باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 7

کلید را آهسته در قفل چرخاندم و در را با یک هل کوچک باز کردم و پاورچین وارد شدم فقط آباژور گوشه سالن روشن بود،نور همان کفایت می کرد تا جلوی پایم را ببینم.صدای نجواگونه ای گفت: -طنین اومدی؟ دستم را روی قلبم گذاشتم و به سوی منبع صدا نگاه کردم. -طناز؟!تویی. -آره...ببین من بعدا تماس می گیرم. گوشی را روی دستگاه گذاشت. -نصف شبی با کی حرف می زدی؟ -با دوستم،قهوه می خوری. -تو با دوستت حرف زدی و سرخوشی ولی من از خستگی دارم می میرم،قهوه بخورم که خوابم نبره. -ما باید با هم حرف بزنیم. -اگر می خوای درباره دوستت حرف بزنی،گوشهای من خیلی خسته اند و حوصله شنیدن ندارن. -درباره تابان،باید باهات حرف بزنم. نور تند چراغ آشپزخانه باعث شد چشمم را ببندم. -چیه باز به جون هم افتادید.


-نه،بیا بشین تا قهوه درست می شه برات بگم. روی صندلی لم دادم،طناز از داخل کشو بسته سیگاری جلوم گذاشت و گفت: -اینو دیروز از تو جیب تابان پیدا کردم. -سیگار! -نخیر سیگاری... -حشیش؟ -آره. -اون برای این کارا خیلی بچه است. -دیروز که اینو پیدا کردم رفتم مدرسه شون و با معلم مشاورشون حرف زدم. -تو رفتی به معلمش گفتی برادرمون حشیش مصرف می کنه. -نه رفتم ببینم دوستاش کی هستن،منم می دونم اگر معلمش بفهمه ممکنه بجای کمک مشکل رو بغرنج کنه. -خب،چی کشف کردی؟ -گفت مدتیه که با بچه های بزرگتر از خودش می گرده،چند تا از کلاس سومی ها از این بچه هایی هستن که دوسال دوسال کلاسها رو می گذرونند.بچه های شر و مشکل دار...فکر کنم باید مدرسه اش رو عوض کنیم. -این مشکل با پاک کردن صورت مسئله حل نمی شه و باید یکی با تابان صحبت کنه،اون یه نفرم من و تو نیستیم. -دوستمم همین عقیده رو داشت و می گفت این کار تابان تو این سن مشکل حادی نیست،هر پسری تو این سنین این کارها رو می کنه. -این دوست مفسر خصوصیات و روحیات پسران کیه،از تو لپ لپ پیداش کردی. طناز سرش رو پایین انداخت و در حالی که با دسته فنجون قهوه اش بازی می کرد گفت: -تازه آشنا شدیم،مدارک تحصیلیشو آورده بود برای ترجمه و می خواست برای ادامه تحصیلات بره آمریکا پیش خواهرش اما منتفی شده...پسر خوبیه. -پسر خوبیه؟طناز من برای خودم به اندازه کافی دردسر دارم،نگران تو هم باید باشم. -نه،من...حالا با تابان چیکار کنم. -می گم سعید باهاش صحبت کنه. -چرا سعید؟ -نه،پس رفیق شفیق شما با این نظرات عدیده روحیه شناسیش. -اون خیلی روشنفکره. -این بحث رو تموم کن،خودم فردا با سعید حرف می زنم.دیگه حرفی باقی نمونده چون من پرواز خسته کننده ای داشتم باید بخوابم،درباره این دوست جدیدت هم کمی دقت کن. *** -مرجان،جان من فردا شب پرواز دارم... -خب شما کی وقت داری؟ -مرجان چرا می خوای بخاطر من مهمونی تو تغییر بدی،مگه همکارها رو دعوت نکردی. -چرا اما باهاشون تماس می گیرم و می گم زمان مهمونی تغییر کرده. -مرجان احمق گیر آوردی،مهمونهایی در میون نیست باید بگی مهمون امن هم حتما همکار گرامی همسرت،فواد ارسیاست. -ای قربون هوش و ذکاوتت بشم. -تو چرا حرف تو گوشت فرو نمی ره. -تو چرا حرف تو کله ات فرو نمی ره،گفتم شش ماه می ری مرخصی و عاقل می شی اما یه سر سوزن هم که بهت امید داشتم از دست دادم.این بنده خدا هنوز منتظر جواب تو. -کی گفته منتشر من باشه...خدا رو شکر پروازهای من و تو جداست. -غصه نخور،من هم بزودی میام تو پروازهای خارجی. -مبارکه. -مرسی،من کی قرار این مهمونی رو بذارم. -هیچ وقت. -گمشو تو هم با این جواب دادنت. جواب من همین بود،کار نداری. -ا چی چی رو کاری نداری،من هنوز یه جواب درست حسابی نگرفتم. -من جواب دادم اون دیگه مشکل توئه که گوش شنوا نداری،باید برم به مامانم برسم خدانگهدار. با پرویی تماس رو قطع کردم و با سرعیت به کنار مامان شتافتم و براش از هر دری حرف زدم،راز و نیاز مادر و فرزندی که تو این بیست و اندی روز زیاد انجاام می دادم. -سلام. -سلام،کجا بودی طناز. این روزها زیاد با این دوست جدیدش قاطی شده بود و این کارش نگرانم می کرد. با بغض گفت:رفته بودم دیدن مینو. از جلو در اتاق مامان گذشت و به اتاقش رفت،با لبخند به مامان نگاه کردم و گفتم: -فکر کنم مثل بچه ها با مینو دعواش شده،حتما کلی گیس همدگه رو کشیدن...مامان چرا ما رو اینقدر لوس کردی. مامان به رویم لبخند مهربانی زد اما چشمش نگران طناز بود. -الان می رم فضولی،اگر حدسم درست باشه آشتیشون می دم. در اتاق رو باز کردم،طناز گوشه تختش نشسته بود و زانوهاشو در آغوش گرفته بود. -این چه قیافه ای که گرفتی،دوست جونت گذاشتت سر کار یا زدین به تیپ و تار هم...د بگو چته،مامان و هم نگران کردی. -رفتم دیدن مینو. لبه تخت کنارش نشستم و گفتم: -جرا رفته بودی دیدن مینو. -آره...صبح زنگ زدم از مامانش آدرس منزل مینو رو بگیرم که مستخدمشون گفت مینو خانم شب عروسیش تصادف کرده و الان هم بیمارستان بستری،خانم یغماییان هم بیمارستانند.آدرس بیمارستان و گرفتم و با نگار رفتیم بیمارستان...کمیل نذاشت ما مینو رو ببینیم. -کمیل...به اون چه ربطی داشت،مگه ما با مینو تصادف کردیم. -چه می دونم،پسره عقده ای نذاشت دیگه. -صبح می خواستی بری چرا منو بیدار نکردی. -آخه سپیده تازی زده بود اومدی خونه،دلم نیومد بیدارت کنم و گفتم استراحت کنی بعد دوباره با هم می ریم دیدن مینو. -حالا پاشو یه آبی به صورتت بزن بعد زنگ بزن بیمارستان و تلفنی حال مینو رو بپرس،خدا کنه چیز مهمی نباشه. -الان بیست و پنج روزه از عروسیش می گذره حتما حالش خیلی بد بوده که نگهش داشتن. -پاشو،نفوس بد نزن. *** با ریموت در ماشین رو قفل کرده و دسته گل را کمی در دستم جا به جا کردم،منزل سفید پوش یغماییان جلوی رویم بود.چهل روزی بود که مینو از بیمارستان مرخص شده بود،دیروز طناز و نگار به دیدنش اومده بودن و هردو از وضعیت بد روحی مینو می گفتن اما ترس من از روبرو شدن با کمیل بود با اون زبون گزنده اش.با راهنمایی مستخدم روی یکی از صندلی های سالن نشستم خیلی دلم می خواست مستقیم به دیدن مینو بروم اما ادب حکم می کرد اول مادرش رو ببینم،مادرش زن مهربونی بود که البته زیادی تحت نفوذ همسر و پسرش بود. -وای طنین جون،تویی دخترم. -سلام خانم یغماییان،حالتون چطوره؟ -سلام دخترم...مگه سرنوشت این دختره می ذاره حالی برای آدم بمونه. در چهره اش دقیق شدم از زمانی که تو عروسی دیده بودمش پیرتر به نظر می رسید و چین و چروک هایی در صورتش پیدا شده بود. -خسته به نظر می رسید خانم یغماییان. -خسته،دارم می میرم.بچه ام چه پیشونی نوشتی داره،دلم براش کبابه...پسره بی چشم و رو این مدت که پیداش نبود،امروز صبح اومده و می گه زن ناقص نمی خوام.بهش گفتم بچه ام سالم بود تو به این روزش انداختی،پرو پرو تو چشمام نگاه می کنه می گه این از بدقدمی خودشه و من زن شوم که از شب اول برام بد بیاری داشته باشه نمی خوام...من باید بهش چی می گفتم،دختر مث پنجه آفتابم رو دستی دستی بدبخت کردیم. -این نشون کته فکری اون آقاست،به قول قدیمی ها جلو ضرر رو از هرجا بگیری منفعته...حالا خود مینو چی می گه. -بچه ام خبر نداره،اگر بفهمه مثل یه میوه لک دار نخواستنش دق می کنه...عزیزم،مینو خیلی بهت علاقه داره و مثل یه خواهر دوستت داره،تو باهاش حرف بزن شاید این مهر سکوت رو از لبش برداره. -هرکاری از دستم بربیاد کوتاهی نمی کنم. -خدا تو رو برای مادرت ببخشه...راستی حال مادرت چطوره؟مادرت هم خیلی خانمه ولی حیف که زندگی باهاش ناسازگار بود،پدرت هم خدا رحمت کنه. -متشکرم خانم یغماییان،می تونم مینو رو ببینم. -حتما خانمم،مینو تو اتاقشه. -خودم راه اتاقشو بلدم شما زحمت نکشید. -من هم مزاحمت نمی شم،برو خانمم. بالای پله ها،هال کوچکی بود که با یک دست نیم ست قرمز رنگ تزئین شده بود و فضاش آکنده از بوی سیگار،شدت بو بقدری زیاد بود که بینی رو می سوزوند.پشت در اتاق مینو لحظه ای مکث کردم که صدای در یکی از اتاقها رو شنیدم و از دیدن هیبت کمیل جا خوردم،با موهای ژولیده و ته ریش نزده و حلقه سیاه دور چشمش نگاهم می کرد.احساس کردم واژه هایی روی لبانش می رقصیدن اما او بدون حذفی در اتاقش رو بست،بوی سیگار از اتاق او بود.سری تکان دادم و آرام به در اتاق مینو زدم،در را باز کردم و سرم را داخل بردم. -مینو خانم ما چطوره؟ نگاهمان با هم تلاقی کرد،مینو لب می زد و بغض دار بود.کسی که روی تخت خوابیده بود هیچ شباهتی با مینویی که می شناختم نداشت،طناز گفته بود خیلی تغییر کرده اما این همه تغییر باور نکردنی بود.کنارش لبه تخت نشستم و دستش را میان دستم گرفتم،دستانی استخوانی. -دختر خوب نبینم مریض باشی. -طنین چرا من باید زنده بمونم. -برای اینکه زندگی کنی عزیزم. -زندگی!من الان با یه مرده تنها تفاوتم نفس کشیدنمه. -همیشه که روتخت نمی خوابی و بالاخری بلند می شی...در ضمن آقا داماد دمش و گذاشته روی کولشو دبرو که رفتی. بغضش ترکید و میان گریه گفت:فقط اومد تا رسولم رو از من بگیره لعنتی. -من فکر نمی کنم رسول آدم بی منطقی باشه که فقط بریا یه اسم تو شناسنامه ات تو رو نخواد. -رسولم... -بجای گریه کردن برام تعریف کن ببینم چی شد. -شب عروسی ما برای ماه عسل راهی شمال شدیم آخه این تنها خواسته من بود،می خواستم اونجا خودم رو تو دریا غرق کنم...تو راه تورج خیلی حرف می زد،ترجیح دادم خودم رو به خواب بزنم که...تصادف بدی بود فقط می سوختم و نمی تونستم نفس بکشم،وقتی بهوش اومدم تو بیمارستان بودم.تو اتاق تنها بودم،وشحال شدم و گفتم حتما از شر تورج راحت شدم اما پرستار به خیال خودش خوش خبری داد که حال تورج خوبه و تنها پیشونیش پنج تا بخیه خورده ولی من از دو قدمی مرگ برگشتم.تورج به دیدنم نمی اومد و رفتار خانوده ام هم کمی عجیب بود،حدس می زدم آقا دیگه منو نمی خواد ولی بخدا اگه ناراحت بشم فقط نگران رسول بودم.خانواده ام که چیزی نمی گفتن مجبور شدم از پرستارها حرف بکشم تا ببینم چه بلایی سرم اومده،گویا یه جسم تیزی تو سینه ام فرو رفته و به قلبم آسیب رسونده.روی من عمل پیوند انجام شده بود،پرستار گفت خیلی خوش شانس بودم چون همون موقع یه مصدوم رو به بیمارستان میارن که مرگ مغزی شده بود و قلب اونو به من پیوند می زنن.اون جوون عضو انجمن اهدای عضو شده بود تا بعد مرگش اعضای بدنش رو اتونه اهدا کنه،خیلی دوست داشتم ناجی خودم رو بشناسم و از پرستار خواستم مشخصات اون آدم خیر رو بیاره.در مقابل اصرار من تسلیم شد بره ببینه مدرکی پیدا می کنه،برای شناختن اون جوون رفت و با یه گواهی نامه رانندگی برگشت...طنین،قلب رسولم تو سینه منه و من تحمل این قلب عاصق رو ندارم و نمی تونم با قلب بی قرار اون زندگی کنم...چرا رسول با من این کارو کرد،چرا قلبش باید نصیب من بشه.من باید همسفرش می شدم نه امانت دارش،هرتپش این قلب به من می گه بی وفام و در حق رسولم بد کردم...(با طعنه ادامه داد)بابام در حقش بزرگواری کرده و یه مراسم سوگواری آبرومند براش گرفته...خدا چرا با من این معمله رو کردی. اشکخای من با مینو همدردی می کرد،دستش رو میون دستم فشردم و گفتم:آروم باش مینو،برات خوب نیست...بخاطر قلب رسول آروم باش...مگه نمی گی امانت دار رسولی پس امین باش. -هیچ کس دیگه نمی تونه عشق رسول رو از من بگیره چون عشقش تو قلبشه و قلبش تو سینه من،دیگه زور بابا و کمیل بهش نمی رسه اما جیگرم داره آتیش می گیره.ای خدا،چقدر من بدبختم. -مینو،تو خدا آروم باش اگر خانواده ات،تو رو اینطوری ببینن دیگه نمی ذارن بیام دیدنت. -این هم رو کارهای دیگه شون،طنین می خوام بمیرم و لابد برای این این هم باید از خانواده ام اجازه بگیرم. -مینو بخاطر قلب رسول به خودت ظلم نکن...اگر همین طور بی تابی کنی،مجبورم مامانت یا کمیل خان رو صدا کنم. -طنین این خونه رو نمی تونم تحمل کنم،منو از این خونه ببر. -کجا ببرم؟ -قبرستون...فقط این خونه نباشه،هرجایی بود بود. -بذار با مامانت صحبت کنم ببینم اجازه می ده امشب بیایی خونه ما. راضی کردن خانم ثغماییان راحت بود اما کمیل کار حضرت فیل بود،من نمی دونم خونه اینا چند تا رئیس داره اما اون هم بالاخره قبول کرد البته به قول طناز با زبون خوش خط و خالم. طنین-من دارم می رم،مینو جان داروهات فراموش نشه من شرمنده مامانت بشم. نگار-اگر یادش رفت خودم به خوردش می دم،نگران نباش. تابان-آجی جون اگر اومدی دیدی مجتمع خالی از سکنه است نگران نباش،بدون از دست هرهر و کرکر این سه تا فرار کردن. طناز-تابان مودب باش،برو تو اتاقت. تابان-بفرما هیچی نشده منو تبعید کردن. نگار-کر جرات داره نامزد خوشگل منو تبعید کنه،اگر طناز نازک تر از گل بهت بگه با این دندونام خرخره اش رو می جوم. تابان-نگار،تو آدم خور بودی و ما خبر نداشتیم. نگار-بخاطر تو طناز که سهله،آدم هم می خورم اما به شرطی که وقتی بزرگ شدی منو بگیری. طناز-صبر کن ببینم،مگه من آدم نیستم. نگار-من که شک دارم. تابان-بالاخره یه همصدا با من پیدا شد. طنین-ببخشید بحث مهم علمی طناز شناسیتون رو قطع می کنم،من دیگه رفتم شب خوشی داشتی باشید. طناز-ا صبر کن کارت دارم. داخل راهرو ایستادم،طناز نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت: -فردا کی میای؟ -اگر نقص فنی نداشتی باشیم نه صبح باید تهران باشم،چطور،کاری داری؟ -آره...فردا عصر کاری نداری؟ -فردا عصر،نه. -قرار بذارم. -با کی؟ -با این دوست جدیدم...می خواد بیاد خواستگاری،گفتم تو اول باید ببینیش و تا تو اجازه ندی نمی تونه بیاد خواستگاری. -باشه...من دیرم شده و پایین منتظرم هستن،دیگه سفارش نکنم مراقب مینو باش.کمیل منتطر یه کوتاهی کوچیکه تا منو زنده زنده آتیش بزنه،خدانگهدار. *** از دیدن طناز که روی کاناپه خوابیده بود خنده ام گرفت،جز صدای ضربات چکه آب به سینک دستشویی صدایی نمی آمد حتما نگار و مینو رفته اند.شانه ای بالا انداختم و اتاقم رفتم،نه اون دوتای دیگه اینجا رو تخت من و طناز بیهوش شده بودن.در کمد رو باز کردم تا کیفم رو داخلش بذارم. مینو-سلام طنین،اومدی. طنین-سلام مینو خانم سحرخیز،اینجا چه خبر؟ نگار-هیچی تا نصف شب حرف می زدیم،بقیه اش رو هم خواهر عزیزت حرف زد.راستی طنین،طناز زبون س سو س رو از کجا یاد گرفته؟ -سلام. نگار هم بیدار شد،نگاهی به چشمان پف کرده اش انداختم و گقتم: طنین-زباون س سو س چیه؟ نگار-نمی دونم والا،دیشب تا صبح طناز با تلفن حرف می زد و هرچی استراف سمع کردم جز س سو س چیزی نشنیدم و گفتم نکنه زبون جدید و من خبر ندارم. طنین-منو بگو این بچه رو امانت گرفتم و دست کیا سپردم. طناز-نگار بیدار شو بعد گزارش منو بده...سلام طنین،کی اومدی؟ طنین-پنج شیش دقیقه می شه.طناز،مینو مریضه اینجوری ازش پرستاری می کنی. طناز-مگه نگار گذاشت بخوابه. مینو-نه طنین،خودم دوست داشتم کمی بیدار باشم و از بودن با بچه ها لذت ببرم. نگار-طناز نمی خوای به ما صبحونه بدی،مردیم از گشنگی. طنین-دیگه باید فکر ناهار بود،طناز یه چیزی بده بچه ها ضعف نکنن تا من ناهر سفارش بدم،دیگه باید سروکله تابان هم پیدا بشه. نگار-من پیتزا می خورم. مینو-روتو برم. طنین-مینو جان،تو چی می خوری؟ نگار-مینو پیتزا بدش میاد،براش شینسل سفارش بده. طنین-من و مینو شینسل می خوریم و برای شما سه تا پیتزا و برای مامان هم... طناز-نیم ساعت پیش ناهارشو دادم. بشقاب را به دست طناز دادم و او در حال خشک کردن گفت: -بعدازظهر رو یادت نرفته که؟ -نه،نمی خوای قبل از دیدنش اطلاعی بدی. -نه. -اما این منصفانه نیست،حتما تو گفتی چیکار کنه تا نظر مثبت منو جلب کنه. -نه به اون هم چیزی نگفتم...دوست دارم ببینیش بعد بگم چطور آدمیه،به اون هم همین رو گفتم.شما اگر بدون شناخت همدیگر رو ببینید بهتر می تونید نسبت به هم رفتار کنید،یه رفتار واقعی نه نمایشی. -چه ایده عجیبی. -می خوام ببینم اون چه که من می بینم تو هم در اون می بینی. -لیلی در چشم مجنون زیباست. -می دونم... صدای زنگ تلفن بجث ما رو قطع کرد،تابان آن رو جواب داد. -سلام آقای رجب لو. -... -بله،تشریف دارن. دستم را شستم و در حال خشک کردن گفتم: -کی بود تابان. -آقای رجب لو گفت آقای یغماییان اومده دنبال مینو. مینو-بابام؟! نگار-فکر نکنم،باید داداش جون خوش تیپ گند اخلاقت باشه. طناز-نگار! نگار-مگه دروغ می گم. صدای زنگ داخلی آپارتمان بلند شد و نگار گفت:من باز می کنم. رفت پشت در و از داخل چشمی نگاه کرد بعد برای ما بشکنی زد و ابروانش را بالا داد و با لبخند سرش را تکان داد،در را که باز کرد با صدای بلندی گفت: -به به کمیل خان بفرمایید داخل،طنین جان مهمون دارید. پشت سر نگار قرار گرفتم،کمیل بود اما نه کمیل ژولیده دیروز بلکه این کمیل همیشگی بود. -سلام آقای یغماییان بفرمایید داخل. -متشکرم مزاحم نمی شم،اومدم دنبال مینو. -چرا تعارف می کنید بیایید داخل،ما داریم از وجود مینو جون لذت می بریم کجا می بریدش. -به اندازه کافی مزاحم بوده،مامان نگرانشه و بعد از اون اتفاق جلو چشم مامان باشه بهتر. پسره دیوونه فکر می کنه ما به زور خواهرش رو عاشق کردیم. -در هر صورت ما خوشحال می شدیم مینو بیشتر پیشمون می موند. نگار-کمیل خان چقدر سخت می گیرید،یه شب دیگه مینو با ما باشه برای روحیه اش هم خوبه. کمیل مثل اینکه حضور نگار رو فراموش کرده بود چنان به او نگاه کرد که گویا برای اولین بار او را دیده،بعد مثل اینکه از حضورش ناراحت باشه اخم غلیظی کرد و گفت: -بله این از رفتار اخیرش کاملا معلومه چقدر شما رو اون تاثیر دارید. بیش از این تحمل تیکه پرونی کمیل رو نداشتم،گفتم: -من می رم به مینو کمک کنم حاضر بشه. کمیل پشت در ایستاد و نگار پشت سرم اومد. طنین-مینو جان برادرت پشت در منتظرته،می گه آماده شو بریم. نگار-عجب برادر عصاقورت داده ای داری،دهنش هم بی چاک و دهنه و هرچی خواست بارمون کرد. مینو-وای طنین جان ببخشید،ناراحت نشدی که کمیل اینطوریه. در پوشیدن مانتو کمکش کردم و گفتم:من هم از خجالتش دراومدم،تو نگران برخورد ما دو نفر نباش. نگار-اما من هنوز شرمنده اش هستم. طناز-نگار! نگار-مینو حالا که می رید منو هم تا جایی می رسونید،شاید تو مسیر کمی جبران کردم و دماغ این داداش گند دماغت رو به خاک مالیدم. طناز-نه مینو جان،نگار با شما نمی یاد من خودم می رسونمش. مینو-ما که داریم می ریم نگار رو هم می رسونیم. نگار-خدا رو چه دیدی،شاید این داداشت از زبون درازم خوشش اومد و خاطر خواهم شد. طنین-می گم تو که اینقدر دنبال کمیل هستی چرا با دسته گل نمی ری خواستگاریش. نگار-اون وقت آقا داماد با سینی چای میاد و از من پذیرایی می کنه،نه اینکه این پسر خیلی خجالتی تمام سینی چای رو روی من می ریزه. طنین-حالا تا آقا داماد جوش نیاورده حاضر شو،مینو منتظر توئه. بعد از بدرقه مهمانها شروع به نظافت و جابجایی وسایل خونه کردیم،به قول تابان هرکه اتاقها و هال را می دید فکر می کرد قوم مغول حمله کرده،در عرض یک شب این سه تا دختر خونه رو کن فیکون کردن. -قربون خونه ساکت خودمون،چقدر این نگار حرف می زنه. -خوبه دوستای خودت هستن. -نگار آره اما مینو با تو عیاق تره،چرا موضوع قلب رسول رو نگفتی. -دیدی که دیروز با مینو برگشتم بعدش هم دیگه فرصت نشد. -مینو این موضوع رو اول به تو گفت،چون تو رو محرم تر می دونه... ولی خداییش چقدر مینو بدشانسه. -اما یه شانس آورده،دیگه لازم نیست یه عمر اون دیو دو سر رو تحمل کنه. -آره گفت...می دونی چه تصمیمی گرفته. -نه چیزی نگفت. -می گه حالا قانونا من یه مطلقه هستم و دیگه اختیارم دست بابام نیست،می خوام برم گرگان پیش خاله پیرم زندگی کنم. -مینو احتیاج داره یه مدت تنها باشه تا با عشق ناکامش کنار بیاد. -وای طنین دیر شد،بدو حاضر شو. *** طناز ترمز دستی رو کشید و گفت:اینجا قرار داریم. -مثل بچه مدرسه ای ها تو پارک قرار گذاشتی. -اون با رستوران و کافی شاپ موافق بود ولی من گفتم تو پارک جمشیدیه،حالا چرا پیاده نمی شی. هوای پاییز سرمای زمستان را با خودش داشت،دستم رو تو جیب پالتوم فرو کردم و گفتم: -حالا تو این سرما واجب بود تو پارک قرار بذاری خانم رمانتیک. طناز در آینه ماشین شالش رو مرتب کرد و در حال تنظیم موهاش گفت: -سرما باعث می شه خاطره این روز به یاد موندنی بشه. -تا بوی فرندت قندیل نشده بریم. -بفرمایید خواهر عزیزم،بازوی من در اختیار شماست. از دیدن ژست طناز خندیدم و گفتم:بخدا خیلی دلقکی،نکنه با این اسکول بازی طرف رو از راه بدر کردی. -بریم،یخ زد. پارک خلوت بود و جز و چند تا بچه مدرسه ای و دانشجو،تو این سرما کسی در پارک دیده نمی شد. -ببین همون کاپشن سفیدست،کنار حوض رو نیمکت نشسته. ارزی که تمام وجودم رو گرفت از سرما نبود،روی پا چرخیدم و گفتم: -برگرد،تا ما رو ندیده برگرد. -ا،چرا منتظر؟این حرکات چیه؟چرا دستم رو می کشی.بخدا بده،این کارت شوخی جالبی نیست. کر شده بودم و فقط دست طناز رو می کشیدم و می خواستم از آنجا دور بشیم،چرا این سایه دست از سر زندگی ما برنمی داشت.به ماشین رسیدم و گفتم: -در رو باز کن و سوار شو. -تا نگی چرا،سوار نمی شم. سوئیچ را از میان انگشتانش کشیدم و با ریموت در رو باز کردم،او را به زور روی صندلی هل دادم و خودم پشت رل نشستم. -طنین این چه کاریه،داری کجا می ری اون منتظر ماست. -باید از اینجا دور شیم،باید فرار کنیم. صدای زنگ خنده قهقهه کودکی در فضا پیچید،این روزگار بود که به ما می خندید. -اون زنگ زده،دیر کردیم نگران شده،چی باید جوابشو بدم. -هیچی،دیگه نباید جوابشو بدی باید خططو عوض کنی  و اسمشو از ذهنت پاک کنی. -آخه یه چیزی بگو،بگو چرا؟ گریه طناز زبانم را از خود بی خود کرد،صدای خودم را شنیدم که گفتم:اون احسان. -تو از کجا می دونی،از کجا اونو می شناسی؟ کنار خیابان پارک کردم و دستم را پشت صندلی طناز گذاشتم و به سمتش برگشتم. -اون احسان معینی فر،پسر اسفندیار،پسر کسی که به زندگی ما آتیش کشید. طناز مات زده نگاهم کرد و بعد سرش را به طرفین تکان داد و گفت:این دروغه و واقعیت نداره،تو داری سربسرم می ذاری. -نه خواهرکم خودشه،چطور نشناختی مگه من بارها اسمشو نبرده بودم مگه فامیلیشو نمی دونستی. -نه،تو اسمشو نگفته بودی.تو فقط توی خونه دو تا اسم می بردی،فرزاد و حامی،فامیلی هم که ملاک نمی شه. از شنیدن صدای هق هق طناز نفسم بند اومد،حق با اون بود و من همیشه اونو به اسم آمفوتر نام می بردم.چقدر دنیا کوچیک و چقدر نامردانه قمار می کنه.سر طناز را روی شانه ام گذاشتم و با دست آن را نوازش کردم. -خواهر گلم حالا که فهمیدی اون کیه،فراموشش کن. -سخته،بخدا خیلی سخته طنین. -می دونم اما تو می تونی. طناز شده بود یه مجسمه با دو لکه به خون نشسته،هرچند اشکهایش در پنهان بود اما چشمانش زبان حالش بود.چرا احمقانه باور کردم که ما دو خانواده در این اقیانوس آدمی گم می شیم و چرا نفهمیدم من مهره کوچکی هستم در بازی چرخ گردون.از دیدن طناز شکنجه می شدم و سعی می کردم به هر طریقی که شده او را از این غم رها سازم. *** یک ماه از رفتن ما به پارک جمشیدیه می گذشت و دی ماه اولین لباس عروسش را بر تن زمین می کرد.طناز با این موضوع تا حدودی کنار اومده بود،وقتی شماره جدیدش رو به من داد صدایش بغض دار بود.با رفتن مینو به گرگان و سرگرم شدن نگار به امتحانات پایان ترمش،طناز منزوی تر از همیشه شده بود و من هم به علت نزدیکی به سال نو میلادی پروازهام بیشتر شده و کمتر می تونستم شریک تنهایی طناز باشم.اون روز به علت بدی آب و هوا پرواز لغو شد،از سکوت خونه حدس زدم طناز مامان رو برده فیزیوتراپی و آوازخوان به طرف اتاق رفتم. هم اتاقی...هم اتاقی برس بدادم...اونی که دل و دینم رو برده خیلی وقته نکرده یادم...هم اتاقی ببین چگونه سیل اشکم شده روونه...درد جان سوزم و بخدا جر تو هیچکی نمی دونه. هم اتاقی...هم اتاقی برو طبیب دل بیمارم بیار...بهش بگو عاشقت غریبه،مرده از رنج و انتظار...ای عزیزم برس به دادم...اونی که دل و دینم رو برده نکرده یادم. طناز تو اتاق بود،روی زمین نشسته بود و به تخت تکیه زده بود و آهنگ غمگینی را گوش می کرد و همپای خواننده زار می زد.کنارش نشستم و همینطور که نشسته بود او را بغل کردم. -طنین منو ببخش اما من نمی تونم احسان رو فراموش کنم،می دونم پدرش آدم پستی بوده و باعث مرگ پدر شده اما نمی تونم ازش متنفر باشم. دستم را نوازش گرانه به پشتش کشیدم و گفتم:اگر من نبودم و خودت تنها باید تصمیم می گرفتی چیکار می کردی؟ -بخدا توش موندم. -من یه نقشه دارم...برو دیدنش و همه چیزو بگو،کاری که پدرش با ما کرد،رفتن من به خونه شون به عنوان کلفت و اینکه چرا منشی برادرش شدم و ببین باز هم موافق با تو ازدواج کنه. -راست می گی برم باهاش حرف بزنم،ایرادی نداره. -نه...این زندگی تو،تو باید باهاش کنار بیایی. با ذوق و شوق رفت تا با دلدارش تماس بگیره و من امیدوار بودم که عکس العمل احسان،او را نسبت به این عشق شوم دلزده کند و دل ناآرام من رو آرام اما عصر همان روز با دیدن چهره خندان و پراز امید طناز فهمیدم که امیدم عبث بوده. فصل شانزدهم در حال بستن بند کفشم بودم که طناز در کنارم ایستاد و گفت: -کجا داری میری؟ -کی از حموم اومدی؟ -الان،تو کجا داری میری؟ -معلوم نیست با این تیپ و لباس کجا دارم می ریم. -قرار امروز مامان احسان زنگ بزنه و اجازه بگیره برای خواستگار،مثلا تو بزرگتر من هستی. -چه جالب،خانم می خوان از کلفتشون وقت بگیرن. -لوس نشو،حالا همه می دونن چرا اون دیوونه باز رو درآوردی...خواهر عزیز،اگر عجله نمی کردی من که به عنوان عروس اون خانواده می رفتم تو اون خونه،دنبال اون میراث هم می گشتم. -حتما وقتی ناامید می شدی می گفتی حامی خان کتابهای حطی کجاست،نه. -منو مسخره می کنی؟نمی خوای بگی کجا می ری،تو که چهار روز استراحت داشتی. -یکی از همکارهام براش مشکلی پیش اومده،جایگزین می رم. -مامان احسان زنگ زد کی جوابشو بده. -خودت،خوشبختانه اون یه متر زبون برای خام کردن خانم معینی فر و غالب کردن خودت برای گل پسرش کفایت می کنه،کمکی می خوای چیکار. -طنین دست از مسخره بازی بردار...من می دونم تو...تو می خوای هرطور شده این ازدواج سر نگیره. -یعنی تو منو اینجوری شناختی! طناز لبهایش را جمع کرد و دانه های اشک از چشمش سرازیر شد. -من...منظوری نداشتم،منو ببخش. -تو خواهر منی و من جز خوشبختی تو به هیچی فکر نمی کنم،حالا هم تو رودرواسی با همکارم موندم. -پس میایی؟ -اگر هواپیما سقوط نکنه. -طنین! -ا چرا می زنی...پس فردا تهرانم و اگر عروس خانم عجول مراسم رو برای پنجشنبه شب بذارن،من هم حضور دارم. -طنین بدون حضور تو هیچ مراسمی انجام نمی شه. -راستی طنگ بزن به اون نگار آتیشپاره بیاد یه تغییراتی تو خونه بده،مادر احسان زن خیلی خوش سلیقه و به دکوراسیون خونه هم حساسه.تنهایی این کارها رو نکنی،یا زنگ بزن عفت خانم یا به خانم رجب لو بگو بیاد به کمکتون. -چشم،امر دیگه ای نیست. -ببین اگر لباس مناسب نداری برو بخر. -چرا دارم. -ببر بده خشکشویی. -دیروز بردم دادم. -از مامان غافل نشی،فکری برای لباسش کردی. -اون کت و دامنی که روز مادر خریدم رو بردم دادم خشکشویی. -من دیگه باید برم،سفارش نکنم خودت که حواست هست. -آره بابا،تو که از من هول تری چرا از حالا دست و پاتو گم کردی. -آخه دارم خواهرم رو عروس می کم و از دست غرغرهاش راحت می شم. -می ری یا بیرونت کنم. -رفتم،چرا حمله می کنی. *** برای پیوستن به crew(اعضای کادر پرواز)به briefing(مکانی که اعضای پرواز برای چک کردن اطلاعات پرواز جمع می شوند)رفتم،هنوز جلسه شروع نشده بود و مرجان با دیدن من کنار خودش برام جایی باز کرد. -نمی دونستم تو هم تو این پروازی. -تا سه چهار ساعت پیش خودمم نمی دونستم،جایگزین اومدم. -جایگزین کی؟ -ستاری تماس گرفت و خواست جاش بیام،گویا خانمش داره فارغ می شه. -ستاری،شماره تو رو از کجا داشت؟ -وقتی شماره تلفنم رو به تو می دادم با خودم حدس می زدم می شه مثل شماره صد و هجده و همه ملت ازش خبر دارن. -من؟!بخدا اگر من داده باشم. -حالا از هرکس گرفته. -تو اون شش هفت ماه بی معرفتی تو بهم ثابت شده بود اما تا این حدش رو فکر نمی کردم،پرو مثل طلبکارها اومده و کنارم نسشته بدون اینکه حالم رو بپرسه بازجویی می کنه. -ببخشید...مرجان گلم خوبی،همسرت حالش خوبه و سردماغ،ما رو زنده به مقصد می رسونه. -شوهر من،خلبان این پرواز نیست. -خدا رو شکر،حالا کی هست؟ مرجان با ابرو به در ورودی اشاره کرد و گفت:کاپیتان فواد ارسیا. با دیدن ارسیا،پاک اوقاتم تلخ شد. -چیه؟چرا اوقاتت تلخ شد. به جای جواب دادن به مرجان،جواب احوالپرسی کاپیتان رو دادم.زمان باگیری هواپیما برای کنترل نظم داخلی هوپیما سوار شدیم و زمان مسافرگیری کنار سرمهماندار برای عرض خیر مقدم به مسافران کنار در هواپیما ایستادم.از دیدن او در میان مسافران به چشمانم شک کردم اما با چند بار باز و بسته کردن چشمم فهمیدم دچار توهم نشدم،خودش بود با آن نگاه دقیق و صورتی مصمم.با دیدن او بقدری خودم رو باختم که فراموش کردم برای خیرمقدم باید لبخند بزنم،اشاره همکارم من را بخود آورد و به او خوشامد گفتم و برای راهنمایی بلیطش رو گرفتم.خوشبختانه باید به قسمت ویژه می رفت و در قسمت کاری من نبود،نمی دونم با اون حالم با بقیه مسافران چگونه برخورد کردم. بعد از پذیرایی مسافران با شکلات و بررسی کمدبندهای ایمنی و حرکت هواپیما،روی صندلی مخصوص نشستم،تازه وقت کردم به او و حضورش در این پرواز فکر کنم.با این که در مای بیش از هشتاد ساعت پرواز داشتم اما همیشه زمان اوج گرفتن هواپیما احساس خاصی بهم دست می داد،یه حس لذت بخش اما این اولین بار بود که آن حس به سراغم نیامد. *** داشتم ظروف و زباله های غذا را جمع می کردم که مرجان به سراغم اومد،گفتم: -تو اینجا چیکار می کنی؟ -طنین یکی از مسافرهای قسمت من می خواد تو رو ببینه. -مشکلی پیش اومده خانم کاشفی. با اومدن سرمهماندار،خودمان رو جمع کردیم و کمی شق و رق ایستادیم.مرجان در جواب نگاه پرسش گرش گفت: -آقای علی پور،یکی از مسافرای قسمت ویژه می خوان خانم نیازی رو ببینن. -نمی دونستم خانم نیازی شخصیت مهمی هیتن. -آقای علی پور،از آشنایان هستن. آقای علی پور نگاه شماتت باری به ما دو نفر انداخت  و برای بازرسی دستشویی ها رفت تا مسافری سیگار نکشد. -چرا ایستادی علی پور رو نگاه می کنی،برو زود برگرد. -اینها رو جمع کنم می رم. -تو برو،من جمع می کنم. -کجا نشسته؟ -A5 . چه راحت روی صندلی لم داده بود و داشت مطالعه می کرد و همین اعتماد به نفس زیادش برام عذاب آور بود. -بفرمایید،آقای معینی امرتون. -سلام خانم. -سلام...منتظرم بفرمایید. -قبلا از نحوه برخورد مهماندارهای هواپیما خیلی تعریف می کردن. -من کارم رو خوب بلدم و گوشم با شماست. وقتی سکوتش طولانی شد با اینکه تا اون لحظه از نگاه کردن به او پرهیز می کردم نگاهش کردم،وقتی نگاهمان تلاقی کرد گفت:قبلا خو و طبع آرومی داشتی. -آقای معینی،من برای این فراخوان شما توبیخ شدم پس امرتون رو سریع بفرمایید. -حرفهای من طولانیه. -پس اینجا جاش نیست،اینجا محیط کارمه. -تو کافی شاپ فرودگاه فرانکفورت می تونیم همدیگه رو ببینیم...اگر نمی تونید،همین جا باید وقتتون رو بگیرم. کلامش بوی تهدید می داد،از قدرت اون توی خانواده اش خبر داشتم و بخطر طناز باید کوتاه میومدم،با یک نفس عمیق کنترل خودم رو بدس گرفتم. -باشه تا شما بارتون رو تحویل بگیرید،من هم کارم رو انجام می دم و میام کافی شاپ. -من هستم و یه کیف دستی،باری ندارم. -اما من کار دارم،بعد از فرود زیاد معطل می شید. -مهم نیست منتظر می مونم. -پس تا فرانکفورت. -بله تا فرانکفورت به امید دیدار...راستی یه لیوان آب...لطفا. -می گم خانم کاشفی براتون بیاره. -نه شما بیارید. مردک گنده مثل یه بچه سرتق می مونه و فکر می کنه باید هرچی اون می خواد بشه،حیف که به خاطر خواهرم مجبورم وگرنه می دونم چطور حالتو بگیرم. *** -کجا می ری؟ -تو برو استراحت کن. -من دارم می رم استراحت کنم،تو بگو داری کجا می ری؟ -قرار دارم،حالا می ذاری برم. -نه بابا،با خارجی ها می پری. -خجالت بکش،خودت هم می دونی من قرار نبود تو این پرواز باشم پس چطور می تونم با یه خارجی قرار بذارم. -خودت می گی قرار دارم،از تو هیچ چیز بعید نیست. -چقدر تو به من اعتماد داری. -تو داری می گی قرار دارم و جواب درست و درمون هم نمی دی،پس من حق دارم هرطور که دوس دارم قضاوت کنم. -با این مزاحم تو پرواز قرار دارم. -حالا کی هست که نیومده حرفش اینقدر خریدار داره و تو پای میز مذاکره نشونده،هرچی باشه از فواد خیلی زرنگ تره. -چی چی برای خودت می بری و می دوزی و تنم می کنی،یه مشکل خانوادگی داریم و سر اون موضوع می خواد با من حرف بزنه. -برو خوش بگذره. داخل کافی شاپ شدم،اونجا نسبت به اون ساعت از روز خلوت تر بود.حامی برای نشستن جای دنج و خوش نمایی را انتخاب کرده بود،روی صندلی روبرویش نشستم و کیفم رو کنار پام روی زمین گذاشتم.نمی دونم چرا از نگاهش اینقدر کلافه بودم،کمی در جایم جا به جا شدم و گفتم: -بفرمایید،من در خدمتم. -چی میل دارید؟ -امرتون رو بفمایید. -چی میل دارید؟ چشمانش مثل همیشه مصمم بود و تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی اومد. -قهوه اسپرسو. به گارسون سفارش دو تا قهوه اسپرسو با کیک داد. -آقای معینی،من وقت زیادی ندارم. -عرض می کنم خدمتتون،تحمل داشته باشید. حالا که تمایلی نداره من هم عجله ای ندارم،از مشتاق بودن من لذت می بره برای همین بی تفاوت شدم و با ناخن شروع به ترسیم خطوط فرضی میز شیشه ای کردم،برای سرگرمی بد نبود.چشمم به قسمت سفید ناخنم بود که یاد اون اتفاق افتادم و نگاهی به حامی انداختم ببینم داره چیکار می کنه،نگاه اونم به ناخنم بود،وقتی منو متوجه خودش دید گفت: -من ناخن گیر همراه ندارم،شما چطور؟ خون به سرم هجوم آورد. -ببین حامی خان اگر یکبار اجازه دادم چنان جسارتی کنی یک شرایط استثنایی بود و کارم گیر بود اما حالا به هیچ بنی بشری اجازه این کار رو نمی دم،من به بلند کردن ناخن علاقه دارم و تا اندازه ای که محیط کاریم اجازه بده بلند می کنم. حامی دستانش را بالا برد و گفت: -تسلیم،هفت تیرت رو غلاف کن.معلومه هنوز سر اون اتفاق ساده عصبانی هستی،هنوز یادم نرفته چقدر گریه کردی. -شما با اون کارتون به من توهین کردی. قهوه ها سرو شد،او اشره ای به فنجونم کرد و گفت: -میل کنید سرد می شه. در حالی که جرعه جرعه قهوه ام رو می خوردم،حامی را در ذهنم ارزیابی می کردم. -به چی فکر می کنید؟ -به شما. از جواب بدون فکری که داده بودم ناراحت شدم و شروع به رفع و رجوع جوابم کردم. -یعنی به کار شما...هنوز هم نمی خواید بگید چیکار دارید. -چرا می گم اما شما بگو چه احساسی داری که داریم فامیل می شیم. -احساسی ندارم. -از اینکه خواهرت... -مباحث را با هم قاطی نکنید،ازدواج خواهرم ربطی به خویشاوندی شما نداره. -متوجه نمی شم. -از اینکه خواهرم همراه زندگیشو انتخاب کرده و این انتخاب باب میلش بوده خوشحالم اما از اینکه به واسطه ازدواجش من با افرادی خویشاوند می شم،احساس خاصی رو در من برنمی انگیزه. -ایدولوژی جالبیه. -متشکرم. -پس شما هنوز نسبت به ما حس عداوت و دشمنی دارید. -کی گفته بود،ذهنی من نسبت به خانواده شما تغییر کرده... -مشکلی پیش اومده طنین خانم؟ این دیگه اینجا چیکار می کنه!مرجان مگه اینکه دستم بهت نرسه که ذاتا جنست خرابه،این ناجنس هم منو با اسم کوچیک صدا می زنه که به حامی بفهمونه ما چقدر با هم نزدیک و صمیمی هستیم.وقتی نگاهم به حامی به حامی افتاد فهمیدم حالت دفاعی به خودم گرفتم،دستهایم رو بالا بردم و گفتم: -نه جناب ارسیا...ببخشید آقای معینی،من یه لحظه کنترلم رو از دست دادم. -به هر حال من همین نزدیکی هستم،در صورت نیاز صدام بزنید. -آقای ارسیا ایشون یکی از اقوام هستن،معرفی می کنم آقای حامی معینی(ره به حامی کردم)ایشون کاپیتان فواد ارسیا،خلبان همین پروازی که اومدیم هستن. حامی در حالی که نشسته بود به برانداز کردن ارسیا پرداخت،به او بسان موجودی مزاحم نگاه می کرد.ارسیا معذب از نگاه طولانی توام با سکوت حامی گفت: -مثل اینکه من مزاحم بحث خانوادگیتون شدم،ببخشید. -خواهش می کنم. اما حامی همچنان او را نگاه می کرد تا زودتر او را فراری دهد،من از غفلت او استفاده کردم و کیفم را برداشتم و گفتم: -من دیگه باید برم،بابت قهوه متشکرم. -من هنوز حرفم تموم نشده. -شرمنده تا زمان پرواز برگشت چیزی نمونده و من سفر خسته کننده ای داشتم و باید استراحت کنم،خدانگهدار. حتی اجازه ندادم واژه خدانگهدار در دهانش بچرخد و مثل برق و باد از جلو چشمش گریختم.داخل سالن پروازهای خارجی مرجان رو دیدم،با لبخند بزرگی گفت: -خوش گذشت؟ -تو کشیک منو می کشیدی. -چه رویایی،با هم دل و قلوه می دادین. -تو ارسیا رو فرستادی سر وقتمون. -آره فرستادم طرف بیاد دستش چه شاخ شمشادی پشتته،حسابی هل کرده بود نه؟ -آره اینقدر با دساچگی به فواد نگاه کرد که فواد از ترسش جیم شد. -خوب برای تو که بد نشد کلی افه گذاشتی. -مثل یه پشه مزاحم وزوز کنان اومد سراغمون،حامی هم با حشره کش تحقیر دخلشو آورد. -حالا چی می گفتین؟ -تو می میری اگر تو کارهای من دخالت نکنی. -چرا زد تو پر ارسیا؟چی بهش گفت رفت تو لک. -ای کاش به جای ارسیا تو میومدی جلو،حالتو می گرفت. -حالا خواستگاری کرد یا پیشنهاد دوستی داد،تو هواپیما حدس زدم گلوش پیشت گیر کرده پس الکی برای من رل آشنا و فامیل رو بازی نکن. -تو اون مغز منحرفت چی می گذره،می دونی اون کیه؟ -یک ساعته دارم همینو می پرسم. -این آقا،برادر همسر طناز. -طناز؟مگه طناز ازدواج کرده. -نه در مرجله خواستگاری و فکر کردنه. -دست مریزاد به این خواهر زرنگ،حالا چه موضوع مهمی بوده که این برادر شوهر خوش تیپ رو به اینجا کشونده تا بیاد با تو حرف بزنه. -اون تاجر و تو کار صادرات و واردات،دیدار ما هم اتفاقی بود و اگر پلیس بازی تو و فضولی ارسیا می ذاشت می گفت. -اون که ارسیا رو دک کرد و تو زود بلند شدی،می شستی تا بگه. -مثل اینکه خسته ام. جلوی استراحتگاه مرجان،دستم را گرفت و گفت: -نریم تو،من نمی تونم حرف نزنم. -قربون روت برم،برای تو که محدودیت زمانی وجود نداره و همه جا حرف می زنی و هرچی دلت بخواد می گی. -حالا این پسره مجرده تا زن داره؟ -ای جاسوس دوجانبه. -من برای کی می خوام جاسوسی کنم؟فقط برای کنجکاوی خودم سوال کردم. -کنجکاوی خودت و فواد،بعد هم تحریک فواد و بعد بعدش هم دیوونه کردن من. -تو چقدر بدبینی،حالا از این پسره بگو. -چی بگم؟ -مجرده یا متاهل؟ -تازه اومدن خواستگاری،وقت نکردم از داماد آیندمون درباره شناسنامه خانوادش سوال کنم. -واه،مگه تو مراسم خواستگاری نیومده بود. -نه. -پس کجا همدیگرو دیدید و آشنا شدید؟ چه گیری افتادم،این دختره دست بردار نیست. -یه روز با برادرش که قرار همسر طناز بشه تو یه رستوران همدیگه رو دیدیم،دیگه سوالی نیست من خوابم میاد. -یعنی تو از طناز نپرسیدی؟ -من که مثل تو مفتش نیستم. -بگو بی تفاوتم. -هرچی تو بگی،می رم استراحت کنم. -برو. -تو کجا می ری؟ -من...خوابم نمیاد،می رم یه چیزی بخورم. -یه چیزی بخوری یا گزارش بدی. -تو خیلی فکرت مسموم ها. -خوب می دونم که حرفای من رو دلت سنگینی می کنه و باید بگی،نگی رودل می کنی. ***در حال پذیرایی از مسافران با شکلات بودم که دستی روی شانه ام خورد و در پی اون صدای مرجان رو شنیدم. -طنین.-اینجا چیکار می کنی،علی پور ببینه یه چیزی می گه ها. -اون اینجاست. -کی؟ -همون فامیلتون. -فامیلمون! -اه تو چقدر گیجی،همون برادر شوهر طناز رو می گم.حامی؟! -نمی دونم اسمش چیه. -اگر منظورت اونه،اسمش حامی معینی -ولش کن اسمشو،این یارو یا خیلی لرده یا مغزش پنج کار می کنه. -چرا. -این همه راه اومده و هزینه کرده که تو فرانکفورت قهوه بخوره. -چه حرفا می زنی،خیلی ها میان کارشون رو انجام می دن و با پرواز برگشت برمی گردن. -ا میان تو کافی شاپ یه صندلی اشغال می کنن،قهوه می خودن و سیگار می کشن. -چرا چرند می گی،شاید تو کافی شاپ قرار ملاقات داشته. -بعد از رفتن تو به استراحتگاه،تا دو ساعت قبل از پرواز تو کافی شاپ زاغ سیاهشو چوب می زدم. -چه بیکاری هستی تو. -حالا نگفتی،این پسر مشکل روانی نداره. حواسم به کار حامی بود،با گیجی گفتم:نه نمی دونم.-از من گفتن قبل از ازدواج طناز یه تحقیقی کن،می گن بیماریهای روانی جنبه ارثیش زیاده. -چی می گی تو. -می گم نکنه خانوادگی دیوونه باشن. -نمی خواد تشخیص پزشکی بدی،برو قسمت خودت الان علی پور سر می رسه. مرجان سه ردیف از من دور شده بود که صدایش زدم.-چیه؟ -باز هم تو قسمت توئه؟ -نه،موقع خوش آمد گویی دیدمش. -باشه اگر باز خواست منو ببینه،یه بهانه ای راست و دیست کن. -اگه به من گفت باشه   Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin; mso-bidi-font-family:Arial; mso-bidi-theme-font:minor-bidi;} آتش دل فصل شانزدهم در حال بستن بند کفشم بودم که طناز در کنارم ایستاد و گفت: -کجا داری میری؟ -کی از حموم اومدی؟ -الان،تو کجا داری میری؟ -معلوم نیست با این تیپ و لباس کجا دارم می ریم. -قرار امروز مامان احسان زنگ بزنه و اجازه بگیره برای خواستگار،مثلا تو بزرگتر من هستی. -چه جالب،خانم می خوان از کلفتشون وقت بگیرن. -لوس نشو،حالا همه می دونن چرا اون دیوونه باز رو درآوردی...خواهر عزیز،اگر عجله نمی کردی من که به عنوان عروس اون خانواده می رفتم تو اون خونه،دنبال اون میراث هم می گشتم. -حتما وقتی ناامید می شدی می گفتی حامی خان کتابهای حطی کجاست،نه. -منو مسخره می کنی؟نمی خوای بگی کجا می ری،تو که چهار روز استراحت داشتی. -یکی از همکارهام براش مشکلی پیش اومده،جایگزین می رم. -مامان احسان زنگ زد کی جوابشو بده. -خودت،خوشبختانه اون یه متر زبون برای خام کردن خانم معینی فر و غالب کردن خودت برای گل پسرش کفایت می کنه،کمکی می خوای چیکار. -طنین دست از مسخره بازی بردار...من می دونم تو...تو می خوای هرطور شده این ازدواج سر نگیره. -یعنی تو منو اینجوری شناختی! طناز لبهایش را جمع کرد و دانه های اشک از چشمش سرازیر شد. -من...منظوری نداشتم،منو ببخش. -تو خواهر منی و من جز خوشبختی تو به هیچی فکر نمی کنم،حالا هم تو رودرواسی با همکارم موندم. -پس میایی؟ -اگر هواپیما سقوط نکنه. -طنین! -ا چرا می زنی...پس فردا تهرانم و اگر عروس خانم عجول مراسم رو برای پنجشنبه شب بذارن،من هم حضور دارم. -طنین بدون حضور تو هیچ مراسمی انجام نمی شه. -راستی طنگ بزن به اون نگار آتیشپاره بیاد یه تغییراتی تو خونه بده،مادر احسان زن خیلی خوش سلیقه و به دکوراسیون خونه هم حساسه.تنهایی این کارها رو نکنی،یا زنگ بزن عفت خانم یا به خانم رجب لو بگو بیاد به کمکتون. -چشم،امر دیگه ای نیست. -ببین اگر لباس مناسب نداری برو بخر. -چرا دارم. -ببر بده خشکشویی. -دیروز بردم دادم. -از مامان غافل نشی،فکری برای لباسش کردی. -اون کت و دامنی که روز مادر خریدم رو بردم دادم خشکشویی. -من دیگه باید برم،سفارش نکنم خودت که حواست هست. -آره بابا،تو که از من هول تری چرا از حالا دست و پاتو گم کردی. -آخه دارم خواهرم رو عروس می کم و از دست غرغرهاش راحت می شم. -می ری یا بیرونت کنم. -رفتم،چرا حمله می کنی.*** برای پیوستن به crew(اعضای کادر پرواز)به briefing(مکانی که اعضای پرواز برای چک کردن اطلاعات پرواز جمع می شوند)رفتم،هنوز جلسه شروع نشده بود و مرجان با دیدن من کنار خودش برام جایی باز کرد. -نمی دونستم تو هم تو این پروازی. -تا سه چهار ساعت پیش خودمم نمی دونستم،جایگزین اومدم. -جایگزین کی؟ -ستاری تماس گرفت و خواست جاش بیام،گویا خانمش داره فارغ می شه. -ستاری،شماره تو رو از کجا داشت؟ -وقتی شماره تلفنم رو به تو می دادم با خودم حدس می زدم می شه مثل شماره صد و هجده و همه ملت ازش خبر دارن. -من؟!بخدا اگر من داده باشم.-حالا از هرکس گرفته. -تو اون شش هفت ماه بی معرفتی تو بهم ثابت شده بود اما تا این حدش رو فکر نمی کردم،پرو مثل طلبکارها اومده و کنارم نسشته بدون اینکه حالم رو بپرسه بازجویی می کنه. -ببخشید...مرجان گلم خوبی،همسرت حالش خوبه و سردماغ،ما رو زنده به مقصد می رسونه. -شوهر من،خلبان این پرواز نیست. -خدا رو شکر،حالا کی هست؟مرجان با ابرو به در ورودی اشاره کرد و گفت:کاپیتان فواد ارسیا. با دیدن ارسیا،پاک اوقاتم تلخ شد. -چیه؟چرا اوقاتت تلخ شد. به جای جواب دادن به مرجان،جواب احوالپرسی کاپیتان رو دادم.زمان باگیری هواپیما برای کنترل نظم داخلی هوپیما سوار شدیم و زمان مسافرگیری کنار سرمهماندار برای عرض خیر مقدم به مسافران کنار در هواپیما ایستادم.از دیدن او در میان مسافران به چشمانم شک کردم اما با چند بار باز و بسته کردن چشمم فهمیدم دچار توهم نشدم،خودش بود با آن نگاه دقیق و صورتی مصمم.با دیدن او بقدری خودم رو باختم که فراموش کردم برای خیرمقدم باید لبخند بزنم،اشاره همکارم من را بخود آورد و به او خوشامد گفتم و برای راهنمایی بلیطش رو گرفتم.خوشبختانه باید به قسمت ویژه می رفت و در قسمت کاری من نبود،نمی دونم با اون حالم با بقیه مسافران چگونه برخورد کردم. بعد از پذیرایی مسافران با شکلات و بررسی کمدبندهای ایمنی و حرکت هواپیما،روی صندلی مخصوص نشستم،تازه وقت کردم به او و حضورش در این پرواز فکر کنم.با این که در مای بیش از هشتاد ساعت پرواز داشتم اما همیشه زمان اوج گرفتن هواپیما احساس خاصی بهم دست می داد،یه حس لذت بخش اما این اولین بار بود که آن حس به سراغم نیامد. *** داشتم ظروف و زباله های غذا را جمع می کردم که مرجان به سراغم اومد،گفتم: -تو اینجا چیکار می کنی؟ -طنین یکی از مسافرهای قسمت من می خواد تو رو ببینه. -مشکلی پیش اومده خانم کاشفی.با اومدن سرمهماندار،خودمان رو جمع کردیم و کمی شق و رق ایستادیم.مرجان در جواب نگاه پرسش گرش گفت: -آقای علی پور،یکی از مسافرای قسمت ویژه می خوان خانم نیازی رو ببینن. -نمی دونستم خانم نیازی شخصیت مهمی هیتن. -آقای علی پور،از آشنایان هستن. آقای علی پور نگاه شماتت باری به ما دو نفر انداخت  و برای بازرسی دستشویی ها رفت تا مسافری سیگار نکشد. -چرا ایستادی علی پور رو نگاه می کنی،برو زود برگرد. -اینها رو جمع کنم می رم. -تو برو،من جمع می کنم. -کجا نشسته؟ -A5.چه راحت روی صندلی لم داده بود و داشت مطالعه می کرد و همین اعتماد به نفس زیادش برام عذاب آور بود. -بفرمایید،آقای معینی امرتون. -سلام خانم. -سلام...منتظرم بفرمایید. -قبلا از نحوه برخورد مهماندارهای هواپیما خیلی تعریف می کردن. -من کارم رو خوب بلدم و گوشم با شماست. وقتی سکوتش طولانی شد با اینکه تا اون لحظه از نگاه کردن به او پرهیز می کردم نگاهش کردم،وقتی نگاهمان تلاقی کرد گفت:قبلا خو و طبع آرومی داشتی. -آقای معینی،من برای این فراخوان شما توبیخ شدم پس امرتون رو سریع بفرمایید. -حرفهای من طولانیه. -پس اینجا جاش نیست،اینجا محیط کارمه. -تو کافی شاپ فرودگاه فرانکفورت می تونیم همدیگه رو ببینیم...اگر نمی تونید،همین جا باید وقتتون رو بگیرم. کلامش بوی تهدید می داد،از قدرت اون توی خانواده اش خبر داشتم و بخطر طناز باید کوتاه میومدم،با یک نفس عمیق کنترل خودم رو بدس گرفتم. -باشه تا شما بارتون رو تحویل بگیرید،من هم کارم رو انجام می دم و میام کافی شاپ. -من هستم و یه کیف دستی،باری ندارم. -اما من کار دارم،بعد از فرود زیاد معطل می شید. -مهم نیست منتظر می مونم. -پس تا فرانکفورت. -بله تا فرانکفورت به امید دیدار...راستی یه لیوان آب...لطفا. می گم خانم کاشفی براتون بیاره. -نه شما بیارید. مردک گنده مثل یه بچه سرتق می مونه و فکر می کنه باید هرچی اون می خواد بشه،حیف که به خاطر خواهرم مجبورم وگرنه می دونم چطور حالتو بگیرم. *** -کجا می ری؟ -تو برو استراحت کن. -من دارم می رم استراحت کنم،تو بگو داری کجا می ری؟ -قرار دارم،حالا می ذاری برم. -نه بابا،با خارجی ها می پری. -خجالت بکش،خودت هم می دونی من قرار نبود تو این پرواز باشم پس چطور می تونم با یه خارجی قرار بذارم. -خودت می گی قرار دارم،از تو هیچ چیز بعید نیست. -چقدر تو به من اعتماد داری. -تو داری می گی قرار دارم و جواب درست و درمون هم نمی دی،پس من حق دارم هرطور که دوس دارم قضاوت کنم. -با این مزاحم تو پرواز قرار دارم. -حالا کی هست که نیومده حرفش اینقدر خریدار داره و تو پای میز مذاکره نشونده،هرچی باشه از فواد خیلی زرنگ تره. -چی چی برای خودت می بری و می دوزی و تنم می کنی،یه مشکل خانوادگی داریم و سر اون موضوع می خواد با من حرف بزنه. -برو خوش بگذره. داخل کافی شاپ شدم،اونجا نسبت به اون ساعت از روز خلوت تر بود.حامی برای نشستن جای دنج و خوش نمایی را انتخاب کرده بود،روی صندلی روبرویش نشستم و کیفم رو کنار پام روی زمین گذاشتم.نمی دونم چرا از نگاهش اینقدر کلافه بودم،کمی در جایم جا به جا شدم و گفتم: -بفرمایید،من در خدمتم. -چی میل دارید؟ -امرتون رو بفمایید. -چی میل دارید؟ چشمانش مثل همیشه مصمم بود و تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی اومد. -قهوه اسپرسو. به گارسون سفارش دو تا قهوه اسپرسو با کیک داد. -آقای معینی،من وقت زیادی ندارم. -عرض می کنم خدمتتون،تحمل داشته باشید. حالا که تمایلی نداره من هم عجله ای ندارم،از مشتاق بودن من لذت می بره برای همین بی تفاوت شدم و با ناخن شروع به ترسیم خطوط فرضی میز شیشه ای کردم،برای سرگرمی بد نبود.چشمم به قسمت سفید ناخنم بود که یاد اون اتفاق افتادم و نگاهی به حامی انداختم ببینم داره چیکار می کنه،نگاه اونم به ناخنم بود،وقتی منو متوجه خودش دید گفت: -من ناخن گیر همراه ندارم،شما چطور؟ خون به سرم هجوم آورد.-ببین حامی خان اگر یکبار اجازه دادم چنان جسارتی کنی یک شرایط استثنایی بود و کارم گیر بود اما حالا به هیچ بنی بشری اجازه این کار رو نمی دم،من به بلند کردن ناخن علاقه دارم و تا اندازه ای که محیط کاریم اجازه بده بلند می کنم. حامی دستانش را بالا برد و گفت: -تسلیم،هفت تیرت رو غلاف کن.معلومه هنوز سر اون اتفاق ساده عصبانی هستی،هنوز یادم نرفته چقدر گریه کردی. -شما با اون کارتون به من توهین کردی. قهوه ها سرو شد،او اشره ای به فنجونم کرد و گفت: -میل کنید سرد می شه. در حالی که جرعه جرعه قهوه ام رو می خوردم،حامی را در ذهنم ارزیابی می کردم. -به چی فکر می کنید؟ -به شما.از جواب بدون فکری که داده بودم ناراحت شدم و شروع به رفع و رجوع جوابم کردم. -یعنی به کار شما...هنوز هم نمی خواید بگید چیکار دارید. -چرا می گم اما شما بگو چه احساسی داری که داریم فامیل می شیم. -احساسی ندارم. -از اینکه خواهرت... -مباحث را با هم قاطی نکنید،ازدواج خواهرم ربطی به خویشاوندی شما نداره. -متوجه نمی شم. -از اینکه خواهرم همراه زندگیشو انتخاب کرده و این انتخاب باب میلش بوده خوشحالم اما از اینکه به واسطه ازدواجش من با افرادی خویشاوند می شم،احساس خاصی رو در من برنمی انگیزه. -ایدولوژی جالبیه. -متشکرم. -پس شما هنوز نسبت به ما حس عداوت و دشمنی دارید. -کی گفته بود،ذهنی من نسبت به خانواده شما تغییر کرده... -مشکلی پیش اومده طنین خانم؟ این دیگه اینجا چیکار می کنه!مرجان مگه اینکه دستم بهت نرسه که ذاتا جنست خرابه،این ناجنس هم منو با اسم کوچیک صدا می زنه که به حامی بفهمونه ما چقدر با هم نزدیک و صمیمی هستیم.وقتی نگاهم به حامی به حامی افتاد فهمیدم حالت دفاعی به خودم گرفتم،دستهایم رو بالا بردم و گفتم: -نه جناب ارسیا...ببخشید آقای معینی،من یه لحظه کنترلم رو از دست دادم. -به هر حال من همین نزدیکی هستم،در صورت نیاز صدام بزنید. -آقای ارسیا ایشون یکی از اقوام هستن،معرفی می کنم آقای حامی معینی(ره به حامی کردم)ایشون کاپیتان فواد ارسیا،خلبان همین پروازی که اومدیم هستن. حامی در حالی که نشسته بود به برانداز کردن ارسیا پرداخت،به او بسان موجودی مزاحم نگاه می کرد.ارسیا معذب از نگاه طولانی توام با سکوت حامی گفت: -مثل اینکه من مزاحم بحث خانوادگیتون شدم،ببخشید.-خواهش می کنم. اما حامی همچنان او را نگاه می کرد تا زودتر او را فراری دهد،من از غفلت او استفاده کردم و کیفم را برداشتم و گفتم:-من دیگه باید برم،بابت قهوه متشکرم. -من هنوز حرفم تموم نشده. -شرمنده تا زمان پرواز برگشت چیزی نمونده و من سفر خسته کننده ای داشتم و باید استراحت کنم،خدانگهدار. حتی اجازه ندادم واژه خدانگهدار در دهانش بچرخد و مثل برق و باد از جلو چشمش گریختم.داخل سالن پروازهای خارجی مرجان رو دیدم،با لبخند بزرگی گفت: -خوش گذشت؟ -تو کشیک منو می کشیدی. -چه رویایی،با هم دل و قلوه می دادین. -تو ارسیا رو فرستادی سر وقتمون. -آره فرستادم طرف بیاد دستش چه شاخ شمشادی پشتته،حسابی هل کرده بود نه؟ -آره اینقدر با دساچگی به فواد نگاه کرد که فواد از ترسش جیم شد.-خوب برای تو که بد نشد کلی افه گذاشتی. -مثل یه پشه مزاحم وزوز کنان اومد سراغمون،حامی هم با حشره کش تحقیر دخلشو آورد. -حالا چی می گفتین؟ -تو می میری اگر تو کارهای من دخالت نکنی. -چرا زد تو پر ارسیا؟چی بهش گفت رفت تو لک -ای کاش به جای ارسیا تو میومدی جلو،حالتو می گرفت.-حالا خواستگاری کرد یا پیشنهاد دوستی داد،تو هواپیما حدس زدم گلوش پیشت گیر کرده پس الکی برای من رل آشنا و فامیل رو بازی نکن. -تو اون مغز منحرفت چی می گذره،می دونی اون کیه؟ -یک ساعته دارم همینو می پرسم. -این آقا،برادر همسر طناز. -طناز؟مگه طناز ازدواج کرده. -نه در مرجله خواستگاری و فکر کردنه. -دست مریزاد به این خواهر زرنگ،حالا چه موضوع مهمی بوده که این برادر شوهر خوش تیپ رو به اینجا کشونده تا بیاد با تو حرف بزنه. -اون تاجر و تو کار صادرات و واردات،دیدار ما هم اتفاقی بود و اگر پلیس بازی تو و فضولی ارسیا می ذاشت می گفت. -اون که ارسیا رو دک کرد و تو زود بلند شدی،می شستی تا بگه. -مثل اینکه خسته ام. جلوی استراحتگاه مرجان،دستم را گرفت و گفت: -نریم تو،من نمی تونم حرف نزنم. -قربون روت برم،برای تو که محدودیت زمانی وجود نداره و همه جا حرف می زنی و هرچی دلت بخواد می گی. -حالا این پسره مجرده تا زن داره؟ -ای جاسوس دوجانبه. -من برای کی می خوام جاسوسی کنم؟فقط برای کنجکاوی خودم سوال کردم. -کنجکاوی خودت و فواد،بعد هم تحریک فواد و بعد بعدش هم دیوونه کردن من. -تو چقدر بدبینی،حالا از این پسره بگو. -چی بگم؟ -مجرده یا متاهل؟ -تازه اومدن خواستگاری،وقت نکردم از داماد آیندمون درباره شناسنامه خانوادش سوال کنم. -واه،مگه تو مراسم خواستگاری نیومده بود. -نه. -پس کجا همدیگرو دیدید و آشنا شدید؟ چه گیری افتادم،این دختره دست بردار نیست. -یه روز با برادرش که قرار همسر طناز بشه تو یه رستوران همدیگه رو دیدیم،دیگه سوالی نیست من خوابم میاد. -یعنی تو از طناز نپرسیدی؟ -من که مثل تو مفتش نیستم. -بگو بی تفاوتم. -هرچی تو بگی،می رم استراحت کنم. -برو. -تو کجا می ری؟ -من...خوابم نمیاد،می رم یه چیزی بخورم. -یه چیزی بخوری یا گزارش بدی. -تو خیلی فکرت مسموم ها. -خوب می دونم که حرفای من رو دلت سنگینی می کنه و باید بگی،نگی رودل می کنی. *** در حال پذیرایی از مسافران با شکلات بودم که دستی روی شانه ام خورد و در پی اون صدای مرجان رو شنیدم. -طنین. -اینجا چیکار می کنی،علی پور ببینه یه چیزی می گه ها. -اون اینجاست. -کی؟ -همون فامیلتون. -فامیلمون! -اه تو چقدر گیجی،همون برادر شوهر طناز رو می گم. -حامی؟! -نمی دونم اسمش چیه. -اگر منظورت اونه،اسمش حامی معینی. -ولش کن اسمشو،این یارو یا خیلی لرده یا مغزش پنج کار می کنه. -چرا. -این همه راه اومده و هزینه کرده که تو فرانکفورت قهوه بخوره. -چه حرفا می زنی،خیلی ها میان کارشون رو انجام می دن و با پرواز برگشت برمی گردن. -ا میان تو کافی شاپ یه صندلی اشغال می کنن،قهوه می خودن و سیگار می کشن. -چرا چرند می گی،شاید تو کافی شاپ قرار ملاقات داشته. -بعد از رفتن تو به استراحتگاه،تا دو ساعت قبل از پرواز تو کافی شاپ زاغ سیاهشو چوب می زدم. -چه بیکاری هستی تو. -حالا نگفتی،این پسر مشکل روانی نداره. حواسم به کار حامی بود،با گیجی گفتم:نه نمی دونم. -از من گفتن قبل از ازدواج طناز یه تحقیقی کن،می گن بیماریهای روانی جنبه ارثیش زیاده. چی می گی تو. -می گم نکنه خانوادگی دیوونه باشن. -نمی خواد تشخیص پزشکی بدی،برو قسمت خودت الان علی پور سر می رسه. مرجان سه ردیف از من دور شده بود که صدایش زدم. -چیه؟ -باز هم تو قسمت توئه؟ -نه،موقع خوش آمد گویی دیدمش. -باشه اگر باز خواست منو ببینه،یه بهانه ای راست و دیست کن. -اگه به من گفت باشه همراه مرجان از سالن فرودگاه خارج شدیم،هوا هنوز روشن نشده بود.مرجان سلانه سلانه میامد اما من عجله داشتم تا سر و کله فواد پیدا نشده و از ما نخواسته ما را برساند خودم را به سرویس برسانم اما مرجان برخلاف من امید به اومدن فواد داشت،بیچاره مرجان فکر می کنه هرچه فواد رو بیشتر ببینم و پای حرفاش بشینم معجزه میشه و ریشه عشقش در دلم جوانه می کنه. -مرجان چقدر لخ می زنی،زود باش. -اه مگه آتیش می بری آرومتر چقدر تند میری،نترس جانم تا ما نرسیم سرویس حرکت نمی کنه. -گناه داره بنده خدا،همه سوار شدن و منتظر ماست. -طنین اونجا رو. -چیه باز شهاب سنگ دیدی؟ -نه همون فامیل مشکوکت. -نگاش نکن،خودت رو بزن به ندیدن. -نمی شه چون اون منو دید من هم دیدمش،بهم لبخند زد و من مودبانه پاسخ لبخندش رو دادم بعدش...به تو اشاره می کنه،مثل اینکه کارت داره. -فکر کنم تو مشتاق تر از اونی که بدونی با من چیکار داره،از این در عجبم که دیشب چطور از زیر زبونش نکشیدی. -رفتم سراغش،خواب بود. -چیکار کردی؟ -هیچی قسمت کاریم رو عوض کردم اما اون پاش به صندلیش رسید خوابش برد. -بخدا تو شاهکار خلقتی! -ببین سوار ماشینش شد،اه چه ماشینی داری بچه مایه داره نه،داره چراغ می ده چه کلیدیه. -خوش بحال مامانش،با طناز و دو تا پسراش یه جا سوئیچی کم داره. -بخدا این رفتار تو دور از ادب برای خودت می گم؛چرا با آبروی طناز بازی می کنی. -تو نگران آبروی طنازی یا سوالهای بی جواب مونده خودت. -مسائل خانوادگی شما به من چه ربطی داره اما این پسره بدجوری سیریش شده و داره خودشو می کشه. -تو نگران کشته شدن اون نباش. -وااااااااااااای.... مرجان دستم را گرفت و مرا عقب کشید که صدای جیغ ترمز را شنیدم،حامی جلوی پایمان توقف کرده بود و بقدری به ما نزدیک بود که آج لاستیکش را با نوک کفشم حس کردم.در حالی که با ابهت پشت رل نشسته بود شیشه را پایین کشید و با لبخند مشمئز کننده ای گفت: -بیدار شدید؟ مرجان-شما مشکل بینایی دارید،ما بیدار و هوشیار داشتیم راه می رفتیم فکر کنم شما خواب هشتید. حامی-منظورم خانم نیازی بودن نه شما. طنین-چه موضوعی باعث شده که من از دیروز تا بحال چندین بار مفتخر به ملاقات شما شدم. حامی-شما که اجازه ندادید عرض کنم،اگر باز خستگی رو بهانه نمی کنید سوارشید تا رسوندن شما به منزل خدمتتون عرض کنم. مردد بودم و اگر به نحوی حامی را قال می گذاشتم و جیم می شدم اختمال داشت حامی مراسم خواستگاری را منحل کند،نگاهی به مرجان انداختم که نگاهش بین من و حامی در تناوب می چرخید.حامی در جلو را باز کرد و گفت:بفرمایید. اما حتی یک تعارف خشک و خالی به مرجان هم نکرد.خدا می دونه الان تو دل مرجان چه خبره،حاضر نصف عمرشو بده اما با ما همراه بشه و سر از این راز سر به مهر من در بیاره.اون بقدری از دیدن حامی و ماجراهای جدید و کشف این روابط هیجان زده بود که فواد را از یاد برد. چشم به فلق خوش رنگ دوخته و به موسیقی سنتی با صدای حسام الدین سراج که در فضا جریان داشت گوش می کردم. -آسمون خیلی خوشرنگ شده،منم رنگ آسمون رو در این وقت صبح دوست دارم. یاد اتاق سرمه ای رنگش افتادم که باعث نقش بستن لبخند کمرنگی روی لبهایم شد. -روزه سکوت گرفتید؟ -نه داشتم فکر می کردم من هم روزگاری سپیده دم رو دوست داشتم اما... -چرا حرفت رو قطع کردی. نگاهش کردم،سرد و خشن. -حرف بدی زدم... -آسمون همین رنگی بود که...پدرم رو حلق آویز پیدا کردم،از اون روز به بعد در این وقت دلم می گیره. چرا این حرف رو به اون زدم و اینقدر راحت از حس درونیم گفتم،اون که درک نمی کنه. حامی بعد از سکوت کوتاهی گفت: -درکت می کنم،مرگ پدر خیلی سخته مخصوصا که آدم خودش شاهدش باشه.من هم هفت ساله بودم که پدرم فوت کرد...روی همین دستها...تو بغلم مرد. بانو این را قبلا گفته بود اما یادم رفته بود،از تصور اینکه یه پسر بچه هفت ساله سر غرق به خون پدرش رو در آغوش گرفته،پشتم تیر کشید. -هوا حسابی سرد شده و یه زمستون واقعیه،شما که یخ نکردین. با سر پاسخ منفی دادم اما حامی برخلاف حرف من،درجه بخاری را زیاد کرد شاید از یادآوری لحظه مرگ پدرش سرمایی بر وجودش حاکم شده بود.باز هم سکوت،کلافه از این حضور نا بهنگامش و اصرار برای گوش کردن به حرفاش،زدم به سیم آخر و گفتم: -من از این حرکات شما سردرنمی یارم،از این سر دنیا می کوبید میاید او طرف دنیا تا منو دعوت کنید به قهوه یا مثل یه راننده ناشی جلو پام ترمز می زنید و قصد جونم رو می کنید و با اصرار می خواید با من حرف بزنید اون وقت از آب و هوا و رنگ آسمون می گید. -واقعیت رو بخواید حرف زیاده اما نمی دونم از کجا شروع کنم...می خواستم وقتی که رسمی منزلتون اومدیم صحبت کنم اما با دیدن ناگهانی شما تو پروازم به فرانفورت کلی با خودم کلنجار رفتم البته گریز تو برای هم صحبت نشدن با من،منو مصمم کرد قبل از امشب با تو صحبت کنم. -حالا که منو گیر انداختین و من هم سرا پا گوشم. -نظرت نسبت به خانواده خانواده ما چیه،البته باید فرزاد و اسفندیار رو فاکتور بگیریم. -به نظر من خانواده یعنی تمام افراد،برای همین نمی تونم اینا رو فاکتور بگیرم. -اما اینها مردن. -در گذشته بودن و روی زندگی من اثر داشتن،حالا شاید بشه فرزاد را بشه فاکتور گرفت اما اسفندیار رو نمی تونم. -چرا؟ -چون نون اونو خوردین و سر سفره اون نشستید. -اسفندیار سر سفره ما نون خورده. -من کاری به موضوعات خانوادگی شما ندارم. -کم میاری جاخالی می دی. -می شه برید سر اصل مطلب. -اصل مطلب،احساس شما نسبت به خانواده ما. -آقای معینی احصاصات من ربطی به ازدواج طناز نداره،خیالتون راحت برادر شما در خانواده ما فقط به عنوان داماد نه پسر معینی فر.من هم سعی می کنم خصومتم رو بروز ندم،حالا اگر از جانب برادرتون آسوده خاطر شدید نگه دارید پیاده می شم. -نگه نمی دارم،صحبت های من تموم نشده و شما هم به منزل نرسیدید. -نگه دارید آقا،شما نگران نریسدن من نباشید. -اگر نایستم. -نگه دار. -چرا فریاد می زنی،بفرما ایستادم. از شدت درد ولوم صدام بالا رفته بود.دستگیره در را کشیدم اما در باز نشد،حامی قفل کودک را زده بود. -این لعنتی رو باز کن. -تا زمانی که من حرفم رو نزنم باز نمی شه. -من بدون اینکه حرف گوش کنم بازش می کنم. حامی شانه ای بالا انداخت و با خونسردی گفت:خود دانی. دوباره در امتحان کردم باز نشد،مشتی به آن کوبیدم. -تا زمانی که شما زور آزمایی می کنید من بخوابم،دیشب پرواز خسته کننده ای داشتم. -بخوابی اینجا...این درو باز کن من برم،خواستی تا قامت همین جا کمبود خوابت رو جبران کن. -برام فرقی نمی کنه کجا بخوابم،نگران من نباش. -نگران،می خوام... خجالت کشیدم بقیه حرفم را بزنم و گفتم: -در رو باز کن،من گوشی برای شنیدن حرفاتون ندارم.  


خرید دوربین عکاسی

رکورد کانن با تجربه ای بیش از سی سال و چهار شعبه با افتخار آماده خدمت رسانی به تمامی هموطنان در سراسر کشور میباشد

خرید دوربین عکاسی کانن ، خرید دوربین عکاسی نیکون ، خرید دوربین عکاسی سونی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی