باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 10

میدونی علت موفقیت من تو تجارت چیه؟ من علاوه بر استعداد و شم اقتصادی  , روانشناس
خوبی هم هستم ... حالا هم با اطمینان صد درصد میگم دروغ میگی .
از صراحت کلامش جا خوردم و گفتم :
دست شما درد نکنه.
رک گفتم حواستو جمع کنی... با دروغ گفتن به من مشکلت حل نمیشه.
با گفتن حقیقت هم مشکلم حل نمیشه.
از کجا اینقدر مطمئنی , شاید من تونستم  حلش کنم.
نمیتونید.
حداقل کاری که میتونم بکنم اینکه یه سنگ صبور باشم تا تو هم سبک بشی .
مشکل من , شما و خانوادتونه .
حامی همان چهره سرد و غیر قابل نفوذ را به خودش گرفت و گفت :
تو چرا هر وقت کم میاری چنگ میندازی به این موضوع قدیمی .
این موضوع برای شما کهنه و قدیمی شده اما برای من مثل روز اولش تازه است .
اگر میخواهی درد تو نگی محکم و با شجاعت بگو نمیگم چرا کوچه پس کوچه میزنی.
جلوی میز مدیر رستوران ایستادیم و مدیر بعد از کلی تعارف تیکه و پاره کردن شروع به 
حساب کردن میز ما کرد , حامی قبل از پرداخت سوئیچ رو به من داد و گفت : 
تو ماشین منتظر باش .


***
با احساس دستی روی شانه ام  , سرم را بلند کردم . نگار با چشمانی قرمز , دستش را
جلوی دهانش گرفته بود و در حالی که اشک میریخت گفت :
چه بلایی سر طناز اومده ؟
به چشماش نتونستم نگاه کنم , به زمین خیره شدم و گفتم :
نمیدونم کدوم نامرد از خدا بی خبر  , جمجمشو خرد کرده (با دست به اتاقش اشاره کردم ) 
گذاشتنش تو آکواریوم , فقط از پشت شیشه میتونی ببینیش .
نگار به سمتی که اشاره کردم رفت , لحظه ای نگاهش کردم و بعد کنارش رفتم وگفتم : تو از 
کجا فهمیدی ؟
زنگ زدم خونتون تابان گفت ,چند روزه ؟
دو روز پیش این بلا رو سرش آوردن .
فکر کردم اشتباه شنیدم و شوکه شدم , گوشی تلفن توی دستم خشک شد ... چرا زودتر به 
من خبر ندادی ؟
حال درستی نداشتم .
برو خونه استراحت کن , قیافه ات داد میزنه حالت خوب نیست , من اینجا هستم .
نمیتونم ازش دور شم .
حال شوهرش چطوره ؟
احسان وضعش بهتره ... یه چاقو تا دسته تو چند سانتی قلبش فرو کرده بودن , اما خدا رو 
شکر الان رو به راهه .
کجا این بلا سرشون اومده ؟
پارک جنگلی لویزان .
پلیس چی ؟ کاری کرده .
با سر تکذیب کردم و هر دو در سکوت به طناز از دنیا بی خبر , خیره شدیم

الان یک هفته , یعنی هفت روز که چشمان طناز باز نشده .دیروز احسا ن  را مرخص کردن , درسته که از لحاظ جسمی رو به بهبوده اما روحا  بیماره .با اصرار حامی رو مجبور کرد او را برای دیدن طناز بیاره ,خیلی بی تاب بود اما از روزی کهطاز رو روی تخت دید که با سیم به دنیا وصلش کردن افسرده شده و مرتب تکرار میکنه , من طناز کشتم مثل دیوونه ها شده حال ما هم بهتر از اون نیست .مامان کمکم داره مشکوک میشه , خسته شدم از بس جلمش فیلم بازی کردم و با طناز خیالی تلفنی جلوی مامان حرف زدم . مرخصیم تمام شده ویک پام تو هواپیماست از این کشور به اون کشور یک پام هم تو بیمارستان . نگار بیچاره در غیابمجور منو میکشه .
توی این شبهای بلند پاییز و انتظار توی بیمارستان فقط نماز خواندن که منو آروم میکنه , اون هم مدیون خانوم مقدم هستم که با شرم وخجالت ازش خواستم نماز خواندن یادم بده که خیلی مشتاق و با رویی باز قبول کرد. 
هر بار که رو به خدا می ایستم احساس میکنم چیزی در وجودم در حال رشد کردنه , تا به حال فقط خداخدا میکردم اما حالا خدا رو با پوست و گوشتم حس میکنم . براش حرف میزنم , حرفهایی که نمیتونم به کسی بگم رو اون خوب گوش میکنه بعد آرومم میکنه یک آرامش الهی ... 
حامی یا به قول نگار برادر حامی سخت دنبال پرونده طناز و احسانه , گویا اینها اولین قربانی و آخرین قربانی نیستند اما از میان تمام قربانیان این گره مخوف  خوش شانس تر بودن که زنده ماندن . دو روز پیش هم در همان حوالی به زن و مرد دیگه ای سوء قصد شده که متاسفانه مرد به قتل رسیده اما از همسرش خبری نیست .
حالا بیشتر از قبل  خدا رو شاکرم که خواهرم زندست حتی اگر معلوم نباشه کی چشم باز میکنه فقط از خدا میخوام کمکم کنه , باید ذره ذره این موضوع را به مامان بگم اما کو قدرتی که بتونه کلامی از این حادثه پیش مامان حرف بزنه .
***
طنین.
ها.
با توام حواست کجاست ... دختر تو آدم آهنی هستی , بیست و چهار ساعته سر پا بودی و به محض فرود آمدن دوباره سر و کله ات اینجا پیدا شده .
نگار دلم براش تنگ شده .
کف دستم را به شیشه چسباندم و صورتم را جلوتر بردم تا دقیق ببینمش  , گفتم :
نمیدونی شیفت کاری خانوم مقدم هست یا نه ؟
توی این مدت تمام پرسنل بخش لطف زیادی به ما داشتن اما من با خانوم مقدم راحت تر بودم .
نچ من هم پیش پای سر کار خانوم رسیدم  ,  دیشب برادر حامی اینجا بود.
نمیدونم نگار چرا به حامی , برادر حامی میگفت شاید واقعا به نظرش او برادروار بود اما من دوست نداشتم او را به چشم برادر ببینم.هر چند به نگار زیاد روی خوش نشان نمیداد و نگار هم از شب نامزدی طناز فاصله اش را با حامی حفظ کرده بود و میگفت , اینقدر که از حامی حساب میبرم از بابام نمیبرم باید با این پسره دست به عصا رفتار کرد.
از پشت شیشه بوسه ای برای طناز فرستادم و گفتم :
من میرم ببینم خانم مقدم رو پیدا میکنم .
تو چته ؟ پریشونی .
به در بسته اتاق کناری نگاه کردم و گفتم :
روزهای اولی که طناز و بستری کرده بودن از این اتاق یک برانکارد خارج شد ... مریض این اتاق مرده بود (بغض گلومو فشرد) دیشب به محض گرم شدن چشمام , خواب دیدم همون برانکارد از اطاق طناز خارج شد. من جیغ می کشیدم اما اونها بدون توجه به من , طناز و میبردن .میدویدم اما بهشون نمیرسیدم ... وقتی بیدار شدم داشتم دیوونه می شدم هزار کیلومتر ازش دور بودم , به حامی زنگ زدم گفت که حال طناز خوبه وخودش هم کنارش ایستاده .
طنین تو خسته ای هم جسما هم روحا , اون کابوس هم نتیجه ی همین خستگی و نگرانی مفرط توئه.
شاید , اما نیاز دارم لمسش کنم و گرمای دستشو حس کنم . من رفتم ...
تو همین جا باش من میرم دنبال خانوم مقدم ...
طنین جان کاری داشتی ؟
از جا پریدم ، خانم مقدم بود نفهمیدم کی با نگار آمده بود.
سلام ، خسته نباشید .
طنین،من میدونم توی این اتاق خواهرته اما اگر کس دیگه ای می دیدتت فکر میکرد داری نامزدتو این چنین عاشقانه نگاه میکنی.
بی اعتنا به تیکه نگار ، به خانم مقدم گفتم ؟
میتونم برم داخل اتاق طناز ؟
طنین جان میدونی دکترش چقدر روی این موضوع حساسه .
نگار به دادم رسید و گفت :
خانم مقدم ، طنین دیشب خواب بدی دیده و خیلی نگران طنازه ،قول میده زیاد تو اتاق نمونه .
خانم مقدم نگاهی به من و نگار انداخت و معلوم بود تو رودرواسی مونده ، گفت : 
باشه ... من با مسئولیت خودم این کار رو میکنم ، شما هم برام دردسر درست نکنید.
در اتاق را باز کردم توی این مدت دیگه خودم میدونستم بایدچکار کنم ،روپوش سفید و با کلاه نایلونی استریل را پوشیدم و کنار طناز ایستادم .خانم مقدم گفت :
وقت داروی بیمار است ، من میرم شما هم زیاد داخل اتاق نمونید .
با سر قول دادم و کنار طناز روی صندلی نشستم ، دستش را در دست گرفتم و با صدایی سنگین از بغض گفتم :
طنازی خواهر گلم ، می دونی چند روزه چمای خوشگلت رو باز نکردی .خواهرم نمیگی طنین دق میکنه ، طنین دیگه تحمل نداره و داره از پا می افته . طناز گلم به مامان چی بگم ، بهانه هام تموم شده اما خواب تو تمام نشده . طناز ، تابان خواهر ساکت نمی خواد می دونی چند بار اومده پشت این شیشه  و با بغض برگشته . طناز چرا جوابمو نمیدی  ... احسان داره دیوونه میشه ، تو رو خدا چشماتو باز کن ... طناز تو که بی رحم نبودی .

حس کردم پلکهاش تکان میخوره ، نه توهم نبود و دستش هم به نرمی تو دستا تکان خورد .
طناز ... طناز چشماتو باز کن .
دستگاه ها جیغ میکشیدن و من بی توجه به آنها به طناز التماس میکردم که اتاق پر شد از دکتر و پرستار و کسی منو به عقب هل داد ، دکتر فریاد میزد و هر لحظه یه چیز میخواست .
آدرنالین ... زود آدرنالین ... ایست قلبی ، دستگاه شوک ... یک ... دو ... سه.
طناز بلند شد و دوباره به تخت کوبیده شد ، دنیا جلوی چشمانم چرخید و صدای خنده طناز به گوشم رسید و بعد صدای گریه و دیگر هیچ ، همه جا تاریک شد ...
صداها در سرم میپیچید ، کسی بالای سرم حرف میزد و بعد به یکباره همه صداها قطع شد. کنار دریا بودم و پای برهنه روی ماسه ها میدویدم تا به پدر رسیدم ، مامان کنارش نشسته بود و تابن سه ،چهار ساله در آغوشش بود . از مامان پرسیدم پس طناز کو که پدر با دست به دریا اشاره کرد ، دختر بچه ای ده ساله در آب دریا بالا و پا یین می پرید . به مامان و بابا نگاه کردم ، هر دو جوان شده بودن اما من در همین سن خودم که بودم هستم . نگاهم به دریا کشیده شد طناز داشت دست و پا میزد به سمت دریا دویدم اما نمی توانستم وارد آب شوم ، جیغ میکشیدم و نیرویی منو از طناز دورتر می کرد.
چشمانم را باز کردم نگار کنار پنجره داشت با موبایل حرف میزد ، زیر لب زمزمه کردم ((طناز)) و یاد کار اون دکتر جلاد با پیکر ظریف طناز افتادم و از روی تخت بلند شدم و در اتاق رو باز کردم که نور شدیدی به چشمم خورد ، دستم را سایبان چشمم کردم و از اتاق بیرون آمدم . صدای نگار از پشت سرم می آمد ،از جلوی ایستگاه پرستاری گذشتم کسی گفت : 
خانم کجا ؟
فقط یک فکر در ذهنم می چرخید ، طناز... باید طناز را ببینم . راهی اتاق طناز شدم . حامی روی صندلی نشسته بود سرش رو بلند کرد و منو که دید از جاش بلند شد و به سویم آمد ،خواستم از کنارش بگذرم اما دستش را سد راهم کرد .
کجا؟... این چه معرکه ای که راه انداختی .
به چهره پر اخم و جدیش نگاه کردم و گفتم :
طناز.
طناز حالش خوبه ... به هوش نیامده اما خوبه .
من صبح دیدم که ...
درسته صبح چند ثانیه قلبش ایستاد ، اما دکترها دوباره قلبشو احیا کردن .
دروغه .
اگه دروغه من پشت در این اتاق چکار میکنم .
دستم را روی پیشانی گذاشتم وگفتم :
میخوام طنازو ببینم.
تو حالت خوب نیست ببین با دستت چکار کردی .
به دستم نگاه کردم خونی بود ، کنار پایم روی سرامیک سفید هم با چند قطره خون سرخ شده بود . صدای شاکی نگارو می شنیدم اما نمی دیدمش .
خواب بود و من هم داشتم با تلفن حرف میزدم که صدای افتادن چیزی رو شنیدم و دیدم خانم بدون توجه به سرم توی دستش پا شده راه افتاده ، هر چه صداش کردم گوش نکرد.
حس کردم زیر پام داره خالی میشه ، با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفتم :
من باید طناز ببینم

پایان صفحه ۴۴۶ از ۶۷۲

 

دستان قدرتمندی ،منو نگه داشت و بعد صدای حامی رو شنیدم.

صبح دچار شوک عصبی شدی باید استراحت کنی ، توی این مدت خیلی از خودت کار کشیدی و داری از پا می افتی .
چرا صداها رو کشدار میشنوم ؟ نگار چی میگه ؟ احساس بی وزنی میکنم ، کی داره منو راه میبره .
چشمم رو باز کردم ، اتاق تاریک بود و نور ضعیفی از درز زیر در دیده می شد . دست چپم را بالا آوردم ساعتم نبود ، خواستم کمی بچرخم اما دست راستم به تخت بسته بود . چشمم به تاریکی عادت کرد ، به دست راستم سرم وصل بود . کمی خودم را تکان دادم ، می خواستم دستم را باز کنم که صدایی گفت :
بیدار شدی ؟
موجودی با هیبت سیاه حرکت کرد و بعد نور شدیدی تابید ، لحظه ای چشمم را بستم و بعد باز کردم و حامی را دیدم . با تغیر گفتم :
این چه مسخره بازیه ، چرا دستم را به تخت بستید و منو میپایید .
خودت کاری کردی که دستت را به تخت ببندن ،دکترت اینو تشخیص داد  ... قصد ترساندن شما را نداشتم بخاطر اینکه شما استراحت کنید اتاق رو تریک کردم ... بهترید ؟
شروع به تقلا کردم و  گفتم :
دستمو باز کن .
تا سرم تموم نشه امکان نداره ، دستور اکید دکتر.
یا دستم رو باز میکنی یا این بیمارستان رو روی سر شما و دکتر جونتون خراب میکنم .
به جثه شما نمیاد لودر باشید ... اصلا یه کاری ، حالا که خوابیدن روی این تخت سخته بگم پرستار یه خواب آور تو سرم تزریق کنه .
شما حق ندارید این کارو کنید.
پس مثل یه دختر خوب بگیر بخواب .
تو اینجا چکار میکنی ، چرا خواهرمو تنها گذاشتی .
نگران خواهرت نباش.
به من دروغ گفتی ، خواهرم .
خواهرت خوبه ، حالا هم نگار خانم پشت در اتاقش نشسته .. بگیر ب ...خواب.
بعد به زور منو روی تخت خوابوند.
تو برو بالای سر طناز باش ... برو .
ناراحتی از اینکه اینجام .
نه می خوام تو مراقب خواهرم باشی ، تو ... تو اونجا باشی من خیالم راحت تر ، خواهش میکنم .
ملتمسانه نگاهش کردم ، حامی دستاشو بالا گرفت و گفت :
باشه باشه ، اما یه شرط داره .
قول میدم هر چی بگی قبول کنم .
تو تا صبح از این تخت پایین نمی آیی ، تاکید میکنم تا صبح .
قبول میکنم ... حامی ؟ طناز چطوره ؟ صبح خیلی ... من باهاش حرف زدم اون می شنید خودم دیدم پلکهاش تکون خورد .
تو خیلی خستهای و دچار توهم شدی .
توهم نبود.
شاید گفتنش درست نباشه با وضعیتی که تو داری ، اما خواهرت ... صبح برای چند ثانیه (حامی چنگی به موهاش زد) طناز صبح برای ده ثانیه مرد ، قلبش ایستاد ... طنین تو باید کم کم این وضعیتو قبول کنی و خودتو برای هر پیشامدی ، آمده کنی ... باید مادرتو با این اتفاق روبرو کنی .
دست آزادمو روی گوشم گذاشتم و چشمامو محکم بستم و فریاد زدم :
کافیه نمیخوام بشنوم ... این امکان نداره ، طنلز زنده می مونه .اون چشای میشی قشنگش رو باز می کنه ، برام حرف میزنه ... جوک تعریف می کنه ، خاطات خنده دارشو از شیطنت های خودشو نگار میگه ، سرم داد میزنه و با نقشه های من مخالفت میکنه ، ناز میکنه و سر به سر تابان می ذاره ... حامی بگو ، بگو این اتقاق می افته ، بگو خواهرم ترکم نمی کنه ...
در اتاق به شدت باز شد و پرستار میانسالی وارد اتاق شد گفت :
اینجا چه خبره ؟آقا ، دکتر به شما گفت مریضتون مزیضتون نیاز به استراحت داره ... شما بخشو گذاشتین رو سرتون .
بی توجه به پرستار پر التماس تر از قبل آستین حامی رو کشیدم و گفتم :
حامی بگو  ... خواهرم زنده می مونه ، تو قول دادی برای درمانش کمکم کنی ... حامی به خاطر احسان بگو دکترها کارشونو انجام بدن . تو گفتی بهترین دکترای ایرانو می آری به بالینش ، نگفتی .
حامی انگشت اشاره اش را روی بینیش گذاشت گفت :
هیس ... من سر قولم هستم ، اما با خواست خدا نمیشه جنگید ... حالا هم اگر یک درصد به خواهرت امید باشه نمی ذارم دستگاه ها رو ازش جدا کنند . حالا استراحت کن ، دوستت رو می فرستم پیشت ... طنین ، تو باید قوی باشی ...
حامی ادامه حرفشو خورد و از اتاق بیرون رفت ، پرستار کنارم آمد .گفت :
می خواهی بهت خواب آور تزریق کنم ؟
نه ... این سرم لعنتی کی تموم میشه ؟
اگر می خوا هی از روی این تخت بلند شوی باید بگم تا دکتر اجازه نده باید روی این تخت بمونی .
حیف که به حامی قول داده بودم وگرنه نشونش میدادم کسی نمی تونه به اجبار منو موندگار کنه ، اما قول نداده بودم زبونمو نگه دارم .
این دکترای احمق اگه عرضه دارند کاری برای خواهرم انجام بدن ، یک آدم سالم مثل من نیازی به دارو ، تخت بستن نداره و شما هم بهتر برید به کارتون برسید .
ملحفه را روی سرم کشیدم و بعد از چند دقیقه دستی ملحفه را از روی سرم کنار زد ، نگار بود . نگاهی به اطراف انداختم پرستار نبود ، دوباره چشمم را بستم .
نگار صداشو کلفت کرد و گفت : 
سلام دوست خوبم ، شرمنده که برات ایجاد زحمت  کردم ...(حوصله نگار و طعنه هاش رو نداشتم و چشمامو بستم )هه کلاغه خبر داد که زبونت راه افتاده ، من در عجم تو اگر تمام اعضای بدنت از کار بیفته این زبون تند و تیزت به قوت خودش باقیه .
نگار حوصله ندارم .
به جای تو من زیاد دارم ، میخوای قرض بدم .
نه تو فقط ساکت باش کفایت می کنه .
منو ساکتی ! عمرا ... طنین این پسر داییت ، سعید با حامی مشکل داره ؟
چشممو باز کردم و با حیرت گفتم : نه ، چطور ؟
بماند .
نگاهی به نگار که لبه تخت کنار دست بسته ام نشسته بود ، کردم و گفتم :
نگار دستمو باز میکنی .
نچ ، منو با دکتر و پرستار و حامی در ننداز .
پس این کار ، کار حامی بود نه ؟
من گفتم کار حامیه ( دست را جلوی دهانش گرفت و بین شصت و انگشت اشاره اش را گاز گرفت و گفت ) خدایا توبه ... دختر ، تو چرا حرف می ذاری تو دهن من .
دلقک بازی کافیه اینو باز کن .
نچ ... پس سعید با حامی مشکل نداره .
اگر دارند من خبر ندارم ، به تو هم ربطی نداره .
از من می خواهی دستتو باز کنم ... جواب سر بالا می دی ، من خرو بگو داشتم خر می شدم دستتو باز کنم اما دلسوزی به تو نیومده .
من نمیدونم ، حالا تو چرا گیر دادی به رابطه این دو تا .
آخه  وقتی سعید آمد ساغتو گرفت و گفتم حالت بهم خورده و بستریت کردن ، گفت چرا ؟
من هم همه چیزو تعریف کردم ، وقتی فهمید حامی به عنوان همراه کنارت مونده اخماش رفت تو هم .
هیچی دیگه دل نمی کند بره تا اینکه حامی آمد و آقا دوباره ترش کرد ، دیگه من آمدم خدمتتون و از مشروح اخبار خبر ندارم که کار به زد و خورد و یقه و یقه کشی رسید یا نه .
به حرفهای نگار فکر کردم رفتار سعید شب نامزدی طناز ، تو سالگرد پدر با حامی خیلی سر سنگین بود اما با احسان که مانع رسیدن او به طناز شده بود چنین رفتاری نداشت .
هوی کجایی؟ رفتی تو هپروت ، بالاخره این داروها کارتو ساختن .
چی میگی تو ؟
خدایا اگر بیماری نصیب من می کنی که پرستارش باشم یا خوش اخلاق باشه یا مثل طناز خواب ... وای صبح ، از یک طرف طناز و از طرف دیگه تو پخش زمین شده بودی ، هر چند وقتی قلب طناز احیا شد تو دیده شدی ... دکترش کلی داد وبیداد کرد که تو توی اتاق چکار میکنی ، بیچاره خانم مقدم زیر بغلتو گرفته بود و داشت به زور بلندت میکرد اما دکتر هم دست بردار نبود . وقتی تورو بستری کردن زنگ زدم به برادر حامی بگم ، داداش بیا که یکی از خواهرات از دست رفت . هر چند اولش من لالمونی گرفته بودم اما با هر جون کندنی بود خودمو معرفی کردم و جالب اینجاست  وقتی فهمید من کیم ، همش از طناز می پرسید و اینجا معلوم میشه چقدر فامیل پرسته . اون آمد و منو فرستاد پیش تو ، خودش هم مرتب با تلفن حرف میزد .... دیگه نمیدونم با کی حرف میزد ، البته خیلی دوست داشتم بدونم اما خب میسر نبود.
اشک جمع شده در چشام از گوشه آن سرازیر شد ، نگار با دستمال کاغذی آن را پاک کرد و گفت :
الهی بمیرم برای من گریه می کنی ، فدات شم چیز مهمی نبود یه لالی موقت بود که اونم خیالت راحت رد شد و رفت .
میان گریه خندیدم و گفتم :
نه خله ... وقتی با اون دستگاه به طناز شوک میدادن مثل این بود که جریان برق به من وصل شده باشه .
برای همین تو هم دچار شوک شدی ، اونم از نوع عصبیش ... حالا برگردیم سر موضوع من ، این پسر داییت چطور آدمیه ؟
از چه نظر ؟
از همه نظر .
پسر خوبیه و خیلی آقاست . اگر از اون نظر که من حدس میزنم باشه فقط تو یه مشکل داری که اونم زندائیمه که یه کم بگی نگی خرده شیشه داره ، ولی مهم نیست باید قلقشو بدست بیاری که این کار برای تو سخت نیست با اون هزار متر زبونی که داری ... حالا چی شده تو و سعید از در دوستی در اومدید ؟
نه ، کی گفته ؟البته پنجاه درصد کار حله .
باریک الله بابا چقدر پیشرفت ! پس به زودی ما شیرینی می خوریم .
آره عزیزم پنجاه درصد که من باشم حله و می مونه پنجاه درصد باقیمانده که پسر داییته ، البته منهای مامانش چون اگر مامانش رو اضافه کنیم می شه صدو پنجاه درصد .
خسته نباشید.
مونده نباشی.
طناز می گفت لوده ای من باور نمی کردم ، خیلی فیلمی .
نگار اخم تصنعی کرد و گفت :
ﺇ مگه من چی گفتم ؟ من نصف راهو رفتم حالا اگه دلت شیرینی می خواد برو اون پسر دایی پپه ات رو هل بده تا زود بجنبه ، وگرنه خودت هم خوب میدونی دختر خوب (با انگشت به خودش اشاره کرد) زود از دست میره و چیزی جز یه حسرت ابدی براش باقی نمی مونه ها ... این سرم هم تموم شد برم بگم بیان از دستت جداش کنند .
آهای نگار ، اگه پرستار بد اخلاقه رو آوردی من خوابم ها خرابکاری نکنی .
تو از حالا بگیر بخواب من رفتم .
ساعد دستم را روی چشمم گذاشتم . وای که چقدر نگار حرف میزنه ، یک لحظه هم استراحت به زبونش نمیده .
دستم سوخت ، کمی ساعدم رو بالاتر بردم و از شکافی که ایجاد شده بود همون پرستار بد اخلاق رو دیدم که داشت دستم رو از تخت باز می کرد . صدای نگار و شنیدم .
چرا دستشو باز می کنی ؟
هیس بیدار می شه ... دیگه لزومی نداره ، دکتر گفته بود فط باید سرمش تموم شه و اون آقاهه همراهش هم پیشنهاد داد برای نگه داشتنش روی تخت دستشو ببندیم .
ای حامی دستم بهت نرسه ، پسره احمق فکر کرده من زنجیری هستم .
نگار تشکر گویان پرستار را بدرقه کرد ، چشمم را که باز کردم نگار با حرکت نمایشی از جلوی در اتاقم کنار آمد .اخمم را در هم کشیدم و گفتم :
مگه دستم به حامی موذی نرسه .
جان امواتت پای من فلک زده رو وسط نکش  این برادر حامی قبلا از من زهر چشم گرفته ، این بار حتم دارم منو از کره خاکی فاکتور می گیره .
از روی تخت بلند شدم و پاهام آویزون در هوا بود ، گفتم :
کفشم کو ؟
نمی دونم به گمونم برادر حامی برده .
حامی غلط کرده .
من چه غلطی کردم .
از شنیدن صدای مردانه اش متحیر شدم ، تو چهارچوب در ایستاده بود و دستانش رو تا نیمه در جیب شلوارش فرو کرده بود . نگار چشمانش رو محکم بست و از ترس ، سرش رو در میانه شانه هایش فرو برد.
نفرمودین طنین خانم ، من چه غلطی کردم .
نگار زیر لب گفت :
گند زدی طنین (بعد با صدای بلند تری ادامه داد ) من میرم دستامو بشورم.
بعد به سرعت برق و باد از کنار حامی گذشت و چون نور اتاق نسبت به بیرون کمتر بود و او پشت به نور به سویم می آمد نمی توانستم حالت چهره اش را ببینم ، خیلی آرام وارد شد اما به تخت من نزدیک نشد . مثل مجسمه یخی شده بودم ، سرد و بی حرکت .
خانم نیازی ، طنین خانم ... جوابمو ندادی ؟
من ... من قصد توهین به شمارو نداشتم ... نگار اعصابمو خرد کرد.
کفشاتون زیر تخته.
اینو گفت و رفت ، من هم روی تخت وا رفتم . نگار سرش را داخل آورد وگفت :
خطر رفع شد ...   اتاق در امنیت کامل به سر می بره .
از تخت فرود آمدم و از زیر تخت کفشمو برداشتم ،سرگیجه داشتم نمی دونم اثر داروهاست یا برخورد حامی ... مقابل در اتاق مردد شدم ، می دونستم جلوی در اتق طناز با حامی برخورد می کنم اما من رویی برای روبرو شدن با او نداشتم.
چیه حالت خوب نیست ؟
به نگار نگاه کردم و متفکرانه گفتم :
من می رم تو محوطه قدم بزنم .
پایین سرده ها.
پالتوم کو ؟
نگار با شیطنت خاص خودش گفت :
دست برادر حامی .
با غیض نگاهش کردم ، نقاب مظلومانه ای به چهره زد و گفت :
چره بد نگام می کنی ، تو و اون به هم گیر میدین بعد کاسه کوزه ها باید سر من بشکنه .
تریپ مظلوم بر ندار ... مهم نیست ، با من میای یا میری پیش برادر حامیت یا سعید پنجاه درصد حل شده .
پسر دایی پنجاه درصدیت نیست ، فکر کنم رفته ... بعدش هم تو حال برادر حامی رو گرفتی ، من برم نزدیکش ترکشش بهم اصابت  کنه .
میل خودته .

تو محوطه نشستم ودستانم را در آغوش گرفتم ، هوا سرد نبود بلکه خیلی لطیف و لذت بخش بود . آسمان صاف و پر ستاره بود ، به آسمان سیاه رنگ نگاه می کردم که صدای دلنشین اذان به گوشم خورد. چشمامو بستم و به صدای موذن گوش دادم ، موسیقی دلنشین در آن وقت صبح . با پایان گرفتنش گفتم :
نگار من میرم نماز بخونم .
بابا بچه مثبت ، تقبل الله .
ابلیس می خوای بری بالا برو ، خیالت راحت حامی رفته نماز .
پس قضیه همنشینیه ، نه ؟
نگار حالتو می گیرما .
تو که تو این کارا پرفسوری ، برو نمازتو بخون تا سر خدا شلوغ نشده .
خدا از پوست وگوشت به منو تو نزدیکتره ، تو نگران شلوغ شدن سر خدا نباش .
ببخشید خانم شما طلبه اید ؟
برای اینکه خدا رو بشناسی نباید طلبه بود ،باید به دلمون رجوع کنیم . ( با آرامش قلبی به آسمون نگاه کردم و ادامه دادم ) خدا اون چیزیه که بشر ضعیف وقتی از متوسل شدن به مادیات و چیزهای کوچیک نا امید می شه به دادش میرسه و دستشو می گیره . خدا هر چقدر هم تو بد باشی از سر لطف با تو برخورد می کنه و به خاطر قصورت تحقیرت نمی کنه و برای کارهایی که برات انجام می ده نرخ تعیین نمی کنه ... نگار ، خدا بزرگترین لطفو به تو کرده اما تو چشاتو بستی . تا به حال به سلامتید فکر کردی ، کافیه خودت رو یک لحظه با یک نقص عضو تصور کنی ... من می رم تا راحت تر فکر کنی شاید از بند غفلت رها شی.
نمازخانه خواهران شلوغ نبود اما خلوت هم نبود ، گوشه دنجی رفتم و مهرم را روی زمین گذاشتم و قامت بستم . بعد از نماز سر از سجده بلند نکردم و از خدای خودم به خاطر محبتی که به من کرده بود تشکر کردم ، سرم را که از روی مهر بر داشتم سبک شده بودم .
قبول باشه .
به خانم مقدم نگاه کردم و گفتم :
متشکرم.
با لبخند دلنشینی گفت :
باید بگی قبول حق ... راستی دیروز بعد از وضعیت تو و خواهرت رفتم خونه ولی از نگرانی نتونستم بمونم ، آمدم بیمارستان گفتن بخش و گذاشته بودی رو سرت .
من شلوغ کاری نکردم فقط می خواستم طنازو ببینم ، همکاراتون خیلی شلوغ بازی در آوردن .
خوب اونها هم مسئولیتی دارند ، آمدم ملاقات اما آقای معینی گفت خوابی .
منو خواب کردن ... ممنون به فکرم هستید .
خانم مقدم دستی به پشتم زد و گفت :
دختر دلنشینی هستی ، وقتی باهات برخورد می کنم دلم نمی خواد ازت جدا بشم .
شما محبت دارید.
فدات بشم عزیزم ، خانمی من باید برم ، اگر کاری داشتی بگو با من تماس بگیرند به همکارام سفارش می کنم .
دیگه چاره ای نبود ، باید بالا می رفتم و با حامی روبرو می شدم . از آسانسور بیرون آمدم و با دلهره نگاهی به سمت اتاق طناز انداختم ، حامی نبود .
نگار نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده و دست به سینه خوابیده بود ، جلوش ایستادم و گفتم :
کو حامی ؟
زهرمار کو حامی ، ترسیدم .
خواب بودی ؟
نه چشم بسته داشتم در و دیوارو نگاه می کردم ، تو یک روز خوابیدی اما من بیچاره خوابم میاد .
حالا کو حامی ؟
به پالتوم اشاره کرد و گفت :
اینو داد به من ورفت . تو به برادر حامی توهین کردی من باید تقاصشو پس بدم و چشم غره اش را تحمل کنم ،همچین منو نکاه کرد انگار قصد داشتم ترورش کنم.
پس بالاخره ترکشش اصابت کرد و حسابی زد تو پرت .
به جان خودم این برادر حامی یه چیزیش هست حالا تو هرچه میخواهی بگو ، یکبار چنان مهربون میشه که آدم فکر میکنه فرشته ست اما بعد در عرض چند ثانیه تبدیل به دراکولا می شه . حالا من این برادر خوانده قلابی رو نخوام ، کی رو باید ببینم ؟
اون هم نخواسته داداش سرکار خانم بشه ... حالا پاشو برو خونتون استراحت کن بعد از ظهر بیا جای من.
بهشه ؤ چیزی نمیخوای ؟ کاری نداری .
نه برو به سلامت .
بعد از حادثه دیروز حتم داشتم پرستارها اجازه نمی دن وارد اتاق طناز شم و همان جا ایتادم . از این انتظار ، از این شیشه جدا کننده ، از اون اتاق با اون همه دستگاه های جور وا جور خسته شده بودم .
دلم ضعف می رفت ، ساعت هشت صبح بود و بیمارستان از آن خلسه شبانه خارج شده بود . داخل بوفه بیمارستان شلوغ بود ، عده ای خسته از کار شبانه آنجا لحظه ای می آساییدن و عدهای قبل از شروع کار برای خوردن یک نوشیدنی گرم سری به آنجا میزدن .
پشت یکی از میزهای خالی نشستم  و چای کیسه ای را داخل لیوان آب جوش فرو بردم . به آدمها نگاه می کردم هر کس شکل و قیافه خاصی داشت و به نحوه متفاوتی لباس پوشیده بود . 
می تونم اینجا بشینم ؟
به سمت چپم نگاه کردم ، مردی حدود چهل ساله که موهای شقیقه اش جو گندمی شده بود با صورت صاف و سفید و چشمانی طوسی و ابروانی تقریبا دودی رنگ و بینی سربالا در مقابلم ایستاده بود . به میزهای دیگه نگاه کردم همه صندلی ها اشغا بود ، سرم را تکان مختصری دادم و چشمم را برای قبول درخواستش باز و بسته کردم .
او دقیقا روی صندلی روبرویم نشست و کیف قهوه ای روشنش را کنارش گذاشت ، یک پیراهن پاییزه یقه گرد با کاپشن سفید و زرد روی آن پوشیده بود . بسته کوچک نسکافه اش را داخل لیوانش خالی کرد و گفت :
دیگه به این نسکافه ساعت هشت ونیم عادت کردم و یه جورایی بهش معتاد شدم ( نگاهی به لیوان چای من انداخت گفت ) نوشیدنی سنتی ایرونی ،چای .
لیوان یکبار مصرف را میان دستانم گرفتم و به اون خیره شدمۀ
حدود ده روزه که شما رو اینجا میبینم نباید از پرسنل باشید ، مریضی توی این بیمارستان دارید ۀ
جرعه ای از چایم را سر کشیدم و گفتم :
بله ... خواهرم .
امیدوارم بیماریشون جدی نباشه .
به نقطه ای روی میز خیره شدم و گفتم :
توی کماست .
اه ... متاسفم ...
به چشماش نگاه کردم و گفتم :
متشکرم ... شما چی ؟ اینجا چکار می کنید .
من جراح هستم ... دیشب یک عمل سخت پسوند کلیه داشتم ، مجبور شدم بیمارستان بمونم .
به چهره اش دقیق شدم اثری از خستگی در صورتش نبود ، معنی نگاهم را فهمید و با خنده گفت :
اما بیمار خوش قلقی بود و گذاشت راحت تا صبح بخوابم ... راستی ما به هم معرفی نشدیم ، من امید مرتضوی هستم و سرکار خانم ؟
نیازی .
خانم نیازی اسم کوچک ندارند.
نگاهش مثل یک پسر بچه شیطون بود ، زیر لب گفتم :
طنین نیازی .
بقیه چایم را سر کشیدم .
طنین خانم ! چه اسم زیبایی ، این خانم متفکر چه کاره هستن ؟ ... فعلا سه به دو هستیم، من اسم و فامیل و شغلم را گفتم و شما فقط اسم و فامیل اون هم به سختی ، پس یکی عقب هستی .
کیفم را برداشتم و لیوان یکبار مصرف را در دست گرفتم و در حالی که از روی صندلی بلند می شدم گفتم :
مطمئن باشید شغلم ربطی به بیمارستان وطب نداره .
ا کجا ؟
من باید برم .
در حال دور شدن شنیدم که گفت :
اگر کاری پیش آمد خوشحال می شم کمکت کنم طنین نیازی .
پله ها رو آروم آروم بالا می رفتم و زیر لب آنها را شمارش می کردم ، نگاهم که به سالن افتاد گفتم :
خدا جون کی میشه من از دیدن این راهرو راحت شم.
از کنار ایستگاه پرستاری می گذشتم که یکی از پرستارها صدام زد ، به سمت پیشخوان برگشتم و به آن تکیه دادم .
بله.
دکتر گفت می تونید داخل اتاق کنار خواهرتون باشید .
خوشحال شدم و گفتم :
کجا می تونم دکترو ببینم ؟
دکتر بع از ویزیت بیمارهاشون رفتن .
به هر حال متشکرم ، خبر خوبی بود .
به گامهام سرعت بخشیدم و وارد اتاق شدم ، بوسهای روی پیشانیش گذاشت و کنارش نشستم و دستش را گرفتم و دونه دونه سر انگشتانش رو بوسیدم .
طناز کی چشماتو باز می کنی .
سرم را روی دستانش گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد ، سرم را بلند کردم پرستار داشت سرم را عوض می کرد . چشمان خواب آلودم را فشردم و در پاسخ لبخند پرستار لبخد زدم .
خانم نیازی اینطوری خوابیدن ضرر داره و آرتروز می گیرید ، توی این مدت دیدم بیشتر اوقات نشسته می خوابید .
عادت دارم .
کمی کش و قوس به بدنم دادم و به ساعتم نگاه کردم و گفتم :
وای ساعت دو ونیم بعد از ظهره .
آره ... بهتره برید نهار بخورید ، زخم معده می گیرید .
میل ندارم (نگاهی به طناز انداختم )حالش چطوره ؟
پرستار با تاسف سری تکان داد و گفت :
هیچ تغییری نکرده ... سه ساعت پیش پلیس ها آمدن و همین سوال رو تکرار کردن .
لعنتی ها ، هیچ کاری ازشون بر نمی آد جز وقت تلف کردن ...
خب اونها هم مشکلاتی دارند .
پرستار قطرات را تنظیم کرد و نگاهی به صورت طناز انداخت ، بعد وسایلش را برداشت و رفت . بلند شدم کمی قدم زدم و جلوی پنجره ایستادم و به آسمان نگاه کردم ، صاف و آفتابی بود و چند کبوتر سفید در آن آزادانه چرخ میزدن . از صدای باز شدن در بر گشتم ، مینو و کمیل در آستانه در بودن . مینو فاصله را طی کرد و منو در آغوش گرفت و با گریه گفت :
وای طنین چرا ؟ چرا این اتفاق توی این چند میلیون باید سر طناز بیاد ؟...
دستی به پشتش کشیدم و گفتم :
شانس خواهر من بود .
این نگار لعنتی بارها با من تماس گرفت ، وقتی می گفتم موبایل طناز چرا خاموشه می گفت گوشیش خرابه .وای دیدی بد بخت شدیم .
کمیل : مینو چه خبرته ؟
نفس عمیقی کشیدم تا در این مراسم اشکریزان همراه مینو نشم ، بعد در آغوش فشردمش و گفتم :
کی آمدی ؟
مینو از آغوشم بیرون آمد و با دستمال مچاله شده در دستش ، اشک و بینیش  رو پاک کرد و گفت :
دیروز ... این نگار گور به گور شده اگر دستم بهش نرسه ، وای طنازم .
به کنار تختش رفت و دستش را در دست گرفت ، کمیل به من نزدیک شد و سبد گل را به دستم داد .
کمیل : سلام ، حال شما چطوره ؟ بفرمایید .
طنین : وای از دست این مینو ، سلام چرا زحمت کشیدین .
کمیل : ناقابله .
مینو : طنین وضعیتش چطوره ؟ اصلا چرا اینجا نگهش داشتین ، ببریدش خارج .
طنین : گفتن هر جایی ببریش فایده نداره و تا بهوش نیاد کاری نمیشه کرد .
مینو : خدا لعنتشون کنه 
کمیل : پلیس کسی رو دستگیر نکرده ؟
طنین : نه معلوم نیست چکار می کنند .
مینو : مامانت چکار میکنه ؟
طنین : مامان خبر نداره .
مینو : نگار میگه احسان همراهش بوده .
طنین : آره ، هر دو با هم بودن . احسان کتک بیشتری خورده ، دو سه روزی میشه مرخص شده .
مینو با پشت دست گونه طناز رو نوازش کرد و گفت :
حالا چی میشه ؟ 
کمیل با تحکم گفت :
مینو !
خیره به چهره رنگ پریده طناز شدم و گفتم :
فقط خدا می دونه .
صدای ظریف و سر خوشی با وا‍ژه سلام طنین انداز شد و با دیدن کتی کمی جا خوردم ، آمد داخل و گفت :
ا حامی کو ؟
چهره یک میزبان مهربان را به خودم گرفتم و گفتم :
نیامدن .
در این هنگام هومن وساحل هر رسیدن ، ساحل معترض گفت :
وای کتی چقدر تند راه میری . سلام طنین جون خوب هستی ؟
دست ساحل را در دست فشردم و با هومن احوالپرسی کردم ، کتی دمق لباشو جمع کرد و گوشه ای ایستاد . هومن منو مخاطب قرار داد تا توجه ام از کتی  معطوف او شود .
حال طناز چطوره ؟
سرگرم گذاشتن گلها در گلدان شدم و گفتم : 
صبح نرسیدم دکترش رو ببینم ، ولی همین که اجازه دادن داخل اتاقش بیام نشون میده که حالش به مراتب از روزهای قبل بهتر .
کمیل : خانم نیازی اگر تصمیم گرفتید ببریدشون خارج از کشور ، من یه دوست دارم که جراح مغز و اعصاب و می تونه کمکتون کنه .
متشکرم آقای یغماییان  ، فعلا که هیچ چیز مشخص نیست .
صدای حامی رو شنیدم ، اما صحبتم را با کمیل ادامه دادم :
به هر حال از لطف شما متشکرم .
جای نگار خالی که بگه رو نیست که سنگ پاست. حامی هم بی اعتنا به حضور من ، بعد از احوالپرسی با جمع با کتی مشغول شد اما بر خلاف اون افسانه جون با من گرم گرفت و از چشمان  قرمز و پف کرده اش مشخص بود گریه کرده و گفتم :
احسان حالش چطوره ، بهتر شده ؟ بچه ام حالش خیلی خرابه ، می خواست بیاد اما من و حامی به سختی راضیش کردیم از تخت بلند نشه .
اگر طناز هم بهوش بود راضی نمی شد احسان با اون حالش بیاد .
افسانه جون ، نگاهی به چهره طناز انداخت و بعد پشت به من کرد و با دستمال اشکهاشو پاک کرد . کمیل این پا اون پا می کرد ودر حال اشاره کردن به مینو دیدمش ، رو به مینو کردم و گفتم :
زحمت کشیدین آمدین مثل این که کمیل خان کار دارند ، مزاحم اوقاتشون نمی شیم .
نه طنین خانم فقط نمی خوام من ومینو مزاحم جمع خانوادگیتون بشیم .
این چه حرفیه ، آقا هومن و خواهرشون هم از دوستان هستند.
مینو : طنین جون اصل دیدن بود ، باشه یک وقت دیگه مزاحمتون می شیم .
به بهانه بدرقه مینو وکمیل از اتاق بیرون آمدم و در حال بوسیدن صورت مینو گفتم :
این برادر تو هم یه چیزیش میشه ها .
چه می دونم چه دردی داره ، نه به اون که صبح گفتم می خوام بیام ملا قات طناز خودشو نخود آش کرد و گفت خودم می برمت ، نه به این عجله داشتنش . طنین جون ، درد عاشقیه .
برو تا داداش عاشقت سرت رو به باد نداده می دونم خیلی کم طاقت .
کم طاقتیش هم به خاطر عاشقیشه.
مینو مال بد بیخ ریش صاحبش ، آقا جون داداش جونت مال خودت نمی خواد برام بازار گرمی کنی .
الان جیک جیک مستونته ، نوبت منم می شه که حالتو بگیرم .
صنار بده آش ، برو دیگه بنده خدا منتظرته .
آخ آخ چقدر هم هواشو داره .
آهای شایعه پراکنی نکن .
آهای خبر خبر ، همگی خبر .
مینو دست بردار اذیتم نکن .
مینو صورتم بوسید و گفت :
بخدا خیلی دوستت دارم و آرزومه ...
دستمو روی دهانش گذاشتم و گفتم : 
بذار دوستیمون حفظشه .
باشه ( چشمکی زد ) ولی دوستیمون با خویشاوندی مستحکم تر می شه .
دستی به پشتش زدم و گفتم : برو ، فکر کردم تو از نگار و طناز کم زبون تری اما تو هم بدک نیستی .
طنین.
دروغ میگم ؟
بعدا میگم کی دروغ میگه ، خدا نکهدار .
با ورودم به اتاق جمع ساکت شدن ، خودم را آنجا بیگانه حس می کردم . کنار افسانه جون ایستادم مثل اینکه دوباره گریه کرده بود ، دلم ریش شد . فکر کنم چیزی رو از من پنهان می کنند ، این سکوت زیاد دوام نیاورد و هومن گفت :
ما هم رفع زحمت میکنیم ... حامی جان ،کاری با ما نداری ؟
ا هومن کجا ، ما که تازه آمدیم .
هومن بی توجه به اعتراض کتی شروع به خدا حا فظی کرد ، ساحل هم بعد از بوسیدن روی خاله اش ومن زودتر از همه بیرون رفت مثل اینکه اون هم حوصله اش از لوس بازی کتی سر رفته بود . 
حامی گفت :
من هم با شما می آم.
حرف حامی به مزاج کتی خوش آمد و از تو لک بودن در آمد ، افسانه جون گفت :
حامی نمی خوای به ...
نه مامان نه ، الان نه.
حامی عصبی و کلافه از اطاق بیرون زد ، هوش و حواسم پی حامی بود که افسانه جون گفت :
طنین جون امشب من پیش طناز جون می مونم ، شما برو خونه استراحت کن و به مامان برس .
ممنون هستم افسانه جون ، هر چی جلوی چشم مامان نباشم راحت ترم چون دیگه نمی دونم چی بهش بگم ... ساعت یازده پرواز دارم و قبلش نگار می آد ، احسان به شما بیشتر نیاز داره .
طناز هم برام مثل احسان .
باشه ، وقتی طناز به هوش اومد بی زحمت نمی ذاریمتون

افسانه جون ، بغض دار به طناز نگاه کرد و بعد سری تکان داد ورفت . مفهوم رفتارش گنگ بود ، متعجب و متفکر به چهارچوب دری که افسانه جون از آن گذشته بود خیره شدم . این مادر و پسر چشون بود ، این رفتار و حرکات یعنی چه ! تکانی به خودم دادم و یک وری روی لبه تخت نشستم و به صورت مهتابی طناز نگاه کردم ، از اون ماسک سبز رنگ که روی دهان و بینیش را پوشانده بود متنفر بودم . کی میشه اون چشای شهلات رو باز کنی و به من بگی ، طنین باز فکر احمقانه کردی ... طناز ، تابان خیلی دلتنگته و خونه ساکت شده و دیکه صدای دعوای شما دوتا توش نمی پیچه .
نفس عمیقی کشیدم و از کنارش بلند شدم و از مقابل نگهبان گذشتم ، توی این مدت که حامی درخواست نگهبان برای محاقظت از طناز و احسان کرده  بود دیگه به حضور دائمی شون عادت کرده بودم و اونها هم بی صدا همه چیزو زیر نظر داشتن . داخل بوفه خلوت بود یک لیوان چای گرفتم و رفتم گوشه ای کنار پنجره نشستم ، باد می آمد و درختان در پیچ و تاب بودن . چایم را جرعه جرعه می نوشیدم که کسی روبرویم نشست با کنجکاوی به مزاحم خلوتم نگاه کردم ، همون دکتری بود که صبح دیده بودمش .
باز که تنها نشستید ؟
خودم را جمع و جور کردم و همچنان در سکوت نگاهش کردم .
مریضی که دیشب عملش کرده بودم دچار خونریزی شد ، مجبور شدم بیام بیمارستان .
بی تفاوت خودم را مشغول نوشیدن چایم کردم ، اینبار به طعنه گفت : 
بفرمایید چای ، متشکرم میل ندارم ، خواهش میکنم بفرمایید ، خانم تعارف نمی کنم میل کنید .
لیوان خالی را روی میز گذاشتم ، دستانم را بهم قلاب کردم و مشغول نگاه کردن به این موجود بی مزه شدم .
قصد شرمنده کردن شما رو نداشتم ... روزه سکوت گرفتین ؟
شما همیشه اینقدر خوشمزه هستید ، چکار می کنید که چشم نمی خورید .
طعنه ام را نشنیده گرفت و گفت :
پس روزه سکوت نگرفتین ، از دیدن من هیجان زده شدید و زبونتون بند آمده .
من از آدم مزاحم خوشم نمیاد .
اون که بله ، هیچکس خوشش نمیاد .
رو که نیست از سنگ پا گذشته .
سنگ پا ! 
از پشت میز بلند شدم و لیوان رو برداشتم و گفتم :
فکر کنید ، دوزاریتون جا می افته آقای دکتر باهوش .
راهم را گرفتم و در حال خروج لیوان را داخل سطل زباله رها کردم و دوباره نگاهی به جای سابقم انداختم ، نشسته بود و با پوزخندی نکاهم می کرد .
نگار لبه پنجره پشت به در اتاق نشسته بود و سرگرم صحبت کردن با تلفن بود ، پاورچین پشتش رفتم و گفتم :
سوخت ، داره ازش دود بلند میشه .
نگار گوشی به دست به جانبم برگشت و گفت :
ا تویی ؟ کجا بودی ؟
( بعد به مخاطب پشت خطش گفت ) فعلا خدا نگهدار تا بعد ... نه زنگ میزنم خیالت راحت ، امشب تا صبح بیدارم و از خجاللت در می آم . بعد از قطع مکالمه اش گوی را در هوا تکان داد و گفت :
سالم ،سالمه.
تلفنت برای تو مثل اکسیژنه ،نه.
دقیقا ، (بعد به گلها اشاره کرد) از قرار معتوم من دیر رسیدم و اینجا حسابی شلوغ بوده .
نه زیاد شلوغ نبود ، اون گلم مینو و کمیل آوردن و اون یکی رو هم اقوام احسان.
نگار یک دونه شکلات از جعبه شکلن ها برداشت ، گفتم :
این یکی رو نمی دونم کی آورده .
خودم ، خود خوب و مهربانم ... چیه ، چرا اینجوری نگام می کنی به من نمی آد.
هیچی دارم فکر می کنم خودت ، خودتو چشم نزنی.
شکلات دیگه ای تو دهنش گذاشت و گفت :
خیالت راحت من ضد چشم زخمم ... نگفتی کجا بودی ؟
بوفه ... هوس چایی کرده بودم .
ت. فکر نمی کنی معده ات رو با بشکه اشتباه گرفتی ، دختر تو غذا نمی خوری و بعد چپ و راست چای و نسکافه توی معده ات خالی می کنی ... ببینم توی این مدت یک وعده غذای درست و حسابی  خوردی 
نگاهم را روی طناز نگه داشتم و گفتم :
نگار فکر می کنی طناز چند روز دیگه بهوش میاد .
ببینم ، نگار گیجه با کوچه علی چب هم قافیه ست ... من چی میگم ، تو چی جوابم رو می دی .
چی می شد همین الآن چشماشو باز می کرد ، بخدا دیگه هیچ غمی تو دنیا نداشتم .
اگر تو هند بودی یه فیلمنامه نویس موفق می شدی ... حتما وقتی طناز هم بهوش آمد میگه طنین عزیزم ، روح من تمام مدت اونجا بوده (بعد کنج اتاق بالا روی سقف رو نشان داد )نه (سمت دیگه ای رو نشان داد و گفت )اونجا بهتره ... نشسته بودم ونگاهت می کردم ، وای فراموش کردم و حرفمو پس می گیرم . میگه تو راهرو کنارت می نشستم و غذاهایی که حامی می گرفت و تو نمی خوردی من می خوردم تا اسراف نشه بعد هم دلم به حالت می سوخت و می خواستم بغلت کنم اما تو از من رد می شدی ، آخه من روح بودم .
نگار توصیه می کنم مددکار شی .
نه فکر کنم تریپ روانشناس بیشتر بهم بیاد ، حیف دیر به این استعداد پی بردم .
با تلفن حرف می زنی مفید تری ، برو به اون بنده خدا یی که وعده دادی و الان پای تلفن چنبره زده تماس بگیر .
آهان می خوای خلوت خواهرانه تشکیل بدی ، وقتی طناز بهوش آمد گلایه نکنه تو بی معرفتی کردی و با اون حرف نزدی.
نگار را به بیرون هل دادم و گفتم :
برو کم اراجیف بگو .
لحظه ای بیشتر نتوانستم با طناز تنها باشم و به دنبال نگار رفتم ،روی صندلی پشت در اتاق نشسته بود . همان صندلی که من و حامی شبهای زیادی رو روش به صبح رسانده بودیم . داشت با موبایلش بازی می کرد که با دیدن من گفت :
ا چی شد ؟ دلت برام تنگ شد یا از روح طناز ترسیدی.
هیچ کدوم ،من دیگه باید برم دیرم شده .
چقدر زود .
همین حالا هم به اندازه یه دوش گرفتن بیشتر وقت ندارم ، من رفتم .
***
نگار درون اتاق نبود ، تن خسته ام را روی صندلی انداختم و دست طناز رو آرام نوازش کردم  .
بالاخره آمدی ؟
ببخشید نگار جون پرواز برگشت تاخیر داشت ... کجا بودی ؟
اونجایی که همه تنها میرن ، بربدر حامی رو دیدی ؟
نه .
نگار به تخت تکیه داد و گفت :
قربون خدا بشم ، تو بهش فحش میدی و من بهش محبت می کنم اما اون برام کلاس میذاره و قیافه می گیره و مثل سگ پا سوختهدنبالت می دوه .
اون نخواد تو بهش محبت کنی چکار باید بکنه .
خیلی دلش بخواد خواهری مثل من داشته باشه ، حالا نمی خواد به درک ، کلی آدم جلوی خونمون صف کشیدن تا من خواهرشون بشم .
نگفت چکارم داره ؟
نه ... من دیگه می رم خونه تا برسم دو بعد از ظهر شده ، وای دارم می میرم برای یک خواب شیرین روی رختخواب نرمم .
برو خوش خواب خانم ، راستی دکتر آمد برای معاینه طناز ؟
آره .
چیزی نگفت ؟
منو که آدم حساب نکرد و مثل حشره ای بی اهمیت از کنارم رد شد و رفت ... بیا بگیر این مجله رو دیروز خریدم ، بخون سرت گرم شه .
مجله رو گرفتم ، ورق زدم و گفتم :
از این مجله آبکی هاست ... جدولشو حل کردی که ...
نگار در حال خروج گفت :
ببخشید و منو عفو کنید ، خوبه مجله مال خودمه .
جلوی در نگار به خانم و آقایی برخورد و خودش را کنار کشید تا آنها وارد شوند ، بعد با نگاهی کنجکاو آنها را بر انداز کرد و رفت . زن و مرد برایم غریبه بودن اما به احترامشون برخاستم .
امری داشتید ؟
زن جوان چادری بود و صورتش را کیپ گرفته بود ، گفت :
خانم نیازی شما هستید ؟
بله .
نگاهی بینشون رد و بدل شد ، مرد مسن بود با ریش و موی سفید و قدی کوتاه تر از زن . حس کردم زن مضطربه ، گوشه ای از چادرش رو توی مشتش مچاله کرده و هی این پا و اون پا می کرد و سکوتش زیادی سوال انگیزبود. گفتم :
کاری ازدست من بر می آد .
زن اینبار نگاهی به طناز انداخت و گفت :
خواهرتونه ... خیلی شبیه شماست .
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ، دوباره پرسیدم : 
می تونم کمکتون کنم ؟
این بار مرد پرسید :
خواهرتون چند سالشه ؟
حالا که آنها نمی خواستن جواب بدن بهتر بود منم سکوت کنم ، اما مشکوک بودن . زن متوجه ناراحتیم شد و گفت :
شوهر من هم توی همین بیمارستان بستریه ... دچار نقص کبدیه .
این چه ربطی به من داشت ، نگاهم از مرد به زن و از زن به  مرد  در حرکت بود . اینبار مرد گفت :
می خواستیم ... خانم خواهش می کنم ، التماستون میکنم  ... از مال دنیا چیزی ندارم اما هر قیمتی بگین جور می کنم .
کله ام داغ شد و حس کردم تو خلا ئ هستم ، دهانم خشک شده ببود گفتم :
چی  میگید ... من نمی فهمم ...
زن بی توجه به حالم گفت :
خواهرتون مرگ مغزی شده ، التماستون می کنم این شانس رو از همسر من نگی رید .
زیر لب گفتم :
دروغه ( بعد صدایم اوج گرفت و با تمام قدرت گفتم ) برید بیرون ... برید .
لبه تخت را گر فتم و سر پا نشستم ، صبح دیدم نگهبان دم اتاق نیست باید شستم خبردار می شد . خواهرم نفس می کشه ، اون وقت می خوان من تیکه تیکش کنم ... حامی اون خبر داشت ، اون خواهرم رو از من گرفت و نذاشت ببرمش اروپا پس نقشه اش این بود ، می خواد خواهرم رو زنده زنده تیکه پاره کنه . کسی زیر بازومو گرفت و منو از زمین بلند کرد ، با اینکه قدرت نداشتم  سرم را بچر خانم اما به هر زحمتی بود برگشتم . حامی بود ، گفتم :
چرا ... با تو چکار کردیم که با ما این کارو کردی ... چرا منو بازی دادی تا دیر بشه ؟
نمی خواستم اینطور بشه .
چی رو نمی خواستی ها ...
منو روی صندلی نشاند و گفت :
می خواستم خودم بهت بگم ... طناز ... دیروز دکترش گغت ، مشکوک به مرگ مغزیه و امروز برای تاییدش کمیسیون پزشکی تشکیل می شه .
دروغه ... این حقیقت ندداره ، نگاه کن قلبش داره میزنه چرا می خوای دستی دستی بکشیش .
چرا من باید این کارو بکنم ، طنین قبول کن اگه این دستگاه ها از خواهرت جداشه اون ...
گمشو بیرون ... من نمیذارم تو حراج تشکیل بدی برای اعضای بدن خواهرم ، الان برای کبدش آمدن یک ساعت دیگه کلیه اش حتما تا شب نشده یکی دیگه قلبشو می خواد نه ... برو بیرون و به اون دکترهای احمق بگو هیچی نمی فهمند ، دیگه نمی خوام توی این اتاق ببینمشون . همین امشب کارش رو ردیف می کنم و می برمش ... کمیل می گفت یه دکتر خوب می شناسه ، اون می تونه طنازو نجات بده ...برو بیرون نمی خوام ریختتو ببینم .
اونقدر نگاهش کردم تا در اتاق رو پشت سرش بست و بعد با صدای بلند گریه کردم ، دومین گریه تلخ زندگیم . کمی که آرام شدم سرم را بلند کردم و گفتم :
خدا جون ... خواهرمو از تو می خوام ، نمی دونم چه نمازی بخونم یا چه دعایی ؟ اما با زبون ساده ازت می خوام ، التماست می کنم ای خدا ، جون منو بگیر اما خواهرم زنده بمونه ... ای خدا نا امیدم نکن ، هر کاری بگی می کنم ...
سرم را روی دست طناز گذاشتم وضجه زنان ادامه دادم :
خدای من گرمای این دستا رو سرد نکن ... این عدالت نیست ، انصاف نیست آخه اون خیلی جوونه ... ای خدا قول میدم تا آخر عمر هیچی ازت نخوام ... قول می دم بنده خوبی باشم ... طناز ، تو نباید بمیری ... من ، من جواب مامانو چی بدم ؟ ... مامان منتظرته و دروغهام تموم شده ، دیشب همچین نگام می کرد که لرزیدم .طناز چطوری به مامان بگم ؟ ... تو که بد جنس نبودی ، چرا با من این کارو کردی طناز ... خدا جون دارم دق می کنم ... چرا طنازم باید پرپر بشه ها ... خدا تو که اینقدر مهربونی و به همه خوبی می کنی ، پس چرا کمکم نمی کنی !
سرم را بلند کردم و با پشت دست صورت طناز را نوازش کردم و گفتم :
طناز باید آرزوی دیدن اون چشای خوشگلت رو به گور ببرم ، یعنی دیگه صدای تورو نمی شنوم .
صورتش را موج می دیدم و حس می کردم حرکت می کنه ، حرکتی زیر چشمای بسته . چشمم را بستم و دوباره باز کردم ، دیگر حرکتی نبود ... اما انگار لبانش کمی جنبید ، ماسک رو از روی صورتش برداشتم و دقیق نگاهش کردم ، اشتباه نمی کردم و توهم نبود . جیغ کشیدم و دستم را روی زنگ بالای سر طناز گذاشتم ، در اتاق به شدت باز شد .
چه خبرته خانم ، چرا جیغ می کشی ؟
به پرستار نگاه کردم ، لال شده بودم .
چیه ،چی می خواستین ... اینجا بخش مراقبتهای ویژه است  و مریض ها نیاز به سکوت دارند .
بالاخره قفل زبانم باز شد و گفتم : 
اون حرکت کرد چشاش ...لباش .
خواب دیدین ، اون تو وضعی نیست که ...
بخدا راست می گم ( حامی را پشت سر پرستار دیدم ) حامی ، تو بیا ببین .
طنین ، تو ... از لحاظ روحی .
من دیوونه نیستم برو به اون دکتر بی سواد و احمق بگو بیاد .
پرستار برای کوتاه کردن بحث جلو آمد تا دستگا ه هارو چک کنه ، بعد متعجب به من و حامی نگاه کرد و بدون حرف از اتاق بیرون دوید .نگاهی به حامی انداختم و بعد به کنار طناز رفتم و دستش را با دو دست گرفتم وگفتم :
طناز صدای منو می شنوی ؟
کره چشمش زیر پلکش حرکت کرد ، بعد حرکت ظریفی از انگشتاش را توی دستم حس کردم .
اتاق پر شد از پرستار و دکتر ، خانم مقدم مارو از اتاق بیرون کرد و پرده ها رو کشید . توی راهرو قدم میزدم ، حامی نشسته بود و نوبتی کف پاشو به زمین می کوبید .چشمامو بستم و گفتم :
خداجون ، خدای من میشه امیدوار بود ... خدا همه کارها دست خودته ، پش دست نیازمندمو بگیر ... خدای من کمکمون کن .
دکتر از اتاق بیرون آمد ، قبل از حامی خودم را بهش رساندم و گفتم :
دکتر .
دکتر مبهوت گفت :
معجزه ... معجزه شده ، هیچی نمی تونم بگم .
بهوش آمد ؟
نه ، اما علائم حیاتیش سیر صعودی داره و شاید امروز شاید هم فردا بهوش بیاد.
در همین حین طناز بر روی برانکارد از اتاق خارج شد ، با دست تخت را نگه داشتم و گفتم :
کجا می بریدش ؟
دکتر ، دستم را از برانکارد جدا کرد و گفت :
برای انجام یکسری آزمایش.
من هم می آم.
همراهش رفتم تا جایی که پرستار سبز پوش جلوی ورودم را گرفت ، در بسته شد و واژه ورود ممنوع جلوی چشمانم چشمک زد .
دکتر نتیجه آزمایشات را گرفت و از ما خواست به دیدنش بریم ، او هنوز هم در بهت و ناباوری بود و می گفت که توی این چند سال طبابتش چنین چیزی ندیده و لخته خونی که باید بعد از بهوش آمدن با یک عمل جراحی سخت خارج می شد ناپدید شده و حال طناز رضایت بخشه .
اول از همه این خبر را به نگار دادم چنان جیغی کشید که پرده گوشم پاره شد ، خط مینو اشغال بود حتما نگار با او تماس گرفته . حامی هم مرتب با تلفن صحبت می کرد .وقتی به تابان گفتم ، از پشت تلفن صدای گریه اش رو شنیدم و همپای او اشک شوق ریختم و بعد روی زمین کف بیمارستان زانو زدم و سجده شکر بجا آوردم .
انتظار ما زیاد طولانی نشد و طناز بعد از دوازده ساعت بهوش آمد ، تمام بیمارستان را شیرینی دادم . حامی همون موقع تماس گرفت و سفارش کرد سه تا گوسفند بگیرند ببرند آسایشگاه کهریزک ، من هم ازش خواستم دو تا گوسفند هم از جانب من تهیه کنه و بفرسته

خرید دوربین

خرید دوربین عکاسی

خرید دوربین عکاسی کانن ، خرید دوربین عکاسی نیکون ، خرید دوربین عکاسی سونی

http://recordcanon.com

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی