باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

انتقام ما فصل 1

دست مه گل رو گرفتم و با خنده گفتم: - حسابی علف زیر پاش سبز میشه. نه؟
- تو دیگه شورش رو در آوردی.بیچاره گناهداره.
- من و تو گناه داریم عزیزم... حالا بدو سوار شو کهنبینتمون.
- از دست تو با این کارات.
- بده؟...همه آرزوی دوستی مثل من رو دارن.
- برمنکرش لعنت...حالا کجا می ریم؟
- نمی دونم... حالا بیا ازاینجا بریم!
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
از دانشگاه که فاصله گرفتیم، مه گل گفت : - تو دیوونهای دختر. آخه اینا ارزش دارن؟
- ارزش که نه ...اما تفریحدارن.
- من که تفریحی توشون نمیبینم.
- چون بی ذوقی.
- آخه دختر خوب، چی به تو میرسه ازاین آزار و اذیتها؟
- شاید یه روز بهت گفتم اما الان حوصلشرو ندارم!
- واقعاً از تو بعیده.


- چرا؟
- آخه تو که دختر خوب و درسخونی هستی...چرا وقتت روالکی هدر میدی؟
- هدر نمی دم! هم به درسهام می رسم و هم بهتفریحم.
- اما تو داری...
وسط حرفشپریدم: - جون آهو یه امروز رو بیخیال شو...تو که از منبدتری!
- آره خب اما بدون این کارا آخرش به بیراهه میکشونتت.
- ولش کن توام.حالا کجا بریم؟
- نمی دونم.
- من حوس لواشک کردم.بریمدربند.
- باشه اما زود برگردیم که من ...
- می دونم کلاس داری!

- آفرین! دیگه چی میدونی؟
- اینکه آقا یسنادنبالمونه و بدبخت شدیم!
- خاک تو سرت. آبرومونرفت.
- چرا مگه پسر ِ کی هست؟ یکی مثلبقیه.
یسنا با دست اشاره کرد که یه جا پارککنم.
تو یکی از فرعی ها پیچیدم و به مه گل گفتم : - ماندیدیمش.
- چی؟
- حوصلش رو ندارم!
- پس چرا قرار گذاشتی؟ اونم جلوی دانشگاه!
- واسهخنده.
- تو دیگه نوبرشی!
- ول کننیستا.
- خب یه گوشه پارک کن.
- ایخدا...باشه!
ماشین رو پارک کردم. یسنا هم پشت سرم پارک کردو از ماشینش پیاده شد و به سمتمون اومد.
شیشه رو پایینکشیدم: - سلام خانوم خانوما...چرا فرار می کردی؟ نکنه دوستنداشتی من بیام؟
- نه این چه حرفیه؟ راستش دوستم عجله داشتو منم به کل حواسم پرت بود.یعنی اصلاً یادم نبود که امروز می آی!
- اشکالی نداره... خب خانوم ها کجا می خواستید برید که انقدر عجلهداشتید؟
مه گل به جای من جواب داد: - میریم خونه یما. مامانم منتظر ِ!
- اوه پس موضوع اضطراریه. نه؟
- خیلی. حالا میتونیمبریم؟
- چرا از من میپرسی؟ خب میتونی دیگه!
- وای تو چه قدر خوبی!
خندید و گفت : - پس مواظب خودت باش عزیزم. سرعتت خیلی زیاده! دقت کن!
- چشم. بای بای.
- خداحافظ عزیزم.
برایش بوق زدم و حرکت کردم.
مه گل گفت: - اه اه. حالمو بهم زدی...به یه پسر می گی چشم؟
- واسه خر کردنش بود! نمیدونی چه سیریشیه!
- منو همین جاهاپیاده کن!
- چرا؟
- حوصله گشت وگذار ندارم...!
- تو که تا الان...
- نگه دار دیگه. الان حوصله ندارم!
- هر جور خودتمایلی.
یه گوشه پارک کردم: - به مامانتسلام برسون.
- حتماً.
از ماشینپیاده شد و از پل عابر بالا رفت.
منم دیگه حوصلهنداشتم.رفتم سمت خونه...

**************************************************

با بی حوصلگیکوله پشتی ام رو روی شانه جابه جا کردم و در رو باز کردم. کوله ام رو یه گوشه رهاکردم و روی مبل نشستم. چه روز خسته کننده ای بود!!!
چند دقیقه که گذشت به سمت اتاقم رفتمو بعد از تعویض لباس مشغول درست کردن غذا شدم. مثل هر روز تو تنهایی خودم ناهارخوردم. یعنی این عادت همیشگیم بود. بعد از اینکه ظرفها رو شستم روی تخت دراز کشیدمبه چند ساعت بعد فکر کردم.«چی باید بپوشم؟ کی باید برم؟ اصلاًرفتن من لزومی داره؟و... ».صدای گوشیم باعث شد که دست از فکر کردن بردارم : -بفرمایید.

- سلام عزیزم خوبی.

-سلام. ممنونخوبم.شما چه طورین؟
- من هم خوبم.
- بابا چه طوره ؟

 

- اونم خوبه.

 

یکم مکث کردو گفت : - دانشگاه چه طور بود؟

- مثل همیشه.

- چیکارمیکنی با درس ها؟



انگار میخواست یه چیزی بگه که همش طفره می رفت: - پریا جون، خودت میدونی درسها خوبه... برای چیزنگ زدی؟ نکنه دوباره بابا نیست و تو هم حوصلت سر رفته و می گی من بیام اونجا، امابدون من اگر بمیرم هم پام رو تو خونه ای نمی ذارم که بابام بهم بگه ...

 

نذاشت ادامهبدم و گفت : - آهو داری مثل همیشه تند می ری . می ذاری حرف بزنم یانه؟

- بفرمایید

- امشب همهاینجا هستن. چرا نمیای؟

 

- همینجوری.

پریا - باشه هرجور خودت دوست داری. من هم اصرار نمی کنم.هر چی باشهمن..

نذاشتم حرفبزنه و گفتم : - نامادریم هستی!

 

پریا - آره. من نامادریتم. حالا هم به جای این حرفها پاشو بیااینجا...خداحافظ.

 

قبل از اینکهچیزی بگم ارتباط قطع شد. پریا نامادریم بود! نامادری که پدرم حتی جواب سلامش رونمیداد. راستش پدر و مادرم با یه عشق آتشین ازدواج کرده بودن که ثمرش من و آیدینبودیم. مادرم وقتی که من به دنیا اومدم فوت کرد. یعنی عامل مرگش من بودم و اینموضوع هنوز که هنوز ِ آزارم میده. به خصوص اینکه از وقتی که به دنیا اومدم پدربیشتر از چند جمله با من صحبت نکرده! انقدر مادرم رو دوست داشت که هیچ وقت ازدواجنکرد. پریا هم خیلی اتفاقی و به خاطر اصرار بیش از حد مادربزرگم وارد زندگیماشد. همون موقع ها بود که کنکور شرکت کردم و تو رشته ایکه خیلی دوست داشتم قبول شدم. مادر بزرگم که دید اوضاع اینجوریه بابام رو مجبور کردکه برام یه خونه حوالی دانشگاه بگیره و منم از خدا خواسته قبول کردم. از اون روز بهبعد دیگه نه بابام رو می دیدم و نه پریا رو! فقط چند بار اون هم وقتی که مهمونداشتیم عصرها می رفتم و حوالی ساعت ده برمی گشتم. آیدین هم دست کمی از بقیه نداشت. اون هم من رو مسبب مرگ مادرم می دونست. الان هم تو سوئد درس می خونه و اونجور که بهپریا گفته بود، حالا حالا ها خیال برگشتن نداشت. من هم اصراری به دیدنش نمی کنم. زندگیم هم خیلی دوست داشتم. بیست و دو سه سالم بود و لیسانس داشتم و الان هم برایفوق لیسانس مهندسی پزشکی تو یکی از دانشگاه های اطراف تهران درس میخونم.

 

یه نگاه بهخونه انداختم، خیلی بهم ریخته بود. یا علی گفتم و مشغول گردگیری شدم. نزدیک ساعت 5بعد از ظهر بود که کارهام تموم شد. یه دوش آب گرم حالم رو جا آورد. پلیور سفیدوشلوار جین پوشیدم و آرایش ملایمی کردم و مانتوم رو تنم کردم و راه افتادم.

 

جلوی خونه یبابا پارک کردم و پیاده شدم. یه نگاه به ساختمان انداختم. خونه ی ویلایی دو طبقهبود. بابا حتی بعد از 24 سال حاضر نیست اینجا رو بفروشه. چند سال یه بار بازسازیشمی کنه اما اینجا رو نمی فروشه. شاید به خاطر اینکه نمی خواد خونه ی خاطرات خودش ومامان شیرین رو به دست کسی بسپره که بدون عشق به اون خونه بیاد. هر چند که من از هرچی عشق و عاشقی حالم بهم می خوره و همیشه اصرار دارم که زودتر از دست این خونه راحتشم!

 

زنگ را فشردممشغول بازی با شالم شدم : - کیه ؟

 

- آهو هستم .

 

- به به آهوخانم! بالاخره تشریف آوردی...!


و در رو باز کرد. در رو هل دادم و بهفرنوش که جلوی در ایستاده بود سلام کردم. فرنوش دختر عمم بود. دوم دبیرستان بود واز درس گریزون!

-سلام خانومخانوما.نیستی؟
-هستم اما زیر سایه بزرگان.

 

-منظورتکیه؟

 

- تو نمیدونی!

 

- تو ول کنبابات نیستی؟

 

- نه. تا آخرعمرمم چشم دیدنش رو ندارم!

 

- بیچارهدایی!

 

- نه عزیزم.بیچاره آهو!

 

- ول کن اینحرفارو بیا تو...

همین که پامرو گذاشتم تو خونه همه ی جوونای فامیل ریختن سرم : - چه عجب آهوخانوم!
- راه گم کردی؟!؟!
- سلام دختر دایی.
- احوال آهو خانومفراری.
- چه قدر عوض شدی .
- به به ... خانوم خانوما.
دستم را بالا آوردموگفتم : - اه بسه دیگه. یکی یکی صحبت کنید.
عرشیا گفت: - بیا...اینم عوض احوالپرسیشه!
- تو هم اگه تا وارد یه جایی میشی اینطوری بریزن سرت از من سگ ترمیشی.

رهام- اینم برای خودش حرفیه.
- معلومه که حرفیه.حالا بگین ببینمچه خبرا؟
فرنوش کنارم نشست و گفت: - بلا. تو بگو چهخبرا؟
- منظورت چیه؟
- عرفان رو میگم.
- عرفان دیگهکیه؟
رهام - فرنوش جان این هنوز در جریاننیست.
- صبر کن ...صبر کن...چه جریانی؟
پارسا - امشب قراره برات خواستگاربیاد!
همشون شروع کردن به خندیدن که یاسمن گفت: - خنده ندارهکه.
رهام دستش را دور شانه های یاسمن حلقه کرد و گفت: - حالاتو یه نامزد خوشتیپ و خوشگل داری برات بی مزس. اما این آهو خانوم یه خواستگار دارهعین هرکول!
خندیدم و گفتم:
- اگه عرفان، همسایمون رو می گی که باید بگم اون هنوزدهنش بو شیر میده. تازه از من دو سال بزرگتره!!
هیوا - عزیزم عشق که سن و سالنمیشناسه!
پارسا - راست می گه. من از تو یه سال بزرگترم یه بچه سه ماهه دارم. تو که دیگه جای خود داری!
رهام- تو خریت کردی! این بیچاره که گناهی نداره... یهنگاه به من بکن، نزدیک سی سالمه اما زن ندارم!
یاسمن- پس منچیم؟
- تو که زندگی منی عزیزم.
بهشون لبخند زدم و گفتم: - داییجان ناپلئون کو؟
عرشیا - کی؟
فرنوش - دایی رو می گه!
- بی تربیت نشو آهو! هر چی باشهباباته.
- عرشیا جان، اگه تو هم جای من بودی همین جور باهاش رفتار میکردی!

- اما احترام گذاشتن یه چیز جداست.
حوصله جر و بحث درباره ی بابام رونداشتم.
- میشه بحث رو عوض کنید؟
- آره میشه.بگو درمورد چی حرفبزنیم.
رهام - درباره ی من و یاسمن حرف بزنید.
پارسا چپ چپ نگاهش کرد و گفت: - بیچارهیاسمن گیر کی افتاده!
- بیچاره خواهر من که گیر توافتاده.
- خواهر تو که گله. منم ...
- کم بازار گرمی کن! همچین آش دهنسوزی هم نیست.
- اتفاقا خواهر شما خیلی هم ...
ازجایم بلند شدم. حوصله ی چرت و پرت گفتنهاشون رونداشتم!
رفتم کنار پریا نشستم و گفتم:
-سلام پریاخانوم!
-سلام عزیزم. بالاخره اومدی.
-می بینیکه!
-آره می بینم.به بابات سلام نمی کنی.
- چرا...الان می رم...راستی ببینمماجرای عرفان چیه؟
- فیروزه خانوم تو رو برای پسرش خواستگاریکرده!
- نه که من دم به دقیقه اینجام اونم منو دیده و حتماً عاشق و شیدامشده!
- آهو من دیگه اونجاهاش رو نمی دونم.الان هم میان اینجا.تو رو خدا با اینیکی مثل ...مثل..
- مثل آدم رفتار کنم.
- یه همچین چیزی...یه دفعه دیدی ازاین خوشت اومد!
-پریا...من نه با کسی لجم، نه با کسی پدر کشتگی دارم و نهمیخوام حال کسی رو بگیرم. از اون دخترهای پررو و گستاخ هم نیستم. فقط یه خصوصیت بددارم و اونم اینه که از پسر جماعت خوشم نمیاد! پس شما هم آرزوی لباس عروسی رو تو تنمن توی خواب ببینید.
-آهو همین یه بار رو با این یکی کناربیا!
-نوچ...من می رم به مجسمه ابوالهول سلام کنم.
لبش را گاز گرفت وگفت:
-آهو درباره ی بابات درست صحبت کن.
-کاش تو این دوره و زمونه کسی هم بهفکر من بود. باور کن اگه الان که می رم پیشش بهم یه لبخند بزنه، همه چی رو فراموشمیکنم، اما زهی خیال باطل! اون حتی یه نیم نگاه هم بهم نمیندازه.
پریا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
رفتم پیش بابام که با فخر و غرور رویمبل نشسته بود و به قاب عکسهای روی دیوار نگاه می کرد. راستش تموم دیوارهای خونهعکس مامانم بود. مادری که من باعث مرگش بودم!
-سلامبابا
-حتی یه نگاه هم بهم ننداخت. فقط سرش رو کمی تکان داد و به عکس دیگه ای نگاهکرد.
نفسم رو با صدا بیرون دادم و ازش فاصله گرفتم و به اتاق سابقم رفتم. خودم روروی تخت انداختم و سرم رو توی بالشت کردم. چرا باید مامانم می مرد. اگه زنده بودالان وضعیت منم زمین تا آسمون با الانم فرق داشت.
باز هم خدا رو شکر از اون درس خونابودم.
- می تونم بیام تو.
عرشیا بود.
- آره بیاتو.
اومد تو اتاق و یه نگاه به اتاق انداخت و گفت : - هنوز هم کسی نمیتونه بدون اجازتوارد اتاق بشه.
- از این به بعد هروقت خواستی با هر کسی که می خوای بیااینجا.
- واقعاً؟
- آره... چون دیگه نه من آهوی سابقم و نه تو اون مردمآزار همیشگی!
- اِ ...پس من مردم آزارم دیگه.
- جنبه انتقاد هم نداری... راستییادم رفت بپرسم؛ از آنا چه خبر؟
- خوبه. الان که ایراننیست!
- دوباره رفت؟
- آره اما این دیگه آخرینباره.
- ایشا ا... کی ازدواج می کنید؟
- تابستون... توچی؟
- من چی چی؟
- یعنی می گم تو کی ازدواج میکنی؟
- وقت گل نی...سوالهایی میپرسیا.
- تو کی می خوای عاقل بشی.
- هستم منتها تو نمی فهمی. الانم بروبیرون که حسابی خوابم میاد.
- اوهو اوهو. نداشتیم از اینحرفا.
- پس لطف کن برو بیرون که اصلاً حوصله صحبت های تکراری روندارم!
- باشه هر جور دوست داری. من هم از طرف بچه هااومدم.
- بهشون بگو حوصله...
- یه بار گفتی فهمیدم!
- بیا منوبزن.
- نه نه قصدم زدن نیست فقط می خواستم بگم که ای کاش یکم مهربون تربودی.
- حالا که نیستم.
پریا اومد توی اتاق و گفت: - آهو پاشو این پسرهاومد.
- کی؟
عرشیا - می خواستی کی بیاد؟ عرفانه دیگه.
- ای خدا... من چیزی سرمنمیکنم.
- باشه تو فقط بیا بیرون.
عرفان پسر همسایه روبروییمون بود. سبزه بود و قد بلند و به قول بچه ها هرکولی بود برای خودش. هرچند پوست هرکول سفیدبود.
عرفان با دوتا خواهراش و پدر بزرگش اومده بود. پدر و مادرش رو خیلی وقت پیشاز دست داده بود.
پریا بردشون به سمت پذیرایی. بابا هم پیششون نشست وماجوونا هم توی پذیرایی پراکندهنشستیم.
چند دقیقه که گذشت یکی از خواهراش گفت:
- آقای شفیعیماحقیقتشماامشب اومدیماینجا که دخترتون رو از شما خواستگاری کنیم.مثل اینکه ...
بابام مثل همیشه محکم گفت:
- راستش آهو هنوز درسش تمومنشده.
- خبماصبر میکنیم تا درسشون تموم بشه و هروقت دیپلم گرفتن با هم ازدواج کنن!
با تعجبگفتم: - دیپلم...! خانوم اصلاً به قیافه ی من میاد هفده هیجده سالهباشم؟
- من که شما رو نگفتم.
- ببخشید اما اسم من آهو ِ. شما خواستگاری کسی غیر از مناومدید؟
بچه ها به هم نگاه میکردن و ریز میخندیدن.
صورت خواهر عرفان سرخ شد وگفت:
-مثل اینکه اشتباه شده. مابرای اون خانوم کهلباس یشمی پوشیده اومدیم. مگه ایشون دختر آقای شفیعینیستن؟
همه به دنبال لباس یشمی بودیم که همه ی نگاه هامون هم زمان روی فرنوش میخکوبشد که صورتش از شدت خجالت به کبودی می زد.
بابا- ایشون خواهر زاده ی من هستن... 
خواهر عرفان یه نگاه به فرنوش کرد و گفت : - واقعاً ببخشید! آخه همیشه زودتراز دختر خانومتون اینجا بودن به همین خاطرمادچاراشتباه شدیم.
پریا - اختیار دارید. فرنوش هم مثل آهو.اما فرنوش هم الان واقعاً براش زودِکه ازدواج کنه. تازه دوم دبیرستانه.
مطمئنم هم خودش و هم خانوادش به اینوصلت راضی نیستن!
یه نگاه به فرنوش انداختم که نزدیک بود از خنده منفجربشه.البته نه تنها اون ، همه داشتیم میمردیم ازخنده.
پنج شش دقیقه بعد هم عرفان و خانوادش رفتن...
همین که مطمئن شدیم رفتن خودمون روراحت کردیم و یه دل سیر خندیدیم!
اون شب تا نزدیک صبح با بچه ها گفتیمو خندیدیم. تا صدای پریا در اومد و به هممون گفت که زودتربخوابیم.
هر چی بچه ها اصرار کردن نموندم و رفتم خونه. اما عجب شبی بود اونشب.
**********************

همینکه وارد دانشگاه شدم مه گلخودش رو بهم رسوند و گفت: - کجایی دختر؟ دیشب هر چی بهت زنگ زدم برنداشتی. صبح همکه خاموش بودی!
- مه گل تو رو خدا بازپرسی رو شروعنکن!
- باشه... امروز تا ساعت چند کلاس داری؟
- هستم... دو ساعت الان دارم و چهارساعت هم بعد از ظهر. چه طور؟
- می خواستم بگم بریمخرید.
- خودت می دونی که من نمیام.چرا می پرسی که منو وسوسهکنی؟
- آره می دونم که تو چه درسخونی هستی...اما اصلاً بهتنمیادا.
- چرا...؟ مگه من چمه که بهم نیاد؟
- چیزیت نیست اما ظاهرت غلطاندازه!
- بیچاره من...! حالا خوبه ابروهامم برنداشتم. خودتچی؟
- ول کن. انگار باید همیشه حرفهای من و تو به قهر و دعوا کشیدهبشه.
- آره دیگه با اعصاب من بازی میکنی، بعد میگی ولش کن ولشکن!
- آهو بسه دیگه. من الان کلاس ندارم می رم یه چرخی بزنم.اما بعد از ظهر میبینمت.
- مرض داشتی این همه راهو اومدی؟
- من همین الان کلاسم تموم شد، گفتماگه برای امروز برنامه نداری باهم بریم خرید که دیدم کلاسداری.
- باشه. امیدوارم کوفتت بشه!
- به حرف گربهسیاه...
- بارون میاد عزیزم. اگه نمیدونی بدون!
- پس خودت هم می دونی کهنحسی.
خواستم با کولیم بزنم تو سرش که گفت: - غلط کردم! زشته اینجا. گیرمیدنا.
- واقعاً بزدلی.
- بابا پسر شجاع.
- برو وقت گرانبهام رونگیر.
- باشه خداحافظ.
باهاش دست دادم و گفتم: - خداحافظ. جای منم خالیکن!
خندید و رفت. منم رفت سمت بوفه. یه لیوان چایی گرفتم و روی یکی از صندلیهانشستم. پنج دقیقه گذشت که احساس کردم یکی کنارم وایستاده. سرم رو بلند کردم. آریابود. یه سمج به تمام معنا.
- اجازه هست بشینم؟
از جایم بلند شدم و گفتم : - بفرمایید.
- نه نه. منظورم اینه که پیشتون بشینم.
- نه نمیشه پیشمبشینید.
کوله ام رو برداشتم و به سمت ساختمون اصلی رفتم. از پله ها که بالا میرفتمچشمم به هونام افتاد.
از اون خرخونا بود. لیسانس شیمی داشت اما انگار پشیمونشده بود و اومده بود از اول شروع کنه. سال آخر بود و اونجور که بچه ها میگفتن عاشقمعماری. واسه همین هم دوباره اومده بود دانشگاه. شاید تنها پسری که تو این دنیاقبولش داشتم اون بود!
از کنارش رد شدم و سلام کردم: - سلام خانم شفیعی. حالتون چهطوره؟
- خیلی ممنون.
- کلاس دارید؟
- بله.
- موفق باشید.
- شما هم همین طور.
ازش فاصله گرفتم و رفتم سرکلاس.
یه جوری بود. مرموز و ساکت. همیشه هم بیشتر از دو سه کلمه حرف نمیزد. یه بارهم منو از مرگ نجات داد. با چند تا از بچه های دانشگاه رفته بودیم پیک نیک. وقتیداشتیم یه جای مناسب پیدا می کردیم، نزدیک یه دره پاهام پیچ خورد و نزدیک بود برمتو دره اما هونام نجاتم داد.
داشتم از پنجره آسمون رو نگاه می کردم که استاد اومد. آخرای عمرش هم دست بردار نبود. از گند دماغا بود. فکر کنم شصت – هفتاد سالی داشت. وقتی راه میرفت انگار یه روبات حرکت می کرد. اونجور که خودش میگفت وقتی چهل سالشبود استاد دانشگاه شده بود.
تک سرفه ای کرد و مثل همیشه با لحن خشک و جدیش یه زنگ کسلکننده رو شروع کرد.
وقتی کلاس تموم شد خواستم کوله ام رو بردارم که یکی زودتراز من اونو برداشت:
آریا - افتخار می دید همراهیتونکنم؟
- نه.
- چرا؟
- یعنی خودت نمی دونی؟
- به خدا من قصد بدی ندارم .
- آره می دونم. حالا که قصد بدی نداری اونو بده به من.
کوله ام را روی دوشش انداخت وگفت: - نمیدم. حالا به خاطر کولیت هم که شده می آی دنبالم.
ای سمج مردم آزار. باید درس خوبی بهشمیدادم. یه نگاه به کفشهام انداختم. اه...کتونی پام بود. اما با همین هم می شد. لبخندی زدم و گفتم: - یا اونو بده به من یا هرچی دیدی از چشم خودتدیدی.
- گفتم که اینو بهت نمیدم.
با پاشنه پا زدم به مچ پاهاش .
آخبلندی گفت و به پاهاش نگاه کرد. منم از فرصت استفاده کردم و کوله ام رو از دستشکشیدم و از کلاس بیرون رفتم.
یه نگاه به ساعت انداختم. «کو تا کلاس بعدی!». سوار ماشینشدم و رفتم سمت خونه ی مه گل اینا.
نزدیک خونشون بودم که گوشیم زنگخورد.اه...یسنا بود. امروز باید شر این رو هم کم میکردم: - بله؟
- سلام خانوما خانوما.
- سلام یسنا چه طوری؟
- خوبم.شما چه طورید خوشگلخانوم.
- بد نیستم.چی شده یادی ازماکردی؟
- من؟...من که دیروز دیدمت.
- آره حواسمنبود.
- پس معلومه حواست جای دیگس. نه؟
- نه. فقط امروز حوصلت روندارم.
- چی؟
- حوصلت رو ندارم.
- چی می گی تو؟یعنی چی اینحرفا.
- یعنی برو گمشو که اصلاً نمی خوام صداتوبشنوم.
- وا تو چت شده.
- همینی که هست.
- دیگه داری بی تربیت میشیا.
- هستم.مشکلی داری؟
- دیگه داری شورشو در می آریا. من که چیزی بهتنگفتم.
- تو نگفتی اما من می گم که دیگه حالم ازت بهم میخوره.
تا خواست چیزی بگه قطع کردم. چه قدر بده که وقتت با این آشغالا تلف بشه. چهقدر باید به بهونه های مختلف بپیچونمشون. بیچاره این که حرف بدی نزد. من که از پسریکینه ای به دل نداشتم که بخوام سر اینها خالی کنم.پس چرا این کارو میکردم... خودممنمی دونم!
با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم. اما دیگه دیر شده بود. تصادف کرده بودیم. از ماشین پیاده شدم. راننده ی ماشین هم که پسر جوونی بود از ماشین پیاده شد وگفت: - خانم چه خبرتونه؟
- آقا شما یکم دقت میکردی!
- ببخشید از اینکه ماشینم خورد به ماشینشما...!
بعد یه دفعه عصبانی شد و گفت: - خانم اینجا ورودممنوعه.
-شما حواستون رو جمع می کردید.
-نه بابا. یه چیزی هم بدهکارشدیم.
بعد به سپر ماشینش نگاه کرد.
یه نگاه بهش انداختم. چشمای زاغ وموهای قهوه ایش. قد بلندش و جای زخم روی پیشونیش یه چیزی رو یادم آورد. رفتم به هفتسال پیش. وای نکنه که اون...
- خانم حواست کجاست؟میگم زنگ بزنم افسربیاد.
- شروین ؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: - جانم؟
- شروین تویی؟
- بله من شروینم... شما اسم منو از کجا میدونید؟
عینک آفتابیم رو برداشتم و گفتم: - حالا فهمیدی از کجا میدونم؟
چند لحظه نگاهم کرد و بعد یه دفعه صورتش به خنده باز شد و با هیجانگفت: - آهو خودتی.
خندیدم که گفت: - دختر چه قدر عوض شدی.
- اما تو اصلاً عوضنشدی!

- پس واسههمین منو شناختی!
- آره. چیکارا میکنی؟
- فعلاً که با سرکار خانوم تصادفکردم.
- ای وای اصلاً حواسم نبود... بزار ببینم چیشده؟
- چیزی نیست فقط چراغش شکسته و این سپرش هم که خودت میبینی.
- وای تورو خدا ببخشید .اصلاً حواسم نبود که ورودممنوعه.
- اشکالی نداره... حالا سوار شو، ببینم چیکار کنم اینماشینو!
- خب معلومه دیگه می بریش تعمیرگاه.
- آخه اینکه ماشین مننیست.
- وا...پس برای کیه؟
- شکیبا.
- اِ...راست می گی...شکیبا چه طوره؟آیسان؟
- هر دو تاشون خوبن. حالا سوار شو وقت واسه این حرفهازیاده.
همون اطراف یه تعمیرگاه بود. ماشینها رو که تحویل دادیم خواستم برم سمتخیابان اصلی که شروین گفت: - کجا با این عجله. تازه همدیگه رودیدیم.
- می دونم اما کلاسم یه ساعت دیگه شروع میشه.
- دانشگاهمیری؟
- اوهوم.
- آفرین خانوم خانوما.خیلی بزرگشدیا.
- الان وسط کوچه وایستادی که این حرفها روبزنی.
- نه بابا. بیا برات آژانس بگیرم.
- نه مرسی. خودم میرم.
- امکان نداره. خودمم باهات می آم.
- اما...
- بیا ببینم. تو هنوزم مثل قبلنا لجباز و یه دنده ای. نه؟
شروین صمیمی ترین دوست آیدین بود. تا شیش هفت سال پیش همسایمون بودن. اما ازوقتی که من پیش مادر بزرگم زندگی کردم، اونا هم از اون محل رفتن. بعداً فهمیدم کهشروین وقتی فهمیده که من دیگه تو اون خونه نمی آم با خانوادش از اونجا رفتن. شرویندو تا خواهر داشت. شکیبا همسن من بود و آیسان پنج سال از من بزرگتر بود. شروین همحدوداً هفت سالی از من بزرگتر بود. از اون همون بچگی خیلی دوسش داشتم. خیلی خوشگلبود. یادمه اون موقع ها همه ی دخترای محلمون براش می مردن اما اون فقط پیش من بود. خیلی وقتا هم دخترا از حسودی منو اذیت می کردن که اون موقع اگه به شروین میگفتمحسابی جلوی همه آبروشون رو می برد.
یه جورایی شبیه هونام بود. اما مگهکسی می تونست به هونام برسه.
به زور دستم رو گرفت و با تحکمگفت: - به خدا اگه سوار نشی حسابی ازت دلخور می شم.
- تو هیچ وقت اخلاقت عوض نمیشه.
خندید و هیچی نگفت. نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم. نزدیک دانشگاه بودیم کهگفتم: -خب من دیگه همین جاها پیاده می شم.
- یعنیچی؟
- یعنی همین دیگه.
- خودت می دونی من تا مطمئن نشم که تو رفتی سر کلاست ولکن نیستم.
- این دفعه رو ول کن.
- امکان نداره.
نفسم را بیرون دادم و به درختان کنارخیابون زل زدم.جلوی دانشگاه پیاده شدم و گفتم: - مرسی از اینکهرسوندیم.
-خواهش می کنم.
-خب... خداحافظ.
-خدا نگه دار. مواظب خودتباش.
-حتماً. تو هم همین طور.
خندید و به راننده گفت: - آقابفرمائید.
و بعد از کنارم دور و دورتر شد.
*****
آریا - به نظر من، اگه بریم کوهبیشتر می چسبه.
علی- نه. من بعد از اینکه خانم شفیعی اون اتفاق براشافتاد دور هر چی کوهه خط کشیدم.
بیتا - وای راست می گه. منم با کوه موافقنیستم.
- خب با شهر بازی موافقید؟
علی - نه الان هواسرده.
لادن - اما پارسال خیلی خوب بود.
آریا - عقل کل، پارسال اسفند ماهرفتیم.
- شما عقل کلید چون اسفند رفتیم پیک نیک.
هونام - پیست.
- چی؟
- کارتینگ. چه طوره.
یگانه - آره خوبه.
آریا - من اصلاً موافقنیستم.
بیتا - منم همین طور.
مه گل - منم موافقم
لادن - اصلاً حوصلهندارم.
علی - برام فرقی نداره!
- منم هستم... رای با اکثریت. پس امروز میریمسینما.
آریا - هنوز شش نفر مونده. دارن میان اینجا.
- باشه. اما اگه اونا هم گفتن بریمچی؟
- اگه گفتن، منم می ام.
- پس بقیه چی؟
لادن - ماهم یه جایی میریم دیگه.
سرم رو به نشونه موافقت نشون دادم. هونام نظر بچه هایی که تازه اومده بودن رو پرسید.
چهار نفر میومدن و دو نفر موافقنبودن.
آریا با لحن بدی گفت:
- مثل اینکه امروز رو شانس نیستم... باشه منم با شما میام و لادن و بقیه بچه ها میرن سینما.
لادن - من لادن نیستم.احدیهستم.
آریا - خیلی خب بابا.
هونام - خب من میرم خونه. میبینمتون.
بیتا - خداحافظ.
لادن - بای بای.
علی - بدرود.
آریا - خدافظ.
عسل- به امید دیدار.
میثم - میبینمت.
یزدان - خداحافظ.
برگشت طرفم و گفت: - خداحافظ خانم شفیعی. روز خوبیداشته باشید.
- ممنون. شما هم همین طور.
- به امیددیدار.
بهش لبخند زدم .
وقتی که ازمون دور شد، مه گل سقلمه ای به پهلوم زد و درگوشم گفت: -چه خداحافظی جالبی. نه بابا. اینم از این کارابلده.
- بی مزه. مگه چی کار کرد؟
- هیچی. اما انگار یکی خیلیعصبانیه.
- کی؟
- سیریش.
برگشتم طرف آریا. یه جوری به هونام نگاه می کرد. مثل یهشکارچی به طعمه. طفلک هونام.
چند دقیقه که گذشت از جایم بلند شدم وگفتم: - خب بچه ها فردا می بینمتون.مه گل پاشو.
- امروز ماشین نیاوردم.شرمنده.
- ای وای. منم که ماشینم تعمیرگاهه.
علی - مشکلداشت.
- تصادف کردم.
یگانه - وای. چیزیت کهنشد.
- می بینی که سالمم.
مه گل- همیشه این طوری نیستا!!!! 
- میدونم... بچه ها خداحافظ.
همگی برام دست تکون دادن. همین که از دانشگاه بیرون اومدمچشمم افتاد به شروین که با یه لبخند ماشین تکیه داده بود. به طرفش رفتم و سلامکردم. خندید و گفت: - سلام. می دونی از کی منتظرم تا بیایبیرون؟
- اوه ببخشید. حالا این جا چیکار می کنی؟
- اومدم دنبالت بریم ماشین رو تحویلبگیریم.
- خودم میرفتم.
- حالا که من هستم، با هم میریم.
- باشه... این ماشین خودتِ؟؟
- آره . نمی دونی شکیبا چیکارمکرد!
سوار ماشینش شدم. تعمیرگاه تو گیشا بود و گیشا هم مثل همیشهترافیک.
بعد از اینکه تصویه حساب کردیم شروین گفت: - خب الان ساعت نزدیک یکه. ناهار روبا من میخوری؟
- نه مرسی. باید برم خونه.
- راستی از بابات چهخبر؟
فقط نگاهش کردم که گفت: - هنوز مشکلت حل نشده؟
همون جور نگاهش کردم که خودش فهمید وگفت: - این یعنی فضولی موقوف. نه؟
- خوبه خودت میدونی و بازم فضولی میکنی.
خندید و گفت: - حالا بیا بریم ناهار مهمون من .
- گفتم که باید ... 
دستم و گرفت و برد سمت ماشین وگفت: - می دونی که، من از تو لجباز ترم. پس سعی نکن منو از سرت بازکنی.
- می دونم. سمج تر از اینهایی.
***
گارسون غذا رو روی میز گذاشت وگفت: - چیز دیگه ای نیاز نداری؟
شروین - نه. خیلی ممنون.
گارسون هم سری تکان داد و ازمونفاصله گرفت.
- خب.
- چی خب.
- بخور دیگه. چرا منو نگاه میکنی؟
- حواسم یه جای دیگس.
- نشد دیگه. موقع غذا فکر کردنممنوع.
- پس چیکار کنم؟
- اووم... با من حرف بزن.
قاشق و چنگال رو برداشتم وگفتم: - نشنیدی می گن سر غذا حرف زدن ممنوع.
- اوه... حرف خودمو به خودم برمیگردونی.
- خب دیگه.
-باشه من حرفی نمی زنم.
و مشغول خوردن شد. یه نگاه بهشانداختم. از اون پسرای دخترکُش بود. قدبلند و شیک پوش. اما یه مشکلی داشت و اونمچشماش بود. راستش هیچ وقت به چشماش اعتماد نداشتم. یه جور شیطنت تو چشماش بود. نگاهم رفت سمت پیشونیش: - انگار اون زخم نمی خواد خوببشه.
با تعجب نگاهم کرد. به پیشانیش اشاره کردم. دستی بهش کشید و لبخند زد: - اینمیه یادگاریه از دوران بچگی.
- و چه یادگاری موندگاری.
- دست گل تودیگه.
- از خداتم باشه.
- هست دختر جون. هست.
دوباره یه دست کشید به پیشونیش و یهلبخند زد.
غذامون که تموم شد، صورت حسابو پرداخت کرد و دستم رو گرفت و با هم ازرستوران بیرون اومدیم.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم وگفتم: - آهای آقا، دیگه دست منو نمی گیریــــــــا!
- چرا؟
- حالا باهات می گم و می خندم دلیل نمیشه که تو هم پرروبشی.

- باشه بابا...خب من دیگه دارهدیرم میشه. امیدوارم بازم ببینمت.
- خوشحال میشم.خداحافظ.
- می بینمت.
سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه تا برای فردا آمادهبشم.
****
برای آخرین بار به آینه نگاه انداختم و سویچ را برداشتم و از خانه خارج شدم.سوار ماشین شدم به سمت ورزشگاه آزادی راه افتادم.
مثل همیشه شلوغ بود و پراز دختر وپسرجوون. ماشین رو پارک کردم و رفتم پیش بچه ها. از دور یگانه و علی رو دیدم. جلوترکه رفتم، فهمیدم که لادن و بیتا هم هستند و از قرار معلوم یگانه همیشه با آریابود.
اولین کسی که من رو دید مه گل بود. برایم دستی تکان داد و بقیه رو هم متوجهمن کرد. جلوتر رفتم و با دخترها روبوسی کردم و به پسرها هم سلامکردم.
لادن با سرخوشی گفت: - آخ جون امشب تا دیروقتپیشمونی.
- بیخودی برای خودت حرف نزن. من مثل همیشه زود میرم.
مهگل - تو خیلی بیجا کردی.ما می خوایم بریم شهربازی.
- کدوم آدم عاقلی تو این سرما میرهشهربازی.
یگانه - بچه ها آریا بلیطها رو گرفت. بدویین که امروز می خوامبترکونمتون.
علی - عزیزم نمی خواد کار دستمون بدی. اصلاً نمی خواد سوارشی.یه بلایی سرتمیاد اونوقت من می میرم.
یگانه یه نگاه بهش انداخت که هردوتاشون سرخشدن.
آریا - علی جان. هنوز نه به باره و نه به داره. 
بیتا - اتفاقاً همه چی جوره و فقط تو با این قضایا مشکل داری. 
- بیتاراست میگه... هرچند آریا با همه مشکل داره.
نگاه خشمگینش رو بهم دوخت :- اوه ببخشید مادموزل. شما رویادم رفته بود. شما نخود کدوم آش بودین.
- آش پشت پایتو.
علی - به سلامتی آریا می خواد کجا بره؟
-به امید خدا اوندنیا.
لادن- چه مرگ جالبی! با آش پشتیبانیش میکنید؟
میثم - این آقا آریامابا همه فرقداره.
- خیلی هم لوس و بچس.بعضی وقتا هم یخ و خشک.
یگانه - زن داییم صبحها به جای صبحونهبهش عصا میده.
همگی شروع کردیم به خندیدن که آریا گفت: - صحبت کردن با شما فقط وقت می گیره. همین وبس.
وازمادور شد.
علی شونه هاش رو بالا انداخت و بهیگانه گفت:- تازه می فهمم ازدستش چی می کشی.
همگی کلاههامون رو سرمون گذاشتیم و منتظر هونام شدیم. یزدان گفت :- بچه ها شما سوارشید. من وهونام سری بعد سوار می شیم.
خواستم به یزدان بگم منم منتظر هونام می مونم کهدستی بازویم رو گرفت و با حرص گفت: - بلبل شدی. حسابتو می رسم.
برگشتم و نگاهشکردم: - آریا خان. من ازت نمیترسم.
پوزخندی زد و ازم فاصله گرفت.
من هم با عصبانیت به طرف بچه ها رفتم.. دور سوم بودکه سرعتم رو خیلی بیشتر کردم. به خصوص، وقتی یاد طرز صحبت کردن آریا می افتادم پایمرو بیشتر روی پدال فشار می دادم. سر یه پیچ خواستم سرعتم رو کم کنم که یک لحظهاحساس کرد با جسم محکمی تصادف کردم و سرم به شدت به فرمون کوبیده شد و بعد به یهچیز سخت مثل زمین. یه لحظه انگار دنیا ایستاد.هیچ صدایی نبود .فقط صدای فریاد هونامرو شنیدم که می گفت :- «یااباالفضل ، چیکارش کردی کثافت؟! »
و بعد از اون فقط سکوت بود وتاریکی.

**** 

- آهو... آهو... صدامو می شنوی؟ ...آهو ...؟
سرم تیر می کشید و احساس می کردم گردنم شکسته است. به زحمت چشم باز کردم. همه چی تار بود. اولین کسی که تونستم ببینمش آریا و عسل بودن. آریا با یه حالتمظلومی کنارم ایستاده بود و نگاهم می کرد.
با صدای ضعیفیگفتم: - بالاخره کار خودت روکردی آشغال؟
آریا - معذرت میخوام. یه لحظه فرمون ...
- نمی خواد...قصه تعریف...تعریفکنی.
بعد صدا زدم :- هونام، علی بیاین... منو از دست ...این قاتل نجات بدید ...مه گل ...هونام.
فوری چند نفر داخل دویدن و با خوشحالیخندیدن:
مه گل - وای خدارو شکر به هوش اومدی.
علی - سرت که درد نمیکنه؟
- چرا... چرا... سرم داره می ترکه.
یگانه - الان دکتر رو صدا میزنم.
واز اتاق خارج شد. چند دقیقه گذشت که دکتر اومد: - به به...می بینم به هوش اومدی. 
- آقایدکتر سرم داره می ترکه.
دکتر در حالی که نگاهی به گردن و سرم می انداخت گفت :- چیزی نیست. طبیعیه.
- من چم شده؟
خنده رو لب یزدان و عسل خشک شد و یه نگاه به همانداختن.
عسل- چیزی نیست عزیزم. استراحت کن. 
- تا نگید چم شده به حرفتون گوش نمیدم.
هونام - لجبازی نکنید خانم شفیعی. چیزیتوننشده.
- اگه چیزیم نیست... پس چرا..آخ آخ. سرم چه قدر درد میکنه.
مهگل نگاه خشمگینش رو به آریا دوخت و گفت : - چیزی نیست گلم. یکم استراحت کن تا خوببشی.
- اما اگه چیزی نبود اینطوری نگام نمی کردید.
علی - خب بهشبگید.
همه برگشتن طرفش که گفت : - ببخشید.غلط کردم.
کیف یگانه رو از دستش قاپیدم و زیپش رو بازکردم: - مثل اینکه باید خودمببینم.
همه به سمتم هجوم آوردن تا آینه رو از دستمبگیرن.
دکتر - عزیزم این کار رو نکن.
اما دیگه دیر شده بود. خودم رو دیدم ووحشت کردم. زیر چشمام کبود شده بود. چشمام سرخ سرخ بود و چند جای صورت و گردنم همچند تا خراش بود..سرم هم باندپیچی بود:
- وایخدا...
آینه رو به سمت آریا پرتاب کردم که به فکش خورد و آخ بلندیگفت.
- آشغال عوضی، چه بلایی سرم آوردی؟
مه گل - آروم باش.
هونام - آهو خانمآرومتر.
آریا - از قصد باهات تصادف نکردم!
- چرا اتفاقاً از قصد زدی... حتماً منبودم که گفتم خدمتت می رسم و کلی خط و نشون کشیدم... هان.. من بودم...؟ چرا جلویکسی نمی گی؟
علی - آریا برو بیرون. من جای اون بودم الان میکشتمت.
هونام - رو گمشو بیرون حیوون... از اون موقع خودشو زده به موشمردگی.
- واقعا که.
همین طور ایستاده بود. دکتر دستش رو گرفت و بیرونبرد.
یگانه - آهومن از طرفش معذرت میخوام...
علی - تو چرا گریه می کنی خورشیدخانوم. ...اِ...اِ...اِ...گریه نداره که.
یگانه - آهو تو رو خداببخشش.
بیتا - بسه دیگه، بریم بیرون. آهو باید استراحت کنه. 
نگاههمشون یه جوری بود. انگار همشون چیزی می دونستن و به من نمیگفتن.
******

آقای دکتر میشه بگین چه بلایی سرم اومده؟
دکتر - چیزیت نیست.
- اگه می مردم بهتر از الانبود!
- این حرف رو هیچ وقت نزن. جون آدما خیلیارزشمنده!
پوزخندی زدم و گفتم: - آره خیلی!!
همین طور که باند سرم رو باز می کردازم سوال می پرسید: - ناامید نباش... اسمت چیه؟ چندسالته؟
- یعنی تو پروندم ننوشته.
- نوشته اما می خوام خودت بهمبگی.
- اسمم آهوِِ و بیست و دو سه سالمه.
- دانشگاه میری؟
- بله.
- چه رشته ای؟
- مهندسی پزشکی.
- آفرین...از خودتبگو.
- این چیزا رو برای چی می خواین؟
- خواهر و برادرداری؟
- ...یه برادر... وای وای... آقای دکتر چیکار میکنید؟
- می گفتی!
- آی سرم. آقای...
- یه برادر، دیگهچی؟
- آقای دکتر تو رو خدا... من به اندازه کافی سردرددارم!
دوباره سرم رو باندپیچی کرد و گفت: - خب الحمد الله خوب میشه.
- چی؟
- هیچی... هیچی.
- تو رو خدا بگید.
- چیزی نیست عزیزم... فقط... فقط سرتبدجوری آسیب دیده. دستت هم شکسته و گردن و صورتت هم خراش برداشته. پای چپت هم ضربهمحکمی بهش خورده و کبود شده و ورم کرده. اما اینا خوب میشنو تودوباره...
دیگه گوشام نمی شنید. یه نگاه به دست و پام انداختم. با یه مرده فرقینداشتم: - وای خدا...من..من آریا رو می کشم. پسره ی احمق عقده ای کینه ای. کجاست؟ هان؟... کجاست این بزدل ترسو؟
و شروع کردم به داد و بیداد کردن. دو تا پرستار و یگانه وعسل دویدن توی اتاق.
بچه ها سعی میکردن آرومم کنن و یکی از پرستارا هم یه سرنگرو پر کرد و به دکتر گفت: - دکتر، بزنم؟
دکتر سرش رو آروم تکون داد. یگانهآرومم می کرد. اما من چیزی نمی شنیدم. چهره ی هونام که با وحشت اومد توی اتاق آخرینچیزی بود که دیدم و بعد، از شدت سر درد چشمام بسته شد و دیگه چیزینفهمیدم.
.
.
.
- آهو خانوم. دختر شجاع. آهو... پاشو دیگه چه قدر میخوابی!
چشمام رو باز کردم. یه نفر گونه هامو بوسید وگفت: - چی شد خانوم خوشگله؟ بالاخره فهمیدی تو هم رانندهنیستی!
فرنوش بود. دست راستم رو آوردم بالا و با صدای آرومیگفتم: - لطفاً... لطفاً دهنت رو... ببند تا نزدم و ... داغونشنکردم!
صدای رهام میومد که می گفت: - چه خبر از اون دنیا؟
- توهم...
عرشیا - می بنده. می بنده.
همه خندیدن. به زحمتگفتم: - بچه ها رفتن؟
هیوا - همه رفتن به جز دو تا دختر که اسمشون یگانه و عسلِِ و یه آقایی کهخیلی تو خودشه.
- کی؟
فرنوش - اسمش... وایسا... گفتا... آهان... هونامنیکپور.
ته دلم یه جوری شد و یه لبخند نشست رو لبم .
یاسمن - اوه...چه خوشش اومد! کی هستاین آقا هونام؟
- برو اون ور...منحرف.
رهام - اون لبخندی که تو زدی... 
- اهبسه دیگه. در ضمن اونم هونام نیکزاده نه نیکپور.
پارسا - آفرین. دیگهچی؟
- برین گم شید...همتون بی ... 
هیوا - دیگه بی ادب نشو.
عرشیا - مایه ساعته اینجاییم. تا چند دقیقه دیگه وقت ملاقات تموممیشه. زودتر حرف بزنید دیگه.
همون موقع کسی تقه ای به درزد.
پارسا - بفرمائید.
هونام وارد اتاق شد و خیلی مودبانهگفت: - می بخشید که مزاحمتون شدم.
یاسمن - اختیار دارید.
- آقای نیکزاد دستتون درد نکنه... مثل اینکه هر وقت می خوایم بریم جایی، من باید... اون رو به شما زهرمار کنم و شمارو هم از کار و زندگی بندازم!
- این چه حرفیه... راستش من دارم می رم خونه. فعلاً خانومزرگر و کیوانی هستن. بازم بهتون سر می زنم.
- دستتون دردنکنه.
یاسمن - مرسی. زحمت کشیدید. انشاا... جبرانکنیم!
- کاری نکردم خانم. وظیفم بود.
بعد به طرفم برگشت وگفت: - نگران درسهاتون هم نباشید. خانم زرگر باهاتون کار میکنن.
- وای مرسی.
لبخند قشنگی زد و گفت: - خب...من دیگه برم. میبینمتون.
- به امید دیدار.
نگاهم کرد و خندید و با بقیه هم خداحافظیکرد.
وقتی رفت یاسمن گفت: - اِ...به امید دیدار دیگه. نه؟!
- تو رو خدا بسه...
رهام - بیا یاسمن خانم هی می گی این مظلومه. نگو یه نفررو زیر نظر داشته و به روی خودش نمی آورده.
- برین بیرون تا با این گلدون نزدمتو سرتون.
همشون با خنده خداحافظی کردن و رفتن. فقط عرشیا یکم دمغ بود که اونم مطمئناًبه آنا مربوط میشد.
******
دو ساعت از رفتنشون گذشت که یگانهاومد تو اتاق و روی تخت کناریم نشست و گفت:
- چه طوریدختر؟
- می بینی که. اگه دستم به پسر داییت برسه یه کاری می کنم که ... 
- تورو خدا نه. آهو اون نفهمید چیکار کرد. دیدی که معذرتخواست.
- آره. اما از قصد اون کار رو انجام داد!
- نه به خدا. نه. اون... اون نمیدونه چیکار می کنه... آخه چه طوری بگم... اصلاً ولشکن.
- یگانه چی می خوای بگی؟
- چیزی نیست.
- اگه راستشو بگی میبخشمش.
- راست میگی.
- اوهوم.
- قول می دی که هیچ وقت... هیچ وقتبهش نگی و به روش نیاری؟
- بگو یگانه.
- راستش...راستش آریا یه بیمارروانیه.
- چی؟ چه طور ممکنه؟
- اون موقع آریا چهارده سالش بود. خیلی خانوادش رو دوستداشت. یه شب حواسش نبود و شیر گاز رو باز کرده. بعد با زن داییم رفته بیرون. داییمکه از سرکار میاد و می بینه چراغ ها خاموشه، چراغها رو روشن میکنه و بعدش هم کهمیدونی اگه جرقه به وجود بیاد چی می شه؟
طفلک داییم و بچه هاش. دو تا دخترداییهام دچار خفگی شدن و داییم هم همه ی وجودش سوخت. آریا هم وقتی فهمید برای چیاون اتفاقا برای خانوادش افتاده کم کم گوشه گیر شد. وقتی رفت پیش روانپزشک فهمیدیمکه شدیداً افسرده شده.
دکتر هرکاری کرد خوب نشد. دو سه سالی گذشت که رفتارهایعجیبش هممون رو ترسوند. مدام داد میزد. اگه یکی اذیتش میکرد تلافی می کرد. اونم چهتلافی. یه نمونش خودت. می بینی که چیکارت کرده!
خلاصه سر هرچیزی بهونه می گرفت. وقتییه بلایی سر یکی می آورد زود پشیمون می شد. هر وقت بخاری می دید حالش بد می شد. آتشرو می دید فریاد می زد.سر قبر خانوادش می رفت تا دو سه هفته داغونبود.
بردیمش پیش روانپزشک. خدا خیرش بده. هرکاری از دستش بر میومد انجام داد. آریا دو سالی از درس عقب افتاد. اما به کمک دکتر دوباره رفت مدرسه. الانم بعضی وقتادوباره حالش بد می شه. فقط تو از بینمااینو نمیدونستی که گفتم امروز بهت بگم. راستش چند وقت پیش از یه جایی می گذشتن که آتش سوزیبوده و آریا هم حالش بد شده. واسه همین همه فهمیدن چه مشکلی داره. طفلک علی خیلیبراش زحمت کشید. اما یه جورایی با علی لجه. نمیدونم چرا اما از وقتی که تو رو دیدهبهتره. به زنداییم هم گفته که تو رو دوست داره. اما تو بهش کم محلی می کنی. تو روخدا... خواهش میکنم، یکم باهاش مهربون باش. امسال سال آخرشه. وقتی رفت تو هم برودنبال زندگیت.
تو رو خدا آهو بزار اونم خوب بشه. خواهش میکنم.
وهق هق گریه اش تو اتاق پیچید.
- متاسفم یگانه، من این رو نمیدونستم.
یگانه اشکاشو پاک کرد و گفت: - کمکش می کنی؟
فقط بهش نگاه کردم.نمی دونستم چیبگم!

یگانه کمکمکرد تا روی تخت بنشینم. بعد رفت سمت پنجره و پرده ها رو کنار کشید و پنجره رو بازکرد. باد خنکی اومد تو اتاق که حسابی سرحالم کرد. خودش هم نفس عمیقی کشید و دستش رولبه ی پنجره گذاشت: - ببین چهقدر بیرون عوض شده. تو نمی خوای از اون تخت کنده بشی؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم: - آغاز دوازدهمین روز.چی میگی اولصبحی.
- پاشو بیا حیاط رونگاه کن.تو چه قدر بی ذوقی دختر.
- من هر چی باشم بی ذوق نیستم...
- فعلاً که دارم میبینم.
خم شد و این ور و اون ور رو نگاه کردو بعد یه دفعهیه لبخند نشست رو لبش و گفت: - دختر اگه بدونی بیرون چه خبره!
- کشتی منو. بگو چه خبره.
- بد جوری تو گلوش گیر کردی.
- چی؟
خندید و اومد سمتم و دستم رو گرفت. از جام بلند شدم و دنبالش رفتم. رفتم کنار پنجره وایستادم که گفت:
--«باز هم قلبی به پایم افتاد
باز هم چشمی به رویم خیره خیرهشد
باز هم درگیرودار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد.».
- چی میگی تو؟
- یه نگاه به بیرون بنداز.
نگاهم رفت سمت خیابون.
چیزخاصی نبود: - منو دست انداختی.کسی اینجا نیست که می گینگااااا... 
وای خدا نزدیکبود پس بیفتم.
برگشتم طرفیگانه و گفتم: - این اینجاچیکار می کنه؟
- اومده تورو ببینه!
- این که آدرس ...اِاِاِ... نکنه تو آدرس اینجا رو دادی؟
- اصرار کرد. منم آدرس رو بهشدادم.
- وای یگانه...مگهنگفتم حتی علی هم نفهمه که خونه ی من اینجاست!!!
- به خدا خیلی اصرار کرد.
- ای خدا... من از دست تو چیکار کنم؟ من آدرساینجا رو به بچه های فامیلمون هم ندادم. حالا تو... 
- بسه دیگه. داره نگات میکنه.
دوباره برگشتم طرفش. سرش رو بالا آورد و نگام کرد. یه لبخند قشنگ زد و با تکون دادن سرش سلامکرد.
ته دلم یه جوری شد. به یگانه گفتم: - برو در روباز کن بیاد تو.
- نهبابا. با دست پس می زنی و با پا پیش می کشی.
- چه قدر حرف می زنی. برودیگه.
- باشه. تسلیم. حالابگو ببینم تو هم گلوت...
هولش دادم و گفتم: - برو دیگه.
خندید و از اتاق خواب بیرون رفت. ده دقیقه گذشت تا صدای هونام روشنیدم. داشت از یگانه حال منو می پُرسید. بعد دوتایی اومدن تو اتاق. 
هونام - سلام خانمشفیعی.
خدا می دونه چه قدراز دیدنش خوشحال شدم!
- س...سلام آقای نیکزاد. حالتون چه طوره؟
- ممنون. شما هم که الحمدالله سلامتید؟
- بله. به لطف شما و یگانه و علی خیلی بهترم... چرا نشستید. بفرمائید.
وبادست به مبل تک نفره ی گوشه ی اتاق اشاره کردم.
یگانه - بفرمائید بنشینید. من برم یه چایی براتونبیارم، که می دونم حسابی سردتونه.
همین که از اتاق رفت بیرون هونام گفت:
-خب حسابی از درسها عقب افتادین.میخواین چیکارکنین.میدونید که، دو هفته دیگه امتحانا شروع میشه.
-بله میدونم.یگانه قول داده بهم کمککنه.
-چه خوب.کمکی از دستمن برمیاد.
اومم. فکرنکنم.
خندید و گفت : - چهبد!
-چرا؟
-هیچی...هیچی همین طوری گفتم.
چند دقیقه سکوت بینمون شد. نتونستم طاقت بیارم وگفتم: - من کی می تونم بیادانشگاه؟
- اگه با من باشهکه می گم شما این دو سه روز هم زیادی خونه بودید.
- آخه شما که جای من نیستید. به خدا همه جای بدنمدرد میکنه... راستی نگفتید چه طوری اون اتفاق برامافتاد؟
- حالا دیگه گذشته و الان هم شما شاد و سرحالاینجایید.
- تو رو خدابگید دیگه.
- الاننه.
- خواهش میکنم.
یه نگاه بهم انداخت ویه نفس عمیق کشید: - خب مثلاینکه مجبورم بگم. می دونی که من دیر رسیدم و وقتی هم اومدم پیش شما، یزدان گفت شماتو پیست هستید و اون منتظر شده که با من سوار بشه. داشتم شما رو نگاه می کردم کهدیدم یکی سرعتش رو زیاد کرد. خیلی زیاد. بعد یه دفعه سر یه پیچ محکم زد به جلوییش. نفهمیدم اون کی بود. اما انگار خیلی بد زده بود بهت که اول سرت خورد به فرمون و بعدکنترل ماشین رو از دست دادی و از جاده منحرف شدی و بعد خوردی به تایر ها و از ماشینپرت شدی بیرون و سرت خورد به زمین. 
- مگه من کلاه نداشتم؟
- چرا. اما وقتی افتادی، کلاهت رفت بالا .واسه همین گردن و چونت زخمشدن. یه ضربه شدید هم به سرت خورده. دکتر هم تعجب کرده بود که با وجود کلاه چرا سرتاینجوری شده!
- اون طور کهآریا زد، اگه بدون کلاه بودم الان زیر یه خروار خاک بودم.
- خدا نکنه خانم شفیعی.
- نمی دونم چرا جدیداً انقدر بلا سرم میاد. چندوقت پیش هم تصادف کردم. اما خب به خیر گذشت.
- خدا رو شکر. اما مراقب خودتون باشید خانم... شمامی دونید که آریا...
زنگآیفون رو زدن.
- کی میتونه باشه؟
یگانه پرید تواتاق و گفت: - خب خوشگلخانوم، مه گل اومد. من دیگه برم که امروز کلاس دارم!
صورتش رو بوسیدم و گفتم: - دستت درد نکنه. خیلی بهت زحمتدادم!
با نگاه معنی داریگفت: - بعداً جبران میکنیگلم.
از هونام هم خداحافظیکرد. چند دقیقه بعد مه گل با سر و صدا اومد تو خونه و با صدای بلند شروع کرد به حرفزدن: - سلام علیکم خوشگل بلا. چه خبرا؟ به جون تو اگه دیروز می زاشتنا می بردمت دربند یا فرحزاد یه لواشکی بزنیبلکه حالت جا بیاد، اما این گند دماغ هونام مثل بابابزرگها رفتار میکنه. ایش... فکرکرده الان تو یه ذره از اون آلوچه ها بخوری رفتی سینه قبرستون... بگو آخه آدم عاقل،تصادف کرده رودل که نکرده. حالا من می گم این یه فازش کمه تو بگو نه این با بقیهفرق داره و از این حرفا...
هونام با حیرت زل زده بود به من. از خجالت داشتم می مردم. این مه گلورپریده هم خفه نمی شد که. مدام حرف می زد. صداش همین جور بهمانزدیک میشد که یه دفعه در رو بازکرد: - حالا بیخیال این عصاقورت داده رو. بگو ببینم خودت... 
دستش رو دستگیره خشک شد و به هونام که روی مبل نشسته بود زل زد. داشتممی مردم از بس خجالت کشیدم. تک سرفه ای کردم و گفتم: - سلام. چه عجب یادی ازماکردی؟

اما طفلک بدجوری شوکه شده بود. ببخشیدی گفت و از اتاق بیرون رفت.

خرید دوربین

خرید دوربین عکاسی

خرید دوربین عکاسی کانن ، خرید دوربین عکاسی نیکون ، خرید دوربین عکاسی سونی

http://recordcanon.com

نظرات (۱)

سلام عزیزم
از متنی که گذاشتی خیلی خوشم اومد و برام جالب بود.
اگه خواستی بیا به وبلاگم نظرتو بزار.
آدرس: denj-meysam.blog.ir

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی