طنین ؟
هوم .
کی آمدی ؟
ساعت سه .
پرواز داشتی ؟
آره .
نمی خواهی بیدارشی ؟ نزدیک ظهره .
نه .
من یه خبر دارم .
یک چشمم را باز کردم و گفتم :
گنج پیدا کردی .
نه ،جاری پیدا کردم .
چشمم را بستم و گفتم :
خوش به حالت ، مبارکت باشه .
تک تک سلولهای مغزم شروع کردن به بیدار شده و تازه داشت حرف طناز برام معنا پیدا می کرد، احسان برادری جز حامی نداشت یعنی حامی. چشمم رو باز کردم و گفتم:
طناز چی گفتی؟
چیه، خبر هیجانی شنیدی بیدار شدی.
بی حوصله گفتم: طناز می گی چی گفتی یا نه.
گفتم فردا شب حامی می خواد بره خواستگاری، هنوز نرفته می دونم عروس خانم با سر قبول می کنه. فکر کنم حامی باید با شلوار راحتی بره شاید شب موندگار شد ( طناز روی صندلی چرخید و نیم ناگاهی به من انداخت به سوهان کشیدن ناخن هاش ادامه داد) می خوای بدونی عروس کیه ... کتی خواهر هومن.
حرفهای طناز و نمی شنیدم فقط حرکت لبهاشو می دیدم که جلوی چشمم بالا و پایین می رفت و واژه¬ای مرتب در ذهنم تکرار می شد:
"حامی داره ازدواج می کنه"
ساکت شو ... ساکت، ( نفس تازه کردم و ادامه دادم) تنهام بذار، برو بیرون.
طناز مدتی هاج و واج نگاهم کرد و بعد از اتاق بیرون رفت، توی اتاق راه می رفتم و از خودم می پرسیدم چرا ... حامی می خواست ازدواج کنه کسی که به من گفته بود دوستم داره و عاشقمه حالا داره زن می گیره او هم کی ... کتی. ای خدا دردمو به کی بگم اگر کسی بود که سرش به تنش می ارزید غمم نبود! اون نباید ازواج کنه ... حالا نه، حالا که منو گرفتار کرده گرفتار خودش گرفتار خیالش...
اون شب حامی فقط نمی تونسته یه در خواست ساده ازدواج به من داده باشه ، اون نگاه سوزان و اون نگاه پر خواهش ... درسته دست رد به سینه اش زدم اما ... یعنی خیلی راحت از عشقی که ادعا می کرد گذشت ، نه حامی منو داره توی بیمارستان ، توی سفر ... اون رفتار نمی تونه از سر ترحم باشه .
از صدای باز شدن در به آن سو نگاه کردم ،؟ طناز بود .
کجا داری حاضر می شی .
باید برم ... کار واجبی دارم .
طنین چرا عصبی هستی ؟ چیزی شده ؟
نه ... سوئیچ ماشینو بده .
کجا داری میری ، قرار احسان بیاد دنبالم بریم برای رزرو تالار .
من به شما چکار دارم ... می دی یا نه ؟
چرا داد می زنی روی جا کلیدی آویزونه .
پریشان حال از خانه بیرون زدم ، کور بودم وفقط به حکم عقل حرکت می کردم .
صدای بوق ها و فریاد های اعتراض آمیز رو می شنیدم اما هیچ چیز نمی دیدم ، زمانی چشمم بینا شد که جلوی شرکت حامی ایستادم . لحظه ای حسرت اون روزها رو خوردم که منشی مخصوصش بودم و او به هر بهانه ای قصد آزارم را داشت ، حالا فکر کردن به اون آزارها چه شیرینه .
جلوی در شرکت مردد شدم ، یک قدم به جلو و دو قدم به عقب بر می داشتم که با صدای سلامی از جا پریدم ... نگهبان شرکت بود .
سلام خانم نیازی ، احوال شما .
س.ل.ا.م.
حالتون خوب نیست رنگتون پریده .
آقای معینی شرکت هستند یا رفتن کارخونه ؟
شرکت هستن ، صبح اول وقت آمدن .
متشکرم .
دو سه قدم بلند برداشتم و جلوی در بزرگ تمام شیشه دودی ایستادم و به عکس خودم که در آن نقش بسته بود خیره شدم . این آخرین فرصت برای درست کردن خراب کاریمه یا حالا یا هیچ وقت ، با عزمی راسخ خودم را به طبقه مورد نظر رساندم . منشی جدید بود و نمی شناختمش ، وقتی کنار میزش ایستادم گفت :
بفرمایید .
می خواستم آقای معینی رو ملاقات کنم .
وقت قبلی داشتین ؟
خیر .
متاسفم امروز وقت ندارند ... وقت می دم خدمتتون فردا مراجعه کنید .
من همین الان باید ایشون رو ملاقات کنم .
اصلا امکان نداره ایشون جلسه دارن .
به در بسته نگاه کردم ، اگر حالا بر می گشتم دیگه شهامتش رو پیدا نمی کردم با اون روبرو شم و شاید هم دیگه فرصتی بدست نیاد یا حالا یا هیچ وقت .
خانم کجا ؟
بی اعتنا به او دستم را روی دستگیره گذاشتم و به پایین هلش دادم ، در باز شد .
خانم ...
دیگه برای عکس العمل خانم منشی دیر بود چون من در چارچوب در بودم و او پشت سرم .
ببخشید آقای معینی ، من خدمتشون عرض کردم ...
نگاه حامی سر تا پایم را کاوید و بدون اینکه به منشی نگاه کنه گفت :
مشکلی نیست خانم سبزی برید به کارتون برسید ... خانم نیازی مثل اینکه خیلی عجله دارید ،چرا داخل نمی شید .
گویا تمام انرژیم با دیدن حامی تخلیه شده بود و توانی در پاهایم نبود تا پیش رود ، با قدم های نا مطمئن وارد شدم و در را پشت سرم بستم .روی نزدیک ترین مبل نشستم و با دیدن هومن در گوشه دیگر اتاق بیشتر متلاشی شدم ، هم به خاطر اینکه منو تو این حال دیده بود هم برادر کتی بود .
چرا ساکت شدی خیلی عجله داشتی ... نکنه زبونت رو تو سالن انتظار جا گذاشتی ، تماس بگیرم خانم سبزی برات بیاره ...
چرا اینطور با من حرف می زد ، من لایق این رفتار بی رحمانه نیستم ...
آب دهانم را به زحمت فرو دادم تا گلویم تازه شود ، حال اعدامی رو داشتم که به سوی چوبه دار می رفت .
می خوام باهات حرف بزنم (د نگاهی به هومن انداختم ) اگر ممکنه تنها ...
هومن که تا اون لحظه نظاره گر من و حامی بود از روی صندلی بلند شد و گفت :
حامی جان من می رم درباره اون موضوع بعدا مفصل حرف می زنیم ... خدانگهدارتون طنین خانم .
ذهنم مشغول حرف هومن بود و فقط سری تکان دادم . اتاق خالی شد ، جو سنگین بود و نگاه حامی سنگین تر تا اینکه بالاخره زیر اون نگاه تاب نیاوردم و سوئیچ را که تا آن لحظه در دست می فشردم بی هدف روی میز پرت کردم . از روی مبل بر خواستم و پای پنجره رفتم و نیم رخ ایستادم ، حامی رو دیدم که از پشت میزش بلند شد و آمد لبه میزش نشست و دستانش را روی سینه اش گره زد و پایی که در هوا بود را تکان می داد . توی بد منجلابی دست و پا می زدم و نمی تونستم جملات را ردیف کنم و به هم ربط بدم و حرفم رو بزنم .
خیلی علاقمند تماشای منظره بیرون هستی ، می تونستی از پنجره سالن استفاده کنی و وقت منو نگیری ...
می شد حس کرد چقدر مشتاق شنیدن حرفهای منه اما نمی خواد بروز بده ، پشت به پنجره کردم و به آن تکیه دادم تا کمی از انرژی که صرف ایستادن کرده بودم را در حرف زدن به کار ببرم .
امروز ... فردا شب می خواهی کجا بری ؟
این سوالت دو تا معنا داره ، یا می خواهی منو دعوت کنی جایی یا مقصودت ... دخالت تو برنامه های منه . اگر معنای اول رو بده باید با کمال شرمندگی درخواستتون رو رد کنم و اگر معنای دوم را بخواهم برداشت کنم باید بگم به شما ...
بهش نگاه کردم لبخند نیم داری گوشه لبش بود ، او معنای حرفم را می دانست و داشت منو بازی می داد و از این بازی لذت می برد مثل ببری که با طعمه اسیرش بازی می کنه . باید می رفتم سر اصل مطلب ، گفتم :
حامی تو یک شب به من گفتی ... با عشق ، آتش کینه ات رو سرد کن .
خب منظور ؟
تو منظور منو خوب می فهمی .
یادمه تو گفتی این عشق حماقته ، فکر کنم تنها حرف ارزشمند تمام عمرت را زدی .
حامی من الان به جایگاه تو ، توی اون شب رسیدم .
متاسفم من هم به جایگاه تو ، توی اون شب رسیدم و تهی شدم ... یک تشکر به تو بدهکارم ، تو منو از اشتباه در آوردی و جلوی یک فاجعه ای که می تونست تمام عمر زندگیمو خراب کنه گرفتی .
چشمانم بارانی بود و حامی رو تار می دیدم با صدای لرزانی گفتم :
و حالا ...
حالا با چشم عقل ، عاشق شدم و دارم ازدواج می کنم .
حامی ... این بی رحمیه .
نه کمال مروته .
دیگه جای من اینجا نیست ، من با اون همه غرور حالا به پای حامی افتادم و دارم به خاطر عشق التماسش می کنم . آخرین نگاهمو به حامی انداختم که فاتحانه به من در هم شکسته نگاه می کرد و بعد به طرف در رفتم اما قبل از رفتن باید حرفم را کامل می کردم ، دوباره نگاهش کردم و گفتم :
فکر می کردم اگر یک مرد توی کره زمین باشه تویی ، اما اشتباه کردم در گل گرفته قلبمو به روی تو باز کردم .
گریه نمی کردم اما چشمانم گریان بود ، فکر نمی کردم اما تمام فکرم حامی بود . رفتم و رفتم تا به یک ایستگاه اتوبوس شرکت واحد رسیدم و مثل همه سوار شدم ، اون رفت و من بی خبر از مقصد اون همراهش شدم .آخر خط سه نفر مساف داشت و من آخرین مسافرش بودم . هوا صاف بود ، نه بارونی نه ابری اما هوای دلم ابری بود و بارونی .
از صدای وحشتناک ترمزی به خودم آمدم و به راننده نگاه کردم اما ندیدمش .
سلام خانم نیازی .
به کسی که منو به نام خواند نگاه کردم ، بهروز بود همسر مرجان که از پرشیای سفید رنگی پیاده شد .
چه عجب از این طرفا ؟ آمده بودین دیدن مرجان ، این از بد شانسیه مرجانه که بعد از سال و ماهی شما آمدین خونه ما و مرجان نیست ... خیلی پشت در معطل شدین .
به اطرافم نگاه کردم یعنی سر خیابان مرجان بودم ، من کجا و اینجا کجا ... بهروز بدون اینکه به من مهلت بده یک ریز حرف می زد .
تشریف می برید منزل ... فواد لطف می کنی خانم نیازی رو برسونی .
تازه راننده را دیدم ، ارسیا بود . من مثل آدمهای گنگ و لال فقط به آنها نگاه می کردم ، خودشون برای هم تعارف تیکه پاره می کردن . کم حوصله بودم ، پاهام دیگر به دستورات مغزم اعتنا نمی کرد بی هیچ حرف و حدیثی سوار ماشین ارسیا شدم . بهروز دست لبه پنجره ماشین گذاشت و گفت :
فواد خان ،خانم نیازی دستت امانته و می دونی که مرجان چقدر به ایشون علاقه داره پس درست رانندگی کن ، فکر نکنی جت می رونی .
قیافه ارسیا رو نمی دیدم اما صداشو شنیدم .
خانم نیازی دست فرمونم رو دیده ، چطور با هواپیما لایی می کشم و کورس می زارم .
دیگه سفارش نکنم ... خانم نیازی باز هم تشریف بیارید البته امیدوارم دفعه بعد ، بدشانس نباشید و مرجان خونه باشه .
بهروز خان ، خانمت هیچ وقت خونه نیست پس بی خود امیدواری نده به ایشون ... ما دیگه رفتیم .
ارسیا موسیقی ملایمی گذاشت و با اون ترافیک روان ، آرام و با تانی رانندگی می کرد .
کاش ماشین زمان داشتم و بر می گشتم به سال گذشته و اون شبی که حامی به عشقش اقرار کرد ... اون همون کاری رو کرد که من اون شب با اون کردم حتما حالا سرمسته و بادی به غبغب می اندازه و به احسان می گه ، خواهرزنت آمده بود دستبوسی من .
خانم نیازی .
به خودم آمدم ، به زمانی که درونش قرار داشتم .
بله .
نمیدونم الان وقتش هست یا نه ... من مدتیه که منتظر جواب شما هستم .
من جواب شمارو دادم ، همون موقعی که درخواست دادین .
نمی دونم چرا خشم حامی را می خواستم سر این بخت برگشته خالی کنم .
اون جواب دلخواه من نبود .
دهانم را باز کردم تا جواب کوبنده ای بدم یاد حامی افتادم ، حالا که اون می خواد ازدواج کنه چرا من نکنم . اگر اون می خواد فردا شب بره خواستگاری چرا من امشب خواستگار نداشته باشم ، این حماقته خواستگار دست به نقد و رد کنم باید بفهمه همچین هم بی ارزش نیستم و هستند کسانی که منتظر یه اشاره کوچیک منند پس حامی خان بچرخ تا بچرخیم . ارسیا از لحاظ تیپ و ظاهر چیزی از حامی کم نداره ، تازه چند سالی هم جوون تره .
جواب دلخواهتون چیه ؟
من ....پاسخم رد نباشه .
امشب می تونید با خانواده محترمتون تشریف بیارید .
چی ؟
ترمز ناگهانی ارسیا تعادلم را بهم زد و سرم به شیه خورد ، محکم نبود اما دردم گرفت . ارسیا دست پاچه گفت :
وای خدایا چی شد ، حالتون خوبه ؟
سر جام صاف نشستم و گفتم :
بله خوبم ، این چه طرز ترمز کردنه .
بقدری جمله تون بی مقدمه بود که من ... نمی دونم چی باید بگم ، چشم امشب با خانواده خدمت می رسیم ... می دونستم و همیشه به بهروز می گفتم باید مستقیم با خودتون حرف بزنم ، خانمش نمی تونه احساس منو منتقل کنه .
لطفا حرکت کنید صدای بوق ماشین های پشت سرتون رو نمی شنوید ، ترافیک درست کردین .
چشم ، چشم خانم هر چه شما بفرمایید .
سرم را تو دستام گرفتم .
سرتون درد می کنه ؟ محکم خورد به شیشه .
نه ، خواهش می کنم منو زودتر برسونید منزل .
دلم می خواست برای حال و روزم زار بزنم ، وقتی جلوی مجتمع ایستاد با یک تشکر سرسریو سریع پیاده شدم اما او ول کن نبود .
ما شب چه ساعتی خدمت برسیم ؟
هر ساعتی که دوست دارید .
بهتر نیست مادرم با مادرتون تماس بگیره ، فکر کنم این کار رسمه .
ببینید آقای ارسیا ، می دونید که پدرم فوت شده و مادرم هم به علت سکته قدرت تکلمش رو از دست داده و بزرگتر خونه خودمم و مادرتون هم تماس بگیرند اجبارا باید با خودم حرف بزنند پس چه لزومیه به این تشریفات .
ما شب مزاحمتون می شیم .
به سلامت .
دستم را روی زنگ گذاشتم ، طناز درو باز کرد و پرخاشگرانه گفت :
کجا بودی تو ؟
بیرون ... اجازه ورود می دی .
خودش را کنار کشید و گفت :
بخدا مردم و زنده شدم تا آمدی ، با اون حالت که از خونه زدی بیرون و بعدش هم یک ساعت پیش احسان ماشینو آورد ، قربون موبایلت هم برم جواب نمی دی .
ماشین ؟
بله ماشین من ، احسان هم خبر نداشت و می گفت حامی باهاش تماس گرفته و گفته بود بره دنبال ماشین . ماشین دست تو بوده ، نمی دونم چطور دست حامی پیدا شده .
احسان اینجاست ؟
نه ... ماشینو آورد چون از تو هم خبری نبود منم قبول نکردم بریم دنبال تالار ، اون هم رفت . حالا می گی چی شده ؟
مهم نیست ... امشب مهمون داریم .
مهمون ؟ کیه .
خواستگار . اگر دوست داری بگو احسان هم بیاد ، حضور داشته باشه بد نیست ، ناسلامتی داماد بزرگ خانواده ست .
با آمدن احسان خبرها داغ داغ به گوش حامی میرسید تا بفهمه دنیا دست کیه ... به طرف اتاق رفتم و طناز هم دبالم .
خواستگار ؟ اینطور ناگهانی ؟ حالا کی هست .
فواد ، فواد ارسیا همکارم ... اشکالی داره .
فواد ! طنین سرت ضربه خورده ، حالت خوبه .
چیه تا دیروز خوب بود ، حالا اخ شده ... بهت می گم حالم خوبه ودر صحت کامل عقل این خواستگارو پذیرفتم .
من که سر از کارای تو در نمیارم .
پس سرت تو کار خودت باشه ، ببین اگه چیزی تو خونه کم و کسر داری بگو خرید کنم .
الان وقت ندارم برای شام تدارک ببینم باید به رستوران سفارش بدیم .
شام لازم نیست ، برای شام نمیان .
من برم به احسان خبر بدم .
لبخند غمگینی زدم و با نگاه طناز را بدرقه کردم و لباس بیرونم را از تن خارج کردم و یک دست لباس راحتی پوشیدم ، داشتم دکمه پیراهنم را می بستم که طناز با صورتی سرخ وارد شد .
طنین بگو این مراسم خواستگاری یا شوخی مسخره .
کجاش شوخی و مسخرست .
همه جاش .
کی می گه ؟
من می گم ... من ، من راز خواهرمو باید از همسرم بشنوم خیلی بی معرفتی .
به اشکهایی که از چشمای طناز می جوشید نگاه کردم و گفتم :
چه رازی ؟
اینکه تو هم به حامی علاقه داری .
ای حامی دهن لق ، حالا ساز و دهل دست گرفته و همه شهرو خبر کرده که طنین نیازی از من خواستگاری کرده .
یه سوء تفاهم بود .
دروغ می گی ، صبح وقتی گفتم حامی می خواد ازدواج کنه حالتو دیدم اما من احمق به فکرم نرسید خواهر من ممکنه به حامی علاقه داشته باشه .
طناز ، گفتم اشتباه شده بود .
نه هیچ هم اشتباه نشده بود ، این اواخر می دیدم چطوربرای دیدن حامی بال بال می زنی .
آره فکر کن یه غلطی کردم اما حالا متوجه شدم و می خوام اونو جبران کنم .
تو جبران نمی کنی دلری لجاجت می کنی ، تو از ارسیا خوشت نمیاد و به خاطر لجبازی با حامی خودتو داری بدبخت می کنی .
تو مختاری هر جور دوست داری فکر کنی .
ببین احسان هم از من خواسته بهت بگم با خودت و زندگیت بازی نکنی .
تو هم باید به شوهر استاد اخلاقت بگی ، تو کارهای من دخالت نکنه .
طنین تو رو به خاک پدر قسمت می دم .
ساکت باش ، من وعده کردم و نمی تونم زیرش بزنم ... حتما قسمت زندگی من اینه .
این قسمت نیست حماقته .
من این حماقتو ا آغوش باز می پذیرم .
طنین .
هیچی نگو طناز ، نمی خوام بشنوم .
وقتی طناز تنهام گذاشت ، من ماندم و وجدانم با کاری که در پیش گرفته بودم
خانواده ام در مقابل این مرسم خواستگاری ناگهانی هیچ عکسالعملی نتونستن نشون بدن ، فقط با نگاه پر سوال به من خیره می شدن و این حالت تا آمدن خواستگارها ادامه داشت . با آمدن خواستگارها این سکوت آزار دهنده شکست و فواد شروع به حرف زدن کرد .
بهتر قبل از هر چی به همدیگه معرفی شیم ، پدرم ، مادرم ، برادرم فاضل و خواهرم فهیمه .
به خواهر و برادرش نمی آمد مجرد باشن چون از لحاظ سنی خیلی از فواد بزرگتر بودن ، اما از همسرانشون خبری نبود . از طرف ما احسان عهده دار معرفی شد و بعد از معرفی ، مادر فواد سرزنش وار به احسان نگاه کرد و پرسید :
پس شما داماد خانواده اید .
هرچند از حامی دل خوشی نداشتم اما احسان برام عزیز بود ، در جوابش گفتم :
احسان برادرمه .
مادر فواد از جوابم خوشش نیامد اما حرفی نزد ، از نگاهش خوشم نیامد و حس بدی بهش پیدا کردم اما احسان سپسگزارانه نگاهم کرد و لبخندی به پاس این گرامیداشتم بهم زد . مادر فواد گوینده بود و همه اعضای خانواده اش شنونده ، نه تنها فواد بلکه همه اعضای خانواده ارسیا از مادرش می ترسیدن .
خب عروس و داماد مطمئنا همدیگرو دیدن و حرفاشونو زدن ، می مونه تاریخ عقد و عروسی که اون هم چون شغل فوادم حساسه باید یه برنامه ریزی دقیق بشه .
من از این برخورد متحیر شده بودم دیگه چه برسه به خانواده ام ، نگاهی به طناز انداختم .
او داشت نگاهم میکرد و با نگاه می پرسید ، اینها دارن چی میگن و چکار می کنند .
احسان مثل یه برادر بزرگتر مداخله کرد و گفت :
خانم فکر نمی کنید کمی عجله فرمودین چون اصولا جلسه اول برای آشنایی بیشتر دو خانوادست ، حالا اگر بخواهید خیلی پیشروی کنید بحث مهریه و این حرفهاست . بعد هم یه فرصت چند روزه به عروس خانم و خانواده اش داده می شه برای فکر کردن و جواب دادن ، عروس خانم ما هنوز بله رو به آقا فواد نداده شما دارید تاریخ عروسی رو مشخص می کنید .
فواد من مدتهاست منتظر پاسخ عروس خانمه ، وقتی ایشون قبول کردن ما بیایی خواستگاری حتما پاسخشون بله بوده و مهریه هم ... اصلا مهریه خانم شما چقدره بهتون نمیاد که مدت زیادی باشه که ازدواج کردین .
ما یک ساله عقد کردیم ... مهریه خانمم سی درصد سهام شرکتمه .
خانم ارسیا پوزخندی زد و پشت چشمی نازک کرد و گفت :
تو این دوره زمونه ، هر جوجه مهندسی یک اتاق سه در چهار و اجاره می کنه و اسمشو میزاره شرکت .
قبل از احسان گفتم :
من مثل خواهرم مهریه میلیاردی نمی خوام ،به نیت یگانگی الله یک سکه بهار آزادی .
صدای آه گفتن طناز و احسان و بعد هم چهره پر از بهت خانواده ارسیا . برام مهم نبود فقط مهم برام خبر ازدواجم بود که می دونستم تمام اتفاقات امشب مو به مو توسط احسان به حامی گزارش داده میشه .
مادر فواد قری به گردنش داد و گفت :
این هم از مهری عروس خانم ،حرفی مونده آقا .
طنین خودش صاحب اختیاره زندگیشه .
به احسان برخورده بود ، خانم ارسیا در کیفش را باز کرد و جعبه کریستالی انگشتر را بیرون آورد .
فواد جان ،پاشو این انگشترو دست عروس خانم کن .
اول به مامان بعد به طناز نگاه کردم ،مراسم خواستگاری و شیرینی خوران و نامزدی من در یک شب انجام شده بود . بی اراده اختیار دستم را به فواد دادم تا انگشتر ساده برلیان را با نگین کوچک کبودی در انگشتم فرو کند یعنی من خواب بودم ،به چهره فواد نگاه کردم گاهی چهره حامی رو میدیدم و گاهی چهره خودش رو همه دست زدن و طناز و احسان ادای دست زدن رو در آوردن ،من دارم چکار می کنم به مامان نگاه کردم چشمانش از اشک نمناک بود .
بعد از رفتن خانواده ارسیا به اتاق رفتم و پتو را روی سرم کشیدم ، طناز چند بار آمد و صدایم زد اما وقتی دید بی فایدست ،من جوابش را نمی دم رفت . پتو را کنار زدم و با نوری که از بیرون ، اتاق تاریکم را روشن می کرد به انگشتری که در دستم برق می زد نگاه کردم .
من باختم و باز هم حامی برد ، حالا که کار از کار گذشته ترس نا شناخته ای در دلم لانه کرده و از فواد و از خانواده عجیب و غریبش می ترسم . صدای احسانو شنیدم چه گرم با مامان وداع می کرد ، بیخود نبود مامان اینقدر دوستش داشت چون پسر خونگرمیه اما فواد کمی متکبره .
فردای اون روز فهمیدم رو دست بزرگی تو زندگیم خوردم ، احسان بعد از رفتن خواستگارها به طناز گفته بود اصلا خواستگاری در میان نبوده و حامی بخاطر اینکه احساس منو بسنجه و این بار مطمئن تر از هر زمانی پا پیش بزاره این رو دستو بهم زده بود . در اصل اون شب کذایی شب خواستگاری حامی از خود من بوده نه از کتی .
حامی آمادگی داشته و می دونسته من به دیدنش میرم پس چرا اون روز در حق من خیلی بدی کرد و با نیش کلامش باعث شد من چشمم را ببندم و خودم را توی زندگی فواد پرتاب کنم .
من آدمی نبودم که راه رفته را برگردم حتی اگر اون راه نا کجا آباد باشه باز هم تا انتها میرم .
وقتی فواد با جعبه شیرینی نامزدی ما رو به همکارها اعلام کرد از همه بیشتر مرجان شلوغ کاری کرد ، اون از ما هم خوشحال تر بود که این وصلت سر گرفته و در یک فرصت کوتاه به من گفت :
دیدی بالاخره فواد نصیبت شد ، باید از من تشکر کنی که برات زیاد بازارگرمی کردم .
***
جلوی آینه کمی به ظاهرم نگاه کردم ، رنگ بنفش به پوستم می آمد اما این روزها هیچ چیز راضیم نمی کند فقط طبق عادت لباس می پوشم و راه می روم و غذا می خورم حتی برای خوشنودی دیگران لبخند میزنم اما زبانم تلخ تر از گذشته شده . با حرص رژ لب بنفش را روی لبانم کشیدم تاپر رنگ تر شود ، چشمانم خمارتر به نظر می رسید نمی دانم به خاطر خط چشم بود یا بی خوابی و بی اشتهایی اخیر . صورتم حسابی لاغر شده بود و زیر چشمانم کبود بود که با کرم پودر کبودی آن را محو کردم و مانتو و شالم را روی ساعد انداختم و کیفم را بدست گرفتم . سری به اتاق تابان زدم داشت درس می خواند ، سفارش مامانو کردم و سه تا پله را با یک گام طی کردم و در اتاق مامان رو باز کردم ، راحت خوابیده بود . خواستم مانتو و کیفم را روی مبل بذارم ،طناز را دیدم که روی مبل لم داده و پایش را دراز کرده و به لبه میز گیر داده . دستم را روی دهانم گذاشتم تا جیغ نا خواسته ام را خفه کنم و دست دیگرم را روی قلبم گذاشتم ، طناز از شنیدن جیغ کنترل شده ام ترسید و پایش از لبه میز جدا شد و خودش هم از مبل پایین افتاد .
چرا جیغ می کشی ترسیدم .
کی آمدی ؟
تازه ... کف پاهام تاول زده کی میشه این خریدها تمام شه ، هر چی می گیرم یه چیز دیگه سبز میشه .
جهیزیه خریدن همینه .
نوبت تو هم می رسه ( نگاهی به سر تا پام انداخت ) سرکار خانم تشریف میبرن مهمانی ؟
روی مبل نشستم و بسته سیگارم را از داخل کیفم برداشتم و بعد از روشن کردن یک نخ سیگار گفتم :
آره ... با فواد میرم بیرون .
پس گردش های نامزدی شروع شد .
خاکستر سیگار را داخل لیوان روی میز ریختم و گفتم :
نه بابا ، امشب شام دعوت خانواده شم .
بالاخره خانواده ارسیا نو عروسشون رو پا گشا کردن ... بعد از ده روز .
از دست فواد دلخور بودم که فقط منو به تنهایی دعوت کرده بود ، همیشه رسم بر اینه که خانواده عروس را دعوت می کنند .
اه خاموش کن این لعنتی رو خفه شدم ، خیر سرت ترک کرده بودی .
به دودی که به هوا می رفت نگاه کردم ، یه زمانی به خاطر حامی ترک کرده بودم اما بعد از رفتار اون روزش دوباره کشیدن رو شروع کردم .
طنین کجایی، دارم با تو حرف می زنم .
ها ، چی گفتی ؟
رفتی اونجا خر نشی و مثل مهریه تعیین کردنت فوری قرار عقد بزاری ، یه خورده برای خودت ارزش قائل شو .
تم هم یک نگاه به شناسنامه من و خودت بندازی بد نیست ، حساب کتاب فاصله سنی مون دستت میاد .
درسته از تو کوچکترم اما حواسم به زندگیم هست نه مثل تو ، نه چک زدن نه چونه عروس آمد به خونشون .
آفرین به تو ، برات پفک می خرم .
تو کم میاری چرا آدمو مسخره می کنی .
تو بگو ، امروز چی خریدی .
رفتم دنبال پرده ...
خریدی ؟
آره انتخاب کردم ، فردا قرار برن برای متراژ خونه .
من بابت جهیزیه خیالم راحته ، همه چیزو می سپارم دست تو .
من غلط می کنم و به هفت پشتم می خندم .
تو خرید کردنو دوست داری .
بقدری در این مدت تو بازار و فروشگاه پلاس بودم که دیگه از اسم خریدم تب می کنم .
زنگ خونه فریادی کشید ، طناز خندید و گفت :
پاشو نامزد جونت اومد .
بلند شدم و در حال مانتو پوشیدن گفتم :
تو هم زنگ بزن احسان بیاد تنها تنها نباشی و حسودی نکنی .
من حسودم ... خیلی بدی . حالا برو یه عطری ، ادکلنی بزن که بوی گند سیگار می دی .
به طرف اتاقم دویدم و به مچ دستم و بنا گوشم عطر زدم ، وقتی از اتاق بیرون آمدم طناز کنار آیفون ایستاده بود گفت :
دیگه سفارش نکنم ، شما نباید زود عقد کنید ... قبول نکنی ها .
صورت طنازو بوسیدم و گفتم :
چشم خانم کوچیک ، دیگه امری نیست .
خوش بگذره .
در حال بستن بند صندل هام گفتم :
وای کیفم ... لطفا از روی میز بده .
فواد جلوی مجتمع داخل پرشیای سفید رنگش نشسته بود . انتظار داشتم حداقل از ماشین پیاده شه ،شاید هم انتظار بی جایی بود . در را باز کردم و کنارش نشستم .
سلام به عشق اول و آخرم .
دیر کردی .
تو ترافیک موندم ، خدا کنه مامانم ناراحت نشه .
من ناراحت بشم ، شدم و مهم نیست که جناب عالی بد قولی کردین و دیر آمدین دنبالم .
خانم ، دل نازکه یا حسود ؟
هیچ کدوم .
بگذریم ... اگر بدونی همسر برادرم و بچه ها چقدر مشتاق دیدنت هستن .
اگر شما همه مراسم را یکجا نمی کردین ما زودتر از اینها با هم آشنا می شدیم ، حتما خانم داداشت فکر می کنه من چقدر آدم هولی هستم که تا خواستگار از در وارد شد خودمو بستم به ریشش .
فواد با خنده گفت :
من که ریش ندارم ... به دل نگیر پروانه دختر خالمه ، در ضمن اون مراسم عقدش هم تو مراسم خواستگاریش بود پس تو یک مراسم را توی اون شب از دست دادی .
شما کلا این تریپی هستین ، نه .
هر خانواده ای رسم و رسوم خاص خودشو داره .
چند تا خواهر زاده و برادر زاده داری ؟
دوتا برادرزاده دارم ، پدیده و پندار و یک خواهرزاده به اسم هلیا .
من میانه ام با بچه ها خوبه .
بله دیدم رفتارت با تابانو ... کمی لوس بارش نیاوردی .
طناز میگه ، من قبول نمی کنم .
طنین ، بچه ها توی یک جمع هایی نباید کنار بزرگترها بنشینند مثل شب خواستگاری ،درست نبود اون حضور داشته باشه .
این یه اشاره سنجیده به حضور بی جای تابان بود نه ؟
نه ، من برای آیندمون می گم .
ببین حامی ...
ناخود آگاه نام حامی را جای نام فواد تلفظ کردم .
حامی کیه ؟
برادر احسان .
خیلی صمیمی هستید ؟ با اسم کوچیک صداش میکنی بدون پسوند و پیشوند.
اتفاقی که برای طناز افتاد باعث شد خیلی بهم نزدیک بشیم ... برام مثل یک برادر بود (اولین دروغ زندگی مشترکم ).
یادمه قبلا هم با هم ارتباط خوبی داشتین ، کافی شاپ فرانکفور تو میگم .
به گذر ماشین ها نگاه کردم و یاد اون روز افتادم ، آنجا هم حامی سعی داشت با من صحبت کنه و موضوع خواستگاری رو پیش بکشه .
می خواست از خانواده اش رفع اتهام کنه .
رفع اتهام .
من ... یه سوء تفاهم پیش اومده بود ... نخواه بیشتر توضیح بدم ،خاطره اون دوران برام خیلی عذاب آوره .
آدم مغروری به نظر می رسید .
ببین کی به کی میگه مغرور !
حامی آدم خود ساخته ای یه ... اگر تو هم جای اون بودی مغرور می شدی ، توی این سن تو خاورمیانه برای خودش کسیه و یکی از قطبهای تجاری ایرانه .
من هم اگر پدر پولداری داشتم قطب که هیچی ، صاحب کاخ سفید بودم .
خیلی ها هم ارثیه کلانی بهشون می رسه اما عرضه ندارند و همه رو به باد میدن ... حامی رو بی خیال شو ، از خانوادت بگو .
چی می خوای بدونی ، الان میریم می بینیشون .
جلوی گل فروشی نگه دار .
گل فروشی ؟ چرا .
می خوام گل بخرم ... اولین دیدار رسمی من با خانوادت و دوست ندارم دست خالی باشم .
گل خریدن یعنی ولخرجی .
این یک احترامه .
احترامو میشه با رفتار بیان کرد .
درست ، اما گل می تونه نشانه این احترام باشه .
مادرم خوشش نمیاد بهتره منصرف بشی .
هر طور میله تو ،خانوادت را بهتر می شناسی .
عروسی خواهرت کی ؟
دو ماه دیگه ، طفلکی همین الان از خرید آمد و از خستگی رو پا بند نبود ،آخه دارن آپارتمانشون رو با سلیقه هم مبله می کنند
منظورت خرید جهیزیه است ؟
آره .
تو هم باید شروع کنی .
فعلا زوده ، من دوست دارم حداقل یک سال نامزد باشیم .
حرفشو نزن ، خانوادم خوششون نمیاد .
ما شنیدیم همیشه خانواده دختر خوششون نمیاد .
اتفاقا مامانم دیشب داشت درباره تاریخ عقد صحبت می کرد .
زیر لب گفتم ،مثل همیشه مامانت برای خودش می بره و می دوزه .
چیزی گفتی ؟
نه .
احتمالا امشب با تو صحبت می کنه .
من سجاف سر خود نیستم و از زیر بوته هم عمل نیومدم ،شما و خانواده محترمتون باید تشریف بیارید منزل ما در این مورد به طور رسمی حرف بزنید .
این مربوط به من و تو ، ما قراره با هم ازدواج کنیم و زندگی تشکیل بدیم . تو میگی خانواده من بیاد از داماد شما اجازه بگیره .
من نمیگم بیان از احسان اجازه بگیرن ، شما که حرف خودتونو به کرسی می نشونید حداقل توی جمع خانواده من باشه . لطفا برای من جلوی خانواده ام حرمت قائل شید ، این خواسته زیادیه .
من نوکر شما هم هستم خانم .
شما لطف دارید .
اینجا خونه ماست .
خانه آنها در شرق تهران قرار داشت ، یک ساختمان چهار طبقه با نمای سنگ سفید که زیر آن سه باب مغازه بود که یکی سوپرمارکت و دوتای دیگه خالی بود . فواد در ادامه توضیحاتش گفت :
طبقه اول مامان می شینه و فاضل طبقه دوم ، قرار ما همسایه روبرویی فاضل بشیم .
خواهرت هم اینجا زندگی میکنه ؟
نه ،مامانم از داماد سر خونه خوشش نمی آد ( معلوم نیست این مامانش از چی خوشش میاد هرچی که میگم میگه مامانم خوشش نمیاد ) ولی زیاد دور نیست ... نمی خوای پیاده شی .
داشتم سوپرمارکت رو نگاه می کردم ،فواد گفت :
این مغازه مال بابامه ،باز نشسته شده و برای سرگرمی البته یک فروشنده هم داره ... از این طرف .
وقتی پله ها رو طی کردیم جلوی یک در چوبی ایستادیم ، فواد لبخندی عاشقانه به من زد و زنگ را فشرد . دختر کوچولویی درو باز کرد و با لبخند گفت :
سلام دایی جون .
این باید هلیا باشه خواهر زاده فواد ، دخترک را بغل کرد و گفت :
سلام کردی هلی .
هلیا زبانش را گاز گرفت و به من نگاه کرد بعد گفت :
تو عروسی ... پس لباست کو ؟
لپش رو کشیدم و گفتم :
هنوز لباس عروس نخریدم ،تو باید هلیا باشی درسته .
دخترک سرش را تکان داد و گفت :
اسممو از کجا می دونی ؟
فرشته ها بهم گفتن .
دایی منو بزار زمین .
فواد ، او را روی زمین گذاشت و دخترک به داخل خانه دوید . منتظر کسی بودم که به استقبالم بیاد اما فواد در را کامل باز کرد و با دست به من اشاره کرد تا وارد شوم ، با تردید پا به درون خانه آنها گذاشتم و بعد از طی یک راهروی دو متری وارد سالن پذیرایی شدیم . همه اونجا جمع بودن که با رویت ما از جا بلند شدن ، فواد مستقیم به طرف مادرش که بالای سالن نشسته بود رفت و رویش را بوسید ، من از او طبعیت کردم . فواد اینبار به سمت پدرش رفت و شروع به دست دادن و احوالپرسی کرد ،من هم با پدرش دست دادم . وقتی دستم را جلوی نفر بعدی که برادر فواد بود دراز کردم ،او مردد به دستم نگاه کرد صدای رسای مادر فواد رو شنیدم که گفت :
توی خانواده ما ، زنها به مردها دست نمی دن .
به مادر فواد بعد به خودش نگاه کردم ، ترسیدم از جام حرکت کنم و باز مادرش بگه زنهای ما جلوی مردها راه نمی رن یا زنهای ما با هم روبوسی نمی کنند . همانجا از فاصله دور با همه احوالپرسی کردم و با اشاره فواد روی یکی از مبلها نشستم ، جو بدی بود . آروم زیر گوش فواد گفتم :
کجا می تونم لباسمو عوض کنم .
باز صدای مادرش مثل صاعقه بر وجودم زد .
فواد نمی دونی توی جمع نباید درگوشی حرف بزنی .
مادر ، طنین می خواد لباسشو عوض کنه .
مادرش نگاهی به سر تا پای من کرد و بعد رویش را بر گرداند ، فواد آهسته گفت :
می تونی از اتاق من استفاده کنی .
منتظر بودم تا او برای راهنمایی من بلند شود اما همچنان نشسته بود ، وقتی نگاهم را دید سرش را به معنی چرا نشستی تکان داد ،آهسته گفتم :
نمی خوای راهنماییم کنی .
فواد با صدای بلندی به خواهرش گفت :
فهیمه جان ،طنینو به اتاق من راهنمایی می کنی .
فهیمه با نگاه از مامانش کسب تکلیف کرد و بعد از جاش بلند شد ،پشت سرش راه افتادم دری را نشانم داد و گفت :
این اتاق فواد .
برگشت و رفت ،وارد اتاق شدم . یک اتاق ساده با یک تخت یک نفره ، در کنارش کتابخانه ای کوچک و کمد دیواری بود . مانتوم و شالم رو از تنم خارج کردم و روی جا رختی گذاشتم ،بعد با دست موهامو مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم . وارد سالن که شدم همه ساکت شدن و مادر فواد از شدت خشم سرخ شده بود . سر جای اولم نشستم ، فواد سرش پایین بود که مادرش منو مخاطب قرار داد و گفت :
طنین نمی دونی تو جمع چطور باید لباس بپوشی .
این یک توهین مستقیم بود ،لحظه ای کوتاه چشمم را بستم تا خشمم را کنترل کنم و بعد گفتم :
من ایرادی تو لباسم نمی بینم کاملا پوشیده اس .
پوشیده ؟ شالت کو ؟ بهتر مانتو بپوشی .
به فواد نگاه کردم انتظار داشتم او حرفی بزنه اما او ساکت و سر به زیر بود ،بهتر خودم از حقم دفاع کنم .
من اینطوری راحت ترم .
ما نا راحتیم ... تو باید مثل پروانه لباس بپوشی .
به پروانه نگاه کردم که مثل یک خدمتکار کنار در آشپزخانه نشسته و آماده به خدمت بود ، یه بلوز آستین بلند گشاد که دو نفر دیگه توش جا می شدن و یک دامن مشکی بلند و یک جفت جوراب مشکی کلفت به پا داشت ، گره روسریش بقدری سفت بود که من داشتم خفه می شدم .
می خواستم بگم من مثل او لباس نمی پوشم اما ترجیح دادم جلسه اول دندون رو جیگر بزارم تا بیشتر از این رومون به هم باز نشه .
آدم توی این خانواده حس شرکت توی دادگاهو داشت همه ساکت و گوش به حرف قاضی ، اینجا هم همه ساکت بودند و چشم به دهان خانم ارسیا داشتند تا او حرفی بزنه .
مادر فواد سکوت کرد ، شاید انتظار داشت من شرمنده بشم و برم تو اتاق مانتومو بپوشم . با نگاهی که بدتر از صدتا فحش بود گفت :
میز شامو بچینید ، فواد خیلی دیر آمد و همه گرسنه اند .
مادرش طوری حرف میزد که انگار من مقصر دیر آمدن پسرش هستم ، بخاطر اینکه فکرم را منحرف کنم از فواد سراغ برادر زاده هایش را گرفتم .
خسته بودن خوابیدن.
به هلیا نگاه کردم ، در آغوش پدرش کز کرده بود و من را نگاه می کرد .
هر جای دیگه ای بود برای کمک کردن در چیدن میز بلند می شدم اما امشب نه ، باید مادرش می فهمید دنیا دست کیه و همه عروس ها پروانه نیستن که جلوش کوتاه بیان و به او اجازه تاخت و تاز تو زندگی دیگران رو بدن و اگر برای همه این کارو می کرد برای من نباید می کرد . با اجازه مادر فواد همه دور میز غذاخوری نشستن ،مردها یک طرف و زنها طرف دیگه اما من با کمال پر رویی کنار فواد نشستم که این از نگاه تیز مادرش دور نماند .
فواد در حضور مادرش موش بود و حتی جرات نداشت از من پذیرایی کنه ، این کارو خواهرش انجام می داد . در حالی که با غذام بازی می کردم رفتار خودم را جمع بندی می کردم ، شاید جایی اشتباه کرده بودم که مادرش نسبت به من بد بین شده اما اون از اولین برخورد همین رفتارو با من داشت و چنان از من خواستگاری کرد که انگار داره برده می خره .
شنیدم که مادرش گفت :
من توی تقویم نگاه کردم ، دو هفته دیگه عید مبعث و برای عقد زمان خوبیه .
به فواد نگاه کردم ، از زیر میز به پایم زد یعنی ساکت باش اما من زیر بار حرف زور نمی رم .
اولا خانم ارسیا تاریخ عقد باید در حضور خانوادم و بطور رسمی باشه ، دوما بهتر ما مدتی نامزد باشیم تا با اخلاق هم آشنا شیم تازه عقد برای دو هفته دیگه خیلی زوده .
خانوادت ، منظورت دامادتونه .
درست همین جمله را فواد گفته بود پس او دیکته مادرش را به من تحویل داده بود ،گفتم :
وقتی یک نفر وارد خانواده ما می شه مورد احترامه و مهم نیست اون به اصطلاح عروس یا داماده ، مهم اینه که اون فرد میشه عضو خانواده ... احسان اگر شوهر خواهرمه برای من حکم برادر بزرگتر داره و همین حسو طناز نسبت به فواد داره . ما فواد و احسان رو غریبه نمی دونیم که تو جمع خانواده راهشون ندیم و به چشم غریبه نگاهشون کنیم .
اون زرنگ تر از این حرفها بود که کنایه ساده منو متوجه نشه .
مادرت که نمی تونه حرف بزنه ، فکرکنم تو به فواد گفته بودی بزرگ خانواده خودتی پس دیگه نیازی به گردهمایی رسمی نیست .
به فواد نگاه کردم چقدر بی جنم بود .
درسته مادرم توانایی صحبت کردن نداره اما گوشی برای شنیدن و عقلی برای فهم مسائل داره ... به هر حال اون مادرمه و من اجازه نمی دم کسی اونو نادیده بگیره .
مادرش کوتاه آمد اما غضبناک نگاهم کرد ، حتما بعد از رفتنم از فواد می خواست زبون دراز منو کوتاه کنه .
کار کردن تو خارج از خونه که به خانوادت ربط نداره ؟ ... تو خانواده ما رسم نیست زنها بیرون کار کنند ،فهیمه لیسانس حسابداریه و پروانه هم کامپیوتر خونده . هر دو تحصیلکرده هستند اما خانه دارند ، تو هم باید کم کم به فکر استعفا دادن باشی .
چی ؟ ... خانم ارسیا ،من اجازه نمیدم دیگران برام تعیین تکلیف کنند . فواد از اول می دونست من شاغلم پس شرایط منو پذیرفته که آمده خواستگاری ، درسته فواد .
فواد ساکت بود وقتی این وضع رو دیدم ،محکم و استوار گفتم :من استعفا نمی دم ،فواد می تونه انتخاب کنه .
از پشت میز بلند شدم و به اتاق فواد رفتم ،مانتو و شالم را پوشیدم و کیف به دست قصد خروج از خانه کردم . فواد با دیدن من از جا بلند شد ،اما مادرش گفت :
بشین سر جات فواد .
فواد نشست ،سری تکان دادم و از آن خانه بیرون زدم .
***
مرجان تو از هیچی خبر نداری و بهتره دخالت نکنی .
من از همه چیز خبر دارم ... ببین فواد چقدر فهمیده ست با اینکه تو به مادرش بی احترامی کردی باز هم داره التماست می کنه ،سرکار خانم دست پیش گرفتن .
چی ؟ من بی احترامی کردم ؟ چه آدم دروغ گوییه .
حالا هر چی ... بین زن و شوهر اختلاف پیش میاد .
اختلاف بین زن و شوهر منطقیه اما دخالت مادرشوهر نه .
چرا گناه مادرشو به پای فواد می نویسی .
چون اونجا نشسته بود و همه حرفها رو می شنید ، اما خودشو به کری زده بود .
تو نباید انتظار داشته باشی اون به مادرش بی احترامی کنه .
من نخواستم بی احترامی کنه ... اون نباید بزاره مرز من و مامانش بهم بخوره اما اون این اجازه رو به مامانش داد .
حالا تو بزار من گوشی رو بهش بدم ... میگه تو ، توی این دو روز به تلفن هاش جواب نمیدی .
مرجان نامزدی ما اشتباهه ، یادم رفت وگرنه همون شب انگشتر و پسش می دادم .
وای این حرفو نزن طنین ، آدم با تقی به تروقی که انگشتر پس نمیدهو نامزدیشو بهم نمی زنه .
مرجان فواد نگاهش به دست مادرشه .
ازدواج کنه درست میشه .
آمدیم نشد .
تو چقدر منفی نگری ... گوشی رو بدم بهش ، دلش برات تنگ شده ، گناه داره به خدا .
از پس تو بر نمیام.
فدات بشم ، گوشی .
الو ، طنین .
بله .
سلام خانمم ، خوبی ؟
...
با من قهری ؟
...
تو باید شرایط منو در کنی .
فواد تو اشتباه کردی ، قبول داری .
آره ولی تو هم مقصری .
من مقصرم ؟ تو انتظار داری مثل گاو سرمو بندازم پایین .
اون مادرمه ،من نمی تونم به مادرم بی احترامی کنم .
اون بی احترامی کرد چی ؟ متاسفم برات هنوز بچه ای ... فواد بی احترامی با دخالت فرق داره ، مادرت یک آدم چشم و گوش بسته می خواد که اگر بهش گفت بشین بشینه بگه پاشو پاشه بگه بمیر بمیره . من نمی تونم اینطوری بار نیومدم .
تو فقط جلوی مامان اینطوری باش تو زندگی خصوصی خودمون هر کاری خواستی بکن .
مگه نمی گی قراره طبقه بالای مامانت زندگی کنیم پس مادرت همیشه تو زندگیمون حضور داره و ما زندگی خصوصی نداریم ... اینو قبول کنم شغلم چی ، من شغلمو دوست دارم .
حالا بعدا درباره شغلت حرف می زنیم .
نه حالا باید به نتیجه برسیم .
پشت تلفن نمیشه ، بیام دنبالت بریم بیرون .
نه .
طنین لج نکن .
فواد تو باید یاد بگیری مادرت جای خودشو داره و همسرت هم جای خودش رو ، نمی تونی بین احساسات مادرت با دخالت هاش دیوار جدایی بکشی .
من نمی تونم توی روی مادرم بایستم .
وای فواد ، تو چرا حرف خودتو میزنی .
چرا فقط تو باهاش مشکل داری و بقیه ندارند .
چون بقیه می خوان خر باشن و خر بمونند اما من نمی تونم .
تو داری به خانواده من توهین می کنی .
آره ، چون اون شب خیلی به من توهین شد .
تو هم جواب دادی و ساکت نموندی .
نه ، من جواب ندادم اگر مثل مادرت توهین می کردم خوب بود . من فقط از حقم دفاع کردم ، مادرت می خواد همه برده اش باشن اما من نیستم .
مادرم دلسوز زندگی ماست .
این دلسوزی نیست سلطه گریه .
بیا فراموش کنیم .
...
قبول می کنی .
به شرطی که تکرار نشه ... درضمن ما به این زودی ها عقد نمی کنیم .
چرا ؟
چون می خوام با شناخت وارد زندگیت بشم .
مادرم ...
مادرت چی ؟
قبول نمی کنه .
میل خودته ، این شرط منه وگرنه همین حالا همه چیزو تمام می کنیم .
باشه یه کاری میکنم ولی تو باید ...
چرا ساکت شدی ؟
بریم خونه ما ... مادرم ازت دلخوره .
منظورت رو واضح بگو ؟
میای از دل مامانم در بیاری .
از من انتظار داری بیام به پای مادرت بیفتم و بگم منو ببخش ... چرا ؟ من کاری نکردم ، اصلا حرفشو نزن ، من غرورم را خیلی دوست دارم .
باشه ... اما تو روی منو زمین زدی .
...
شب میای بریم بیرون .
نه ... نیمه شب پرواز دارم .
خدانگهدار.
گوشی را روی دستگاه گذاشتم و سرم را در دست گرفتم . فواد رو با حامی مقایسه کردم و چقدر با هم فرق داشتن ، اون محکم و مرد بود و این یکی سست و بچه . چقدر دلم براش تنگ شده اما نباید بهش فکر کنم ، این روزها خیلی بی تابشم . یکی از عکساش رو از آلبوم طناز برداشته بودم ، همون عکسی که توی کوه گرفتیم و هر چهارتامون هستیم . حالا باید سعی کنم اون احساسو به فواد منتقل کنم . دستی را روی سرم حس کردم ، دست تابان بود .
چی شده آجی جون ؟
هیچی ... داری جایی میری .
آره قراره با بچه ها فوتبال بازی کنم.
برو مواظب خودت باش.
روی تخت طناز یک رمان بود به زبان اصلی ((ربل این لاو )) برداشتم و چند ورق خواندم اما حوصله نداشتم و گذاشتمش سر جاش ، بعد عکس حامی رو از لای قاب عکسی که تعبیه کرده بودم بیرون کشیدم و روبروم گذاشتم و به آن خیره شدم .
حامی بقدری دوستت دارم که نمی تونم ازت متنفر شم ، تو با تارو پودم چه کردی که هنوز تو رویای منی . نامزدم را با تو مقایسه می کنم و هنوز چشمم به در که بیایی و مثل یه ناجی نجاتم بدی . وقتی به روزهای با تو بودن فکر می کنم با اینکه پرعذاب ترین روزهام بود اما باز هم برام شیرینه ، تنها خاطرات ارزشمند من ... حامی تو شخصیتم را لگدمال کردی اما باز هم برام عزیزی ، منی که غرورم را با هیچ چیز عوض نمی کنم پس تو رو از خودم بیشتر دوست دارم . من به فواد بله گفتم و حالا هم تا آخرش هستم ، تا جایی که بن بست برسم . من عجله کردم اما تو مقصر بودی چون می خواستی غرور شکسته ات رو ارضا کنی اما آینده منو خراب کردی .
چیه باز غمبرک زدی ؟
عکس حامی رو ، زیر رو تختی هل دادم و گفتم :
کی آمدی ... این روزا یه ورد می خونی غیب میشی ، دوباره ورد می خونی ظاهر میشی .
از دلسوزی های شماست خواهر بی معرفت ،تو حتی برای خرید یک سر سوزن با من همراهی نکردی .
بده نمی خوام تو کار عروس و داماد دخالت کنم .
بحث عروس و داماد نیست ، بگو فواد دمم را لگد کرده .
تو چرا مثل خاله زنکها سرک میکشی تو زندگی من .
نیازی به سرک کشیدن من نیست ... رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون .
بالاخره کدو تالاررو ، رزرو کردی ؟
با احسان صحبت کردم تالار نمی گیریم ،خونه شون به اندازه کافی بزرگه و عروسی رو اونجا می گیریم و چون همسر شما شغل حساسی داره از حالا بهش بگو با وقت قبلی عروسی ما دعوته .
این عین جمله مادر فواد در شب خواستگاری بود ، حرفی نداشتم بزنم و فقط به طناز نگاه کردم .
تو تصمیم نداری برای عروسی من لباس تهیه کنی ،باید بهترین لباسو بپوشی .
حالا کو تا عروسی ، یک ماه و نیم فرصت دارم .
اگر بهانه نمیاری بیا بریم آپارتمان ما رو ببین ، نکنه اونو هم می خوای بزاری شب عروسی .
مگه کامل شده ؟
تقریبا ،هرچند یکسری خرده ریز مونده .
مامان رو هم ببریم .
مامان دیده ، اما باشه سه تایی میریم
کیفم را روی میز گذاشتم و گفتم :
فواد ، من میرم دستامو بشورم .
غذا چی سفارش بدم ؟
هرچی می خوری فرقی نمی کنه .
دستامو شستم ،وقتی برگشتم فواد همچنان منو به دست بود و گارسون بالای سرش منتظر ایستاده بود . روی صندلیم نشستم و از داخل جعبه دستمالی بیرون کشیدم و گفتم :
چرا سر در گمی ؟
نمی تونم ، بیا خودت یک چیزی سفارش بده .
منو را از دستش گرفتم و گفتم :
شینسل خوبه ؟
خوبه .
آقا دوتا شینسل با سالاد ، برای دسر من ژله می خورم تو چی فواد ؟
برای من هم ژله پرتغالی بیارید .
از داخل کیفم سه تا کارت بیرون آوردم و جلوی فواد گذاشتم .
این هم کارت عروسی طناز ، از همه زودتر شما دعوت شدین تا با شغل حساستون تداخل پیدا نکنه و این دو تا کارت هم برای خواهر و برادرته ... عروسی دو هفته دیگه ست .
مادرم فکر نکنم بیاد .
بعد ازاتفاق اون شب ، من دیگه پا به خونه فواد نذاشتم و دیداری نبود با فواد داشه باشم که اون از من نخواسته باشه برای عذرخواهی از مادرش به خونشون برم .
یعنی هیچ کدوم شما نمی آیید .
من میام ، بقیه رو خبر ندارم .
مامانت شمشیر رو از رو بسته .
این تویی که شمشیرو از رو بستی .
من با مارت مشکل ندارم تا زمانی که پا تو کفشم نکنه .
مادر من ، از سر دلسوزی حرف میزنه .
تو میگی دلسوزی ، من دلم نمی خواد دلسوزم باشه .
باشه غذاتو بخور ، سرد میشه .
بر خلاف تعارف فواد ،خودش نمی خورد و با غذاش بازی می کرد .
چیزی شده فواد ؟
نگاهی به من انداخت و گفت :
بعد از ازدواج تو و طناز ، تکلیف مامانت و تابان چی می شه ؟
خب معلومه با من زندگی می کنند .
چی ؟ با تو .
آره .
ولی مامانم .
باز هم مامانت ؟ مامانت چی .
در اون صورت باید خونه شما زندگی کنیم .
چشمامو تنگ کردم و به فواد نگاه کردم ، توی این یک ماه و نیم فهمیده بودم آدم مقتصدیه و از روی حساب خرج می کنه و بدون اجازه مادرش هم پلک نمی زنه حتما مادرش باز برام خواب دیده .
فواد حرفتو بزن ،چرا لقمه رو دور سرت می چرخونی ؟
رسیدگی به تابان سخته اما خب میشه تحمل کرد .
چرا برای سخته اما برای احسان نیست . احسان چنان صمیمی با تابان برخورد می کنه که نگو اما تو حتی کسر شان میدونی بیای بالا به مادرم سلام کنی حالا تابان بماند ، این بچه هنوز به تو به چشم یه غریبه نگاه می کنه .
احسان یک سال و نیم داماد شماست و من یک ماه و نیم .
احسان از روز اول با تابان رابطه صمیمانه داشت .
چرا با من این رابطه رو برقرار نکرد ؟
تو خودت را کنار کشیدی .
من ازش خوشم نمیاد .
تو از کدوم یکی از اعضای خانوادم خوشت میاد .
تو .
خسته نباشید ... خانواده من یعنی فقط خود من .
من می خواستم چیز دیگه ای بگم حرف به اینجا کشید .
قاشق رو داخل بشقاب رها کردم و گفتم :
گوشم با شماست .
طنین ، مادرت به رسیدگی نیاز داره .
مگه ما کوتاهی کردیم .
نه ، حالا که طناز ازدواج می کنه و تو هم دل از شغلت نمی کنی .
خب ؟
بهتر نیست مامانت را بسپاری به یک آسایشگاه .
چی گفتی ؟
میگم اگر مادرت را ببرید آسایشگاه برای ...
ساکت شو .
طنین گوش کن .
نمی خوام گوش کنم ... تو گوش کن دخالت مامانتو ،بی عرضگی خودتو ،بچه بودنتو و خساستتو همه رو تحمل کردم و بی حرمتی به خانوادمو نادیده گرفتم اما مامانم رو نمی تونم دور بندازم .
من نگفتم ...
گفتی مامانتو ببر آسایشگاه ، این یعنی چی فواد ؟ ... من وتو به درد هم نمی خوریم .
طنین زود نتیجه گیری نکن .
یک ماه و نیم زمان کافی بود .
طنین ،تو خیلی عجولی .
فواد توی این مدت به همه چیز فکر کردم ،من نمی تونم تا آخر عمر دستورات مادرتو تحمل کنم . من نمی تونم از مادرم بگذرم ، نمی تونم به خاطر اینکه از احسان خوشت نمیاد با خواهرم قطع رابطه کنم ... فواد ، من و تو خیلی فاصله داریم و دنیای ما با هم فرق می کنه .
انگشتر رو از انگشتم بیرون آوردم و روی میز گذاشتم و خودم را از این بند راحت کردم و فواد به مادرش سپردم تا برای او زنی فرمانبردار و مطیع حرفهای خود پیدا کند .
***
ظرف شکات را به آخرین مسافر تعارف کردم و بعد از بررسی کمربند ایمنی ،روی صندلی مخصوص کنار مرجان نشستم و کمر بندم را بستم .
طنین .
حرف نزن .
ا ، من می خوام حرف بزنم .
حرف نمی زنی چرند میگی .
دست شما درد نکنه .
خواهش می کنم قابلی نداشت .
طنین گوش کن ... قول میدم بعد دیگه درباره اش حرف نزنم .
گوش نمی کنم ، چون می دونم می خواهی چی بگی .
اگر گوش نکنی این پسره به من و سیصد تا مسافر رحم نمی کنه و هممون رو می فرسته سینه قبرستون .
اون بدون اجازه مامان جونش این کار و نمی کنه فقط در حیرتم مامان جونش چطور آمده خواستگاری من .
چون به تو علاقه داشت مادرشو راضی کرده بود ... اون هنوز هم به تو علاقه داره .
من از اول هم بهش علاقه نداشتم اما این فرصت رو به اون دادم علاقمندم کنه ،نه تنها علاقمند نشدم بلکه ازش متنفر شدم ... مرد هم این همه بی عرضه .
من حرف تو رو قبول دارم ، بهروز کلی باهاش صحبت کرده و قول داده عوض شه .
اون بیست و هشت سال با این خصوصیات رشد کرده و بیست و هشت سال هم طول می کشه تا تغییر کنه ، من دوست ندارم عمرمو هدر بدم که شاید این آقا تغییر کنه .
طنین ، فواد پسر خوبیه .
شاید اون یک خلبان خوب ، یه دوست خوب یا فرزند خوبی باشه اما همسر خوبی نمی تونه برای من باشه.
تو بهش وقت بده ، حتما همسر خوبی هم میشه .
حالا که هیچ خبری نیست می گه مادرتو بزار آسایشگاه ، صد در صد فردا میگه تابانو بفرست خوابگاه بهزیستی .
اون یه حرفی زد تو چرا بزرگش می کنی .
یکی از راه نرسیده بگه مامانتو از خونه اش بیرون کن ، چکار میکنی .
مگه نمی گی فواد بچه ست ،خب تو این حرفشو بزار پای بچگیش .
مرجان به یک مرد بیست و هشت ساله نمی شه گفت بچه .
تو هم شدی گربه مرتضی علی ، از هر طرف می ندازنت چار چنگولی بیا زمین .
مرجان ، تو تا به حال مادر فواد رو دیدی ؟
نه .
یک بار برو دیدنش ، یک خانم رئیس تمام عیاره و وقتی اون هست هیچ کدومشون جرات نفس کشیدن ندارند .
شاید خواسته گربه رو دم حجله بکشه .
گربه کشته شد و مراسم ختم و هفتم و چهلمش هم تمام شد ، شما چرا دست از سر قبرش بر نمی دارید .
فواد که گفت خونه مامان تو زندگی می کنه تا از مامانش دور باشی .
فوادخان برای تصاحب خونه مامانم این حرفو زده وگرنه عاشق چشم و ابروی من نیست .
فواد تو این یک هفته از خواب و خوراک افتاده .
زمان بهترین درمانه ، به مرور فراموش می کنه .
عشق فراموش شدنی نیست .
مرجان راست می گفت چون درد من هم درد عشق ، عشق به حامی .
سرم رو پایین انداختم و در حالی که با انگشتام بازی می کردم ، به جای چهره حامی قیافه فواد در ذهنم نقش بست .
خب ، حرف آخرت چیه ؟
مرجان دست از سرم بردار ، من و فواد وصله تن هم نیستیم ... پاشو ،باید صبحانه سرو کنیم .
وقتی از کار فارغ شدیم ، مرجان دوباره شروع کرد.
نمی خواستم اینو بگم ، اما فواد اعتقاد داره به خاطر یه خواستگار پولدارتر اونو ول کردی و همه این حرفات بهانه ست .
فواد ... استغفرالله .
طنین ، تو داری به عشق فواد اهانت می کنی .
اون به شخصیت من اهانت کرده ، نگو نه .
تو خیلی آتیشی هستی و زود جوش میاری .
مرجان خسته ام ،بخدا خسته ام ، من برای خودم سختی ها و مسئولیت هایی دارم . من خیلی فکر کردم توی این مدت نامزدی با فواد ، همه جوانب رو سنجیدم ... فکر می کنی برام بهم خوردن این نامزدی ضربه نبوده ، من هنوز جرات نکردم به خانوادم بگم ... مرجان خواهش میکنم ولم کن ، اگر برای دوستیمون ارزش قائلی دیگه پی این موضوع رو نگیر ...
طنین بیا یکبار دیگه به فواد فرصت بده .
مرجان دیگه همه چیز تمام شده .
دیروز دلم براش سوخت ... گریه می کرد ، به خاطر تو گریه می کرد .
اشک تمساح بود .
طنین بی رحم نباش .
عاقل بودن بی رحمی نیست ... خوبه ما ازدواج کنیم چند سال بعد با بودن بچه به اینجایی که حالا هستیم برسیم .
از کنار مرجان بلند شدم ، هر چه کنارش نشینم او همین حرفارو تکرار می کنه . کنار خانم معظمی ، همکار دیگه ام نشستم .
چه عجب خانم نیازی ، منو تحویل گرفتید .
این مرجان به آدم مهلت نمی ده .
پس از دست مرجان فرار کردین ؟
ای یه همچین چیزی .
مرجان ، دختر خوش صحبتیه .
دیگه از خوش صحبتی گذشته ... شنیدم به زودی باز نشست می شید .
آره دیگه ، خودمم خسته شدم و اصلا نفهمیدم بچه ها چور بزرگ شدن .
حالا به جاش بزرگ شدن نوه هاتون رو می بینید .
وای نمی دونی چقدر نوه شیرینه ، مخصوصا اگر دختر باشه و شیرین زبون .
خدا ببخشه براتون .
شما هم ازدواج کنید و بزارید مادرتون طعم شیرین این نعمتو بچشه .
فعلا خواهرم از من جلوتره .
هر گل یه بویی داره .
حالا مامانم بوی اون گل رو به شامه اش بفرسته تا گلهای بعدی .
شنیدم با کاپیتان ارسیا نامزد شدین خیلی خوشحال شدم ، اما دیروز مرجان گفت شما نامزدی رو بهم زدین .
ای مرجان پلید همه جا ، جار زده پس بی خود نبود این همه حسن ، حسین می کرد می خواست به اینجا برسه ... از دست اون واعظ فرار کردم ، گیر واعظ دیگه ای افتادم .
با هم تفاهم نداشتیم خانم معظمی .
آدم نباید زود تصمیم بگیره ، توی نامزدی از این قهر و آشتی ها زیاده .
بحث سر قهر و آشتی ، ناز و ناز کشی نیست . ما با هم تفاهم فرهنگی نداشتیم ، شما که خانم با تجربه ای هستین و می دونید چی می گم .
می دونی عزیزم ، تنها مردی که نمیشه دخالت کرد مسائل مربوط به ازدواج و اختلاف زن و شوهری ... تو هم دختر عاقلی هستی و حتما این تصمیمت منطقیه ، من دوست ندارم نصیحتت کنم اما فقط میگم برای تصمیم گیری هیچ وقت عجله نکن چون بعضی تصمیمات غیر قابل جبرانه .
به سلامت فرود آمدیم و به قول مرجان (( یک سر راه بی خطر گذشت ، خدا به داد ما برسه با این خلبان عاشق چطور می خواهیم برگردیم )
خرید دوربین عکاسی
خرید دوربین عکاسی
رکورد کانن با تجربه ای بیش از سی سال و چهار شعبه با افتخار آماده خدمت رسانی به تمامی هموطنان در سراسر کشور میباشد
http://recordcanon.com