باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل 14

 بوی اسفند توی دماغم میپیچید... چرا این سه روز بستری شدنم اینقدر زود تموم شد؟؟؟ با دیدن یه گوسفند غرق خون که داشت جون میداد حالم بدتر شد... هامین ویلچرمو حرکت دادو از روی خونها رد شدیم. مثلا که چی؟؟؟ الان مثلا من خوب شدم؟ یه گوسفند و کشتن...الکی الکی... واقعا حس بدی بود... حس مریضی... حس چلاغی... حس درد ... همش با هم بود... تازه کلافگی از ندونستن ... وای من با این پا چه میکردم... دکتره که میگفت تمرین بی تمرین... فکر کن یک درصد من تمرینمو بذارم کنار!صد سال سیاه... یعنی میخواستم بزنم خودمو از وسط هزار تیکه کنم... یعنی حاضر بودم تو اون تصادف بمیرم اما اینطوری با این وضع نیام خونه ی خالم و خاله مستان هم جلو همه جولون بده و بگه خودم میخوام از عروسم نگهداری کنم...!!! یعنی ترجیحا مرگ و به این نگهداری ترجیح میدم... باز خاله نشسته بود مغز خوشگلشو به کار انداخته بود که منو بندازه تو هچل... یعنی من قرار بود توسط خاله و هامین پرستاری بشم... ملتم که هیچی نمیگن پیش خودشون میگن اون که هم خاله اشه هم مادر شوهرش اون یکی هم که هم پسرخاله اشه هم شوهرش!!! پس کجا بره از اینجا بهتر؟؟؟ یعنی میخواستم جفت پا برم تو کاروانی که قرار بود مامان وبابای منو ببره کربلا... یعنی ادم بمیره ولی ...!!! قبل از اینکه با اون ویلچر چرخ های خونی وارد خونه بشیم در یک عمل انجام شده حس کردم بین زمین وهوا معلقم...! در بغل نامزد سوری خوشگلم حضور داشتم... اونم به خاطر خاله مستان که یهو یادش افتاد با ویلچری که چرخ هاش خونیه حق نداریم وارد خونه بشیم... و یکی باید من افلیج چلاغ و بلند میکرد... گزینه ی یک بابام قلبش مریضه... گزینه ی دو عمورسول ... اصلا به قیافه اش نمیاد!!! گزینه ی سه ارمین ... فرناز گذاشت یک درصد!!! گزینه ی چهار سهراب که زورش نمیرسید از من لاغرتر بود!!! گزینه ی پنج خود چلاغم میرفتم ولی ولی ولی این هامین منو جلو سر وهمسر بی ابرو نمیکرد... چنان بلندم کرد و به خودش چسبوند ... ایییی!!! هامین منو داخل خونه برد... تازه میخواست از پله ها هم بالا ببره... یعنی ابرو جلوی بابا و عمو رسول برام نموند...


منم بخاطر اویزون موندم پام اونقدر ننه من غریبم بازی و اه و ناله کردم که هامین مجبوری منو اول روی مبل نشوند بعد خاله در یک دستور دیگه اولتیماتوم داد زود از پله ها منو ببره بالا و من استراحت کنم میخوام نکنم صد سال!!! درکمال ناباوری تو اتاق هامین... روی تخت هامین... کنار هامین خوابیده بودم... و هامین هم عین میت ها زل زده بود به من... یعنی حاضر بودم ده بار دیگه تصادف کنم چنین ذلتی و تحمل نکنم... هامین منو بغل کرده بود و پله ها رو یه دونه یه دونه بالا میومد کلی هم با چشم و ابروش منو مسخره میکرد ... یعنی ... هیچی! امیدوارم شب به این فکر نکنه که باید پیش من بخوابه! با اومدن مامان و خاله مستانه ومارال به اتاق هامین کل صورتم تف مالی شد ... مامان لبه ی تخت نشست وگفت: الهی فدات بشه مادر... -مامان الان وقت سفره؟ مامان اخم کرد وگفت: الهی قربونت بشم. اقا طلبیده ... چه وقتی بهتر از الان که تو رو دوباره به من داده؟ نذر قلب باباتم هست ... پوفی کشیدم وبه ته خنده ی هامین نگاه کردم. با حرص گفتم:حالا چند وقت نیستید؟ مامان: یه دو هفته... تقریبا جیغ زدم : دو هفتـــــــــه؟؟؟ مارال با خنده گفت: سرجالیز که نیست ... چشم غره ای به مارال رفتم وگفتم: مامان خاله زحمتش میشه... من خودم با هزینه ی خودم میرم یه اسایشگاهی جایی... خاله فورا خودشو دخالت داد و با اخم وتخم گفت: چشمم روشن... اینجا خونه ی خودته ... لبمو گزیدم بر منکرش لعنت... خاله دوباره گفت: همچین میگی اسایشگاه انگاری زبونم لال قطع نخاع شدی... یه چهار هفته میخوای اینا رو تحمل کنی ... بخدا چشمت زدن بس که شب نامزدیتون عین ماه شده بودی... دهن کجی ای توی دلم به خاله کردم و خاله پیشونیمو بوسید و مامان و مارا ل و ازاتاق بیرون برد تا مثلا من خیر سرم استراحت کنم! هامین روی صندلی کامپیوترش نشسته بود و به من نگاه میکرد. دیواری کوتاه تر از اون پیدا نکردم وجیغ زدم: برو بیرون میخوام بخوابم!!! با خنده گفت : منو از اتاق خودم بیرون میکنی؟؟؟ بی هوا دستمو بالا اوردم که چیزی وبه سمتش پرت کنم که اه از نهادم بلند شد و باعث شد هامین بهم بخنده!!! =========================   « قسمت بیست و دوم » با دیدن اهی که میشا در اثر بلند کردن دستاش کشید از جام بلند شدم و کنارش رو تخت نشستم و گفتم : _ لازم نیست با این حال و روزت فنون کاراته رو پیاده کنی . نمیتونی آروم بگیری ؟ آهی کشید و چشماشو بست و با حرص گفت : _ من چه گناهی کردم که باید تحملت کنم ؟! بی توجه به حرفای چرت و پرتش زل زدم تو چشماش و گفتم : _ فکر کردم مردی ... _ هاااااه ....خوش به حالت شده بود آره ؟! اما فکر کردی ...من تا تو رو نذارم تو قبر نمیمیرم... قیافه ی تخسش باعث شد خنده م بگیره و سری تکون بدم وبی اراده زیر لب بگم : _ ژولی ( joli = خوشگل دوست داشتنی گوگولی مگولی ).... با جیغ گفت : فحش دادی ؟!.... چشمامو گرد کردم و گفتم : _ چرا ما ایرانیا اینقدر بد بینیم ؟! به محض اینکه یه نفر با یه زبون دیگه جلومون شروع کنه به حرف زدن فکر میکنیم داره فحش میده ، در حالیکه اگه به یه اروپایی با زبون خودت فحش هم بدی با لبخند نگات میکنه و سرشو برات تکون میده .... _ بس که هالو ان .... کمی نگاهم کرد وگفت : بگو چی گفتی؟ لبخندی زدم و جوابشو ندادم... میشا با اصرار گفت: چی گفتی؟ همچنان سکوت کرده بودم . کلافه پوفی کشید.. با نگاهش منتظر معنی حرفم موند. با حرص و فضولی بهم نگاه میکرد از حرکتش خندیدم و خودمو پرت کردم سمت دیگه ی تخت ...با جیغ گفت : _ بلند شو از اینجا ...خجالت بکش .... از گوشه ی چشم نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و گفتم : _ نمیتونی یه کم متمدن باشی ؟! ... نمیخورمت که ... بی توجه به غرغراش چشمامو بستم . نمیتونست از جاش بلند شه والا بلند میشد . بعد از کلی غر غر کردن بالاخره ساکت شد . چند لحظه که گذشت یه دفعه با یه حرکت ناگهانی چشمامو باز کردم و نگاهشو غافلگیر کردم . با نیشخند نگاش کردم که یعنی : مچتو گرفتم ، منو دید میزنی ! ....پشت چشمی برام نازک کرد و نگاهش و به سقف دوخت . به سمتش چرخیدم و به بازوم تکیه دادم ، چند لحظه زل زدم بهش و با ملایمت گفتم : _ چند وقت پیش یه آهنگی گوش میدادم که یه سوالی توش مطرح شد ، فکر کنم تو جوابشو بدونی ... با سوال نگاهم کرد و منم از فرصت استفاده کردم و چند لحظه تو چشمای قشنگش خیره شدم . برای اینکه این لذت و ازم بگیره سریع پرسید : _چه سوالی ؟ خیره تو چشماش آروم گفتم : _ توی کندوی نگاهت عسل کدوم بهشته ؟ چند لحظه با ابرویی بالا انداخته متعجب نگاهم کرد اما یه دفعه چشماشو باریک کرد وقیافه ش بد جنس شد ، با نیشخند صورتمو با نوک انگشتاش که از باند پیچی بیرون بود هول داد عقب و گفت : _ سعی نکن باهام لاس بزنی ... خر که نیستم ...بلند شو از اینجا هامین ... سر جام نشستم ، پاهامو باز کردمو ارنج دستامو بهشون تکیه دادم و سرمو خم کردم پایین و در حالیکه با ریتم آرومی تکونش میدادم فکر کردم چقدر بی جنبه شدم جدیدا ! تماس انگشتاش با صورتم برام لذت بخش بود ! زل زده بودم به ملافه که با پای سالمش لگدی به پام زد و گفت : _ تو یه وجب تخت چه لنگاش هم باز میکنه ! بلند شو هامین تا جیغ نزدم . با خنده بهش نگاه کردم و گفتم : _ ببین منو انگولکم نکنا میشا .... زبونشو برام دراز کرد و با صورتش شکلک دراورد . سری تکون دادم و از جام بلند شدم و گفتم : _ باید برم مامان باباتو برسونم فرودگاه تا از تور جا نموندن ... دهن کجی ای کرد و گفت : _ تور نه و کاروان ، بهشون بگو بیان بالا از من خداحافظی کنن ... بدون اینکه جوابشو بدم رفتم سمت در اما با بیاد اوردن چیزی برگشتم سمتش و با لحنی جدی گفتم : _ وقتی برگشتم درباره ی اینکه کجا و چه جوری تصادف کردی که وقتی اوردنت بیمارستان نه کیف و موبایل و نه روسری داشتی صحبت میکنیم . امروز وقتی میخواستن از بیمارستان مرخصش کنن از پرستارا خواستم وسایلشو بهم بدن و اونا هم توضیح دادن که وقتی اوردنش تو چه وضعیتی بوده . از همون موقع تو فکر فرو رفته بودم و اعصابم ریخته بود به هم . اما حالا یکی دو ساعتی بود که تو شلوغی خونه اون قضیه رو از یاد برده بودم . سرشو با اخم انداخت پایین و چیزی نگفت . چشمامو باریک کردم و یه قدم به سمتش برداشتم : _ببینم کسی اذیتت کرده ؟...تو خوبی ؟ ....میشا ؟ ... سریع گفت : من خوبم ... بی اراده نگاهی به سرتاپاش انداختم . چند قدم باقیمانده تا تخت و هم طی کردم و نشستم لبه ی تخت . با اخم زل زدم تو چشماش و گفتم : _ نظرم عوض شد . همین الان درباره ش توضیح بده ... مگه چه اتفاقی افتاد ؟ _ من چرا باید به تو توضیح بدم ؟! صدامو بردم بالا و بهش توپیدم : میشا چه اتفاقی برات افتاد ؟ داد زد : سر من داد نزن ... _ پس مثل ادم بگو چرا موقعی که اوردنت بیمارستان وضعیتت اونجوری بوده ... هر دو داشتیم با داد حرف میزدیم و با غیض زل زده بودیم تو چشمای هم که در اتاق باز شد و محیا مداد رنگی به دست اومد داخل ، دویید طرفمون و رو به میشا گفت : _ بابام گفت بیام رو پات نقاشی بکشم ... لابد آرمین فکر کرده من و میشا داریم تو اتاق عشق و حال میکنیم که واسمون سر خر فرستاده .محیا رو از بین دست و پامون بلند کردم و گذاشتم رو تخت کنار پای میشا و گفتم : _ نقاشی تو بکش عمو ... و دوباره برگشتم سمت میشا و مثل طلبکارا زل زدم تو چشماش تا جواب سوالمو بگیرم ... اما میشا انگار بحثمونو یادش رفت چون سرشو خم کرده بود سمت محیا و غر زد : _ هی محیا چیکار میکنی ؟! ... رو پای من نه ... برو رو دیوار اتاق عموت نقاشی کن... چونه شو گرفتم و صورتشو برگردوندم سمت خودم : _ میشا اگه درست جوابمو ندی مجبور میشم ببرمت پزشکی قانونی ... میشا: چی گفتی؟ یه لحظه از حرفم پشیمون شدم ولبمو گاز گرفتم. میشا سرخ شده بود... با حرص گفت: گفتم چی گفتی... نگاهمو ازش گرفتم و اهسته زمزمه کردم: وقتی تو توضیح نمیدی... میشا با فریاد جیغ داری گفت: بهت میگم الان به من چی گفتی... بهش نگاه کردم. دندون هاشو روی هم می سایید... میشا با داد و چشمهایی که به سرعت سرخ و عصبی شده بود گفت: اگه یه بار دیگه.... فقط یه بار دیگه... نتونست جمله اشو کامل کنه و به شدت به سرفه افتاد.. با هول براش یه لیوان اب از پارچی که روی میز کنار تخت بود ریختم وگفتم: خیلی خوب... دستمو زیر سرش بردم وکمی بالا اوردمشو بهش اب دادم! خوبه یه مدت اب و دونش با منه!!! از فکرم لبخندی زدم و میشا با حرص گفتم: بایدم بخندی... -خیلی خوب بابا من که چیزی نگفتم... فقط گفتم اگه... چشماشو گرد کرد و وسط حرفم داد زد : _ خفه شو هامین ... خودم هم از تصور چیزی که تو ذهنم بود وحشت کرده بودم ولی این واکنش میشا نسبتا اعصابمو اروم میکرد!. آب دهنمو قورت دادم و اینبار با التماس گفتم : _ میشا بگو چه بلایی سرت اومده ... با اخم و نارضایتی سرش و به سمت پنجره چرخوند و چیزی نگفت. با لحن ملایمی گفتم: _ میشا.-باور کن من نگرانت بودم.. میشا من فقط میخوام بدونم چه بلایی سرت اومده... من تمام این مدت فکر میکردم مردی!!! اگه تو شرایط من بودی... اهی کشیدم وادامه دادم : _ هرچند برات مهم نبود من چه بلایی سرم میومد اما برای من مهمه ... سرشو به سمتم برگردوند و بهم خیره شد... ازنگاهش ترسیدم وفوری گفتم: _ خوب مهمی دخترخاله! پوف کلافه ای کشید و با حرص گفت : _ هیچی بابا ... یه پسره تو کوچمونه دیوونه ست ... همیشه گیر میده بهم ...اینبار دیگه حسابی زده بود به کله ش ....تو خیابون مزاحمم شد و کیف و روسریمو هم کشید . البته منم کلی زدمش ها ... حالا فکر نکنی مثل دخترای دست و پا چلفتی وایستادم نگاش کردم !...بعد دوییدم سمت خیابون از دستش فرار کردم و خوردم به یه ماشین .... اصلا یه دفعه ای شد . خودم هم نفهمیدم چی شد .... بی اراده نفس اسوده ای کشیدم و گفتم : _ همین ؟! چشماشو درشت کرد : _ یه جوری میگی همین انگار هیچی نیست ....آش و لاش شدم . تو پام پلاتینه . یه دونه دست ندارم . ... بهش لبخندی زدم و گفتم : اینا درست میشه ... اما دوباره اخمام تو هم رفت و گفتم : _ این پسره کیه ؟ اسم و ادرسش و بگو ...مگه الکیه که بخواد مزاحمت بشه و اذیتت کنه ؟....اصلا تو واسه چی قبلا بهم نگفتی ؟ ... ... به سختی گردنشو بالا اورده بود و داشت به پاش نگاه میکرد... دوباره گفتم: میشا؟ _ هان؟ -میگم چرا نگفتی؟؟؟ _ اخه هیچ پخی نبود ... یهو داد زد : _ هوی محیا چیکار میکنی ؟ .... محیا هم نگاش کرد و خیلی خونسرد گفت : _ هوی تو کلات ... چند لحظه هر دو با تعجب خیره شدیم بهش اما یه دفعه دو تایی زدیم زیر خنده . آرمین هر زحمتی که فرناز تو تربیت محیا میکشید و با این ادبیات قشنگش به باد فنا میداد .   از جا بلند شدم تا برم پایین ببینم کی هست کی نیست... میشا هم به نظر خسته و خواب الود میومد... میخواستم محیا رو ببرم تا استراحت کنه که میشا نذاشت و گفت: کاری به من نداره... در اتاق و بستم و به دیوار تکیه دادم... اگر واقعا این پسره کاری میکرد که... پوفی کشیدم... دوازده سال فرانسه بودم... با فرهنگ اونجا زندگی کردم ...بعد دوازده سال برگشتم که بشم همونی که قبلا بودم...! یعنی عین همه ی مردها... برای خودم توضیح دادم که این حرفم به این دلیل نبود که مثل مردای هموطنم روی اینکه زنی که دوستش دارم قبل از من با کسی بوده باشه غیرتی شده باشم . شکی نبود که منم مثل بقیه دوست داشتم زنی که دوستش دارم تا حالا با کسی نبوده باشه ، بالاخره منم یه مرد ایرانی بودم و هر چقدر هم که اروپا زندگی کرده باشم نمیتونستم کاملا عوض بشم ، البته روی هم رفته زیاد با این قضیه مشکل نداشتم که قبل از من با کسی بوده باشه ، چون به نظر شخصی خودم این کار برای آشنایی و شناخت بیشتر لازم بود . هر چند میدونستم میشا همچین دختری نیست و دیدگاهش در این باره هم با من فرق میکنه . اما الان موضوع این نبود . الان موضوع این نبود که میشا با کسی بوده یا نه . در حال حاضر فقط نگران میشا بودم اینکه مبادا اتفاقی براش افتاده باشه و آسیبی دیده باشه و به جسم و روحش لطمه وارد شده باشه اما همه چیز و ریخته باشه تو خودش و به کسی چیزی نگفته باشه ... با صدای مامان بهش نگاه کردم... خاله اینا میخواستن برن... شب وقت رفتنشون بود. پله ها رو پایین رفتم تا بگم قبل از رفتن بیان بالا میشا رو ببینن.. **** موقعی که از فرودگاه برگشتم مهراب و دیدم که جلوی در خونه مون به پرایدش تکیه داده بود . ماشین و جلوی در خونه پارک کردم و با کلافگی رفتم به سمتش . هر چیزی که به این پسر مربوط میشد اذیتم میکرد . هنوز کاملا بهش نرسیده بودم که طلبکارانه گفتم : _ اینجا چیزی میخوای ؟ ... اونم اخماشو تو هم کشید ، کاملا مشخص بود که هیچکدوممون از اون یکی خوشش نمیاد . با همون اخمش پرسید : _ میشا حالش خوبه ؟ ...تو بیمارستان فرصت نشد درست ببینمش ... برای اینکه شرش و هر چه سریعتر کم کنم گفتم : _ آره خوبه ... حالا میتونی بری ... خواستم برگردم سمت در خونه که سریع گفت : _ چرا آوردنش اینجا ؟ چرا نبردنش خونه ی خودشون ؟ ظاهرا بدجوری این قضیه که میشا الان خونه ی ما بود نگرانش کرده بود . چه بهتر . خواستم بگم چون اینجا خونه ی شوهرشه . اما اون قدر هم نامرد نبودم که قضیه ای که میشا خودش باید به مهراب میگفت و بذارم کف دستش . واسه همین با نارضایتی گفتم : _ چون کسی خونه شون نیست . _ موبایلش چرا خاموشه ؟! .... اگه تو تصادف داغون شده میشه لطفا اینو بهش بدی ؟ و موبایلشو گرفت به سمتم . با غیظ نگاهمو از گوشیش گرفتم و به چشماش دوختم ، _ نیازی به این نیست . خودم براش یکی دیگه میخرم ... و بهتره اینقدر به پر و پاش نپیچی ، اگه دلش میخواست خودش بهت زنگ میزد . نیشخندی زد و گفت : _ معلومه که دلش میخواد . پس بی زحمت شماره مو بهش بده چون میشا هیچ شماره ای رو حفظ نیست . با این حرف در ماشینشو باز کرد تا یه کاغذ پیدا کنه . و من در حالیکه حرکاتش و زیر نظر داشتم فکرم داشت حول این مسئله دور میزد که میشا هیچ شماره ای رو حفظ نیست ؟! حالا نوبت من بود که نیشخند بزنم ، وقتی برگشت سمتم و کاغذی که توش شماره رو نوشته بود و گرفت سمتم با حالت پیروزمندانه ای زل زدم تو چشماش و گفتم : _ ولی شماره ی منو حفظه ... بدون اینکه کاغذ و ازش بگیرم برگشتم و با لبخند راه افتادم سمت خونه و مهراب و مبهوت سر جاش ول کردم . یک هیچ به نفع من آقا مهراب ! **** حالا که میشا اتاقمو اشغال کرده بود بهترین فرصت بود که خونه ی خودمو با اولین خوابم اونجا رسما افتتاح کنم . اما بی اراده ترجیح میدادم تو همین خونه شب و بگذرونم . میذاشتمش به پای نگرانی برای وضعیت میشا ! ..اتاق آذین و مارال اشغال کرده بود و بقیه ی اتاقا هم روتختی رو تختشون نبود و من ترجیح میدادم روی کاناپه شب و بگذرونم تا روی یه تختی که روتختی نداشته باشه ، وسواسی نبودم ولی تمیزی واسم مهم بود . و از طرفی عمرا به مامان رو نمینداختم که ببینم رو تختیای تمیزشو کجا میذاره یا ازش بخوام برام یه روتختی بیاره ، چون دیگه حسابی از مامان ترسیده بودم ، میترسیدم بهش بگم رو تختی میخوام و اونم بگه تو اتاق خودت پیش میشا بخواب ! با توجه به رفتار اخیرش هر چیزی رو ازش انتظار داشتم . به هر حال خیال داشتم تو هال رو کاناپه بخوابم ، نه به خاطر ملاحظه ی میشا . به خاطر اینکه وحشتناک عذاب اور بود خوابیدن تو اتاق و ندیده گرفتن میشا و من ابدا ادم خودداری نبودم . ترجیح میدادم روی کاناپه تو هال یا حتی روی یکی از اون تختای بدون رو تختی بخوابم و همچین عذابی رو متحمل نشم . بدون اینکه نیم نگاهی به میشا که مشغول حرف زدن با تلفن بود بندازم به سمت کمدم رفتم و شروع کردم به عوض کردن لباسای بیرونم با لباس راحتی . میشا داد زد : _ برو یه جای دیگه لباساتو عوض کن . زیر لب غر زدم : میتونی نگاه نکنی ... پوفی کشید و دوباره مشغول حرف زدن با تلفن شد و اولین جمله ش توجهمو جلب کرد : _ ببخشید عزیزم ... چند لحظه ساکت بود اما یه دفعه با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و وسط خنده گفت : _ نمیری مهراب ... چند لحظه دستم روی دکمه ی لباسم خشک شد . باید حدس میزدم که پیدا کردن شماره ی مهراب واسش کاری نداره . چشمامو بستم و دندونامو رو هم فشار دادم . که اینطور ! باشه ... یک یک مساوی ! ولی فکر کردی آقا مهراب ، بازی تازه شروع شده . به طور ناگهانی نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم شب و رو تخت خودم بخوابم ! آدمی نبودم که وایسم ببینم یکی الکی الکی شکستم بده . وجدانم بهم نهیب زد که بازم داری جر میزنی ... اما نه ! جر نمیزدم . فقط داشتم به میشا کمک میکردم که از احساساتش نسبت بهم فرار نکنه . میشا منو دوست داشت . اینو مطمئن بودم . خودش هم اعتراف کرده بود . من فقط باید کمکش میکردم تا قبول کنه منو بیشتر از مهراب دوست داره ! چیزی که خودم هم ازش مطمئن نبودم . بقیه ی لباسامو عوض کردم و با اعصابی به هم ریخته خودمو پرت کردم رو تخت و رو شکم خوابیدم . چشمامو بستم چون خیال داشتم هر چه زودتر خوابم ببره که البته کار سختی بود . میشا رو نمیدیدم اما از سکوتش حدس میزدم دهنش یه وجب باز مونده و گوشی تلفن تو دستاش خشک شده . چند لحظه بعد صدای خداحافظیش با مهراب بلند شد و بعد صدای متعجبش که از من پرسید : _ تو میخوای اینجا بخوابی ؟!   سرمو رو بالش جابجا کردم و بدون اینکه چشمامو باز کنم در جوابش سکوت کردم . بعد از چند لحظه درکمال تعجب من با ملایمت گفت : _ خیلی خب . من بیرونت نمیکنم تو حق داری تو اتاق خودت بخوابی ...من میرم . بازم سعی کردم به حرکتش رو تخت بی توجه باشم . اما نتونستم نسبت به صدای جیغ خفه ش که از درد بلند شده بود هم بی تفاوت باشم . با قیافه ای در هم به سمتش چرخیدم و پایی که از تخت بیرون گذاشته بود و دوباره گذاشتم رو تخت و و شونه هاش و با ملایمت به سمت بالش فشار دادم تا دوباره سر جاش بخوابونمش . با خشونت گفتم : _فکر کردی داری کجا میری ؟! ....من موقعی که خوابم اصلا تکون نمیخورم و تو هم که نمیتونی تکون بخوری . پس چشماتو ببند و مثل شبایی که تو خونه ی بابازرگ کنار هم تو حیاط میخوابیدیم بگیر بخواب . با وجود اینکه لحنم خشن بود اما تداعی اون خاطره برای میشا باعث شد نیشش باز بشه . و همین حرکت میشا باعث لبخند خودم هم شد . فکر هر دومون داشت تو شبای تابستونی سیر میکرد که مامان باباهامون برای عروسی یکی از فامیلا رفته بودن شیراز و ما بچه ها رو گذاشته بودن خونه ی بابابزرگ . هممون شب که میشد تشکامون و به ردیف پهن میکردیم تو حیاط پر دار و درخت خونه ی بابابزرگ . میشا حول و حوش هفت سالش بود و من یازده سالم بود . پشه بند نمیبستیم و به همین خاطر پشه ها تا صبح کلافه مون میکردن . با اینحال ما هر شب تو حیاط میخوابیدم . پشه ها با من زیاد کاری نداشتن . اما از میشا خیلی خوششون میومد . به قول مامان بزرگ خون میشا شیرین بود اما خون من تلخ بود . نمیدونم طبق چه چیدمانی من همیشه کنار میشا میخوابیدم اما همیشه یه سمتم میشا بود و درسته که پشه ها زیاد کاری بهم نداشتن اما عوضش میشا تا صبح لگدبارونم میکرد . حرفی که زده بودم و با شیطنت تصحیح کردم : _ با این فرق که تو اون موقع تا صبح همه ی فنون کاراته رو روم پیاده میکردی اما الان نمیتونی .... میشا با خنده ی ارومی سر تکون داد و گفت : _ یادته یه شب نصف شب از دست پشه ها بیدار شدم و تو رفتی یه برس مو آوردی و کمکم کردی خودمو بخارونم ؟ معلومه که یادم بود . با لبخند سری به نشانه ی تایید تکون دادم و میشا گفت : _ میشه الانم بری یه سیخ کباب بیاری تا توی گچ پامو بخارونم ؟ خیلی می خاره .... قهقه ای زدم و روی پاش خم شدم و پرسیدم : _کجاش میخاره ؟ _زیاد داخلش نمیکنم . همین قسمتای بالاییش زیر گچ میخاره ... و صورتش و یه جوری کرد و گفت : ووووویییییی ... دستمو گذاشتم بالای گچشو گفتم : اینجا ؟ سری تکون داد و منم سریع همونجا رو بوسیدم و از جام بلند شدم برم براش سیخ بیارم . اما قبل از اینکه برم بیرون رو به چشمای گرد شده ی میشا با شیطنت گفتم : _ خوشحال نشو ، نقاشی محیا رو بوسیدم ... عکس منو کشیده ... دروغ هم نمیگفتم ! محیا موقعی که داشت میرفت خونه شون بهم گفت رو پای میشا عکس منو کشیده . میشا با چشماش برام خط و نشون کشید و منم با قهقهه ای که نمیشد جلوشو گرفت از اتاق بیرون رفتم . با اینکه سیخ و براش اوردم اما اجازه ندادم زیاد داخلش کنه . چون ظاهرا بهم دروغ گفته بود که زیاد داخل نیست و همینطور داشت سیخ و که با سرانگشتاش به سختی گرفته بود میکرد داخل . منم سریع ازش گرفتم . چون ظاهرا میخواست رو بخیه هاشو بخارونه . دیگه داشت اشکش بخاطر خارش پاش در میومد اما من راضی نشدم سیخ و بهش بدم . بالاخره بعد از اینکه هر جوری بود خارشش اروم گرفت دوباره رو تخت دراز کشیدم . میشا بعد از چند لحظه سکوت گفت : _ من رو زمین میخوابم . بی حرف بالش خودمو بلند کردم و رو فرش وسط اتاق دراز کشیدم . میشا صدام کرد : _ هامین ؟! جوابشو ندادم . اونم ادامه داد : _ بابا نگفتم تو رو زمین بخوابی که ... بازم سکوت کردم و اونم دوباره صدام زد و وقتی دید بازم جوابشو نمیدم با حرص غر زد : _ به جهنم ... بعدش دیگه صدایی ازش بلند نشد و حدس میزدم خوابش برده باشه . و من بعد از کلی کلنجار رفتن و تلاش برای خوابیدن دست از تلاش برداشتم و سر جام نشستم . برای اولین بار بعد از اینکه برگشته بودم ایران عادت دوازده ساله ی بد خوابیم برگشته بود . نفس کلافه ای کشیدم و از جام بلند شدم . چند لحظه بالای سر میشا ایستادم و نگاهش کردم . از وایستادن خسته شدم و لبه ی تخت نشستم . بدون اینکه لحظه ای نگاهمو از چهره ی معصوم غرق در خواب میشا بردارم . دسته ای از موهاشو بلند کردم و گرفتم تو دستم . داشتم تحریک میشدم و عجیب هم نبود . چون دختری که رو تخت دراز کشیده بود دختری بود که بی اندازه میخواستمش . انگشتم و کشیدم رو لباش و بی هیچ مقاومتی به ارومی لبای زن شرعی مو بوسیدم ! .... و وقتی سرمو بالا اوردم میشا غرق خواب با حالتی که انگار در حال خوردن چیز ترشیه لباشو رو هم حرکت میداد . لبخند تلخی زدم و با سرعت از جام بلند شدم و با عجله از اتاق بیرون رفتم . خیال داشتم بدوئم . اما بعد از مسیری رو دوییدن و رسیدن به کلبه ی بابا مسکن دیگه ای توجهمو جلب کرد و بیخیال دوییدن شدم . خیال نداشتم خودمو مست کنم اما خیال داشتم اونقدر بخورم که چهره ی میشا از جلو چشمم محو شه . و این محال بود . بعد از خوردن نصف بطری از اسکاچ بیست ساله ی بابا که مطمئن بودم بابا بعد از فهمیدنش کلی شاکی میشد حالم بهتر نشد که هیچ احساس میکردم بدتر هم شده . از روی مبل خودمو انداختم روی زمین و به مبل تکیه دادم و با منگی زل زدم به دیوار روبروم . این دختر چی داشت که داشت منو دیوونه میکرد ؟! هیچ وقت همچین روزی رو واسه خودم پیش بینی نمیکردم . که یه دختر اینقدر داغونم کنه . که اینقدر دختری رو بخوام و منو نخواد . شاید باید میرفتم اون دختر صد تومنیه رو از خیابون بلند میکردم . من که خونه داشتم ! لعنت بهش ! من دختر صد تومنی به چه کارم میومد ؟! من میشا رو میخواستم . یه قلوپ دیگه از تو بطری خوردم و بازم ادامه دادم به زل زدن به دیوار روبروم و سعی کردن برای اینکه فکرمو از هر چیزی خالی کنم . هوا دیگه داشت روشن میشد که از جام بلند شدم و با کوفتگی و خستگی مفرط راه افتادم سمت ساختمون . میخواستم برم بالشمو از اتاق بردارم و بیام رو کاناپه هال بخوابم . چون مطمئن بودم دیگه خوابم میبره . اما در اتاقو که باز کردم میشا با چشمای باز گفت : _ تو کجا رفته بودی ؟ من تشنمه ... با اخم صورتمو تو هم کشیدمو لیوان و از ابی که رو میز کامپیوترم بود پر کردم و گرفتم سمتش . خودم باید براش میگرفتم تا بخوره چون خودش نمیتونست لیوان دست بگیره . لیوانو گرفتم جلو دهنش و نگاهمو منحرف کردم سمت رو تختی ...بعد از اینکه ابشو با طمانینه تمام خورد گفت : _ بوی چی میدی ؟! بالش و از رو زمین برداشتم و در حالیکه میرفتم سمت در با خشونت گفتم : _ بوی گو ه .... اینبار به محض اینکه سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد در حالیکه بازی همچنان یک یک بود ! **** صبح با دو ساعت تاخیر ، ساعت 10 بیدار شدم تا برم سر کار . اما از اونجایی که همیشه برای کارام اولویت بندی داشتم و عادت داشتم همه ی کارامو به ترتیب مرتبه ی مهم بودنشون انجام بدم خیال داشتم قبل از رفتن به سر کار برم سراغ پسری که مزاحم میشا شده بوده و تکلیفشو معلوم کنم . برای اولین بار بعد از برگشتنم توی حموم طبقه ی پایین دوش گرفتم . اما برای پوشیدن لباسام مجبور بودم برم تو اتاقم . حوله رو پیچیدم دور کمرمو همینطور غرق فکر راه افتادم سمت طبقه بالا . فکر میکردم میشا خواب باشه اما داشت با تلفن حرف میزد . پوزخندی بهش زدم و سری با افسوس تکون دادم . اونم گوشی رو از لبش فاصله داد و با حرص گفت : _ هامین تو راحت باش ... یه وقت رعایت منو نکنی ها ... لباسامو برداشتم و رفتم تو حموم عوضش کنم ، بعدش دوباره برگشتم تو اتاق و در حالیکه موهامو درست میکردم و به صورتم افتر شیو و اودکلن میزدم بیتوجه به اینکه داشت با تلفن حرف میزد ازش پرسیدم : _ اسم و آدرس این پسره رو بده .... دوباره گوشی رو از لبش فاصله داد و با تعجب پرسید : _ مهراب ؟! پوزخندی زدم و گفتم : _ نخیر . اونو که دادی ...این پسره ای که مزاحمت میشه .... _ آهاااااان ....بیخیال بابا ! گفتم که عددی نیست ... نگاه تند و تیزی بهش کردم که پوفی کشید و گفت : خیلی خب بابا ... اسم و ادرس و که داد گفت : _ ببین هامین ...فقط در حد یه تذکر باهاش حرف بزن ...درگیر نشی یه وقت ... به نگرانیش لبخند زدم و دوباره برگشتم سمت ایینه اما اون همچنان گوشی به دست نگاهم میکرد . با یه حرکت برگشتم سمتش ، چشمامو ریز کردم و با سوال نگاهش کردم . اونم اب دهنش و قورت داد و تک خنده ای کرد و گفت : _ واسه عرفان دیوونه داری خوشتیپ میکنی ؟! ... بی حرف با یه لبخند جذاب رفتم سمتش و خم شدم روش . چشماش گرد شده بود . منم با یه لبخند عمیق تر دستمو دراز کردم و گوشیمو که دیشب رو تخت جا گذاشته بودم و از سمت دیگه ش برداشتم و نهایتا یه چشمک بهش زدم و روی صندلی میز کامپیوترم نشستم تا مشغول پوشیدن کفشام شم . اونم دوباره مشغول تلفنش شد : _ الو مهراب ؟! _....... _ هیچی بابا ...چه خبر شده امروز همه آدرس این یارو عرفان و میخوان ! ... _..... _ تو دیگه شروع نکن مهراب ! _..... _ نمیدم ....بیخیال دیگه ! ....آخه کله خرابی .... بقیه ی حرفاشونو دیگه نشنیدم چون پاشدم از اتاق رفتم بیرون . بعد از خوردن یه صبحانه ی سرپایی هم از خونه زدم بیرون . مهراب یه کم اونورتر از خونه مون به پرایدش تکیه داده بود و داشت با تلفن حرف میزد . من نمیفهمم مگه مخابرات ایران این امکان و واسه کاربراش فراهم نمیکنه که هر جا که هستن تلفنی حرف بزنن ؟! این یارو حتما باید بیاد در خونه ی ما تلپ شه تا با نامزد من حرف بزنه ؟!!! با اوقات تلخی ماشین و اوردم بیرون و دوباره پیاده شدم تا در و ببندم که مهراب سرسری تلفنش و تموم کرد و دویید سمتم . حالا خیلی ازش خوشم میاد اینم راه به راه میاد آمار میشا رو ازم میگیره . خونسردی هم تا یه جایی میشه . در جواب سلامش فقط از گوشه ی چشم نگاه خطرناکی بهش انداختم . اونم انگار اصلا نگرفت منظورم اینه که گورش و گم کنه چون پشت سرم راه افتاد و گفت : _ آدرس این مرتیکه عرفان و میخوام ... در ماشینمو باز کردم با بی حوصلگی نگاهی بهش انداختم و گفتم : _ واسه چی از من میخوای ؟! _ میشا آدرسشو بهم نمیده ... قبل از اینکه تو ذهنم حلاجی کنم که میشا چرا ادرس عرفان و به مهراب نمیده ولی به من داده خودش گفت : _ میترسه باها ش درگیر بشم طوریم بشه ... احساس میکردم گوشه ی لبش یه لبخند پیروزمندانه جا خوش کرده . البته خبری از لبخند نبود ولی احساس میکردم داشت تلافی کار دیروزمو در میاورد . اینکه بهش گفته بودم میشا شماره ی منو حفظه اما مال اونو حفظ نیست . کیه که جر بزنه ؟! بازی دوباره داشت به نفع مهراب پیش میرفت . میشا واسه اون نگران بود اما واسه من نه ! ....خیلی خوب ! دو- یک ....بدتر از این دیگه نمیشد . صبح اول صبحی حسابی حالمو گرفت . به سختی پوزخندی زدم و گفتم : _پس بچه ی خوبی باش و به حرفش گوش کن ....بشین تو خونه و تو کوچه هم نرو تا یه وقت بچه های دیگه اذیتت نکنن ... سوار ماشین شدم و راضی از حرصی که تو صورتش پیدا بود راه افتادم . اما وقتی تو کوچه ی عمو پرویز اینا ماشین و متوقف کردم متوجه شدم که تمام مسیر تعقیبم کرده بوده . ظاهرا حرفم براش سنگین اومده بوده و حالا که آدرس عرفان و از زیر زبونم نتونسته بود بکشه بیرون اومده بود راست راستکی زور بازوشو نشونم بده . محلش ندادم و راه افتادم تا خونه ای که میشا گفته بود و پیدا کنم . خونه رو پیدا کردم اما پسربچه ی ده _ دوازده ساله ای که درو برام باز کرد گفت عرفان خونه نیست . اما گفت همیشه یا تو کوچه ست یا میره یه قهوه خونه ای که چند تا خیابون پایین تره . آدرس و ازش گرفتم و راه افتادم . این پسره ی بیکار مهراب هم دنبالم راه افتاد . همینطور که آروم آروم با ماشین حرکت میکردم بالا و پایین کوچه رو نگاه میکردم . البته قیافتاً که نمیشناختمش اما نگاه میکردم ببینم مورد مشکوکی به چشمم میخوره یا نه . نهایتا به نتیجه ای نرسیدم و گازش و گرفتم برم سمت قهوه خونه . هر چی به خیابونی که قهوه خونه توش بود نزدیکتر میشدم چهره ی شهر هم بیشتر تغییر میکرد . خیابونای شلوغ ، ماشینای لکنته ، مغازه های کوچیک درب و داغون به هم چسبیده ، جوبای کثیف پر از آشغال ، بوی روغن سوخته و انواع غذاها و خوردنی های خیابونی دیگه که با بوی دود ماشینا ترکیب شده بود . حتی هواش هم به نظر میرسید گرمتره . آدماش هم سر و وضعشون با قسمتای دیگه ی شهر فرق میکرد ، انگار براشون مهم نبود چی بپوشن یا مرتب به نظر بیان . اما نه ،به طور حتم در آمدشون این اجازه رو بهشون نمیداد که سر و وضع بهتری واسه خودشون بسازن و شایدم اینقدر برای در اوردن یه لقمه نون سگ دو میزدن که سرو وضع و ظاهر اصلا مهم نبود ، مهم یه لقمه نون بود که بتونن شکمشونو باهاش سیر کنن . اینقدر تحت تاثیر محیط قرار گرفته بودم که یادم رفته بود باید دنبال قهوه خونه بگردم ، مجبور شدم از یکی از همین آدما ادرس و بپرسم . قهوه خونه تو یه کوچه ی تنگ و باریک بود ، ناچار ماشینو پارک کردم ، چون کوچه به حدی باریک بود که امکان داخل بردن ماشین و نداشت . حواسم بود که مهراب هم پارک کرده و داره پشت سرم میاد . حقیقتاً که عجب کنه ای بود !

قهوه خونه از دور به خاطر دو تا تخت فکستنی درب و داغون که بیرونش گذاشته شده بودن خودنمایی میکرد . و الا از رو تابلوی رنگ و رو رفته ی سر درش که هیچ حروفی روش معلوم نبود نمیشد تشخیص داد قهوه خونه ست . با وارد شدنم همه ی نگاهها با تعجب به سمتم کشیده شد . بی توجه به نگاههایی که هیچ نشانه ای از خوشامد گویی توشون احساس نمیشد میخواستم برم سمت پیشخون و درمورد عرفان بپرسم ، اگه مشتری دائم اینجا بود لابد میشناختنش . اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که قیافه ی یه پسری که گوشه ی قهوه خونه روی یه تخت کنار چند تا پسر دیگه نشسته بود توجهمو جلب کرد . زود یادم اومد که این همون پسریه که یه روز که رفته بودم دنبال میشا داشت به میشا چشم غره میرفت . در حالیکه نگاهمو ازش برنمیداشتم به سمتش رفتم . اونم در حالیکه فنجون چایی تو دستش خشک شده بود داشت با ترس نگاهم میکرد . جلوی تخت وایستادم و گفتم :
_ عرفان تویی ؟!
سریع خودشو جمع و جور کرد و با قلدری گفت :
_ گیریم آره ....که چی ؟
دندونامو رو هم فشار دادم و خودمو اماده کردم که یقه شو بگیرم و بلندش کنم که یه دستی زودتر از من از پشت سر یقه شو گرفت و بلندش کرد . با بهت به مهراب که عرفان و کوبید به ستون وسط قهوه خونه نگاه کردم ، داد زد :
_ توی آشغال به چه حقی دور و بر نامزد من میچرخی و مزاحمش میشی ؟....هاااا ؟ ....
عرفان نگاه گیجی به من انداخت و بعدش خنده ی مستانه ای کرد و گفت :
_ این دختره مگه چند تا نامزد داره ؟! .....
اما یه دفعه خنده شو جمع کرد و داد زد :
_ جفتتون کور خوندین ....مرضیه اول و اخرش مال خودمه .... دست دومش مال شما!
مهراب مشتی حواله ی صورتش کرد که باعث شد پرت بشه رو زمین . قبل از اینکه به خودش بجنبه از رو زمین بلندش کردم و کوبیدمش به پیشخون و از بین دندونام با خشم گفتم :
_ اسمشم واسه دهنت بزرگه ....مواظب باش چی داری بلغور میکنی ...
مشت محکممو کوبیدم سمت دیگه ی صورتش که بی نصیب مونده بود . دهنش پر خون شد اما ولش نکردم و همونطور که یقه شو گرفته بودم تو دستام دوباره کوبیدمش به پیشخون و غریدم :
_ اگه از جونت سیر شدی یه بار دیگه اسمشو بیار ...اگه یه بار دیگه دور و برش آفتابی شی کاری میکنم از زنده بودن خودت پشیمون شی ...
صدای یکی از دوستاش از پشت سرم بلند شد که :
_ ولش کن مرتیکه ... وقتی داداش عرفان یکی رو بخواد میشه ناموسش ... ما هم تو مراممون نیست که بذاریم کسی به ناموس دااشمون نظر داشته باشه ...افتاد ؟!
عرفان و پرت کردم سمت دیگه ای و برگشتم سمت دوستش و با خشم داد زدم :
_ مرامت ارزونی خودت . بهتره به دوستت حالی کنی دیگه دور و بر زن شرعی و قانونی من پیداش نشه والا از راه دیگه ای وارد میشم .
پسره زیر چشمی نگاهی به مهراب انداخت و با پوزخند گفت :
_ چطور شد ؟ ....بالاخره زن کیه ؟! ....
داد زدم :
_ زن منه ... زن من !!! ......این رفیق بامرامتون هم میدونه ...
همه به عرفان که همونطور که رو زمین نشسته بود داشت خون دماغشو پاک میکرد نگاه کردیم . فقط مهراب بود که داشت با بهت به من نگاه میکرد . نگاهمو از عرفان گرفتم و به مهراب دوختم . انگار با نگاهش ازم میخواست بهش بگم دروغ گفتم . سریع نگاهمو دزدیم و دوباره به عرفان نگاه کردم و گفتم :
_ به نفعته که گورتو گم کنی ...و گرنه دفعه ی بعد به این راحتی ولت نمیکنم ...
با قدمهای بلند به سمت در قهوه خونه رفتم اما لحظه ی آخر نظرم عوض شد . چشمامو بستم ، نفس کلافه ای کشیدم و دوباره برگشتم سمتش و با لگد کوبیدم تو کمرش ، از خودم انتظار اینهمه خشم و نداشتم ، اما یه دفعه ای دچارش شده بودم . با مشت و لگد افتادم به جونش . احتمالا اینبار خشمم از خودم بود که نتونسته بودم راز میشا رو پیش خودم نگه دارم و جلو مهراب فاشش کرده بودم و حالا داشتم حرصی که از خودم داشتم وسر عرفان خالی میکردم . بقیه ی آدمایی که تو قهوه خونه بودن و تا حالا دورمونو گرفته بودن و نگاه میکردن حالا دست به کار شدن و از عرفان جدام کردن . مهراب همچنان مبهوت وسط قهوه خونه ایستاده بود . خودمو از بین دستای بقیه با خشم بیرون کشیدم و با گامهای بلند از قهوه خونه بیرون رفتم . اما همونجا ایستادم و با چند تا نفس عمیق مقدار زیادی از هوای آلوده ی تهرانو وارد ریه هام کردم تا خونسردیمو به دست بیارم و دستمو توی موهام فرو کردم . چند لحظه بعد مهراب هم بیرون اومد ، همچنان مثل آدمای مسخ شده میموند . با چند قدم خودمو بهش رسوندم و روبروش ایستادم . بی مقدمه گفتم :
_ یه صیغه ی محرمیت ناخواسته ست ، به اصرار خانواده ها ....از اولشم قرار بود زود فسخش کنیم .
برگشتم که برم سمت ماشین اما دوباره برگشتم سمتش و حرفمو کامل کردم :
_ اما حالا وضع من فرق کرده ....هیچ اجباری هم در کار نیست... 
یه قدم ازش دور شدمو دوباره به سمتش چرخیدم: 
_رابطه ای هم بین من و اون نبوده!
اینبار دیگه واقعا برگشتم سمت ماشین و راه افتادم و مهراب و همونطور مسخ شده ول کردم . بازی دوباره دو – دو مساوی شده بود . اما اینبار این نتیجه رضایتم و در پی نداشت . مثل این بود که با دوپینگ این امتیاز و به دست آورده باشم چون میشا که با خواسته ی قلبیش باهام محرم نشده بود . 
*****

کار هر روزم شده بود صبحای زود رفتن به سر کار و ساعت 11_10 شب برگشتن به خونه . شرکت شیش تعطیل میشد اما بعد از تعطیلی شرکت یا میرفتم خونه ی خودم یا با پرهام میرفتیم بیرون . بیشتر شبا شاممو هم بیرون میخوردم .بعد از اون شب ترجیح میدادم کمتر میشا رو ببینم تا کمتر داغ دلم تازه بشه . اما همه ی شبا رو فرش وسط اتاقم میخوابیدم و تقریبا هر شب به سختی خوابم میبرد . دوست داشتم به میشا بگم موضوع از چه قراره و خودمو راحت کنم و تصمیم و بذارم به عهده ی اون . اما وقتی رفتار تدافعی شو میدیدم ، وقتی خودش مستقیما بهم گفته بود مهراب و دوست داره دلیلی نمیددیم خودمو کوچیک کنم . خدا رو شکر که پرهام بود . چون بیشتر حرفامو بهش میزدم ، بهتر از این بود که تو خودم نگهشون دارم . به قول پرهام این یه مشکل ژنتیکی تو خانواده ی عمو پرویزه . اینکه جفت خواهرا نمیدونن چی براشون بهتره و یکی باید با مشت بکوبه تو ملاجشون تا حالیشون بشه پسرای تیکه ای مثل من و پرهامو باید رو سرشون حلوا حلوا کنن ... انگار شوخی شوخی پرهام هم واقعا مارال و میخواست . با اینکه هنوزم نمیتونستم تشخیص بدم پرهام کی شوخی میکنه کی جدی حرف میزنه اما شواهد اینطور نشون میداد که شوخی شوخی جدی شده . دو سه بار رفته بود در دانشگاه مارال و تا دم خونه ی ما رسونده بودش . اما چند باری هم مارال و با دوست پسرش دیده بود و بعدش با عصبانیت برگشته بود شرکت و همونجا بود که من به جدی بودن رفتارش شک کرده بودم . در هر صورت این حالت مشترک و همزمان تو من وپرهام باعث میشد پرهام نظریه های جالبی بده . اینکه جفتمون نفرین شدیم و باید خودمونو از رو پشت بوم پرت کنیم تا از شر این نفرین و زندگی لعنتی خلاص بشیم ، این نظریه ش مال وقتی بود که مارال و با دوست پسرش میدید و از زندگی نا امید میشد . یا اینکه باید هر جوری هست ترتیب جفتشنو بدیم چون دخترا و بخصوص دخترای ایرونی به اولین کسی که باهاش رابطه داشته باشن وابسته میشن و راهکارهای +18 دیگه ای از این دست که باعث میشد خودمون بشینیم دو ساعت به حرفاش بخندیم ... و بقیه ی نظریه هاش شامل انواع و اقسام نقشه ها برای قتل مهراب و سیاوش دوست پسر مارال میشد . در هر صورت برای من گوش کردن به چرت و پرتای پرهام بهتر از خودخوری و شمردن گلهایی که مهراب به من میزنه و من به مهراب میزنم بود . 
میشا چند روزی بود که باند پیچی دست راستش و یکی از پاهاش که فقط دچار ضربدیدگی شده بود باز شده بود و یواش یواش یکی دو قدم تو اتاق با چوب راه میرفت. با اینحال کاملا مشخص بود که حوصله ش حسابی تو خونه سر رفته . بالاخره هم طاقت نیاورد و به جونم غر زد که چرا هر شب دیر میام و حتی وسط غرغراش اشاره کرد که اعصابش از دست مهراب هم خورده که جواب تلفناش و نمیده و نتیجه گیری همه ی حرفاش هم این بود که هیشکی به اون اهمیت نمیده . در مورد جواب ندادن مهراب به تلفنهای میشا کمی احساس عذاب وجدان میکردم اما نه تا اون حد که از این موضوع که دیگه میشا به تلفن نچسبیده بود راضی نباشم . 
در هر حال بالاخره چیزی که نباید میشد شد و یه روز که از سر کار برگشتم خونه با تعجب دیدم که میشا گوشه ی اتاق نشسته و به یه نقطه خیره شده . 
اروم سلام کردم...
جوابمو نداد... حالت و رنگ پریده و چشمهای از حدقه بیرون زده اش یکمی ترسناکش کرده بود. با نگرانی آروم آروم به سمتش رفتم و پرسیدم :
_ چه خبر شده ؟! ...
بدون اینکه نگاهشو از اون نقطه برداره و جوابمو بده به پاشو به ارومی تا کرد وزانوشو زیر چونه اش گذاشت...
دستمو زیر چونه اش بردم که صورتشو برگردوند سمت مخالفم . دستمو گذاشتم یه طرف صورتش و گفتم :
_ تو خوبی ؟ .....
دستمو با شدت پس زد و با غیض زل زد تو چشام . منم ابروهامو به حالت سوالی انداختم بالا و منتظر شدم خودش بگه این رفتارش چه معنی ای میده . چند لحظه همونجور ساکت موند و فقط با نگاه عصبانیش زل زد بهم .
با گیجی گفتم: 
_ میگی چی شده یا نه؟
بعد از یه سکوت چند دقیقه ای پوزخندی زد و بالاخره با حرص گفت :
_ آخرش کار خودتو کردی ؟ ....زهر خودتو ریختی ؟...
با تعجب نگاهش کردم ، 
_ منظورت چیه ؟....
داد زد :
_ خودتو به اون راه نزن ...
_ کدوم راه... ازچی حرف میزنی؟
_ همه چیو خراب کردی ، زندگیمو داغون کردی تازه میپرسی از چی حرف میزنم ؟ ...
از حرفهاش چیزی سر در نمیاوردم... با کلافگی گفتم:
_ یه جوری حرف بزن بفهمم چی میگی...
پوزخندی زد و گفت: 
_ اصلا واسه چی برگشتی ؟ ها ؟.... کی ازت خواست برگردی ؟.... از وقتی برگشتی همه چی و به هم ریختی ....نذاشتی یه آب خوش از گلوم پایین بره ....چطور تونستی ؟
دوباره به آرومی گفتم :
_ نمیفهمم داری درباره ی چی حرف میزنی ....
داد زد :
_ نمیفهمی ؟!!!!!
و این بار گوشی ای که چند روز پیش براش خریده بودم و البته به شرطی قبول کرده بود که پولشو بعدا باهام حساب کنه رو به سمتم گرفت . اولش منظورشو متوجه نشدم اما وقتی با نگاهی که تهش منو می ترسوند زل زد تو چشمام و با صدای خفه ای گفت: بخونش به صفحه ش نگاه انداختم . یه اس ام اس از مهراب که نوشته بود :
_ با شوهرت خوشبخت باشی . 
آه از نهادم بلند شد و خودمو که تا حالا رو پنجه های پام نشسته بودم پرت کردم رو زمین و در حالیکه آرنج دستامو تکیه میدادم به زانوهام نگاهمو دوختم به کفپوش اتاق . دوباره نگاهی به گوشی انداختم که میشا با لحن مرتعشی گفت :
_ چطور تونستی ؟ .... این بود قولت ؟ ...
نگاهش کردم و گفتم :
_ نمیخواستم بهش بگم ....وسط درگیری با اون پسره مزاحمت فهمید ....
با لحن خسته ای گفت :
_ دیگه هیچکدوم از حرفاتو باور نمیکنم .
با کلافگی سری تکون دادم و نفسمو فوت کردم :
_ من بهش گفتم که همه چی بین من و تو فرمالیته ست ....مشکلش چیه ؟....این چه دوست داشتنیه که نمیخواد حتی یه ذره برات بجنگه ؟...
_ بس کن ...بس کن ... اون منو دوست داشت ...
بی توجه به جیغش گوشی رو بالا گرفتم و با خونسردی گفتم :
_ از پیام تبریکش کاملا معلومه ...

 

بی توجه به حرفم زمزمه کرد :
_ همه ی زندگیمو خراب کردی ....نمیتونستی ببینی ما همدیگه رو دوست داریم ؟ ... چرا؟؟؟ من چه بدی ای در حقت کردم؟ فکر میکنی اگه مهرابی نباشه من با تو میمونم ؟!
حرفش خیلی برام گرون بود . غرورمو هدف گرفته بود . این که فکر کنه من عاشق و دلباخته شم در حالیکه خودش همچین حسی نداره اذیتم میکرد . نمیخواستم اینطور باشه . اهمیتی نداشت که واقعا عاشقش بودم . چیزی که الان اهمیت داشت این بود که فکر نکنه من به مهراب حسودی کردم و به این خاطر رفتم همه چی و براش لو دادم . به همین خاطر خیلی جدی زل زدم تو چشاش و گفتم : 
_ حتی یه لحظه هم فکر نکن که من بخوام واقعا باهات ازدواج کنم میشا....
چند لحظه اونم ساکت موند و فقط زل زد تو چشام . زیاد نمیتونستم تو چشاش خیره بمونم ، پس سریع شروع کردم به گفتن خزعبلات بعدیم :
_ من میرم با مهراب صحبت میکنم . سعی میکنم خیلی منطقی قانعش کنم که چیزی بین ما نبوده و تو قصد خیانت بهشو نداشتی ....خوبه ؟.....
تو همون حالت نوک انگشتای دست گچ گرفته ش و لمس کردم و گفتم :
_ تو برام مثل آذین میمونی .... هر کاری از دستم بربیاد واست میکنم ...
انگشتاشو با یه حرکت جمع کرد تا از دسترسم دورشون کنه . نگاهمو از انگشتاش بالا بردم و به صورت در هم رفته ش دوختم . صدای جسیکا که بهم گفته بود هیچوقت به دختری که باهاش بودم نگم برام مثل خواهرمه تو گوشم زنگ میزد . اما من که با میشا نبودم ! فقط بوسیده بودمش ! ...در هر حال فرقی نمیکرد چون میشا برام مثل خواهرم نبود و همه ی حرفم دروغ بود . اما این دروغ و ترجیح میدادم به اینکه بخوام خودمو پیش میشا کوچیک کنم و نازشو بکشم . از دخترای سخت خوشم میومد ، همه از دخترای سخت بیشتر از دخترای آسون خوششون میاد اما نه به قیمت اینکه برای به دست اوردنشون از غرورت بزنی و منتشونو بکشی ... حداقل من همچین ادمی نبودم . از ناز کردن زیادی خوشم نمیومد ، درسته که میشا ناز نمیکرد اما من هیچ رقمه نمیتونستم مجبورش کنم منو دوست داشته باشه .
به آرومی از جام بلند شدم و پشت به میشا گوشه ی تخت نشستم . کفشام و در آوردم و جورابام هم با حوصله در آوردم و انداختم زیر تخت . میشا همچنان همونجا نشسته بود و صدایی ازش بلند نمیشد . خودمو انداختم رو تخت و دستامو قلاب کردم زیر سرم و زل زدم به سقف . چشمامو بستم و فکر کردم چی میشد میشا الان میومد بهم میگفت :
_ بیا از دوباره بازی کنیم . من فکر میکنم تو هیچوقت نرفتی خارج و مهرابی هم در کار نیست .
اما میشا عوض شده بود . میشا دیگه اون دختر بچه ای نبود که هر کاری واسم میکرد و هر چقدرم که اذیتش میکردم از دستم ناراحت نمیشد . حالا یه همبازی جدید داشت . انگار حالا جاهامون عوض شده بود . حالا من باید میرفتم منتشو میکشیدم که بیا با هم بازی کنیم . غلتی زدم و به پهلو چرخیدم . با چشمای بسته هم سنگینی نگاه میشا اذیتم میکرد . پشت بهش چشمامو باز کردم و اولین چیزی که در مسیر دیدم بود متعجبم کرد . آدم آهنی فلجم روی میز کامپیوتر ! ....از کجا پیداش کرده بود ؟! ....احتمالا کل اتاق و زیر و رو کرده تا پیداش کرده . بازم غلت زدم و این بار رو شکم دراز کشیدم . تو همون حالت کمربندمو هم باز کردم و انداختم اونور و طبق عادت واسه راحتی بیشتر دکمه ی بالای شلوارمو هم باز کردم و بالشمو بغل کردم . میشا حق داشت کسی رو بخواد که هیچ خاطره ی بدی از بچگی باهاش نداره ، که تو بچگی اذیتش نکرده باشه ...اما اگه میشا با مهراب ازدواج میکرد خیلی اذیت میشدم . شاید بهتر بود برگردم فرانسه . شاید میشا راست میگفت ، برگشتنم از اولشم اشتباه بوده ! .....پووفففف ....فرقی نمیکرد چه جوری بخوابم . میشا هنوزم زل زده بود بهم . نیازی نبود نگاه کنم ، حس میکردم زل زده بهم ....سرمو از رو بالش بلند کردم و نگاهش کردم و خیلی جدی گفتم :
_ شاید همون کاری که خواستی رو کنم ....شاید برگردم فرانسه .... پس زیاد خودتو ناراحت نکن .... خیلی زود سایه ی سنگینمو از رو زندگیت برمیدارم ...
با تموم شدن حرفام یه دفعه قیافه ی آرومی که باهاش زل زده بود بهم عوض شد و اشکاش بی صدا روی گونه هاش جاری شدن . یه فین کرد و وسط گریه ش با لبخند تلخی بی ربط گفت :
_ همیشه من گفتم بیا بازی ، یادته ؟....هیچوقت تو نمیگی ....
با گیجی نگاهش کردم . اونم با یه خنده ی تلخ مهربون ِ دیگه از جاش بلند شد . اشکاش هم انگار نمیخواست بند بیاد . با کمک چوب زیر بغلش یه قدم به سمت در برداشت اما متوقف شد . با همون خنده ی عجیب توام با گریه ش گفت :
_ اما هیچوقتم نمیذاشتی با کس دیگه ای بازی کنم یادته ؟....خودت هیچوقت نمیخواستی باهام بازی کنی اما اگه میدیدی دارم با کس دیگه ای بازی میکنم هم نمیذاشتی ....هنوزم همونطوری ای ....هنوزم نمیذاری ....
چقدر با این چوبش افتضاح راه میرفت . خوب هنوز یه پاهاش تو گچ بود و برای کمک به حفظ تعادلش به دستی که تو گچ بود هم نیاز داشت . علاوه بر تکیه به چوبش با دستی که هنوز تو گچ بود خودشو به در و دیورا و وسائل اتاق هم میگرفت تا بتونه یه قدم ورداره ...آخه مگه مجبوری با این وضعت راه بری دختر ؟! چه میشه کرد ، میشاست دیگه ! نمیتونه یه جا بند بشه ....
بی ربط گفت: من مثل خواهرتم؟؟؟
نفسمو فوت کردم . با صدای خش داری از بغض خیلی اروم طوری که من نشنوم اما شنیدم غرغر کرد : 
_ غلط میکنی خواهرتو اونجوری می بوسی!!!
لبمو گزیدم و چیزی نگفتم... شاید گذاشتم فکر کنه من نشنیددم...
ذهنم توی حرف قبلیش مونده بود....راست میگفت ! همیشه اگه میدیدم افشین یا فرهود یا حتی آرمین دارن باهاش بازی میکنن یا حرف میزنن میرفتم میگفتم برو فلان چیزمو از اتاقم بیار ، یا برو دفتر مشقتو بیار ببینم مشقاتو نوشتی و خلاصه یه جوری دکش میکردم بره ....اما الان که اونطوری نبود ، الان که من زورش نمیکردم که با مهراب بازی نکنه ! 
اشکهاشو پاک کرد چند تا نفس عمیق کشید...
هر جوری بود خودشو به در اتاق رسوند و در و باز کرد . ندا پشت در بود ، با همون لبخند چند دقیقه قبلش به سمتم برگشت و گفت :
_ اما خودت با هر کی دوست داشتی بازی میکردی یادته ؟!....
و رو به ندا با لبخند گفت :
_ بیا تو ندا ....راحت باش ...
و خودش از اتاق بیرون رفت . چند لحظه نفسمو حبس کردم و یکدفعه بیرونش دادم و با سرعت از جام بلند شدم . حواسم نبود ، فکر کنم موقع بیرون رفتن از اتاق به ندا تنه زدم . چند قدم بیشتر از اتاق دور نشده بود ، چوبش و گرفتم و انداختم اونور که صدای بدی ایجاد کرد و با یه حرکت دستمو زدم زیر زانوهاش و از زمین بلندش کردم و با تحکم گفتم :
_ تا وقتی من اجازه ندادم نمیتونی با این چوب مسخره تو خونه راه بری ...
فقط داشت نگاهم میکرد . یه کم به خودم فشارش دادم و آروم گفتم :
_ محض احتیاط شلوارمو میگیری تا جلو ندا از پام نیوفته ؟!...
چند لحظه سعی کرد جلو خنده شو بگیره اما بالاخره هم موفق نشد و با صدای بلند زد زیر خنده و در همون حال دست سالمشو از پشت دراز کرد و انگشتشو تو جا کمربندی شلوارم انداخت و منم راه افتادم سمت اتاق . وقتی گذاشتمش رو تخت دیگه نمیخندید . حالت صورتش جدی و متفکر شده بود و به نقطه ی نامعلومی نگاه میکرد . دستامو دو طرفش گذاشتم و خیمه زدم روش اما اون همچنان اصرار داشت که منو نگاه نکنه . 
یه دفعه صدای سرفه ی ندا بلند شد و گفت :
_ مثل این که بد موقع مزاحم شدم ...
احساس میکردم صداش عصبیه ....نمیدونم چرا تو این چند دقیقه ندا واسم نامرئی شده بود . سریع از جام بلند شدم و با لبخند گفتم :
_ نه اصلا بد موقع نیست . اومده بودی حال میشا رو بپرسی ؟! ...
وسط حرفام بود که یاد دکمه ی شلوارم افتادم و سریع برای بستنش اقدام کردم و برای اینکه حواس ندا رو ازش پرت کنم تند تند گفتم :
_ راستی خودت چطوری ؟ ....خوبی ؟ ....
اما ندا تیز تر از این حرفا بود چون با چشمای گرد شده نگاهشو بین دکمه ی شلوارم و میشا چرخوند و نهایتا چند لحظه با تعجب تو چشمام خیره شد و با یه پوزخند سریع از اتاق بیرون رفت . 
سرمو خاروندم و مثل یه آدم خطاکار نگاهی به میشا انداختم و شونه هامو بالا انداختم . میشا فقط لبخند خسته ای زد . کنارش نشستم و موبایلشو از جیب شلوارش بیرون اوردم که باعث شد بهم چشم غره بره اما من بیخیال گرفتم سمتش و گفتم :
_ شماره ی مهراب و میخوام . 
و با لبخند کجی یه لنگه ابرومو انداختم بالا و نیمه سوالی و نیمه خبری گفتم :
_ حفظ که نیستی ...
بدون اینکه حالت صورتش تغییری کنه با بی تفاوتی تمام شماره رو گرفت سمتم و من هم بعد از چند لحظه زل زدن به صفحه ی گوشی گفتم :
_ این روزا هم تموم میشه ....حیف که نمیتونم خاطره ی خوبی از خودم برات بذارم . 
با پوزخند تلخی ادامه دادم :
_ مثل بچگیا که فقط خاطرات بد برات گذاشتم ....
یه لحظه با اخم چشماشو گرد کرد ، خواست چیزی بگه اما دهنشو بست و منصرف شد . 
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم :
_ خوب من یه کم برم پایین . مثل اینکه ندا رو زیاد تحویل نگرفتیم بهش برخورد ...تو هم میای ؟...
سری به علامت نفی تکون داد و منم از اتاق بیرون رفتم . 
*****

قدمهامو تند تر کردم تا بهش برسم . ببین مرد گنده چطور منو الاف خودش کرده بود ! عینهو دخترا واسم ناز میکرد . جواب تلفنمو که بعد از اینکه شناختم دیگه نمیداد . الانم که از جلو خونش تا دم دانشگاه مجبور شده بودم پشت سر ماشینش راه بیوفتم تا بلکه افتخار بده چار تا کلوم حرف حساب باهاش بزنم . از وقتی از ماشینش پیاده شده بود هم که عین گاو سرشو پایین انداخته بود و داشت میرفت سمت دانشکده . چند تا قدم بلند دیگه برداشتم و نرسیده به دانشکده دستمو گذاشتم رو شونه ش و برگردوندمش سمت خودم و قبل از اینکه بازم بخواد در بره سریع و بلند گفتم :
_ صبر کن...
مهراب تند وعصبی گفت: 
_ فکر نکنم لازم باشه...
پوفی کشیدم وقدم هامو تند تر کردم وگفتم: 
_ولی بهتره صبر کنی...
کیفشو شونه به شونه کرد و جوابمو نداد... تقریبا داشتیم میدویدیم...!
بی هوا و پرت پروندم:
_ ثابت کن دوستش داری ...
انگار شوکه شد چون یادش رفت که از صبح داره از دستم در میره و محلم نمیده و با صدای بلند متعجب توام با عصبانیتی گفت :
_ چی ؟!!!!!
اینبار زل زدم تو چشاش و شمرده و آروم گفتم :
_ ثابت کن دوستش داری تا من خودمو بکشم بیرون ...
پوزخند غلیظی زد و خواست دوباره برگرده بره که گفتم :
_ بیا با هم حرف بزنیم . مشکلت چیه ؟! اونی که باید ناز کنه میشاست نه تو ...
با عصبانیت خیره شد تو چشمام . دندوناشو چنان رو هم فشار میداد که هر لحظه منتظر بودم باهام درگیر بشه . اما من برعکس اون خونسرد بودم و داشتم با نگاه خونسردم اونو هم دعوت به خونسردی میکردم . انگار کمی تا قسمتی موفق بودم چون با پوزخند گفت :
_ مگه عقدش نکردی ؟ دیگه ازم چی میخوای ؟
_ میخوام بیای بریم یه جا بشینیم با هم حرف بزنیم . 
_ که چی بشه ؟!...
اینبار من پوزخند زدم و گفتم :
_ نه انگار میشا واقعا اشتباه میکنه . دوست داشتنی در کار نیست ، حداقل از جانب تو همچین حالتی وجود نداره .....خوبه ...
با صدای آرومی نسبت به دقایق قبل به سردی گفت :
_ چی میخوای ؟....
نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند لحظه زل زدن تو چشاش گفتم :
_ اهمیتی نداره که میشا شماره منو حفظه یا زن صوری صیغه ای منه ، مهم اینه که بارها و بارها از دهنش شنیدم که تو رو دوست داره ....من چی میخوام ؟! ...میخوام همه چی تموم شه ، نمیخوام دو نفر فکر کنن من مثل بختک افتادم وسط رابطه شون و زندگی شونو به هم ریخته م .....از طرفی نمیخوام هم به خواسته ی دلم پشت پا بزنم .... میخوام این قضیه رو حلش کنم ....من که هیولا نیستم ، اگه تو و میشا همدیگه رو دوست دارین و مشکلتون فقط منم خیلی خوب ....حلش میکنم ....خودمو میکشم بیرون ....فقط بهم ثابت کن لیاقتشو داری ....همین ...
چند لحظه بهم خیره موند و بعد نگاهشو به آرومی به سمت میز و صندلی سنگی ای تو محوطه ی فضای سبز دانشگاه دوخت و من زودتر از خودش به اون سمت حرکت کردم و اونم پشت سرم راه افتاد ...وقتی پشت میز قرار گرفتیم دستاشو تو هم قلاب کرد و خیلی جدی گفت :
_ ببین ...من تا حالا تو زندگیم هیچی نداشتم . میشا سهم من از این زندگیه ....میفهمی ؟!
چند لحظه نگاهمو دوختم به چمنای زیر پامون و بعد زل زدم تو چشماش :
_ از کی با هم قرار ازدواج گذاشتین ؟!
_ یه شب قبل از اینکه تصادف کنه و ببرنش بیمارستان ....
با تعجب ابرویی بالا انداختم . یعنی همون شبی که مراسم نامزدی داشتیم !
متفکر نگاهی بهش انداختم و گفتم :
_ تلفنی ازش درخواست ازدواج کردی ؟ میشا که اونشب خونه ی ما بود . مثلا مراسم نامزدیمون بود ...
اینبار اون شوکه شد . بعد از چند لجظه با تعجب گفت :
_ نه من خیلی وقت پیش ازش خواستگاری کرده بودم و اون بهم جواب رد داده بود . اونشب یه دفعه ای پشت تلفن اون بحث و پیش کشید و بهم جواب مثبت داد ....
پوزخندی زدم و گفتم :
_ پس این طور که معلومه واقعا دوستت داره ....تو چی ؟!
_ معلومه که دوستش دارم ....اصلا حرف حسابت چیه ؟ ....تو یه دفعه از کجا پیدات شد ؟! چرا با هم عقد کردین ؟!...
دوباره داشت از کوره در میرفت .دستاشو محکم کشید رو صورتش و نفس عصبانی شو فوت کرد . بی توجه بهش نگاهمو دوختم به میز . خودمو آماده کرده بودم که موقع حرف زدن باهاش متقاعدش کنم من بهتر از اون میتونم میشا رو خوشبخت کنم اما حالا انگار هیچ حرفی واسه زدن نداشتم . احساس میکردم خلع سلاح شدم . میشا اونو دوست داشت پس من این وسط چیکاره بودم ؟! ....نگاهی بهش انداختم و بعد از یه سکوت طولانی به آرومی گفتم :
_ قدرشو بدون ....من میرم ، نگران این نباش ....فقط یه کار کوچیک دیگه دارم که باید تمومش کنم ، باید ترتیب مزاحم میشا رو بدم و مطمئن بشم دیگه مزاحمش نمیشه بعدش راحتتون میذارم . 
چند لحظه با بهت نگاهم کرد و گفت :
_ من .....من باید با میشا صحبت کنم ....
جوابشو ندادم فقط زوم کرده بودم رو صورتش ، این کسی بود که میشا میخواست ، نه من ! ....سری تکون داد و گفت :
_ ترتیب مزاحمشو دادم ...همون روز وقتی از قهوه خونه رفتی زنگ زدم به پلیس ، در مورد مزاحمت باید ازش شکایت میشد و تا وقتی شکایتی از طرف میشا یا خانواده ش در کار نبود پلیسا نمیتونستن به این دلیل بگیرنش اما ازش مواد گیر آوردن و بردنش ...حداقل دو سه سال براش میبرن ...
نفس نسبتا راحتی کشیدم و سری تکون دادم و از جام بلند شدم . چند قدم ازش دور شدم اما دوباره برگشتم تا بگم میشا در مورد نامزدیمون مقصر نبوده . اما منصرف شدم ، شاید دلم به حال خودم سوخت ! مهراب به اندازه ی کافی از من جلو بود ...در این مورد باید خودش تصمیم میگرفت میشا رو ببخشه ، من تعهدی نداشتم که راضی ش کنم . من به اندازه ی کافی باخته بودم ....دیگه نیازی نبود با زیادی آدم خوبه بودن خودمو از اینی که بود داغون تر کنم .

شاید دیوونگی به نظر بیاد اما به محض سوار ماشین شدن راه افتادم سمت برج میلاد . باید یه کم خودمو به خودم ثابت میکردم ، بعد از همچین باخت بزرگی باید یه جوری اعتماد به نفسمو ارضا میکردم ، وگرنه داغون میشدم . یه چیزایی در مورد یه رستوران چرخان تو برج میلاد شنیده بودم . اینکه وقتی اونجا وایستادی تهران زیر پات میچرخه . هه ! ...راست کار خودم بود . منی که از پنجره ی اتاقم نمیتونستم با خیال راحت به پایین نگاه کنم ! ....
اما حالا باید اینکار و میکردم ، اعتماد به نفسم ته کشیده بود ....نیاز داشتم یه جوری تقویتش کنم ... باید یه کار بزرگی انجام میدادم . یه کار بزرگی مثل از یه جای بلند به پایین نگاه کردن ! کاری که برای بقیه مثل اب خوردن بود و برای من مثل کابوس ! ... باید همچین کار بزرگی انجام میدادم تا بعدش بتونم پیش خودم بگم میشا منو نخواست ولی در عوض من رفتم برج میلاد و در حالیکه تهران زیر پام میچرخید این منظره رو تماشا کردم !

خرید دوربین عکاسی

خرید دوربین عکاسی

رکورد کانن با تجربه ای بیش از سی سال و چهار شعبه با افتخار آماده خدمت رسانی به تمامی هموطنان در سراسر کشور میباشد

http://recordcanon.com

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی