باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل 9

ماشین و با سلام صلوات روشن کردم و به سمت یونی کده رفتم... سر راه دو تا دختردانشجو هم به پستم خورد... که هرچی به مرامم نگاه کردم دیدم عیبه که کرایه بگیرم.... خلاصه یه صفایی هم اونا بردن ویه پونصد تومن ذخیره شد تو کیف پولشون. اما کشف کردم که ترمز ماشین مهرابم خوب نمیگیره...
به یونی رسیدم... ماشین و بین یه کمری و پاجرو پارک کردم.
الهی چقدر واقعا شبیه هم بودن این سه تا... یه لبخندی زدم و رامو کشیدم سمت ساختمون مربوطه.
به سمت صبا اینا رفتم و باهاشون سلام علیک کردم.
مهراب حیوونی هم به یه عصا تکیه داده بود.
به سمتش رفتم وباهاش خوش و بش کردم و همه باهم وارد کلاس شدیم.
سر کلاس چرتم گرفته بود.
مخصوصا اینکه این دریچه ی کولری که تابستونا باد گرم میداد و زمستون ها هم همچنان باد گرم میداد تو سرم بود.منم حس خواب بهم دست داده بود.
با لرزیدن گوشیم که تو جیب جینم بود با هزار بدبختی دستمو از توی مانتوم به سمت جیب شلوارم هدایت کردم.
اخه اینجا جاست ادم گوشیشو بذاره.... حالا هر کی ندونه فکر میکنه من دارم چه خاکی تو سرم میکنم.


گوشیمو دراوردم مهراب اس داده بود که ظهر که کاری نداری؟
بهش نگاه کردم.
چه دلیلی داشت اس بدم خوب بهش میگفتم... یعنی چی پول اس دادن هم بهم اضافه بشه؟ چه معنی میده؟
با چشم وابرو گفتم نه...
اس ام اس داد: پس ظهر نهار بریم بیرون؟
باز سرمو تکون دادم که باشه....
ذوق کرد واستاد بهم گفت: خانم مودت تخته این سمته...
-اخه من فکر کردم اون طرفه این یکی اینه است...
حرف بیمزه ای بود اما کلاس ترکید. اصولا دانشجو جماعت به ترک دیوارم همینطور بیخودی میخنده... یعنی دانشجو جماعت هیچ علتی نداره که به چیزی با علت بخنده!
استاد هم سری تکون داد ومشغول شد.
بعد از کلاس به طرز غافلگیر کننده ای مهراب سیامک وصبا رو دور زد تا منو اون تنها باشیم.
سوار اتومبیلش شدیم و من رانندگی میکردم. چون هنوز اکی نشده بود.
با ادرس دادن هاش میرفتیم سمت تجریش... 
جلوی یه رستوران شیک نگه داشتیم... یه نگاهی به ریخت خودمو یه نگاهی به ریخت مهراب کردم.
یه نگاهم به ماشین های انچنانی ملت... یه دونه پراید سیاه داغون این وسط داشت به همشون دهن کجی میکرد.
خنده ام گرفته بود. این تیپ رستورانا رو حال میداد با هامین بیای... اون ماشین عروسکشو یه گوشه نگه داره و ... نفس عمیقی کشیدم ومهراب درو برام باز کرد. خنده ام گرفته بود. این تیپ رستورانا رو حال میداد با هامین بیای... اون ماشین عروسکشو یه گوشه نگه داره و ... نفس عمیقی کشیدم ومهراب درو برام باز کرد. 
بلند خندیدم وگفتم: از کی تاحالا شاگرد در راننده روباز میکنه...
مهراب هم باخنده گفت: از همین الان...
مانتوی قهوه ای سوخته ی ساده ای پوشیده بودم. با جین مشکی و مقنعه ی مشکی... کوله ام سگکش خراب شده بود و با سنجاق قفلی بسته بودمش... یه نگاه هم به مهراب کردم.
با پلیور طوسی وجین یخی وکتونی های طوسی اکی بود . اسپورت و معمولی... بیشتر از اینکه به مارک لباسش فکر کنه به خط اتو و تمیزیش فکر میکرد.
مهراب دستمو گرفت. با هم به اون سمت خیابون رفتیم. 
از اینکه دربون جلوی رستوران در وبرامون با ز نکرد و مهراب خودش دستگیره رو گرفت و کشید یه مدلی شدم.
همین چند لحظه قبل برای یه زوج تا کمر خم شد و در و براشون باز کرد.
شونه هامو بالا دادم.... یه پیش خدمت کت شلواری جلو اومد وگفت: برای صرف نهار اومدید؟
پ نه پ اومدیم یه دقه گل روی تو رو ببینیم روشن بشیم بریم پی رزق و روزی و زندگیمون!
مهراب جوابشو داد و پیش خدمت گفت: چند نفرین؟
مهراب یه لبخندی به من زد وگفت: دو نفر...
و پیش خدمت گفت: دنبالم بیاین...
یه میز دو نفره حد وسط راهرویی که به دستشویی ختم میشد و یه سمتش صندوق دار بود در کور ترین نقطه ی رستوران.با یه نگاه تحقیر امیز و مفتخر وفاتح بهمون خیره شده بود.
اصلا دلم نمیخواست اونجا بشینم....
صندلی وانگار برای من عقب کشید وگفت: بفرمایید اینجا بشینید... و باز همون نگاهی که حس میکردم داره به یه تیکه اشغال نگاه میکنه... یا شاید نه به این غلظت اما یه همچین چیزی... موضوع این بود که طرف کرم داشت!
شاید اگه منم موهای بلوندم و توصورتم میریختم و شالمو یه جوری روسرم مینداختم که صد تا بی حجابی بهش می ارزید... یا اگه تو روش بلند بلند میخندیدم و با نگاهم بهش نخ میدادم ... به خودش جرات نمیداد اینطوری نگامون کنه...
یه نگاهی به اطراف انداختم.... یه میز چهار نفره کنار پنجره خالی بود.
-من دوست دارم کنار پنجره بشینم...
پیش خدمت یه لبخند زشت بهم زد وگفت: متاسفانه میز خالی نداریم...
راهمو به همون سمت گرفتم و گفتم: اونجا یکی هست....
پشت میز نشستم ومهراب هم جلوم نشست.
پیش خدمت با دندون قروچه گفت: این میز چهار نفره است... میز دونفره ی خالی همونه....
چشمامو تنگ کردمو گفتم: از کی تا حالا برای مشتری هاتون جا تعیین میکنید... و یه نگاهی به میز کردم.
سایز میزها یکی بود. 
دو تا صندلی و برداشتم وجلوی پاش گذاشتم وگفتم: حالا شد دو نفره... این صندلی ها رو هم ببرید.
با حرص نگاهم میکرد.
مهراب هم با تعجب... چند نفری هم زل زده بودن بهم. برام مهم نبود. دوست داشتم اینجا بشینم.... 
پیش خدمت که داشت میرفت خوشبختانه بیخیال شده بود. صداش زدم: جناب...
برگشت به سمتم... تا چونه اش اخم کرده بود.
-لطفا منوی غذا ... منو ها رو جلوم تقریبا کوبید درحالی که یکیشو باز میکردم گفتم: این صندلی ها رو هم ببرید. اضافه است... 
با حرص ازمون دورشد و منم درحالیکه سعی داشتم مناسب با جیب مهراب یه غذا انتخاب کنم گفتم: میرفتیم جای همیشگی اسنک میخوردیم... این امل خونه جاست منو اوردی؟
مهراب: خواستم خوشحال بشی... حالا چرا عصبانی هستی...
سعی کردم فکر نکنم چقدر ممکنه تفاوت باشه... ترجیح میدادم با مهراب هم کنار جدول خیابون و سطل مکانیزه و جوی کثیف فلافل هزار و هشتصد تومنی بخورم ... نفس عمیقی کشیدم و کوبیده سفارش دادم. ارزونترینش بود.
مهرابم مثل من سفارش داد.مخلفات نخواستم... اما مهراب با غیظ همه چی سفارش داد. این نگاه هاش یعنی حرف نزن... کاریت نباشه... 
پیش خدمتهای دیگه سفارشمون و اوردن. رستوران کوچیکی بود اما معروف و مشهور بود به نسبت.
اون دو تا صندلی هم تاپایان غذا کنارمون موندند.
هیچ حرفی نزدم. اعصابم خرد بود. هنوز دلم میخواست حال اون یارو رو بگیرم.
مهرابم حالمو میفهمید و سربه سرم نمیذاشت.
بعد از صرف غذامون از جا بلند شدیم... چو ن نمیخواستم پول مهراب حیف ومیل بشه بیشتر از سهمیه ام خورده بودم و داشتم میترکیدم... ولی خوشبختانه ته همه چیز و دراورده بودم.
با مهراب به سمت صندوق رفتیم.
یه مرد سی خرده ای ساله ی بی تفاوت حساب کرد. از این افراد خوشم میومد.
همون یارو پیش خدمته هم جلوی صندوق داشت منو ها رو روی میز جا به جا میکرد. مهراب حساب کتابش تموم شد.
ولی من کیف پولمو دراوردم و یه اسکناس پنج هزار تومنی به سمتش گرفتم و گفتم: اینم انعام شما... این حرفم معنی دار بود و میتونستم ته نگاهش بخونم که معنی حرفمو گرفته .
مات شد به من.
صندوق دار با لبخند گفت: ممنون از انتخاب شما... امیدواریم باز هم اینجا درخدمتتون باشیم...
تو دلم گفتم عمرا پامو اینجا بذارم... با این خدمت کردنتون.
یارو با حسی که با صورت خورده به زمین و قیافه ای گر گرفته و حرصی با رگ گردنی که تورمشو به وضوح میدیدم.دستشو دراز کردو اسکناس و گرفت و زمزمه وار گفت: نوش جان ... ممنون!
انگار گفت: کوفتتون بشه...
با اینکه ضرر بود اما پنج هزار تومن برای حفظ شخصیت درنظر این ادما اصلا ارزشی نداشت!!!
تو ماشین هم مهراب سکوت کرد.اون رانندگی میکرد. پاش زیاد درد نمیکرد از طرفی هم نمیخواستم ماشینش دستم باشه... نزدیک خیابون خونه امون نگه داشت وگفت: خواستم بخاطر زحماتت تشکر کنم...
-من که کاری نکردم....
مهراب لبخندی بهم زد وگفت: ادما عادت دارن بهم یا از بالا به پایین نگاه کنن یا از پایین به بالا... 
-میدونم...
مهراب خندید وگفت: ولی خوب حالشو گرفتی ها...
با غر گفتم: تو هم که عین ماست ....
خندید و خم شد در داشتبرد و باز کرد و یه جعبه کادوی کوچولو به سمتم گرفت.
با دیدنش هرچی بود و یادم رفت. از ذوقم نیشم باز شد وگفت:وایی... به چه مناسبت؟
با لبخند مهربونی گفت: بخاطر زحماتت... واقعا ازت ممنونم.. اگه تو رو نداشتم...
به جعبه حمله کردم و گفتم: فعلا که داری... 
با دیدن عطر خوشگلی که تو یه شیشه ی الماس مانند یاقوتی بود نفس عمیقی کشیدم... چقدر بوی ملایمی داشت. وای در لحظه عاشقش شدم.
یه کمی بخودم زدم و گفتم: مررررررسی....
مهراب خندید وگفت: الان وقت زدن این بود؟ نمیگی شاید میخواستم دوست دخترمو سوار کنم؟ حالا چه جوابی بهش بدم؟
با خنده گفتم: مشکل خودته... من با این قضیه کنار میام..
مهراب: وای چقدر روشنفکر واقعا....
خندیدم و با کلی تشکر و شوخی از ماشین پیاده شدم.مهراب رفت ومنم چشم میچرخوندم کسی منو ندیده باشه.
به سر کوچه رسیدم که با دیدن ریخت نحس عرفان یه نفس عمیق کشیدم و با حرص گفتم: بازم که شما؟
عرفان پوزخندی زد وگفت: شما؟ با ادب شدی میشا خانم...
کولمو شونه به شونه کردمو از جلوش رد شدمو وارد کوچه شدم با غیظ گفتم : برو رد کارت...
عرفان پشت سرم راه افتاد وگفت: هان... حالا شدی همون مرضیه ی ....
با شنیدن این اسم از دهن اون سرمو چنان به سمتش چرخوندم که خودش هم اصلا توقع نداشت.
لبخندی بهم زد وگفت: من که میدونم این ناز کردنا بالاخره تموم میشه... پس اینقدر با من بازی نکن...
با صدای بلندی گفتم:این تویی که... یه لحظه به خودم اومدم... وسط کوچه عربده که نمیکشن دختر!
صدامو یواش کردم و ولوم دادم پایین وگفتم:خواهش میکنم بس کن ... من جوابمو خیلی وقته بهت دادم... برو دنبال زندگیت... من اونی نیستم که تو دنبالشی...
خواستم به سمت خونه برگردم. فقط خدا خدا میکرد م سر ظهری کسی نخواد ویوی کوچه رو از نظر بگذرونه... بخصوص همسایه ی دست چپی خانم عزتی اقای مصطفوی که عادت داشت سیگارشو با پنجره ی باز بکشه و حین دید زدن کوچه اون زیر پیراهن سفید یقه گرد و شیکم گنده اشو به کل محل نشون بده ...
حس کردم یکی دستمو گرفت و تا به خودم بجنبم بیخ دیوار بودم.
دوباره همون صحنه ی قبل اما .... یه چاقوی ضامن دار به جای لباش به سمتم گرفت.
اب دهنمو قورت دادم. با وجود اینکه تمام تنم به لرزه افتاده بود گفتم: فکر کردی من از یه نصفه چاقو میترسم؟
تیغه اشو روی گونه ام کشید وگفت: پس از چی میترسی؟ ونفس عمیقی کشید و با چشمهایی که تصنعی خمارشون کرده بود گفت:اممم... بوی خوبی میدی...
از سرمای تیزی تیغه ی چاقو لرزم بیشتر شد. از سرمای تیزی تیغه ی چاقو لرزم بیشتر شد.
اما تو چشماش یه نگاه شیطنت امیز دیدم که با ترسم فقط بازی شو مهیج تر میکردم. دلم میخواست اهنگ مغموم گیم اُور و خودم با ریتم سوت براش بزنم که بفهمه من با این چیزا نمیترسم... 
دهنم خشک شده بود اما یه جورایی مطمئن بودم با اون چاقو هیچ غلطی نمیکنه. با این حال تمام زورمو توی بازو هام ریختم و شونه هاشو گرفتم و از خودم جداش کردم.
یه لبخندبهم زد وگفت: همین کارا رو میکنی که عاشقتم... هر کس دیگه ای بود خودشو خیس میکرد...
یک تای ابرومو فرستادم بالا ... الان اگه مارال اینجا ایستاده بود میگفت: ابرو میندازی بالا بالا ...
یه پوزخند بهش زدم و گفتم: من که گفتم از این بچه بازی ها نمیترسم....
عرفان: خوبه... خوبه دختر شجاع... پس از کارای ادم بزرگی میترسی؟
جوابشو ندادم.
عرفان: خیلی از خود مطمئنی خانم کوچولو...
-چرا نباشم؟
عرفان: این بار اخره که محترمانه ازت تقاضای ازدواج میکنم....
خنده ام گرفته بود.محترمانه؟ با چاقو... منم گفتم چشم!باش تا بگم...
-هه... محترمانه؟ افرین... ادامه بده... سر شب هم چهار خط از روش مشق بنویس.... بذار محترم تر بشی!
عرفان دندون قروچه ای کرد وبا حرص گفت: با من یکه به دو نکن....
-برو گمشو تا جیغ نزدم همسایه ها بریزن سرت...
عرفان یه پوزخند زد وگفت: فکر کردم از ابرو ریزی میترسی؟
-نه... خیالت تخت.من جز خدا از هیچی نمیترسم...
عرفان یه لبخند کریه زد و گفت: پس کاری میکنم که از همه ی مردا بترسی... کاری میکنم که ابروت بره... نتونی سرتو تو محل بلند کنی... کاری میکنم که... روزگارت سیاه بشه ... مطمئن باش.
از لحنش.... صداش... قطعیتش... یه جورایی ته دلم ریخت ... 
به سمتش چرخیدم وگفتم:نکنه میخوای روم اسید بپاشی؟ توی سوسول عرضه ی یه کبریت اتیش زدن و نداری... وای به حال ... یه خنده ی عصبی کردم وگفتم:هر غلطی که دلت میخواد بکن... و با قدم های تند به سمت خونه راه افتادم.
کلید وتوی در چرخوندم وخودمو پرت کردم داخل حیاط.
بابا در حال گل کاری بود. یه نفس عمیق کشیدم. ای جان... بوی نم خاک التیام بخش همه ی دردها بود... عاشق این بوی خاکم که با اب تر وتازه میشه...
به بابا نگاه کردم که با عشق و علاقه داشت اون گل ها رو تو باغچه ی کوچولومون جا میداد.چقدر دوستش داشتم. حواسش به من نبود...
یه دبیر باز نشسته بود که بعد از سی سال تدریس ریاضی... حالا تمام عشقش به همون باغچه ی کوچولو بود که سر جمع بیست وجب هم نمیشد.عاشق اقلام سنتی بود.
حوض فیروزه ای... رومیز های بته جقه که خودش میرفت از بازار میخرید و تختی که رو به روی حوض وسط حیاط قرار داشت.
یه درخت خرمالو داشتیم و یه باغچه ی کوچولو... حیاطمون بزرگ نبود ... اما عاشق این خونه بودم. البته منهای همسایه هاش. این محل عین یه روستای کوچیک وسط تهران بود که هرچی اتفاق میفتاد صداش تا ده تا محل اون ور تر هم میرفت.
اهی کشیدم وفکر کردم این مردم کی میخوان پاشونو از زندگی دیگران بکشن بیرون...

 

بابا منو دیدو گفت: به به خانم میشا خانم.
لبخندی زدم وبه سمت بابا رفتم.
تا خواستم سلام کنم بابا تند گفت: چیه بابا ؟ چرا رنگت پریده؟
تا دم دهنم اومد بگم پسر رفیقت همش مزاحممه و تهدیدم میکنه... اما دلم نیومد نگرانش کنم.برای قلبش ضرر داشت. اوه داروهاشو یادم رفت بگیرم. فردا یادم باشه...
یه لبخندی زدم وگفتم:هیچی بابایی... من خوب خوبم...
بابا با نا ارومی گفت:مطمئنی بابا؟
-یعنی فکر میکنی دارم دروغ میگم؟
بابا لبخندی بهم زد دستشو رو سرم گذاشت و مقنعه امو اروم دراورد وگفت: این چه حرفیه دخترم... من به گل همیشه بهارم اعتماد که سهله .... ایمان دارم.
یه ولوله ی قشنگی تو جونم ریختن.... حس خوبی بود.
اعتماد و ایمانی که بابا بهم داشت می ارزید به همه ی حرف ادم های این دنیا.
یه لبخند زدم که بابا با نگرانی گفت: وای...
-چی شد؟
بابا: مقنعه ات خاکی شد...
خندیدم وگفتم:فدای سر بی موت بابایی...
بابا با شوخی گفت: علنا به من میگی کچل؟
-کچلا پول دارن بابایی... حالا کچلم نه.... یه ذره کم داره....
بابا قیافشو تو هم کرد وگفت: یعنی من کم دارم پدر صلواتی؟
خندیدم وگفتم: نه قربون اون کم داشته ات بشم... و صورتشو بوسیدم.
با صدای حسود مامان خانم که اسممو صدا کرد.به سمتش چرخیدم و گفتم: طاهره شوهرتو برداشتم برای خودم.... برو دنبال یکی دیگه باش...
بابا خندید وگفت: مادرتو اذیت نکن....
مامان اخم نازی کرد وگفت: خوبه خوبه این میگه اونم خوشش میاد... بیا تو کمک من کن...
و پشت چشمی نازک کرد و وارد خونه شد.
شاخک های حسودیش عود کرده بود باید میرفتم کلی ماچش میکردم تا اکی میشد.
بابا زیر گوشم گفت: برو از دلش دربیار... میدونم منو بیشتر دوست داری...
خندیدم و خواستم کتونی هامو دربیارم که بابا صدام زد: میشا؟
-بله بابا؟
تو چشماش خیره شدم... شاید خیلی راحت میشد توش خوند که یه جورایی بهم افتخار میکنه. یه حس غرور خوب و خوشگل قلقلکم داد.هنوز منتظر بودم که بگه بهم ... اما نگفت... با این حال به همین نگاهشم راضی بودم.
بابا خندید وگفت: هیچی دخترم... خدا حفظت کنه... 
-با دعای خیر شما...
بابا خندید و صدای داد مامان اومد که گفت: میشا اینقدر زبون نریز... بیا کمک من....
جفتمون خندیدیم و منم وارد خونه شدم .... مامان اعلام کرد برای فردا شب مهمون داشتیم.یا خدا... باید به هامین خبر میدادم که روز اساسی رسید. امیدوار بودم هامین حرفهایی که قرار بود بزنه رو خوب حفظ کرده باشه. خدا کنه جنگ اعصاب نداشته باشیم.
سرمو با درس و مرتب کردن اتاق گرم کرده بودم...
مهراب هم هر ازگاهی اس میداد... منم جوابشو میدادم.
یعنی کل اتاق و خاک که سهله گل گرفته بود.... با شنیدن صدای اس از دست مهراب کلافه شدم و بدون اینکه به صفحه ی گوشی نگاه کنم و پیغام مهراب و بخونم ... نوشتم: مهراب دیوونم کردی... کار دارم بای.
و ارسال رو زدم. انگشتم خاکی بود صفحه ی گوشیم خاک شده بود . اصلا هیچی واضح نبود.
مالیدمش به شلوارم و تمیزش کردم که دیدم رو صفحه یهو نوشت:
Delivered:Hamin
لبهامو گزیدم... برگشتم سمت اس قبلی که دیدم نوشته: سلام مرضی خوبی؟ (ایکون خنده) برای فردا اماده هستی؟
مرضیه و مرض... وای... خدا خدا میکردم تو پیامم ننوشته باشم مهراب... از شانس خوشگلم نوشته بودم!
هامین پیام داد : مهراب کیه؟
حالا بیا جواب اینو بده ... اخه یابو... واسه ی چی نگاه نکردی؟
دیدم داره زنگ میخوره... خدا مرگم بده این چه کنه ایه... خوب بی افمه... اصلا عشقمه... به تو چی؟
جواب دادم وگفتم: بله؟
با اون سر وصدای شلوغی که می اومد گفت: سلام خوبی؟
-مرسی... تو خوبی همین خان... تلافی مرضی گفتنش... خاک بر سر مرضیه هم نمیگفت.... مرضی!!!
-فکرکنم پیامتو اشتباه به من فرستادی...
نه بابا زنگ زدی اطلاع رسانی کنی که من اس ام اسمو اشتباه فرستادم؟ خسته نباشی واقعا.
-مهراب کیه؟
به توچی... به تو چی... به تو چی... !!!
-یکی از هم کلاسی هام...
-آهان... بعد چرا دیوونه ات کرده؟
میشا قربونت برم یه چیزی جور کن... زود باش.. مکث نکن... فکر کن فکر کن... مهراب کیه... 
-کارم داشت مدام اس میداد منم کلافه شدم فکرکردم باز اونه که دیدم تویی...
-دیدی منم چرا به من پیام دادی؟
کنه ... کنه ... کنه... !
با حرص گفتم: خوب شماره ای که ارسال شده رو ندیدم.... پیامم نخوندم یهو Reply و زدم...
واقعا هیچ چیز بهتر از صداقت نیست.
هامین: اکی... برای فردا همزمان شروع میکنیم به حرف زدن قبول؟
-باشه.... امیدوارم همه چیز خوب پیش بره...
نفس عمیقی کشید و گفت: منم همینطور...
-خوب کاری نداری؟
-نه... سلام برسون. خداحافظ.
-همچنین. خداحافظ.
و تماس و قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم که صدای پیام گوشیم بلند شد. مهراب بود. میخواستم سرمو بکوبونم به دیوار... هرچند به هامین ربطی نداشت ولی خوشم نمیومد. یعنی چه!!!
=================================« قسمت چهاردهم »

به محض خداحافظی با میشا گوشی رو گذاشتم تو جیبم و از پنجره ی بزرگ سالن خونه ی عمو راشید فاصله گرفتم تا دوباره برگردم سر جام . هنوز چند دقیقه بیشتر نبود که از برنامه ی مامان واسه فردا شب خبر دار شده بودم که سریع به میشا خبر دادم تا اگه خبر نداره در جریان باشه . بالاخره باید کمی فکر میکردیم تا حرفامون و واسه فردا شب آماده کنیم . دوباره روی مبل یک نفره ای که چند لحظه قبل نشسته بودم نشستم . فکرم رفت سمت اس ام اس میشا ، مهراب ! ...شاید دوست پسرش بود !
سری تکون دادم و حواسمو دادم به حرفای بقیه . مامان همچنان داشت درباره ی نحوه ی برگزاری مراسم نامزدی من و میشا واسه زن عمو فرنوش حرف میزد . بی حوصله سرمو چرخوندم سمت دیگه که تو همین لحظه ندا هم اومد به سمتم و روی دسته ی مبلم نشست ، ظاهرا عادتش بود رو دسته ی مبل بشینه . تو خونه ی ما کسی جرات این کار و نداشت چون مامان غر میزد که نشین اونجا میشکنه ، هر چند شکستنش بعیده ... ولی مامانه دیگه ...
ندا با لبخند گفت :
_ با کی حرف میزدی ؟...
ابرویی انداختم بالا و گفتم : با یکی ...
فهمید از سوالش خوشم نیومده سریع حرف و عوض کرد :
_ میای اتاقمو بهت نشون بدم ...
شونه ای بالا انداختم و اونم دستمو گرفت و به سمت اتاقش کشید . کنجکاوی خاصی در مورد اتاقش نداشتم . اما گویا اون ذوق زیادی داشت تا اتاقشو نشون بده . به هر حال از سماق مکیدن تو پذیرایی بهتر بود ، آرمین و آذین نیومده بودن و من احساس میکردم حوصله م داره سر میره .
وارد اتاقش شدیم و در و بست . همه ی وسایل اتاقش سفید بود . اتاق شیکی بود . به استثنای تخت یه نفره ش بیشتر شبیه اتاق زن و شوهرا بود تا اتاق یه دختر جوون . انتظار داشتم با کلی عروسک یا یه عالمه رنگ مواجه بشم . به نظرم اتاقش به شخصیت خودش که دختر پر انرژی ای بود نمیخورد . روی تختش نشست و گفت :
_ اتاقم چطوره ؟ 
_ قشنگه ...
به کنارش اشاره کرد و گفت :
_ بیا اینجا بشین .
کنارش رو تخت نشستم . هنوز نگاهم به در و دیوار اتاقش بود ولی نگاهش رو صورتم سنگینی میکرد . به سمتش برگشتم و با خنده گفتم :
_ چیه ؟ نیگا نیگا میکنی ؟!
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ مامانت همش داره از مراسم نامزدیت حرف میزنه ....
_ مراسم نامزدی دوست نداری ؟!
چند لحظه با بهت بهم خیره شد و بعد گفت :
_ واقعا میخوای به همین زودی عروسی کنی ؟! ... اینقدر میشا رو دوست داری که هنوز نیومده دارین نامزد میکنین ؟!
چی باید بهش میگفتم ؟! دوست نداشتم از تصمیماتی که با میشا گرفته بودیم حرفی بزنم ، از طرفی هم نمیتونستم حرفشو تایید کنم . ترجیح دادم یه جواب خنثی بهش بدم :
_ من و میشا حرفامونو زدیم ، تصمیمامونو هم گرفتیم ... به وقتش تو هم میفهمی ...
تعجب کردم ، تو چشماش اشک جمع شده بود و با رنجیدگی نگاهم میکرد . وقتی نگاه پر سوال منو دید سریع سرشو برگردوند و گفت :
_ وقتی فرانسه بودی با هم ارتباط داشتین ؟ ...شما که 12 سال از هم دور بودین ...
با لبخند گیجی گفتم :
_ ناراحت شدی ؟!
سریع از جا بلند شد و با لحن حق به جانبی گفت :
_ من ؟ نه ناراحت نشدم .....ولی اخه میشا اصلا بهت نمیاد ...
_ از چه نظر ؟!
_ یه نگاه به خودت بنداز ... میشا هیچ سنخیتی با تو نداره ، نه ظاهرش ، نه افکار و عقایدش ...
سریع حرفشو قطع کردم ، 
_ مگه افکار و عقایدش چه جوریه ؟!
چند لحظه دستپاچه شد ، انگار دنبال یه جواب میگشت . با من من گفت :
_ امممم ....چه جوری بگم ، یه جورایی امله ...به کلاس تو نمیخوره ...
جان ؟! ...امل ؟!!! از نظر من میشا در مقایسه با دخترای ایرانی خیلی هم افکار امروزی و متجددی داشت . از جام بلند شدم و با لبخند کجی نگاهش کردم و گفتم :
_ تو اصلا میدونی امل یعنی چی که میگی ؟!....
سریع اومد اصلاح کنه :
_ منظورم امل نبود ... گفتم که نمیدونم چه جوری بگم ... ولی بهت نمیخوره ، نه زیاد خوشگله ، نه هیچ تناسب دیگه ای باهات داره ....
سری تکون دادم و گفتم :
_ خیلی خوب ... حالا تو چرا گیر دادی میشا رو خراب کنی ؟
_ من نمیخوام میشا رو خراب کنم هامین ... اصلا منو باش که نگران اینده ی توئم ...
سری تکون دادم و گفتم :
_ خیلی خب ، تو نمیخواد نگران من باشی ...بیا بریم بیرون ...
پشتمو بهش دادم که برم بیرون که بازومو گرفت و جلوم ایستاد . با مهربونی دستشو رو گونه م کشید و گفت :
_ از حرفام ناراحت شدی ؟ نمیخواستم ناراحتت کنم ...فقط تو برام خیلی مهمی ، دوست دارم بهترینها رو داشته باشی ...
بهش لبخند زدم و گفتم :
- ناراحت نشدم ، حالا بیا بریم پیش بقیه ...
دستش و دور کمرم حلقه کرد و سرشو گذاشت رو سینه م :
_ هامین تو خیلی خوب و مهربونی ...
سفت خودشو گرفته بود ، جای گرم و نرم گیر اورده بود دیگه . دستمو کشیدم پشتش و صداش زدم تا به خودش بیاد :
_ ندا ؟!
سفت تر خودشو فشار داد و با صدای آرومی گفت :
_ چقدر عطرت خوبه ؟!
قهقهه ای زدم و گفتم :
_ حیف که مردونه ست والا میدادم به خودت ...
_ عطر خودتو میگم ...عطر بدنت ...

خنده م سریع جمع شد ، اولا با اون همه اودکلنی که رو خودم خالی کرده بودم مگه دیگه عطر بدنم اصلا امکان داشت بلند شه ؟! در ثانی ندا دیگه داشت زیاده روی میکرد ، خودشو هم دیگه زیادی بهم چسبونده بود ...

به هر سختی ای که بود از خودم جداش کردم و با لحنی که سعی میکردم شوخ باشه گفتم :
_ چرا الکی میگی ؟! من همین یه ساعت پیش حموم بودم ...
با شیطنت لبخندی زد و روی پنجه ی پا بلند شد و گونه مو بوسید . 
دستشو گرفتم و از اتاق بردمش بیرون . حالش زیادی خوش بود واقعا !

تا موقع شام هم باهام بود ، حتی بعد از شام وقتی نشسته بودم با بابا و عمو راشید از کار حرف میزدم هم کنارم نشسته بود و هر وقت نگاهش میکردم با یه لبخند ازم پذیرایی میکرد . تا وقتی رفتیم خونه من همچنان تو شوک حرفا و رفتار ندا بودم . معنی رفتار اغوا کننده شو نمیفهمیدم . 
موقع شام مامان به زن عمو تعارف کرد که فردا شب باهامون بیان خونه ی عمو پرویز . با دهن پر خشکم زده بود . مگه یه مهمونی ساده نبود ؟! مامان چه اصراری داشت همه چیو گنده کنه ؟! خدا رو شکر زن عمو دعوتش و رد کرد و گفت خودتون باشین بهتره ...
با رسیدن به خونه دست مامان و گرفتم و کنار خودم رو مبل نشوندمش . به بابا که با تعجب نگاهمون میکرد گفتم :
_ من چند لحظه با مامان کار دارم شما برو بخواب ... بابا با نگاه معنی داری بهم فهموند که اخر شبی اعصاب مامان و خط خطی نکنم که بیوفته به جون اون . با حرکت سر مطمئنش کردم و اون رفت . دست مامان و گرفتم و بوسیدم ، بعدش هم صورتش و بوسیدم و وقتی یه لبخند رضایت بخش رو لبش جا خوش کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتنم دست از پاچه خواری برداشتم و گفتم :
_ مامان لازم بود امشب اینهمه با زن عمو از نامزدی حرف بزنین ؟!
اخماشو کشید تو هم ، قبل از اینکه دوباره شروع کنه سریع گفتم :
_ منظورم اینه که مگه فردا قرار نیست بریم خونه ی عمو پرویز ؟ خوب چرا صبر نمیکنین اول بریم اونجا حرفامونو بزنیم بعدا بقیه رو در جریان بذارین ؟
_ چه فرقی میکنه ؟ چرا باید قایمش کنیم ؟!
روی سرشو بوسیدم و گفتم :
_ اخه مامان چرا باید الان یه بلندگو وردارین و همه رو خبر کنین ؟ بذارین سر فرصت بهشون بگین دیگه ... بذارین من و میشا هم باهاتون حرفامونو بزنیم بعد ...باشه ؟!
چشماشو ریز کرد و گفت :
_ تو و میشا چی میخواین بگین ؟!
_ هیچی مامان ، حرف من اینه که تا فردا شب صبر کنین... خواسته ی زیادیه ؟ همه چیو خودتون بریدیدن و دوختین ، من همین یه توقع کوچیک هم نمیتونم داشته باشم ؟
نفسشو فوت کرد و قیافه ی ناراضی ای به خودش گرفت و گفت :
_خیلی خوب ، تا فردا شب حرفی نمیزنم ... حالا انگار من قراره فردا کیو ببینم که بهش بگم !
خودم هم میدونستم واسه این سفارشات دیگه دیر شده و الان همه غیر از خودم از رنگ کت شلواری که قراره روز نامزدی بپوشم هم خبر دارن ، اما لازم بود یه چیزایی رو واسه فردا شب به مامان تذکر بدم . گفتم :
_ چرا به زن عمو فرنوش تعارف زدی که اونا هم فردا شب بیان ؟ بذارین خودمون باشیم دیگه چرا قشون کشی میکنین ؟! ...
مامان سریع گفت :
_ خودم هم زیاد خوشم نمیاد که بیاد ، اما بالاخره اونا هم تو رو میخواستن ، چند بار غیر مستقیم حرف انداخته بودن ، چند بار هم راشید خان به بابات گفته بود که "هامین و مثل آرمین ندین به غریبه ، خدا رو شکر تو فامیل خودمون دختر خوب هست . " حالا من گفتم از همین اول بگم خودشون هم باهامون بیان واسه بعله برون و این مراسما که کدورتی به دل نگیرن ...
یعنی رفتار های ندا هم واسه همین بود ؟! ای دل غافل . یه عمر رفتیم اونور فکر کردیم همه فراموشمون میکنن . ظاهرا فقط من همه رو فراموش کرده بودم نه بقیه منو ...مامان گفت :
_ حالا نمیخواد حرص بخوری ... فعلا که زن عموت گفت نمیایم...
با التماس نگاهش کردم و گفتم :
_ کس دیگه ای رو دعوت نکنی ها ...
از جاش بلند شد و گفت :
_ باشه خبر نمیکنم ... اصلا تو چیکار به این کارا داری ؟! این کارا زنونه ست ...مرد و چه به این حرفا !
- بله واقعا ، من فقط باید منتظر باشم هر وقت لباس اماده شد بپوشم ...
_ اینقدر غر نزن ، برو بگیر بخواب نصف شب شد .
با نگاه مامان و که از پله ها بالا میرفت دنبال کردم . اگه تا الان شک داشتم الان دیگه مطمئن بودم که باید خونه بگیرم . نمیتونستم ، دیگه نمیتونستم ساکت بشینم تا مامان واسم بکن نکن تعیین کنه . بی نهایت دوستش داشتم ، اما دلیل نمیشد به این دلیل اینهمه زجر و متحمل بشم . بعضی وقتا از این رفتارش احساس خفقان بهم دست میداد . از جام بلند شدم و همونطور که از پله ها بالا میرفتم به پرهام اس ام اس دادم که خونه ی دوستش و میخوام ، بهش بگه نذاره برای فروش ...
با پرهام درباره ی خونه صحبت کرده بودم . گفته بودم چرا میخوام یه خونه مجردی بگیرم ، اونم بهم حق داده بود . چند روز پیش هم بهم گفت که یکی از دوستاش داره از ایران میره و میخواد خونه شو با وسایل بفروشه ، اگه میخوام بهش بگم . خودش هم خونه رو تایید کرده بود و میگفت از همه نظر مناسبه ... با پولی که تو فرانسه پس انداز کرده بودم میتونستم خونه رو بخرم ، و میخریدمش . بعد از اینکه نامزدی به هم خورد یواش یواش به مامان میگفتم که میخوام مستقل بشم . نهایتش چند روز جنگ اعصاب داشتیم بالاخره که کنار میومد . 
صبح با شنیدن صداهای مردونه ای که از حیاط میومد از خواب بیدار شدم . از پنجره نگاهی به بیرون انداختم . بابا بود که همراه باغبون مشغول هرس کردن و چیدن برگای خشک درختا بود . زود لباس عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم . میخواستم در مورد خونه با بابا حرف بزنم . دوست نداشتم خیلی هم یواشکی بار و بندیل ببندم . به نظر میرسید مامان هنوز خواب باشه چون خبری ازش نبود . روز جمعه واسه همه تعطیل بود دیگه ! حتی واسه مامانا ! 
بیخیال صبحونه شدم و یه لیوان شیر خوردم و رفتم سمت حیاط . با صدای بلند سلام کردم . بابا به سمتم برگشت و با لبخند جوابم و داد و از همون بالای نردبون با خنده گفت :
_ خوشم میاد سحرخیزی ...میخوای ورزش کنی ؟!
_ اگه شما هم بیاید آره ...
نگاهی بهم کرد . انگار فهمید میخوام باهاش حرف بزنم چون بی حرف قبول کرد و از نردبون پایین اومد . دستاشو چند دور تو هوا چرخوند تا گرم بشه و گفت : بریم ...
با هم شروع به دویدن به سمت پشت ساختمون کردیم . در حین دویدن از بین درختا وقتی دید حرفی نمیزنم گفت :
_ بگو بابا ...
خنده ای کردمو گفتم :
_ چیزیو نمیشه ازت پنهون کرد نه ؟!
و صاف رفتم سر اصل مطلب :
_ میخوام خونه بخرم ...
ایستاد و با تعجب بهم خیره شد ، با حالت متفکری ابروهاشو تو هم کشید و گفت :
_ واسه چی ؟!
مونده بودم دلیلش هم رک و راست بهش بگم یا نه ، چند لحظه این پا اون پا کردم و بالاخره گفتم :
_ مامان از همه طرف بهم فشار میاره ... سختمه ...
انتظار داشتم عصبانی بشه اما اون با همون حالت متفکری که به خودش گرفته بود گفت :
_ مامانت نارحت میشه ...
نگاهی بهم انداختو ادامه داد :
_ اما بهت حق میدم ، مخالفتی نمیکنم ...اما یادت باشه وقتی به مامانت میگی جوری بگی که نفهمه به خاطر اون داری میری ...
دوباره مشغول دویدن شدیم ، گفتم :
_ فعلامیخوام بخرمش . یه دفعه نمیرم ...کم کم ...
بابا با خنده گفت :
_ تو که دیگه داری ازدواج میکنی ...کم کم میشه وقتی که رفتی سر خونه زندگیت دیگه ...
چیزی بهش نگفتم ، خودش گفت :
_ خونه رو که انتخاب کردی بیا پیشم تا چکشو بنویسم ...
این بار من از حرکت ایستادم ، چند لحظه با شوک به بابا نگاه کردم و گفتم :
_ خونه رو انتخاب کردم ، پولش هم خودم دارم ...واقعا فکر کردی به خاطر پولش اومدم بهت گفتم ؟
لبخندی زد و گفت :
_ نه ولی تو که تازه کارتو شروع کردی ...
_ من تو فرانسه کار میکردم ...
سری تکون داد و گفت :
_ خیلی خوب ...میفهمم وقتی با پولی که خودت با زحمت بدست اوردی بخوای چیزی واسه خودت بخری چقدر لذت بخش تره ولی نمیخوای قبلش با خانومت مشورت کنی ؟! اونم باید بپسنده وگرنه بیچاره ت میکنه ...
با گفتن این حرف خنده ای کرد و دوباره شروع کرد به دویدن . چقدر راحت میگفت خانومت . حیف که نمیتونستم الان همه چیز و بهش بگم .
خودمو بهش رسوندم و بحث و عوض کردم :
_ درختا چقدر بزرگ شدن . این پشت شکل جنگل شده ...
قهقهه ای زد و گفت :
_ آدم دوست داره وسط این جنگل کوچیک یه بند نفس عمیق بکشه ...راستی کلبه رو دیدی ؟!
یه اتاقکی ته باغ ساخته شده بود که شکل کلبه درستش کرده بودن ، همون روزای اولی که اومده بودمو باغ و بالا و پایین کرده بودم دیده بودمش اما داخلش نرفته بودم . گفتم :
_ اره دیدمش ولی وقتی خواستم برم داخلش درش قفل بود ... واسه چی ساختینش ؟...
_ بیا بریم الان بهت میگم ...
وقتی رسیدیم ته باغ کلیدش و از زیر یه گلدون برداشت و درشو باز کرد . از بیرون شبیه یه کلبه ی جنگلی درست کرده بودن اما از داخل خیلی مدرن و راحت بود . یه طرفش یه نیم ست راحتی و یه ال سی دی بود و دیوار یک طرفش کامل قفسه بندی شده بود و پر از انواع مشروب بود . 
از وقتی یادمه مامان و بابا همیشه سر این موضوع با هم دعوا داشتن . یعنی همیشه مامان دعوا میکرد که یا این شیشه ها رو خودت از این خونه ببر بیرون یا خودم میندازمشون بیرون . با خنده گفتم :
_ پس برای تموم کردن دعواها اینجا رو ساختین ؟ ... حالا گیر نمیده ؟!
سری تکون داد و گفت :
_ گیر که میده ولی اقلا جلوی چشمش نیست ...
به شکمش اشاره کردم و گفتم :
_ ولی تو هم که به حرفش گوش کردی و دیگه نمیخوری ... غیر از این بود الان تو هم یه شکم خوشگل عین مال عمو راشید داشتی ...
قهقه ای زد و گفت :
_ اره نمیخورم ، فقط گاهی لب تر میکنم ... بیشتر اینایی که میبینی کلکسیونمه ...
ابرویی بالا انداختم و به سمت قفسه ها رفتم و گفتم :
_ جدا ؟! ... کلکسیون شراب های تقطیری جمع میکنی ؟!
_ بعضیاشون قدمتشون به بیشتراز صد سال میرسه ...
یکیشون و بیرون کشیدم و گفتم :
_ واووووو... این یکی مال هفتاد سال پیشه ... جمع کردن همچین کلکسیونی تو ایران واقعا کار مشکلیه ...
خودش یکی از شیشه ها رو بیرون کشید و گفت :
_ قدیمی ترینش اینه ، مال 120 سال پیشه ...
یه لنگه ابرومو انداختم بالا و گفتم :
_ پس مامان هنوز موفق نشده اینجا رو اتیش بزنه ؟!
هر دومون بلند خندیدیم ...میون خنده ش گفت :
_ بذار یه حقیقتی رو بهت بگم ...من اینجا رو فقط به خاطر کلکسیونم و شراباش دوست ندارم ....هر وقت با مامانت دعوام میشه میام اینجا ، اینجا پناهگاهمه ...
اینبار دیگه واقعا تعجب کرده بودم ، 
_ مگه تو و مامان هنوزم دعواتون میشه ؟!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت :
_ چیه فکر کردی پیر شدیم ؟! ... مامانت هنوزم همون دختر سرکش و لجبازیه که باهاش ازدواج کردم ...
_ فکرمیکردم عاشق تر از این حرفا باشین !...
چشماشو گرد کرد و گفت :
_ هستیم ....من تو اوج دعواها و قهراش هم دوستش دارم ...
بعدش نفس عمیقی کشید و گفت :
_بذار یه نصیحتی بهت بکنم همیشه تو خونه ت یه اتاق کاری جایی رو واسه خودت داشته باش ، مثل جایی که من واسه خودم ساختم . واسه وقتایی که با زنت دعوات میشه به درد میخوره ...ادم باید تو قهر و دعواها هم خونه شو ول نکنه بره بیرون ... باید یه جای آرامش دهنده ای تو خود خونه ت داشته باشی ...
با شیطنت گفتم :
_ یعنی منم توشو با کلی شراب پر کنم ؟!
با خنده گفت :
_ اینو نگفتم ، گفتم که اتاق کار ....اینجا هم هدف اولیه ی ساختش واسه کلکسیونم بود اما بعدها شد مخفیگاهم از قهر و غضب مادرت ...
از وقتی برگشته بودم تا حالا اینقدر صمیمی با بابا حرف نزده بودم . احساس میکردم هر چی که بیشتر میگذره احساس راحتی بیشتری باهاش میکنم . وقتی 15 ساله م بود و از ایران میرفتم فکر میکردم چقدر از بابام دورم . فکر میکردم هیچ نقطه ی مشترکی باهاش ندارم ، فکر میکردم بدترین بابای دنیاست . اما حالا که 27 سالم بود فکر میکردم باید تو خیلی چیزا از جمله عاشق شدن ازش الگو بگیرم . بیشتر عشقا چند سال بعد از ازدواج تموم میشد اما بابام با 55 سال سن هنوزم عاشقانه مامان و دوست داشت . مامانم خوشگل بود ، مهربون بود ... اما کله شقیش و لجبازیش که حتی خود بابا هم بهش اعتراف میکرد چیزی بود که وقتی فکرشو میکردم میدیدم که اگه روزی زن خودم اینقدر کله شق و یه دنده باشه عمرا اگه بتونم تحمل کنم . شایدم داشتم زود قضاوت میکردم . شاید باید میذاشتم عاشق بشم و بعد در این مورد نظر بدم . شاید همونطور که میگفتن عشق واقعا همه چی و آسون میکنه !

نگاهی به پرهام که رو تختم خوابش برده بود انداختم . چقدر زود باهاش راحت شده بودم . برای خودم هم جالب بود ، بعضی وقتا تا مدتها طول میکشید تا بتونم با یکی کنار بیام ، بعضی وقتا هم با یه برخورد کوچیک یه ادم و جوری وارد زندگیم میکردم انگار که از ازل یه جای خالی براش تو زندگیم رزرو بوده . عباس هم همینجور وارد زندگیم شده بود ، بعد از اولین برخورد با هم رفیق فابریک شده بودیم . شایدم این جای خالی عباس بود که با پرهام پرش کرده بودم . هر چی بود پرهام دیگه این جا رو مال خودش کرده بود و از این نظر خوشحال بودم .
روبروی لب تاپم پشت میز نشسته بودم و مثلا حواسم و داده بودم به کار . اما همون مثل پرهام میرفتم میخوابیدم سنگین تر بودم . از قبل از ناهار پرهام اومده بود خونه مون . بهش گفته بودم این روز جمعه ای روبیاد تا روی پروژه ای که قبول کرده بودیم با هم کار کنیم . چقدر هم که کار کرده بودیم ! قرار بود از فردا سر وقت بریم شرکت تا کارها بیوفته رو غلتک .
صدایی از خودش در اورد و از جاش تکون خورد و گفت :
-هر کاری کردم خواب مارال و ندیدم...
میدونستم این حرفا مسخره بازیاشه ، سوژه گیر اورده بود مثلا . با خنده گفتم :
_ جون داداش یه دور دیگه زور بزن شاید اینبار جواب داد ...
با چشمایی که به زور سعی میکرد باز کنه از جاش بلند شد و با حرص مشتی به بالشم زد و گفت :
_ تقصیر تخت توئه ... آدم همش خواب دخترای موبور خارجکی و میبینه ...
قهقهه ای زدم و گفتم :
- از خداتم باشه ، این دور و برا که کمیابه ...
در حالیکه به سمت دستشویی میرفت گفت :
-به هه ... اینو باش .. کجای کاری داداش ؟! شری خودم موهاش بوره ...
شری دوست دخترش بود . البته من تابحال ندیده بودمش ، اما همیشه حرفش تو دهن پرهام بود . نه اینکه خیلی دوستش داشته باشه ، بیشتر محض خنده بحث شری رو پیش میکشید . گفتم :
- اونا جنسشون اصله ، تو این موبور قلابیا رو با اونا مقایسه میکنی ؟!
-ارزونی خودت بابا ...
وقتی از دستشویی اومد بیرون ازم دعوت کرد که عصر باهاش برم خونه ی یکی از دوستاش دورهمی مردونه . میگفت مهمونی رو زود تموم میکنیم تا واسه خواستگاریت که شبه برسی . دوست داشتم برم اما نمیشد . نمیتونستم مطمئن باشم که به موقع میرسم یا نه . همون لحظه مامان اومد داخل و سفارش کرد که چه ساعتی میریم خونه ی عمو پرویز تا خودمو واسه اون ساعت آماده کنم ... وقتی پرهام و دید به اون هم تعارف کرد که :
_ تو هم بیا پرهام جان ...
خوبه بهش گفته بودم دیگه کسی رو دعوت نکنه ، چه میشد کرد ، دوست داره همه رو تو شادیمون سهیم کنه دیگه .پرهام سریع گفت :
_ نه بابا مستانه جون ، مهمونی خانوادگیه من بیام بگم چیکاره ی حسنم ؟
من که میدونستم ته دلش منتظر یه تعارف دیگه از جانب مامانه تا خودشو چتر کنه . اما مامان هم کم زرنگ نبود دیگه بیشتر تعارفش نکرد . دمش هم گرم . چون با اخلاقی که از پرهام میشناختم اگه میومد از اولش سمفونی بادابادا مبارک باد راه مینداخت . همین مدتی که بهش از قضایای خودم و میشا گفته بودم کم تو گوشم نخونده بود که میشا خیلی خوبه و از دستش ندم . تاکیدش هم رو این بود که با هم باجناق میشیم . بعضی وقتا اینقدر شوخیاشو با لحن جدی میگفت که نمیتونستم تشخیص بدم کی شوخی میکنه کی جدیه ، اما اسم مارال و که میاورد وسط فوری گوشی میومد دستم که حرفاش مسخره بازیه .
پرهام با کلی غر غر نیمه شوخی نیمه جدی در مورد اینکه میشا رو از دست ندم و همینطور اینکه چرا باهاش نمیام خونه ی دوستش عزم رفتن کرد . میگفت اگه بیام اونجا خود صابخونه ای که میخوام ازش خونه بخرمو هم میبینم . منم گفتم باشه واسه یه فرصت دیگه و پرهام هم بالاخره رفت .

سر شب ارمین و فرناز و پشت بندش هم اذین و سهراب سر رسیدن . منم که حاضر و آماده منتظر بودم هر چه زودتر بریم خونه ی عمو پرویز و قال قضیه رو با میشا بکنیم تا خیالم راحت شه . 
محیای پدر سوخته از وقتی اومده بود بند کرده بود که : عمو تو میخوای عروس شی ؟!
یعنی بچه به این باهوشی به عمرم ندیده بودم ! از فرناز که بعید بود درباره ی این چیزا با بچه حرف بزنه ، معلوم بود کار آرمینه که این حرفا رو یادش داده چون تا اینو میگفت ارمین روده بر میشد از خنده . 
ساعت 8 بود که دیگه جمیعا لشکر کشی کردیم به سمت خونه ی عمو پرویز . موقعی که در و باز کردن و داشتیم میرفتیم تو میشا کنار درب داخلی وایستاده بود و یکی یکی به بقیه سلام میکرد . خاله و مارال و عمو که تا دم در حیاط اومده بودن زودتر رفتن داخل و منم عمدا خودم و انداختم آخر . وقتی رسیدم به میشا با خنده در گوشش گفتم :
_ به به عروس خانوم ...شما باید الان تو آشپزخونه باشی که ! اینجا چیکار میکنی ؟
نیشگونی که در حد نوازش بود از بازوم گرفت و گفت :
_ کوفت ...بیا برو داخل تا در و نبستم ...
اومدم از جلوش رد شم که بازومو گرفت و با اضطراب گفت :
_ هامین حواست هست ؟!
چشمکی بهش دم و گفتم :
_ من خودم شروع میکنم ، نگران نباش ... فقط من شروع کردم تو حواست باشه حرفمو ادامه بدیا ... اینجور نباشه که من از جانب تو هم حرف بزنم .
سری تکون داد و گفت :
_ تو شروع کن من تنهات نمیذارم ...
با خنده دماغشو کشیدم و گفتم :
_ افرین دختر خوب ...
سرش و عقب کشید و دماغشو خاروند و گفت :
_ مودب باش ، خیر سرت دامادیا ، الان باید سرت از خجالت تو یقه ت باشه ...
با این حفش دوتایی زدیم زیر خنده و راه افتادیم که بریم بشینیم که با کلی چشم خیره و لبخند معنی دار روبرو شدیم . معنی لبخند همشون هم این بود که " به به ، چه به هم میان ! چقدر هم که از هم خوششون میاد ! "
خودمو زدم به اون راه و بی توجه به نگاههای خیره شون روی تنها مبل خالی یک نفره نشستم .
میشا هم رفت واسه خودش یه صندلی اورد و نزدیک آذین و فرناز نشست . 
تازه دقت کردم ببینم میشا چی پوشیده . یه شلوار کتون مشکی تنگ با یه بلوز سفید بدون استین که یقه ی مشکی ای داشت پوشیده بود . به نظرم چشماش هم درشت تر شده بود . 
یه لحظه حواسم رفت سمت آرمین که داشت چیزی رو یواشکی در گوش محیا میگفت . محیا سریع خودشو بهم رسوند و با صدای بلندی گفت :
_ بسه ! خوردیش ...
چشمام به اندازه ی دو تا نعلبکی گرد شده بود . همه غش غش شروع کردن به خندیدن و میشا هم در حالیکه لبشو به دندون گرفته بود با نگاهی شماتت بار بهم خیره شده بود. به سختی لبامو به شکل لبخند زاویه دادم و محیا رو بلند کردم گذاشتم رو پام و سوئیچ ماشینمو که محیا علاقه ی خاصی بهش داشت و از جیبم در اوردم دادم دستش که مثلا حواسش پرت بشه . با چشم واسه ارمین خط و نشون کشیدم که در جواب فقط شروع کرد به بلند تر خندیدن و گفت :
_ راست میگه بچه ...
با چشم غره ی فرناز خنده ش کامل محو شد و دست و پاشو جمع کرد .
صحبت ها از همه چیز و از هیچ چیز بود.
میشا گاهی با لبخند به من خیره میشد گاهی اخم میکرد گاهی به گل های فرش خیره میشد ... 
معلوم بود اروم و قرار نداره... یه لحظه پای چپشو روی پای راستش مینداخت... یه لحظه پای راستشو روی پای چپ ....
یه لحظه جفتشون میکرد. 
یه لحظه مچ پاشو تکون میداد.
کلافگی از سرو روش می بارید.
ولی نمیدونستم چرا اینقدر ارامش داشتم.
بابا با عمو پرویز که بنظرم خیلی رنگ پریده میومد مشغول صحبت بود و دو تا خواهر ها هم پچ پچ میکردند و ریسه می رفتند.
بحث سر این بود که بابا عمو پرویز و نصیحت میکرد بیشتر مراقب خودش باشه... با اینکه پنج شش سالی از پدر من کوچیکتر بود اما شکسته تر بنظر میرسید ... به هرحال مرد با محبتی بود. ازارش به کسی نمیرسید...
قلب صافی داشت ... زحمت کش و مهربون بود.
چهره ی میشا هم تقریبا نیم بیشترش از چهره ی عمو پرویز بود. البته منهای رنگ عسلی چشمهاش که رنگ چشمهای خاله طاهره بود.
حرف به بیماری چندین ساله ی عمو پرویز کشیده شده بود و خاله طاهره و بابا و مامان من همه بند کرده بودند که چرا بیشتر مراقب خودش نیست...
خاله طاهره با ناراحتی گفت: صبح هم حالش رو به راه نبود ...
پدرم با جدیت گفت: پرویز همینجوری که خیال نداری دست از سر ما برداری؟
حرف بابا جنبه ی شوخی داشت و جمع خندید اما هممون واقعا عمو پرویز و خیلی دوست داشتیم.
بحث حول همین موضوع میچرخید و میشا هم با ناراحتی اظهار نظر کرد که دارو هاشو یادش رفته بگیره .
تعارف زدم که شاید بتونم از داروخونه ی شبانه روزی برم الان بخرم البته اگه نیاز هست که با چشم غره ی مامان ساکت شدم.
درجواب تمام این صحبت ها عمو پرویز لبخند مهربونی به دخترش میشا زد و گفت: مگه میشه عروسی تو رو نبینم و برم؟
همه با گفتن ای بابا این چه حرفیه بحث و ختم بخیر کردیم.
و بحث جدید در رابطه با مهریه ی زیاد بعضی از عروس خانم ها بود!!!
مارال داشت چایی میگردوند که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن ، با یه ببخشید از جام بلند شدم رفتم سمتی که خلوت تر بود تا جواب بدم . پرهام بود ، به محض اینکه جواب دادم با صدای پر اضطرابی گفت :
_ هامین میتونی بیای ؟!
با نگرانی گفتم :
_ چی شده پرهام ؟ ..
با صدای هراسونی گفت :
_ بدبخت شدم هامین ... بدبخت شدم ...
_یه دقیقه درست حرف بزن ببینم چی شده پرهام ...
پرهام نفس عمیقی کشید و گفت: نمیخواستم مزاحمت بشم...
-میگی چی شده یا نه؟
پرهام با کمی مکث و من من گفت:
_ داشتم از خونه ی بهرام برمیگشتم خونه که زدم به یکی ...
تقریبا مطمئن بودم یه شوخی مسخره است.
با حرص گفتم: پرهام الان وقت این حرفهاست؟
با لحن ناله دار و کاملا جدی ای گفت: نه به قران... راست میگم....
با کف دست محکم کوبیدم به پیشونیم ، 
_ وای ...حالت خوبه الان ؟
_ تقریبا....
-یعنی چی تقریبا؟
-یه خرده قفسه ی سینه ام ضرب دیده و سرم شکسته اما من به درک...
- طرف چی؟ 
پرهام با صدای خش داری گفت:...یارو رو اوردم بیمارستان ...نمیدونم مرده ست یا زنده ...

صداش طوری بود که به نظر میرسید داره گریه میکنه ...
_ خیلی خوب چیزی نیست ... کدوم بیمارستانی ؟
_ بیمارستان ... نگهبانش نمیذاره برم بیرون ، میگه باید صبر کنی تا پلیس بیاد ..
_ خیلی خوب ... همون جا باش من الان خودمو میرسونم ...
_ هامین ؟!
_ چیه ؟!
انگار تو گفتن حرفی مردد بود ، بالاخره به هر جون کندنی بود گفت :
_ زود بیا ...من.... مشروب خورده بودم ...
چشمامو با حرص روی هم فشار دادم و گفتم :
_ پس چرا نشستی پشت فرمون الااااااااغ....بیا بیرون از اون بیمارستان تا پلیس نیومده ...
_ نمیتونم ...نگهبانش نمیذاره ...
_ دیوانه اگه طرف طوریش بشه جرمت قتل عمده ...
فقط صدای شبیه گریه ش و می شنیدم ، مشخص بود زیاد هم خورده ، والا به این راحتی گریه نمیکرد ...دوباره گفتم :
_ من الان خودمو میرسونم ....منتظر باش ...
سریع رفتم توی سالن و بلند رو به همه گفتم :
_ شرمنده ، من کار فوری ای برام پیش اومده ، باید همین الان برم ...
بدون اینکه منتظر حرفی ازشون باشم یا جوابی به های و هوی و هینشون بدم برگشتم که از سالن برم بیرون ، فقط لحظه ی اخر بدون اینکه برگردم در جواب بابا که میپرسید چی شده گفتم :
_بعدا بهتون میگم ...
تو حیاط صدای دویده شدن کسی رو از پشت سرم میشنیدم اما وقت تعلل کردن نبود . حتی نمیخواستم برگردم ببینم کیه ...اما میشا دویید جلوم و با نگرانی گفت :
_ هامین کجا میری ؟ .... قرار بود باهاشون حرف بزنیم بگیم مخالفیم ....
سری با کلافگی تکون دادم و نفسمو فوت کردم ، بازوهاشو گرفتم و زل زدم تو چشاش و سعی کردم توجیهش کنم :
_ ببین میشا ، قول میدم بعدا خودم باهاشون حرف بزنم .... همین فردا باهاشون حرف میزنم ، الان باید برم ...
میشا ول کن نبود ....جلوی لباسمو گرفت و گفت :
_ چه کار مهمیه ؟! .... مهمتر از زندگی خودمون ؟!
دو طرف صورتشو با دستام قاب گرفتم و سعی کردم تند تند متقاعدش کنم :
_ دوستم کله شقی کرده با ماشین زده به یکی ....باید برم میشا .... مشروب خورده بوده ، باید قبل از اینکه پلیس برسه اونجا برم ....
بهت زده شده بود ... با این حال لباسمو ول کرد و با ناچاری گفت :
_ خیلی خوب برو ... بی خبرمون نذار ....
سریع سرشو گرفتم وپیشونیش و بوسیدم و گفتم :
_ مرسی ....
لحظه ی آخر قبل از اینکه در و ببندم چشمم به پشت سر میشا افتاد که همه کنار در داخلی خونه وایستاده بودن و نگاهمون میکردن ...

خرید دوربین عکاسی

خرید دوربین عکاسی

رکورد کانن با تجربه ای بیش از سی سال و چهار شعبه با افتخار آماده خدمت رسانی به تمامی هموطنان در سراسر کشور میباشد

http://recordcanon.com

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی