باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل 13

به سیم برق و یه مشت گنجشکی که روش نشسته بود نگاه کردم... سعی داشتم پلک نزنم... و صدای زنگ دار میشا که بلند توی ذهنم گفت: سوختی!!!
پرهام دستشو جلو صورتم تکون داد و با خنده گفت :
_ نه جدی جدی از دست رفتی ...
لحظه ای تو چشای پرهام خیره شدم و به آرومی زمزمه کردم :
_ دیگه جر نمیزنم ....حتی اگه قرار باشه ببازم ...
پرهام خنده شو جمع کرد و با موشکافی نگاهم کرد و دستشو گذاشت رو پیشونیم بعدش چونه شو خاروند و گفت :
_ نه نرماله ... دهنتو باز کن ببینم ....
دستشو پس زدم و سعی کردم افکارمو متمرکز کنم تا دیگه نرن سمت خاطرات گذشته . موبایل و سوئیچمو از رو میز برداشتم و در حالیکه کتمو میپوشیدم گفتم :
_ من دیگه تا 6 نمیمونم . از عکاسی زنگ زدن گفتن برم عکسا رو بگیرم ... از کی تا حالا عکاسیا اینقدر سریع کار مشتریاشونو راه میندازن ؟!
در حالیکه قهوه شو پای گلدون خالی میکرد گفت :
_ احتمالا میخوان فایل کامپیوتری عکسای خام و بهت بدن ...
چشمامو گرد کردم و در حالیکه به گلدون نگاه میکردم گفتم :
_ فکر میکنی کافئین براش لازمه ؟!
در حالی که دستی به برگاش میکشید حق به جانب گفت :
_ کافئین واسه همه لازمه ...


بدون اینکه چیزی بگم سری با شماتت تکون دادم و به سمت در رفتم که پرهام گفت :
_ میشا ارزششو داره که واسش تلاش کنی ...
لحظه ای از حرکت ایستادم . به سمتش برگشتم و تصدیق کردم :
_ منم همینطور فکر میکنم . 
وقتی از اتاق بیرون میرفتم احساس بهتری از چند لحظه قبلش داشتم . حداقل حالا تکلیفمو با خودم معلوم کرده بودم . یه بار دیگه گوشیمو چک کردم . میشا هنوز ادرس مهراب و واسم نفرستاده بود . حالا نه اینکه خیلی مشتاق دیدن مهراب باشم ! اینکه جواب اس ام اس یکی رو زود بدی یعنی براش ارزش قائلی و اگه دیر بدی یعنی بهش کمتر اهمیت میدی . البته تا حالا نمیدونستم که همچین فرمولی وجو د داره . اما جدیدا هر حرکتی از جانب میشا رو مثل یه چالش میدیدم که امتیازش یا به من میرسید یا به مهراب . حتی اگه اون حرکت به سادگی جواب دادن به یه اس ام اس باشه !
یه ساعتی طول کشید تا به آتلیه رسیدم . حرف پرهام در مورد این که میخوان عکسای خامو بهم بدن چندان هم درست نبود ، ازم خواستن از بین عکسا خودم یه عکس و برای روی جلد آلبوم انتخاب کنم و میخواستن یه عکس و هم بعنوان اشانتیون سایز خیلی بزرگ بزنن ، ازم خواستن اگه دوست دارم اون عکسو هم خودم انتخاب کنم . این فکر که شاید لازم بود در آینده همه ی این عکسا رو به میشا برگردونم کمی آزاردهنده بود . اما این روزا زندگی کردن تو لحظه عجیب برام جواب میداد ! اینکه بدون اینکه خودتو با زیاد فکر کردن به اینده درگیر کنی که چه خواهد شد از لحظه ت لذت ببری . هر چند حال و گذشته م قاطی شده بود و تمام روزای بچگیم وقت و بی وقت تو ذهنم رژه میرفت . اما حداقل فکر به آینده رو شاید میتونستم بذارم واسه اینده !
دختری که اونروز ازمون عکسای هیجان انگیز انداخته بود میخواست عکسا رو نشونم بده و گله کرد که چرا عروس خانومو نیاوردم ، چون اینطور ممکن بود اون از انتخاب من راضی نباشه . قانعش کردم که عروس خانوم عاشق سلیقه ی منه !
برای جلد آلبوم عکسی رو انتخاب کردم که من پشت سر میشا ایستاده بودم وجفتمون داشتیم به پشت دوربین نگاه میکردیم و لبخند میزدیم . عکس فقط بالا تنه رو نشون میداد اما مشخص بود که دستم دور کمرشه و البته یادم بود ، بوی موهاشم یادم بود و حرارت بدنش . این یکی از معدود عکسایی بود که لبخندمون طبیعی به نظر میومد طوری که تمام اجزای صورتمون از جمله چشما داشت میخندید ، به همین خاطر توجهمو جلب کرد و برای روی جلد انتخابش کردم . برای عکسی که میخواستن سایز بزرگ و برای روی دیوار درستش کنن هم عکسی رو انتخاب کردم که میشا رو مبل لم داده بود و من لبه ی مبل نشسته بودم و روش خم شده بودم . میشا داشت به جایی اطراف دوربین نگاه میکرد و من داشتم به میشا نگاه میکردم . نمیخندیدیم ، اما عکس یه جذابیت خاصی داشت . مشخص بود که جفتمون داریم تو یه عالم دیگه سیر میکنیم . اگه موقعیت اجازه میداد دوست داشتم ساعتها به حالت چشمای میشا تو این عکس خیره بشم .
از دختره خواستم عکسای خامی که هنوز روش افکت نذاشتن رو هم بهم بده . وقتی کارم تو آتلیه تموم شد هوا دیگه داشت تاریک میشد . میشا آدرس مهراب و واسم فرستاده بود اما نمیدونم چرا هنوزم هر چند دقیقه یک بار گوشیمو چک میکردم . خودم هم نمیدونستم دیگه منتظر چی ام ! هوس کردم به جای اینکه راه خونه رو در پیش بگیرم برم خونه ی خودم . حالا دیگه یه خونه داشتم ! 
در خونه رو که باز کردم فقط سکوت بود و تاریکی . یکی یکی چراغا رو روشن کردم . حالا بهتر بود . همه جا تمیز بود و برق میزد ، از آشپزخونه ش گرفته که به خاطر اوپن بودن از بیرون کاملا تو دید بود تا سالن غذاخوریش که یه میز 6 نفره رو تو خودش جا داده بود و هال کوچیکش که با دو تا پله از غذا خوری جدا میشد و پایین تر قرار میگرفت . خودمو روبروی ال سی دی توی هال روی کاناپه پهن کردم . با اینکه همه ی وسایل از قبل اینجا بود و سلیقه ی من نبود اما به نظرم قشنگ و شیک بودن . من فقط چند روز پیش رو تختی شو عوض کرده بودم . دو تا اتاق داشت که فقط یکی شون تخت داشت که البته دو نفره بود و اگه روش دراز میکشیدی واقعا احساس میکردی یه چیزی کمه . تخت اتاق خودم تو خونه ی بابا دونفره نبود فقط یه کم از تختای یه نفره بزرگتر بود تا فضا برای غلت خوردن و ملق زدن مهیا باشه . 
ال سی دی رو روشن کردم و فلشو زدم بهش ولی قبلش رفتم آشپزخونه تا یه قهوه ی فوری واسه خودم ترتیب بدم . چند دقیقه بعد قهوه به دست جلوی تلویزیون نشستم . عکسای تکی خودمو بدون اینکه نگاه کنم رد کردم ولی عکسای تکی میشا رو با دقت نگاه کردم و در آخر عکسای تکی ش یه علامت تعجب گنده تو ذهنم ایجاد شده بود . من چطور از اول متوجه اینهمه زیبایی میشا نشده بودم ؟! روز اولی که میشا رو دیده بودم به فرهود گفته بودم مارال و ندا خوشگلن اما الان به نظرم میشا از همه شون خوشگلتر بود . مارال خوشگل بود اما جذابیت میشا حداقل برای من بیشتر بود . ندا خوشگل بود و سعی میکرد با رفتارش خوشگلی شو بیشتر به رخ بکشه اما نتونسته بود تاثیری که میشا با رفتار و حرکات معمولیش روم گذاشته بود رو بذاره ! 
قبل از اینکه عکسای دونفره رو ببینم قهوه رو گذاشتم رو عسلی و دوباره رفتم تو آشپزخونه ، قهوه جواب نمیداد ! البته انتظار بی جایی بود که فکر کنم دوست پرهام یکی از اون کلکسیونایی که بابام داشت و تو کابینت آشپزخونه ش داشته باشه و از روی دست و دلبازی گذاشته باشدش واسه من ، اما یه نگاه تو کابینتای آشپزخونه هم بجایی بر نمیخورد . هر چند نهایتا دست از پا درازتر برگشتم رو مبلم و قهوه ی سردمو مزه مزه کردم . 
از ژست همه ی عکسا خوشم میومد . من بلد بودم چجوری باید یه دختر و بغل کنم و میشا هم بلد بود چجوری تو بغلم جا شه ، شایدم بلد نبود اما موضوع این بود که اندازه ی بغلم بود . لعنتی ! دختره عکسایی که داشتم میشا رو میبوسیدمو چقدر واضح گرفته بود . حالا من اگه میخواستم اینکار و تکرار کنم باید چیکار میکردم ؟! ....
یه دفعه یادِ دیدگاه بچگیای میشا در مورد بوسیدن افتادم و با صدای بلند زدم زیر خنده . وقتی 12_13 سالم بود با فرهود یه فیلم پیدا کرده بودیم که بچه ها میگفتن صحنه داره و ما میخواستیم یواشکی نگاش کنیم . البته بعدها فهمیدم که اون فیلم یه فیلم معمولی هالیوودی بود که فقط یه کم از اون صحنه هایی داره که پدر مادرا جلوی بچه هاشون رد میکنن و کنجکاوی شونو تحریک میکنن ، اما همونم واسه سن و سال ما یه جور تابو بود و نگاه کردن یواشکی ش یه حرکت قهرمانانه . خلاصه اینکه من و فرهود جلوی کامپیوتر پنتیوم 2 ی من که اون زمان واسه خودش بالاترین مدل بود نشسته بودیم و غرق تماشای صحنه ی بوسیدن زنه و مرده بودیم و اصلا متوجه نبودیم که میشا چند دقیقه ست پشت سرمون واستاده و داره نگاه میکنه . تا اینکه با صدای میشا جفتمون از جا پریدیم :
_ اینا اینقد گشنه ن ؟! ....
سریع از جام بلند شدم و میشا رو برگردوندم تا مانیتور و نگاه نکنه و در حالیکه از ترس خیس عرق شده بودم با فرهود همدیگه رو نگاه میکردیم و مونده بودیم چیکار کنیم ، اونموقع فکر میکردم اگه میشا لومون بده بابام زنده نمیذارتم . کنار میشا زانو زدم تا همقدش بشم و برای اینکه خرش کنم گفتم :
_ آره اینا آدمخوارن ...تو نباید فیلم آدمخوری نگاه کنی چون میترسی ....
میشا اخماشو تو هم کشید و گفت :
_ من نمیترسم ... منم میخوام نگاه کنم ...
_ اگه قول بدی بچه ی خوبی باشه و بری بیرون و به کسی نگی که ما داشتیم فیلم آدمخوری نگاه میکردیم عصری میبرمت چرخ و فلک سوار شی....
یه دفعه نیشش باز شد و قبول کرد . و بدین ترتیب من اولین باج زندگیمو به میشا دادم . البته اگرم لومون میداد نهایتش این بود که میگفت داشتن فیلم آدمخورا نگاه میکردن بس که این بچه خل مشنگ بود . البته حقم داشت ، 8 سالش که بیشتر نبود . 
یادم باشه دفعه ی دیگه که دیدمش بهش بگم بیا با هم بازی آدمخورا کنیم . 
با این فکر با صدای بلند زدم زیر خنده . اما با دیدن صورت دوست داشتنی ش روی صفحه ی بزرگ ال سی دی در حالیکه چشماشو بسته بود و من داشتم باهاش آدمخورا بازی میکردم خنده مو تموم کردم و آب دهنمو قورت دادم . گوشیمو بیرون اوردم تا بهش زنگ بزنم . اما خاموش بود . قبل از اینکه گوشیمو پرت کنم رو میز خودش شروع کرد به زنگ خوردن . از خونه ی خاله بود . جواب دادم ، خود خاله طاهره بود . بعد از سلام و احوالپرسی گفت واسه شام برم اونجا که با سر قبول کردم . ازم خواست اگه میتونم سر راه برم باشگاه دنبال میشا چون ظاهرا دو ساعتی از وقتی که باید برمیگشته خونه گذشته و گوشیش هم که خاموشه . منم آدرس و ازش گرفتم و چند دقیقه بعد راه افتادم . واقعا هر کسی از این شانسا نداره که همون لحظه که هوس دیدن یکیو میکنه بهانه اینجوری واسش از آسمون بیوفته پایین .
اما چیزی طول نکشید که شانسم ته کشید چون وقتی رسیدم باشگاه فقط پسرا تو باشگاه بودن و گفتن دو ساعته که شیفت خانوما تموم شده . ناچارا بدون میشا رفتم سمت خونه ی عمو پرویز . هر جا که بود به احتمال زیاد خودش کم کم میرسید خونه شون .

در خونه ی خاله رو مارال برام باز کرد . با خوشرویی گفت :
_ سلام پسرخاله ...
در حالیکه وارد میشدم جوابشو دادم و پرسیدم : میشا اومده ؟ 
با تعجب گفت :
_مگه خودت نرفتی دنبالش ...
_ چرا ولی دو ساعته از باشگاه حرکت کرده ، شاید رفته با دوستاش جای دیگه ای ...هوم ؟!
در حالیکه در و میبست شونه ای بالا انداخت . با ورودم به خونه بی ودروایسی مسیر بوی خوب غذایی که میومد و گرفتم تا برم سمت آشپزخونه که خاله طاهره زودتر بیرون اومد و با لبخند گفت :
_ سلام پسرم ، خیلی خوش اومدی ...بیا تو ...
و به سمت پذیرایی هدایتم کرد ، در همون حین در حالیکه دور و بر و نگاه میکرد پرسید :
_ پس میشا کو ؟!
همون جوابی که به مارال داده بودمو بهش دادم . با تعجب گفت که سابقه نداشته میشا جایی بره و بهش نگه و گفت میره به مسئول باشگاهش زنگ بزنه . چند دقیقه بعد عمو پرویز هم از اتاقش بیرون اومد . مارال تا دیدش سریع اومد زیر بازوشو گرفت و کمکش کرد بشینه . رنگ و روش پریده بود اما لبخند از رو لبش پاک نمیشد . باهاش حال و احوال کردم و مشغول صحبت درباره ی کار من شدیم ، اون میپرسید و من جواب میدادم . وسط حرفامون خاله طاهره اومد و با قیافه ای در هم گفت :
_ مسئول باشگاهش میگه دو سه ساعتی هست که میشا از باشگاه رفته بیرون ، آخه ادم هم اینقدر بی فکر ؟! یه زنگ نمیزنه بگه کجا رفته ...
این حرفا رو به عمو میزد ، عمو هم سعی کرد آرومش کنه و گفت :
_ هر جا هست دیگه برمیگرده .
دوباره با عمو مشغول حرف زدن شدیم . با وجود اینکه سعی میکردم خودمو راحت بگیرم و باهاشون راحت برخورد کنم یه غریبی خاصی احساس میکردم . شاید اگه میشا بود اوضاع فرق میکرد و راحت تر بودم . حدودا یه ساعتی بعد خاله با نگرانی گفت : 
_ الان میخوام سفره رو بندازم ....میشا هنوز نیومده ...
مارال انگار تازه چیزی به ذهنش رسیده باشه بلند گفت :
_ شاید رفته خونه ی اون شاگردش که بهش خصوصی درس میده ...
خاله جواب داد :
_ شب که دیگه نمیره اونجا .... اگرم رفته باشه گیرم که شارژ موبایلش تموم شده ،یه زنگ که میتونه از اونجا بزنه 
از جام بلند شدم و گفتم :
_ شاگردش خواهر دوستمه ... الان زنگ میزنم میپرسم ...
به پرهام زنگ زدم و خواستم از عسل بپرسه میدونه میشا کجاست یا نه . اینطور که پرهام میگفت بعد از باشگاه رفته بوده خونه ی اونا اما حول و حوش ساعت 6 از اونجا حرکت کرده گفته میرم خونه . و الان ساعت 9 بود . دیگه خودم هم داشتم نگرانش میشدم اما سعی کردم منطقی با قضیه برخورد کنم و از مارال خواستم بره به دوستای دانشگاهش زنگ بزنه ، فقط به اونایی زنگ زد که شماره شون تو دفتر تلفن بود اما خبری ازش نداشتن ...عمو پرویز برای اینکه از نگرانی خاله طاهره کم کنه و حواسشو پرت کنه گفت سفره رو بندازه و بیخود بد به دلش راه نده . شام و رو زمین خوردیم ، نمیدونم خوشمزه بود یا نه ، اصلا نمیدونم چیزی خوردم یا نه ، چون همه ی حواسم به در بود که میشا بیاد. بذار بیاد چنان ادبش کنم که یادش بمونه از این به بعد هر جا خواست بره قبلش به شوهرش بگه ! 
بعد ازشام بهشون گفتم میرم تو اتاق میشا و تا وقتی برگرده اونجا منتظر میمونم . موضوع این بود که زیاد احساس راحتی نمیکردم ، و جای خالی میشا زیادی رو اعصاب بود و البته آسون نبود که تو پذیرایی بشینم و خاله طاهره هر چند لحظه یه بار یاداوری کنه که میشا دیر کرده . خوب اره دیر کرده بود و وقتی که برگشت خودم پوستشو میکندم ولی با خودخوری و استرس دادن به خود موافق نبودم ، کاری که خاله طاهره داشت میکرد ! و البته اونقدر ادم صبوری نبودم که بشینم به خاله دلداری بدم و آرومش کنم . 
وقتی در اتاق میشا رو پشت سرم بستم احساس راحتی بیشتری میکردم . شروع کردم به دید زدن اتاقش . یه عکس با لباس کاراته توی قاب عکس کتابخونه ش توجهمو جلب کرد ، موهاش دم اسبی بود و به نظر میرسید 15_16 سالش باشه . کسی چه میدونه که اگه تو اون سنش من ایران بودم با هم دوست میبودیم یا مثل بچگی تو سر و کله ی هم میزدیم ! 
سمت دیگه ی قفسه ش چیزی چشمامو از تعجب گرد کرد . هنوز عروسک زشتشو داشت ! کچل بود ، چون موهاشو من و فرهود لازم داشتیم . صورتش هم با ماژیک خط خطی شده بود .خودم خط خطیش کرده بودم . لباس هم نداشت . یکی از پاهاش هم آویزون بود . تمام این بلاها رو من سر عروسکش آورده بودم . هیچ تغییر دیگه ای نکرده بود ، ظاهرا بعد از رفتن من کسی کاری باهاش نداشته ! الان بیشتر شبیه اجنه بود تا عروسک ، معلوم نیست میشا واسه چی نگهش داشته . یه زمانی این عروسک واسه خودش پرنسسی بود ، تازه میتونست صدا ضبط کنه . اگه دست راستشو فشار میدادی صداتو ضبط میکرد و اگه دست چپشو فشار میدادی صدایی که ضبط کرده بودی رو پخش میکرد و تا تا دوباره دست راستشو فشار نمیدادی و صدای دیگه ای ضبط نمیکردی صدای قبلی رو عروسک میموند . من همیشه از این خاصیت استفاده میکردم و رو عروسکش حرفایی مثل ونگ ونگو ، زر زرو ، جیغ جیغو و ... ضبط میکردم . کلا کمبود داشتم والا اینقدر مردم آزاری نمیکردم ! یه لحظه به ذهنم رسید که اگه الان ضبطش کار کنه و میشا اخرین دری وری ای که بهش نسبت دادم و پاک نکرده باشه چقدر جالب میشه . داشتم به مغزم فشار میاوردم که یادم بیاد آخرین چیزی که رو عروسکش ضبط کردم چی بوده اما بعدش تصمیم گرفتم دست چپشو یه امتحانی بکنم شاید واقعا هنوزم کار کنه و شاید واقعا میشا اخرین چیزی که ضبط کردمو از رو عروسکش پاک نکرده باشه . با فشار دادن دست چپ عروسک و دیدن چراغی که روشن شد با هیجان منتظر موندم صدای ضبط شده بگه نق نقو یا چه میدونم لاغر مردنی اما صدای دورگه ی نخراشیده ای گفت :
_ زود برمیگردم .
با گیجی زل زدم به عروسک . چطور یادم رفته بود ؟! توی همون هفته ی اخری که پروازم به تاخیر افتاده بود ضبطش کرده بودم . تو اون یه هفته میشا همش ازم دوری میکرد و وقتی چشمش بهم می افتاد اخم میکرد . با اینکه به خاطر پاره کردن بلیطام ازش ممنون بودم اما بهش گفته بودم ازت متنفرم . با اینحال اینقدر بزرگ شده بودم که بفهمم همه ی این رفتارش و اخم کردنا و ازم دوری کردنا به خاطر اینه که از رفتنم ناراحته ، واسه همین روز اخر اینو رو عروسکش ضبط کردم . 
این همه سال پاکش نکرده بود ؟! سریع سر و تهش کردم و تو لباسشو نگاه کردم ، احتمالا باید چند باری باتری شو عوض کرده باشه ، خودم یادش داده بودم چه جوری باید باتری های سکه ای شو عوض کنه . خوب همیشه هم مردم آزار نبودم ، بعضی وقتا هم میتونستم مفید باشم !
پوزخندی به عروسک زدم ، چقدر هم که زود برگشته بودم ! اینقدر زود که یکی دیگه دلشو دزدیده بود ! 
دیگه اشتیاقی برای دیدن بقیه ی اتاقش نداشتم . خودمو پرت کردم رو تختش و دستمو گذاشتم زیر سرم و زل زدم به سقف . یه چیزی بهم میگفت الان پیش مهرابه و این فکر بدجوری رو نروم بود . یه شب بعد از اینکه شرعا زن من شده بود رفته بود پیش مهراب ؟! برای یه لحظه عصبانیتم رسید به اوج اما با همون سرعت هم فروکش کرد . همین دیشب اجازه داده بود من ببوسمش ...میشا همچین آدمی نبود ...نمیتونست باشه . هر چقدر هم که مهراب و دوست داشته باشه اون الان زن من بود . و این کار و نمیکرد . میشا همچین ادمی نبود ...به این حسم بیشتر از اولی اعتماد داشتم و همینم باعث شد عصبانیتم یه دفعه بخوابه . 
چشمامو بستم و اولین تصویری که جلو چشمم اومد تصویر قابل اعتماد میشا بود ، فقط یازده سالش بود . یواشکی ماشین بابا رو برداشته بودم و کوبیده بودمش به تیر چراغ برق سر کوچه و دو تا کشیده ی جانانه ازش خورده بودم . وسط حیاط جلوی همه بهم سیلی زده بود . تحقیرم کرده بود . یه دفعه دیوونه شدم و با مشت کوبیدم وسط سینه ش و بعدش فرار کردم و خودمو تو انباری قایم کردم و یواشکی گریه کردم . نمیدونم سر و کله ی میشا از کجا پیدا شد اما به خودم که اومدم دیدم کنارم نشسته و مثل من خودشو وسط تیر و تخته ها جا کرده . نمیدونستم چطور تونسته اینقدر بی سر و صدا بیاد اونجا . از این که اشکام و دیده بود خیلی عصبی شده بودم میخواستم سرش داد بزنم و بیرونش کنم اما وقتی دیدم صورت اونم مثل مال من خیسه ساکت شدم . و از همه مهمتر این بود که چشماش بهم میگفت من طرف توام ، حتی اگه باباتو زده باشی هم طرف توام ، حتی اگه آدم بکشی بازم طرف توام . حتی با نگاهش به خاطر این که گریه کردنمو دیده بود تحقیرم نمیکرد ، نگاهش تمسخر آمیز نبود . نگاهش میگفت بهم اعتماد کن ، به کسی نمیگم گریه کردی ... و هیچوقت هم نگفت ... هیچوقت به روم هم نیاورد .
تو سکوت به دیوار پشت سرم تکه دادم . اونم همین کار و کرد . دستاشو مشت کرده بود ، بعد از چند لحظه با غیض گفت : 
_ چرخای ماشین باباتو پنچر کردم . 
تعجبم زده بود بالا ، تا سر کوچه رفته بود چرخا رو پنچر کرده بود بعد اومده بود اینجا ؟! از کارش خوشم اومده بود با اینحال با اخم بهش گفتم :
_ بیخود کردی ....
اما بازم تنهام نذاشت . بازم تا آخرش کنارم نشست . میشا همیشه طرف من بود . این اعتمادم بهش بیخود نبود ، میشا یه شب بعد از عقدمون نمیرفت که با مهراب باشه ، حتی اگه عاشقش باشه !
چشمامو باز کردمو به سقف خیره شدم . میخواستم الان اینجا باشه . باورم نمیشد که واسه داشتن کسی که همیشه داشتم و از خودم روندمش اینجوری بی تاب بودم . شاید باید از دستش میدادم ، شاید اگه از دستش نمیدادم هیچ وقت نمیفهمیدم که اینقدر میخوامش ! 
نفهمیدم تو اون شرایط کی چشام گرم شد و خوابم برد اما با صدای بلند بلند حرف زدن چند نفر از خواب پریدم . صدای گریه های خاله که از بیرون اتاق میومد و میتونستم تشخیص بدم . سریع از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم . چشمامو مالیدم و با صدایی که از خواب گرفته بود رو به خاله که رو مبل نشسته بود و داشت گریه میکرد با اضطراب پرسیدم :
_ چه خبر شده ؟ میشا اومد ؟
عمو پرویز از پشت سر جواب داد : 
_ هیچ خبری ازش نیست ... 
همون لحظه مارال هم با قیافه ی خواب الودی از اتاقش بیرون اومد و با تعجب گفت :
_ میشا هنوز نیومده ؟ 
پرسیدم :
_ ساعت چنده ؟!
و خودم سریع نگاهی به ساعتم انداختم . یک نصفه شب بود . من کی اینهمه خوابیده بودم . با دستپاچگی جیبمو وارسی کردم ببینم سوئیچم سرجاش باشه و به سمت در حرکت کردم . خاله وسط گریه پرسید :
_ کجا میری ؟...
_ میرم دنبالش ...
عمو پرویز که کف دستشو رو قلبش گذاشته بود پرسید :
_ میخوای کجا دنبالش بگردی ؟...
با گیجی سر جام ایستادم ، از کجا باید میدونستم ! سری تکون دادم و گفتم :
_ خیابونای اطراف و میگردم ...
دیگه منتظر نموندم چیزی بگن و از خونه زدم بیرون . ماشین و اروم آروم میروندم تا بتونم پیاده رو ها رو خوب ببینم . یعنی کجا بود ؟! استرسم به اوج خودش رسیده بود . یه آرنجمو به پنجره تکیه داده بودمو مثل همه ی وقتایی که کلافه بودم با مشتم اروم آروم میکوبیدم به دهنم . 
نمیدونم چقدر مسیر و رفته بودم یا چند ساعت بود که داشتم تو خیابون چرخ میخوردم اما یه دفعه با دیدن یه دختری که بغل خیابون راه میرفت از جا پریدم و بی هوا کوبیدم رو بوق ...دختره برگشت به سمتم ....کنار پاش ترمز کردم . اما قبل از اینکه بخوام پیاده بشم قیافه شو دیدم و فهمیدم که میشا نیست . با اینحال دختره داشت به سمت ماشینم میومد . شیشه ی شاگرد و پایین کشیدم تا ازش بپرسم دختری با مشخصات میشا این اطراف دیده یا نه . اما قبل از اینکه دهنمو باز کنم خودش خم شد نگاهم کرد و با حرفش مبهوتم کرد :
_ صد تومن . جا از خودت ....

بعد از چند لحظه شگفتی مو از حرفی که زده بود کنار زدم ، سری تکون دادم و سوال خودمو پرسیدم :
_ دختری با موهای قهوه ای و چشمای عسلی ندیدی ؟ اسمش میشاست ...
سریع قیافه شو تو هم کشید و با تمسخر گفت :
_ حالا واسه تو چه فرقی میکنه ؟! ...
با حالتی که نشون میداد انگار بهش برخورده روشو ازم گرفت و به راهش ادامه داد . خودم هم میدونستم کارم اصلا عاقلانه نیست ، داشتم تو شهر به این بزرگی تو خیابون دنبال میشا میگشتم . نمیتونستم که از هر کی تو خیابون میبینم سراغ میشا رو بگیرم ! کار احمقانه ای بود .
دختر نگاه دوباره بهم انداخت و یه پرادو که صدای موزیک بلندی داشت براش بوق زد... بار اخر به من نگاه کرد و به سمت پرادو رفت.
آهی کشیدم ، حالا با دیدن این دختر ترجیح میدادم میشا هر جایی باشه جز خیابون !
از ماشین پیاده شدم تا شاید یه بادی به کله م بخوره و بتونم بهتر فکر کنم که کجا میتونه رفته باشه . 
به در ماشینم تکیه داده بودم و سعی میکردم افکارمو مرتب کنم که گوشیم زنگ خورد . مامان بود . خاله طاقت نیاورده بود و زنگ زده بود بهش بپرسه میشا هنوز نرفته اونجا ، اونم زنگ زده بود به من که ببینه دارم کجاها رو میگردم . ولی بحث و کوتاه کردم و بعد از یه توضیح کوتاه تماس و باهاش قطع کردم . معمولا وقتایی که عصبی بودم نمیتونستم زیاد حرف بزنم یا به حرفای کسی گوش بدم . 
با صدای دوباره ی زنگ با حرص جواب دادم : 
مامان نمیدونم... باور کن نمیدونم.... پیداش کردم خبر میدم دیگه.
-الو ... هامین؟ 
این صدای ارمین بود ...
-ارمین تویی؟
_ سلام ...
این طور که پیدا بود از خونه ی خاله دست به کار شده بودن و داشتن به هر جایی که فکر میکردن ممکنه میشا رفته باشه زنگ میزدن . آرمین گفت برم دنبالش تا با هم دنبال میشا بگردیم . در جا قبول کردم ، به نظرم کمک خوبی میتونست باشه . حداقل میتونستیم با هم همفکری کنیم ببینیم کجا باید دنبالش بگردیم . 
رفتم در خونه شون دنبالش ، چون میخواستیم با هم بگردیم نمیخواست ماشین بیاره . به محض سوار شدنش گفتم :
_ باید بریم کلانتری بگیم که گم شده ؟ 
لحظه ای نگاهم کرد و بعد با قیافه ی ریلکسی گفت :
_ ببین شماها دارید بزرگش میکنید . هنوز چند ساعت م نیست که نیومده خونه . حتما رفته خونه ی دوستاش یا جایی .. فردا صبح میاد خونه ...
با تعجب گفتم :
_ منظورت چیه ؟ نکنه انتظار داری بریم بخوابیم و منتظر باشیم که برگرده !
_ منظورم این نیست . ولی به هر حال الان اگه بخوایم بریم کلانتری هم فایده نداره ، چون تا 48 ساعت از گم شدنش نگذشته باشه دنبالش نمیگردن . 
_ خوب میتونیم مشخصاتشو بهشون بدیم ، هر وقت خو استن دنبالش بگردن . به نظرم باید مشخصاتو بدیم کلانتری ...
به صندلیش تکیه داد و گفت :
_ خیلی خوب برو کلانتری ... بعدش هم میریم بیمارستانا رو میگردیم . 
یه لحظه نفسم حبس شد . به بیمارستان فکر نکرده بودم ، یا شاید ذهنم میخواست از فکر کردن بهش فرار کنه ... توی مسیر تلفنی از مارال خواستم 
چند تا از عکسای میشا که قیافه ش واضحه رو برام ام ام اس کنه . 
با صدای موبایل آرمین با هیجان به صفحه ی گوشیش خیره شدم با امید اینکه میشا باشه.... اما با دیدن اسم فرناز کل فرآیند هیجان یکباره ی امیدورایم خاموش شد... ارنجمو روی پنجره گذاشته بودمو یه دستی رانندگی میکردم.
تو که میدونی از بازی بگرد و پیدام کن هیچ وقت خوشم نمیومد... بهم زنگ بزن... میشا خواهش میکنم زنگ بزن!!! تا ده میشمرم زنگ بزن... باشه؟
بچه بودیم هم تا ده میشمردم خودت میومدی... یادته؟ تو که برات مهم بود من از چی خوشم میومد از چی بدم میومد؟ هان؟من نمیخوام بگردم پیدات کنم... خودت پیدا شو لطفا... تا ده میشمورم پیدا شو... باشه؟؟؟
یک... دو...
با صدای تشر ارمین که گفت: تا فردا صبح همینجور لاکپشتی میخوای بری؟
پامو روی گاز فشار دادم...
ارمین ادرس بیمارستان و داد.با دیدن سردر بیمارستانلبمو گزیدم... اینجا نباش!
یه لحظه نفسم حبس شد . 
همراه ارمین پیاده شدیم...
به سمت اطلاعات اورژانس رفتیم.
ارمین خم شد وگفت: خانم ببخشید... 
دختر جوونی که از بیخوابی حالت چشمهاش خمار شده بود سرشو بالا گرفت و گفت: بفرمایید.
ارمین: امشب بیمار بدون مشخصاتی نداشتین ...؟ یه دخترجوون.
زن: مشکلش چی بوده؟
ارمین: بر فرض تصادف... 
زن: مگه مسئله است فرض و حکم داشته باشه اقا؟
خودمو دخالت دادمو گفتم: خانم ببخشید یه دختر جوون که احتمالا تصادف کرده یا نمیدونم هر اتفاقی که ممکنه براش افتاده باشه...
زن پوفی کشید وگفت: امروز دو تا تصادفی دختر داشتیم که جفتشون خانواده هاشون اینجا بودن ... معصومه حسینی و...
نایستادم اون یکی اسم و هم بشنوم... از اطلاعات دور شدم... پس اینجا نبود.
وارد حیاط شدم... و چنگی به موهام زدم...
به اولین سنگریزه ای که جلوی پام بود ضربه زدم ....
با ارمین دوباره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. بعد از اینکه مشخصاتشو به کلانتری دادیم به چند تا بیمارستان دیگه هم سرزدیم .
نمیدونستم موقع ورود به هر بیمارستان باید خدا خدا کنم میشا اونجا باشه یا برعکسش ! بیمارستانای اول و با هیجان و استرس میرفتم داخل ، اما کم کم هر چی به صبح نزدیک میشدیم و تعداد بیمارستانایی که سر زده بودیم زیادتر میشد موقع ورود به هر بیمارستان امید کمی داشتم که میشا اونجا باشه . نمیدونم خیالم راحت میشد یا ...!
اما نسبتا ارامش میگرفتم... باشنیدن هر یه "نه" اروم میشدم و از استرسم کم میشد.
دم دمای صبح بود این یکی اخرین بیمارستان نزدیک خونه ی پرهام و خودمون بود.
با خستگی وارد بیمارستان شدیم... توی اطلاعات اورژانس کسی ننشسته بود.
با دقت بیشتری نگاه کردیم... مردی اون سمت میزش داشت نماز میخوند... هرچند این کارش تو فرانسه غیر قانونی تلقی میشد و جریمه ی شخصی و قانون شکنی حین انجام کار محسوب میشد اما اینجا ایران بود نه فرانسه!
نمیدونم چرا ولی با نماز خوندنش اروم شدم و تا انتهای خوندن نمازش بهش نگاه کردم!
ارمین با خستگی یه گوشه نشست و مرد به سمتم اومد ... حتی یک عذرخواهی کوتاه هم بابت تاخیرش نکرد.
-سلام صبح بخیر.
مرد: بفرمایید؟
-از دیروز عصر بیماری ونیاوردن که یه دختر جوون باشه ...
مرد: تصادفی؟
-احتمالا...
در حالی که روی صفحه ی کلید چیزی و تایپ کرد به من نگاه کرد وبا بی تفاوتی گفت: 
_ امروز ساعت دو صبح یه دختر جوون و اوردن ... تصادف کرده بود راننده ای هم که بهش زده فرار کرده. .. وقتی رسید تموم کرده بود...
گوشهام سوت یکنواختی میکشید... دیگه بقیه ی حرفهاشو نمیشنیدم . حس کردم دارم میفتم که ارمین بازومو گرفت ... نمیدونم شنیده بود مرد چی گفت یا ...!
دستمو از دستش کشیدم ویه گوشه تو راهرو نشستم.
حس میکردم خشک شدم... تیره ی کمرم یخ کرده بود. همه جام می لرزید . از شدت برخورددندون هام بهم کلافه تر میشدم...
سرمو میون دستهام گرفتم... و شقیقه هامو تا اونجا که زورم میرسید با کف دستهام فشار دادم.
چشمهام میسوخت... گلوم خشک شده بود.
نفس هام هم نامرتب وتند بود.
ارمین رو به روم زانو زد وگفت: هامین؟
هول گفت:خوبی؟
صداشو دور و نزدیک میشنیدم. لبهام خشک شده بود... 
خواست بلندم کنه و گفت :
_ هنوز معلوم نیست میشا باشه ، چرا خودتو باختی ؟
دستشو پس زدم و همچنان با بهت به روبروم خیره موندم . خودش بود . یه دختر تصادفی که دیشب اورده بودنش و شناسایی نشده بود . خودش بود . 
یه حسی بهم میگفت خودشه...
اره خودش بود... چرا نباشه... بود. همین بود... وقتی هیچ جای دیگه نبود پس اینجا بود... وقتی زنگ نمیزد ... وقتی خودشو نشون نمیداد... وقتی ...! 
بچه تر که بودیم هم همین بود... وقتی نمیتونست جوابمو بده یعنی یه بلایی سرش اومده بود که نمیتونست چیزی بگه... نمیتونست خودشو نشون بده... نمیتونست!!!
وقتی عین احمق ها عروسکشو توی موتورخونه گذاشتیم و اونو فرستادیم تا برش داره ... چون فکر میکردم از قصد کفش های اسکی مو ادامسی کرده وقتی رفت توی موتور خونه و در و روش بستیم... وقتی جیغ زد التماس کرد ... وقتی فکر میکردم دروغ میگه که نمیتونه نفس بکشه... وقتی بیهوش شده از موتورخونه بیرون اوردنش وقتی گفتن مسمومیت با گاز وقتی لوله نشت کرده بود وقتی دو روز تو بیمارستان بستری شد ... وقتی من داشتم می مردم که چه غلطی کردم وقتی به خودم قول دادم که دیگه اذیتش نمیکنم... وقتی و همه ی وقتها نمیتونست هیچی بگه ... نمیتونست خودشو نشون بده ... !!! حالا هم نمیتونه بگه من اونی نیستم که ...
سرم درحال ترکیدن بود... با دهن نفس میکشیدم... 
به همین راحتی ؟! به همین راحتی؟؟؟
تموم شد ... تموم تموم.
اینم حسن ختام تمام بازی هامون... بازی بگرد وپیدام کن... کاش یکی این دستمال پارچه ای که روی چشمام بسته بودن و من همیشه جر میزدم و از زیرش نگاه میکردم وپاهای میشار ومیدیدم و زود میگرفتمش رو از روی چشام باز میکرد.... پاهای میشا رو میدیدم ومیگفتم : دیدی باز پیدات کردم
اون میگفت: جز زدی نگاه کردی... بیا از دوباره ... من عین احمق ها نمیگفتم نه ... میگفتم هرچی تو بگی!!! 
حس کردم پلکم داره خیس میشه... دهنم مزه ی شوری گرفت... 
ارمین تکونم داد وگفت: برای کسی که هنوز نمیدونی زنده است یا مرده است عزاداری میکنی؟
ازم گرفتیش خدا ؟! ...اینهمه سال ! دقیقا همون وقتی که فهمیده بودم چقدر میخوامش باید ازم میگرفتیش ؟ ....حالا باید چیکار میکردم ؟ ...میشا فقط 23 سالش بود ! فقط 23 سال ! ...نفسم بالا نمیومد... داشتم خفه میشدم.... ارمین و تار و سایه روشن میدیدم...گوشهام هنوز سوت میکشید... صدای زنگ داری که تو سرم بود مثل یه پتک میموند...
ارمین صدام میکرد اما نمیتونستم جوابشو بدم...
ارمین دستشو بالا برد و یکی محکم به صورتم زد...پوست صورتم سوزن سوزن میشد... سیلی بدی بود. زنگ توی سرم یه لحظه خیلی بلند شدو بعد قطع شد. ارمین وواضح میدیدم..
با حرص دستشو پایین اورد و بازوهامو گرفت و محکم تکونم داد
و باعث شد به خودم بیام ، با غیض گفت :خوبی؟؟؟
دستمو به صورتم کشیدم . آرمین با عصبانیت گفت:
_ ماتم چیو گرفتی دیوونه ؟! ....هنوز که شناساییش نکردیم ...
با صدای خفه ای به سختی زیر لب زمزمه کردم :
_ خودشه ...
با کلافگی سرشو تکون داد و گفت :
_ تو همین جا بشین من خودم میرم شناساییش کنم ...
بی توجه به حرفش به سختی از جام بلند شدم و پشت سرش راه افتادم . رو پاهای خودم نبودم ، چیزی منو به اون سمت میکشید . تو راه آرمین چند بار نگام کرد و آخرش با اضطراب گفت :
_ قیافه ت داره کبود میشه یه خورده ریلکس کن ، به خدا اون میشا نیست ...
بی توجه به حرفش مثل یه مرده ی متحرک به راهم ادامه دادم . دیگه حتی هیچ فکری هم به سرم هجوم نمیاورد . فقط تصویر چشما و لبخند و قیافه ی سرزنده ی میشا جلو چشمم بود . سرزنده ! ... زنده ... یه ادم زنده... تصوری از مرده ها نداشتم.... چه شکلی بودن؟؟؟
وقتی به سردخونه رسیدیم دستمو روی شونه ش گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم :
_ خودم میرم ...

و قبل از اینکه فرصت اعتراضی بهش بدم پشت سر مسئول سردخونه راه افتادم . از یه راهرو عبور کردیم... وارد اتاقک بزرگی شدیم... زن دستکشی دستش کرد و من به دو ردیف مهتابی های روی سقف خیره شدم ... میخواستم پلک نزنم اما شدت نورشون بهم این اجازه رو نمیداد... بوی کلر و یه چیزی تو مایه های وایتکس توی دماغم بود. زن به سمت کشویی رفت ... فضا اونقدر گرفته و تلخ بود که نفس کشیدن برام سخت و سنگین بود. هنوز اماده نبودم که ببینم اما مسئول سردخونه حتی مهلت اماده شدن هم بهم نداد ، فوری یه کشو رو بیرون کشید و زیپ روکش سیاهی و باز کرد و گفت : 
_ ببین خودشه ؟
چشام داشت از جا در میومد . نگاهم روی دختری که رنگ صورتش سفید مایل به خاکستری بود ثابت مونده بود . نصف صورتش به کبودی بیش از حدی میزد و بالای ابروش یه شکاف عمیق داشت... موهاش به خاطر لخته ی خونی بهم چسبیده بودن و بینی و بالای لبش هم زخم عمیقی داشت... روی چونه اش و لب پایینش به شدت پاره شده بود طوری که دندون های ردیف فک پایینشو میدیدم...
مسئول دوباره پرسید: خودشه؟؟؟
به سختی نگاهم و بالا آوردم و به مسئول سرد خونه نگاه کردم.
با کلافگی دوباره گفت:خودش بود؟میشناسیش؟
دوباره بهش نگاه کردم... رنگ موهاش سیاه بود... موهای میشا فندقی و خرمایی بود ... کچل همیشه موهای خوشرنگ و لختی داشت... وقتی بهش میگفتم کچل دماغشو چین مینداخت ومیگفت خودتی... لبمو گزیدم... میشا از این دختر خوشگل تر بود!
به سختی نگاهم و بالا آوردم و رو به مسئول سردخونه سری به نشانه ی نه تکون دادم . 
بیشتر از این دیگه منتظر نموندم و قبل از مسئول سردخونه از اونجا زدم بیرون . ارمین با نگرانی خودشو بهم رسوند و پرسید :
_ چی شد ؟ ...
با دیدن قیافه ی بهت زده ی من با کف دست به پیشونیش کوبید و ناله کرد :
_ وااااای ...
دستمو روی شونه ش گذاشتم و به ارومی زیر لب با صدایی که برام غریبه و خش دار بود و مربوط به یه قسمت ناشناخته ای از حنجره ام بلغور کردم :
_ نبود . . 
اما اینقدر توی همین چند دقیقه حالم بد شده بود که حتی نمیتونستم خدا رو شکر کنم . هر چند خودم میدونستم که چقدر ته دلم ازش ممنونم . و میدونستم اونم میدونه...! راه خروج و پیدا کردم و خودم از اورژانس به محوطه پرت کردم .
احتیاج مبرمی به هوای ازاد داشتم .بادی به صورتم خورد.... پله ها رو به سختی پایین اومدم... سرگیجه ی بدی داشتم.... میخواستم به یه جا تکیه بدم.... سعی کردم نفس عمیق بکشم... اما به محض استشمام هوای آزاد نتونستم جلوی خودمو بگیرم و هر چی تو معده م داشتمو کنار اولین درخت سر راهم تو محوطه ی بیمارستان بالا آوردم .
به سختی روی پام ایستادم و دستمو به درخت گرفتم .
دستی روی شونه ام قرار گرفت .
آرمین با نگرانی نگاهم میکرد ، پرسید : 
! _ حالت خوبه ؟
لعنتی ای زیر لب گفتمو به سمت ماشین حرکت کردیم در سمت راننده رو با نهایت اعتماد به نفس باز کردم که ارمین با غر گفت :
_ بشین اونور 
بدون هیچ مقاومتی برگشتمو سمت شاگرد نشستم .
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم.... ارمین حرکت کرد ... چیزی نمیگفت . هوا گرگ و میش بود . 
پنجره رو پایین کشیدم... چهره ی درب و داغون اون دختر هنوز جلوی چشمم بود... و اگه یکی مثل من میشا رو تو یه سرد خونه ی دیگه نتونه شناساییش کنه؟
اگه اونقدر صورتش غیر قابل تشخیص و درب وداغون باشه !
با افتادن ماشین تو یه چاله ویه پرش ناگهانی دوباره معده ام سوخت... سعی کردم نفس عمیقی بکشم اما نمیشد. دستمو جلوی دهنم گرفتم
با صدای خفه ای گفتم:
_ ارمین بزن کنار
ارمین بهم نگاه کرد و فوری کنار خیابون ایستاد ... خودمو پرت کردم پایین و جلوی جدول شروع به عق زدن کردم... چیزی برای بالا اوردن نداشتم
تن خسته امو به در عقب تکیه دادم و چشمهامو بستم...
با ریختن اب سردی روی صورتم حس کردم خالی شدم... قالب تهی کردم و به ارمین که با یه بطری اب معدنی جلوم ایستاده بود زل زدم... دستشو به سمتم دراز کرد وبلندم کرد .
چشمام باز تر شده بود. چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم و سوار شدیم . 
آرمین با غر غر گفت :
_ مریضی اینهمه به خودت فشار میاری وقتی نمیدونی چی به چیه ؟! ... هنوز هیچی نشده داشتی خاکش میکردی و یه لیوان دوغ آبعلی هم روش ... بابا این میشایی که من میشناسم به این راحتیا جون به عزرائیل نمیده ....
مثلا میخواست با این شوخیاش حال و هوامو عوض کنه اما یک اخمی به حرف اخرش کردم که سریع خودشو جمع کرد و لب پایینشو گاز گرفت و با چشم و ابرو ازم طلب بخشش کرد .
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و زیر لب با حرص غریدم :
_ فقط پیداش بشه ، خودم میدونم چیکارش کنم ...
وقتی ارمین ماشینو نگه داشت چشمامو باز کردم . جلوی یه سوپری نگهداشته بود . گفت :
_ میرم یه چیزی بگیرم بخوریم والا خودمون زودتر تلف میشیم ...
نزدیکای هفت صبح بود و از نصف شب همینطور یه بند داشتیم میگشتیم . حق داشت گرسنه ش باشه . معده ی خودم هم خالی خالی بود ، با اینحال گفتم :
_ من چیزی نمیخورم واسه خودت بگیر ...
_ تو غلط میکنی...
_ عمرا نمیتونم الان چیزی بخورم . 

با اینحال دو تا ساندویچ سرد هوکامه با نوشابه و چیپس و کیک خرید .... خودش هم اولش نخورد اما کم کم چیپس و باز کرد و شروع کرد.

نزدیکای ظهر بود که ارمین گفت :
_ بی فایده ست . اگه بیمارستان باشه خودشون زنگ میزنن میگن اونجاست .
گفتم :
_ تو برو خونه . من خودم میگردم . 
نچی کرد و گفت :
_ بیا بریم خونه یه استراحتی بکنیم . عصری دوباره میگردیم . اینطوری که از پا در میایم .
حق داشت ، خودم هم با تمام اصرارم دیگه نایی نداشتم . آرمین و جلوی خونه ش پیاده کردم و خودم رفتم سمت خونه ی خودم . به سکوت و یه کم آرامش احتیاج داشتم که تو خونه ی بابام پیدا کردنش سخت بود . اما با رسیدن به خونه تنها کاری که نمیتونستم بکنم همون استراحت بود . یه ربعی با حالت عصبی تو خونه قدم زدم اما بالاخره طاقت نیاوردم و دوباره از خونه زدم بیرون . اینبار فقط نگران نبودم ، به خاطر فکری که دوباره داشت تو مغزم وول میخورد عصبی بودم . اخرین اس ام اسی که از میشا بهم رسیده بود و باز کردم و آدرس مهراب و نگاه کردم . هنوز زیاد به خیابونا اشنایی نداشتم مجبور شدم سر راه آدرس و از چند نفر بپرسم . اما بالاخره رسیدم جلوی در خونه ش . اونقدر عصبی بودم که بعد از دو بار زنگ زدن دستمو گذاشتم رو زنگ و بلند نکردم که یه دفعه صدای متعجبش از آیفون بلند شد :
_ چه خبره ؟! 
داد زدم :
_ بیا پایین ....
_ شما ؟!
_ میگم بیا پایین ...
گوشی رو گذاشت و چند دقیقه بعد اومد بیرون ، با تعجب نگاهم میکرد . من هم چند لحظه با غیض نگاهش کردم اما یه دفعه یقه شو گرفتم و کوبیدمش به دیوار و از بین دندونام گفتم :
_ میشا کجاست ؟!
با گیجی گفت : هی هی ...داری چیکار میکنی ؟ یقه رو ول کن ...
با صدای بلند تری داد زدم : میشا کجاست ؟!
یقه شو از دستم ازاد کرد و با قیافه ای در هم گفت :
_ چه خبرته ؟ ... من از کجا بدونم ؟!
پوزخند تلخی زدم و گفتم : میدونی ، خوبم میدونی ... داخله ؟!
چشماشو باریک کرد و پرسید : اصلا تو واسه چی اینقدر میشا میشا میکنی ؟! 
بی توجه به سوالش اینبار با صدای خفه ی پر خواهشی گفتم : از دیشب تا حالا برنگشته خونه ، کجاست ؟
ابروهاشو با تعجب بالا انداخت و گفت : به من گفت مسافرته ....
_ مسافرت ؟! با کی رفته مسافرت ؟
_ با خانواده ش ...
نگاه متعجبی بهش انداختم ، 
_ خانواده ش نگرانشن ....با خانواده ش نرفته ....شاید با دوستاشه ، نمیدونی با کدوم دوستاش رفته ؟! ....
اونم گیج شده بود ، سرشو خاروند و گفت :
_ نمیدونم پریشب بهم گفت مسافرته ، گفت واسه عروسی رفته مسافرت ....
پریشب که مراسم نامزدیمون بود ! پس این مهراب که کلا از مرحله پرت بود . احتمالا میشا یه مشت دروغ تحویلش داده بوده . دیگه مغزم کار نمیکرد . سرم داشت از درد میترکید . پیشونیمو فشار دادم و راه افتادم سمت ماشینم . مهراب هم پشت سرم راه افتاد و با نگرانی پرسید :
_ یعنی بی خبر رفته ؟!
نرسیده به ماشین گوشیم زنگ خورد . شماره ش ناشناس بود . با صدای خش داری جواب دادم : بله ؟!
_ آقای هامین هدایت ؟!

_ خودمم...
_ دیشب خانومی به اسم میشا مودت اوردن بیمارستان ما . اگر ممکنه هر چی سریعتر تشریف بیارید بیمارستان ِ ...

دستمو به سقف ماشین گرفتمو چشمامو بستم . نمیدونستم الان باید خوشحال باشم یا نگران . دندونامو رو هم فشار دادم تا خشممو کنترل کنم اما بالاخره هم نتونستم مهارش کنم و با صدای بلندی داد زدم :
_دیشب اوردنش ، شما الان زنگ میزنین ؟!
صدای خانوم پشت خط عصبی شد و گفت :
_ درست صحبت کنین اقا . از دیشب بیهوش بود ، ما هیچ مدرکی ازش نداشتیم . الان چند دقیقه ای هست بهوش اومده و شماره ی شما رو داد ...
بین حرفش پریدم :
_ حالش خوبه ؟!
_ حال عمومیش خوبه ... اما باید هر چه سریعتر بیاید رضایتنامه شو امضا کنید تا جراحی بشه ...
یه لحظه نفسم حببس شد اما سریع گفتم : ادرس و بدید ...
بی توجه به مهراب که پشت سرم بال بال میزد در ماشین و باز کردم و سوار شدم . اما لحظه ی اخر نمیدونم چرا دلم سوخت که شیشه رو پایین دادم و گفتم :
_ حالش خوبه ....
شاید دوست نداشتم هیچ کس حتی دشمنم حالی که من از دیشب داشتم و داشته باشه . حال افتضاحی بود .
مهراب خودشو اویزون شیشه کرد وگفت: 
_میشه بهم زنگ بزنی و بگی؟
لبمو گزیدمو گفتم:
_ خواست خودش زنگ میزنه... وشیشه رو کشیدم بالا !

با اینکه به اون گفته بودم حالش خوبه اما خودم از حرفم مطمئن نبودم و بدجور استرس داشتم . قرار بود ببرنش اتاق عمل ، پس حالش زیاد هم خوب نبود . تا جایی که میتونستم با سرعت میروندم . بین راه به خونه ی عمو هم زنگ زدم تا از نگرانی درشون بیارم و ادرس بیمارستان و بهشون دادم . بیمارستان به خونه ی عمو نسبتا نزدیک بود . و من اگه یه جو عقل داشتم از دیشب میرفتم بیمارستانای دور و بر خونه ی عمو رو بگردم نه اطراف باشگاه و خونه ی پرهام . البته تو برنامه م بود که بعدش برم اون اطراف و بگردم اما باید زودتر از اینا به فکر میوفتادم . 
به محض رسیدن به بیمارستان و معرفی خودم پرستاری ازم پرسید که چه نسبتی با میشا دارم و سریع برگه ای رو جلوم گذاشت و گفت باید امضاش کنم تا ببرنش اتاق عمل ، وقتی ازش پرسیدم مشکل چیه گفت بهتره با دکترش صحبت کنین ، گویا واسه پای راستش مشکل جدی بوجود اومده ...در حال پر کردن فرم بودم که عمو و خاله و مامان و مارال و بقیه هم رسیدن و دور و برمو شلوغ کردن و به محض اینکه فهمیدن میشا کجاست زودتر از من رفتن سمت اورژانس . من هم بعد از امضای فرم مسیری که اونا رفته بودن و گرفتم و با اضطراب به اون سمت راه افتادم . با ورود به اونجا بدون توجه به بقیه که دور تختشو شلوغ کرده بودن ، واسه خودم راه باز کرد م و سریع دستمو دور شونه هاش حلقه کردم و به خودم فشارش دادم . حتی به خودم فرصت ندادم که قیافه ش و درست ببینم . تنها چیزی که برام مهم بود این بود که چشمای عسلی قشنگش باز بود . زیر گوشش با صدای گرفته ای گفتم : 
_ تو که منو کشتی ...
بوسه ی طولانی ای روی موهاش گذاشتم و سرشو دوباره گذاشتم رو بالش و پیشونیش و با انگشت شستم ناز کردم . سمت دیگه ی پیشونیش بخیه خورده بود . یه دستش تا ارنج توی گچ بود و یه دستش تا ساعد کامل باند پیچی شده بود . بین همه ی اونای دیگه که دور و برش بودن و هر کسی چیزی میگفت داشت با تعجب به من نگاه میکرد . بهش لبخندی زدم و بازومو گذاشتم بالای سرش و خم شدم سمتش . زیر لب پرسیدم :
_ خوبی ؟! 
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم : دیدی پیدات کردم؟؟؟
بیحال بود. سابقه نداشت اینطوری بی حال ورنگ پریده ببینمش. زیر چشمهاش گود و کبود بود... گونه اش فرو رفته بود و چندتا خراش به جز اون بخیه روی صورتش بود . با لبخند نوک بینی شو بوسیدم که باعث شد اخم کنه و دست باند پیچی شو بالا بیاره و اخ خودشو دربیاره ... 
اروم گفتم: 
_حالا مجبوری پاکش کنی تا دستت درد بگیره ؟!
با اخم بهم نگاه کرد... دوباره خم شدم و نوک بینی شو بوسیدم و با خنده گفتم:
_ جرات داری پاکش کن
دستشو با احتیاط بالا اورد و با سر انگشت بینی شو پاک کرد وابروهاشو دوبار برام بالا داد که باز ناله اش دراومد و چشمهاشو محکم روی هم فشار داد.
با ناراحتی نگاهش کردم. اخه ببین چه بلایی سر خودش اورده که هرکاری میکنه دردش میگیره! بگیرم بزنمش ... اه ...!
با استرس گفتم:
_ چرا حرف نمیزنی؟
با صدای خش داری گفت:
_ اگه تو مهلت بدی حتما !
برای اولین بار بعد از اینکه خدا دوباره بهم دادش حرف زد!افتخار داد صداشو بشنوم .
لبخندی زدم ونفس راحت تری کشیدم .
کنجکاو بودم بدونم چرا به من زنگ زده اما پرسیدم :
_ شماره مو حفظ بودی ؟ ...
_ شماره ت آسونه ....نمیخواستم از بیمارستان زنگ بزنن خونه ، به خاطر بابا . 
عمو با شنیدن این حرف دستی به موهاش کشید و پیشونیشو بوسید . اما مشخص بود که بهش هیجان وارد شده چون یه دستش رو قلبش بود . 
تو همون لحظه دکتر وارد شد و گفت :
_ دورشو خلوت کنین . باید منتقلش کنیم اتاق عمل ...
با شنیدن این حرف همه های و هویشون شروع شد . من سریع خودمو به عمو رسوندم و دستمو رو شونه ش گذاشتم و گفتم :
_چیزی نیست . واسه استخون پاش یه مشکل کوچیک بوجود اومده ....
به هر حال واسه عمو لازم بود یه کم از حقیقتی که پرستار در مورد پای میشا بهم گفته بود و پنهان کنم . بعدش از دکتر خواستم چند لحظه تنها باهاش صحبت کنم و ازش پرسیدم :
_ دقیقا مشکل پاش چیه ؟
دکتر گفت :
_اینطور که عکس برداری ها نشون میده نازک نی و درشت نی پای راستش شکسته و باید پلاتین گذاری بشه ... 
_ اوه ....مشکلی براش پیش نمیاد ؟ میتونه مثل قبل راه بره ؟....
دکتربا لبخند گفت :
_ اجازه بدید اول جراحی رو انجام بدیم بعد در این مورد نظر بدیم . ولی به احتمال زیاد بعد از حدود یک یا دو سال میتونه پلاک رو در بیاره و مشکل خاصی نخواهد داشت . 
قبل از اینکه برگرده و بره سریع با نگرانی پرسیدم :
_بیهوشش میکنید ؟!
بازم لبخندی زد و دستشو روی شونه م گذاشت و گفت :
_ مشکلی نیست پسر جان ...
کاش من هم ذره ای از خونسردی این دکتر و داشتم . وقتی تخت میشا رو به سمت اتاق عمل حرکت میدادن شونه های خاله رو که بدجوری داشت گریه میکرد و گرفتم و پیش خودم نگهش داشتم و رو به میشا که در حالی که دور میشد نگاهش به من بود با لبخند چشمکی زدم . دیگه سرش کاملا برعکس شده بود تا بتونه منو ببینه . منم همونطور که شونه های خاله رو گرفته بودم اروم اروم پشت سر تخت راه افتادم . اما لحظه ی اخر که میخواستن ببرنش پشت در ورود ممنوع نتونستم نسبت به نگاه خیره ی میشا بی تفاوت باشم و به سمتش رفتم . چند لحظه نگاهش کردم و بعد پیشونیش و بوسیدم و گفتم : منتظرتم ... احساس راحت شدن میکردم .
با لبخند کجی گفت: باش تا اموراتت بگذره...
خندیدم و با سر انگشت گونه اشو نوازش کردم.
اروم لبخندی زد... خیلی عمیق نبود چون میدونستم حتما صورتش خیلی درد میکنه همونی هم که زد بیشتر از استانه ی دردش بود.
اهسته گفت: نیومدم حلالم کن...
خواستم حرفی بزنم که پرستار شروع به حرکت دادن تخت کرد و میشا با همون صدا ی خش دار گفت: هامین اون عینکی که تو دوازده سالگی خریدیش و هیچ وقت گم نکردی... تو اتاقم زیر تختمه ... برش دار.
چشمام پر اشک شد...درها به روم بسته شد و گفتم : اخه دیوونه عینک فدای سرت ... تو بیا بیرون ببین چه بلایی سرت میارم!
نفس راحتی کشیدم وبا پشت دست اشکی که میخواست رو صورتم بیاد پایین و پاک کردم . خانواده نشسته بود درست نبود این بچه بازیا !
دیگه خبری از اون خفقانی که از دیشب همه ی وجودمو گرفته بود نبود . میشا توی هیچ سردخونه ای نبود . میشا حالش خوب بود . و من خیال نداشتم بذارم دیگه از جلوی چشمام دور شه . دیگه نمیذاشتم . دیگه مطمئن بودم که اگه میشا نباشه هیچ چی ِ زندگی رو نمیخوام . 
«قسمت بیست ویکم»
به سختی پلکهای بهم چسبیدمو باز کردم... مخم الارم میداد اینجا بیمارستانه... یعنی بیمارستانه مگه این که خلافش ثابت بشه!
به مخم یه زبون درازی کردم وگفتم: پ ن پ اومدیم رستوران دو تا پیتزا سفارش بدیم! 
حس میکردم چسبیدم به تخت... دلم اب میخواست... دهنم بوی بد میداد و خشک بود.
عجیب میخواستم یه کش وقوس برم و ترق ترق کمرمو بشنوم... صورتم دیگه درد نداشت... اما حس میکردم پاهام کلا حسی نداره... خواستم سرمو بالا بیارم تا ببینم چی به چیه که با وجود گردنبندی که محکم خفتم کرده بود امکان پذیر نبود... ای تو روح اون راننده. الان من نمیخوام طاق باز بخوابم. وای چه صفایی میده ادم به پهلو بخوابه یه بالش و بغل کنه زانوشو تو شیکمش جمع کنه... ای خدا ... الان من حالم اینطوری خوابیدم...!
درد نداشتم اما عجیب کوفته و کرخت بودم...
ای خدا داشتم زندگیمو میکردما...
کسی تو اتاق نبود. صدای بیب بیب همچین رو مخم اسکی میکرد میخواستم بزنم تو شیشه ی مانیتورش... بابا یه اهنگ بیانسه نشون ادم بدین این خط سبزا چیه ادم دلش میگیره... 
یه ذره به کارکرد قلب ناز و خوشگلم نگاه کردم و بعد به چکیدن قطره های سرم... چشمامو بستم که دوباره بخوابم اما صدای بیب بیب نمیذاشت.
اخه اینجا بیمارستانه؟ یه زنگ نیست یه خبری یه هویی یه دادی یه آهایی... خودم که نمیتونم... اخه یه پرستار نباید واسته بالا سر من یه هات شکلات دست من بده... من الان گشنمم هست.
یعنی واقعا هیچ کدوم جز مامان و بابا و خاله و عمو رسول و ارمین وفرناز شعور اینو نداشتن که یکیشون باید پیش من بمونه یه اب دست من بده؟؟؟بجز این دسته بقیه به شدت بیشعور تشریف دارن!
ای بابا... چشمم و به در دوختم ومنتظر شدم یکی بیاد... من حتما باید بمیرم تا اینا بیان سراغم؟
با باز شدن در نیشم باز شد... یه پرستار خوشگل سورمه ای پوش اومد و تو ... ای خدا چی میشد چهارتا پرستار مرد تو این بیمارستانا کار میکردن دل ما جوونا خوش بشه... کاش من پسر بودم الان این با اون موهای مش کرده اش منو زنده میکرد. حیف هم جنستم... لبخندی بهم زد وگفت: بالاخره بیدار شدی؟
نمیتونستم جوابشو بدم دهنم خیلی خشک شده بود.
پرستار یه چیزایی و چک کرد و میخواست بره که با یه صدای کاملا خفه که خودمم نشنیدم گفتم: خانم...
نگاهم کرد وگفت: چیزی میخوای؟
به سختی گفتم:
-من گشنمه!
پرستاره خندید وگفت: عزیزم این سرم تغذیه است... تا ده ساعت نباید چیزی بخوری... بخصوص با این دیر بهوش اومدنت ... هشت ساعتش گذشته دو ساعتم روش...
اخم هام تو هم رفت وگفتم: کسی از خانواده ام ....
پرستار: چرا... همه پشت در اتاقن... ولی تو الان تو مراقبت های ویژه هستی... منتقلت کردیم بخش می بینیشون... 
-کی؟
پرستار: وای وای چه عجله ای داری دختر... به زودی... الانم بهت یه مسکن زدم راحت میخوابی... 
نفس عمیقی کشیدم و اون ازا تاق رفت.
الان منو ضعف میگرفت کی به دادم میرسید؟؟؟ یادم افتاد نتیجه ی عمل پامو نپرسیدم... بیخیالش فوقش یا قطعش میکنن یا فلج میشم دیگه... والله. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست... اینطوری نه مهراب منو میخواد هامینم که از اولش منو نمیخواست ... پس خیالی نیست... 
حس کردم دیگه نمیتونم چشمهامو باز نگه دارم...پلکهام سنگین شدند و دیگه متوجه چیزی نشدم.
چشمامو باز کردم... 
با دیدن اعجوبه ی قرن نفسمو فوت کردم... 
هامین لبخندی زد و دستمو گرفت و خیلی لوس گفت: چطوری خانم خانما...
چشم غره ای بهش رفتم و جوابشو تو دلم گفتم: ایش... حالمو بهم نزن.
دستمو از دستش بیرون کشیدم که حس کردم سوختم... زخم روی دستم عجیب تیر میکشید.
هامین اخمی کرد و من یه نگاهی به اتاق کردم... جز من و خودش کسی تو اتاق نبود.
با کلافگی با صدای خش دار وگرفته ای گفتم: مامانم کوش؟
هامین شونه هاشو بالا انداخت وگفت: با اصرار من رفتن خونه.
سرمو روی بالش جابه جا کردم... زانوی پای چپم تیر میکشید... ساق پای راستمم همینطور سنگین بود و گز گز میکرد.
یه نفس عمیق دردناک کشیدم ولبمو گزیدم. 
هامین اروم گفت:خوبی...
جوابشو ندادم و ادامه داد: برم پرستار و خبر کنم...
پوفی کشیدم وبا غرو لند گفتم: کی به تو گفته اینجا باشی؟
هامین دست به سینه گفت: خودم...
دلم میخواست جیغ بزنم خیلی غلط کردی!

 

سرمو به سمت پنجره چرخوندم... از اون گردنبند خفه کننده خبری نبود.
یه حس بدی داشتم... ساق و زانوی پاهام سنگین و دردناک بود... سخت نفس میکشیدم... یعنی با هر نفس قفسه ی سینه ام تیر میکشید... حضور هامین هم بیشتر اعصابمو متشنج میکرد.
درحالی که حس کردم داره دستمو نوازش میکنه با حرص دستمو پس کشیدم و جیغم دراومد... چنان روی ساعدم سوخت که انگار اتیش گرفتم... 
اشک تو چشمام جمع شده بود.
هامین با هول گفت: چته ؟
لبمو گزیدم که هامین گفت: دستت چهارده تا بخیه خورده... یه دقه اروم بخواب.
-اه ه ه ه... من نمیخوام تو اینجا باشی...
هامین ابروشو بالا دا دوگفت: مگه به خواست توئه؟
چشمهامو روی هم فشار دادم و گفتم: برو بیرون.
هامین: اینو جدی گفتی... ؟
- برو بیرون ...
هامین: میرما...
-اره برو... حوصله ی تو رو ندارم.
هامین دست به کمر ایستاد وگفت: باشه ... پس من رفتم... و خم شد و کتش وبرداشت و اروم گفتم: به سلامت...
هامین از اتاق خارج شد.
خاک بر سر جدی جدی رفت.
اصلا چه بهتر... محتاط یه کمی خودمو جا به جا کردم روی تخت ... احساس تشنگی وضعف داشت منو میکشت.
تنم کوفته و کرخت بود. پاهام درد میکرد اما میتونستم تحمل کنم... دنبال یه زنگ بودم تا پرستار و صدا کنم... هامین واقعا رفت؟
یه سایه از زیر در میدیدم... پوفی کشیدم وگفتم: مامان... مارال... 
یعنی واقعا هیچ کس تو اتاق نبود؟ واقعا منو به امون هامین گذاشته بودن؟؟؟
هنوز سایه ی یه جفت پا رو اززیر در میدیدم.... خدا یه جو به این عقل نداده ... اروم صدا زدم: هامین؟
خیلی سریع در وباز کرد وگفت: بله؟
-زهرمار...
هامین دست به سینه ایستاد وگفت: تصادف کردی بی ادب شدی...
اروم دستمو بالا اوردم که پیشونیمو بخارونم اما حس میکردم ساعدم داره میسوزه... خارش پیشونیمم اعصابمو خرد کرده بود.
بد تر از همه این نگاه خیره ی هامین که میخواستم بزنم کورش کنم...
هامین لبخندی زد وگفت: ناراحتی من اینجام؟
-نمی بینی دارم از خوشحالی برات بندری میرقصم؟
هامین لبه ی تخت نشست وگفت: حال پدرت خوب نبود... منم اصرار کردم برگردن خونه عمو پرویز استراحت کنه... 
با نگرانی گفتم: بابام چش بود؟
هامین: هیچی ... نگران توبودن کچل...
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم: الان یعنی تو همراه منی ؟
هامین لبخندی زد وگفت: اره...
چشمامو ریز کردم وگفتم: پس بلند شو... 
هامین با تعجب بلند شد وگفت: چی شده؟
-بیا بالا سر من...
هامین با چشمهای گرد شده بالای سرم اومد و گفتم: انگشت اشاره اتو بیار بالا...
هامین: میخوای چیکار کنی؟
-هیچی میخوام خواهش کنم انگشتتو بکنی تو چشمم...
هامین مسخره گفت: فکر کردم میخوای انگشتمو بکنی تو دماغت!
از حرفش خندیدم وگفتم: بجنب دیگه مردم...
هامین با بهت گفت: انگشتمو بکنم تو دماغت؟
خندیدم وگفتم: عجب خری هستی ها... بالای ابروم رو پیشونیمو بخارون... دستم درد میکنه... بالا نمیاد.
هامین: اهان...
بهش نگاه میکردم که اروم انگشتشو روی پیشونیم کشید.
با حرص گفتم: نگفتم نازم کنی... گفتم بخارونش...
هامین یه ذره نوازششو محکم تر کرد.
-اینطوری بیشتر داری قلقلکم میدی هامین... نخواستم برو اون ور... به سختی گردنمو بالا اوردم و با بانداژ ساعدم پیشونیمو خاروندم...

هامین روی صندلی کنار تختم نشست و در سکوت زل زد به من.
نفس کلافه ای کشیدم وگفتم: چیه؟
هامین شونه هاشو بالا انداخت وگفت: هیچی...
-من گرسنمه...
هامین لبخندی زد وگفت: الان غذاتو میارم...
و از اتاق خارج شد و کمی بعد هم برگشت... غذارو روی میزی که پایین تخت بود گذاشت و تخت من و کمی بالا داد.
میزو به سمتم کشید و گفت: خودت میتونی بخوری...؟
یه دستم تا ارنج تو گچ بود... اون یکی هم که تا ارنج باز بانداژ بود.
بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم.
لبخند کجی زد وگفت: خوب نمیتونی... قاشق وتوی سوپ کرد و به سمت دهنم گرفت.
گردنمو خم کردم و خوردم. زبونم سوخت... ولی به روم نیاوردم... نمیدونم چرا نگفتم قبل اینکه اون قاشق وبذاری تو دهنم فوتش کن... 
یه جوری نگام میکرد... زیر چشمهاش گود بود... ته ریشم داشت.
کلا ژولیده بود... قاشق دوم وجلو گرفت و گفتم: پنج دقیقه دیگه میخورم...
هامین: چرا؟ مگه گرسنه ات نبود؟
-حالا ده دقیقه دیگه میخورم...
زبونم داشت میسوخت ولی حرفی نزدم... 
به هامین نگاه کردم...
بهم خیره شد وگفت: چیه؟
-چرا موندی؟
هامین: اینقدر حضورم عذاب اوره؟
اخم کردم وگفتم: دلیل موندنتو درک نمیکنم.
هامین موهاش و پنجه عقب فرستاد وگفت: گفتم که ...
میون حرفش پریدم وگفتم: یعنی فقط بخاطر خستگی خاله و بیماری قلبی شوهرخاله ات پیش دختر خاله ات موندی؟
هامین نگاهشو به زمین دوخت وگفت: اره... از نظر تو اشکالی داره؟
-این موندن بی منظوره مگه نه؟
هامین با یه لحن قاطع گفت: اره... کاملا بی منظوره... من فقط بخاطر خستگی خالم و بیماری قلبی شوهرخاله ام پیش دختر خاله ام موندم...!
یه نفس عمیق کشیدم که سینه ام تیر کشید...
چشمهامو بستم و سرمو روی بالشم تکیه دادم.
به سقف و دو ردیف مهتابی زل زدم وفکر کردم اره نبایدم منظوری داشته باشی... تو چه ساده ای که فکر کردی اون میتونه منظور داشته باشه ...! لابد خاله مستان ازش خواسته... 
خمیازه ای کشیدو بهش نگاه کردم.
ظرف سوپ و برداشت وگفت: بیا بخور...
بی هوا گفتم: هنوز سرد نشده...
باتعجب گفت: داغ بود؟
سرمو پایین انداختم وگفت: پس چرا نگفتی؟
جوابشو ندادم... هنوز ذهنم روی اون بی منظور موندنش گیر کرده بود!
هامین خودشو جلوتر کشید وگفت: سوختی؟
بهش چشم غره رفتم و هامین قاشق وپرکرد وفوتش کرد وگفت: بیا حالا بخور دختر خوب زودتر میگفتی ...
-من نی نی کوچولوئم؟
هامین: فعلا که هستی... برات پیش بند بزنم؟
وخودش خندید.
با حرص گفتم: میدونی خیلی زشته که کسی و به این حال افتاده مسخره اش کنی!
هامین لبخند کجی زد وگفت: بابا من که دارم عین بچه ی ادم بهت غذا میدم... 
-میخوام ندی...
هامین: بیا بخورش دیگه... خوشمزه است.
-تو خودت شام خوردی؟
هامین: تو نگران شام خوردن منی؟
رک گفتم: اره... 
هامین لبخند محوی زد وگفت: اره خوردم. حالا بیا بخور... دیگه خیلی سرد بشه بدمزه میشه...
-فکر کردی خیلی خوشمزه است؟
هامین: دهنتو باز کن...
شکلکی دراوردمو دهنمو باز کردم... هامین قاشق قاشق میذاشت تو دهنم... !!! هم خنده ام گرفته بود هم اون سوپ بد مزه ی بیمارستانی ابکی بهم حال میداد.
یعنی می ارزید به صد تا چلو کباب... تو خوابم نمیدیدم یه روزی ازدست هامین غذا بخورم.
در اتاق باز شد... پرستار قد کوتاهی که صورت گرد و ابروهای پیوسته داشت وارد شد و با لبخند مصنوعی گفت: حالت چطوره؟
به سمتم اومد تا فشارمو بگیره ... دست بانداژ شدم درد داشت بخصوص با باد شدن فشار سنج میخواستم بمیرم...
زود کارشو تموم کرد وسرمم و دراورد وگفت: خوب بهتری... علائمت هم طبیعیه...
لبهامو ترکردم وگفتم: وضع پاهام چطوره؟
پرستاره: خدا روشکر که خوبه... مگه دکترت قبل عمل برات توضیح نداد؟
-چرا....
به جای جواب پرستار... 
هامین گفت: خوشبختانه عملت خوب بوده... چهار هفته ی دیگه هم گچ پاهات باز میشه...
پرستاره سری تکون داد وبعد از چند سفارش کوتاه از اتاق خارج شد.
هامین غذامو داد و بعد از تموم شدن غذام همونجور که لبه ی تخت نشسته بود پرسید: خوب...
-خوب چی؟
هامین: نمیخوای بگی چطوری این بلا سرت اومد؟
نفس عمیقی دردناکی کشیدم و هامین گفت: اگه خسته ات میکنه الان نمیخواد بگی... 
هامین روی صندلی نشست و پاهاش و دراز کرد ولم داد...

هامین روی صندلی نشست و پاهاش و دراز کرد ولم داد... به من لبخندی زد وگفتم: مامان وبابام خیلی ناراحت بودن؟
هامین: توقع داشتی نباشن؟
-نمیدونم...
هامین: میدونستی اخر هفته قراره برن سفر؟
-مشهد؟؟؟
هامین : نچ... کربلا.
با تعجب گفتم: من نمیدونستم... 
هامین: مثل اینکه از طرف مسجد محلتون اسمشون دراومده...قرار ه اخر هفته برن...
- عین دو تا کبوترعاشق چه خوشن واسه من...اما با این حال بابا میخوان پاشن کجا برن ؟ واسه بابا خوب نیست با این حالش بره مسافرت ...
هامین خندید وگفت: خاله برات نذر کرده ... برای همین میخوان برن... برای عمو هم نذر کرده بود... به قول خاله طاهره دو تا بلا از سرتون بخیر گذشته. عمو هم میگه نباید به خاطر اون قیدشو بزنن .میگه حالم خوبه .
سرمو روی بالش گذاشتم و به رو به رو نگاه کردم.
هامین اهسته گفت: میشا...
خودمو به نشنیدن زدم... نمیدونم یه مرضی بود که میخواستم دوباره صدام بزنه... اما نزد. یعنی خودمو لعنت کردم چرا نگفتم بله ... الان چی میخواست بگه؟؟؟ اصلا نگه ....
بهش نگاه کردم... داشت به من نگاه میکرد ...
-شاخ دراوردم یا دماغم دراز شده؟
هامین پوفی کشید و گفت: دیشب یه آن فکر کردم شاید مرده باشی...
خندیدم وگفتم: به ارزوت نرسیدی... 
هامین اخم کرد وگفت: این چه حرفیه...
-حالا ناراحتی زنده ام؟
هامین با اخم گفت: ادامه نده...
-چرا؟ برای تو چه فرقی میکنه...
هامین:میشا بس کن...
-واقعا برات مهمه... ؟
هامین ابروهاشو بالا داد وگفت: نباید باشه؟
-تو این دوازده سال هم میشد که من بمیرم... و فکر کنم اگر خبر مرگم به گوشت میرسید عمرا فرانسه رو ول میکردی وتو مراسم ختمم شرکت میکردی!
هامین کاملا جدی گفت: تمومش کن... 
پوزخندی زدم وبه سقف خیره شدم... حوصله ام سر رفته بود.
فکری تو سرم رژه میرفت... دوست داشتم به زبون بیارمش و ازش بپرسم... نمیدونم چرا اینقدر کنجکاو شده بودم... اهی کشیدم وپرسید: درد داری؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم و بدون اینکه به سوالش جوابی بدم ،گفتم: تو فرانسه دوست دختر داشتی؟
هامین یه لحظه شوک شد اما بدون هیچ فکری صریح وبدون مکث گفت: اره...
از اره ای که گفت یه جوری شدم.
نمیخواستم اینقدررک بشنوم...!!!

-خوشگل بود؟ 
هامین: بد نبود...
-دوستش داشتی؟
هامین: خوب اره...
لبمو گزیدم و پرسیدم: چرا باهاش ازدواج نکردی؟
هامین: برای ازدواج نمیخواستمش... 
با اخم به هامین نگاه کردم وگفتم: باهاش رابطه داشتی؟
هامین شونه هاشو بالا انداخت وگفت: مهمه؟
-اره...
هامین چشمهاش برقی زد وگفت: چرا باید برات مهم باشه که پسرخاله ات که دوازده سال تو فرانسه بوده و تو رو فراموش کرده با دختری رابطه داشته یا نه؟
-تو منو دوازده سال فراموش کردی. نه من تو رو...
رومو ازش گرفتم و گفتم: نمیخوای جواب بدی اصرار نمیکنم...
هامین:چرا میپرسی؟
-از بی حرفی... حوصله ام سر رفته خوابم نمیاد... 
هامین: توجیه خوبیه...
کمی تکون خوردم و هامین گفت: اسمش جسیکا بود... خوشگل بود با تربیت غرب ... همخونه بودیم.
همخونه؟ تا تهشو خوندم... !
هامین دیگه ادامه نداد... دونستن اینکه به ادامه ی بحث علاقه ای نداره کافی بود... 
مدتی به سکوت گذشت... درد پام عذاب اور شده بود ... دیگه کم کم از استانه ی تحملم خارج بود...
هامین بهم نگاه کرد وگفت: چرا اینقدر وول میخوری؟
عرقی رو پیشونیمو به سختی با سر انگشت دست گچ گرفته ام پاک کردم وگفتم: هیچی...
هامین هومی گفت و خمیازه ی بلند بالایی کشید.
از روی صندلی بلند شد وروی مبلی که کنار تختم قرار داشت خودشو پرت کرد و روش دراز کشید.
دستهاشو زیر سرش قلاب کرد و به سقف نگاه کرد.
-هامین؟
هامین: بله...
یاد بگیر ... مثل تو مرض نداره جواب نده...!
-چرا اینجایی...
هامین به پهلو غلت زد ودستشو زیر سرش گذاشت وگفت: اینقدر ناراحتت میکنه؟
-نمیدونم...
هامین: میشا؟
باز زورم اومد جواب بدم... ولی بهش نگاه کردم و هامین گفت: مهراب خیلی نگرانت بود...
با تعجب گفتم:تو از کجا میدونی؟
هامین نگاهشو ازم گرفت وگفت: بعدا بهش یه زنگ بزن... 
-باشه...
هامین :چند وقته میشناسیش؟
-یک ساله... 
هامین: چطوری باهم اشنا شدین...
حالا نوبت اون بود که بپرسه؟؟؟
بدون اب وتاب گفتم: تو دانشگاه هم رشته بودیم... دوست دوست دوستم بود... 
هامین ابروهاشو بالا انداخت وگفت: دوستش داری؟
-اره...
هامین: اونم تو رو دوست داره؟
-اره...
هامین: پس خوشبخت باشید...!
-مرسی!!!
هامین: خوبه دو طرف همدیگه رو دوست داشته باشن ... 
-اره خیلی خوبه...
هامین اهمی کرد وگفت:زندگی تداوم داره...
-اره... 
هامین: مهراب اخرین انتخابته؟
-فکر کنم...
هامین لبخندی زد وگفت:یعنی مطمئن نیستی؟
-اون کسیه که فکر میکنم مرد زندگی منه... 
هامین : پس هنوز تصمیم قاطعی نگرفتی؟
-نه... ولی نظرم روش مثبته... 
هامین: اگه گزینه های بهتری پیدا بشه...
-ادم نقد و ول نمیکنه به نسیه بچسبه...
هامین:یعنی چی؟
-نمیخوام منتظر یه ادم بهتر از مهراب باشم ... تو این شرایط مهراب بهترین انتخاب برای منه...
هامین: مطمئنی نمیخوای چشماتو بیشتربازکنی؟
با خنده گفتم: تو کسی وسراغ داری؟
مسخره خندید و گفت: اره...

با خنده گفتم: تو کسی وسراغ داری؟
مسخره خندید و گفت: اره... 
چیزی نگفتم وهامین گفت:نمی پرسی کیه؟
-نه...
هامین:نمیخوای راجع بهش بدونی؟
-نه...
هامین:حتی کنجکاوم نیستی؟
-نه...
هامین: چرا؟
-چون من مرد زندگی مو انتخاب کردم...!
هامین: مهراب؟ تو که گفتی مطمئن نیستی...
-ازدواج تنها مسئله ی زندگیه که هیچ کس روش اطمینان نداره...
هامین: این تصمیم اخرته؟
-اره... 
هامین:نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
-نه...
هامین: یعنی مهراب اولین و اخرین انتخاب زندگیته؟
به هامین نگاه کردم وگفتم: مهراب اولین نیست اما اخرینه... میخوام برای یه بارم که شده پای یه تصمیم مهم زندگیم وایسم...
هامین : تصمیمای مهم باید مطمئن گرفته بشن...
-اره... 
هامین سکوت کرد و من هم دیگه چیزی نگفتم.
چشمهامو بستم ... کم کم خوابم برد ... نمیدونم چقدر گذشت که کسی تکونم داد... پلک هامو به سختی باز کردم... هامین بالای سرم بود.
اهسته گفت: چیه میشا؟ چرا ناله میکنی؟
-پام...
هامین تکرار کرد: پات چی؟
نمیتونستم حرف بزنم... چشمهام پر اشک شد ... از شدت دردش لبمو گاز گرفتم... نفهمیدم هامین کجا رفت... اروم برای خودم گریه میکردم... دلم هم درد میکرد... با ورود هامین و یه پرستار... چشمهامو بستم وسعی کردم صوت و اصوات درد الودمو تو دلم خفه کنم!
دوباره بهم سرم زدن و توی سرمم بهم مسکن تزریق میکردن... هرچند دردم وزیاد ساکت نمیکرد اما قابل تحملش کرده بود.
هامین با یه چهره ی خسته لبه ی تختم نشسته بود و پشت دستمو نوازش میکرد... نگاهش به من بود اما حواسش جای دیگه ...
-هامین؟
هامین: بله؟ بازم درد داری؟
-نه...
هامین:پس چی شده؟
-یه مشکل دیگه دارم...
هامین با ترس گفت: چی شده؟
نمیدونستم چطوری بگم... ولی دیگه باید میگفتم... چون یه چیزی بود که هم عذاب اور بود هم ازار دهنده هم دردناک ... کلا حس بدی بود!
بهش نگاه کردم و هامین گفت: چیه میشا؟
چشمام پر اشک شد با بغض گفتم: کاش مامانم یا مارال اینجا بودن...
و زدم زیر گریه... یعنی دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم وگریه نکنم...
هامین با بهت گفت: چی شده؟
با گریه بهش زل زدم و گفتم: کاش تو اینجا نبودی...
هامین با حرص گفت:الان گریه ات بخاطر حضور منه؟
داشتم به هق هق میفتادم... هامین با کلافگی موهاشو کشید وگفت: هنوز درد داری؟
-نه...
هامین:پس چرا گریه میکنی؟
دماغمو بالا کشیدم وگفتم: حالم از خودم بهم میخوره...
هامین: میشا جان... بگو چی شده؟
پوفی کشیدم وگفتم: هیچی ...
هامین یه خرده نگام کرد و من پوفی کشیدم وگفتم: کمرم میخارید برطرف شد!
هامین اهانی گفت و من هم سکوت کردم... کی میخواست بفهمه من...
خوب شد پرستاره قبلش بهم گفته بود وگرنه از کلیه هام در عجب بودم... ولی عجیب درد داشت ... بدبختی روم نمیشد به هامین بگم بره یکی و صدا کنه بیاد چک کنه ببینه من چه مرگمه...

صبح با صدای همهمه ای چشمهامو باز کردم... با دیدن صبا متعجب گفتم: صبا...
صبا با گریه خودشو روم انداخت که یه جیغ بلند کشیدم...
صبا با ترس گفت: چی شد؟
-زهرمار. نمی بینی داغون شدم... این وحشی بازی هاتو ترک نکردی؟
طفلک بق کرد و درحالی که بغض کرده بود گفت: تو روحت میشا هممون داشتیم سکته میکردیم...
لبخندی زدم وگفتم: چه بهتر... قیافه اشو گریه نکن زیرچشمت سیاه میشه...
کنارم نشست و من با چشم به اطراف نگاه کردم و صبا با خنده گفت: دنبال پسرخاله ات میگردی؟
-کجاست؟
صبا: با مهراب وسیامک رفتن برات صبحونه بگیرن...
اوه لالا... چه لارج واقعا... من واقعا به داشتن چنین پسرخاله ای با داشتن چنین روحیه ی ورزشکاری افتخار میکنم!!!
صبا دستمو گرفت وگفت: حالا بگو ببینم چه بلایی سرت اومده...
دستشو یه خرده فشار دادم وگفتم: تصادف کردم ... 
صبا: راننده که فرار کرده!
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: مهم نیست من می بخشمش... 
و فکر کردم تقصیر خودم بود و عرفان که اونطور تو خیابون میدویدم... پس راننده مقصر نبود و بهش اجازه میدادم برای توی درد سر نیفتادن فرار کنه و از کسی که منو به بیمارستان رسونده بود واقعا ممنون بودم هرچند انگار اون هم فرار کرده بود!!!
صبا دستمو نوازش کرد و لبخندی بهش زدم وگفتم: لوس نشو صبا...
صبا: مهراب وقتی شنید گریه اش گرفته بود... باید بودی و میدیدی چطور تا اینجا رانندگی کرد.
-شماها از کجا خبردار شدی...
صبا:من دیشب همینطوری زنگ زدم خونتون حالتو بپرسم دیگه مارال بهم گفت ... منم صبح تو یونی اعلام کردم... خلاصه کلاس و پیچوندیم اومدیم ملاقات...
با تعجب گفتم: مگه راتون دادن؟
صبا: اوه نگهبانه همچین مهراب و دید فکر کرد اورژانس واجبه هیچی نگفت بهمون...
خواستم بخندم که قفسه ی سینه ام درد گرفت... 
با تقه ای که به درخورد از صبا خواستم تا روسری ای و که روی کت هامین افتاده بود وبهم بده...
با ورود سیامک ومهراب وهامین باهم لبخندی به چهره ی مهراب زدم .
مهراب جلو اومد وگفت: چه بلایی سر خودت اوردی...
زیر نگاه سنگین هامین نمیتونستم با مهراب راحت حرف بزنم. مهرابم یه جورایی بخاطر حضور سیامک و صبا معذب بود.
به چهره ی نگران ومغموم مهراب نگاه کردم و گفتم: من خوبم...
مهراب پوفی کشید وگفت: خودتو تو اینه ببینی هم همینو میگی... 
خندیدم وگفتم: گمجو من همیشه خوشگل بودم...
مهراب ابروهاشو بالا دادو یه لبخند کوچیک زد وگفت: برمنکرش لعنت.
با صدای تک سرفه ی هامین ، سیامک رو به من گفت: خوبه جفتتون هم تو نوبتید... یه بارمهراب یه بار تو... اون دفعه که میشا جور مهراب و کشید... مهراب این دفعه نوبت توئه!
هامین با اخم به من نگاه کرد ومهراب با لبخند گفت:مخلصشم هستم... 
براش زبون درازی کردم ومهراب اهسته گفت: هر وقت حالت بهتر شد باید باهم صحبت کنیم.
بهش نگاه کردم و گفتم:چی شده؟
مهراب لبخند مهربونی زد وگفت: فقط میخوام از یه چیزی مطمئن بشم همین...
-الان نمیگی؟

 

 

مهراب لبخند مهربونی زد وگفت: فقط میخوام از یه چیزی مطمئن بشم همین...
-الان نمیگی؟
مهراب با خنده گفت: نمیدونم هنوز راجع بهش تصمیم قطعی نگرفتم...
-راجع به گفتن و نگفتنت؟
مهراب اروم روم خم شد و زیر گوشم گفت: یه جورایی یه پل موفقیته...
چشمام برقی زدو گفت: چه جورایی؟
مهراب دیگه دیگه ای گفت و با حرص گفتم: اذیت نکن... بگو چی شده؟
مهراب لبخند کجی زد و گفت: برام از یه تیم روسیه ای دعوت نامه اومده... البته از یکی از تیم های دسته دوییش...
-والیبال...
تند گفتم:حالا میخوای قبول کنی؟
جواب مهراب و نشنیدم...
با جا به جایی هامین تو اتاق که اومده بود نزدیک تر تا بفهمه ما چی میگیم مهراب اروم گفت: یه چیز دیگه هم هست...
حس کردم نگاهش یه خرده تردید امیز شد ... 
-چی؟
مهراب: حالا بعدا صحبت میکنیم...
-الان بگو...
مهراب با خنده گفت: نه فضول... باشه بعدا.
باشه ای گفتم وورود یه پرستار که رو به هامین گفت:اقای هدایت مگه من نگفتم اینجا رو خلوت کنن.؟ وبا تشر وغر و لند همه رو بیرون کرد باعث شدنتونم درست و حسابی از مهراب وصبا وسیامک خداحافظی کنم.
دکتر اومده بود تا معاینه ام کنه... قفسه ی سینه ام بدجور درد میکرد و بنده ملتفت شدم که دو تا از دنده هام شکسته... دستم که تو گچه مچش دچار در رفتگی ویه ترک شده ... اون یکی دستم که به سلامتی دوخته شده... زانوم در رفته بود ... ساق پام هم توش پلاتین بود ... تقریبا خرد شده بودم... به قول دکتره همین ضربه مغزی نشدم شانس اوردم...! 
-اقای دکتر من کی مرخص میشم؟
دکتر که یه مرد چهل ساله بود و تو دستهاش حلقه نداشت و این فکر و تو سرم مینداخت که یه پیر پسره... گفت: اینقدر بهت بد گذشته؟
لبخند کجی تحویل اون چشمهای هیزش دادم وگفت: ان شالا به زودی... راستی این اقا پسر برادرته؟
با حرصی که ازا ون نگاه خیره اش میخوردم گفتم: خیر... همون موقع هامین وارد اتاق شد وگفتم: نامزدمه!!!
دکتره به طرز محسوسی جا خورد و نگاهشو ازم گرفت و گفت: که اینطور... ان شاالله تا پس فردا مرخص میشی!
اخمی بهش کردم هامین با نیش باز شده کنار تختم ایستاد ... پرستارو دکتر از اتاق خارج شدند و من رو به هامین پاتک زدم: دکتره چقدر هیز بود اه...
هامین خنده اش جمع شد و گفت: برای همین گفتی من نامزدتم؟
-حالم از این جور مرد ها بهم میخوره.
هامین با خستگی کش وقوسی اومد و چیزی نگفت... 
من به سقف زل زده بودم نمیدونم چرا مهراب یه طوری بود جدی و کمی اخمو... البته مطمئنم که نگرانم بود اما چی میخواست بهم بگه؟!!! دعوت از یه تیم... چه خوب... میدونستم این مهراب بازیش عالیه! حتی اگراز یه تیم دسته دو سه ی خارجی براش دعوت نامه بیاد!
به همراه هامین مشغول صرف صبحونه شدیم ... البته من که باید مایعات میخوردم هامین هم با کیکی درگیر بود.
روی تخت ولو شده بودم وبه سقف نگاه میکردم...
با حضور هامین بالای سرم ... با نگرانی بهش زل زدم... 
به سختی خودمو بالا کشیدم وگفتم: تو چرا این شکلی شدی؟
با تعجب گفت: چه شکلی؟
-دیشب اصلا خوابیدی؟
هامین: اره یه چرتی زدم...
-قیافه ات که نشون نمیده...
هامین ابروهاشو بالا داد وگفت: حالا تو چرا این ریختی شدی؟
-چه ریختی؟
هامین: الان نگران منی ؟
چینی به دماغم انداختم وگفتم: واه... پسرخاله نباشم؟ ریختتو تو اینه نگاه کن... وحشت میکنه ادم. هرکی ندونه فکر میکنه خدایی نکرده عزرائیل بالا سرت وایستاده...
هامین خندید وگفت: تو که از خداته من یه طوریم بشه ...
-چرا باید از خدام باشه؟ و با لحنی کاملا عصبانی وحرصی و غیظی گفتم: هامین بعضی وقتا دلم میخواد بگیرم بزنمت... برای چی باید چنین چیزی بخوام؟؟؟
هامین شونه هاشو بالا انداخت وگفت:محض شوخی گفتم...
-میخوام صد سال سیاه شوخی نکنی... برو بگیر بخواب. ریختشو... ششش... از این به بعد همراه کسی تو بیمارستان شدی یه ریش تراش هم با خودت بیار...
هامین خندید و روی مبل خودشو پرت کرد. قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنم خوابش برد... به چشمهای بسته اش نگاهی کردم... عین بچه ها میخوابید... حالا من حوصلم سر میره ... خوب دیشب و ازت گرفتن که نخوابیدی؟؟؟
یه ذره دهنش باز بود... وقتی پلکهاشو می بست مژه هاش زیر پلکش سایه مینداخت... قیافه اش تو خواب مهربون و معصوم بود... اخی!!!
اهی کشیدم وفکر کردم جدی جدی داشتم می مردم... اگه عرفان اون روز منو میگرفت ... اگه... سرمو تکون دادم که یه دردی تو گردنم پیچید ... خدا لعنت کنه عرفان و... زیر لب بخاطر اینکه هنوز نفس میکشم خدا رو شکر کردم و دوباره به هامین زل زدم...
چرا برگشتی؟ زندگیم و نگاه... زیر و رو شده... خجالت نمیکشی دوازده سال فراموشم کردی تازه با یه دختر هم همخونه بودی؟
من وبگو که...
به سختی نگامو ازش گرفتم وباز فکر کردم مهراب بامن چیکار داره! 

خرید دوربین عکاسی

خرید دوربین عکاسی

رکورد کانن با تجربه ای بیش از سی سال و چهار شعبه با افتخار آماده خدمت رسانی به تمامی هموطنان در سراسر کشور میباشد

http://recordcanon.com

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی