باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 13

طنین جان ، چشماتو باز کن .
آذر خانم یک قدم عقب رفت ، دقیق نگاهم کرد و بعد با لبخند رضایت جلو آمد و در حالی که بقیه آرایش صورتم را انجام میداد گفت :
طنین جون عروس بشی چه لعبتی می شی ، دختر چشمای خوش حالتت با این رنگ کهربایی ، حتما کشته مرده زیاد داری .
آذر خانم ادامه نده که دیگه برای خودم کلاس میزارم .
مگه دروغ میگم ، بزار بگم یکی از بچه ها برات اسفند دود کنه ... من تعجبم چطور خواستگارهات گذاشتن تو هنوز مجرد باشی ... این همه خارجی که توی هواپیما هستند کورند ، دختر به این خوشگلی رو نمی بینند .
آذر خانم همچین هم که میگید نیستم .
حرفمو باور نداری پاشو تو آیینه خودتو نگاه کن .
به آیینه نگاه کردم و گفتم :
دستای شما هنرمندانه کار می کنه .
نه گلم ، خوشگلی .
کار من تمام شد آذر خانم ؟
آره جونم ، هم کار شما هم کار مامان .


به مامان نگاه کردم چنان با لذت نگاهم میکرد که قند تو دلم آب شد ، بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن با آذر خانم حساب و کتاب کردم .
قرار بود ما زودتر به خونه افسانه جون بریم . تمام حیاط صندلی چیده شده بود ، به کمک کارگرها ویلچر مامان را بالا بردم . بعد برگشتم و جعبه لباس خودم و مامان را برداشتم ، جعبه ها بزرگ بود و جلوی دیدم رو گرفته بود با احتیاط راه می رفتم که دستم سبک شد . حامی یکی از جعبه ها رو برداشت ، هول شدم و گفتم : 
ا خدانگهدار .
حامی خندید و گفت :
سلام .
خراب کردم اما به روی مبارکم نیاوردم . بعد از روزی که بهش ابراز عشق کرده بودم ندیده بودمش ، شاید باید بهش ناسزا می گفتم ، اما دلم براش تنگ بود و با دیدنش بی قرارانه می تپید . حس می کردم صدای قلبمو می شنوه ، غرورم رو شکسته بود ، اما برام مهم نبود با من چه کرده ، همین که دیدمش زخمم التیام پیدا کرد .
صورتش را اصلاح و سبیلش را باریک تر از همیشه پیرایش کرده بود ، چنان محو تمتشایش بودم که نفهمیدم با حالتی خاص داره نگاهم می کنه . بالاخره خجالت کشیدم و گفتم :
چرا شما زحمت می کشید بزارید می برم .
این همه آدم اینجاست ، چرا از کسی نخواستی کمکت کنه .
خودم می تونستم ببرم .
حامی با من همقدم شد و گفت :
این جعبه ها جلوی چشمتو گرفته بود ، اگر زمین می خوردی و بلایی سرت می آمد کی جرات داشت جواب نامزدت رو بده .
لبخند روی لبم خشکید و با لحن سرد گفتم :
شما مگه مدعی العموم نیستسد ؟ جواب نامزدمو می دید .
من ؟ خانم دیواری کوتاه تر از من پیدا نمی کنید .
به قد و بالاش نگاه کردم ، منظور نگاهم را فهمید و قهقهه خنده اش گوشم را پر کرد . دندانهایم را روی هم فشردم و زیر لب گفتم :
رو آب بخندی ، منو مسخره می کنی گنده بک .
چیه ، ناراحت شدی .
نه ... خداکنه همیشه عروسی باشه و شما بخندی . 
خنده من گوهر کمیابه .
در این شکی نیست .
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری .
خودت برای خودت نوشابه باز می کنی .
تو به گوهر بودن خنده من شک نداشتی ... نگو نه ، که حرف خودتو تکذیب می کنی .
مراقب خودت باش القاعده به خاطر لبخندت ندزدتت .
پشت در اتاق که رسیدیم ، حامی گفت :
اگرکاری داشتی صدام کن ، یکی از بچه ها رو برای کمکت می فرستم .. نگران نامزدت هم نباش ، هر چند نمی شناسمش اما پیداش می کنم و دستشو تو دستت میزارم .
ناشناس هم نیست ، اگر خاطرتون باشه تو کافی شاپ فرانکفورت دیدینش .
اوه ، همون کاپیتان ..
بله ،‌با اجازه شما .
جعبه دستش را روی جعبه دستم گذاشت و در اتاق را برایم باز کرد و رفت . رفتارش مثل آن روزها توی بیمارستان بود ، چرا باید توقع رفتار دیگه ای داشته باشم . با نوک پا درو باز کردم و جعبه ها را روی تخت گذاشتم و به سراغ مامان رفتم و کمک کردم لباس بپوشه .، بلوز و دامن گیپور سنگ دوزی شده کاملا برازنده اش بود . جواهرات مامان را که در نوع خودش بی نظیر بود و یادگار دوران طلایی خانواده ، بر گردنش آویختم .
فدات شم مامان چقدر ناز شدی .
مامان لبخند غمگینی زد .
چیه ؟
به پاهاش نگاه کرد .
مامان خودم نوکرتم ، هر جا خواستی می برمت .
حس کردم لبانش از بغض می لرزه ، پس پاهاش بهانه بود و غمش چیز دیگه ای بود . جلوش زانو زدم و دستاشو تو دستم گرفتم و گفتم :
مامان از چی ناراحتی ؟
مامان چشماشو چرخوند و به سقف نگاه کرد ، در مقابل ریزش اشکش مقاومت می کرد . صداش که زدم چشمای پر اشکشو به من دوخت ، با صدای لرزانی گفتم :
جای پدر خیلی خالیه نه ...
سرش را تکان داد و اشکش از گوشه چشمش روان شد ، سر انگشتانش رو بوسیدم و گفتم :
مامان ، پدر حضور داره من حسش می کنم . اون هم مثل ما خوشحاله ، حالا دیگه گریه نکن . روح پدر همه جا با ماست .. امشب ، شب عروسی طنازه ... به خاطر طناز باید بخندیم .
با دستمال کاغذی آهسته طوری که آرایش مامان بهم نخورد ، اشکش را پاک کردم و گفتم :
مامان جونی اجازه هست منم تریپ بزنم ، هر چند با بودن عروس به اون خوشگلی و مادر عروس به این نازی کی دیگه خواهر عروسو نگاه می کنه .
مامان خندید و سرش را به طرفین تکان داد ( یعنی امان از زبون تو ) یاد اون روزها بخیر هر وقت زبون بازی می کردم اینو می گفت ، این بار خودم بجاش گفتم :
امان از زبون تو طنین ، درسته مامان خانم زیادی درازه نه .
پیراهن فیروزه ای که پارچه ای از جنس لخت داشت پوشیدم ، به سبک لباسهای رومی قدیمی بود . علاقه ای به جواهرات نداشتم اما در عوض عاشق بدلی جات بودم ، سرویسی که به تازگی خریده بودم را آویختم و صندلی سیرتر از رنگ لباسم به پا کردم ، که بندهایش به صورت ضربدرتا زیر زانوانم بالا می آمد . 
جلوی مامان رژه رفتم و گفتم :
چطوره؟
مامان بالبخند رضایت سر تا پایم را نگاه کرد ،ادامه دادم:
-این دنباله لباس زیر پاشنه کفشم می اد وفقط خدا کنه زمین نخورم که حسابی سه می شه ...می شم جوک عروسی طناز واحسان (مامان لبخندی زد)حالا که حرف زمین خوردنت من شمارو می خندونه،زمین بخورم قهقه می زنید... بسه دیگه مادر ودختر حسابی به خودمون رسیدیم،بریم بیرون ببینیم چه خبره.
ویلچرمامان را تاسر پله ها بردم وگفتم:
-همین جا باشین ،من برم یکی از کارگرهارو صدا کنم بیاد شمارو ببریم پایین.
با کمک یکی از کارگرها مامان رو پایین اوردم،تعدادی از مهمانها امده بودن و بانو برای نظارت برپذیرایی ازمهمانها به هر سو سرک می کشید .
      
با کمک یکی از کارگرها مامان رو پایین آوردم ، تعدادی از مهمانها آمده بودن و بانو برای نظارت بر پذیرایی از مهمونها به هر سو سرک می کشید . مامان را پشت یکی از میزها گذاشتم ، عده ای از مهمانهای احسان را در مراسم نامزدی دیده بودم ،‌اما نمی شناختمشون ، کم کم به تعداد مهمانها افزوده شد . خان عمو با کل خانواده اش دعوت بود و تنی چند از اقوام دور هم دعوت شده بودن . اما بیشتر مهمانها دوستان عروس و داماد بودن . طناز دست در دست احسان همراه با موسیقی و کف و سوت طوری که صدای ارکستر شنیده نمی شد ، وارد شدن . عروس و داماد در حال خوش آمد گویی به مهمانها به میز ما رسیدن و طناز محکم مامان رو در آغوش گرفت و فشرد ، او هم جای خالی پدر رو در شب عروسیش حس کرده بود . دستی به پشتش کشیدم و گفتم :
طناز کافیه ... طناز !
طناز از مامان جدا شد و منو در آغوش گرفت ، زیر گوشش گفتم :
خوش بخت بشی ...دیگه کافیه ، مامان ناراحت می شه ... طناز زشت می شی و همه می گن وای چه عروس بی ریختی .
از خودم جداش کردم و گفتم :
بابا به این احسان بیچاره فکر کن ، کم مونده گریه کنه ... برو جلو بده ، برو به مهمونات خوشامد بگو .
کنار مامان نشستم و به طناز که داشت میان مهمانها گشت می زد نگاه کردم .
طنین جون ، دیدی عروسم چه ماه شده .
به افسانه جون نگاه کردم که بالای سرم ایستاده بود ، گفتم :
شما لطف دارید .
حالا این مامان خوشگل عروسم رو می خوام ، قرض می دی .
خواهش می کنم .
تو هم پاشو دختر ، عروسی خواهرته ... ا راستی نامزدت کو ، خانمی شیرینی که ندادی نامزدت رو هم به ما نشون نمی دی .
خدمت می رسه .
خوشحال میشم صیاد قلب این آهوی زیبا رو ببینم ... دیگه خودت صاحب مجلسی ، برو وسط مجلس خواهرتو گرم کن .
من هم همرنگ جماعت شدم و برای هر چه بهتر شدن عروسی خواهرم تلاش کردم ، با آمدن مینو و نگار از جمع جدا شدم و آنها را سر یک میز خالی هدایت کردم و در حالی که با دستمال عرقم را پاک می کردم گفتم :
چه عجب ،‌میزاشتید صبح می آمدین .
نگار : مقصر مینو ،‌با اون داداش گند اخلاقش .
نگاهی به مینو انداختم و گفتم :
دوباره چی شده ؟
کمیل خان از جای دیگه می سوزه ، عقده شو سر من خالی می کنه . حالا این نامزد کذایی سرکار خانم کو ؟
این سوال غریب به اتفاق اکثر مهمانها بود .
حالا ... برای شکم چرونی شما دوتا رو دعوت نکردیم ، پاشید باید سنگ تموم بزارید .
نگار : اوه اوه ، نامزدت خوب ساختت .
کسی منو نساخته یه خواهر که بیشتر ندارم ،‌نباید بزارم شما دو تا دوست بی بخارش قصر در برید .
مینو : چرا از ما دو تا مایه میزاری عروس خانم یه خواهر داره که حریف تمام آدم های دنیاست .
نگار : مینو ، طنین زیاد حرف می زنه اما کیه که عمل کنه ... سعید نیامده ؟
واه واه ، با پسر داییم چه پسر خاله شده .
نگار : شما دیگه کارت یه اینجا نباشه .
نگاهم به در ورودی افتاد ، مرجان و بهروز گل بدست جلوی در ایستاده بودن .
ببخشید بچه ها ، مرجان آمد برم سر میز شما بیارمش .
لبخند به لب  به پیشواز مرجان رفتم ، ابروانش را بالا برد و نگاه خریدارانه ای به سر تا پایم انداخت ، از حالتش خنده ام گرفت و گفتم :
چشم نزنی چشم چرون .
به جان طنین به چشام شک کردم .
سلام خانم نیازی ، تبریک می گم .
سلام بهروز خان ، خوش آمدین .
مرجان سبد گل را به سویم گرفت و گفت :
اینو بگیر .
چرا زحمت کشیدین ، خودتون گلید مرجان خانم .
ما نخریدیم فقط افتخار حمالیش با من بود .
به گلها نگاه کردم و گفتم :
گفتم از تو چنین سلیقه ای بعیده ... حالا از طرف کیه ؟
یک کم جلوی شوهرم خجالت بکشی بد نیست ،‌روی کارتش نوشته .
به کارت نگاه کردم روش نوشته بود پیوندتان مبارک ، از طرف (ف . ا ) هجوم خون رو به مغزم حس کردم و گفتم :
این ولخرجی هی از فواد جز نا ممکن هاست .
من بهش گفتم این کارو نکن طنین جنبه نداره .
ای کاش این کارو نمی کرد ... مرجان گفته باشم توی این جمع فقط یک نفر خبر داره من و فواد بهم زدیم ، پس اگر درز کنه و کسی بفهمه می دونم کار کار تو و کار تو هم می مونه با کرام الکاتبین ، دیگه خود دانی با زیپ دهنت .
تهدید می کنی .
هر چی می خواهی حساب کن ، نمی خوام امشب این خبر به گوش مامان و طناز برسه .
حق سکوت نرخش بالاست .
بهروز خان ، هوای دهن این وراجو داشته باش . بفرمایید از این طرف ... مرجان سفارش نکنم ... بچه ها معرفی می کنم دوستم مرجان و همسرشون بهروز خان . مرجان ایشون نگاره و لنگه خودت ، ایشون هم مینو .
بچه ها با هم دست دادن ، ساحل کنارم آمد و گفت :
طنین جون ، طناز کارت داره .
بچه ها رو با هم تنها گذاشتم و به طرف جایگاهی که برای عروس و داماد تزیین شده بود رفتم .
جانم طناز .
نمی خوای با ما عکس بگیری ؟
چرا صبر کن تابان بیاد .
فواد کجاست ؟
نگفتم ، آخ چقدر کم حواسم من ، دیشب حال مامانش بهم خورده و الان بیمارستان بستریه ، بابت نیومدنش عذرخواهی کرد .
حالش خیلی بده .
نه می گفت عصر منتقلش کردن بخش .
یک دروغ جدید به مجموعه دروغ هام اضافه شد .
تابان کجاست ؟
قرار بود با سعید بیاد ،‌با هم بودن ، اما نمی دونم چرا دیر کردن .
یه زنگ بزن بهش .
باشه . 
کجا میری ؟
میرم زنگ بزنم .
بیا اینجا ... احسان ، احسان .
احسان ، حرفش رو با دوستش قطع کرد و عاشقانه به طناز گفت :
جانم .
موبایلتو بده .
بفرما خانم ، خدمت شما ... چکار کنم دیگه زن ذلیلم .
احسان جان از اینکه جلوی طناز اعتراف کردی به زودی پشیمون می شی .
تو خواهر منی یا خواهر احسان .
من طرف حقم .
گوشی رو از دست طناز گرفتم ، در حال شماره گرفتن بودم که طناز گفت :
نمی خواد شماره بگیری ،‌ آمدن ... این چرا خودشو این ریختی کرده .
به سمتی که طناز نگاه می کرد چرخیدم ، تابان موهاشو فشن کرده بود و یک دست لباس عجیب و غریب پوشیده بود . با غضب گوشی را توی دستای طناز گذاشتم و خودم را به تابان و سعید رساندم و آهسته گفتم :
تابان همراهم بیا .
برای پیدا کردن یه جای خلوت به حیاط رفتم و تابان و پشت سرش سعید آمد . با خشم گفتم :
این چه وضعیه ؟
تابان به سعید نگاه کرد و گفت :
مگه چه ایرادی داره طنین ؟
بگو چه ایرادی نداره ، این شکل و شمایل نه به سنت می خوره نه به قیافت میاد.
تابان : مده .
هرچی مد بود رو باید انجام داد .
طنین گیر نده .
الان جلوی تو رو نگیرم پس فردا حریفت نمی شم .
طنین یه امشب .
به تابان و بعد به سعید نگاه کردم و سری تکان دادم .
بیا داخل با طناز عکس بنداز ... تو هم برو نگار دنبالت می گرده .
منو دعوت نمی کنی با دختر عمه ام عکس بگیرم .
هه توی این مهمونی آزادن با عروس و داماد عکس بگیرند ... سعید من از تو گله مندم .
چند قدم از تابان دور شدم و شنیدم که گفت :
باز فواد جونش حالشو گرفته ، به من گیر داده .
من در یک طرف و تابان در طرف دیگه طناز ایستاد و عکس یادگاری گرفتیم ، بعد پیش دوستام برگشتم .
مینو : بیا نگار ، پسر داییتو کچل کرد .
یک دستم رو پشت صندلی مینو و دست دیگرم را پشت صندلی مرجان گذاشتم و گفتم :
نگار باز هوس چند تا لیچار کردی .
نگار : طنین می خوام برم خواستگاری .
همه خندیدن ، خود سعید هم از خنده سرخ شده بود . خودم را به بی خبری زدم وگفتم :
خواستگاری برای کی ؟
می خوام برم خواستگاری سعید .
سعید یه مامان داره مثل کوه یه خواهر داره مثل شیر ، نیازی نداره تو براش خواستگاری بری .
نگفتم می خوام برم براش خواستگاری ، گفتم می خوام خواستگاریش برم .
خواستگاریش ! 
آره این بچه داییت عرضه نداره ، من می خوام با گل و شیرینی خواستگاریش برم . هر کی دوست داره هفته دیگه همراهم بیاد . حالا هم بهش می گم یک هفته وقت داری چایی آورنو تمرین کنی .
قربونت ، من اگر بیام مادر سعید بهت جواب رد می ده . 
باشه ، بهتر نیا . تو چی مینو ، تو نمیای .
نگار خجالت بکش .
چی چی رو بکش ... پسر به این خوبی از کجا پیدا کنم ، زبون نداره که داره ، پررو نیست که هست دیگه چی می خوام ، جهیزیه اش هم همین زبون درازش . از همین حالا بگم ، من خونه و ماشین ندارم بعد هم چون تو از خودت خونه داری چرا اسراف کنیم ، توی همون خونه ات زندگی مشترکمونو شروع می کنیم . تو کار کن ، من می خورم ... دیگه ، آهان من خیلی قرتی هستم و عشقم خرید لباس و کفشه ... طلا دوست ندارم ، اما اگر بخری ناراحت نمی شم .
بچه ها از خنده ریسه رفته بودن ، نگار خیلی جدی حرف می زد . به سعید گفتم :
سعید تا به حال تو عمرت خواستگار به این حالی داشتی .
طنین ، زبون این دوست زبون درازتو کوتاه کن .
خواستم حرف بزنم که نگار دستشو به علامت سکوت بلند کرد و ادامه داد :
من از همسر بد دهن خوشم نمیاد ، باید ادب رو رعایت کنی ... حالا پنج شنبه که آمدم یک هفته فرصت میدم فکر کنی ، من کشته مرده زیاد دارم . هر روز از انجمن حفاظت از نسل انسانها با من تماس می گیرن و میگن یه فکری به حال این نسل در حال انقراض آقایون بکن و اینقدر اینها رو از بین نبر . تازه چند باری هم از من به جرم نابود کننده نسل آقایون شکایت کردن ، اما خب چون من بی گناه بودم تبرئه شدم . 
نگار دست از لوده بازی بردار .
مرجان : خدایی خیلی خوشم آمد ، نگار جون خیلی با حالی .
طنین : این بدون مشوق آدم می خوره ، ‌وای به حالا که یه مشوق لنگه خودش داره .
نگار : تو اینجا چکار می کنی ؟ ... صاحب مجلس مهموناشو ول کرده آمده اینجا گوش ایستاده ، چه کار بدی وای وای وای .
سعید : فکر کنم پنج دقیقه دیگه اینجا بشینم نگار خانم عقدم کنه .
نگار : مگه بده ،‌یک دفعه جشن عروسی می گیریم ، اینجا هم که همه چیز مهیاست ، خب ما هم از جشنشون استفاده می کنیم .
رو به بهروز کردم و گفتم :
بهروز خان ، مرجان به قدر کافی از نعمت زبون بهره داره ، به خاطر اینکه این نعمت فزونی پیدا نکنه بهتر دستشو بگیری و وسط برید .
نگار : آره سعید ، ما هم بریم تا اینها تو رو پشیمون نکردن و رشته های منو پنبه .
نگار دست سعید رو گرفت و از پشت میز بلند شد ، بهروز و مرجان هم رفتن ، روی صندلی نشستم و گفتم :
خب ، مینو خانم نمی خوامن بلند شدن . 
تو که می دونی ... بهتر اینجا بشینم و به گوشام استراحت بدم ، می دونی این نگار چقدر اراجیف بهم بافت .
دلش پیش سعید گیر کرده .
بیچاره سعید ،‌دلم برای پسر داییت می سوزه .
نه بابا ، خدا درو تخته رو لنگه هم جور کرده ... چه خبر ، مامان و بابا خوبند ؟
آره ... گفتن برگرد تهران برای خودت یه زندگی مستقل تشکیل بده اما تهران باش ، بابام گفته خودم کارخونه دارم و تو رفتی تو کارخونه مردم کار می کنی . می خوام برگردم توی کارخونه بابام کار کنم یه آپارتمان هم نزدیک خونه مون دیدم ، حالا تا چی پیش بیاد . 
خوبه .
اما کمیل گیر میده ... مخصوصا شنیده تو نامزد کردی دیگه خیلی بداخلاق شده ، مامانم براش دنبال یه دختر خوبه اما رو همه ایراد میزاره .یک مدت بگذره فراموش می کنه .
کیان ، برادر هومن آمد سراغم و من هم درخواستش رو قبول کردم .
زمان صرف شام ،‌گرم پذیرایی از مهمانها بودم که حامی دورو برم پیدا شد . نمی دونم از سر شب با کارمنداش کجا بود ، جوادی و عزتی هم نبودند .
نمی خوای شام بخوری شاید منتظر نامزدتی .
می خورم دیر نمی شه . 
این شاه داماد آینده نمیاد .
نخیر نمیان .
چه عصبانی ... این قهر و ناز نامزدی برای همه هست ، دلت شور نزنه .
من عصبانی نیستم .
پس چرا اخم کردی ؟
اخمم رو باز کردم و گفتم :
حالا باور کردین عصبانی نیستم ... بفرمایید از کتی خانم پذیرایی کنید .
من عادت ندارم از کسی پذیرایی کنم ، خانم ها مشتاقند میزبان من باشند . باور ندارید همین حالا میرم پشت یه میز خالی می شینم ، ببین چند تا ظرف غذا توسط خانم ها برام سرو می شه .
چه از خود راضی .
این یکی از محاسنمه که طرفدار زیادی داره .
یاد روز اعترافم افتادم و سرخ شدم ، سرم را پایین انداختم و گفتم :
بفرمایید به طرفداراتون برسید .
تا نیم ساعت پیش همین کارو می کردم . برای ایجاد تنوع روشم را عوض کردم .
استفهام آمیز نگاهش کردم .
خانم ، من قابل خوردن نیستم بفرمایید غذا بخورید .
حامی که رفت با خشم زیر لب گفتم :
آشغال خور نیستم ، از خود راضی متکبر پر رو .
از روی میز کمی کباب برگ و سالاد کشیدم و سر میز مرجان و مینو رفتم ، بهروز داشت با موبایل حرف می زد . صندلی رو عقب کشیدم و گفتم :
نگار کو ؟
مینو : داره مغز سعید رو می خوره .
این دختره موقع غذا خوردن هم دست برنمی داره.
نه ، تا خودشو اساسی غالب کنه.
مرجان : کاش تو هم از نگار کمی یاد می گرفتی .
نگاهش کردم و حساب کار دستش آمد  ، حضور مینو باعث شد بی جوابش بزارم . بهروز تلفنش تمام شد و گفت :
ارسیا بود سلام رسوند .
مرجان : به ما که نه .
مرجان .
جانم .
بلدی زبون به کام بگیری . 
نه خیلی سخته .
ملتمسانه به بهروز نگاه کردم ، رو به مرجان گفتم :
عزیزم ،‌غذا سرد شد .
یک جمله بگم ساکت می شم ... طنین این پسره برادر احسان ،‌ازش خوشم نمیاد . الان داشتی باهاش حرف می زدی بگی نگی یه چیزی دستگیرم شد .
کار آگاه پوآرو لطفا غذاتو بخور ، فضولی هم موقوف ... بچه ها از خودتون پذیرایی کنید .
بدون اینکه به غذام دست بزنم از جام بلند شدم و به بهانه تجدید میکاپ به اتاقی که در اختیارمون گذاشته بودن رفتم و لباسم را با یک لباس طلایی رنگ عوض کردم ،‌داشتم موهامو مرتب می کردم که صدای گفتگوی دو نفر را پشت در شنیدم .
ساحل ، تودختر خاله اش هستی و به حرف تو گوش می کنه .
نه کتی حرفشو نزن ،‌درسته که اون پسر خالمه و از برادر بهم نزدیکتره اما من نمی گم .
چرا ؟
تو اخلاقشو نمی دونی ... تا حالا رفتارش با تو مثل بقیه بوده ،‌اگر نظری بهت داشت چراغ سبز می داد . کتی ،‌خودتو سبک نکن .
تو نمی خوای برام کاری انجام بدی ،‌همینو بگو .
کتی ،‌تو برام مثل خواهری ، برای خودت میگم ... حامی منو سنگ رو یخ می کنه .
پس کتی عاشق حامیه ،‌بی خود نبود حامی اونو طعمه قرار داد ، می دونست اگر به مرحله اجرا می رسید کتی با سر به طرفش می رفت .
باشه خودم امشب بهش میگم ... یا رومی روم یا زنگی زنگ .
کتی این کارو نکن ، برادرت رو پیش حامی شرمنده نکن .
من کاری نکردم فقط دوستش دارم .
حامی برای هیچ دختری تره خرد نمی کنه شاید به حرفت بخنده یا برای یک مدت سرگرمی خوبی براش باشی اما حامی کنارت میزاره ،‌اون مرد مغروریه و همیشه دنبال دست نیافتنی هاست .
من عاشق غرورشم .
کتی دست از این دیوونه بازی بردار ،‌حامی مثل پزمان نیست .
می دونم متفاوته ، برای همین می خوامش .
تو درباره پژمان هم همین حرف رو می گفتی . برای حامی بیرون کشیدن سابقه ات از دوبی کاری نداره ،‌اگر بفهمه تو دوبی چیکار کردی نگاهت هم نمی کنه .
اون موقع آزاد بودم و اختیارم دست خودم بود .
حامی کسیه که گذشته طرف براش مهمه ، اگر بفهمه تو بارداری نا مشروع داشتی دیگه نگاهت هم نمی کنه .
ا چطور با این دختره ،‌طنین که شوهر داره لاس می زنه ، اما به من که می رسه تسبیح آب می کشه .
این وصله ها به حامی نمی چسبه ، اون با طنین طوری رفتار می کنه که با بقیه رفتار می کنه . طنین امتحانشو به ما پس داده ، اون بقدری از خانواده خالم متنفره که به حامی چنین اجازه ای نمی ده ... محض اطلاع تو باید بگم ،‌حامی ازش خواستگاری کرد ، اما اون نذاشت این درخواست از دهنش بیرون بیاد و جواب منفی داد .
تو چقدر ساده ای دختره از اون هفت خط هاست و اینها همش بازار گرمیشه .
هر کاری دوست داری انجام بده ... من دیگه میرم ، هومن داره دنبالم می گرده . تو هم خودتو خراب نکن . حامی ، فرنوش رو مثل تفاله از این خونه انداخت بیرون تو که جای خود داری .
من حماقت فرنوش رو نمی کنم .
حامی رام شدنی نیست خودتو بکش کنار ، اون اگرعلاقه ای به تو داشت به طرفت می آمد . چون آدم خجالتی و کم رویی نیست .
کمک نمی کنی دخالت نکن .
صدای قدم های تندی آمد و بعد از اون کسی آرام به دنبال نفر اول رفت .
به در تکیه دادم ، نمی دونستم به حرفهای کتی فکر کنم یا حامی ... از حرفای ساحل خیلی چیزها دستگیرم شد . دو تا دستامو روی گیجگاهم گذاشتم و جوشش یک خشم رو در وودم حس کردم ،‌ از کی و از چی رو نمی دونم ،‌ اما بیشتر این خشم به سوی خودم بود . قدم هایی از پشت در اتاق گذشت ،‌ حدس زدم باید حامی باشه چون فقط اون اینطوری با قدم های مطمئن راه می رفت ، طوریکه اطمینان داشت دنیا همیشه بر وفق مرادشه بعد از شنیدن صدای باز و بسته شدن در اتاق از اتاقی که درونش بودم بیرون آمدم . کسی تو راهرو نبود ،‌نباید کسی منو اونجا می دید خودم را به جمع مهمونها رسوندم .
چیزی شده عزیزم ، مشوشی ؟
به افسانه جون نگاه کردم و برای حفظ ظاهر لبخندی زدم و گفتم :
نه ، چطور ؟
رنگت پریده عزیزم ،‌نگران نامزدتی ؟
چه چشمای تیزی داره که زیر این هزار لایه کرم آرایشی ، رنگ پریده ام رو دیده ، بهتر دیدم به حرفش لبخند بزنم تا او در توهم خودش باقی بماند . با دلسوزی دستش را به پشتم کشید و گفت :
آخی ،‌اشکالی نداره عزیزم ،‌ مردها غیر قابل پیش بینی هستن وای به نامزد تو که خلبانه .
مامان باز شما اسلحه گذاشتین رو شقیقه اقایون .
نمیدونم حامی کی پشت ما قرار گرفته بود که حالا داشت از جامعه مردان دفاع می کرد .
هیچی پسرم ،‌ طنین جون نگران نامزدشه .
طنین که نیم ساعت با نامزدش تلفنی حرف زده ، دیگه چرا ناراحته .
برگشتم و به حامی گفتم : 
من کی با تلفن نیم ساعت حرف زدم .
طناز دنبالت می گشت ،‌نیم ساعتی بود که غیبتون زده بود ، فکر کردم رفتی یه جای خلوت نغمه عاشقانه سر دادی .
رفتم لباسمو عوض کنم ،‌تلفنی در کار نبود .
حق با شماست ، متوجه تغییر رنگ لباستون نشدم ... ولی لباس قبلی هم خوش رنگتر بود هم بیشتر به شما میومد .
من رنگ لباسمو برای تنوع انتخاب می کنم ، نه برای آمدن یا نیامدن ،‌با اجازه شما .
من که حرف بدی نزدم ،‌چرا بدش اومد .
رف حرف حامی مادرش بود و من ترجیح دادم نشنیده بگیرم . گوشه ای ایستادم و به بهانه نگاه کردن به مهمانها کتی رو زیر نظر گرفتم از نگاه کردنش به حامی مشخص بود که داره دنبال موقعیتی می گرده تا همین امشب با حامی حرف بزنه . مرجان به سراغم آمد .
چرا اینجا ایستادی ، با همه قهری .
نه خسته شدم .
چه نازک نارنجی ،‌حالا چرا تو لکی .
شوهرت رو ول کردی آمدی زیر زبون کشی .
جوش شوهر منو نزن ،‌حرف بزن ببینم چته .
مرجان اگر یه کلمه دیگه حرف بزنی چنان جیغی می کشم که پرده گوشت پاره شه .
چه خشن .
حوصله ندارم .
کی داشتی که این بار دومت باشه .
اه تو هم .
بهترین جا که هیچ کس از آدم سین جین نمی کرد کنار مامان سر میز خان عمو بود ... خوبه حالا این خان عمو اخلاق نداره که مامان این همه دوستش داره ،‌ هنوز نشسته بودم که شروع کرد .
زبون نرگس کم پیدایی .
خان عمو .
دختر جون هر وقت تورو می بینم یاد مادر بزرگت می افتم ، مادر مامانت ،‌ نه تنها قیافه اش بلکه زبونشم مثل تو بود ، ولی در عوض مادرت مظلوم و ساکت . اصلا این دختر به اون مادر نمی خوره .
برای همین مامانم ،‌منو خیلی دوست داره .
هنوز تو هواپیمایی کار می کنی ؟
بله 
یه زن و چنین شغلی ! 
خان عمو توی قرن بیست و یکم دیگه بین زن و مرد تفاوتی نیست .
زن همیشه باید تو خونه اش باشه ، زنی که مثل مردا کارش روز و شب نداشته باشه به درد زندگی نمی خوره .
خان عمو می فرمایید برم بمیرم چون شغلمو دوست دارم .
خان عمو اخمی کرد و سری تکان داد . دنبال کتی گشتم نبود ،‌حامی هم نبود . منو به حرف گرفتن از این دو تا غافل شدم و نفهمیدم کتی چطور حامی رو به خلوت کشیده ،‌نمی دونستم طبقه بالا رفتن یا تو حیاط ! نوبتی نگاهم روی در ورودی و پله ها بود تا اینکه کتی عصبی و خشمگین یکی در میون پله ها رو پایین آمد و یک راست به رختکنی که برای خانم ها در نظر گرفته شده بود رفت ، همه چیزو می شد از قیافه کتی خواند . دستم رو زیر چانه ام گذاشتم و بی هدف ناه کردم که سنگینی نگاهی رو حس کردم ، به پله ها نگاه کردم حامی در حال پایین آمدن از پله ها داشت نگاهم می کرد وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخند نیم داری تحویلم داد ،‌اما من وانمود کردم ندیدمش و جای دیگه ای رو نگاه کردم . خان عمو قیام کرد و همه خانواده اش ،‌چه پسرها چه عروس ها چه دخترها و دامادها از جا برخواستن . من در عجبم خان عمو چطور همه بچه هایش را چنین مطیع خود کرده ،‌ از همه جالب تر این بود که فرزندانش برای خود صاحبعروس و داماد بودن ، اما آنها هم برای کوچکترین کار از خان عمو اجازه می گرفتن . بعد از خداحافظی با خان عمو ،‌سر میز دوستام برگشتم .
مینو کو .
نگار : رفت با عروس و داماد خداحافظی کنه .
مرجان : طنین جان ماهم دیگه زحمتو کم می کنیم ...
خیلی خوش آمدی ،‌همیشه تو شادی ببینمت .
نگار : مرجان جون می رید با عروس و داماد خداحافظ کنید .
مرجان : اره .
نگار : من هم میام ... پاشو سعید ما هم بریم پیش طناز .
همراه بچه ها به طرف عروس و داماد رفتیم ،‌طناز داشت با مینو حرف می زد و احسان با حامی . چند قدم مانده به آنها شنیدم که حامی از احسان پرسید :
احسان این نون زیر کبابت ،‌ژیان قیمتی رو نشونمون نداد .
دیگه به آنها رسیده بودیم ،‌احسان گفت :
چرا از خودش نمی پرسی .
حامی تازه منو دید و بدون اینکه تغییر تو قیا فه اش نشان از جا خوردنش باشد گفت :
این باجناق احسان رو امشب رویت نکردیم ... افتخار ندادن ،‌خانم .
دهنم باز نشده مرجان بستش و گفت :
آقا احسان باید حالا حالاها در انتظار باجناق باشه چون طنین با این اخلاقی که داره فواد که سهله ،‌آرنولدم بیاد سراغش فراری میده .
مرجان ! 
طناز : طنین من نفهمیدم . چی شد ؟
مرجان : طنین جان ، خورشید تا ابد پشت ابر نمی مونه ... طناز جان ،‌خواهرت دو هفته پیش همه چیز رو بهم زد ،‌اما اون فواد بد بخت همچنان داره براش بال بال می زنه .
هیچ صدایی رو نمی شنیدم ،‌فقط لبان مرجان بود که تکان می خورد و نگاه خیره و سرد حامی که به من دوخته شده بود . یک جفت شیشه به نام چشم .
بهروز دخالت کرد و گفت :
خانم ،‌وقت عروس خانم و آقا داماد رو گرفتیم .
مرجان صورت طنازو بوسید و بهروز دستان احسان رو فشرد ،‌مرجان وقتی می خواست با من خداحافظی کنه با صدای بلند گفت :
وای خدای من ،‌ دیگه امنیت جانی ندارم .
برای خودم متاسفم ، دوستی مثل تو دارم ... این قرارمون نبود .
بدکاری کردم راحتت کردم .
نگار بازویم را فشرد و گفت :
طنین حقیقت داره ؟
فقط سری تکان دادم ، دیگه کسی چیزی نپرسید ، اما حس می کردم همه منو با دست به هم نشون میدن . حالا کتی با خیال راحت دلش هر چی بخواد میگه .
طنین .
طناز چه نرو و آرام صدام کرد ، وقتی دید توجه ام به اوست گفت :
می خوایم بریم تو شهر دور بزنیم . میای

نه ما میریم خونه ...
طنین ، من ...
در حالی که صداش از بغض می لرزید بغلم کرد ، حس جدایی و رفتن او باعث شد من هم گریه کنم . افسانه جون مداخله کرد و گفت :
بسه دختر ... ا طنین مگه قرار طنازو تو غربت ببریم ، وای وایچه گریه ای .
طناز و از خودم جدا کردم و دستش را گرفتم و در دستان مردانه احسان گذاشتم و گفتم :
احسان قول بده امانت دار خوبی امانت دار خوبی باشی . خواهرم ، ‌پدر نداره تو براش هم همسری کن هم پدری ... همیشه پشتش باش ، قول می دی .
چشمان احسان هم نمناک بود ، گفت :
قول می دم ، ‌مرد و مردونه تا وقتی که جون دارم بهش خیانت نکنک و تنهاش نزارم .
خواهرم به خانه بخت رفت و مدعوین بوق زنان او را تا خانه بختش بدرقه کردن ، من ماندم و مامان و افسانه جون . صورتم را با دستانم پوشاندم و تلخ گریه کردم ،‌ نمی دونم چرا اشک من اشک غم بود . افسانه جون بغلم کرد و گفت :
طنین بسه چرا گریه می کنی ؟ ببین مامان تو ... به خاطر مامان .
ما دیگه باید بریم .
مگه من میزارم .
نه دیگه به اندازه کافی زحمت دادیم .
پس بزار مامان باشه و من و مامانت امشب همدیگه رو خوب درک می کنیم ، درسته بچه هامون سر و سامون گرفتن و ما آرزویی جز خوشبختی شون نداریم اما ... امشب جاشون خیلی خالیه .
به مامان نگاه کردم و گفتم :
برای شما ... 
خودم می خوام مامانت بمونه .
باشه من میرم .
تو هم بمون ...
نه ،‌سعید قرار تابان رو برسونه خونه .
پشت رل ماشین طناز نشستم ،باید این امانتی طناز رو بهش برگردونم ودر اولین فرصت برای خودم یک ماشین دست
و پا کنم .توی خیابونهای خلوت و این نیمه شب تابستانی کسی تنها تر از من نیست ،ضبط را روشن کردم واهنگی  از افتخاری که با حال امشبم هم ساز بود گذاشتم .
بگذارید بگر یم ، بگذارید یگریم.
به پریشانی خویش 
که به جان امد از این ،بی سرو سامانی خویش .
غم بی هم نفسی .
کشت مرا دراین شب .
در میان با که گذارم . غم تنهای خویش .
گفتم ای دل که چو من ،خانه خرابی دیدی.
گفت ما خانه ندیدیم،به ویرانه خویش .
زنده ام باز پس از این همه ناکامی ها.
به خدا کس نشناسم به بدانجامی خویش . 
ما به پای تو سر سفت نها دیم وزدی .
گرز رسوایی عشق تو به پشیمانی خویش .
اندر این بهر بلا.
ساحل امیدی نیست .
تا بدان سو کشم.
کشتی طوفانی خویش .
بگذارید بگریم ، بگذارید بگریم .
به پریشانی خویش.
که به جان امدم ، از بی سرو سامانی خویش .
همپای او گریه کردم ، توی پارکینگ صورت خیسم را با دست پاک کردم وخسته وکشان کشان خودم را به اتاقم 
رساندم . همه لبا سامو از تنم بیرون اوردم و همانطورزیر پتو خزیدم ، اما هر کاری می کردم خوابم نمی برد ،‌ جای خالی طناز روی تختش مثل خوره اعصابم را می خورد . دستم را دراز کردم و قاب عکس رو از روی میز عسلی برداشتم ، بعد از بهم خوردن نامزدیم اون عکس چهار نفره که روی کوه با هم گرفته بودیم جایگزین عکس دو نفره من و طناز شده بود . با انگشت روی صورت طناز دست کشیدم و دستم به سوی چهره حامی رفت ،‌ به چشماش نگاه کردم ،‌همان نگاه که گاهی شوخ بود و گاهی شیشه ای . مدت طولانی به آن عکس خیره شدم و زمان برایم متوقف شد ،‌به آن روزها سفر کردم به روزهای شیرین با او بودن با او راه رفتن و در یک فضا نفس کشیدن . بودن در کنار او ، زیر سایه حمایت او چه حس خوبیه ... افسوس که ناگهان همه حسابهایم بهم ریخت . انگشتمو روی چشماش کشیدم و چشمانم رو برای لحظه ای روی هم گذاشتم ،‌فواد دیگر نبود و من راحت بدون عذاب وجدان به او که با تمام وجود می خواستم فکر می کردم . با ناخن دور گردی صورتش خط کشیدم و نفسی آرام از سینه ام بر آمد ، آن روزها سپری شده بود و من باید باور می کردم .
دستم را با کلافگی روی شقیقه ام گذاشتم و به نقطه مبهمی خیره شدم . رفتار حامی امشب مثل یک فیلم صامت از جلوی چشمانم گذشت ، از آغاز مراسم تا جایی که شنید نامزدیم بهم خورده ، حتی یک عکس العمل ساده انجام نداد و خیلی راحت از کنارم رد شد . ساحل به کتی گفته بود او چند صباحی را برای تفریح با زنی می گذرونه ، یعنی من هم برای اون یک سرگرمی با تاریخ مصرف کوتاه بودم . مرجان چرا اینطوری خبر و داد حتما به قول خودش می خواست مچ بگیره ، چقدر ساده ای مرجان که می خوای مچ حامی رو بگیری من که نزدیک به دو ساله می شناسمش هنوز اندر خم کوچه اولم دیگه چه برسه به تو که حداکثر دیدارت باهاش به سه بار می رسه .
چیه طنین خانم انتظار داشتی وقتی خبر بهم خوردن نامزدیتو شنید بشکن بزنه و برات بندری برقصه ، نه اون پیغام هم که اون روز توسط احسان فردای خواستگاری فواد فرستاد برای این بود که تورو بسوزونه و شادی گذشته اش را تکمیل کنه ...
حامی ... حامی ، حامی با همه اینها باز هم دوستت دارم و برام مهم نیست که تو دوستم داری یا نه .
***
از چشمی نگاه کردم ،‌طناز پشت در بود . در را باز کردم و گفتم :
به به عروس خانم از این طرفا .
طناز رو بغل کردم و به خودم فشردمش ، دیروز دیده بودمش ،‌اما دلم براش تنگ شده بود .
فقط به به عروس خانم ،‌ این رسمشه طنین خانم .
طناز از آغوشم بیرون آمد و گفت :
احسان تو چقدر حسودی .
خندیدم و دست احسان را فشردم و گفتم :
به به آقا داماد حسود .
به به ، به جمالتون خواهر خانم .
احسان روی یکی از مبلها نشست ،‌ به آشپزخانه رفتم و طناز هم به اتاق مامان . داشتم لیوان های شربت را توی سینی می چیدم که طناز آمد به آشپزخانه و گفت :
مامان خیلی وقته خوابیده ؟
آره دیگه باید بیدار شه .
تابان کجاست ؟
مدرسه فوتبال رفته .
طناز از توی آشپزخانه با صدای بلند گفت :
احسان میخوای بری ،‌ برو .
احسان : شربت نخورم .
طنین : آخی چه مظلوم شدی ،‌نکنه طنین گوشتو پیچونده .
احسان : طنین از حال و روزم خبر نداری ، هر شب اگه منو با کمر بند سیاه نکنه خوابش نمی بره .
سینی شربت رو گذاشتم رو میز و گفتم :
چزا مهرتو حلال نمی کنی جونتو آزاد .
احسان : بالباس سفید رفتم باید با کفن برگردم خونه بابام ، اگر حرف طلاق رو پیشش بزنم دندونامو تو دهنم می شکنه .
طناز : خوبه خوبه ،‌اگر کسی ندونه فکر می کنه من مامور قبض روحم .
احسان یک نفس شربتشو سر کشید و گفت :
ببین طنین چطور طعم شیرین زندگی مشترکمون رو داری تلخ می کنی ... من دیگه میرم ، به مامان سلام برسون و بگو من آمدم خواب بود .
باشه ... زود بیا ، دیر نکنی .
چشم خانم ... طنین کاری نداری ؟
خدا به همراهت .  
طناز تا پشت در همسرش رو بدرقه کرد ، سریع در و بست و به طرفم دوید .
یه خبر .
برای همین احسانو فرستادی پی نخود سیاه .
آره ... فرنوش اومده .
فرنوش !؟
آره ،‌خواهر احسان ... دیشب درو باز کردم دیدم پشت دره ،‌من که نمی شناختمش ، اما عکسشو دیده بودم و قیافه اش آشنا بود . انتظارشو نداشتم ولی احسان خبر داشت ، ناجنس به من نگفته بود . نمی دونم آدرس مارو از کجا پیدا کرده بود ... وای طنین چه عفریته ای ،‌اولش چنان با عشوه و ناز حرف میزد که آدم می خواست بخورتش . آمده بود احسان رو علیه حامی بشورونه ولی وقتی دید احسان زیربار نمی ره ،‌جنس جلبشو نشون داد و مثل یه چاله میدونی آپارتی که لنگه نداره چنان داد و بیداد راه انداخته بود بیا و ببین . احسان هم خیلی آروم با خونسردی گفت ، برو بیرون وگرنه به پلیس زنگ می زنم ... منم مثل اوسکولا ایستاده بودم و نگاهشون می کردم .
خب کار به کجا کشید ؟
هیچی احسان گفت من هم با تو حرفی ندارم برو وکیل بگیر وکیلتو بفرست ، این دور و برم پیدات شه به جرم مزاحمت ازت شکایت می کنم .
پس دیشب فیلم داشتی .
آره چه فیلمی اکشن اکشن ، البته صحنه خشونت نداشت کلام خشونت بار داشت . 
دیگه .
هیچی خانم رو با ذلت بیرون کرد ، بعد رفت پای تلفن نشست و با داداش حامیش میتینگ راه انداخت . بعد از تلفن هم نشست پای تلویزیون و فوتبال نگاه کرد . می دونی بهش چی گفتم ؟
نه نمی دونم .
بهش گفتم اون اوایل طنین اسمتو گذاشته بود آمفوتر ،‌خنثی ... مرد بعد از این همه بگیر و ببند انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشه رفتی نشستی پای فوتبال ... هیچی ، اون هم یکی از اون لبخندهایی که آدم آتیش می گیره ،‌ اما نمی تونه کاری بکنه تحویلم داد .
پس فرنوش دنبال ارثیه اش اومده .
آره ... می گفت شما فرزاد رو کشتین ارثشو بالا بکشین ، من هم ارثیه بابامو می گیرم هم ارثیه فرزاد رو تازه باید دیه فرزاد رو بدین وگرنه من پرونده اش رو دوباره به جریان میندازم ... اگر پرونده فرزاد باز شه پای تو هم گیره نه ؟
نمی دونم بزار ببینم تا کجا پیش میره ، فکر نکنم حامی اجازه بده آبروریزی شه . 
*** 
فرنوش دست خالی آمد و دست خالی رفت ،‌تنها حسنش این بود که طناز حضوری ملاقاتش کرد . البته این وسط من و طناز در شگفتیم حامی چطور دهن فرنوش رو بست ،‌طناز با همه زرنگیش نتونست از زیر زبون شوهرش بیرون بکشه . خوشحالم که پرونده فرزاد زنده نشد ،‌چون حوصله درگیری نداشتم و تازه به آرامش رسیده بودم .

دو سال بعد ...
باز که تو عروسک خریدی ...نکنه همه این عروسک ها رو برای خودت می خری .
در حالی که داشتم جعبه عروسک را از روی زمین بر می داشتم ،‌ سرم را بلند کردم و به ثریا گفتم :
اگر تو هم یه خواهرزاده شیرین و دوست داشتنی مثل هستی داشتی ، می خریدی . 
جعبه رو برداشتم و با ثریا همقدم شدم ،‌گفت :
تو همه حقوقتو برای هستی خرج می کنی ؟
نمی دونی چقدر عزیزه ثریا ،‌ می خوام همه زندگیمو خرجش کنم که اون یه لحظه برام بخنده . طناز میگه (( تو بچه مو لوس می کنی ، همچین پر توقعش کردی که از همه طلب هدیه داره )) .
چه خبر از مرجان ؟
بی خبر نیستم و وقت کنم باهاش تماس می گیرم ،‌ همین روزا وقت زایمانشه .
هنوز هم از دستش ناراحتی ؟
من ،‌اون موضوع رو فراموش کردم ،‌ اما عقلم بهم حکم می کنه فاصله ام رو با مرجان حفظ کنم .
خیلی دوست داشت تو با فواد ازدواج کنی .
از کنار چشم دیدم ارسیا داره از روبرو میاد ،‌ دو ماه بعد از بهم خوردن نامزدیمون ازدواج کرد و طبق آخرین اخبار از خبرگزاری مرجان ،‌ شش ماه پیش پدر شده بود .
قسمت نبود .
ثریا سری برای ارسیا تکان داد و گفت :
طنین درسته که قسمت مهمه  اما ،‌ما آدم ها با عقل و فهم راه زندگیمون رو مشخص می کنیم .
ثریا شاید بهم بخندی و بگی املی ، اما من فکر می کنم طلسم شدم .
چرا ؟
نمی دونم فقط یه حسه ،‌فکر کنم باید باید بیام برام یه فال درست و حسابی بگیری .
باشه ،‌رمال ثریا در اختیار شماست .
هر دو با هم سوار سرویس شدیم ، داخل سرویس دو سه تا از همکارهایی که با ما همسفر بودن ،‌ درباره اتفاقی که تو پرواز افتاده بود حرف می زدن ،‌ اما من از پنجره به گذر ماشین ها و ساختمان ها نگاه می کردم . من آخرین مسافر این سرویس بودم .
جلوی در آسانسور ایستاده بودم و به شماره دیجیتالی که بالای در آسانسور حک می شد نگاه می کردم تا اینکه در آسانسور باز شد و من سینه به سینه حامی شدم . مدتها بود ندیده بودمش شاید نزدیک یک سال ، درست از شب نامگذاری (( هستی )) . هیچ تغییری نکرده بود ،‌ جز اضافه شدن چند تار موی سفید کنار شقیقه اش ،‌ اون اینجا چیکار می کرد . اخمم را در هم کشیدم و گفتم :
شما ؟ اینجا .
حامی دستپاچه شد و با نگرانی دستی به موهایش کشید و بعد از یک نفس عمیق گفت :
عجب احوالپرسی گرمی بعد از یکسال بود .
نگاه دقیقی بهش انداختم ، رفتارش درست مثل همون روزی بود که طناز مصدوم شده بود . مصدوم شدن طناز ؟... با ترس آب دهانم را فرو دادم و با یک نگاه نا مطمئن خواستم کنارش بزنم که مچ دستم را گرفت ، جعبه عروسک از دستم افتاد و نگاه بی قرارم به نگاهش گره خورد .
طنین صبر کن ... بیا تو لابی ، می خوام باهات حرف بزنم .
دستم را از حصار دستان مردانه اش بیرون کشیدم و گفتم :
بالا خبریه ؟
صدام می لرزید ، خودم هم می لرزیدم و دلم آشوب بود .
بالا ؟ ... نه یعنی آره .
میگی چی شده یا نه ؟
آره ،‌مامانت ...
دیگه هیچی نفهمیدم ،‌ وسایلم رو رها کردم و حامی را کنار زدم و خودم را داخل آسانسور انداختم . جلوی در آپارتمان دو تا ،‌تاج گل بود . قلبم سنگین میزد ، دروغه ... این غیر ممکنه ! در را با شدت باز کردم طناز گوشه ای نشسته بود ، چشمانم که در نگاهش گره خورد با گریه گفت :
طنین بدبخت شدیم ... مامان ... مامان نازم .
نمی دونم کی جلوی راهم بود که کنارش زدم و در اتاق مامان رو باز کردم ، تخت مامان خالی بود ، اما اتاق از بوی تنش پر بود . کنار تخت مامان ،‌ پاهام خم شد و افتادم .
تو اتاق مامان می نشستم و کاری نداشتم کی میاد کی میره ، صدای فریادهای طناز که مامانو صدا میزد می شنیدم ،‌ اما من فقط پیراهن مامانو بغل کرده بودم و می بوییدم . احسان چندین بار به اتاق مامان آمد و با من حرف زد و دلداریم داد ، اما من از اتاق بیون نیامدم . وقتی جواز دفن صادر شد ، همه به سوی گورستان روان شدیم و دور گور پدر حلقه زدیم ،‌مامان در منزل پدر آرمید و با او همخانه شد . طناز جیغ می کشید و می خواست خودشو درون قبر بندازه ،‌احسان در حالی که گریه می کرد سعی می کرد او را نگه داره . هستی در آغوش افسانه جون بود و تابان هم در آغوش من ،‌حوصله خودم را نداشتم ،‌اما تابان را به خودم می فشردم . دوستان و همکارهام آمده بودن اما از بار غمم کم نمی شد ،‌همه اصرار داشتن فریاد بزنم ، حرف بزنم اما من فقط نگاهشان می کردم . مینو ونگار که حالا همسر سعید بود ،‌مرجان با اون وضع بارداریش ،‌ثریا ... هر کدوم لحظه ای کنارم می نشستن و با من حرف می زدن ،‌اما من حاضر نبودم گوشه عزلت اتاق مامان را ترک کنم و سینی غذا دست نخورده بر می گشت . تا اینکه یک روز احسان با سینی غذا به دیدنم آمد ،‌ ته ریش داشت و پیراهن مشکی پوشیده بود . من هم مشکی پوشیده بودم ،‌کی ؟ چند شبه مامان توی این اتاق نخوابیده ، سه شنبه ... آره ،‌نگاهم به لب متحرک احسان بود اما فکرم در پی مامان بود .
به دستانش نگاه کردم که روی بازوانم بود ،‌ چرا تکانم می داد ،‌سرم داشت گیج می رفت .
به خدا اگر حرف نزنی تو گوشت می زنم ... حواست با منه ،‌تو باید غذا بخوری .
به سینی غذا نگاه کردم ، دوباره تکانم داد و گفت :
می خوری یا بریزم تو حلقومت .
چقدر شکل حامی شده ... حامی اون جغد شوم ،‌چرا هر وقت بلایی سر خانوادم میاد اون باید اولین نفر باشه که بهم خبر میده .
طنین ،‌این قاشقو بگیر .
سردی فلز قاشق رو توی دستم حس می کردم ،‌معده ام پیچ می خورد و بوی غذا حالمو بهم میزد . خواستم از سینی غذا فاصله بگیرم که احسان مانعم شد و گفت :
باید بخوری .
سری تکان دادم ، عصبی غرید : 
تا کی باید بهت سرم وصل کنیم  ، روی دستتو نگاه کن و ببین چقدر کبود شده . تو باید غذا بخوری .
اخم کردم و چشمم را بستم .
طنین ،‌مامان از این حال و روز تو ناراحته و دستش از دنیا کوتاه ، عذابش نده .
مامان ،‌مامان ، واژه ای که در ذهنم تکرار می شد . چرا سر جاش نیست . مامان کجاست؟ چرا تختش خالیه ، من چرا تختش خوابیدم !‌ حتما مامان تو سالنه اما چرا ویلچرش اینجاست .
طنین .
احسان فریاد می زد و اتاق دور سرم می چرخید ،‌می خوام بخوابم ،‌اما احسان ساکت نمی شه .
*** 
چقدر بوی الکل میاد ، بینیم می سوزه .
طنین جان ،‌تو دستت سرم تکون نخور .
به زحمت چشم باز کردم ،‌افسانه جون بالای سرم بود . اتاقی که توش بودم اتاق مامان نبود ... مامان ... دیگه نمی بینمش ،‌چشممو بستم و اشکم سرازیر شد .
وقتی چشم باز کردم ، اتاق تاریک بود و می لرزیدم و دندانهام مثل کلیدهای پیانو به هم می خورد .
سردمه ... کسی تو تاریکی گفت :
چی میخوای ؟
سردمه .
الان برات پتو میارم .
چراغ بالای سرم روشن شد ، چشمم را بستم و وقتی باز کردم یک غریبه بالای سرم بود و حامی پشتش ایستاده بود ،‌ اون اینجا چیکار می کرد . پرستار آستینم را بالا زد و فشارمو گرفت ،‌ چرا اینها فکری برای یخ کردن من نمی کنند . من سردمه .
فشارش پایینه ،‌به خاطر اینه که می لرزه .
پرستار آمپولی را داخل سرم تزریق کرد و رفت ،‌حامی روی صندلی خالی کنارم نشست و از چشمم سوالم را خواند .
بعد از ظهر حالت بد شد و مجبور شدیم بیاریمت بیمارستان ، تو قصد خود کشی داری .
چشمم را بستم و حامی ادامه داد :
اگر قصد خود کشی داری راه های زیادی هست و راحت ترین راه اینه که بری روی پشت بام مجتمع و خودتو پرت کنی پایین ، ‌خیالت راحت ارتفاع زیادی داره و کارت یکسره می شه ... چرا خودتو خسته می کنی . با غذا قهر می کنی ( بی حال بودم اما او یک ریز حرف می زد ) ما یک جسد تحویل بیمارستان دادیم ... دختره دیوونه اون دو تا بچه چشمشون به تو ، مثلا بزرگترشونی .
ساکت شو .
نه ،‌همراه فشار ادبت هم افت کرده .
خوابم میاد چرا اینقدر حرف میزنی ، ساکت باش چرا وز وز می کنی .
بیدار که شدم اتاق روشن بود ،‌گردنم را کمی تکان دادم و صدای تق تق قلنج توی گوشم پیچید . اطرافم را نگاه کردم ، ‌حامی روی صندلی خوابیده بود که پرستار آرام وارد اتاق شد و زیر لب گفت :
صبح بخیر ، حالت چطوره ؟
خوبم .
فشارم را گرفت و گفت :
خدارو شکر فشارت نرماله ... دیشب فشارت خیلی پایین بود و همه رو نگران کردی ، استراحت کن تا دکتر بیاد اجازه ترخیص بده .
دستم را زیر سرم گذاشتم و به حامی نگاه کردم ، حالا دیگه مثل همیشه اتو کشیده و مرتب نبود ، ته ریش داشت با موهای ژولیده و پیراهن مشکی آستین کوتاه چروک شده ، شلوار مشکی پارچه ایش از زانو به پایین خط اتو داشت . رنگ مشکی لباسش ، غمم را به یادم آورد و قطرات اشک از گوشه چشم آرام راه خود را پیدا کرد و رفتم توی رویای مامان .
من منظره غم انگیزیم ؟
چشمم شروع به فعالیت کرد ،‌ خیره به حامی تو فکر رفته بودم با پشت دست اشکم را پاک کردم .
باز روزه سکوت گرفتی ... فکر کنم با زور دارو زبونت باز شه .
چرا منو آوردی بیمارستان ؟
بله .
از جونم چی می خواهید ؟
جونت ارزونی خودت .
پس دست از سرم بردارید .
چه قدردانی با شکوهی .
سرم را پایین انداختم ،‌باز تند رفته بودم و تمام عقده هامو سر حامی خالی کرده بودم .
منو ببر خونمون .
یک دفعه مثل گرگ گرسنه می خواهی منو بخوری و یک دفعه هم مثل همین الان مث یه بچه بی دفاع التماس می کنی ،‌ من موندم کدومو باور کنم .
لبانم می لرزید ، چرا اینقدر ضعیف النفس شده بودم . مامانم رو می خواستم و ذرات بغض در گلویم جمع شده بود و هر لحظه بزرگتر می شد و
باشه گریه نکن ،‌الان میرم دنبال دکترت .
*** 
مراسم هفتم توی مسجد بود ،‌ من و طناز در صدر مجلس نشسته بودیم و مداح در مقام مادر می خواند و طناز همپای او گریه می کرد و هستی تو بغل مادر بزرگش مظلومانه ما رو نگاه می کرد . در میان چهره ها نگاه می کردم و دنبال مادرم می گشتم ، ‌من مثل کودکی بودم که مادرش را توی بازار گم کرده بود و به قیافه هر زنی نگاه می کرد تا مادرشو پیدا کنه .صورتم را توی  دستم گرفتم و نالیدم .
طنین ... طنین .
دستم را از روی صورتم برداشتم ، مینو با یک لیوان آب قند جلوم ایستاده بود .
این رو بخور .
نمی خورم .
طناز آروم باش و ملاحظه طنین رو کن .
دیدی بد بخت شدیم پدر نداشتیم ، بی مادر هم شدیم .
یکی شانه ام را می مالید و یکی می گفت گریه کن ، اما من اشکم نمی آمد و بغضم نمی ترکید ،‌صورتم سرخ شده بود و نفسم بالا نمی آمد .
خواهر گلم ، طنینم گریه کن ،‌تو رو خدا گریه کن .
این چرا گریه نمی کنه ، طنین جیغ بکش ، داد بزن و خودتو تخلیه کن .
مینو بدبختی من همینه پدر هم مرد کم گریه کرد ،‌ اما حالش بهتر بود . اما از وقتی مامان رفته یک لقمه غذا نخورده و بغ کرده یه گوشه ... طنین ، طنازبرات بمیره  چرا تو خودت میریزی .
می خوام برم خونه ، می خوام تنها باشم .
من و کمیل می بریمش .
نه تنها میرم .
صبر کن به احسان بگم .
افسانه جون زیر بغلمو گرفت و منو تا جلوی در ورودی خانم ها که پرادوی سفید احسان پارک شده بود برد و بعد کمکم کرد تا سوارشم . بوی ادکلن مخصوص حامی شامه ام را پر کرد ،‌لای چشمم را باز کردم و پشت رل او را دیدم و گفتم :
من با تو جایی نمیام ، بگو احسان بیاد .
احسان صاحب عزاست ، نمی تونه مهموناشو رها کنه .
نای بحث کردن نداشتم و چشمم را بستم . حامی دریچه کولر را به سویم چرخاند ،‌ باد خنک آن روی صورت آتش گرفته ام می لغزید .
طنین .
چشمم را باز کردم ، جلوی مجتمع بودیم . حامی در را برایم باز کرده بود ،‌ دستش را نادیده گرفتم و خواستم پیاده شم که پام ستون بدنم نشد و دستم را به بدنه ماشین گرفتم . حامی می خواست کمکم کنه ، گفتم :
خودم می تونم .
اما نتونستم و ملتمسانه نگاهش کردم و روی مبل رها شدم . حامی پامو روی میز گذاشت و به آشپزخانه رفت ، مثل یک تکه گوشت شده بودم ، سنگین و لش .
طنین این آب قندو بخور .
جرعه ای خوردم و حامی گفت : 
پاشو برو تو اتاقت .
همین جا خوبه .
داروهات کجاست ؟
نمی دونم دست طناز بود .
حامی به اتاقم رفت و بایک بالشت و پتو برگشت و انها را روی کاناپه گذاشت و گفت :
بخواب .
چیزی به عنوان مقاومت در وجودم مرده بود ، خوابیدم و سردی تنم با گرمی پتو به جنگ برخواست .
*** 
طنین جان ... طنین .
به سختی پلکهامو باز کردم و چهره طناز کم کم واضح شد .
پاشو اینو بخور .
لیوان رو جلوی دهانم گرفت بوی تندی داشت ، صورتم را برگرداندم و گفتم :
این چیه ؟
جوشانده ، بانو درست کرده .
بوی بدی میده .
بخور برات خوبه .
بیشتر از دو قاشق نتوانستم بخورم ، تلخ و بد مزه بود . لیوان را کنار گذاشتم و گفتم :
نمی خورم ، حالمو بهم می زنه .
افسانه جون در حالی که هستی رو تو آغوشش تکان می داد گفت :
چون معده ات خالیه ، طناز جان یه لقمه براش بگیر ته گیری کنه و ضعف دلشو بگیره .
میلم به هیچی نمی کشه .
اینطوری که نمی شه .
نگاهم به تابان افتاد که مغموم و گرفته داشت نگاهم می کرد ، دستم را از هم باز کردم و گفتم :
داداش گلم بیاد اینجا ببینمش .
بلند شد و کنارم نشست ، دستم را دورش حلقه کردم .
طنین ، منو دوست داری ؟
آره به اندازه دنیا .
پس به خاطر من یه چیزی بخور ، می ترسم ... می ترسم تو هم مثل مامان ...
ا تابان ،‌ این چه حرفیه .
طناز ! ... داداشی تا تو رو دارم نمی میرم .
برات سوپ بیارم .
به چشمان شفافش نگاه کردم چقدر زود یتیم شد ، حالا نه پدر داره و نه مادر که براش مادری کنه .
بخار سوپ که به بینیم خورد به خودم اومدم ، تابان قاشق رو جلوی دهنم نگه داشته بود .
بخور دیگه .
بی میل دهانم را باز کردم ، اما بیشتر از چند قاشق نتوانستم بخورم .
نمی تونم بخورم ،‌ سیر شدم .
تو که چیزی نخوردی .
تابان جان چون خواهرت چند روزه غذا نخورده معده اش کوچیک شده ، حالا بیا این دختر بد اخلاق رو از من بگیر که دایی تابانشو می خواد .
افسانه جون جای تابان رو کنارم گرفت و در صدد دلجویی برآمد .
طنین جان ، غم مادر خیلی سخته میدونم چون من هم این دردو کشیدم اما تو باید مقاوم باشی به خاطر تابان ، این بچه کم غم مادر نداره که غم تو هم اضافه شده . من فکر می کردم تو دختر محکمی هستی ، حالا دیگه امید طناز و تابان به توئه ، پس بلندشو روی پاهات بایست .
طناز ساکت روبروم نشسته بود و داشت به حرفهای مادر شوهرش گوش می داد ، سخت بود اما باید می پرسیدم .
مامان ...
طنین  خواهش می کنم .
من همین حالا می خوام بدونم طناز ، تا الان هم دیر شده .
طناز نگاهی پرسشگر به مادرشوهرش انداخت و گفت :
پرستار مامان ، بعد از ظهر میره مامانو برای خوردن دارو بیدار کنه که می بینه ... مامان تو خواب سکته کرده بود .
ای کاش پیشش بودم ... من غفلت کردم .
این چه حرفیه دخترم ، تو خواب براش این اتفاق افتاده و تو اگر هم بودی کاری از دستت بر نمی آمد . یادت باشه عمر دست خداست .
بلند شدم و گفتم :
من میرم بخوابم .
تلو تلو می خوردم اما دست کمک طنازو رد کردم ، به اتاق مامان رفتم و روی تختش خوابیدم


خرید دوربین عکاسی

رکورد کانن با تجربه ای بیش از سی سال و چهار شعبه با افتخار آماده خدمت رسانی به تمامی هموطنان در سراسر کشور میباشد

خرید دوربین عکاسی کانن ، خرید دوربین عکاسی نیکون ، خرید دوربین عکاسی سونی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی