هونام نفس عمیقی کشید و گفت: - دیگه دوستتون اومدن و من باید برم!
از خدام بود زودتر بره. این مه گل هم فقط بلد بود گندبزنه!
- خیلی زحمت کشیدید اومدید... ببخشید این دوست من...
- حرفش همنزنید.خداحافظ.
- خداحافظ.
همین که صدای بسته شدن ددر اومد، مه گل پرید تواتاق و گفت: - دختره ی احمق نمی تونستی بگی که این اینجاست. مردم از خجالت. اه.
- تو چی می گی از اون موقع که می ای تو شروع می کنی بلند بلند ور زدن.
- به جون تو دست خودم نیست. تو خونه هم از این سوتیها زیاد می دم...وای خدا یادشمیفتم دلم می خواد بمیرم.
- طفلک خیلی خودش رو نگه داشت بهت چیزی نگه. آقاس بهخدا.
- آره والا. به جون تو وقتی اومدم تو اتاق و دیدمش دلم می خواست زمین دهنباز کنه و من برم توش... راستی ببینم این آدرس اینجا رو از کجا بلد بود؟
- یگانهگفته.
- اِ...پس اینم آره.
- چی آره.
- تو گلوش گیر کردی. نه؟
- تو همکه عین یگانه حرف می زنی. بابا من به چه زبونی بگم که...
وسط حرفم پرید: - کهدوسش داری؟
- پاشو برو بیرون تا نزدم تو سرت. پاشو.
- باشه می رم، ببینم ازفردا می ری دانشگاه؟
- اگه خودمم نخوام این هونام منو می بره!
- اِ...نه باباچه فعال شده این هونام...ولش کن. خودت چه طوری؟
- می بینی که. خوبم.
- وای آهو اگه آریا رو ببینیها دلت براش کباب می شه!
- چه طور مگه؟
- از اون روزیکه بیمارستانی هر وقت منو می بینه بهم می گه آدرس خونه ی آهو اینا رو بده تا برمازش عذر خواهی کنم. باورت میشه این آخرا یه بار گریش گرفت؟
- ندی بهشاااا. خودشهم کشت آدرس رو نده. همین هونام و تو و فرنوش و یگانه هم زیادین چه برسه بهاون!
- راستی ببینم پریا نیومد دیدنت؟
- بچه ها بهش نگفتن وگرنه می اومد، امابابام اگه بدونه من مردم ککش هم نمی گزه!
- چی بگم والا...صبحونه خوردی؟
- نچ.
- پاشو ببینم. از اون تخت کنده شو که برم برات یه صبحونه مشتی درستکنم.
- باشه.
سر میز صبحونه یه دفعه یاد یسنا افتادم و به مه گل گفتم: - ببینم دیگه یسنا نیومد اونجا؟
- نه اما یکی دیگه جاشو گرفته.
- کی؟
- یهآقاییه که هر روز ازم می پرسه تو کجایی؟!؟!
- کی هستاین آقا؟
- اسمش رو نگفت! چشماش زاغه و قدش هم بلنده!
چایی پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. مه گل با دستزد به پشتم و گفت: - چت شد یه دفعه. ببینم این یارو آشنا دراومد؟
- یه دستمال بهمن بده!
رفت و جعبه دستمال کاغذی رو گذاشت جلوم و گفت: - این یکی دیگه کیه.
- به جون مه گل دیگه دور و ور پسرا نمی پلکم. این یکی هم آشناس.
- آره جونخودت.
- برو گمشو منحرف.
- اصلاً حرف تو درست! اگه می شناستت چرا از من حالترو می پرسه؟
- تو رو از کجا می شناسه؟
- نمی دونم والا... حالا می گیکیه؟
- دوست آیدین!
- ببینم پشت گوشای من مخملیه؟
- جدی می گم. اسمش همشروینه!
- اوه... پس اگه دوست آیدینه پس با تو چیکار داره؟
- فقط تا همین حدبدون که باهاش تصادف کردم!
- اِاِاِاِِ... پس با اون تصادف کردی؟
- اوهوم.
- دختر تو چه قدر این روزا حادثه ساز شدی.
- شنیدی می گن تا سه نشهبازی نشه؟
- پس منتظر سومی هستی... اولی شروین، دومی آریا. لابد سومی همهونام!
- ای درد بگیری. زبونت رو گاز بگیر!
- نه بابا. پس تو هم آره.
- پاشو برو یه چایی دیگه برام بریز زیاد حرف نزن.
- اما خودمونیم آهو، خوب کیف میکنی تو این خونه ها.
- آره خب. اما من ترجیح می دادم که با پریا اینا زندگیکنم!
- برو بابا دلت خوشه. همه تو آرزوی یه همچین موقعیتین. یکیش من. فکر کن اگهتهران قبول نمی شدم الان باید چیکار می کردم! نمی دونی چه قدر درس خوندم تا همین جاقبول شم. درسته رشته ای قبول شدم که دوستش ندارم اما به جاش خونمون نزدیکه.
- اما یه دانشگاهی درس می خونی که همه آرزوش رو دارن!
- حالا بیا بیرون از درس ودانشگاه! فردا بریم دربند؟
- تو که منو کشتی! چرا گیرت به دربنده؟
- به جونتو هیچی. فقط می خوام حال این هونام رو بگیرم!
- ببینم نکنه چشمت روشه.
- بروبمیر. تا وقتی آرش هست من به امثال اینا نگاه نمی کنم.
- بیچاره آرش. اما بیخودیدلت رو صابون نزن. آرش از تو خوشش نمی آد.
- خیلی دلش هم بخواد. پسره ی ...
- تا چند لحظه پیش سنگ آرش رو به سینه می زدی.
- ول کن منو. می دونی که مناینجوریم.
- آره یه تختت کمه.
خندید و رفت برام چاییبریزه.
****
از دانشگاه اومدم بیرون و رفتم سمت جایی که ماشینم پارک بود. در ماشینرو باز کردم تا سوار بشم که یکی از پشت سرم گفت: - سلام. چه عجب بالاخره پیدات شد!
برگشتم طرفش و گفتم: - سلام. می بینی که!
با تعجب به سر و صورتم نگاه کرد وگفت: - دختر تو با خودت چیکارکردی؟
- شروین امروز حوصلهندارم.
- منم مزاحمت نمیشم. فقط گفتم یه سری بهت بزنم و برم!
- خب.
- چیخب؟
- سر زدیدیگه.
- قبلاً این جورینبودی آهو. چی شده امروز دمغی؟
- قبلاً، قبلاً بود! الان فرق کرده.
- نکنه امتحان رو خراب کردی؟هان؟
- برو شروین. بَدهجلوی دانشگاه!
- خب کجا میدیدمت. تو این کتاب فروشیها چه طوره؟
و با دستش به کتاب فروشیهای اونور خیابون اشارهکرد.
- شروین خواهش میکنم.
- باشه میرم اما بیااینو بگیر. بهت زنگ می زنم!
به کاغذی که توی دستش نگه داشته بود نگاه کردم. اینم مثل بقیه.
بهش پوزخند زدم و گفتم: - فکر نمی کردم اهل اینجور چیزا باشی. گفتم بعداز یک ماه اومدی حالم رو بپرسی. نگو تو هم دست کمی از بقیهنداری!
- نه به خدا آهومنظورم اونی نیست که تو فکر می کنی.
- پس چیه؟
- من که نمی دونم خونتون کجاست! حداقل بهت زنگ بزنم و اینجوری...
- برو شروین که اصلاًحوصلت رو ندارم.
- باباآهو به چه زبونی بگم من منظورم یه چیز دیگس.
- پس شماره خونتون رو بده.
دستی به موهاش کشید و گفت: - یه خودکار بده ببینم.
از تو کوله ام یه خودکار دادم بهش. پشت همون کاغذیه شماره نوشت و داد دستم: - بیا. خیالت راحت شد؟
- ایهمچین.
خندید وگفت: - دختر زرنگی هستی اما ...
- اماچی؟
- بیخیال. بهم زنگبزن.
- فکر نکنم همچینکاری کنم.
- پس شمارت روبده.
- شرمنده!
- یعنیچی؟
- یعنیهمین!
سوار ماشین شدم وازش فاصله گرفتم. نزدیک یک ماه از اون وقتی که تصادف کردم می گذشت. امروز اولین روزامتحانا بود. چشمم رو می چرخوندم تا اون جایی که می خوام رو پیدا کنم. خلاصه یهبیست دقیقه ای تو خیابونا گشتم تا جایی که می خواستم رو پیدا کردم. پیاده شدم ورفتم اون دست خیابون رو در ورودی نوشته بود.«خدمات امور مشترکین». شاید این بهترینراه بود. یه سیم کارت اعتباری خریدم و اومدم بیرون. خوبیش این بود که شارژ هم داشت. واسه شروین sms زدم:
- «اگه خواستی به اینشماره زنگ بزن.آهو.»
بهچند ثانیه نکشید که جواب داد: - «نظرت عوض شد؟J»
پسره ی پررو: -«اشکالی نداره زنگ نزن. فقط دلم برات سوخت. نخواستم ضایعبشی.»
- «باشه چرا میزنی.شب بهت زنگ می زنم.»
- «باشه.»
- «بایبای»
- «...»
وقتی رسیدم خونهساعت نزدیک هفت بود. رفتم سر یخچال تا یه چیزی پیدا کنم. یه لیوان شیر ریختم و ازکابینت بیسکوییت بیرون آوردم. تازه یادم اومد که چند وقته بابا بهم پول نداده. تلفنرو برداشتم و زنگ زدم به خونه.پریا گوشی رو برداشت: - بله؟
- سلام پریا.
- سلام آهو جان. چه طوری؟
- خوبم... پریا به بابا بگو پولم رو بریزه. یکی دوروز دیگه تموم می شه!
- دختر تو که خودت می دونی من و بابات باهم حرف نمی زنیم.
- اه...خب می گی من الان چیکارکنم؟
- بیا اینجا خودت بهشبگو.
- به فرنوش می گم بهشبگه. فعلاً خدافظ.
- هرجور مایلی.
تماس رو قطعکردم و رفتم سمت گوشیم. به فرنوش زنگ زدم: - بفرمایید.
- سلام فری.
- مگه من باباتم که بهم می گی فری.
- حالا توام. یه کاری بگم انجام می دی؟
- تا اون کارت چی باشه. اگه درمورد اون آقا خوشگلسکه من با کله...
- می شهدو دقیقه حرف نزنی تا بگم؟
- چشم بفرمایید!
- زنگ بزن به بابام بگو پولم رو بریزه به حساب.
- نه بابا. مگه من نوکرتوام!
- زنگ بزن فرنوش. میدونی که نه من و نه پریا باهاش حرف نمی زنیم.
- به یه شرط.
- هان؟
- هان چیه بی تربیت!
- تو که از ادب خوبی برخورداری بفرمایی چه امریدارید تا من اطاعت کنم؟
- یه بار این پسره رو دعوت کن خونتون تاماچشممون بهجمالش روشن بشه.
- بروگمشو. اصلاً نمیشه باهات جدی صحبت کرد!
- غلط کردم. تو رو خدا قهر نکن که حوصله منت کشیندارم.
- پس میگی.
- الان می رم خونتوناز دایی پول می گیرم میارم می دم بهت.
- دیگه انقدر زحمت نکش.
- چه کنیم! دختر داییمی دیگه.
- مرسی. حالا که داری زحمت می کشی، برای خودت وخودم از پریا غذا بگیر. حوصله غذا درست کردن ندارم!
- امر دیگری باشد؟
- نوشابه یادت نره.
- خیلی پررویی!
- می دونم.
گوشی رو گذاشت تماس قطع شد. منم رفتم خونه رو مرتبکنم تا وقتی فرنوش میاد شروع به غرغر نکنه!
*****
فرنوش یهپاکت گذاشت رو میز و رفت سمت آشپزخونه. در پاکت رو باز کردم. وای...بابام ترکوندهبود!
- چرا انقدر پولداده؟
فرنوش با یه لیوانچای از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: - وای دختر، چه قدر بیرون سرده!
- می گم چرا انقدر پولداده؟
- مگه قبلاً همینقدر نمی داد؟
- این سهبرابر پولیه که همیشه می داد!
- مطمئنی؟
- اوهوم.
- یه لحظه صبرکن.
پاکت رو از دستم گرفتو توش رو نگاه کرد. بعد یه کاغذ کوچولو از توش درآورد و گرفتطرفم.
- «پول عیدت هم توشهست»
- چینوشته؟
- عیدیمه.
- واسهخرید.
- آره.
- کی می ریخرید؟
- فعلاً که حوصلش روندارم. شاید هفته آخر اسفند رفتم.
- مگه یه تختت کمه.
- آره کمه. ولم کن تو رو خدا!
- حالا بیا و خوبی کن. خیلی...
صدای زنگ تلفنحرفش قطع کرد: - بفرمائید.
- سلامآهو.
- سلام یگانهجان.
- خوبیعزیزم؟
- آره. توچی؟
- اِی. چیکار میکردی؟
- بیکار بودم. چیزیشده؟
- نه ...یعنیآره.
- خب.
- آریا...
- اتفاقیافتاده؟
- به مامان گفت کهبیایم خواستگاری تو.
یهلحظه قلبم وایستاد: - چی کارکرده؟
- آهو باور کن دوستداره. فقط بعضی وقتا...
- یعنی من اصلاً مهم نیستم؟
- آهو منطقی باش.
- نه عزیزم تو منطقی باش.
- آهو تو رو خدا بهش جواب منفی نده. اون همه چی داره. خونه داره. ماشینداره. درسش هم تموم شه تو شرکت بابام کار می کنه. آخه دیگه چی می خوای؟ اون دوستداره آهو. به خدا اگه باهاش ازدواج کنی خوشبختت می کنه!
- چی می گی یگانه؟ چرا برای خودت می بری و میدوزی. ازدواج چیه؟
- تو روخدا آهو. باهاش ازدواج کن... باهاش ازدواج می کنی؟
- نه یگانه. من تا نفهمم چی شده جواب نمیدم.
- آریا به خاطر تو قولداده که تحت مراقبت دکترها باشه. اگه قبول کنی اون خوب میشه!
- نهیگانه.
- چرا؟
- آخه چرا انقدرخودخواهی؟ من بیام با کسی که نمی شناسمش و ازش چیزی نمی دونم ازدواج کنم؟ اونم کسیکه ازش متنفرم! کسی که اصلاً حوصله دیدنش رو ندارم. واقعاً که یگانه. هیچ وقت فکرنمی کردم انقدر خودخواه باشی!
- تو باید به اون کمک کنی آهو.
- نه، این کارو نمی کنم.
- اما من راضیت می کنم.
- چه جوری؟
یه سر و صدایی اومد و یکی گوشی روگرفت: - ببین دختر خانم منمادر آریام. اون انقدر دوست داره که قبول کرده تحت درمانباشه.
- خانم شما چه قدرخودخواهید. من از پسر شما بدم می آد. ازدواج که زوری نیست.
یه دفعه فریاد زد: - چرا هست. تو باید با اون ازدواجکنی!
- بایدی در کار نیستخانم محترم.
- چرا هست. توچی می خوای؟... پول میخوای؟ دنیا رو به پات می ریزم. عشق می خوای؟ آریا دیوونته. بهترین زندگی رو می خوای؟ خوشبختت می کنه... تو...تو باید با آریا ازدواجکنی!
- خانم شما چی میگید؟ من با پسر شما ازدواج نمی کنم. اصلاً یعنی چی؟ مگه شما چی کار ِ من هستید کهبهم دستور می دید؟
گوشی روقطع کردم. فرنوش روی مبل نشسته بود و نگام می کرد. دوباره تلفن زنگخورد: - بله؟
- ببین دختر من هم تورو نمی شناسم اما تو باید به آریا کمک کنی!
- برای من تعیین تکلیف نکنخانم!
- آخه اون چی کمداره؟... از سَرِِتَم زیادیه!
دیگه شورشو درآورده بود: - من ترجیح می دم بمیرم اما یه دیوونه شوهرمنباشه!
یه لحظه ساکتشد.
بعد انگار هرچی انرژی داشت ریخت تو حنجرش و با تمام قدرت فریاد زد: - خفه شو. تو روانی هستی. کثافت... شده باشه با زور تو رو به عقدش در می آرم.
- شتر در خواب بیند پنبه دانه. دیگه مزاحم نشیدخانم، وگرنه خوب بلدم حالتون رو بگیرم!
گوشی رو گذاشتم.
فرنوش - چی شده؟
- بیخیال... زنیکه پررو!
- مثل اینکه خواستگار داری؟
- نه... چیزی نیست! اینم یه سوتفاهمبوده.
خندید وگفت: - اما فکر کنم اون خانمیکه پشت خط بود خیلی تحت تاثیر این سوتفاهم قرار گرفته بود. فداش شم چه دادی میزد!
- سعی کن به کسی دراین مورد چیزی نگی.
- چرامی گی سعی کن؟
- من که میدونم نخود تو دهن تو خیس نمی خوره نیم وجبی!
- نه به خدا. این دفعه دهنم قرصه. حالا پاشو واسهمن یه آژانس بگیر!
- میری؟
- اوهوم. واسه فرداکلی کار دارم!
پاشو برو توآشپزخونه. کشو اول رو باز کن دفترچه تلفن هست. خودت زنگبزن!
از جاش بلند شد ولیوانش رو برداشت و رفت سمت آشپزخونه.
****
از پله ها پایین اومدم. امروز آخرین امتحان رو دادم. به مه گل قولداده بودم که امروز ببرمش هر جایی که دوست داره و مهمونش کنم. به مناسبت سلامتیم. چشم چرخوندم تا مه گل رو پیدا کنم که یکی کوله ام رو گرفت و منو به سمت خودشکشوند.. برگشتم طرفش. آریا بود. اخمام رفت تو هم: - سلام آهو.
- شفیعی.
- خبحالا.
- ولم کن می خوامبرم.
خندید وگفت: - تا حالا هم ولت کردمکه داری از دستم می ری!
- ولم کن. زشته همه دارن نگامون می کنن.
- ببین آهو من با تو ازدواج می کنم چه تو بخوای چهنخوای!
- خیلی پررو شدی. هی هیچی نمی گم تو سواستفاده می کنی!
- چه سو استفاده ای؟
- تو تا چند روز پیش مسخره بازی در می آوردی و مزاحمم می شدی، بعدش شدییه آدم آروم و گوشه گیر. الان هم که یگانه و مادرت و خودت ریختین سر من که من بایدبا تو ازدواج کنم و کلی توهین می کنید. یعنی چی این کارا. به خدا اگه یه بار دیگهدور و ورم پیدات بشه یا مادرت و هر کسی بخواد مزاحمم بشه و اعصاب منو داغون کنه یهکاری می کنم که پشیمون بشی.
- هه... مثلاً چی کار؟
- می تونی امتحان کنی!
خواستم ازش فاصله بگیرم که بازوم رو گرفت و گفت: - هی وایستا.
بازوم رو از دستاش کشیدم بیرون و یه سیلی زدم توگوشش. یه لحظه همه کسایی که نزدیکمابودن برگشتنطرفمون. خواستم یکی دیگه بزنم که یکی دستمو رو هوا نگهداشت.
- آشغال تا نزدم وداغونت نکردم خودت گمشو برو.
آریا - از کی تا حالا تو شدی همه کاره آهو و من نمیدونستم.
هونام دست منو ولکرد و یه قدم رفت جلو. شاید اگه یه بند انگشت جلوتر می رفت میخورد به آریا. مثلهمیشه محکم گفت: - اولاً آهونه و خانم شفیعی. دوماً، از وقتی که احساس کردم دوسش دارم همه کارش شدم. می فهمی. دوسش دارم. از تو و هرکسی بیشتر. یه بار دیگه هم ببینم که مزاحمش شدی یه کاری میکنم که یه روز با روزبه کردم.
آریا نیشخندی کرد و گفت: - وای ترسیدم... تو هنوز نمی تونی الف رو از ب تشخیص بدی اون وقت میگی دوسش داری و تهدید می کنی؟ اون منو دوست داره. مگه نه؟... یا نه بزار خودشانتخاب کنه!
برگشتطرفم: - خانوم کوچولو بگو منودوست داری.
تا اینو گفتهونام با مشت زد به صورتش. آریا تلو تلو خورد و رفت عقب. تا هونام خواست بره جلو بادو تا دستم بازوش رو گرفتم و گفتم: - تو رو خدا ولش کنید. برای خودتون بد می شه. اون ارزش اینو نداره کهبا حراست دانشگاه درگیر بشید.
برگشت و نگام کرد.
- ولش کن. اون ارزش نداره.
- اما تو ارزش داری.
دوباره برگشت سمت آریا و خواست بره طرفش که بازوش رو محکم تر گرفتم وکشیدم: - تو رو خداهونام.
- کسی حق نداره بهتو بی احترامی کنه. کسی حق نداره مزاحم تو بشه. اینم حقشه. تازه بیشتر از اینحقشه!
چند تا از بچه هایدانشگاه دورمون جمع شده بودن. ملتمسانه نگاش کردم که نفسش رو بیرون داد وگفت: - فقط به خاطرتو.
بعد سرش رو بالا آوردو به آریا گفت: - نزار کاریرو که با روزبه کردم سر تو بیارم.
آریا - روزبه احمق بود. آهو رو دوست داشت اما بهش نگفت و به جاش به توگفت. تو هم جوابش رو بد دادی. اما من مثل اون نیستم. من می دونم چی می خوام و بهدستش می ارم.حتی با زور!
هونام سریع بازوش رو از بین دستام بیرون آورد و رفت سمتش که چند تا ازپسرای دانشگاه جلوش رو گرفتن و سعی کردن آرومش کنن. چند نفر هم دست آریا رو گرفتن وبردنش. از دور فرید زد: -اونمال منه. حالا می بینی!
رفتم سمتش و گفتم: - ازت.مُ..تِ...نَ...فِرَم! دیگه هم نمی خوام دور و ورمببینمت.
رومو برگردوندم ودویدم سمت هونام که روی نیمکت نشسته بود و بهم نگاه می کرد.
- حالت خوبه؟
فقط سر تکون داد. نمی دونستم باید چی بگم و چی کارکنم. خودش راحتم کرد: - کاریکه اینجا ندارید؟
- نه.
- پس اگه میشه اینوبدید به دوستتون و بگید بده به صاحبش.
- کی؟
- خانمنوذر رو می گم. آخه ایشون مسیرشون به خونه ی آرش نزدیکه. من امروز کار دارم و نمیتونم برم پیشش. اگه زحمتی نیست دوستتون این کارو بکنه.
بعد از تو کوله اش یه کلاسور درآورد و گرفتطرفم.
توش پُر از برگهبود. روش هم نوشته بود «آرش رستمی».
- بله حتماً.
از جایش بلند شد و به آریا که روی یه نیمکت دیگه نشسته بود و با یگانهصحبت میکرد نگاه پر از خشمی انداخت و گفت:
- من دیگه باید برم... اگه یه بار دیگه مزاحم شدبهم بگید.
- واقعاً ازتونممنونم .
یه لبخند بهمزد. احساس کردم گونه هام سرخ شد. سرش رو پایین انداخت و گفت: - خداحافظ خانم شفی...آ...آهوخانم.
و از کنارم دورشد.
انگار داشتم رو اَبراپرواز می کردم. نمی تونستم لبخندم رو جمع و جور کنم. مه گل کنارم وایستاد و با خندهبهم نگاه کرد و گفت: - پسخیاط در کوزه افتاد.
- بروگمشو.
- افتاد؟
- نمیدونم.
- اماافتاد.
- از کجا میدونی؟
- ازاینجا.
به جایی که اشارهکرد نگاه کردم. رو نیمکت، همون جایی که هونام نشسته بود، یه دسته گل خوشگل از گلهایلیلیوم و رز سفید بود.
- این دیگه چیه؟
مه گل - وقتی اومد تو دانشگاه و تو و آریا رو دید این گل رو گذاشت رو نیمکت و دویدطرفتون.
- بزار برم بدمبهش.
گل رو برداشتم و رفتمسمت در اصلی دانشگاه. رفت سمت ماشینش که صداش زدم: - آقای نیکزاد.
سرش رو بالا آورد بهم نگاه کرد.گل رو گرفتم طرفش وگفتم: - اینو جا گذاشتهبودید.
گل رو گرفت ودوباره داد دستم و گفتم: - برای شما گرفتم. سال نوتون پیشاپیش مبارک.
عین مجسمه خشکم زده بود.
- خداحافظ. روزتون به خیر.
- خدا...حافظ.
و سوار ماشین شد و رفت. مه گل که تازه بهم رسیدهبود گفت: - چرا گل رو بهشندادی؟
- برایمنه.
چشماش از شدت تعجبگرد شد و گفت: - واسهکی؟
- من. کَری؟
- امروز چه قدرچیزای عجیب می بینم. اون از آریا و اینم از هونام.
خندیدم و کلاسوری که دستم بود رو گرفتم طرفش وگفتم: - اینم واسه تکمیلچیزایی که دیدی.
کلاسور رواز دستم گرفت و روش رو نگاه کرد. چشمش که به اسم آرش افتاد چشماش درشت شد و یه نگاهبه من و یه نگاه به اسم انداخت: - خب...من...من باید اینو چیکار کنم؟
- هونام گفت اینو بده به آرش. خودش امروز وقتنداره!
- منو دستانداختی؟
- نه به جون تو! گفت خونشون سر راهه خونه ی شماست... اما اون از کجا میدونه؟
- یه بار ماشیننداشتم، آرش منو رسوند.
- بروووووو .
- منحرف. خواهرش و هونام هم بودن.
- من که چیزی نگفتم.
خندید ودوباره به کلاسور نگاه کرد .
- بدو سوار شو که امروز مهمون منی. یادت نرفتهکه؟
- مگه میشه یادمبره.
- پس بدوبریم.
****- خب اینم از سمنو دیگه چی می خوای؟
به سفره هفتسینی که روی زمین چیده بودیم نگاه کردم و گفتم: - عالی شد مه گل!
- آره خیلیقشنگ شد.
- خب تا سال تحویل دو ساعتی وقت داریم.
- پس من دیگه برم!
- کجامیری؟
- عزیزم خانواده منتظرن...! اما کاش نبودن!
- وا...یعنی چی؟
- من میخوام پیش تو باشم.
- عزیزم چارش یه تلفنه!
صورتم رو بوسید و تلفن بی سیم روداد دستم. شماره خونشون رو گرفتم. مامانش برداشت.
- سلام خاله.
- سلام عزیزم. شما؟
- آهو هستم.
- خوبی آهو جان. پدر و مادرت خوب هستن؟
- بله. سلام دارنخدمتتون.
- سلامت باشن!
- پیشاپیش سال نو تون هم مبارک.
- قربونت عزیزم. عید شما هم مبارک.
- خاله می ذاری مه گل پیش من باشه؟
-من که حرفی ندارم. بزار از باباش بپرسم.
صدای پچ پچ اومد و بعد گفت: - موردی نداره عزیزم.
- وایخاله مرسی.
- خواهش می کنم عزیزم.خوش باشید.
- شما هم همین طور.
- خداحافظعزیزم.
- خداحافظ. شب خوش.
گوشی رو که گذاشتم مه گل پرید بغلم و صورتم روبوسید: - وای دختر خیلی ماهی.
- می دونم.
- چه خودخواه.
خواستم جوابش روبدم که گوشیم زنگ خورد.
- همین جا اِستپ تا من برم ببینم کیه!
- گوشیتو عوضکردی؟
- یه همچین چیزایی...بفرمائید.
- سلام آهو.
- سلام آقا شروین.
- عیدت مبارک.
- مرسی. عید تو هم پیش پیش مبارک.
- ممنون. چیکار می کردی؟
- کار خاصی نمی کردم. چی شده یادی ازماکردی!
- همین جوری گفتم عید رو بهت تبریک بگم.
- خب.
- چی خب؟
- تبریک گفتیدیگه.
- مثل اینکه مزحمت شدم.
- ای.
- اِی؟... یعنی مزاحم شدم؟
-گفتمکه...
- باشه فهمیدم. خب...بعد از تعطیلات می بینمت!
- کاری نداری.
- نه. شب بخیر.
- خدافظ.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو انداختم رو مبل.
مه گل - کیبود؟
- شروین.
- همون بابا لنگ درازه؟
- آره همون.
- با تو چی کارداشت؟
- خواست عید رو تبریک بگه.
- اونو که فهمیدم. می گم با تو چی کار داشت؟تو که گفتی اون کارا رو گذاشتی کنار!
- راستش خودمم نمی دونم چرا شمارشوگرفتم!
- خریت عزیزم. خریت.
- بی تربیت نشو هاااا.
- باشه اما خود دانی. دور این پسرا رو آ... آن... یه خط قرمز بکش که همشون سر تا پا یه کرباسن.
- گفتیپسرا یاد آرش افتادم. خبری ازش داری؟
- از اون روز که جزوه هاشو دادم بهش دیگهندیدمش.
- آخی. پدر عشق و عاشقی بسوزه!
- بمیرم برات. نه که تو هم اصلاً اهلشنیستی!
- کی؟ من؟
- نه پس من... کی بود تا هونام رو می دید از حال میرفت؟
- حالا دیگه.
خندید و گفت: - راستی جریان گوشیت چیه؟
- یه گوشی داغونگرفتم واسه این خطی که شمارشو شروین می دونه!
- وا...بیکاری دختر.
- نمی خوام شمارموبدونه!
- تو که حال و حوصلشو نداری واسه چی شمارتو بهش دادی؟
- همون کهگفتی... خریت.
- پس جناب خر زودتر بلند شو که بریم شام رو درست کنیم... راستیامشب که مهمون نداری؟
- چرا همین الاناس که بچه ها پیداشون بشه.
- تو که گفتیآدرس اینجا رو به کسی نمی دی!
- فرنوش خانم از دهنش در رفته که می دونه خونه یمن کجاست. همه زنگ زدن به من که می خوان سال تحویل رو تو خونه من باشن!
- پسواسه همین انقدر غذا درست کردی!
- اوهوم.
مه گل سالاد رو درست کرد و من هممیوه و شیرینی رو تو ظرف چیدم و گذاشتم روی میز که زنگ آیفون رو زدن: - کیه؟
- احوال آهو خانوم. مهمون نمی خوای؟
خندیدم و گفتم: - بفرمائید. بچه ها طبقه سومههـــــا.
در ورودی رو باز کردم. بچه ها با سر و صدا و خنده از پله ها بالا میاومدن. مه گل کنارم وایستاد و گفت: - نصف شبی چه حوصله ای دارن.
بهش خندیدم وگفتم: - اینا اینجورین. روز و شب حالیشون نیست.
اولین کسی که دیدم یاسمن بود کهبا خنده گفت: - وای خدا. نمردیم و خونه ی این خوشگل خانوم رو دیدیم.
- سلام.
- علیک سلام... به به سلام مه گل خانم!
عرشیا - سلام آهو. چه عجبماخونه ی تو رو دیدیم!
رهام - سلام دختر دایی. به به چهخونه ی نازی.
- سلام خوش اومدید.
پارسا و هیوا هم اومدن بالا.
پارسا - آخهمن به تو چی بگم دختر؟ طبقه سوم چرا خونه گرفتی؟ نمی گی این خانم من سختشه بیادبالا.
هیوا - عزیزم چرا عصبانی می شی؟
پارسا - خب الان تو خسته می شی. بچه مبه من بد و بیراه می گه که چرا تو رو انقدر راه بردم.
هیوا گونه ی پارسا روبوسید و گفت: - قربونت برم که انقدر ماهی.
پارسا سرخ شد و گفت: - این کارا روجلو اینا انجام نده. پررو می شن.
رهام - حالا بیاین تو... تو راهرو جای دل وقلوه گرفتن نیست.
فرنوش که تازه اومده بود بالا گفت: - واقعاً که. یه کمی هم بهفکر دل این بنده خداها باشید. هوس می کنن!
پارسا - می خواستن مثل من زرنگ باشنکه الان افسوس نخورن. آهو برو واسه خانومم یه اسپند دود کن. اینا چشمشونشوره!
هیوا دست پارسا رو گرفت و بهش خندید.
یه لحظه دلم یه جوری شد. خوش بهحال هیوا. یکی رو داره که بهش تکیه کنه!
مه گل - بیا این ور تر آهو. فرنوش میخواد بیاد تو!
- آخ ببخشید. یه لحظه حواسم پرت شد.
فرنوش - تکرارنشه.
- دیگه چی؟... آخ تازه یادم افتاد. این چه آشیه واسمپختی؟
در حالی که سعی می کرد از دستم فرار کنه گفت: - به جون تو از دهنم پرید. این رهام هم که ول کن نیست.
- وای خدا. چه قدر بگم اون صاحب مرده رو ببند.
- تکرار نمی شه. حالا بدو بیا که مهمونات منتظرن!
****
- چند دقیقه دیگه سالتحویل می شه. بدویین دیگه.
پارسا - عزیزم. خانم من نمی تونه رو زمینبشینه.
مه گل یه صندلی براش آورد. پارسا به هیوا کمک کرد تا بشینه و بعد خودشکنار پاش نشست و سرش رو گذاشت رو پاهای هیوا.
رهام با حسرت بهش نگاه کرد و گفت: - کوفتت بشه. تو که نمی ذاری من حتی یاسمن رو بغل کنم.
- آخه می دونم چه قدرهیزی!
- من؟... همه می دونن از من قابل اعتماد تر و چشم پاک تر کسی نیست!
- اِ...پس اون کی بود که پارسال می گفتمامردها فقط...
رهام پرید وسط حرفش و گفت: - خب حالا. اون موقع یه چیزی از دهنم دررفت.
یاسمن - نه نه. می گفتی پارسا.
رهام - حالا تو هَم گیر دادی!
- وایبچه ها بسه دیگه. الان سال تحویل می شه!
مه گل تلویزیون رو روشن کرد.
عرشیا - سه دقیقه مونده.
همه نشستن دور سفره هفت سین.
فرنوش - حالا همه آرزوکنن.
تو دلم گفتم: - «هونام.» مه گل زد تو پهلوم و در گوشم گفت: - حدس می زنم چیآرزو کردی.
- امروز فضول شدی. می ذاری آرزو کنم یا نه؟
- نه. بزار من آرزوکنم... خدایا این هونام بیاد خواستگاری این دختره ی پلاسیده و پژمرده. منم به آرشبرسم! وای چه قدر خوبه. نه؟
- خل و چل.
- نظر لطفته!
نگاهم رو بین بچه هاچرخوندم. فرنوش چشماشو بسته بود و تند تند یه چیزی رو می خوند. یاسمن هم قرآن میخوند. رهام هم با یه نگاه خاصی به یاسمن چشم دوخته بود. هیوا هم موهای پارسا رونوازش می کرد و یه چیزی می گفت که پارسا هر لحظه چهرش خندون تر می شد. مه گل هم شمعها رو روشن می کرد و زیر لب چیزی می گفت. اما من آرزویی به ذهنم نمی رسید! فقط تودلم گفتم: - «خدایا منو به هر کی که خوشبختم می کنه برسون!»
توپ سال تحویل کهتوی خونه به صدا در اومد همه با خنده با هم روبوسی کردیم و به هم تبریک گفتیم. رهامهم چون از هممون بزرگتر بود بهمون عیدی داد. خلاصه اون شب خیلی خوش گذشت. فقط جاییه سه نفر خالی بود. هونام و پریا و... بابام!
******
- من نمی آم.
- خواهش می کنم آهو.
- یگانهاصرار نکن! از وقتی اون کارو کردی به خودم قول دادم که دورتو خط بکشم و دیگه...
- آهو تند نرو... همه هستن. تو هم بیا. خوش می گذره به خدا!
- نه.
- جانیگانه.
- قسم نخور.
- هونامم هستا.
- نمی...خیلی خب می آم. آدرس روبگو.
خندید و آدرس رو گفت. لباس پوشیدم و راه افتادم. جلوی خونشون ماشین رو پارککردم و زنگ آیفون رو زدم: - کیه؟
- آهو هستم.
- اومدی دختر!
و در رو بازکرد. خونشون یه حیاط بزرگ داشت. شاید بزرگتر از حیاط خونه یما. یه خونه ی سه طبقه بود. یگانه اومد تو بالکن و گفت: - از این پله ها بیا بالا.
یه پله می رفت به طبقه سوم. رفتم بالا و باهاش رو بوسیکردم: - عیدت مبارک خانوم!
- مرسی. عید تو هم مبارک... پس بقیه کجا هستن؟
- می دونی...کسی قرار نیست بیاد!
- چی؟
- من فقط می خواستم باهات صحبت کنم. مهمونی درکار نیست!
- منو مسخره کردی؟
- نه به خدا.
- واقعاً که.
ازجایم بلند شدم که دستم رو گرفت و گفت: - جان من نرو. بزار حرفم رو بزنمآخه.
نشستم سر جام و گفتم: - خب بفرما.
- ببین من از طرفآریا ازت معذرت می خوام. یعنی هم از تو و هم از هونام. بابت اون روز تودانشگاه.
- باشه. منم می گم بخشیدم... حالا می تونم برم؟
- نه تو رو خدا. آخهبه حرف من گوش دادن چه قدر از وقت تو رو می گیره؟
- هیچی. می گفتی!
- آریا ازمن خواست که بابت اون شب هم ازت معذرت خواهی کنم که...
- یه لحظه صبر کن. یهچیزی یادم اومد. تو گفتی هونام هم اینجا هست. پس می دونی که هونام منو دوست داره؟اون روز هم که آدرس خونه رو دادی و صبح کله سحر اومده بود جلوی خونه وایستاده بودتا من برم کنار پنجره... تو یه حدسهایی زدی! آخه چرا اون شب زنگ زدی و گفتی که منباید با آریا ازدواج کنم؟ چرا مادر آریا اون جوری با من حرف می زد؟ واقعاً که... تومثلاً دوستی... تو... تو فقط به فکر خودتی و خانواده ی خودت! بیچاره علی. معلومنیست اونو می خوای به چی بفروشی! دوستی منو که به پسر داییت فروختی. اصلاً منموندم، تو به چه حقی واسه من تکلیف تعیین می کنی که باید با اون پسر دایی دیوونت...
- تند نرو آهو... تند نرو. اون دیوونه...
- هست.
- نیست.
- هستعزیزم. هست.
- اون فقط ثبات اخلاقی نداره که اونم وقتی پیش تو و با یاد تواِبهتر می شه.
- هه... وای خدا ببین کار من به چی رسیده... یگانه بفهم من از آریابدم می آد!
- اما اون تو رو دوست داره...
- چه فایده... من ازش متنفرم!
- آهو اون...
صدای ملودی شادی توی حیاط پیچید. یگانه با لبخند بهم نگاه کرد وگفت: - بیا اینجا.
- دیگه چیه؟
- بیا.
رفتم کنارش وایستادم. آریا تو حیاطروی تخت نشسته بود و گیتار می زد. یه لحظه به بالکن نگاه کرد. چشماش از تعجب گرد شد .خندید. از اون خنده هایی که هر وقت تو دانشگاه به روم میزد، دلم می خواست با مشتبکوبم تو دهنش.
سرش رو انداخت پایین و شروع کرد:
«آهای خوشگل عاشق
آهایعمر دقائق
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
آهای ای گل شب بو
آهای گلهیاهو
آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو»
گیتار روگذاشت کنار و با صدای بلندی گفت: - آهو ...خیلی دوست دارم. چرا نمیفهمی؟ آخه به چهزبونی بگم؟
یگانه - دیدی آهو؟
هه... به همین خیال باش. خیلی فیلمید بهخدا!
کیفم رو برداشتم و از پله ها پایین رفتم. آریا جلوم رو گرفت و گفت: - تانگی دوستم داری نمی ذارم از اینجا بری.
- ببینید آقای به اصطلاح محترم، اگه یهدفعه... فقط یه دفعه دیگه مزاحم بشی...
دستم رو گرفت و کشید طرف خودش. حالم ازشبهم می خورد! با زانوم زدم زیر شکمش و فرار کردم. صدایش رو که با فریاد اسمم رو صدامی کرد، تنم رو می لرزوند. خودشو بهم رسوند و دستم رو گرفت و گفت: - آره بدو. بایدمبدویی. با وجود کسی مثل هونام، منم بودم همین کارو می کردم!
- اِ...تو که میدونی چرا دنبالمی و ولم نمی کنی؟
- برای اینکه مثل روزبه نیستم. من روزبه نیستمکه دوستت داشته باشم و ازت خجالت بکشم. روزبه احمق بود. به هونام گفت که دوستتداره. اونم حسابی گوشمالیش داد، اما... اما من روزبه نیستم!
- منم با تو ازدواجنمی کنم!
- حالا می بینی!
- می بینیم!
- خودت خواستی.
- تو هیچی نیستیآریا... هیچی.
دستم رو از دستش کشیدم بیرون: - دفعه ی دیگه دستمو بگیری ...
یگانه دوید سمتمون و گفت: - بچه ها بسه دیگه...آریا برو تو خونه
- نیازینیست عزیزم... من رفتم... تو هَم دیگه دوست من نیستی یگانه. بدجوری دلمو سوزوندی! خیلی نامردی.
دویدم و از خانه رفتم بیرون. توی ماشین نشستم و رفتم سمت خونه ی مهگل اینا. یه sms واسم اومد.از طرف شروین بود: - «سلام آهو. امروز بریم یه چرخیبزنیم؟»
-«نه.حوصله ندارم شروین.بزار برای فردا»
-«باشه بداخلاق!»
گوشی روگذاشتم تو کیفم. حوصله مه گل هم نداشتم. راهمو کج کردم سمتخونه.
****
با حولهموهامو خشک کردم و یه لاک از روی میز توالت برداشتم و روی تخت نشستم. داشتم لاک میزدم که گوشیم زنگ خورد: - بله؟
- سلام.
- سلام چهطوری؟
- خوبم توچی؟
- ای... میگذرونیم.
- با درس ودانشگاه چی کار می کنی؟
- حالت خوبه شروین؟ هنوز هفته اول عید تموم نشده!
- آه... بله. اصلاً حواسم نبود.... خب... اِم... یه چیز بگم قول می دی انجام بدی؟
- اگه بتونم، چرا که نه!
- امروز بی کاری؟
- آره.
- خدارو شکر.
- چی؟
- هیچی... امروز که بیحوصله و اخمو و بداخلاق نیستی؟
- نه... راستش تازه از حموم اومدم و خیلیسرحالم!
- آخیش چه خوب... حالا که انقدر خوب شدی یه امروز رو با من می آی بیرون؟
- اووم... نمی دونم!
- تو رو خدا آهو.
راستش حوصلم سر رفته بود. چی از اینبهتر.
- باشه.
خندید و گفت : - وای خدا جون مرسی... ساعتپنج میام دنبالت.
- نه. خودم میام.
- چرا؟
- حالا دیگه... کجاباید بیام؟
آدرس رو گفت وخداحافظی کرد. من هم وقتی لاک ناخن هام خشک شد، موهامو شونه کردم و لباس پوشیدم. یهخورده آرایش کردم و رفتم پایین. سوار ماشین که شدم به خونه ی بابا زنگ زدم. فرنوشبرداشت: - بله؟
- سلام!
- شما؟
- یعنینشناختی؟
- اِ...سلام آهو. ببخشید اینا انقدر با اعصاب من بازی کردن که دلم می خواد خودمو بکشم. الانم اصلاًتو باغ نیستم!
- چی شدهمگه؟
- این عرفان وخواهراش پاشونو کردن تو یه کفش و می گنمافرنوش وپسندیدیم و دوست داریم عروسمون بشه!
- غلط کردن. خب بعدش؟
- هیچی. این ننه بابای منم می گن کی بهتر از هرکول. بیا برو با اینازدواج کن!
- مگه یه تختتکمه.
- منم همین رو می گم. آخه یکی نیست به اینا بگه یه دختر شونزده ساله رو چه بهازدواج!
- وا... . نکنیاین کارو هـــا.
- خودم میدونم بابا. اما مگه مامان بزرگ دست برداره؟ هی می گه همین خوبه همینخوبه!
- اون خیلی بی جاکرد! مگه تو خودت عقل و شعور نداری که واسه خودت تصمیم بگیری؟ منو ببین. منم حرفاون رو گوش دادم که حالا هیچی واسم نمونده! اگه یکم جلوش وایمیستادم الان وضعیتماین نبود!
- راست می گی! منم حالشو می گیرم. فکر کرده کی هست!
- اگه چند دقیقه صبر کنی منم رسیدم اونجا. اون وقت با هم حالشو میگیریم!
- جون من؟ الانکجایی؟
- سرکوچمون.
- پس تا بیستدقیقه دیگه رسیدی. نه؟
- اوهوم. فعلاً هیچی نگو تا بیام... منم کلی کار دارم باهاش.
- چی کار؟
- هیچی فقط می خوام حالشو بگیرم! خیلی وقته باهاشدعوا نکردم.
ریز خندید وگفت: - پس بدو بیا که دخترعمت تنهاس!
- الهیبگردم... ببینم مجسمه ابوالهول خونس؟
خندید و گفت: - اگه منظورت داییه، نوچ. هنوز نیومده.
- چه بد. می خواستم جلوش حال مادر گرامیش روبگیرم.
- یادت رفته آهو. امروز پنجشنبس. دایی سر خاک زن داییه!
- ای وای اصلاً حواسم نبود. پس بابا الاناس که پیداشبشه!
- فکرکنم.
- فعلاً خدافظ .
- خدافظ.
گوشی رو گذاشتم توکیفم. طفلک فرنوش. بیچاره فقط شونزده سالشه. وقتی تصور می کردم وقتی دارم از فرنوشدفاع می کنم قیافه مامان بزرگم چه شکلی می شه، کلی کیف میکردم.
مامان بزرگم از اوندیکتاتورا بود. به زور بابام رو وادار کرد که از هیجده سالگی ازش جدا شم. چند ماهیتو خونش زندگی می کردم. که خدا کنه هیچ وقت اون روزا نیاد. بعد از اونم یه کاری کردکه پریا برخلاف میلش با بابام ازدواج کنه و منو فرستاد به امون خدا. بازم دم بابامگرم یه خونه واسم خرید!
مامان بزرگم از اون فتنه ها بود. اصرار داشت بهش بگیم مامانی امامابهش می گفتیم خانم جون تا حرص بخوره. اه اه زنیکه پیر سگجون. هفتاد رو هم گذرونده بود اما نمی خواست بمیره.
روبرو خونه پارک کردم و پیاده شدم. زنگ آیفون روزدم.
پریا برداشت: - کیه؟
- درو باز کن پری.
- آهوتند بیا تو که اوضاع خرابه.
خندیدم: - اِ...از این به بعدش رو ببین.
درو هل دادم و پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا و کتونیم رو درآورد و رفتمتو خونه. اوضاع واقعاً خنده دار بود. مامان بزرگم نشسته بود رو زمین و داد می زد. ماشاا... صداش از صد تا مرد هم کلفت تر بود: - دختره ی ... مگه خری که می گی نه؟ از خداتمباشه!
فرنوش - نیست خانمجون! من نمی خوام ازدواج کنم... بابا من شونزده سالمه!
- غلط کردی. نزار کاری کنم که از فردا نتونی مدرسهبری! بدبخت من هم سن تو بودم مامانت تو شیکمم بود و پویا و پرهام دو سه سالشونبود.
- خانم جون اون واسهپنجاه سال پیشه. مافرق داریم. بابا اصلاً به شماچه؟
-خفه شو دختره یگستاخ. تو خیلی بیجا کردی که به این پسره جواب منفی بدی. باید ازدواجکنی.
رفتم رو مبل نشستم وبا صدای بلندی گفتم: - که چیبشه. مثل شما با زور و کتک ببرنش خونه ی شوهر؟ تا از صبح تا شب از شوهرش توهینبشنوه و تحقیر بشه و اسمش هم این باشه که فلانی شوهر کرده. اونم چه ازدواجی، کهعقده لباس عروس تو دلش بمونه! که آرزوی یه روز خوب داشته باشه. که روزی صد بارآرزوی مرگ کنه وقتی می بینه شوهرش به جز اون با یکی دیگه ازدواج کرده... یا نه... تا روزی که زندس حسرت بخوره که چرا جوونی نکرده... نه خانم جون الان فرق کرده! مننمی زارم زندگی فلاکت بار شما سر دختر عمم بیاد! فکر کردین نمی دونم که داشتین بابارو مجبور می کردین به یکی که اصلاً دوستش نداشت ازدواج کنه؟ می دونی از کجا فهمیدم،عمه گفت! گفت پرهام از منصوره متنفر بود و فقط چون جد در جد یه نسبتی با خانم جونداشت، بیچاره بابام باید بدبخت می شد. اما بابام زرنگ بود و با کسی که عاشقانهدوستش داشت ازدواج کرد! منم همین کارو می کنم! فرنوش و عرشیا و یاسمن و رهام همهمین کارو می کنن! به کسی هم هیچ ربطی نداره! مخصوصاً شما چون انقدر عقده تو دلتونهکه همشو دارین سر نوه هاتون خالی می کنین... اون از من که به زور از بابام جداکردین. این از هیوا که داشتین الکی الکی بدبختش می کردین. اون از عرشیا که به اجبارفرستادینش خارج از کشور و وقتی فهمیدین قراره یه عروس فرنگی گیرتون بیاد هزار تاشرط و شروط براش گذاشتین. یا آیدین بیچاره، اون طفلک به خاطر شماس که ده ساله بهخانوادش سر نزده! اینم بازی جدیدتونه! بابا بفهمینماهم آدمیم خانم جون. مادخترا هم دل داریم. حق انتخابداریم! آرزو داریم! آخه چرا... چرا خودتون رو نخود هر آشی می کنین و دستور میدین؟
این فرنوش هم ازعرفان خوشش نمیاد... یا اصلاً خوشش میاد.! به شما ربطی نداره! بفهمین خانم جون. اوندوم دبیرستانه. شونزده سالشه. هنوز دست چپ و راستش رو نمی تونه تشخیص بده. اون وقتبیاد ازدواج کنه... هه خنده داره به خدا... من حرفام رو زدم. اما خدا شاهده اگه بهزور بخواین کاری کنین که ازواج کنه، می شه همخونم! دیگه نمی زارم دست کسی بهش برسه! از من گفتن بود!
باورم نمیشد که صدامو تا این حد بالا برده باشم. سکوت سنگینی که تو خونه بود، نشون می داد چهقدر همه شوکه شدن. رفتم سمت چوب لباسی و مانتو و شال فرنوش رو برداشتم و دستش روکشیدم و خواستم از خونه برم بیرون که چشمم به بابام افتاد. یه جوری نگام می کرد. نگاش مخلوطی از حسرت و پشیمونی و افتخار بود. شاید اینا به هم ربطی نداشته باشن،اما نگاه بابام همین بود!
- من فرنوش رو می برم خونم. تا سیزده بدر پیش منه... هیچ کسی هم حقنداره بیاد دنبالش! اون خودش حق انتخاب داره.
به عمم که یه گوشه نشسته بود و گریه می کرد نگاهکردم. دلم براش سوخت. رفتم بغلش کردم که صورتمو بوسید و گفت: - تو ...تو حرف نداری آهو. خیلی خانمی دخترم. مواظب فرنوش باش!
دستش روبوسیدم و گفتم: - کاری نکردمعمه. فقط حقیقتو گفتم!
ازجام بلند شدم و دست فرنوش و رو گرفتم و از خونه رفتیم بیرون. همین که تو ماشیننشستیم فرنوش یه جیغ بلند کشید و دستش رو دور گردنم حلقه کرد و شروع کرد صورتموبوسیدن.
- دختر تو محشری. وای خدا جون عاشقتم که همچین دختر دایی گلی نسیبم کردی.
- خیلی خب. بادمجون دور قاب چینیبسه.
دستش رو از گردنم جداکردم که شروع کرد به دست زدن. منم ماشین رو روشن کردم و راهافتادم: - نمی دونی آهو وقتیاون حرفا رو می زدی قیافش چه شکلی شده بود... وای داشت میمرد!
- نترس اون تا حلوامن و تو رو نخوره بمیر بشر نیست.
- اما به جون آهو داشت می مرد. فکر کنم تا الان سکته کردهباشه.
نزدیک خونه بودیم کهگفت: - منو داری کجا میبری؟
- مگه کر بودی؟ می آیپیش من دیگه.
- بابا ایول.
- فقط بهت بگم آدرس وشماره تلفن خونه رو به کسی...
- باشه خیالت راحت باشه.
سر کوچه ترمز کردم و کلید رو دادم بهش و گفتم: - من فعلاً کار دارم و خونه نمی آم. رفتی خونه بهآب ماهی رو عوض کن. میوه هم تو یخچال هست. هله هوله هم تو کابینت کنارگازه.
- می دونم... حالاکجا می خوای بری؟
- اینفضولیا به تو نیومده.
- جان من.
- برو بهت گفتم. مه گل هم زنگ زد بگو ساعت نه ده بهم زنگ بزنه.
- باشه. اما نگفتیــــا.
- فرنوش می زنمتا. پیاده شوببینینم!
از ماشین پیادهشد و دست تکون داد. منم رفتم همون کافی شاپی که شروین گفتهبود!
- به به بالاخرهماشما رو زیارت کردیم.
- سلام. حوصله غر زدن ندارم شروین.
- بله می دونم.
- چهطوری؟
- خوبم
زل زد بهم کهگفتم: - تا حالا آدم ندیدی؟
- اونو کهفراوون دیدم. خوشگل ندیدم. تو هم که ماشاا... روز به روز خوشگل تر می شی. آدم نمیتونه نگات نکنه!
- تو هم هنوزاون اخلاقت رو داری؟
- نمی شهترکش کرد!
- فکر کنمآخرین دفعه ای که اینو گفتی رو یادت باشه.
خندید و بهجای زخم پیشونیش اشاره کرد و گفت: - تنها چیزی که تا آخر عمرم یادم نمی ره!
- پس دیگه تکرارش نکن.
خواست چیزیبگه که پسر جوانی کنارش ایستاد: - چی میل دارید؟
شروین - آهو؟
- نسکافه لطفاً.
شروین - برای منم قهوه بیارید.
وقتی که پسرهرفت شروین گفت: - خب نگفتیبالاخره چی شد که رضایت دادی به من افتخار بدی و بیای بیرون؟
- دلم برات سوخت!
- آهان ازاون لحاظ می گی.
- خب...توبرای چی گیر دادی به من؟
- همینجوری!
- همین جوری نداره آقا!
- فکر کن جون یه دوست قدیمی هستی.
- آهان. دلیل بیار!
گوشیش زنگخورد: - ببخشید یه لحظه... سلام شکیبا. چه طوری؟
از جایش بلندشد و همین جور که از میز فاصله می گرفت با شکیبا حرف می زد. چند دقیقه بعد همونپسره اومد و فنجون قهوه رو گذاشت جلوم که گفتم: - بزارید اونجا. من نسکافهداشتم!
خندید وجاشون رو عوض کرد و بعد یه کارت از تو جیبش درآورد و گفت: - من صاحب این کافی شاپم. فعلاً گارسون نیست وجورش رو من باید بکشم... خوشحال می شم بهم زنگ بزنین!
کارت رو گرفت جلوم. ازش گرفتم و پارش کردم و گفتم: - خجالت بکش.مرتیکه پررو.
ازجام بلد شدم و از کافی شاپ بیرون اومدم. شروین با دیدنمگفت: - چیشده؟
- شروین من می رم خونه.
- باز چی شده؟
- پسره یبیشعور اومده شماره می ده. انگار کوره و تو رو نمی بینه!
- ... خورده. بزار ببینم چی می گه!
تا خواستم جلوشو بگیرم رفت تو. منم حوصله ی دیدن دعوا نداشتم. سوارماشین شدم و رفتم سمت خونه.
***
فرنوشدر خونه رو باز کرد و گفت: - چی شد؟ نرفته برگشتی!
- این فضولیابه تو نیومده.
- اوهببخشید... اما خودمونیم انگار بادت رو خالی کردن. همچین شل و پژمردهای!
- فرنوش حوصله ندارم به خدا.
- چی شده مگه؟ این نشد یکی دیگه.
- خفه شو لطفاً.
- دیگه بیادب نشو.
لیوان رو ازرو میز برداشتم و گرفتم سمتش و گفتم: - اینجا خونتون نیست که بلمبونی و مامانت جمع کنه. هر چی خوردی جمع میکنی...! برو برام یه شربت درست کن که حسابی تشنمه.
- امر دیگری باشد.
- فعلاًهمیناس تا بعد.
- پررو.
از جام بلند شدم و رفتم طرفش که جیغ کشید و فرارکرد.
***
خرید دوربین عکاسی
رکورد کانن با تجربه ای بیش از سی سال و چهار شعبه با افتخار آماده خدمت رسانی به تمامی هموطنان در سراسر کشور میباشد
خرید دوربین عکاسی کانن ، خرید دوربین عکاسی نیکون ، خرید دوربین عکاسی سونی