باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل 6

پریدم تو اتاق و کشو رو با زانوم دادم تو. هامین مات شد به من و گفت: چی شده؟ -هیچی؟ هامین مقابلم ایستاد وگفت: پس چرا رنگ اینقدر پریده مرضیه... اخمام رفت تو هم... مرضیه ومرض... مرضیه و زهرمار.... مرضیه و کوفت... فرانسه هم رفت ادم نشد؟ترجیحا بابت این موضوع هیچی نگفتم. -گفتم که هیچی... ممکنه یه لحظه تشریف ببرین بیرون پسر خاله... ابروهاشو بالا داد وگفت: چرا؟ -یه کاری دارم بخاطر همین... چونه اشو خاروند وگفت: میتونم بپرسم چه کاری؟ چه بشر فضولیه ها... برو گمشو بیرون بچه پررو... برو تا نزدم لهت کنم. اروم گفتم: یه کار خصوصیه... هامین یه هوممی کشید وگفت: کار خصوصی تو اتاق من؟ کشتی مارو با این اتاقت... انگار میخوام بخورم اتاقشو... یه لبخند نصفه و حرصی تحویلش دادم وگفتم: عرض کردم که ... کار شخصیه... شما هم لطفا تشریف ببرید بیرون.... ابروهاشو بالا داد وگفت:منو از اتاق خودم بیرون میکنی؟ چه لهجه ی داغونی... خاله یه دوره روی (ر) گفتنش کار کنه لطفا... بیغون چیه؟! خنده ام گرفته بود. همونجوری گفتم: اولا بیغون نه و بیرون... ثانیا فقط چند ثانیه طول میکشه.... تاخواست هامین بازم جوابمو بده ... دراتاق باز شد وخاله مستانه ام با یه سینی پر و پیمون وارد اتاق شد. با دیدن من و هامین یه لبخند گرم زد وگفت: هزار ماشاالله ... چقدرم بهم میاین... وای خاله تو رو جان عزیزت شروع نکن... ! خاله به سمتم اومد و محکم منو بغل کرد وگفت:الهی قربونت برم عزیزم... دیشب چی شدی تو؟ صورت خاله رو محکم محکم بوسیدم که آخش در اومد و گفتم: هیچی جوجویی یه نمه کسر خواب داشتم... خاله خندید وگفت: فدای تو بشم عزیزم.... تو رو خدا اینقدر از خودت کارنکش ... به فکر سلامتیت هم باش... دستمو دورگردنش انداختمو گفتم: چشم جیگر طلا... خاله اخم نازی کرد وگفت: چقدر بهت بگم نگو جیگر... این کلمه قشنگ نیست... -چشم کبدم... چشم کیسه صفرا... چشم اپاندیس.... کلیه... قلب... نفس... خاله بلند خندید و چشمم به هامین افتاد که حس کردم داره یه لبخند محوی میزنه... محلش نذاشتمو گفتم: خوب خانم خانما ... پسرت برگشته همچین شارژ شدیا....



خاله خواست جوابمو بده که هامین گفت: مامان من دارم میرم بیرون کاری با من نداری؟ ای خدا شکر... شر این پسرک نچسب و تفلون و از شر ما دور بگردان... آمین. خاله یه نگاهی به من و یه نگاهی به هامین انداخت وگفت: خوب سر راهت میشا رو هم ببر برسونش... جاااانم؟ بابا خاله من شاید بخوام نهار بمونم ... واسه چی میخوای منو با این نره خر بفرستی... جون مادرت بیخیال... یه نگاهی به سینی صبحانه انداختمو گفتم: خاله من صبحونه مو میخورم بعد خودم میرم.... جمله ی اخرومظلومانه گفتم... خاله رسما منو داشت از خونه مینداخت بیرون.... هی میشا... یادش بخیر تو این خونه چه پادشاهی که نمیکردی... خاله تند گفت: خوب هامین صبر میکنه تا صبحونتو بخوری ... میرسونتت... حس کردم هامین هم عین خودم چشماش دوازده تا شد... حالا خاله چه اصراری داشت من با هامین برم نمیدونم... خدا اموات اژانسیا رو بیامرزه .... واسه همین وقتاست دیگه... بعدشم... چه کاریه .. اتوبوس واحدم هست.... وسایل نقلیه ی عمومی.... شهر والوده نکنیم.... شهر ما خانه ی ما.... والله. تند گفتم: خاله خودم میرم... زحمت میشه برای پسر خاله.... خاله باز گفت: نه خاله جون چه زحمتی... وظیفه اشه ... مامانت دیشب تو رو دست من سپرده... هامین صبر کن میشا صبحونه اشو بخوره بعد برسونش هر جا که میخواد بره.... و رو به من گفت: تو که امروز دانشگاه نداری؟ -نه ... وای ... بدبخت شدم. اخه خاله چه کاریه... الکی الکی داری پسرتو به من قالب میکنیا... بابا نمیخوام. هامینم همینجور سمن بکم ایستاده بود. لعنت به تو خوب میگفتی یه کار مهم داری... یه زری میزدی.... اینقدر این جوری بمونی ملت فکر میکنن لالی ها... تحفه ی نطنز... خاله رو به من گفت: فدات شم میشا جان بیا صبحونه تو بخور تا ضعف نکردی... دیروزم که از عصر همینجور بیهوش شدی... بیا خاله... بیا بریم تا باز از حال نرفتی عزیزم... خاله در حالیکه با یه دستش سینی رو گرفته بود با دست دیگه ش دستمو گرفت وکشون کشون منو از اتاق برد بیرون... یه نگاهی به هامین انداختم و یه چشم غره تحویلش دادم تا از این به بعد یه وقتایی یه حرفی واسه ی گفتن داشته باشه... پسره ی چشم سفید... من حال تو رو اگه نگرفتم... همونجور که پله ها رو پایین میرفتیم خاله گفت: نمیدونی دیشب این هامین چقدر نگرانت شد ... از صبحم هی به من میگفت کاش یه موقعیتی جور بشه من با میشا حرف بزنم... وای بدبخت شدم.... تمام امیدم به نارضایتی هامین بود .... اگه اینطوری که خاله میگفت باشه که من سیاه بخت میشم... خدایا ... من چه خاکی بر فرق سرم کنم؟ روی صندلی نشستم... خاله سنگ تموم گذاشته بود. یه املت مشت و حلیم و تخم مرغ اب پز و... ای ول ... این صبحونه هم نهاری بود واسه خودشا... اب از لب ولوچه ام راه افتاد ... گور بابای هامین... املت و بچسب... اصلا نمیدونستم از کدوم شروع کنم... حلیم ... یا تخم مرغ اب پزی که خاله برام داشت پوستشو میکند.... منو ول میکردن با همون پوستش میخوردم ... عین یه گاو زخمی گشنه بودم.... خاله هم با نهایت ارامش اونو پوست میکند.... خوب بده خودم پوست میگیرم... خاله یه ذره سریع تر... به هر حال هرچی که بود من تصمیمو گرفته بودم.... و کسی هم نمیتونست نظرمو عوض کنه.... اول با تخم مرغ اب پز شروع میکنم... داشتم با چشم دنبال نمکدون می گشتم.... رو به خاله گفت: خاله نمکدون کجاست؟ خاله: نمک واسه چی؟ منتظر نشد جوابمو بشنوه.... رو به هامین گفت: هامین جان... نمکدون و از روی اُپن بده.... هامین حینی که نمکدون و بهم میداد گفت: صبح نمک و واسه چی میخوای؟ دیگه کفرم در اومده بود. خاله همچین اسلوموشن کار میکرد ا... تخم مرغمو ازش گرفتم وباقی پوسته اشو با یه حرکت در اوردم... و روش نمک پاشیدم و با یه حرکت مشغول شدم... نصفشو گاز زدم.... ای جان... چه طعمی داشت... زرده اش چه خوشمزه بود خدا... هامین هم روی صندلی نشست و خاله هم به بهانه ی اینکه به مامانم زنگ بزنه ما رو تنها گذاشت. - تخم مرغ اب پز وفقط باید با نمک خورد اونم خالی خالی.... و نصفه ی دیگه اشو گذاشتم تو دهنم و هامین هم با یه نیشخند گوشه ی لبش گفت: مرضیه خیلی خوش اشتها شدی... بچه بودی اصلا غذا نمیخوردی... خیلی بدغذا بودی.... خواستم جواب اون مرضیه گفتنشو بگم که تخم مرغه ی بی پدرخروسش پرید تو گلوم و حالا هی سرفه کن... داشتم خفه میشدم... هامین یه لیوان اب پرتقال برام ریخت ... اما داشتم خفه میشدم... هی با مشت می کوبیدم رو سینه ام... هامین یهو از جاش بلند شد و دو تا مشت زد تو کمرم وگفت: خوب میتونی یه کم اروم تر بخوری... چه خبرته؟ چند تا نفس عمیق کشیدم و اب پرتقال رو یه کله سر کشیدم... اروقه تا جلو لبام اومد اما پاسش دادم عقب... جلو هامین دیگه خیلی سه بود ... اون از شاهکار دیشبم ...اینم از الان... خوب کسی نمیخواد غذا رو از زیر دستت بکشه که ... اروم بخور دیگه... روانی... این چشم سفید اگه منو مرضیه صدا نمیکرد الان اینقدر جلوش عین ادمای پنج نبودم... اوووف... خدا کنه کشوی دراورشو باز نکرده باشه... خدا به دور... کنارم نشست وگفت: چقدر درس خوندی؟ لابد فکر کرده بی سواد موندم... فکر کردی فقط تو بلدی درس بخونی بری از یه دانشگاه الکی پلکی فارغالتحصیل بشی؟ هااان؟ یه نفس عمیق کشیدم وگفتم: دانشجوی ارشدم.... هامین: واقعا؟ -نه الکی گفتم دور هم بخندیم... هامین جدی گفت: من جدی پرسیدم... خندم گرفت.... چه لحن باحالی داشت... ولی تابلو بود ادا اصولشه که اینطوری حرف بزنه که بگه اره... منم فرنگ رفتم... جون خودت! مطمئنم تو پانسیون های مخصوص بیکاران تو فرانسه تی کشی میکرده ... -اولا پغسیدم نه و پرسیدم... (ر) و تو ایران (غ ) تلفظ نمیکنن... ثانیا مدریت ورزشی میخونم... کارشناسی تربیت بدنی ام... ارشدم مدیریت ورزشیه... یه سری تکون داد و منم این بار اروم اروم مشغول خوردن حلیم شدم. چقدر مایع لذیذیه واقعا.... یه مدتی هیچی نگفت ... ولی میدیدم هر ازگاهی به ساعتش نگاه میکنه و انگار که عجله داره.... منم از لجم همچین اسلوموش حرکت میزدم که زودتر شرشو کم کنه... فقط موضوع این بود دیگه جا نداشتم.... اون هنوز با کلافگی نشسته بود. چایمو یه قلپ یه قلپ خوردم.... بعد شیر خوردم... وای خدا دیگه داشتم میترکیدم.... خوب پاشو برو دیگه ... من دوست ندارم با تو جایی بیام... عجب ادم صبوریه ها... یه نفس کشیدم و دست از عمل دلنشین خوردن کشیدم... هامین تند بلند شد وگفت: خوب بریم؟ چه هول و ولایی هم داشت... با حرص از جام بلند شدم وگفتم: الان اماده میشم.... هامین : من تو ماشین منتظرتم.... خداجون.... چه کنه ایه این... برو منتظر عمه ات باش... هرچند عمه هم که نداری... ناچاری مانتو وشلوارمو پوشیدم و از خاله کلی تشکر کردم و به سمت ماشین جدیدی که توی حیاط پارک شده بود رفتم. فکر کنم عمورسول این ماشین و به خاطر بازگشت غرور مندانه ی پسرش گرفته بود... سرمو تکون دادم. واقعا که ملت نون ندارن بخورن این شازده تو ماشین کمتر از صد میلیون نمیشینه... صد رحمت به پراید مهراب ... اخ یادم باشه به مهرابم زنگ بزنم.... گوشیم طبق معمول از بی شارژی احتمالا خفته بود. هرچند گوشیم دست مارال بود دیشب... تا اونجا که یادمه ... سوار ماشین شدم و اون راه افتاد. ماشین بوی نویی میداد ... حدسم درست بود. تا رسیدن به خونه لام تا کام هم حرف نزد... منم که کلا چیزی نداشتم برای گفتن.... حینی که ازش خواستم سر کوچه نگه داره گفتم: ممنون پسرخاله.... یه لبخندی زد وگفت: خواهش میکنم مرضیه ..... و لبخندش عمیق تر شد. محلش نذاشتم.... حتی تعارفش نکردم که بیاد تو خونه... مرضیه و مرض! پسرک دیوانه است!!! به سمت خونه میرفتم که یه لحظه حس کردم اونم از ماشین پیاده شد وداره پشت سرم میاد... بی توجه بهش زنگ خونه رو زدم.. اونم کنارم ایستاد. یه نگاهی بهش انداختم... چشم سفید کجا افتاده دنبال من؟ مگه کار نداشت؟ مگه عجله نداشت؟ مگه نمیخواست بره جایی؟ بزنم خمیرش کنما ... سنگ قبرشو بشورم... پاشده اومده تو کوچه حالا ملت می بینن سه میشه عزتی گوربه گوری که اونم سنگ قبرشو شستشو شو خودم به عهده میگیرم پشت سرم حرف در میاره ... در باز شد و من بهش نگاه کردم. اونم به من زل زده بود. بالاخره حس مهمان نوازیم ترشح شد رو زبونم یه تعارف زدم: بفرما تو... یه لبخند مرموزانه تحویلم داد و منو زد کنار و وارد خونه شد. میگن فرنگی ها واسشون تعارف معنا نداره .... بیا حالا خوبه همش چند سال اونجا بوده ... خاک برسرت که فرهنگ اونا رو به ایرانی جماعت که یه عمر باستانی دراز مدتی داره فروختی... تف به این همه وطن فروشیت... ای تف... پشت سرش اومدم تو خونه مامان با هیجان تمام داشت با اون چندش روبوسی و صحبت میکرد. بابا با دیدن من تندی اومد سمتمو محکم بغلم کرد و کلی قربون صدقه ام رفت. الهی بگردم باباییم کلی دلش نگرون من بوده... خوب ذوق بسه ... -بابا بیخیال ... من سیزده چهارده تا جون دارم... خیالت تخت خواب... بابا باز پرسید: حالت خوبه؟ اخه تو که سابقه نداشتی؟ یه چشمکی بهش زدم وگفتم: حالا سابقه دار شدم.... و رو به مامانم گفتم: سلام بلاوالسلطنه... کیفت کوکه؟ مامان محل سگم بهم نذاشت داشت با اون خواهر زاده ی فرنگ رفته اش حرف میزد. بالاخره رضایت دادن برن تو.... منم پشت سرشون درحالی که بابا دستمو گرفته بود وارد خونه شدم. هامین روی مبل نشست و به من نگاه میکرد. منم یه چشم غره بهش رفتم وبه سمت اتاقم رفتم. هنوز در اتاقمو نبسته بودم که مارال اومد تو اتاق و گفت: این چرا اومده؟ روی تختم نشستم وشالمو دراوردم وگفتم: چرا دیشب منو نیاوردید خونه؟ مارال: بابا حالت خیلی خراب بود.. خاله و هامینم گفتن بمونی بهتره ... آهان. ... حالا خوبی؟ خیلی نگرانت شدیم... فدای خواهر منگولم بشم الهی... چقدر ساده دل بود.موهاشو بهم ریختم وگفتم: جیگر نگرانیتو... مارال گوشیمو از تو جیبش دراورد وگفت: دیشب یکی هی بهت زنگ میزد.... منم چون فکر کردم شاید کار مهمی داشته جواب دادم... چشمام سی تا شد. و البته حدسمم درست بود گوشیم دست مارال بود. مارال با من من گفت: یه پسره بود ... یه لحظه هم منو با تو اشتباه گرفته بود... اروم گفتم:خوب؟ مارال: تو دوست پسر داری؟ از جام بلند شدم و مانتومو دراوردم... خدایا حالا چی جوری ماست مالیش کنم؟!از جام بلند شدم و مانتومو دراوردم... خدایا حالا چی جوری ماست مالیش کنم؟! شایدم بهتر بود به مارالم میگفتم.... یه تک سرفه کردم وگفتم: چطور؟ مارال:اون پسره خیلی نگرانت بود... همش ازم می پرسید طوریت شده که نمیتونی جوابشو بدی... سعی کردم با یه ظاهر بی اهمیت بپرسم: خوب تو چی جوابشو دادی؟ مارال سرشو انداخت پایین وگفت: خوب گفتم حالت جالب نیست... اونم کلی نگرانت شد ... فکر کنم گریه اش هم گرفته بود... همش میترسید تصادف کرده باشی... و با یه مکث طولانی گفت: این پرایده ماشین اونه نه؟ بالاخره که چی؟ باید میگفتم یا نه؟ اروم گفتم:اره... مارال با تعجب گفت: یعنی واقعا دوست پسر داری؟ راست میگی؟ -اووو... قتل عمد که نکردم... همکلاسیمه ... پسر خوبیه.... مارال خندید و منو کشید ورو تخت نشوند وگفت: تو رو خدا راست میگی؟ حالا خدا رحم کرده بود این مشنگ با اون مهراب مشنگ تر از خودم و خودش با مارال حرف زد ه بود. -اره... دوستیم... همین. مارال با هیجان گفت:خوشگله؟ یه چشمک بهش زدم وگفتم: اره ... خیلی... مارال تند گفت: یعنی از هامینم خوشگلتره؟ ماتم برد؟ مگه هامین با اون همه ایکبیری بودن و غول بودنش یک درصد هم میتونست خوشگل باشه؟ واقعا؟ اییی... تنها صفتی که براش داشتم این بود که... که... اینکه... اممم... که... خوب... که... هیچ صفتی نداشتم.ای بی صفت همش به من میگه مرضیه.... تحفه ی نطنز... مارال گفت: خوب اسمش چیه؟ -مهراب... مارال باز خواست از این موجود که در ذهنش خیلی خارق العاده به نظر میومد بپرسه که تقه ای به در خورد و در باز شد. هامین توی چهارچوب بود. ایییییی.... این چرا دست از سر من برنمیداره.... -امری بود؟ -اشکالی داره اومدم اتاقتو ببینم؟ -نه.... بفرمایید. اونقدر با غیظ گفتم که فهمید اما به روش نیاورد. وارد اتاق شد و با دیدن سوغاتی هایی که برام اورده بود من هنوز حتی از توی کاغذ کادو هم درشون نیاورده بودم گفت: از اینا خوشتون نیومد؟ زوری گفتم: مرسی... سری تکون داد وگفت: اتاق جالبیه... خوب من باید برم.... مرضیه کاری نداری؟ همچین تو نگاهش شرارت بود که یه لحظه فکر کردم همون هامین دوازده سال پیشه که به خاطر همین مرضیه گفتن با پاره اجر کوبیدم تو سرش و اون جا خالی داد واجره خورد به پیشونی ارمین که درست پشت هامین بود.... یه گوشه ی پیشونیش زخم بود ... البته حق اون نبود که جای زخم داشته باشه این هامین بی صفت که سنگ قبرشو هم حاضر نیستم بشورم باید پیشونیشو می پکوندم. با حرص گفتم:خیر... هامین:پس خداحافظ مرضیه... و با لبخند از مارال هم خداحافظی کرد و رفت. دلم میخواست داد بزنم .... مرضیه و مرض.... اه ه ه ه. مارال بی اهمیت به اینکه هامین منو به اسم شناسنامه صدا میزد گفت: خوب از مهراب ... مهراب بود اسمش؟ او ن میگفتی..... به مارال نگاه کردم. فهمید حوصلشو ندارم.... تند گفت: خوب بابا سگ نشو... بهش زنگ بزن.. ولی باید همشو برام تعریف کنیا.... و از اتاقم رفت بیرون.

به گوشیم نگاه میکردم... کاش هامینم مثل مهراب بود. مهراب روز اول که فهمید دوست ندارم به اسم شناسنامه صدام کنه شعور داشت و منو به میشا که اسم تو خونه ایم بود صدا میکرد... حتی یکبارم ندیدم حتی به شوخی از این نقطه ضعفم استفاده کنه ... یعنی میدونست که دوست ندارم و برای دوست نداشته هام احترام قائل بود.
هامین پسرخالم بود.... فامیل بود اما .... حالا چی میشد؟ چطوری میشد؟ قرار بود چی بشه؟
داشتم کلافه میشدم ... از اتفاقی که هنوز نیفتاده بود اما میترسیدم که کاری کنم ... میترسیدم از اینکه چطوری میتونم بدون کدورت حلش کنم... اونم با وجود هامین... حضورش ....وجودش کاملا عذاب اور بود. حرفهاش .... نوع نگاهش که هنوز هم حس میکردم پر از تحقیره و خود بزرگ بینی... اما مهراب اینطوری نبود. مهراب غریبه بود... همکلاس بود... دوست بود.... همراه بود... گاهی سنگ صبورم بود ... کمکم میکرد.... هوامو داشت .... اخ مهراب..... وای چقدر دلم برای مهراب تنگ شده.
با یه هیجان از اینکه اون دیشب نگرانم شد ه وچشماش شاید اشکی... به سمت گوشیم یورش بردم.... !
قبل از اینکه دستم بهش بخوره .... خودش زنگ زد.
فکر کردم مهرابه ... اما عسل بود.
-جانم؟
-سلام میشا جون... خوبین؟
-مرسی عسل جون... شما چطوری؟
-هستیم ... خوش میگذره؟
-جای شما خالی عسل خانم... چه کار میکنی با مسابقه...
-وای اسمشو نیار که مو به تنم سیخ میشه...
-چرا؟ تو باید اعتماد به نفس داشته باشی...
-نمیدونم.... حالا میشا جون فردا بیکاری؟
-اره... صبح اره... چطور؟
- راستش میشا جون غرض از مزاحمت .... میخواستم بیای با هام یه کم بیشتر کار کنی.... خیلی استرس دارم...
بی چک وچونه گفتم: باشه خانمی.. بذاربیام سراغت همچین حالتو جا میارم که نفهمی استرس و با چه (س) مینویسن...
عسل خندید وبعد از کمی حرف زدن و خداحافظی قطع کرد.
منم تصمیم گرفتم به جای اینکه به مهراب زنگ بزنم... برم خونه اش ویهویی سورپرایزش کنم.... اینطوری بیشتر حال میداد.
برای همین رفتم حموم و یه دست مانتوی خوشگل و برداشتم و یه کمی هم از عطری که هامین برای مارال اورده بود به خودم زدم. هرچی بود حس اینکه بخوام سوغاتی هامو باز کنم و نداشتم.شاید بعدا... ادمی که من ازش بدم میاد سوغاتیش به چه دردم میخوره؟!
از پله ها پایین اومدم.
مامان فوری گفت: کجا شال وکلاه کردی؟ 
-میرم بیرون ... خونه ی یکی از دوستام...
مارال مثل فنر سیخ نشست روی مبل.... یه چشم غره بهش رفتم تا سه بازی نکنه... حالا اون از کجا فهمیده بود که من میخوام برم پیش مهراب؟
بابا : دخترم هنوز حالت سرجاش نیومده .... 
-بابا من خوبم.... بادمجون بم که افت نداره... و از روی میز سوئیچ ماشین وبرداشتم و بلند گفتم:
-بای بای خوشگلا....
سوار ماشین شدم و سی دی که از اتاقم اورده بودم و تو ماشین گذاشتم... ای جان... تریپ خوانندگیم هم گل کرده بود و با جیلو جون و پیت بال میخوندم و خودم و درجا تکون تکون میدادم.
خوشبختانه به ترافیک نخوردم وزود به خونه ی مهراب رسیدم... 
مهراب در و برام زد و منم رفتم تو.. از حس نگرانی اولیه خبری نبود... خم شدم و کتونی هامو دراوردم.
-چیه؟ چرا اینطوری نیگا ادم میکنی... بابا میترسما....
مهراب چیزی نگفت.فقط نگاهم میکرد.
یه سلام بلند بالا تحویلش دادم وگفتم: اخماشوووو....
مهراب منو کشید سمت خودشو محکم بغلم کرد. یک لحظه مخم قفل شده بود.یعنی تا به خودم بیام بازوهاش دور کمرم بود... اما زودی به خودم جنبیدم و هولش دادم عقب و با حرص نگاهش کردم.
یه داد زدم وگفتم: تو چه غلطی کردی؟
مهراب تند گفت: ببخشید ... دست خودم نبود....
اما من هنوز مات و عصبانی داشتم بهش نگاه میکردم....
مهراب موهاشو کشید وگفت: دیروز فکر کردم مردی... فکر کردم یه بلایی سرت اومده...
اونقدر مستاصل این جمله ها رو به زبون اورد که نفسمو فوت کردم و کامل وارد خونه شدم. درست بود باهاش دست میدادم ... اما دیگه نمیذاشتم زیادتر ازحدش تجاوز کنه...یه بار دیگه هم اینطوری جو گیر شده بود و بغلم کرده بود. سرمو تکون دادم وتند گفتم: بار اخرت باشه...
مهراب: باور کن منظوری نداشتم... خوشحال شدم زنده ای...
-نه تو رو خدا... میخواستی ناراحت بشی....
مهراب یه لبخند تلخ زد ووارد خونه شدیم... به نظرم خیلی گرفته بود. لی لی کنان نشست روی مبل و از فلاکسی که روی میز بود برام توی یه لیوان به احتمال تنها یک درصد تمیز برام چایی ریخت وگفت: خوبی؟
-من اره... اما تو ؟ چی شده؟ 
فکرکردم شاید به خاطر حرکتش سرش داد زدم اینطوری بهم ریخته...
مهراب اروم گفت: از دیشب تا حالا دارم سکته میکنم... نمیشد یه زنگ بزنی؟ چت شده بود؟ خواهرت گوشیتو جواب داد....
-بله ... گفتش... من مگه بهت نگفتم تا خودم نبودم حرف نزنی؟
-اخه داشتم میمردم ... حالا حالت خوبه؟
با چپ چپ نگاهش کردم وگفتم:
-مرسی....
مهراب یه نفس عمیق کشید وگفت: بازم معذرت میخوام... راستی... با یه صورت شاد و چشمهای خندون گفت: بابت تمیزکاری خونه مرسی... اون غذا هم خوشمزه ترین غذایی بود که تو عمرم خوردم.... بخاطر همه چی ممنون... حتا یادگاریت که روی گچ پامه....
خنده ام گرفته بود. عین بچه ها رفتار میکرد. پسره ی گنده بک... زشت... 
یه نگاهی به چشمهای قرمزش انداختم... موهاشم خیس بود.
-حموم رفتی؟
-اره... سیامک کمکم کرد...
خنده ام گرفت: همسایه ها یاری کنید....
-خدا نصیب گرگ بیابون نکنه...
اروم گفت: تمام دیشب و بیدار موندم وفکر کردم چت شده بود...
-بابا هیچی به خدا...
مهراب اهی کشید وگفت: اخه تو تلویزیون نشون داد که یه پراید تو اتوبان نزدیک خونتون چپ شده ... 
اخم کردم وگفتم: تو به دست فرمون من اعتماد نداری؟
-خدا اون روز ونیاره...
خنده ام گرفت واونم خندید وگفت: حالا خوبی؟
-زهرمار... چند بار میپرسی...
-کوفت... خیر سرم دارم برات پالس میفرستم...
-پالس فرستادنت تو سرت بخوره... 
خندید و منم شروع کردم از دیشب وبازگشت غرور مندانه ی پسرخاله ی ... تعریف کردن... امیدوار بودم که مهراب یه راهکاری جلوم بذاره ... اما تمام مدت در سکوت و با قیافه ی درهم به حرفهام گوش میداد.
شاید باید به لیست اخلاق هاش اینم اضافه کنم که تازگی ها روی ذکور فامیلم حساس شده!!! قبلا که اینطوری نبود. حتی چند وقت پیشم که برا ش از هامین گفتم کلی مسخره بازی دراورد وخندیدیم... دیگه اخرای حرفام اینقدر چشم غره بهم رفت که از ترس اب دهنمم نمیتونستم قورت بدم وای به حال اینکه براش بگم صبح لخت مادرزاد جلوم وایستاده بود. البته یه لخت مادرزادی که باشلوارک دنیا اومده!
مهراب یه پوف کشید و منم لال شدم. خدایا علم اخلاق ورفتار این ایکس ایگرگ های ناخالص و به من بیاموز.. آمین.
چند دقیقه عصبانی بود اما من شروع کردم به مشنگ بازی در اوردن وجوک تعریف کردن که دیگه شد مهراب سابق اما ته نگاهش برام کاملا ملموس بود که یه حسی به نام حسادت داره! «قسمت هشتم»
در خونه ی خاله رو که بستم موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن ، بابا بود . همونطور که به طرف ماشین میرفتم جواب دادم :
_ بله بابا ؟
_ تو هنوز نرفتی بنگاه ؟ یزدانی دوباره زنگ زد . کاری براش پیش اومده میخواد قبل از اینکه بره دنبال کارش اول تو رو ببره آپارتمان و نشونت بده ...
_ آخ ... تقصیر این مامانه دیگه ، میشا رو آویزون من کرده که برسونمش خونه شون ...
هر چند خودم هم کم کرم نداشتم و برای اینکه بیشتر حرصشو در بیارم و نشون بدم برای رفتن تو خونه شون نیازی به تعارف اون ندارم باهاش رفتم داخل و وقت بیشتری تلف شد . 
بابا خنده ای کرد و گفت :
_ حالا رسوندیش ؟
_ آره الان دارم میرم سمت بنگاه ...
_ باشه پس اگه آدرسشو پیدا نکردی بهم زنگ بزن ...
_ چشم حتما ، کاری ندارین ؟
_ نه ، خداحافظ 
_ خداحافظ ...
بعد از رسیدن به بنگاه پشت سر ماشین یزدانی راه افتادم ، از خیابونی که ساختمون مورد نظر توش قرار گرفته بود خوشم اومد ، با اینکه زیاد به خونه نزدیک نبود اما در عوض واحد شیک و بزرگ و پرنوری بود . یزدانی هم میگفت این یکی از بهترین موارده . با این حال قرار شد بازم اگه مورد بهتری پیدا کرد خبرم کنه . وقتی از یزدانی جدا شدم دیگه برای رفتن دنبال کارهای مقدماتی ثبت شرکت دیر بود . در واقع هنوز اول راه بودم . فعلا باید در مورد شرایط ثبت و بقیه ی مسائل اطلاعات کسب میکردم و برای این کار به آدرسی که دیشب پسر یکی از دوستای بابا که با چند تا از دوستاش تو یه شرکت ساختمانی شریک بودن بهم داده بود رفتم . و تازه بعد از رفتن به اونجا و آشنایی با تجربیاتشون فهمیدم که چقدر کار دارم و چقدر باید دست تنها پیگیری و دوندگی کنم .
وقتی از شرکتشون بیرون اومدم همونطور که رانندگی میکردم یه نگاهم هم به تابلوهای بالای مغازه ها بود که چشمم به پیتزایی پرهام افتاد و با دیدن اسمش یه دفعه یاد پسری که تو صف نونوایی دیده بودم افتادم . بدم نمیومد بازم ببینمش . من که فعلا بیکار بودم ، از پرهام هم با همون یه برخورد خوشم اومده بود . کیف پولمو در آوردم و کارتی که بهم داده بود و از توش پیدا کردم ،
شرکت بازرگانی آسایش ، واردات و صادرات انواع محصولات صنعتی 
هم شماره ی ثابت داشت هم موبایل ، اما پشتش با خودکار یه شماره موبایل دیگه نوشته شده بود که حدس زدم باید این یکی مال خود پرهام باشه ، پس همون شماره رو گرفتم ..بعد از چند لحظه صدای خودش تو گوشی پیچید :
_ بله ؟
برای اطمینان پرسیدم :
_ آقا پرهام ؟
_ خودمم ، شما ؟
_ هامینم ، میشناسی ؟
چند لحظه ساکت شد انگار داشت فکر میکرد ، با تردید گفت :
_ نونوایی ؟
با صدای بلند زدم زیر خنده ،
_ چطور شناختی ؟...
اونم خندید وگفت :
_ مگه تو کل زندگیم با چند تا هامین روبرو شدم که بخوام فکر کنم تو کدومشونی ؟
_ هنوز رامسری ؟
_ نه برگشتم تهران ، چطور شد به من زنگ زدی ؟ پولات رو دستت مونده ؟
_ اگه پولام رو دستم مونده بود میرفتم صرافی چرا به تو زنگ بزنم ؟ ... همینجوری داشتم تو خیابونا میچرخیدم یه دفعه ای یاد تو افتادم گفتم زنگ بزنم ...
_ کار خوبی کردی داداش ، پس گفتی میخوای منو یه ناهار دعوت کنی دیگه نه ؟
زدم زیر خنده و گفتم :
_ دقیقا ، میخوام جبران اون نون سنگکه رو بکنم و از خجالتت دربیام ...
_ پس من بهت ادرس میدم ، خودت که فکر نکنم هنوز جایی رو بشناسی ...
_ باشه تو ادرس و بگو من میام ، فقط ساعت چند ؟
_یه یک ساعت دیگه خوبه ؟ خوبه پس میبینمت ...

به مامان تلفن زدم و خبر دادم که واسه ناهار نمیام . به نظر میرسید میخواد اعتراض کنه اما داره جلوی خودشو میگیره . از برخورد دیروز صبحم به بعد با اینکه همچنان رو قضیه ی میشا پافشاری میکرد اما سعی میکرد تو موارد دیگه زیاد به پرو پام نپیچه . از این نظر راضی بودم ، چون کم کم باید بهش حالی میکردم که من اون پسر نوجوون پونزده ساله که همیشه سعی میکرد رفت و آمداشو کنترل کنه و مواظب باشه که مبادا با دوستای ناباب بپره نیستم . بالاخره باید هضم میکرد که من الان بیست و هفت سالمه و این دوازده سال تو اروپا تو فریزر نبودم و مراحل رشدمو تمام و کمال طی کردم .
قبل از پرهام به رستوران رسیدم . در واقع هنوز نیم ساعت به اومدن پرهام مونده بود . برای اینکه بیکار نمونم واسه خودم کشک بادمجون سفارش دادم . یا من خیلی گشنه م بود یا کشک بادمجونه خفن خوشمزه بود ، هر چی بود داشتم ته ظرف و در میاوردم که پرهام رسید . هنوز نرسیده قیافه ی شوکه ای به خودش گرفت و گفت :
_ بی من ؟ ....تنها تنها ؟.... یه آبم روش ؟
از جام بلند شدم و با لبخند باهاش دست دادم ،
_ نه داداش ... تنها که اصلا مزه نداره ، داشتم ته بندی میکردم ...
با خنده صندلی روبروی منو عقب کشید و همونطور که مینشست گفت :
_ به جان خودم لهجه ت خیلی باحاله ...
اخمی کردم و گفتم :
_ دِ ...بابا جان به جون خودم منم میتونم ( ر ) رو درست تلفظ کنم ....ببین : ررررر ......اما بس که عادت کردم به فرانسه حرف زدن تو جمله حواسم نیست از دستم در میره ....
پرهام در حالیکه همچنان میخندید گفت :
_ خیلی خوب بابا ، مگه من گفتم عمدی لهجه میدی ؟....چه دل پری هم داره ...
_ تو که نمیدونی ، امروز از صبح که از خواب پا شدم همه راه به راه گیر میدن به لهجه ی من ...حق دارم دیگه ...
البته منظورم از همه صرفا میشا بود . پرهام به خنده ش خاتمه داد و گفت :
_ اوکی حق و میدم به خودت ....همه ش مال تو ... حالا از هر چی که بگذریم سخن دوست خوشتر است ...
و گارسون و صدا کرد ، جفتمون جوجه کباب سفارش دادیم ، یعنی پیشنهاد پرهام بود ، چون میگفت جوجه کبابش حرف نداره . هنوز غذامونو نیاورده بودن که پرهام رو به من کرد و پرسید :
_ چیکارا میکنی ؟ حالا که برگشتی برنامه ت چیه ؟
آه عمیقی کشیدم و به صندلیم تکیه دادم ،
_ راستش اولی که برگشته بودم کلی شوق و ذوق داشتم که کارمو راه بندازم اما امروز که رفتم دنبال کاراش و پیگیری کردم حسابی پکر شدم .
پرهام با کنجکاوی پرسید :
_ مگه کارت چیه ؟
_ میخواستم یه شرکت ساختمانی برای خودم ثبت کنم ...اما حالا نمیدونم ... شاید بهتر باشه فعلا جای دیگه ای دنبال کار بگردم ...
لبخندی گوشه ی لب پرهام نقش بست و چشاش برق زد ، چند لحظه بی حرف تو همون حالت نگاهم کرد و بعد روی میز به طرفم خم شد و گفت :
_ دارم فکر میکنم خدا ما رو سر راه هم قرار داده ...
با تعجب نگاهش کردم ، 
_ چطور ؟!
در حالیکه چونه شو میخاروند دوباره به صندلیش تکیه داد و گفت :
_ خوب اگه راستشو بخوای منم مدتیه که تو فکر همچین کاریم ...
متعجب گفتم :
_ مگه تو یه شرکت بازرگانی کار نمیکنی ؟
_ چرا ، شرکت پدرمه ....رشته ی خودم معماریه ، اما از همون دوره ی دانشجوییم تو شرکت بابام کار میکنم ، بعد از فارغ التحصیلیم اوایل خیال داشتم شرکت بابا رو ول کنم و برم دنبال کاری تو حیطه ی رشته ی تحصیلی و علاقه ی خودم ، اما بابام اجازه نمیداد شرکت و ول کنم ... الان شیش ماهی هست که بابام سکته کرده و خونه نشین شده ، کارای منم دو برابر شده ....اما دیگه میخوام بیخیالش بشم ، دیگه میخوام برم دنبال علاقه ی خودم ، یه ماهی هست که پی شو گرفتم ...
_ پس شرکت باباتو میخوای چیکار کنی ؟
_ معاون شرکت آدم قابل اعتماد و واردیه ... کارا رو واگذار میکنم به خودش ، شم بالایی تو این کار داره مطمئنم شرکت و بهتر از من اداره میکنه .
چند لحظه نگاهم کرد و بعد گفت :
_ میتونی بری به همون ادرسی که رو کارت هست و درباره م تحقیق کنی . ادرس خودت هم رد کن بیاد تا من درباره ت تحقیق کنم ...
ابروهامو با تعجب دادم بالا ،
_ واسه ی چی ؟
خنده ی بلندی کرد و گفت :
_ دارم به شراکت باهات فکر میکنم دیگه ....چرا گیج میزنی ؟
_ شراکت ؟!
سرشو آورد جلو و گفت :
_ تو شریک نمیخوای ؟
تو همین لحظه غذا رو آوردن و دوتایی مشغول شدیم . پرهام در حال خوردن گفت :
_ راستش من بدم نمیاد باهات شریک شم . هم از فرانسه مدرک داری که خیلی برای کار نکته ی مثبتیه . هم اینکه من نمیتونم کاملا شرکت بابامو ول کنم به امان معاون شرکت ، اگه با تو شریک بشم همه ی کارا رو میریزم رو سر تو و هم به شرکت بابا میرسم هم به کار مورد علاقه م .
با این حرفش به فکر فرو رفتم ، پیشنهاد بدی نبود اما من چقدر میشناختمش؟ .به هر حال به نظرادم بدی نمیومد ... منم در لحظه تصمیم گرفتم رو حرفش فکر کنم . وقتی از رستوران بیرون اومدیم با هم دست دادیم و قرار شد بازم همدیگه رو ببینیم تا درباره ی کار صحبت کنیم . وقتی به سمت ماشینم میرفتم اونم پشت سرم حرکت کرد ، ماشینشو کنار ماشین من پارک کرده بود . در ماشینمو که باز کردم اونم در حالی که چند قدم اونورتر در هایوندای خودشو باز میکرد با خنده گفت :
_ تو چرا همه چیت سفیده پسر ؟
فکر کنم منظورش از همه چیز موبایل و ماشینم بود که سفید بود . البته اون لب تاپم و ندیده بود که اینو میگفت ، اما از حق نگذریم لب تاپم هم سفید بود . روی هم رفته درست حدس زده بود چون من خیلی از رنگ سفید تو وسایلم استفاده میکردم . با این که اون روز جین آبی با پیرهن سفید پوشیده بودم اما لباس سفید هم زیاد داشتم . همونطور که از بالای سقف ماشین نگاش میکردم با خنده گفتم :
_ خوب هر کی یه رنگی رو دوست داره دیگه ...
چشماشو گرد کرد ،
_ سفید که رنگ نیست ...
_ اگه رنگ نیست پس چیه ؟...
_ بی رنگه ...
خودش با صدای بلند به نظریه ی مزخرفش خندید و همونطور که مینشست تو ماشینش برام دست تکون داد . صبر کردم حرکت کنه ، از کنارم که رد میشد برام بوق زد و رفت . نشستم تو ماشین و قبل از اینکه حرکت کنم زنگ زدم به گوشی آذین . بعد از چند تا بوق صدای خوابالودش تو گوشی پیچید :
_ هامین تویی ؟
_ تو نمیخوای منو دعوت کنی خونه ت ؟
با خنده گفت :
_ مگه باید دعوتت کنم ؟
_ دعوت کردنت پیشکش ... آدرس و بده ...
آدرسو ازش گرفتم و گازشو گرفتم . به خاطر خوردن غذا سنگین شده بودم و چشمام داشت میومد رو هم . به محض اینکه رسیدم خونه ی آذین و در و باز کرد دیگه نمیتونستم با وسوسه ی خواب مقابله کنم . از سر راه کنارش زدم و بدون اینکه به در و دیوار خونه ش نگاه کنم به سمت اولین کاناپه ای که به چشمم خورد حرکت کردم . 
صدای آذین بلند شد که :
_ علیک سلام ، بفرمایین تو ، خونه ی خودتونه ...
خودمو انداختم رو کاناپه و گفتم :
_ اگه بدونی چقدر خوابم میاد ...
آذین اومد بالای سرم و غر زد :
_ منو از خواب بیدار کردی که خودت بیای بخوابی ؟
بی توجه بهش کمربندمو باز کردم و دکمه ی بالای شلوارم هم باز کردم تا راحت باشم . یکی از کوسن ها رو هم گرفتم تو بغلم و چند لحظه ی بعد بیهوش شدم . خوب حقم داشتم ، دیشب که دو ، دو و نیم بود که گرفتم خوابیدم ، صبح زود هم که بلند شده بودم برم دنبال کارا . کسر خواب د اشتم دیگه .
با صدای آذین که داشت با تلفن حرف میزد کم کم چشمامو باز کردم :
_ آره ...از ظهر اومده اینجا خوابیده ....نه مامان چیزیش نیست ، ای بابا حالش خوبه ...گرفته خوابیده دیگه ....آره ... نه ناهار اینجا نبود ....من چه میدونم با کی بوده ؟!
با حرص از جام بلند شدم . منو باش که فکر کردم این مامان داره درست میشه . هنوزم گیرش و از رو من ورنداشته که !
آذین در حالیکه زیر چشمی منو میپایید پشت گوشی گفت :
_ الان بیدار شد ....داره میره دستشویی ...
همونطور که میرفتم سمتی که احتمال میدادم دستشویی باشه با حرص گفتم :
_ بگو میخواد بشاشه ، داری گزارش میدی کامل بده دیگه ...
صدای خنده ی آذین بلند شد . یکی از درا رو باز کردم ، حدسم اشتباه بود اتاق بود . در بعدی هم اتاق خواب بود . یه دفعه آذین پشت سرم ظاهر شد و گفت :
- داری چیو تفتیش میکنی ؟
- این مستراحتون کجاست پس ؟
اذین با خنده گفت:
- مستغا؟؟؟؟ 
و ریسه رفت...فقط چپ چپ نگاهش کردم....
با خنده به سمتی اشاره کرد و گفت :
- مامان نگران شده بود که امروز چرا از صبح که رفتی بیرون دیگه برنگشتی خونه ...
زیر لب غر زدم :
- مامان هم بیکاره ها ...
رفتم تو و در و بستم ، تو آیینه نگاه کردم ، اَه ...پیرهنم اساسی چروک شده بود . پیرهنمو در آوردمو دوباره در دستشویی رو باز کردم ،
- آذین !!!
آذین با سرعت جلوم حاضر شد ، پیرهن و گرفتم سمتشو با لحن خر کننده ای گفتم :
- فدات شم اینو یه اتو میکشی ؟
پیرهن و ازم گرفت و دست به کمر با اخم گفت :
- دیگه چی ؟!
- دیگه بیا جلو یه ماچت کنم ...
با خنده گفت :
- نمیخواد بابا ، خر شدم ...
یه دفعه چشماشو گرد کرد و گفت :
- این چیه ؟!
منو برگردوند و پشتمو نگاه کرد ،
- خالکوبیه ؟!...چه خوشگله ...
بعد با خنده گفت :
- مامان هم دیده ؟!
با اخم نگاش کردمو گفتم :
- من نمیدونم مامان رو تن و بدن من هم میخواد احاطه ی کامل داشته باشه ؟!
با خنده با انگشت زد رو سرم و گفت :
- خره واسه اینه که خیلی دوستت داره دیگه ...
در دستشوییی رو بستم و گفتم :
- مدل دوست داشتنش هم مستانه خانومیه ...
یک ساعتی رو خونه ی آذین موندم ، از سهراب خبری نبود . عضو هیئت علمی دانشگا ه بود و این طور که آذین میگفت بعد از ظهرا هم تو یه پژوهشکده کار میکرد . آذین هم تو دانشگاه باهاش آشنا شده بود . برام تعریف کرد که استادش بوده و با اینکه سهراب سرش به کار خودش بوده و شخصیت آرومی داشته آذین تونسته توجهشو جلب کنه و نهایتا این شده که اومده خواستگاریش . سهراب 36 سالش بود و دوازده سیزده سالی از آذین بزرگتر بود . اما به نظر نمیرسید این قضیه چندان براشون مهم باشه ، فعلا که به نظر میرسید خیلی همدیگه رو دوست دارن . البته هنوز تازه عروس داماد محسوب میشدن و طبیعی بود که اینقدر لیلی و مجنون باشن .
داشتیم درباره ی سهراب و ازدواجشون و این مسائل حرف میزدیم که آذین یه دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه پرسید :
- راستی میشا حالش چطور بود ؟!
د ومین پرتقالمو برداشتم و با پوزخند گفتم :
- از من و تو بهتر بود ، صحبی اگه یه گاو و میذاشتی جلوش درسته میخورد .
- اااا ِ ...خوب ضعف کرده بوده بیچاره ، تازه اون هر چی بخوره چاق نمیشه چون ورزشکاره....اندامشو که دیدی ؟ آرزوی منه اون اندازه ای بشم ...
یه دفعه چشماشو باریک کرد و گفت :
- راستی ...تو دیشب چرا اینهمه با ندا گرم گرفته بودی ؟
متعجب نگاش کردم ،
- مگه اشکالی داره ...
- نه چه اشکالی ....فقط کم مونده بود بیاد تو بغلت بشینه ...
- خوبه داری میگی اون ، من که نمیخواستم تو بغلش بشینم ...
- حواست باشه منحرفت نکنه ها !
با صدای بلند زدم زیر خنده :
- اون منو منحرف نکنه ؟!
از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و با نگرانی تو چشام زل زد ،
- هامین تو تو فرانسه هر کاری که میکردی حواست باشه اینجا با دخترای فامیل ...
حرفشو قطع کردم و با اخم نگاهش کردم ، 
- آذین من اینقدر دیگه درک و شعورم میرسه 
- میدونم اما تو که جنس دخترا رو نمیشناسی ، هر کاری بگی ازشون برمیاد ...
با شیطنت نگاهش کردمو گفتم :
- چرا اتفاقا خوبم میشناسم ، یکیشون الان جلوم نشسته .....تویی که تونستی سهراب سر به راه و از راه به در کنی که دیگه استاد همه شونی ...
با مشت کوبید به بازوم و جیغ زد :
- من خواهرتما ...
خندیدمو گفتم :
- تو جیگر داداشی خوشگل....حالا هم برو اون شماره ی خونه ی آرمین و وردار بیار میخوام زنگ بزنم به فرناز خودمو واسه شام دعوت کنم . بعد از زنگ زدن به فرناز بلند شدم تا یه سر برم محل کار آرمین و از اونجا با هم بریم خونه شون . آرمین پیش بابا کار میکرد ، البته نمیشد گفت پیش ِ بابا ! چون بابا مسئولیت یکی از نمایشگاهها رو کلا داده بود به آرمین تا واسه خودش مستقل باشه اما روی هم رفته هر دو تو یه کار بودن . 
آرمین دانشگاهشو نیمه کاره ول کرده بود . از همون بچگی هم اهل درس نبود ، بیشتر اهل شیطونی کردن و بازیگوشی بود . به زور بابا دانشگاه آزاد رفته بود . اما آخرش هم نتونسته بود تا اخر دووم بیاره و نصفه ولش کرده بود .
بابا با اینکه خودش درس نخونده بود و دبیرستان و نیمه کاره ول کرده بود اصرار داشت که بچه هاش تا جایی که میتونن ادامه تحصیل بدن . در این مورد من بیشتر از همه تونسته بودم به آرزوش تحقق بدم و به خاطر همین هم بود که از هر کمکی برای پیشرفتم تو درس و کار دریغ نمیکرد . رفتنم به اروپا هم به اصرار و خواست بابا بود . من حتی اوایل به خاطر این که داره از دوستا و خانواده م دورم میکنه از دستش عصبانی بودم اما حالا جایی وایستاده بودم که به خاطر همه ی زحمات و حمایتهاش خودمو مدیونش میدونستم . 

 

یک ساعتی رو تو نمایشگاه با آرمین بودم و بعدش با هم به سمت خونه ش حرکت کردیم . یعنی اون جلوتر از من با ماشین حرکت میکرد و منم با ماشین خودم پشت سرش بودم . خونه شون برعکس خونه ی آذین که آپارتمانی بود یه خونه ی ویلایی نوساز بود . ساختمون مدرن و قشنگی داشت که کنجکاو شدم حتما سر فرصت از آرمین در مورد معمارش بپرسم . 
هنوز حد فاصل حیاط تا ساختمون و طی نکرده بودیم که محیا بدون پیرهن و در حالیکه فقط شلوارک پاش بود با خنده از ساختمون بیرون اومد و به سمتمون دوید و چند لحظه بعد هم فرناز لباس به دست بیرون اومد و با حرص داد زد :
_ محیا مگه دستم بهت نرسه ...
محیا که میخواست پشت سر من و باباش قایم بشه رو بلند کردم و محکم بوسیدم ،
_ ای شیطون ، پس لباست کو ؟
تازه یادش اومد خجالت بکشه و با خجالت سرشو تو گردنم قایم کرد و گفت :
_ نمیخوام ، دوست ندارم ...
فرناز در حالیکه سعی میکرد به زور از بغلم بیرونش بیاره با سرزنش گفت :
_ تو غلط کردی که دوست نداری ...
از فرناز فاصله گرفتم تا دست از سر محیا برداره و گفتم :
_ ولش کن ، چیکارش داری هلوی عمو رو ؟
فرناز که انگار تازه متوجه من شده بود لبخند خسته ای زد و گفت :
_ سلام هامین ، خوش اومدی .... 
بعد انگار سر درد دلش باز شده باشه ادامه داد :
_ دو ساعته دارم دنبالش میدوئم که لباس تنش کنم ، نمیذاره که...هر چی هم تنش میکنم در میاره ...
دوباره به سمتم اومد و خواست محیا رو ازم بگیره :
_ محیا ؟! ....زشته مامان ....
آرمین دستشو دور شونه های فرناز انداخت و فرناز و به سمت خودش کشید و گفت :
_ ولش کن عزیزم ...چرا اعصاب خودتو با این مسائل پیش پا افتاده خورد میکنی ؟
فرناز چشم غره ای به آرمین رفت :
_ اگه به تو باشه که میگی بذار هر روز لخت تو خونه بگرده ...
_ خوب بچه ست دیگه !
فرناز چشماشو گرد کرد :
_ حالا که بچه ست بذاریم هر کاری میخواد بکنه ؟!
آرمین با قیافه ی بامزه ای نگاهش کرد و با خنده گفت :
_ اوخ اوخ اوخ ....چه اخمی میکنه !
بعدشم بی رودروایسی جلوی من فرناز و بوسید . البته من که به اینجور صحنه ها عادت داشتم اما فرناز با خجالت آرمین و هول داد عقب و در حالیکه لبشو گازمیگرفت با ابرو به من اشاره کرد . با خنده رومو ازشون گرفتم و در حالیکه به سمت ساختمون میرفتم گفتم :
_ بریم تو ، بچه یخ کرد ...
وقتی رفتیم تو از فرناز خواستم لباسشو بده به خودم و بعدش با هزار جور ترفند و چرب زبونی محیا رو راضی کردم که اجازه بده لباسشو تنش کنم . البته بعد از شام دوباره لباسش و در اورد و انداخت یه گوشه . اینطور که فرناز میگفت عادتشه همیشه لباسشو در بیاره . اما گویا فقط تو خونه از این کارا میکرد و وقتی میرفتن جای دیگه کاری به لباسش نداشت . البته به نظر من حق داره ، چون خودم هم بدون پیرهن راحت ترم و عادت دارم شبا بدون پیرهن بخوابم . بعید نیست محیا هم به عموش رفته باشه . 
مامان به خونه ی آرمین هم زنگ زد و از فرناز درباره ی من پرس و جو کرد . اینبار ازش حرصم نگرفت چون تا همین جاش هم واسه ی مامان خیلی پیشرفت خوبی محسوب میشد که از صبح تا حالا به خودم زنگ نزده بود تا سین جیمم کنه که کجام و با کی ام ، اما وقتی از خونه ی آرمین اومدم بیرون و رفتم خونه تازه اونجا بود که متوجه شدم خانوم خانوما باهام قهر کردن . 
چون بازم یادم رفته بود کلید بردارم زنگ زدم که خودش در و برام باز کرد . اما وقتی رفتم تو خونه اثری ازش نبود . نهایتا رفتم پشت در اتاقشون و در زدم ، صدای بابا اومد که :
_ بیا تو ...
آروم در و باز کردم و سرمو بردم داخل . بابا نیمه نشسته تو تخت دراز کشیده بود ، عینک مطالعه ش تو چشمش بود و داشت کتاب میخوند . مامان هم جلوی میز توالتش موهاشو شونه میکرد . بابا از بالای عینک نگاهم کرد و شماتت گر سرشو تکون داد . فهمیدم مامان تا میتونسته سرشو خورده و بهش حق میدادم اگه بخواد کلمه مو بکنه ، چون اونی که از صبح تا حالا به مامان زنگ نزده بود من بودم اما این طور که پیدا بود نهایتا همه ی غر زدنا نصیب بابا شده بود .
به چارچوب در تکیه دادم و با لبخندی که سعی میکردم شرمنده نشون بدم سلام کردم که بابا در جواب فقط نفس عمیقی کشید و کتابشو ورق زد و مامان هم شونه شو گذاشت رو میز و شروع کرد به کرم زدن به دستاش . اوه ... عجب استقبال گرمی !
با لبخند به سمت مامان رفتم و روی سرش و بوسیدم که سریع خودشو کنار کشید و گفت :
_ به من دست نزن ...
با تعجب کنار پاش زانو زدم و ناباورانه صداش زدم :
_ ماماااااااان ؟!!!!!
با گریه داد زد :
_ به من نگو مامان ....از صبح تا حالا رفتی بیرون یه زنگ هم به من نزدی ....حتی زنگ نزدی بگی شام و ناهار نمیای خونه ....اصلا هم با خودت نگفتی شاید من منتظرت بمونم ... حالا اومدی میگی مامان که چی ؟!
اصلا نمیدونستم چی بگم ؟! ...روحمم از همچین مسئولیتی خبر نداشت ! به صورت خیس مامان نگاه کردم ، یه لحظه احساس کردم در قبال این دختر کوچولوی حساس مسئولم . مامان کوچولوی نازم ! 
سرشو بغل کردم و زیر گوشش گفتم :
_ ببخشید .... ببخشید عزیزم ...
اونم کم کم آروم شد و بعد از چند لحظه خودش و از آغوشم بیرون کشید و پیشونیمو بوسید و در حال نوازش کردن موهام آروم گفت :
_ اینقدر منو اذیت کن ....
باید میگفتم : مامان تو هم اینقدر منو اذیت نکن .....اما به گفتن چشم بسنده کردم !
صدای نفس عمیق بابا باعث شد سرمو برگردونم به سمتش . با یه چشم غره بهم فهموند یا خودم با پای خودم از اتاقش برم بیرون و زنشو واسه خودش بذارم یا خودش میندازتم بیرون ...
سعی کردم جلوی خنده م و بگیرم و در حالیکه یه بار دیگه روی موهای مامان و میبوسیدم با گفتن یه شب بخیر کوتاه آروم از اتاقشون بیرون اومدم .

سعی کردم جلوی خنده م و بگیرم و در حالیکه یه بار دیگه روی موهای مامان و میبوسیدم با گفتن یه شب بخیر کوتاه آروم از اتاقشون بیرون اومدم .
صبح با صدای زنگ گوشیم که واسه ساعت هشت کوکش کرده بودم از خواب بیدار شدم . سر جام نشستم اما حس اینکه از جام بلند شم و لباس بپوشم و برم بیرون دنبال کارای شرکت رو نداشتم . دوباره خودمو انداختم رو تخت و بالشمو بغل کردم . 
خودم میدونستم چه مرگمه ...دلم برای جسیکا تنگ شده بود . راحت تر بگم در واقع دلم یه دوست دختر میخواست ، ناسلامتی بیست و هفت سالم بود ! ای گندت بزنن هامین با این افکار چرت و پرت اول صبح ...از جام بلند شدم و غرغر کنان رفتم به سمت حموم داخل اتاق و یه دوش آب گرم گرفتم . هیچی بهتر از این نمیتونست سرحالم بیاره . 
یه تیشرت یقه هفت سفید پوشیدم با یه جین سفید . یه ژاکت نازک پاییزی سفید که جذب بدنم بود هم روی تیشرتم پوشیدم و دکمه هاشو باز گذاشتم . بعد از درست کردن موهام چند تا فس اودکلن هم رو خودم پیاده کردم و دیگه کلا سرحال اومدم و خبری از اون کسالت اول صبح نبود . در واقع تیپ سر تاپا سفید و وقتایی میزدم که خیلی سرحال و شاد و شنگول بودم اما این بار برای سرحال اومدن این جوری تیپ زده بودم که اتفاقا خیلی خوب هم جواب داده بود . 
اینبار قبل از بیرون رفتن قشنگ برا مامان توضیح دادم که دارم میرم دنبال کارای شرکت و اگه قرار شد ناهار بیرون بمونم بهش زنگ میزنم و خبر میدم تا مبادا دیگه اخر شب قهر و قهرکشی راه بیوفته .
یه راست رفتم به سمت شرکت بابای پرهام تا هم اینکه همونطور که خودش خواسته بود یه تحقیقی درباره ی خودش و سابقه ش و این مسائل داشته باشم هم بشینیم با همدیگه درباره ی کار صحبت کنیم . چون قبل از هر چیز باید تکلیف خودمو روشن میکردم که میخوام با هم شراکت کنیم یا نه و بعدش برم دنبال کار ثبت . 
بعد از رسیدن به شرکت هر چی زنگ زدم کسی در و باز نکرد . به نظر میرسید تعطیل باشه ناچار به خود پرهام زنگ زدم که با صدای خوابالودی جواب داد :
_ بله ؟
_ چرا شرکتتون تعطیله ...
صدای خمیازه کشیدنش تو گوشی پیچید و بعدش گفت :
_ امروز چند شنبه ست ؟
_ اممممم .... jeudi ( پنجشنبه ).....
_ جاااااااان ؟ ....
نیست اول صبح بود و خودم هم کم خوابم نمیومد ، اینه که دو تا زبونو با هم قاطی کرده بودم ، سریع اومدم اصلاح کنم :
_ اوه ..... Désolé(ببخشید ) ....پنجشنبه ...
_ ببین اگه بهم فحش فرانسوی بدی چار تا فحش تهرونی مشت بهت میدم که حالت جا بیادا ...
خندیدم و گفتم :
_ به جان خودت اگه فحش بوده باشه ...
هومی کرد و گفت :
_ مگه خودت نمیگی پنجشنبه ست ؟ شرکت تعطیله دیگه ...
با تعجب گفتم :
_ پس پنجشنبه جمعه همه ی شرکتا تعطیله ؟ من فکر میکردم فقط جمعه تعطیل باشه ...
_ همه ی شرکتا نه ، شرکت ما پنجشنبه ها تعطیله در عوض روزای دیگه ساعتای کاری بیشتره ...تو رفتی در شرکت ؟
_ آره ، الان دم درشم ...
_ پس آدرس میدم بیا خونه مون ...
بی تعارف قبول کردم و اونم آدرس داد . خونه شون یه خیابون از خونه ی ما پایین تر بود . به خاطر همینم اون روز صبح در نونوایی دیده بودمش . چون خونه مون نزدیک هم بود .
خودش در و برام باز کرد . خونه ی ویلایی بزرگی بود اما نه به بزرگی خونه ی بابام . داشتم به سمت ساختمون میرفتم که خودش با تیشرت و شلوارک و موهای ژولیده به سمتم اومد . با خنده به سمتش رفتم و گفتم :
_ این چه وضعیه ؟! حالا که میدونستی من دارم میام نمیتونستی یه کم خودتو خوشگل کنی برام ؟
با حرکتی نمایشی موهاشو درست کرد و گفت :
_ ای وای ... من اگه میدونستم تو همچین عروسی شدی که حتما کت شلوار دومادیمو میپوشیدم و تاکسیدو هم میزدم برات .
در حالیکه سعی میکردم خنده مو مهار کنم یکی زدم پس گردنشو گفتم :
_ ببند عزیزم ...
با حرکت دخترونه ای پشت چشمشو نازک کرد و گفت :
_ واه عزیزم ؟ چند بار بگم اینقدر زمخت منو نوازش نکن ...
وقتی رفتیم داخل مادرش هم بهم خوشامد گفت و بعدش رفتیم بالا تو اتاق خودشو یه بند درباره ی کار حرف زدیم . دیگه نزدیک ظهر بود که بلند شدم و گفتم باید برم خونه و در مقابل اصرارهاش برای اینکه ناهار بمونم هم گفتم که چون دیروز ناهار خونه نبودم اگه امروز هم نرم مامانم دلخور میشه . داشت تا دم در همراهیم میکرد که به محض اینکه از در ساختمون بیرون اومدیم چشمم تو چشم میشا افتاد . کاملا شوکه شده بودم ، میشا ؟! ....تو خونه ی پرهام ؟! اونم دست کمی از من نداشت و داشت با شوک نگاهم میکرد .
هنوز چشمام از تعجب گرد بود که متوجه لباساش شدم . یه تیشرت و شلوارک تنش بود . کم کم از حالت شوک بیرون اومدم و با اخم نگاهمو از لباساش گرفتم و انداختم تو چشمش . اما اون هنوزم با چشمای گرد از تعجب و دهانی باز نگاهم میکرد . بالاخره خودش و جمع و جور کرد و نگاه متعجبش و به سمت دختر بغل دستیش چرخوند . دختره نگاهی به پرهام کرد و با لبخند خجولی در حالیکه زیر چشمی نگام میکرد گفت :
_ معرفی نمیکنی پرهام ؟
پرهام سریع گفت :
_ دوستم هامین ...
و با لبخند به سمت میشا نگاهی کرد و گفت :
_ و ایشون ؟ 
دختره جواب داد :
_ مربی کاراته م میشا جون ...
و من سریع ادامه دادم :
_ و البته دخترخاله ی من ...
بدون اینکه به تعجب بقیه توجهی نشون بدم با همون اخمی که نمیتونستم جلوشو بگیرم به میشا نگاه کردم و گفتم :
_ تو اینجا چیکار میکنی ؟ 
میشا شونه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت :
_ عسل جون که گفت ...
رو به عسل گفت :
_ من میرم لباسامو بردارم .
میخواست از جلوم رد بشه و بره داخل که بازو شو گرفتم و جوری که فقط خودش بشنوه با پوزخند گفتم :
_ تو هر جا که میری پیژامه ت هم با خودت میبری که راحت باشی دخترخاله ؟!
ابروهاش و کشید تو هم و گفت :
_ این لباس کارمه ....دستمو ول کن..
دستشو ول کردم و اونم رفت داخل ، رو به پرهام و خواهرش ببخشیدی گفتم و دنبالش راه افتادم ، رفت تو یه اتاقی و خواست در و ببنده که نذاشتم . لای در و گرفتم و خودم رفتم داخل بعد در و بستم . نمیدونم اینهمه غیرت یهو از کجا قلنبه شده بود ، شاید چون اینجا ایران بود تو اتمسفرش غیرت هم پخش بود ، نمیدونم . البته غیرتم مدلش کمی با غیرت مردای دیگه ی هموطنم فرق میکرد ، چون اگه الان میشا با دکولته جلوی پرهام وایستاده بود مشکلی با قضیه نداشتم . اما لباس راحتی ؟! اونم اینجا ؟! خوب جدا عجیب بود ..... با پوزخند گفتم :
_راست راست جلو پرهام با لباس تو خونه ای میگردی ؟...
دندوناشو رو هم فشار داد وبا حرص گفت :
_ لباس ورزشیه نه تو خونه ای ، بعدشم من تا امروز روحم هم خبر نداشت که عسل برادر داره ....و از همه مهمتر اصلا به تو چه پسر خاله ؟!
رفت به سمت چوب لباسی ای که تو اتاق بود و یه مانتو از روش برداشت و گفت :
_ لطفا برو بیرون میخوام لباس عوض کنم ...
دست گیره رو گرفتم و قبل از این که برم بیرون گفتم :
_ زود بپوش بیا بیرون منتظرتم ...
_ نمیخواد منتظر باشی ...
_ زود باش .
در و بستم و رفتم کنار پرهام و خواهرش که هنوز جلوی در وایستاده بودن و پچ پچ میکردن . رو به خواهرش کردم و با لبخند گفتم :
_ ببخشید عسل خانوم یه لحظه شوکه شدم که میشا رو اینجا دیدم ، پس گفتین مربی تونه ؟!
لبخندی زد و گفت :
_ بله ، یه مدتی هست که بهم خصوصی تمرین میدن تا برای مسابقات استانی آماده بشم .
سری به نشانه ی تایید تکون دادم و ساکت شدم . پرهام در حالیکه به سر و وضعش اشاره میکرد گفت :
_ میبینی تو رو خدا ، آبروم رفت جلو دختر خاله ت ...
تو دلم گفتم : اون باید خجالت بکشه نه تو ....اما رو به پرهام با خنده گفتم :
_ مهم نیست ...
_ چی چیو مهم نیست ...برم تا دوباره نیومده ...آبروی چندین و چند ساله م رفت...
و بعد در حالیکه به سمت پله ها میرفت گفت :
_ دارین میرین با هم ؟
با سر تایید کردم که اونم گفت :
_ پس ، فردا منتظر باش بهت زنگ میزنم که بریم دنبال کارا .
_ باشه منتظرم ...
تو همین لحظه میشا هم از اتاق خارج شد و پرهام در حالیکه از پله ها بالا میدوئید سریع گفت :
_ خداحافظ هامین ، خدا حافظ دخترخاله ش ...
میشا با تعجب نگاهش میکرد . رو به میشا گفتم :
_ بریم ؟!
ابروهاشو تو هم کشید که چیزی بگه اما با نگاهی به عسل که کنارم ایستاده بود آروم گفت :
_ بریم .

خرید دوربین عکاسی

خرید دوربین عکاسی

رکورد کانن با تجربه ای بیش از سی سال و چهار شعبه با افتخار آماده خدمت رسانی به تمامی هموطنان در سراسر کشور میباشد

http://recordcanon.com

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی