم اومدم.
بانو مثل همیشه سحرخیز بود،بعد از نماز صبح نمی خوابید و می رفت نون تازه می خرید.با دیدن من گفت:
-دثگه می خواستم بیام بیدارتون کنم،پس سمانه کو؟
-بیداره،الان میاد.
-بشین،صبحانه ات رو شروع کن.
تقریبا صبحانه ام رو تمام کرده بودم که سمانه با خمیازه کش داری وارد آشپزخونه شد.
-ساعت خواب خانم،یه کم دیگه می خوابیدی.
-بخدا بانو خیلی خوابم میاد.
-معلومه مرخصی خیلی بهت ساخته،زود بیا صبحانه ات رو بخور تا این بساط جمع کنیم که امروز خیلی کار داریم.
-چه خبر بانو؟
-هیچ خبری،مگه باید خبری باشه،چند روزه ول کردی رفتی مرخصی این خونه پر از گرد و خاک شده.درسته که تو این چند روزه طنین یه کارایی کرده اما یه تنه که نمی شه همه جا رو تمیز کنه تازه کم تجربه هم هست،باید به خورده به خونه برسیم.
به کابینت تکیه دادم که ناگهان دردی عجیب در شکمم پیچید و با گفتن آخ،دستم را روی شکمم گذاشتم و خم شدم.
-چی شد...طنین چت شده؟
وقتی کمی دردم آروم شد،با صدای بی حالی گفتم:
-هیچی،یه مرتبه دلم درد گرفت.
-چیزیت نیست حتما سردیت کرده،الان بهت نبات داغ می دم خوب می شی.
به کمک سمانه روی صندلی نشستم،حتی با خوردن نبات داغ بانو هم دردم قطع نشد اما سعی کردم به روی خودم نیاورم.هرکدام به کار روزانه خود پرداختیم،بانو به خرید رفت و سمانه هم به طبه پایین رفت تا استخر و جکوزی را نظافت کند.داشتم کف آشپزخونه رو تی می کشیدم که صدای حامی اومد،داشت بانو رو صدا می زد اما جز من کسی نبود که جوابش رو بده.
-بله آقا.
-بانو رو صدا زدم کجاست؟
-رفتن خرید.
با اخمهایی گره خورده نکاهی به سر تا پای من کرد،نمی دونم چرا هروقت منو می دید اینطور نگاهم می کرد.
-صبحانه منو بیار.
با عجله و اضطراب صبحانه رو آماده کردم و داخل سینی گذاشتم و به سالن غذاخوری رفتم،پشت میز نشسته بود و داشت روزنامه می خوند.زیر ذرهبین نگاه حامی،میز صبحانه رو چیدم.
-تو نمی دونی من،تو فنجون چای نمی خورم.
-نه من خبر نداشتم.
-حالا که متوجه شدی اینو ببر برام استکان بیار.
-چشم.
تمام درهای کابینت را باز کردم تا بالاخره استکانها رو پیدا کردم،وقتی استکان رو جلوش گذاشتم آنرا برداشت و در نور نگاه کرد و گفت:
-نباید اینو بشوری.
با یک ببخشید به آشپزخونه برگشتم و استکان را شستم و با دستمال خشک کردم،دوباره استکان را بررسی کرد و گفت:
-چرا داخلشو دستمال کشیدی پرز گرفته،برو دوباره بشور بیار.
با کشیدن نفسی عمیق خشمم را قورت دادم،دلم می خواست آن استکان را بر فرقش بکوبم و بگم شما که کثافت بودن تو خونتونه برای من ادای آدم تمیز رو درمیارید.این دفعه آن را با دقت شستم و خشک کردم تا بهانه ای پیدا نکند،وقتی استکان را جلویش گذاشتم بعد از نظارت اجازه داد تا برایش چای بریزم.
-چرا ناخنهات اینقدر بلنده؟
-ناخنهای من بلندن!
-آره.
-اما من فکر نمی کنم.
-قرار نیست تو فکر کنی،همین که من می گم ناخنت بلنده باید قبول کنی.
اینا دیگه چه قومی هستن!
-چشم از این به بعد،دستکش دستم می کنم.
-دستکش نه،باید کوتاشون کنی.
باز هم این درد لعنتی در شکمم پیچید،با گفتن هرچه شما بگید به سمت دستشویی دویدم و برروی سرویس فرنگی نشستم،این دل درد و حالت تهوع داشت منو از پا در می آورد.شنیدم که حامی صدایم می کرد صورتم را شستم و دل از دستشویی کندم،پشت میز نشسته بود و داشت روزنامه می خوند.
-بله.
-حالت خوبه؟
-بله،امرتون.
-میز رو جمع کن.
میزو با هر جون کندنی بود جمع کردم و سر کارم برگشتم،دل درد دیگه امانم رو بریده بود و با پاک کردن هر طبقه ویترین کریستال ها خم می شدم شاید برای چند لحظه دردم آرام بگیرد.
-طنین.
با بی حالی به مخاطبم نگاه کردم،فرزاد با آن موهای عجیب غریبش بود.
-بیا بشین کنارم...چیه حال نداری،حالت خوش نیست.
با ناتوانی گفتم:نه،خوبم.
-پس بیا کنارم بشین.
-من کار دارم آقا فرزاد.
-ببین نشد...
قدم زنان کنارم ایستاد و ظرف کریستال را از دستم گرفت،در حالی که در تلالو نور درون آن را نگاه می کرد ادامه داد:
-قرار بود تو با من راه بیای تا بیکار نشی اما تو به قولت عمل نکردی،پس دیگه از دست من کاری برنمیاد.
بعد به یکباره ظرف را در هوا رها کرد،صدای فریاد طرف در هال هزار تکه شدن به گوشم رسید و با ناباوری به فرزاد نگاه کردم.می دانستم خانم عاشق ظرف قیمتی کریستالشه،حالا حتم دارم بیکار می شم.از شدت دل پیچه در کنار خرده های ظرف تا شدم و صدای خانم را از بالای پله ها شنیدم.
-طنین تو چیکار کردی؟ظرف نازنینم رو شکوندی،می دونی اون ظرف چقدر قیمت داره،بیا کتابخونه تا تکلیفت رو روشن کنم.
خانم این را گفت و بدون اینکه به کسی مهلت حرف زدن بدهد رفت،از قیافه اش عصبانیت می بارید.با خشم به فرزاد نگاه کردم،تمام زحمت های منو برای رسیدن به نقشه ام برباد داده بود.با نیشخندی گفت:
-برو تکلیفت رو بگیر حتما یک بار از روی دهقان فداکار،دوبار هم از روی چوپان دروغگو باید بنویسی.
-طنین چیکار کردی؟
نگاه پردردم را به بانو دوختم و گفتم:
-بانو،بخدا من مقصر نیستم.
-حالا برو ببین خانم چی می گه،من هم این خرده شیشه ها رو جمع می کنم.
حالت تهوع اجازه نداد بیشتر به بانو توضیح بدم و به طرف دستشویی دویدم.
-طنین تو امروز چته؟
-نمی دونم بانو،دارم از دل درد و حالت تهوع می میرم.
-برو ببین خانم چی می گه،بعد بیا تا فکری برات بکنم.
قبل از اینکه ضربه ای به در اتاق خانم بزنم صدای صحبت مادر و پسر رو شنیدم،حامی به مادرش می گفت:
من از روز اول هم گفتم با بودن فرزاد توی خونه،استخدام این دختره درست نیست.فرزاد بهش گیر داده،خودم دیدم فرزاد ظرف رو شکست.
-حق با تو بود،الان هم دختره رو رد می کنم تا این قائله ختم بشه.
-نه دیگه مامان،شما به دختره امید دادید و حالا درست نیست به خاطر مردم آزاری فرزاد بیکار بشه،بهتر به فرزاد تذکر بدید.
-امروز طرف و شکست،می ترسم پس فردا کار غیر قابل جبرانی انجام بده.
-نترس،این دختری که من دیدم خیلی حواسش جمع و اجازه هیچ غلط اضافه ای به فرزاد نمی ده.اصلا نمی دونم چه اصراری اسفندیار اینو ایران نگه داره،بفرسته بره پیش مادرش دیگه.
-اسفندیار نمی خواد پیش زنش کم بیاره،درسته که فرنوش رفته اما با نگه داشتن فرزاد می خواد قدرتشو به رخ زنش بکشه.
-مامان،می خوای با اتفاق امروز چظور برخورد کنی؟
-نمی دونم از یه طرف دلم به حال دختر می سوزه و نمی خوام بیکار بشه،از طرف دیگه می ترسم فرزاد زیر پاش بشینه و کاری کنه.
-اگر دختره اخراج هم بشه فرزاد دنبالش می ره،پس به دختر هشدار بده و بذار کارش رو ادامه بده.
-قبلا بهش گفتم...باشه،دوباره بهش سفترش می کنم.حق با توئه،اگر اینجا باشه حواس ما بیشتر بهشه.
از درد دوباره به خودم پیچیدم که در باز شد،سعی کردم راست بایستم که با حامی چشم تو چشم شدم.
-حالت خوبه؟
-بله آقا.
-پس رنگ پریدت عوارض پشت در ایستادنه،آمدنت خیلی طول کشید.خانم منتظرته،خودتو آماده کردی چه جوابی بدی.
می خواست با این حرف استراق سمع منو گوشزد منه.
-متاسفم.
-برو تو.
با داخل شدن من در را پشت سرم بست و منو با خانم تنها گذاشت،خانم مشغول سوهان زدن ناخنش بود و بدون نگاه کردن به من گفت:
-چرا اون ظرف شکست؟
-نمی تونم بگم،فقط می تونم بگم من مقصر نیستم.
-چطور می خواهی حرفت رو باور کنم.
-خانم می تونم بشینم؟
نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
-حالت خوب نیست؟
-نه خانم،از صبح حالم خیلی بده.
-برو وسایلت رو جمع کن برو خونه.
-خانم،من مقصر نیستم.
-می دونم...فقط جلو چشم فرزاد کمتر پیدات شه.
-یعنی منو اخراج نمی کنید؟
-نه،مگه نمی گی حالت خوب نیست برو خونه استراحت کن،چند ساعت زودتر رفتن تو فکر نمی کنم کار زیادی رو عقب بندازه.
-متشکرم خانم،با اجازه.فرزاد داخل سالن نشسته بود و مثل همیشه پاهایش را دراز کرده و روی میز گذاشته بود،داشت به کانالهای تلویزیون ور می رفت که با دیدن من لبخند پیروزمندانه ای زد.بی اعتنا به او به نزد بانو رفتم،سمانه داشت ناخنش را می جوید که با دیدن من از جا پرید و پرسید:
-چی شد؟
-هیچی،بانو می شه برام آژانس خبر کنی.
-اخراج شدی؟
سؤالی که در چشمان بانو بود از زبان سمانه پرسیده شد،به زحمت لبخند زدم و گفتم:
-نه،شانس آوردم آقا حامی همه چیز دیده بود.
-خدا رو شکر به خیر گذشت،حالا اژانس برای چی می خوای؟
-حالم خوب نیست،خانم بهم مرخصی داده.
-من رفتم به آژانس زنگ بزنم،سمانه حواست به غذا باشه نسوزه.
سمانه به محض مطمئن شدن از رفتن بانو،پرسید:
-مرخصی دادن یا اخراجت کردن؟
-نه اخراجم نکردن،شانس اوردم اگر حامی ندیده بود اخراج بودم اما حامی از من دفاع کرد.
-مطمئنی اون پیر پسر بداخلاق از تو دفاع کرده،اون اگر حکم اخراج نده از ما جانبداری نمی کنه.
-نه بابا،بنده خدا کلی مخ مادرشو شستشو داد تا منو اخراج نکنه.
-من که شک دارم،حاضرم روزی صد بار خرده فرمایشات فرزاد رو انجام بدم اما یک بار به حامی سلام نکنم.وقتی خدا اخلاق تقسیم می کرده این پسره نمی دونم دنبال چی بوده که بهش نرسیده،برای همین نزدیک چهل سالشه اما هنوز کسی قبول نکرده زنش بشه.
-کجا چهل سالشه!
-فکر کردی سی و پنج چقدر با چهل فاصله داره.
-ا طنین...تو هنوز اینجایی،ماشین اومده و تو حاضر نیستی.
-رفتم بانو.
گذاشتم فرزاد،در رویای شیرین اخراج من سیر کند و از خانه خارج شدم.وقتی دخل ماشین نشستم،از راننده خواستم منو به نزدیکترین بیمارستان برسونه.بعد از چهار روز موبایلم رو روشن کردم که سیل اس ام اس ها سرازیر شد،شماره طناز را گرفتم و با بی حالی سرم را به صندلی تکیه دادم.
-الو طنین،خودتی؟
-آره.
-آره و ...دختر دیوونه چرا جواب اس ام س ها رو نمی دی،اگر تا امشب خبری ازت نمی شد با مامور می آمدم خونه معینی فر.
-حالا بازجویی رو بزار برای بعد و گوش کن ببین چی می گم،بیا به این بیمارستانی که آدرس می دم.
-بیمارستان برای چی؟!
-طناز یادداشت کن...آقا آدرس این بیمارستانی که می رید گیه؟...طناز نوشتی.
-آره،حالا می گی چرا باید بیام.
-حالم خوب نیست و از صبح دل درد دارم،فکر کنم مسموم شدم.
-باشه خودم رو زود می رسونم.
بی حال به دیوار تکیه داده بودم تا جواب سونوگرافی آماده شود که طناز خودش را به من رساند،دکتر بعد از دیدن سونوگرافی تشخیص آپاندیس داد.مراحل قبل از عمل به سرعت انجام شد،دل تو دلم نبود و از عمل می ترسیدم اما از طرفی درد امانم را بریده بود.وقتی روی برانکارد به سوی اتاق عمل می رفتم با وحشت به طناز نگاه کردم که آن هم زیاد دوام نداشت و با بسته شدن در اتاق عمل،طناز از نطرم ناپدید شد.نگاه هراسانم را در اتاق سبز چرخاندم.در بین صحبتهای متخصص بیهوشی به خواب رفتم و با درد شدیدی بیدار شدم.
-طناز مردم،به دادم برس.
-چیکار کنم،می گن فشارت پایینه و نمی شه بهت مسکن زد.
-تو رو خدا بگو یه کاری بکنند.
-باشه،باشه الان می رم می گم.
این بار در کنار طناز،پرستاری سفید پوش ایستاده بود.
-تو رو خدا به دادم برسید.
-چه خبرته،مدتی وقت می بره تا مسکن اثر کنه.
آنقدر از درد به خودم پیچیدم تا خوابم برد،وقتی بیدار شدم اتاق با نور خورشید فرش شده بود.نگاهم به طناز افتاد،روی صندلی کنار تخت نشسته خوابیده بود.
-به به،بیمار بی تاب ما بیدار شد.
تا خواستم اشاره کنم که آروم باشه،طناز بیدار شد.
-آخ ببخشید،متوجه نشدم شما خوابید.
-نه اشکالی نداره،اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.طنین،تو چطوری؟
-خوبم اما کمی درد دارم.
-طبیعیه عزیزم،حالا هم وقت صبحانه است.
پرستار و طناز با هم از اتاق خارج شدن،نگاهم را بر روی نقطه نامعلومی بر روی سقف دوختم حالا با این مشکل چطور فردا به خونه معینی فر برگردم.
-تو که چیزی نخوردی.
-کجا بودی؟
-زنگ زدم خونه،خانم رجب لو حالت رو پرسید.
-خانم رجب لو.
-آره دیگه!همسر نگهبان مجتمع،دیشب وقت نبود به عفت خانم خبر بدم برای همین از آقای رجب لو خواستم خانمش رو بفرسته پیش مامان تنها نباشه.
-کی مرخص می شم؟نمی دونی.
-نه،تا دکتر نیاد معاینه ات نکنه معلوم نیست...خب تعریف کن این یه هفته چطور گذشت؟
-پر ماجرا.
-تعریف کن.
از لحظه ای که وارد خونه معینی فر شده بودم را واو به واو برای طناز تعریف کردم.
-حالا با این وضعی که پیش اومده بهتر دیگه برنگردی به اون خونه.
-چرا برنگردم،تازه اعتمادشون رو به دست آوردم.
-من از این فرزاد می ترسم،کاری دستت نده.
-نه بابا ،حقیقتش رو بخای من از حامی بیشتر می ترسم.
-اون چیکار کرده؟
-کاری نکرده فقط رفتارش کمی عجیبه،نمی دونم چرا،ولی احساس می کنم هر خطری برام باشه از جانب اونه،یه اخلاق سگی هم داره که همه توی اون خونه ازش حساب می برن حتی فکر کنم خود معینی فر هم از این پسرش بترسه.
-تو هرچی گفتی از پسر اولی و آخریه بود،پس اون یکی پسرش چی؟برو رو مخ اون،هرچی بخوای می تونی از زیر زبونش بکشی اون باید صندوق اصرار معینی فر باشه.
-اون آمفوتر...نمی دونم شاید...ولی فکر نمی کنم.
-آمفوتر!؟
-بابا خنثی خنثی،تو یه تلویزیون بده با یه کانالی که دائم فوتبال پخش کنه دیگه به هیچ کس کار نداره،آروم آرومه اما خیلی مهربونه برعکس همه آدم های توی اون خونه.
-مراقب باش عاشقش نشی.
-فعلا یه عاشق دلخسته دارم به اسم فرزاد،حوصله عاشق دیگه ای رو ندارم.
-ارسیا چی؟
-وای اسمشو نیار که کهیر می زنم،چیه!؟تو هم از مرجان یاد گرفتی،بیا برو زنگ بزن خونه معینی فر بگو چه بلایی سرم اومده نمی تونم چند روزی بیام.
-خانم عجول دندون رو جیگر بزار ببینم دکتر کی مرخصت می کنه،بعد زنگ می زنم تا مرخصی برات بگیرم.
-باشه تو برو خونه،هم استراحت کن هم به مامان برس.
-با تو چیکار کنم.
-مگه بچه ام،برو نگران من نباش.
-طنین می خوای من به جای تو برم توی اون خونه،کارت رو ادامه بدم.
-اگر نرفته بودم توی اون خونه اجازه نمی دادم،چه برسه به حالا اون فرزاد کثافت رو شناختم...برو دیگه.
-من برای تو نگرانم،بیا به خاطر من از اون میراث خانوادگی بگذز.جان طناز،نه نیار.
-طناز برو باز شروع نکن...من نصف بیشتر رای رو رفتم.
-حرف زدن با تو فایده نداره.نگاهم روی پارچه های مشکی چرخید تا به عکسش رسید،خدایا چرا؟دیگه نمی تونستم روی پاهام بایستم و لبه باغچه کنار خیابان نشستم،یعنی اون مرده؟پس من چی؟نقشه ام چی؟انتقامم چی می شه؟نه...به خونه نگاه کردم،من دیگه اینجا کاری نداشتم...چرا یک کار باقی مانده و آن هم پیدا کردن میراث خانوادگی.البته یک چیز هیچ وقت در دلم خاموش نمی شود آن هم شعله آتش خشم و کینه من نسبت به این خانواده است،کاش این مرد زنده بود تا من با دستهای خودم خفه اش می کردم. 
-نمی دونستم اینقدر بهش ارادت داری.
به سوی صدا نگاه کردم حامی بود،پشت رل نشسته بود و تازه از پارکینگ خارج شده بود.حسابی گیج شده بودم هنوز از شوک مرگ معینی فر خارج نشده بودم که این یکی جلوم ظاهر شد،سلولهای مغزم اعتصاب کرده بودن و اصلا نمی دونشتم چه عکس العملی باید نشون بدم.
-من...من...من هم تازه پدرم رو از دست دادم،دو روز پیش چهلمش بود.
حامی از ماشین پیاده شد و در حالی که با ریموت در رو می بست،به سویم آمد.
-متاسفم...اما شما برای مراسم پدرتون ده،دوازده روز غیبت کردین.
-من...
دختر احمق این چه قیافه ای که به خودت گرفتی،کمی خودم را جمع و جور کردم و با یه نفس عمیق ادامه دادم:
-بیمار بودم.اون روز آخری که از اینجا رفتم حالم خیلی بد شد و دکتر تشخیص آپاندیس داد،خواهر تماس گرفته بود.
-بفرمایید داخل.
با تردید نگاهی به حامی انداختم و وارد شدم،چند قدم از او دور نشده بودم که روی پا چرخیدم و گفتم:
-آقا حامی.
او که داشت در را می بست کامل باز کرد و گفت:
-بله.
-فراموش کردم...تسلیت می گم،غم آخرتون باشه.
با لبخند معنا داری گفت:متشکرم و بعد رفت.
معنی لبخندش چه بود،مطمئنا محبت آمیز نبود برعکس پر از تمسخر بود.متفکر از رفتار حامی،از در مخصوص مستخدمین وارد آشپزخانه شدم.کسی آنجا نبود به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس به آشپزخونه برگشتم،سمانه مشغول شستن ظرف بود و زیر لب داشت آواز محلی می خوند.
-سلام.
با تعجب به سمتم برگشت،دستش رو با حوله خشک کرد و منو در آغوش گرفت.
-کجایی تودختر...بانو می گفت خواهرت زنگ زده و گفته تو بیمارستانی.
-من که جز بیماری خبری ندارم،تو بگو چه خبر؟مثل اینکه در نبود من اینجا اتفاقات زیادی افتاده.
-اه چه جورم...حالا سر فرصت برات تعریف می کنم.
-بانو کجاست؟
-اتاق خانم.
-حتما خانم خیلی عزاداره.
-عزادار!هوم،اگر می گفتن دنیا مال تو اینقدر خوشحال نمی شد که خبر مرگ اسفندیار خان رو بهش دادن و خوشحال شد.هرچند خوب ظاهرسازی کرد اما اگر کسی خانم رو می شناخت،می تونست بفهمه چقدر خوشحاله.
-این حرفها باشه برای شب،الان اگر کسی حرفامون رو بشنوه برامون بد می شه.
-پس اگر برات ممکنه اون خرما رو بچین تو دیس.
-باشه،راستی آقا حامی کجا می رفت؟
-شرکت.
-شرکت؟!
-آره،اون فقط یه روز شرکتشو تعطیل کرد.
-اینو راست نمی گی،داری سر به سرم می ذاری.
-می گم از هیچی خبر نداری همینه دیگه...وای بانو داره میاد،به خرماها برس.
جایی که من ایستاده بودم طوری بود اگر سخصی وارد می شد متوجه حضورم نمی شد،بانو عصبی وارد آشپزخانه شد.
-سمانه شستی اون ظرفا رو.
-سلام بانو.
بانو به سمتم چرخید و با دیدن من گل از گلش شکفت.
-سلام دختر،حالت چطوره؟خوب شدی.
-متشکرم...متاسفم بدموقعی مریض شدم و دست تنهاتون گذاشتم.
-این چه حرفیه دختر،مگه بیماری دست خود آدمه که این حرفو می زنی...حالا یه قهوه برای خانم ببر،تسلیت هم بگو...بیا که کلی حرف و کار داریم...
-چشم.
وقتی از سالن می گذشتم،متوجه تغییر دکوراسین اونجا شدم و ظربه ای ملایم به در اتاق زدم و وارد شدم.خانم پشت به من جلوی پنجره با لباس خواب مشکی بلند و ساده اش ایستاده بود و به خیال اینکه من،بانو هستم گفت:
-بانو بذارش روی میز برو،کاری ندارم.
-ببخشید خانم،من طنین هستم.
بطرفم برگشت،با حرف سمانه مخالف بودم،خانم خیلی شکسته تر به نظر می رسید و دلم به حالش سوخت.
-خانم تسلیت می گم.
-متشکرم...بهتر شدی؟بانو می گفت حالت خیلی بده،بیمارستان بستری بودی.
-چیز مهمی نبود،یه عمل ساده بود که از شانس بد ن عفونت کرد.
-حالا چطوری؟
-خوبم خانم.
لحظه ای در سکوت براندازم کرد،معلوم بود فکرش جای دیگه ای پرسه می زنه.
-طنین،چند سالته؟
از سؤال ناگهانی خانم جا خوردم و با تردید گفتم:
-بیست وپنج سال.
-بیست وپنج...درست هم سن تو بودم...
-چی خانم؟
-هیچی می تونی بری،به بانو بگو تا ظهر کسی مزاحمم نشه.
-چشم خانم.
خانم را با تفکراتش تنها گذاشتم و متفکر از رفتار او به پیش بانو برگشتم و حرفهای خانم را بازگو کردم،بانو با افسوس سری تکان داد و گفت:
-امروز اصلا حالشون خوب نیست،گفتم با خواهرتون تماس بگیرم قبول نکرد.صبح زود می خواست بره بهشت زهرا و به بدبختی راضیشون کردم نرن،با اینکه این همه سال از اون روز شوم می گذره اما انگار همین دیروز بود حتی یک لحظه اش رو هم نمی تونم فراموش کنم.
گیج شده بودم،گفتم:
-چه روزی بانو؟
-روز شهادت آقای معینی.
-آقای معینی؟!
-آره جلو در این خونه ترورش کردن،بعدها فهمیدیم ایشون در جریان انقلاب فعالیت می کرده اما اون نامردها جوانمرگش کردن.اون موقع آقا حامی شش،هفت سال بیشتر نداشت.
مغزم کرخت شده بود و مفهوم حرفهای بانو را درک نمس کردم،با سردرگمی نگاهش می کردم و حرفهایش را می شنیدم اما بانو حرفش را ادامه نداد و در حالی که با سرانگشت اشکش را پاک می کرد رفت.به سمانه نگاه کردم،داشت برنج پاک می کرد.
-سمانه،بانو چی می گفت،من که از حرفاش چیزی نفهمیدم.
-بخاطر اینکه از چیزی خبر نداری...معینی فر شوهر دوم خانم،همسر اولش که پدر آقا حامی بودن اول انقلاب توسط منافقین ترور می شه و امروز سالروز شهادت ایشونه.تو شک نکردی چرا اسم کوچه شهید معینی.
-نه،یعنی چرا اما فکر کردم تشبه اسمیه،نه اینکه فامیلی این خانواده معینی فر برای همین زیاد کنجکاو نشدم.
-مرحوم اسفندیار فامیلیشو عوض کرد و گذاشت معینی فر وگرنه فامیلش چیز دیگه ای بود فقط فامیل آقا حامی،معینی و بقیه معینی فر هستند.
-چه ماجرای درهم و برهمی!
-صبر کن،از این پیچیده تر هم می شه...پاشو برو یه دستی به سالن بکش تا بانو صداش در نیومده.
-خواهش می کنم امروز که خانم حوصله نداره منو با فرزاد سرشاخ نکن فقط کافیه چشمش به من بیفته،تا حالمو نگیره ول کن نیست.
-خیالت راحت فرزاد خان رفتن شمال،از پسرا کسی جز آقا احسان نیست و اون هم که به کسی کار نداره.
مشغول دستمال کشیدن کف سالن شدم اما فکرم پیش حرفهای بانو بود.حامی ثمره ازدواج اول خانم و احسان حاصل ازدواج خانم با اسفندیار و فرزاد و فرنوش نتیجه ازدواج دوم و مخفیانه اسفندیار.ازدواج خانم با شخصی مثل اسفندیار برایم سوال انگیز بود،هرکس کافی بود فقط یک برخورد با آنها داشته باد تا متوجه تفاوت فاحش این زوج شود.با رفتاری که امروز از خانم دیدم برایم این ازدواج معما شده،زنی که با گذشت این همه سال سالگرد فوت شوهر سابقش رو به یاد داشته باشد و برایش سوگواری کند در حالی که چند روزی از مرگ شوهر دومش نگذشته!اینو باید حل کنم و جوابش یا در دست بانوست یا سمانه.از روی زمین بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم،لکه ها پاک شده بود و کف سالن از تمیزی برق می زد.با دیدن سمانه که وسایل نظافت را بالا می برد فکری در ذهنم جرقه زد امروز بهترین فرصت،اگر زودتر اون میراث رو پیدا نمی کردم دچار دردسر می شدم چون با تقسیم ارث بین ورثه دیگه هیچ گونه دسترسی به حق خودم و خانواده ام نداشتم.
-سمانه کمک نمی خوای؟
-کاری نداری؟
-نه.
-پس بیا بریم اتاقای بالا رو تمیز کنیم،باید اتاق فرنوش خانم رو هم آماده کنم آخه امشب می رسه.
-جدا.
در حالی که با سمانه همراه می شدم گفتم:
-سمانه چند ساله اینجا کار می کنی؟
-هشت سالی می شه.
-پس تو خیلی چیزا می دونی.
-تا حدودی،چطور؟
-چند تا سوال برام پیش اومده،باشه شب ازت می پرسم.
-باشه...خب اتاق آقا حامی مال من چون خیلی وسواسی و حساس و اگر چیزی جابجا بشه که باب میلش نباشه آدم رو دیوونه می کنه،اتاق فرزاد هم مال تو.این دو تا برادر ضد هم هستن،هرچی این رو نظافت حساسه اون بی خیاله.بعد من می رم اتاق مرحوم آقا معینی فر تو هم برو اتاق فرنوش خانم،اون اتاق آری رو می گم،اتاق آقا احسان باشه وقتی بیدار شد.
-نمی شه تو بری اتاق فرنوش خانم چون با سلیقه اش بیشتر آشنایی.
سمانه کمی فکر کرد و گفت:
-باشه،اون مرحوم دیگه براش چه فرقی می کنه مهم اینکه اتاقش تمیز باشه اما فرنوش خانم...باشه این اتاق و اتاق چهارمی مال تو.
با اینکه خیلی دوست داشتم اتاق معینی فر را ببینم،اما اول به اتاق فرزاد رفتم تا بعد سر فرصت به اتاق دیگر بپردازم.اتاق این پسر درست مثل شخصیتش شلوغ و بهم ریخته بود،در نگاه اول سرگیجه گرفتم نمی دونستم از کجا باید شروع کنم.روی دیوارهای اتاقش پر بود از پوستر انواع و اقسام افراد،همه مدل و همه شکل و یک سیستم صوتی مجهز که در اطرافش پر بود از سی دی،لباسهایی که هر سو پراکنده شده بود.یک ساعت و نیم این اتاق وقت منو گرفت،وقتی کارم تمام شد به نتیجه اش نگاه کردم،با آنچه که بود قابل قیاس نبود.حالا نوبت جایی بود که مدتها آرزوی گشتنش رو داشتم و همزمان با ورود من به اتاق معینی فر،سمانه از اتاق دیگر خارج شد.
-تموم کردی؟
-نه اتاق فرزاد خان خیلی وقتم رو گرفت.
-می دونم چی می گی،من کارم تموم شده و می رم پایین،فکر نمی کنم اتاق اون مرحوم زیاد کاری داشته باشه تو هم زود بیا پایین.
وقتی سمانه رفت خیالم راحت شد که در آرامش می توانم این اتاق را جستجو کنم،در رو بستم و به ان تکیه دادم و نگاهم را در تمام اتاق چرخاندم.فکر می کردم با یک اتاق کار روبرو می شوم اما حالا یک اتاق کار بزرگ روبروی من بود،از کجا معلوم که اون کتابهای عتیقه توی همین اتاق نباشه.وجودم از هیجان لبریز بود،خوشبختانه اتاق تمیز بود و فقط نیاز به گردگیری داشت. در حالی که به ظاهر اتاق را گردگیری می کردم شروع به گشتن کردم،اما هرچه می گشتم کمتر به نتیجه می رسیدم.آخرین جا زیر تخت بود،جایی که کمترین احتمال را داشت برای پنهان کردن اون عتیقه ها،خم شدم و زیر تخت رو نگاه کردم،چیزی زیر تخت نبود جز...آن سوی تخت یک جفت کفش مشکی براق،کفش؟!...تا جایی که یادم میاد من آنجا کفشی ندیده بودم،شاید هم دیده و توجه نکرده بودم اما نه مثل اینکه کفش ها تکان می خوردن،درسته درون کفش پا بود.سرم را سریع بلند کردم که محکم به لبه تخت خورد،آخ گویان چشمم را محکم بستم و با دستم پیشانیم را مالش دادم و به آن سوی تخت نگاه کردم.انتظار دیدن روح معینی فر را داشتم اما به جای روح،حامی بود که با بالا دادن یک تای ابرویش حدس می زودم می خواهد بازجویی کند.
-سرکار خانم اینجا چیکار می کنن؟
-من...داشتم نظافت می کردم.
-نظافت!جالبه،زیر تخت دنبال چی می گشتید؟
-زیر تخت...من...راستش با پا چیزی رو شوت کردم زیر تخت،داشتم نگاه می کردم ببینم چی بود.
-حالا پیدا کردی؟
-نه چیزی ندیدم،فکر می کنم دچار توهم شدم.
-شاید من مزاحم تفتیش شما شدم.
-چی فرمودین؟
-هیچی،دیگه کاری نباید توی این اتاق داشته باشید؟درسته.
پسره ی مزاحم،چه پاسبانی اموال ناپدریشو می ده،همچین رفتار می کنه که انگار دزد گرفته و دیگه خبر نداره که بابا جونش سردسته دزدهاس.
-نه کاری ندارم.
-پس بفرمایید به بقیه کارهاتون برسید و دست از توهم بردارید.
سرم را پایین انداختم و هنوز چند قدم دور نشده بودم که با شنیدن صدایش به طرفش برگشتم،فکر می کردم پشت سرم باشد اما هنوز کنار تخت ایستاده بود.
-طنین.
-بله.
-اگر به استراحت بیشتری نیاز داری برگرد خونه،چند روز بیشتر غیبت کنی کارهای این خونه رو هوا نمی مونه.
-متشکرم آقا،حالم خوبه...نگران نباشید،دیگه دچار توهم نمی شم.
-امیدوارم...برید به کارتون برسید،من هم به کارم برسم.
بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-این توهم شما منو از کارم انداخت.
با من از اتاق خارج شد و با گامهای بلند خودش  را به اتاقش رساند،انگار ماموریت داشت منو از اتاق معینی فر خارج کنه.من که وجب به وجب این اتاق رو گشتم،یعنی کجا می تونه گذاشته باشه!شاید من اتاق رو خوب نگشتم یا اون جای دیگه گذاشته،باید سرفرصت این اتاق رو دوباره بگردم و بعد سراغ جاهای دیگه برم.
-تو که هنوز اینجایی به چی مات شدی،نکنه دوباره دچار توهم شدی.
-من،نه...ببخشید فکرم جای دیگه بود.


خرید دوربین عکاسی

رکورد کانن با تجربه ای بیش از سی سال و چهار شعبه با افتخار آماده خدمت رسانی به تمامی هموطنان در سراسر کشور میباشد

خرید دوربین عکاسی کانن ، خرید دوربین عکاسی نیکون ، خرید دوربین عکاسی سونی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی