باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

انتقام ما فصل 5

شاخه های گل رز و نرگس و میخک رو با سلیقه دور عکس مامانچیدم.
روی اسمش دست کشیدم و زیر لب گفتم: - سلام مامان. مامان گلم... خیلی وقته نیومدم پیشت. می دونی، خیلی سرم شلوغ بود. همه چیز پشت سرهم و تو در تو اتفاق افتاد... راستش، من از یکی از بچه های دانشگاهمون خیلی خوشماومد و الان باهاش نامزد کردم.
دست به حلقه ام کشیدم و گفتم: - سه شنبه با همنامزد شدیم. پسر خیلی خوبیه. مودب و آقا... فقط بعضی وقتا حرصم می ده. کاش زندهبودی و می دیدیش.
نفسمو با صدا بیرون دادم و به سنگ قبرهای اطرافم نگاهکردم.
- مامان خیلی تنهام. بابا که فقط حواسش به تو و گذشتشه. پریا که سرش توکار خودشه. آیدین هم که تازگیها کار پیدا کرده دیگه حواسش به من نیست. منم و خودم. منم و تنهاییم. منم که این وسط سرگردون و تنهام.
مامان کاش بودی یکم باهات درد ودل می کردم و خودمو راحت می کردم.
یه ذره گلاب ریختم رو گلها و براش یه فاتحهخوندم.
به ساعتم نگاه کردم. حدوداً یک بود.
از جام بلندشدم و آروم گفتم: - خدافظ مامان گلم. بازم میام پیشت. فعلاً باید برم.


بقیه گلابرو ریختم رو سنگش و رفتم سمت ماشین. سوار ماشین که شدم دیدم یه مرد قد بلند رفت سمتقبر مامان و نشست کنار سنگ. یه ذره دقت کردم... بازم بابا. این بابای من انگار کارو زندگی نداشت! بیخیال ماشینو روشن کردم که برگشت طرفم. براش دست تکون دادم که فقطیه لبخند سرد و جدی بهم زد. «اینم که عادتشه گند بزنه به حال آدم!»
از بهشت زهراکه بیرون اومدم و رفتم سمت خونه. توی راه تو یه کوچه ای دیدم چند نفر کنار دیوارچمباتمه زدن و با هم میگن می خندن. قیافشون داد می زد معتادن. همه لاغر و بی جون. رنگ پوستشون از بس زیر آفتاب بودن تیره تیره شده بود یه فکری به ذهنمزد.
رفتم تو کوچه و جلوشون پارک کردم و گفتم: - سلام.
یکیشون برگشت طرفم و گفت: - علیک سلام. فرمایش؟
- می بخشید من یه چیزیمی خواستم، می خواستم ببینم شما اونو می تونید برام تهیه کنید؟
دوتاشون به همنگاه کردن.
دوباره همون مرده گفت: - تا چی باشهآبجی.
یکی دیگشون گفت: - مواد می خوای؟
به زور لبخند زدم و گفتم: - نه... چاقو حرفه ای می خوام.
همون مرده از تو جیبش یه چاقو درآورد و گفت: - ازاینا؟
- آره. همچین چیزی.
- ده تومن!
از تو کیف پولم پنج تا دوتومنیدرآوردم و گرفتم طرفش.
خواست ازم بگیره که گفتم: - زرنگی؟... اول اونو بده ببینم.
خندید و گفت: - نه آبجی من حش و حال فرار ندارم. اصلا بیا.
چاقو رو داد بهم. یه دو تومنی دیگه گذاشتم رو پول و دادمبهش.
خندید و گفت: - به سلامت... مواد پواد و تفنگ و چاقو و خلاصه هر چی خواستیدر خدمت هستیم!
الکی لبخند زدم و دنده عقب گرفتم. هر چی باشه چاقو از قیچی که توکیفم بود خیلی خیلی بهتر بود...
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و به مه گل زنگ زدم،بوق اشغال می زد. به فرنوش زنگ زدم، خونه نبود. به عسل زنگ زدم، رفته بودپارک.
گوشی رو انداختم تو کیفم. این هونامم از صبح بهم زنگ نزده بود. صدای شیکممخبر از گرسنگی می داد. یاد همون رستوران افتادم که با هونام رفتم. اونجا می تونستمنیلوفرم پیدا کنم. یکی دو ساعت طول کشید تا رسیدم به رستوران. ماشینو پارک کردم ورفتم سمت در ورودی.
وارد رستوران شدم که شدم رو اولین میز دو نفره خالی نشستم وسرمو انداختم پایین.
چند دقیقه بعد گارسون اومد کنارم و گفت: - سلام خانم. خوشآمدید. چی میل دارید؟
داشتم به منو نگاه می کردم که یکی گفت: - آقای میرزاییهمون غذای همیشگی رو بیارید.
برگشتم طرفش که لبخند زد و کنارم نشست.
گارسونهم لبخندی زد و گفت: - خوش اومدید خانم نورانی. چشم الان براتون می آرم.
گارسونکه رفت نیلوفر گفت: - سلام.
- سلام.
لبخندش پررنگ تر شد و گفت: - خوشحال شدمدیدمت!
فقط لبخند زدم. نیلوفر یه نگاه بهم انداخت و گفت: - پس بالاخره فهمیدی کهمن به نفعت حرف می زنم و اومدی.
- نه. فقط حس کنجکاوی و شکم گرسنم منو کشونداینجا.
- از بابت غذا که خیالت راحت. غذای اینجا محشره. اما کنجکاویت دربارهچیه؟
- همون حرفایی که اون روز زدی. تو چی می خوای از من نیلوفرخانم؟
پوزخندی زد و گفت: - اگه حس کنجکاویت خیلی گل کرده با خیال راحت ناهارتوبخور... سر فرصت همه چی رو بهت می گم. وقت زیاده. زیاد!
دوباره نگاهی بهم انداختو گفت: - مبارکه.
- چی؟
- ازدواج کردی.
به حلقم نگاه کردم و گفتم: - نامزد .
- مبارکه.
- ممنون.
- خب... نامزدتو دوست داری؟
- آره خیلیزیاد.
- ازش شناختی داری؟
- آره.
- چه قدر؟
واقعا من چه قدر دربارههونام و خانوادش می دونستم.
- راستش...
- هیچی. مگه نه؟
سرشو انداخت پایینو گفت: - نظرت درباره نامزدت چیه؟
- آقا و محجوب و آروم. پسر خیلی خوبیه.
- فقط همین؟
- نه. خیلی صادق و ...
مثل برق گرفته ها صاف از رو صندلی بلند شد ویه چیزی زیر لب گفت.
- چیزی شده نیلوفر خانم.
دستمو محکم گرفت و گفت: - پاشو.
- جانم؟
- بهت گفتم پاشو.
از جام بلند شدم که کیف خودمو و خودشو ازرو صندلی برداشت و منو به سمت در کشوند. طوری که دنبالش می دویدم. دزدگیر ماشین روزد و گفت: - سوار شو.
نگاش کردم که بلند داد زد: - بهت گفتم سوار شو آهو.
باتعجب گفتم: - تو اسم منو از کجا می دونی؟
- گفتم سوار شو.
و هولم داد سمتماشین. سریع ماشینو روشن کرد و حرکت کرد. نیم ساعت بعد جلو یه خونه پارک کرد و گفت: - پیاده شو...اینجا خونه منه.
از ماشین پیاده شدم که گفت: - باید یه چیزاییببینی.
دوباره دستمو گرفت و درو باز کرد. شاید فکر می کرد از دستش فرار کنم. ازپله ها بالا رفتیم. طبقه دوم روبرو یه در وایستاد و گفت: - اینم از خونه من.
ودرو باز کرد.
- برو تو. راحت باش.
کفشمو درآوردم و رفتم تو. یه خونه هفتادهشتاد متری بود. ست خونه کرم رنگ بود. رو میز پر از برگه و فاکتور و کلا خونه بهمریخته ای بود. نیلوفر تقریبا هولم داد سمت اتاق. رفتم رو تخت نشستم که از تو کمد یهکیف بزرگ در آورد و درشو باز کرد. یه شناسنامه ازش بیرون آورد و داد دست من. بهشنگاه کردم که گفت: - بازش کن... 
به صفحه اولش نگاه کردم. مگه چه ایرادی داشت کهاینجوری گفت بازش کن. دوباره به صفحه اول نگاه کردم که دستشو آورد جلو و صفحه دوم وسوم شناسنامه رو آورد. ازدواج کرده بود اما مهر طلاق نشون می داد که از شوهرش جداشده. یه لحظه فضولیم گل کرد و به اسم همسر سابقش نگاه کردم... اما کاش هیچ وقت نگاهنمی کردم. دستم می لرزید. نفسم بند اومده بود. احساس می کردم همه ی بدنم خیس عرقه. شاید داشتم می مردم. با صدایی که کمتر از فریاد نبود گفتم: - نیلوفر نیکزاد...تودختر عموشی؟...هونام شوهر تو بوده ؟؟؟!

نیلوفر فنجون قهوه رو داد دستم و گفت: - خودتو زیاد عذاب نده. اونارزش نداره.
هنوز گیج و منگ بودم. انگار هنوز باور نکرده بودم که چه بلایی سرماومده. هنوز باور نکرده بودم که هونام چی کار کرده!
- اون یه آدم پسته... هر چندشایسته اسم آدم هم نیست. اون یه حیوونه. با من که زنش بودم مثل یه ...
- نیلوفرتو رو خدا یه لحظه ساکت شو. من هنوز نمی تونم اینو قبول کنم!
از جاش بلند شد ورفت سمت اتاق و با چند تا آلبوم عکس برگشت. یکی از آلبومها رو داد دست من و گفت: - می تونی ببینی.
همه ی عکسها از هونام و نیلوفر بود. تو شهرهای مختلف.
نیلوفر - این آلبوم عکسهای چهار سال پیشه. با هونام رفته بودیم ایران گردی.
یه آلبومدیگه رو باز کردم. فکر کنم برای چند سال پیش بود. چون موهای نیلوفر کوتاه تر بود وچهره ی هونام با الانش زمین تا آسمون فرق داشت.
نیلوفر - اینجا هشت سال پیشه... ماه عسلمون.
سرمو با ناباوری تکون دادم که گفت: - این آلبوم رو بگیر تا دیگه همهچیز باورت بشه.
آلبوم رو که باز کردم دیگه واقعا با یه مرده فرقی نداشتم. احساسمی کردم تو یه فریزرم. تنم سرد سرد بود. دستام طوری می لرزید که نیلوفر هم هول کردو رفت برام یه پتو آورد.
دوباره به عکس نگاه کردم... عروسی هونام و نیلوفر بود. هونام داشت با خنده انگشت نیلوفر رو که مطمئناً عسلی بود گاز می زد.
نیلوفر - حالا باورت شد؟
فقط سرمو تکون دادم.
- دوست داری همه چی رو بدونی؟
- اوهوم.
- همه چی از مهمونی دوست خانوادگی بابام شروع شد. بابام و عموم چندین سالبا هم قطع رابطه داشتن. سر ارث و میراث. تو اون مهمونیمادوباره همدیگه رو ملاقات کردیم و دوست مشترک بابام وعموم اونا رو آشتی داد. من اون موقع هیجده سالم بود و هونام تازه بیست و دو سالششده بود. تو اون مهمونی هونام خیلی دور و ورم بود و هوام رو خیلی داشت. فکر کردمچون تازه خانوادمون با هم آشتی کردن اینجوریه. اما وقتی بعد از شش هفت ماه رفت وآمد ازم خواستگاری کرد فهمیدم قضیه جدیه! هونام خیلی مهربون و با ادب بود. دانشجوسال آخر شیمی بود. بعد از اینکه لیسانس می گرفت می خواست تو شرکت باباش کار کنه. بعد از یه مدتی منم ازش خوشم اومد و قرار به این شد که هروقت هونام کار و بار درستو حسابی پیدا کرد با هم ازدواج کنیم. وقتی کنکور شرکت کردم و هونام درسش تموم شد وتو شرکت باباش مستقر شد، با هم ازدواج کردیم.
تا گذشت و گذشت و رسید به پنج سالپیش. هونام دیگه از کارش راضی نبود، رفت تو یه شرکت دیگه استخدام شد. مدیر شرکتهمون بابای شروین خان بود که اون روز باهاش اومدی تو رستوران. اون روز هم من همونجانشسته بودم. بگذریم، اون موقع هونام داشت خودشو واسه کنکور آماده می کرد. عشقمعماری خفش کرده بود. قبول هم شد و دوباره رفت دانشگاه. بعد از یه مدت زود می رفت ودیر میومد. به خودش خیلی می رسید. بهونه می گرفت. دیگه به من خیلی کم توجه می کرد. کارش به جایی رسید که هر چند شب یه بار مست و گیج میومد خونه و تا صبح حال خوبینداشت. یه روز شروین اومد دم خونمون و گفت به هونام بگم دیگه دور و بر خواهرشنباشه. مثل اینکه خواهرش خواستگار داشت و هونامم دور و برش می پلکید و اونم خواستهبود به هونام مودبانه تذکر بده! اینو که شنیدم انگار دنیا رو سرم خراب شد. بعد ازاون چندین بار تعقیبش کردم. تو راهش جلوی دخترا ماشینو نگه می داشت و بعد از کلیمخشو زدن دختره سوار می شد و می رفتن یه رستورانی کافی شاپی و بعد می بردش تو یهخونه تا...
صدای هق هقش منو از بهت و ناباوری درآورد. اشک خودمم روی گونه هامروون بود. دلم می خواست سرمو بزنم به دیوار. خودمو بکشم!
نیلوفر اشکاشو پاک کردو ادامه داد: - یکسال کارش این شده بود... تا اینکه دیگه صبرم تموم شد و رفتم توهمون خونه. در باز بود و منم رفتم تو خونه. خدا اون روز رو نصیب هیچ کسی نکنه... امیدوارم هیچ کس روزی رو نبینه که شوهرش با یه زن هرزه خیابونی...
انقدر گوشهلبم رو جویده بودم که شوری خون که هیچ. گرمی خون رو که روی گردنم سر می خورد حس میکردم. نیلوفر یه دفعه زد زیر میز و هر چی روش بود ریخت رو زمین. سرشو با دستاش گرفتو با گریه گفت: - اون یه کثافت بود. یه آشغال.یه (...). اون پست فطرت زندگیمو بهباد داد. همه ی احساسمو. همه ی جوونیمو. عاطفمو. عشقمو.
مثل دیوونه ها شده بود. منم دست کمی از اون نداشتم. انقدر انگشتمو تو دستم فشار دادم که احساس کردم ناخونامدیگه از جاشون دراومدن و دستم سوراخ شده. نیلوفر نشست رو زمین و سرشو تکیه داد بهدیوار و گفت: - دیگه نتونستم طاقت بیارم. دیگه این زندگی نکبت بار رو نمی خواستم. اما اون باورش نمی شد. فکر می کرد باهاش شوخی می کنم. یکسال کار من شده بود دادگاهو دادگاه و دادگاه. اون آشغال گریه کرد، التماس کرد، حتی به پام افتاد. به غلط کردنافتاد. گفت توبه می کنه. گفت دیگه این کارا رو نمی کنه... اما دیگه من نمی تونستمتحمل کنم. آهو خیلی سخته که تو اوج جوونی بفهمی همه زندگیت هیچ و پوچ بوده و بازیچهیه هوس باز. با شهادت شروین و شکیبا و چند تا از اون دخترای خیابونی و روزبه یکی ازهم دانشگاهیاش،مااز هم جدا شدیم. شکیبا خیلی هواموداشت. تا اینکه اونم ازدواج کرد و رفت آلمان. الانم هر از گاهی بهم زنگ می زنه و باهم درد دل می کنیم. به کمک شروین و روزبه و آیسان خواهر شروین، دوباره برگشتم بههمون روزای خوشی که داشتم. تو شرکت شوهر آیسان استخدام شدم. شرکت هواپیمایی بود. میرفتم کلاس زبان و دانشگاه و روزمو می گذروندم، تا زد و دیگه از شروین هم خبری نشد. آیسانم مشغول زندگی خودش بود. دو سه ماه بعد از طلاقمون فهمیدم از اون آشغال نامردباردارم. با اینکه از هونام بیزار بودم اما دلم نمیومد بچه رو از بین ببرم. امادکترا تشخیص دادن که بچه بیماره. نباید به دنیا می اومد. خدا می دونه چه قدر سختهکه یه بچه هر چند کوچیک رو از مادرش جدا کنن. بچم مرد و رفت، اما خودم موندم. خودمموندم و تنهاییم!
از روزبه شنیدم هونام هم عوض شده. دوباره آقا و محجوب. آروم ومودب. یکی دو سال گذشت؛ یه روز روزبه بهم گفت از یه دختری خوشش اومده که اسمشآهوِِ... اما مثل اینکه هونامم از تو خوشش اومده بود. می دونست که روزبه جریان من وهونام رو می دونه و می خواست بهت بگه چی بین من و هونام گذشته، واسه همین یه گوشمالی حسابیش داده بود. اما بین بچه های دانشگاهتون پیچیده بود که روزبه پسر سربهراهی نبوده و هونامم مثلا غیرتی شده و حقش رو کف دستش گذاشته! اما اینجوری نبوده. اون روز هم که شروین رو تو رستوران با تو دیدم فکر کردم با هم نامزدین یا چیزی توهمین مایه ها. اما حلقه ای ندیدم. از اون به بعد هم تو رو تعقیب کردم. اون روز کهتو رو با هونام دیدم می خواستم بیام جلو و همه چی رو بهت بگم. اما سر و کله ی شروینپیدا شد.
بالاخره تونستم اون روز باهات حرف بزنم. اما تو کله خر تر از اون چیزیبودی که فکر می کردم. باید منتظر می شدم تا خودت بخوای بدونی چی دور و برت اتفاق میافته و منتظر شدم تا امروز که خودت اومدی.
سرشو انداخت پایین و اشکاشو پاک کرد. چشمش که افتاد به من خشکش زد و با وحشت گفت: - چه بلایی سر خودت آوردی.
اما منکر شده بودم. هیچی برام مهم نبود. فقط دروغهایی که هونام بهم گفته بود تو ذهنمبود.
نیلوفر بازم گفت: - چرا از لبت خون اومده؟ چرا اینجوریشدی؟
فقط تونستم بگم: - «یه لیوان آب...»
زود دوید طرف آشپزخونه و یه لیوانآب برام آورد. یه ذره که از آب خوردم بغضم ترکید. نیلوفر سعی داشت آروممکنه.
هولش دادم و از جام بلند شدم و لیوان رو پرت کردم زمین که شکست و هزار تیکهشد. رفتم سمت در و کفشهامو پام کردم. دلم می خواست همین الان هونامو با همین دستامبکشم.
نیلوفر دوید طرفم و دستمو گرفت و گفت: - کجامیری؟
- قبرستون.
- اون که جای منه.
آروم منو برد سمت مبل و گفت: - بشین وبه اعصابت مسلط باش.
یه تیکه از لیوان شکسته رو برداشت کهیه دفعه گفت: - آخ دوباره از گوشه لبت داره خون میاد. پاشو بریم یه درمونگاه.
- نمی خواد.
به زور دستمو گرفت و برد سمت در.
خودش کفشاشوپاش کرد و گفت: - راه بیوفت دیگه. اینجا یه بیمارستانه. می ریم قسمتاورژانسش.
چند تا خیابون پایین تر بیمارستان بود. وقتی رفتیم تو یه پرستار نگاهیبه من انداخت و گفت: - عزیزم بشین رو اون تخت تا بیام.
نیلوفر گفت: - برو بشیناونجا تا بیام.
- کجا می ری؟
- یه لحظه صبر کن الان خودت می فهمی.
همونپرستار اومد تو اتاق و گفت: - چی کار کردی با لبت عزیزم؟
سرمو انداختم پایین وچیزی نگفتم. دو سه دقیقه بعد صدای قدمهای محکم و شتابزده کسی که به اتاق نزدیک میشد باعث شد سرمو بیارم بالا و به در اتاق نگاه کنم. در که باز شد اول نیلوفر اومدتو و بعد شروین. دهنم از تعجب باز مونده بود. مگه شروین پزشک بود؟ روپوش سفید وکارتی که روی روپوشش بود نشون می داد که حدسم درسته. وقتی هم که پرستار گفت: «آقایدکتر مشکلی پیش اومده؟»، فهمیدم که 100% پزشک این بیمارستانه.
شروین - خانم لطفابفرمایید. من خودم بخیه می زنم!
پرستار چیزی نگفت و از اتاق رفت بیرون.
شروین - چه بلایی سر خودت آوردی آهو؟
روبروم وایستاد و گفت: - دهنتو باز کنببینم.
من به جاش کارتشو از جیبش درآوردم و گفتم: - تو دکتر نیستی!
خندید وگفت: - چرا هستم!
آره کارت بیمارستان بود. اسم و فامیل شروین عکسش نشون می دادکه پزشکه.
کارتو گذاشتم تو جیبش و دهنمو باز کردم.
بازم خندید و گفت: - آخآخ. تو با خودتم سر جنگ داری دختر. ببین چی به روز گوشت لبش آورده!
- حالا انگارچی شده!
- خیلی جویدیش.
نیلوفر - حق داشت! من جای اون بودم بدتر از اینوانجام می دادم.
شروین برگشت مات و متحیر برگشت طرف نیلوفر و گفت: - نگو که بهشگفتی!
- مجبور شدم. باید می فهمید.
شروین با عصبانیت گفت: - تو برای چی اینکارو کردی؟
- اونا با هم نامزد کردن. نمی تونستم بهش نگم.نمی تونستم تحمل کنمیکی دیگه مثل خودم بدبخت بشه.
شروین با ناباوری گفت: - نامزد کردن؟
به دستمنگاه کرد و گفت: - غلط کردن... ببین آهو بزار یه چیزی بهت بگم. این هونام یه عوضیبه تمام معناس. اون دوست نداره. فقط و فقط قصدش یه چیزه.که اونم...
پرستار اومدتو اتاق و گفت: - آقای دکتر لطفا آروم تر. خودتون می دونید که...
شروین بی حوصلهگفت: - خانم شما کار بخیه رو انجام بدید. من کار دارم!
و از اتاق بیرونرفت.
نیلوفر گفت: - من بیرون منتظرم.
یک ساعت بعد جلویهمون رستوران پارک کرد و گفت: - بیا بریم یه چیزی بخوریم.
- نه. میل ندارم. میخوام برم خونه.
- مطمئنی؟
- آره.
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ماشینخودم که گفت: - کیفت یادت رفت.
از گرفتم که گفت: - امیدوارم چیزی بهش نگی و بهروی خودت نیاری! یادت باشه که اون اصلا ارزش نداره...خدافظ.
فقط سرمو تکون دادمو سوار ماشین شدم. به آیندم فکر کردم. آینده ای که فقط با هونام تصورش کرده بودم. از هونام به قدری بدم اومده بود که خدا می دونست. دلم می خواست می کشتمش اما نمیشد. دلش رو نداشتم. نمی تونستم. یه لحظه چهرش اومد تو ذهنم. اما یه خط پررنگ قرمزروش کشیدم و صدای آهنگ رو زیاد کردم. می خواستم به خودم بیام. می خواستم برگردم بههمون دورانی که خوش بودم. برام مهم نبود که اوایل مهره. کولر رو روشن کردم. من آهوام. کسی که هیچ وقت کم نمی آورد! پس الانم باید همون جوری باشم. حوصله هیچ کس و هیچچیزی رو نداشتم. فقط دلم می خواست تنها باشم. رفتم سمت خونه. انگار خسته بودم. آره. از این روزگار خسته بودم!
قطره های بارون که روی صورتم نشست منو به خودم آورد. چند تا پسر درحالی که می خندیدن با سرعت از کنارم رد شدند و یکیشون گفت: - خانم پاشو داره بارونمی آد. الان خیس می شیها.
فقط یه لبخند تلخ زدم و از جام بلند شدم. رفتم سمتماشین و دزدگیر رو زدم و سوار شدم. رفتم سمت خونه بابا. دیگه بارون بند اومده بودکه رسیدم خونه. از ماشین پیاده شدم و زنگ رو زدم.
- کیه؟
- آیدین درو بازکن.
- به به. آهو خانوم. بفرما تو.
درو هل دادم از پله ها رفتمبالا.
دوباره آیدین درو باز کرد و گفت: - کادو ندی نمی زارماز در بیای تو.
جعبه ای که توش کروات بود رو گرفتم طرفش و گفتم: - تولدت مبارک. بیا حریص بدبخت.
- من پای کادو که وسط می آد چیزی نمی فهمم.
- دارم میبینم.
- خب چرا نمی آی تو؟
- کار دارم. باید برم.
- یعنی چی؟ آدم تولد یهدونه برادر خوشگل و عزیزش رو ول می کنه می چسبه به کار و زندگیش؟
- آیدین به خدااصلا حال و حوصله ندارم.
اخم کرد و گفت: - یعنی می خوای بری؟
- آره.
در روبست و از پشت در گفت: - برو به سلامت.
با پا محکم زدم به در و گفتم: - بهجهنم.
از پله ها رفتم پایین و درو باز کردم و رفتم سمت ماشین که آیدین در رو بازکرد و گفت: - شوخی کردم کوچولو.
اهمیت ندادم و ماشینو روشن کردم و از رفتم سمتخونه خودم.
گوشیم زنگ خورد. هونام بود.
- سلام.
- سلام عزیزم کجایی؟
- به تو ربطی داره؟
- بیکاری؟
- به تو...
- می تونی بیای یه جایی؟
- چیمی گی هونام؟
- خواهش می کنم بیا. کارت دارم.
آدرس رو گفت و گوشی رو قطع کرد. ای بابا. آدرسش که همون پارکی بود که الان اونجا بودم.
ماشین رو پارک کردم ورفتم رو یه نیمکت نشستم.
احساس کردم یکی کنارم نشست. بازم هونام. درسته که من بهاصرارش اومده بودم پارک. اما وقتی دوباره دیدمش داغ دلم تازه شد.
سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت ماشین که دستمو گرفت و گفت: - وایستا آهو. تو رو خدا وایستا.
برگشتم طرفش و گفتم: - امروز تو پاساژ آدم نشدی؟ هونام به چهزبونی بگم که دیگه نمی خوام ببینمت؟مادیگه هیچنسبتی با هم نداریم! هیچی.
- اما من به چه زبونی بهت بگم که دوست دارم ببینمت؟بگم که دلم برات تنگ شده. بگم دوستت دارم. بگم غلط کردم. بگم ببخشید!
- نیاز بهزبون نیست هونام خان. من دیگه اون دختر خر و احمق قبلا نیستم که خام تو هفت خطروزگار شدم. تو یه آدم هرزه و آشغال و ...
چشاش از تعجب گرد شد و گفت: - چی میگی آهو؟
- خودتو به کوچه علی چپ نزن آقا پسر. نگو که نمی دونی!
- چی روآهو؟
از تو کیفم عکس عروسی هونام و نیلوفر رو درآوردم و گفتم: - ببینم چیزی یادتمیاد؟
وقتی عکسو دید قیافش دیدنی بود. رنگش شد عین گچ سفید. لبهاش می لرزید. دستاش شل شد. اصلاً تمام بدنش شل شد.
یه نگاه به عکس و یهنگاه به من انداخت و آروم گفت: - اینو از کجا پیدا کردی؟
پوزخندی زدم و گفتم: - آلبوم خاطرات یکی از دوستام.
با ناباوری نگام کرد که گفتم: - نیلوفر نیکزاد... دختر عموی جنابعالی... همسر سابقتون. یادت اومد؟
بازم بر و بر نگام کرد. اونقرار بود همسرم بشه. اما الان برام یه مرده بود. من کینه ای نبودم اما بد ضربه ایبهم خورده بود. همه ی عشقم، عاطفم، دردم، غمم، زندگیم، غرورم، جوونیم، غصه هامخلاصه شد تو دستم. انگار اون دست خودم نبود. با تمام قدرت یه سیلی زدم تو صورتش. طوری که تلو تلو خورد و به سمت عقب رفت. انقدر محکم که احساس کردم دست خودم از بینرفت.
با نفرت تف انداختم تو صورتش و گفتم: - خیلی پستی. خیلی آشغالی... دیگه هیچ ارزشی برام نداری. دیگه برام از این تف هم بی ارزشتری.
دنبالم دوید و گفت: - آهو تو رو خدا صبر کن. به خدا غلط کردم. به قرآن دوستدارم!
با کیفم محکم زدم به دهنش و گفتم: - خفه شو آشغال. اسم خدا و قرآنشو توحرفات نیار که می زنم لت و پارت می کنم.
صدای گریش دلمو ریش ریش می کرد: - آهوبه خدا من عوض شدم. آهو تو رو خدا منو ببخش! به خدا دیگه اون آدم قدیمنیستم.
فقط سرمو با تأسف تکون دادم و سوار ماشین شدم.

بی حوصله تر ازاون بودم که بخوام برم دانشگاه. خودمو روی تخت ولو کردم و به اتفاقات این چند وقتاخیر فکر کردم. چی میشد اگه این دنیا اون جور که آدم دلش می خواست پیش می رفت! بهگذشته ها فکر کردم. به روزی که اولین بار هونام رو دیدم. فکر کنم سال سوم بود. اونروز چه قدر به نظرم دوست داشتنی می اومد.
گوشیم زنگ خورد. روی تخت نیم خیز شدم و گوشی روبرداشتم.
- جانمبفرمایید؟
- سلام دختر.کجایی؟
- سلام فرنوش. چهطوری؟
- من خوبم. اما مثلاینکه تو حالت خوب نیست.
- من؟ چرا اتفاقا خیلی هم خوبم.
- معلومه... دختر معلوم هست کجایی؟
- خونه ام.
- چرا دیشب نیومدی تولدم؟
- آخ... اصلا حواسم نبود. ببخش فرنوش. به خدا یادمرفت.
- صد بار زنگ زدم بهموبایل و خونت.
- ببخشید... موبایل سایلنت بود. تلفنم از پریز کشیده بودم!
- مگه مرض داری؟
- ای بابا... حالا بیخیال شو دیگه.... تولدتمبارک... پیرزن شدی دیگه.
- زهر مار... پیرزن خودتی... والا. بیست و چهار سالشه به من می گهپیرزن!
- هستی دیگه... عمه خوبه؟
- آره...امروز می آی بریم بیرون؟
- نوچ...حسش نیست.
- وا... یعنی چی؟
- یعنی اصلاً حال و حوصله بیرون و پاساژ و خرید وعلافی رو ندارم.
- اه... توچرا انقدر دپسرده شدی؟
- نمیدونم. خب فری کاری نداری؟
- اولاً فری باباته... دوماً نخیر ندارم. اما بدجوری تو دلمموندا.
- چی؟
- نیومدیتولد.
- بابا من که معذرتخواهی کردم... ببخش دیگه!
- به خاطر گل روی خودم می بخشم. اما کادو می خواما.
- غلط کردی... کاری نداری؟
- بی ادب... نه برو افسرده... برو یه آهنگ غمگینبزار یه رمان مرگ و میر دار هم بگیر دستت. یه دستمال کاغذی هم بذاربغلت...
- فرنوش؟
- غلط کردم... چرااینجوری می گی؟
- فعلاً.
- خدافظ.
گوشی رو خاموش کردم ودوباره روی تخت دراز کشیدم. هونام خدا بگم چی کارت کنه! منو از زندگیمانداختی.
از روی تخت بلندشدم و رفتم سمت کمدم. بد نبود یه سر و سامونی به لباسام می دادم. چند تا کیف و کفشاز کمدم بیرون آوردم که چشمم افتاد به همون کیفم که تو مراسم چهلم آریا ازش استفادهکردم. یاد همون پاکت نامه افتادم. ای بابا چرا یادم رفته بودبخونمش؟
سریع نامه رو باز کردم و مشغول خوندن شدم:

آهوی خوشگلم سلام :

- می دونم وقتیداری این نامه رو می خونی من زیر یه خروار خاکم... راستش فکر اینکه تا چند دقیقهدیگه می خوام بمیرم تنم رو از اینکه هست سردتر می کنه. اما نمی تونم. باید برم. باید برم تا دیگه تو فرشته دوست داشتنی رو عذاب ندم! باید برم چون نمی تونم تحملکنم که تو و هونام دست تو دست هم برین سر خونه و زندگیتون و من بمونم و یه دنیاحسرت...آره باید برم.
آهو همیشه دوست داشتم می تونستم تو قلبت یه جایی هر چند کوچیک واسهخودم پیدا کنم. همیشه فکر می کردم می تونم یه کاری کنم که تو از من خوشت بیاد... اما انگار من همیشه اشتباه فکر می کردم... تو هیچ وقت از من خوشت نیومد. خب تقصیریهم نداشتی. هونام از من بهتر بود. خیلی بهتر. اما باورت می شه که من همیشه تو خوابو رویام تو رو همسر خودم می دیدم...
یه سوال ازت داشتم : تو از من خوشتمی اومد؟ راستش رو بگو....
اگه خوشت می اومد اون کادو رو باز کن. یه هدیه از طرف من. از طرف یهعاشق ناکام.
اگر همنه که اون کادو رو همین الان بندازش بره... بنداز تو سطل آشغال، تو جوب آب، تورودخونه، تو خیابون. هر کاری می خوای بکن... اشکالی نداره. اما حتی اگه یک درصد هممنو دوست داشتی، اون کادو رو باز کن.
اونو دو ساله واسه تو خریدم وگذاشتمش کنار... همیشه با نگاه کردن بهش نیرو می گرفتم، اما الان انگار اونم کار ساز نیست... الانیه قوطی قرص کنارمه و یه تیغ تیز... راستشو بخوای جرأت ندارم بهشون نگاه کنم... یادتو می افتم.... انگار یه امید تو دلم جرقه می زنه... اما حیف... اونم زود از بین میره!
آهوی عزیزم... خوشگل من... دیگه نمی تونم خنده هاتو کنار هونام ببینم. هونامی که هرکار کردم ازشدل نکندی. واسه همین می رم. می رم تا تو راحت باشی! می رم که راحت زندگی کنی. می رمتا خوشبخت باشی. شاید اون دنیا همدیگه رو ببینیم... شاید هم همین الان پشیمون شم وبیام پیشت... شاید هم برم و دیگه برنگردم پیشت!
فقط می خوام حلالم کنی. همین. می خوام منو ببخشی. نمی خوام خودتو مقصر بدونی. نمی خوام چشای قشنگت بارونی بشه. می خوام همیشه همونآهو باشی. محکم و قوی و شکست ناپذیر.. و به قول خودت بیخیال... به همون خدایی کهدارم میرم پیشش می سپارمت... زیاد بهم سر بزن. من که به جز تو کسی رو ندارم... خداحافظ عزیزم... خداحافظ قشنگم... خداحافظ .
برای آمرزشم دعا کن
آریا

گیج و منگ بودم. قطره های اشک رو با انگشتام پاککردم و بسته کادو پیچ شده رو از تو کیفم درآوردم... نمی دونستم چی کارش کنم. من ازشمتنفر نبودم. دوسش هم نداشتم. جعبه رو گذاشتم تو کیفم. شاید بهتره یکم فکر کنم. اماحیف خودش بود که رفت. فردا می رم بهشت زهرا.
برگشتم و به پنجره نگاه کردم... چه بارونی... رفتمسمت پنجره. احساس کردم تمام بدنم خستس. به قطره های بارون زل زدم. یاد روزاییافتادم که با چه ذوق و شوقی با مه گل زیر بارون می دویدیم و تو سر و کله هم میزدیم. از تصور اون روزا خندم گرفت اما یه غم نشست تو دلم. چرا از اون روزا فاصلهگرفتم؟ چرا این جوری شدم؟ چشمامو بستم.
آریا راست می گفت! من باید خودم باشم. محکم و قوی وبی خیال. من آهو ام. همون آهویی که هیچ وقت کم نمی آورد. همین برام بس بود. لپ تاپمرو روشن کردم و یه سری آهنگ جدید رایت کردم و رفتم سمت کمدم و یه مانتو مشکی وشلوار جین پوشیدم و رفتم جلو آینه و آرایش کردم و شال سرخابی سرم کردم. CD و سویچرو برداشتم و از خونه اودم بیرون.
سوار ماشین شدم و حرکت کردم. نمی دونستم کجا می رم. فقط می دونستم کهبه تفریح احتیاج داشتم. به تحول. به یه زندگی جدید!
چند ساعتی خیابون گردی کردم که یه دفعه یه ماشین ازکنارم رد شد و برام بوق زد. برگشتم بهش نگاه کردم. یه پسر بیست و هفت هشت ساله بود. یه سویشرت قرمز پوشیده بود و با یه ژست قشنگ فرمون رو گرفته بود. شیشه رو دادپایین. اشاره کرد شیشه رو بدم پایین... بازم همون ابلیس همیشگی اومد توجلدم.
لبخند پر شیطنتی زدم و شیشه رو دادم پایین: - سلام.
- سلام.
- میتونی این کنار نگه داری؟
- نه.
شیشه رو دادم بالا. ازشانس گندم چراغ قرمز شد. دوباره کنارم نگه داشت و اشاره کرد شیشه رو بدمپایین.
- هان؟
- بابا من که چیزینگفتم!
- خب پس دیگه چی میگی؟
یه نگاه به دور و برشانداخت و با شیطنت گفت: - اسمتچیه؟
- به توچه؟
خواستم شیشه رو بدم بالاکه با صدای بلندتری گفت: - دِنده بالا اون لامصب رو.
- چیمیگی؟
- مرگ من بزنکنار.
- نوچ.
- بابا یهلحظه.
- آخی... به همهاینجور التماس می کنی؟
بر وبر نگام کرد که گفتم: - مونگولیسمم که هستی بچه جون... ننت بهت یاد نداده به کسی زلنزنی؟
شیشه رو دادم بالا. همش 10 ثانیه... اَه... این چراغ قرمز عجب بدبختی هستــــا.
برگشتم طرف پسره. زل زده بود به من و میخندید.
شیشه رو دادم پایین و گفتم: - چیه؟ خوشگل ندیدی؟
- دختر پررو ندیدم.
- چشای کور شدتو باز کن ببین! شاید دیگه همچین موقعیتی گیرت نیاد... موهاشو... جوجه نارس!
باخنده شیشه رو دادم بالا... آره می خواستم خودم بشم. داشتم برمی گشتم. صدای آهنگوبیشتر کردم و پامو رو پدال گاز گذاشتم.

 

«زندگیهمنه
بهم نگو چی خوبه چیبده
زندگی مالمنه
خودم می دونم چیبهتره

هر جور می خواد ، می خوام بگذره.»

از دانشگاهخارج شدم و رفتم سمت جایی که ماشین رو پارک کرده بودم. وای چه بارونی می آد. شالگردنمو محکم تر بستم و رفتم کنار ماشین وایستادم. داشتم دنبال سویچم می گشتم که یکیاز پشت سرم گفت: - به به آهو خانوم. بالاخره اومدی؟
- کوری؟
- خجالت نمی کشی یه هفتس دانشگاه رو پیچوندی؟ نمی گی منم دلدارم؟
- به فضولاشنیومده!
- کجابودی؟
نگاش کردم که گفت: - چیهدمغی؟
- خیلیپررویی.
- آشتی؟
صاف وایستادم و گفتم: - هونام توواقعا خجالت نمی کشی؟
- نه. چرا باید خجالت بکشم؟ مگه چیکار کردم؟
صدامرو بلند تر کردم و گفتم: - چی کار کردی؟ به این زودی یادت رفت ؟ مرتیکه آشغال توخجالت نمی کشی اون همه دروغ تحویل من دادی، سر من و نیلوفر کلاه گذاشتی و به ریشجفتمون خندیدی؟
- توچرا گیرت به اونه؟
پوزخندی زدم و گفتم: - اون؟... منظورت نیلوفر جونته؟ همون که براش می مردی ومثلا دوسش داشتی و عاشقش بودی؟
- ببینآهو...
- خفهشو. اسم منو تو اون دهن کثیفت نیار. پررو. برو گمشو اصلا نمی خوامببینمت...
- ببینتو با نیلوفر فرق داری! من تو رو دوست دارم.
- نه بابا. جون من؟... رو که رو نیست، سنگ پاس... ببین آقای به اصطلاحمحترم من تو رو با هر چی بینمون بوده و هر حرفی بینمون بوده فراموش کردم رفت. تمومشد. چرا نمی خوای بفهمی که حالم ازت بهم می خوره؟ چرا نمی خوای درک کنی که چقدرپستی، چه قدر بی احساسی، بی وجدانی... تو... تو نیلوفر رو با یه بچه ول کردی ورفتی! تازه اونو دوست داشتی! شنیدی که می گن عشق اول یه چیز دیگس... تو با این وجوداونو گذاشتی و رفتی به بدترین حالت... تو یه هرزه ای، یه آدم الکلیِ بدبخت که بهتقول می دم معتادم باشی... می دونی وقتی گفت با یه دختر دیگه... اَه... هونام خیلیپستی. خیلی. تو یه آشغالی که البته مثل تو زیاده. اما تو دست خیلی هاشون رو از پشتبستی... تو واقعا خجالت نمی کشی؟ هان؟
از بسداد زده بودم نفس نفس می زدم و گلوم می سوخت... بازم داشت خیره نگام می کرد. دلم میخواست انگشتم رو بکنم تو چشش و درش بیارم. دلم می خواست با دستای خودم خفش کنم. باماشین از روش رد شم... اما نمی شد... من احمق هنوزم دوسشداشتم.
نگامافتاد به حلقم. از دستم درآوردمش.
باالتماس گفت: - نه تو رو خدا آهو. این کارو نکن!
سرمو با افسوس تکون دادم و انداختمش زمین و پامو گذاشتمروش.
با لحن بغض آلودی گفت: - آهو نکن. التماست می کنم با من این کارو نکن!
فقطنگاش کردم. بعد با کفشم حلقه رو انداختم تو جوی آبی که کنار خیابون بود. آب حلقه روبا خودش برد. نمی دونم کجا! اما اینو می دونم که هر جا بره، دیگه مال من نیست و مندیگه تو بند نیستم! دیگه اسیر نیستم... دیگه اون آهوی احمق یک سال پیشنیستم.
سریعسوار ماشین شدم. خواستم برم که هونام جلوم وایستاد. پوزخندی زدم و رفتم جلوتر. ایکاش می شد بکشمش. همین الان می تونستم با ماشین لهش کنم و برم. اما بازم دستملرزید. دلم لرزید. به ناچار دنده عقب گرفتم و از کوچه پایینیشرفتم.
تو راه همش به این فکر می کردم کهبالاخره عمر این دوست داشتن هم معلوم شد! از اینکه دیگه آزاد بودم و تحت نظر کسینبودم احساس راحتی می کردم. اما شکستن قلبم چیزی نبود که به این راحتی خوب بشه. شاید هیچ پسری هیچ وقت اینو درک نکنه که شکستن و لرزیدن دل یه دختر چقدر دردناکه. چون روحش لطیف تره. پاک تره. معصوم تره!
سرمو با حسرت تکون دادم رفتم سمت خونه خودمون. دلم واسه آیدین خیلی تنگشده بود!

***

آیدین - چایی می خوری؟
- نه... تو چه چایی خور شدی؟
- نهمنم زیاد دوست ندارم. اینم چون پریا زحمت کشید دارم میخورم!
- آهان... از اونلحاظ.
- راستیآهو.
- جانم.
- می دونی پریا می خواد از پیشمون بره؟
فنجون چایی از دستم افتاد زمین و هزار تیکه شد. خیلی جاخوردم.
آیدین- اِ... تو که انقدر بی جنبه نبودی! ببین چی کار کردی؟!؟ مواظبباش!
- چرا؟
همین جور که داشت با دستش تکه های درشت تر فنجون رو جمع می کرد، گفت: - فعلابزار اینا رو جمع کنم بعد... برو بشین اونجا نره تو دست وپات!
- تا نگی از جام تکون نمیخورم.
- منم تا نری اونور تر نمیگم!
همون جوری وایستادم کهگفت: - عینبابایی.
- منمثل اون نیستم.
- خیلیخب. بشین رو این صندلی پشت اُپن. اینجا رو تمیز کنم الان بهت میگم.
- نه... داری جمع می کنیبگو.
- از دست تودختر!
- بگو آیدین کلافمکردی!
- هیچی. پریا گفته من دیگه نمی خوام بامردی که دوسش ندارم و دوسم نداره زندگی کنم. این مدت هم به خاطر آهو حاضر شدم تواون خونه زندگی کنم. الانم با بابا رفتن پیش مادر جون.
- وا...پیش اون واسه چی؟
- نمیدونم... ولی فکر کنم واسه اجازه!
دوبارهکفری شذم.
از جام بلند شدم و گفتم: - این پیرزن هاف هافو پاش لب گوره بازم داره تعیین تکلیفمی کنه واسه همه... انگارمانمی دونیم پریا رو یهزور پای سفره عقد نشوندن. آخه خدایی کی حاضره واسه دو ثانیه به این عزرائیل نگاهکنه؟... جون من بگو آیدین!
آیدینگوشه لبش رو جوید تا خندشو نبینم و گفت: - آهو اونباباته!
- اِ... نه بابا... نمی گفتی نمی دونستم! من حاضرم بمیرم اما پدری نداشته باشم که تواوج تنهاییم تو سنی که همه فکر می کنن بزرگ شدم، اما من فقط یه دختری بودم که همشتحقیر و توهین می شنیدم و می ریختم تو خودم، منو تنها گذاشت و رفت به خاطر اون مادرگرامیش واسه من خونه خرید و ازدواج کرد و تو رو هم فرستاد سوئد و بای بای... فکرکردی الکیه؟
- اِه... آهو بسه دیگه! منم دلم ازشون پره اما هیچی نمیگم!
سرمو انداختم پایین و گفتم: - اما منپریا رو دوست دارم. نمی خوام بره.
- اینتصمیم خودشه.
هیچینگفتم و رفتم سمت اتاقم. آیدین هم داشت شیشه خورده ها رو تمیز میکرد.
مثل اینکه امسال قرار نیست دنیا به رومبخنده.
سرموگذاشتم لب پنجره و به خیابون نگاه کردم.... خیس خیس بود. انگار این بارون دست بردارنبود! شاید هم آسمون داشت به جای من و امثال من گریه می کرد... شاید هم داشت بدی هارو می شست تامابتونیم یه بار دیگه لبخندبزنیم!

*****************

 

سبد گل رو دادمبه مه گل و گفتم: - چه عجب شما دلت اومدمارو دعوت کنیخونتون! ماکه شما دوتا رو دو ماههندیدیم.
- بازشروع کردی؟
- راستمی گم دیگه. همش خونه دوست و آشنا و فامیلی. بهماکهمی رسه. هیچ. تمام!
آرش درحالی که کنار مه گل می شست گفت: - آهو خانوم من جای مه گل از شما معذرت خواهی میکنم!
- نه بابا این چه حرفیه... اصلخودتونید که شاد و خوشبخت باشید!
یهدفعه صدای شکستن چیزی از تو آشپزخونه اومد.
مه گل در حالی که غر غر می کرد گفت: - مگه دستم بهت نرسهبیتا.
صدای خنده از آشپزخونه میاومد.
میثم با خنده گفت: - خدا رحم کنه. صاحبش اومد!
دوباره همه خندیدن که صدای غر زدن مه گل اومد که داشت بیتا رو دعوا میکرد. بقیه هم می خندیدن. آرش هم ازمامعذرت خواهیکرد و رفت تو آشپزخونه.
یهدفعه صدای زنگ آیفون اومد. آرش به یزدان که از همه به آیفون نزدیک تر بود گفت: - یزدان بیزحمت ببین کیه!
یزدانگوشی رو برداشت و با خنده و شوخی دکمه آیفون رو زد و با خوشحالیگفت: - هونامه.

« ای بابا همین رو کم داشتم! اگهمی دونستم می آد اینجا اصلا نمی اومدم!»
بیخیال روی مبل نشستم و پیش دستی میوه رو برداشتم و خودم رو با پوست گرفتنسیب گرم کردم. آرش با خوشحالی در ورودی رو باز کرد. مه گل بهم اشاره کرد و چشمک زد. چه ساده بود این مه گل، نمی دونه من حالم از این هونام به هم می خوره! شونه ام روبا بیخیالی بالا انداختم که مه گل با تعجب نگام کرد و رفت سمتآرش.
چند لحظه بعد صدای سلام واحوال پرسی هونام با بچه ها توی پیچید. خودم رو به بیخیالی زدم و سرمو انداختمپایین. نمی خواستم قیافشو ببینم. چندشم می شد به حیوونی مثل اون نگاه کنم. هر وقتیاد هونام می افتادم، حرفای نیلوفر تو ذهنم می پیچید. وقتی هونام با همه سلام واحوال پرسی کرد اومد سمت من و بیتا که کنار هم نشسته بودیم. احساس کردم همه دارنمنو نگاه می کنن. همین جور هم بود. آرش و مه گل با شیطنت به من نگاه می کردن و بقیهبچه ها با یه لبخند کمرنگ. اومدم روبروم وایستاد. شاید انتظار داشت از جام بلندشم.
وقتی دید حرکتی نمی کنمگفت: - سلام عزیزم. خوبی؟
سرمو آوردم بالا. اون لیاقتنداشت که حتی باهاش سلام و احوال پرسی کنم. دوباره سرمو انداختم پایین. برگشتم سمتبیتا که کنارم نشسته بود و بهش سیب تعارف کردم. اما طفلک خیلی جا خورده بود! البتهنه تنها بیتا. همه جا خورده بودن.
بیتا به خودش مسلط شد و آروم گفت: - نه مرسی. میل ندارم.
همه الکی خودشونو به یه کاری مشغول کردن که مثلا این کار منوندیدن.
از جام بلند شدم و رفتمسمت آشپزخونه. احساس کردم یکی دنبالم اومد. می دونستم هونامه. صداشو شنیدم کهگفت: - نشنیدی می گن جواب سلامواجبه؟
- جواب سلام واجبه اما منتو رو آدم حساب نمی کنم که بخوام بهت سلام کنم!
- آهو من چند بار معذرت خواهی کنم؟ چند بار التماسکنم؟
- هه... فکر کردی الکیه؟... ببین هونام خان... من ازت متنفرم. به همون دلایلی که خودت میدونی!
- آهو اینی که تو می گیزیاد مهم نیست! خیلی ها هستن که دو بار ازدواج می کنن.
- اِ؟... ببخشید پس چی مهمه؟ ببینم نکنه یادت رفته اوندخترایی که باهاشون...
- آهو یواشتر.
- اوه ببخشید کارنامه یسیاهتو بلند بلند دارم واسه همه می خونم. خجالت کشیدی؟ آخه آشغال تو خجالت همحالیته؟
آرش و مه گل با عجلهاومدن تو آشپزخونه. آرش گفت: - چهخبرتونه شما دوتا؟ با هم قهرین درست؟ چرا اینجا دعوا می کنید که بقیه متوجه بشن؟صداتون تمام سالن رو برداشته.
- بهتر. بزار همه بفهمن این چه آشغالیه!
آرش - آهو بگو چی شده آخه؟
- شما می دونستید هونام قبلا ازدواج کرده؟ شما می دونستید وقتی زن داشته باچند تا دختر دیگه هم رابطه داشته؟ شما می دونید اون با نقشه اومده تو زندگی من؟ میدونستید اون دختری که بدبختش کرده الان چه زندگی داره؟ هان؟ میدونستید؟
آرش و مه گل مات و متحیربه هونام نگاه کردن. دیگه نمی تونستم اونجا وایستم. اومدم برگردم سمت پذیرایی کهدیدم میثم و عسل و یگانه نشستن رو صندلی پشت اُپن ومارو نگاه می کنن.
میثم با مشت کوبید رو اُپن و گفت: - حیوون کثیف. چه جوری دلت اومد؟
فقط نگاش کردم.
آهسته گفتم: - من بایدبرم.
یگانهگفت: - نه... اونی که باید برههونامه.
و خشمگین نگاهی به هونامکه پررو پررومارو نگاه می کرد،انداخت.
سرمو به نشونه مخالفتتکون دادم و رفتم سمت اتاق. مانتوم رو پوشیدم و شالم رو سر کردم و کیفم رو از رویتخت برداشتم و رفتم سمت پذیرایی. همه عصبی و ناراحت بودن. با صدای بلندیگفتم: - ببخشید همه رو ناراحت کردم. از اول هم اگه می دونستم که یکی می خواد بیاد اینجا نمی اومدم. خدافظهمگی.
مه گل دوید طرفم اما زود دررو بستم و کفشم رو پوشیدم و از پله ها رفتم پایین.
شاید چهار ساعت تو خیابونا چرخ زدم. خودم اصلا متوجهنشدم. فقط وقتی گوشیم زنگ خورد به خودم اومدم. خواستم جواب بدم اما دیدم هونامه... وای که چه قدر این بشر پررو بود. ریجکت کردم. حوصله نداشتم.
راهمو سمت خونه کج کردم... تا برسم خونه هفت هشت بار دیگههونام زنگ زد. آخرش مثل اینکه خسته شد و sms داد.
« آهو جواب بده کار واجبدارم!»
چیزی نفرستادم. حوصلهنداشتم. بریده بودم. رفتم سمت پارکینگ و ماشین رو پارککردم.
داشتم از راهرو بالا میرفتمکه همسایه واحد پایینی با عجله اومد پایین و گفت: - سلام آهو جون. یکی از بچه ها تو راه دانشگاه تصادفکرده، همه داریم میریم بیمارستان. خانم اردکانی گفت بهت بگم تا فردا صبح تو خونهباش. الان جز تو کسی تو ساختمون نیست.
- سلام. بابا محلت بده منم یه چیزی بگم... خیلی خب من مراقبم. برو بهسلامت.
صورتمو بوسید و با عجلهرفت. من تو یه آپارتمان 4 طبقه زندگی می کردم که هر طبقه دو واحد داشت. شیش واحددانشجو بودیم و یه واحد صاحب خونه و یه واحد هم دختر و داماد صاحب خونه. البته واحدهایماچهل متری بود. اما واحدهای صاحب خونه هشتادمتر.
کلید رو از تو کیفم درآوردمو در رو باز کردم. یک ساعتی طول کشید تا لباسامو عوض کنم و بفهمم چی به چیه... تواین یک ساعت تلفنها و اس ام اس های هونام عصبیم کرده بود. انقدر گوشه لبو جویدهبودم که احساس می کردم لبم بی حس شده.
آخر سر گوشی رو برداشتم و گفتم: - هونام اگه یه بار دیگه زنگ...
- چه عجب. خانوم چی شد گوشی رو برداشتی؟؟؟
- حوصلتو ندارم که هیچ. از صداتممتنفرم.
با یه لحنیگفت: - آهو!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - بله؟
- غلط کردم. اشتباه کردم. جوونی کردم...تو ببخش.
- هونام تو از رو نمی ری؟ اصلا حرفهای تو درست... من دیگهدوست ندارم! والسلام.
- دروغ میگی.
- نه.واقعیته.
فریادزد: - دروغ می گی. من تو رو میشناسم!
پوزخندی زدم و گفتم: - هونام تمومش کن. نه من حوصله دارمو نه تو دیگه اون هونام سابقی که من می شناختم.
- آهو به خدا اگه یه ساعت به حرفای من گوش بدیدیگه...
- هونام خستم... خیلیخوابم می آد. حوصله ندارم. خدافظ.
- گوش کن.
- هوی سر من دادنزنا.
- ببخشید. دست خودم نبود... تو رو خدا به حرف من گوش کن!
- هونام اون روی سگ منو بالا نیارا.
- آهو.
- آهو و مرض. خانمشفیعی!

پقی زد زیر خنده. خودمم خندمگرفت. یاد روزای خوشی افتادم که تو دانشگاه داشتیم.
هونام - یاد دانشگاه افتادم.
خندمو جمع و جور کردم و گفتم: - جناب نیکزاد دیگه مزاحم نشو.
- آهو برای بار آخر می گم. خواهش می کنم بهحرفام...
- دیگه داری حوصلمو سرمی بریا... 
- باشه آهو خانوم.منم تا یه حدی ظرفیت دارم. بالاخره یه روزی به انفجار میرسم!
- باشه چه بهتر. حداقل شرتکم می شه! خدافظ.
تماس رو قطعکردم و گوشی رو پرت کردم رو مبل.
نیم ساعتی گذشت که از راهرو سر و صدا اومد. عجیب بود چون کسی تو ساختموننبود. رفتم آروم در رو باز کردم که دیدم هونام و دختر صاحب خونمون، آرزو دارن با همحرف می زنن.
آرزو - جناب آقاینیکزاد پس شما نامزد آهو جون هستید؟
هونام - بله... تشریف ندارن؟
آرزو - چرا هستن. منم باید برم پیش مادر شوهرم. مامان اینا هم رفتن ساوه. بااجازتون.
هونام - خوشحال شدم ازآشناییتون خانم. بازم مرسی که در رو برام باز کردین. من همیشه کلیدهامو جا میزارم!
آرزو - کاری نکردم... بهآهو جان سلام منو برسونین.
هونام - حتما!
ای خدا این دیگه چهموجودیه؟ الان چیکار کنم؟ آرزو از پله ها رفت پایین. هونام برگشت سمت در. یه آنترسیدم. تا اومدم در رو ببندم پله ها رو پایین اومد و در رو هل داد. اومد تو و دررو بست.
هونام - خب اینجوریبهتره! حداقل به اجبار به حرفام گوش می دی!
- گمشو بیرون.
- نچ نچ نچ... این طرز برخورد با همسرت نیستا! خب حالا بشین تا بهتبگم.
- می خوام صد سال حرف نزنی.برو بیرون تا جیغ نزدم.
- ایبابا. باز خشن شدیا. ببینمامی تونیم با یهصحب...
گوشیش زنگ خورد. وقتی داشتبا گوشیش حرف می زد رفتم سمت اتاق و اون چاقویی که اون روز خریده بودم رو برداشتم وگذاشتم تو جیب سویشرتم.
وقتیبرگشتم تو هال دیدم رفته تو آشپزخونه و داره چایی می ریزه. احساس کردم چه قدر دوستشدارم... با دست محکم زدم به سرم و گفتم: « تو یکی دیگه خفه! همین مونده من این عوضیرو دوست داشته باشم.»
تک سرفه ایکردم و گفتم: - می ری بیرون یابندازمت بیرون؟ فنجون چایی رو داد به دستم.
خواستم بگم نمی خوام که گفت: - آدم دست همسرشو رد می کنه؟
به حد انفجار رسیده بود.
دستشو آورد جلو و موهامو داد پشت گوشم وگفت: - منو می بخشیآهو؟
محکم دستشو پس زدم وگفتم: - آشغالِ کثیف. بروبیرون.
- به خدا نیلوفر دروغگفته. اون بهم خیانت کرد! اون شروین رو دوست داشت. منم ...
- هه... برو سر باباتو شیره بمال... من از خیلی هاپرسیدم. حتی از همون محضرداری که رفتین پیشش واسه طلاق!
- خب... نه اونم دروغ می گه.
- هونام تا سیمهای مغزم اتصالی نکرده بروبیرون.
یه قدم اومد جلو تر وگفت: - تو رو خدا فراموش کن. من و تومی تونیم خوشبخت بشیم. هر کسی جوونی می کنه. هر کسی اشتباه می کنه. اما مهم اینه کهدیگه اون اشتباهشو تکرار نکنه!
- هونام گمشو بیرون.
یقمو گرفت وکشید سمت خودش و گفت: - نمی رم. تاجواب مثبت نگیرم نمی رم!
چاییداغی که تو فنجون بود رو ریختم تو صورتش.
فریادش رفت هوا و داد زد: - آی سوختم لعنتی.
- حقته. بروبیرون.
سرشو گرفت زیر شیر آب. وقتی سرشو آورد بالا چهره اش انقدر قشنگ شده بود که دلم لرزید. یهو وا رفتم. مناحمق هنوزم دوسش داشتم. انگار خودش فهمید که فریادشو خورد و با حسرتگفت: - میبخشیم؟
دهنم باز شد که بگم آره. اما یه دفعه چهره ی نیلوفر و شروین اومد جلو چشمم. یاد آریا افتادم .دوباره سخت شدممثل آهن... نه مثل سنگ.
فریادزدم: - برو بیرون. از خونه من بروبیرون. 
باز اومدجلوتر.
- ببخشآهو.
دیگه نفهمیدم چی می گه. چاقورو از جیبم بیرون آوردم و گرفتم جلو صورتش و گفتم: - می ری یا حسابتو برسم؟
لبخنر کمرنگی زد و گفت: - منو میترسونی؟
باز اومد جلوتر. خواستم با چاقو بزنمش که قسمت تیز چاقورو تو مشتش گرفت. جرأت نکردم چاقو رو بکشم.
- آهو...
- خفه شو هونام. خفه شو!
چاقو رو محکم تر تو مشتش فشار داد: - آهو برای بار آخر می گم. منو میبخشی؟
آب دهنم رو انداختم تو صورتش و دادزدم: - ازتمتنفرم.
دیگه هیچی برام مهم نبود. با تمام قدرتم چاقو رو کشیدم. هونام فریاد زد و با دست سالمش محکم به صورتم سیلیزد. انقدر محکم که پرت شدم سمت به گوشه ای و پشت سرم محکم به شوفاژ خورد. چشمامسیاهی رفت.
هونام نشست کنارم وسرمو بغل کرد و با دستش آروم سیلی زد به صورتمو گفت: - آهو..آهو. غلط کردم. ببخشید. آهو...
مزه شور چیزی رو حس کردم. چشمامو تا اونجایی که می شد باز کردم اما همه چی تار بود. گرمی خون دست هونام که بهصورتم آروم ضربه می زد تا به هوش بیام رو دیگه حس نمی کردم. خون دستش روی لبهای منمجاری شده بود و مزه اش حالمو به هم می زد.
خواستم چیزی بگم اما سرم چنان تیر کشید که از درد ساکتشدم و دیگه هیچ چیزی رو نفهمیدم.

دستی آروم موهامو نوازش می کرد. سعی کردم چشمامو بازکنم. اما نمی شد. انگار یه وزنه سنگین بهش وصل کرده بودن. بیشتر سعی کردم. چشام روآروم باز کردم. اما همه چیز تار بود. یکم که گذشت دیگه از تاری خبری نبود. نیلوفررو می دیدم که داره موهامو نوازش می کنه.
چشامو که کامل بازکردم نگاهش رنگ گرفت و با خوشحالی و با صدای بلند گفت: - بههوش اومد... وای شروین به هوش اومد!
صدای پا رو می شنیدم کهبهم نزدیک می شد. شروین و مه گل بودن.
مه گل با گریهگفت: - خدا رو شکر... وای آهو.
نزدیکبود غش کنه که نیلوفر رو هوا گرفتتش. چشای شروین هم خیس بود اما خودشو کنترل کرد وبا خوشحالی گفت: - خدا رو شکر به هوش اومدی.
بعد به دستگاه های اطرافم نگاهی انداخت و رفت بیرون. انقدر سرم درد می کردکه نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم. چشمام خود به خود بسته می شد. دیگه نتونستممقاومت کنم و خوابم برد. بیدار که شدم شروین با یه دکتر دیگه بالا سرم وایستادهبودن و با هم صحبت می کردن.
شروین متوجه من شد و سرشو نزدیکآورد و گفت: - آهو حالت خوبه؟
سرموتکون دادم که یه لبخند کمرنگ زد و دوباره به اون دکتره یه چیزایی گفت. دکتر هم بعداز چند دقیقه از اتاق بیرون رفت.
سرمو برگردوندم به طرفپنجره که دیدم آیدین نشسته رو صندلی.
با خوشحالیگفتم: - آ...آیدین اینجا...
از جایشبلند شد و اومد کنار تخت وایستاد و پیشونیمو بوسید و گفت: - احوال خواهر کوچولوم؟
لبخند زدم که به شروینگفت: - نمی شه کاری کنی که بتونه با بقیه حرفبزنه؟
شروین - آره...آره می شه.
تخترو که تنظیم کرد تازه فهمیدم به جز آیدین و شروین، نیلوفر و فرنوش و پریا و مه گلهم هستن.
همه با خوشحالی حالمو پرسیدن. من فقط سرمو تکوندادم.
فرنوش گفت: - تو تا هر چند ماهبیمارستانو رویت نکنی ول کن نیستی؟!؟!
خواستم جوابشو بدم کهآیدین گفت: - تو رو خدا شروع نکنین که حوصلهندارم!
فرنوش لبشو جمع کرد و گفت: - بداخلاق.
شروین گفت: - فعلا تو بخشمراقبت های ویژه هستی تا ایشالا مرخص بشی.
تازه یادم اومدچی شد که من کارم به اینجا کشید. 
- من چند وقتهاینجام؟
فرنوش - نترس دوست جون. یه روزم نمی شه. از دیشب تاالان.
- تو چرا خودتو نخود هر آشی می کنی؟ مگه از توپرسیدم؟
آیدین گفت: - شروین جان ساعت ملاقات کی تموم میشه؟
شروین به ساعت مچی اش نگاهی انداخت و گفت: - ساعت ملاقات خیلی وقته تموم شده!
- اِ؟ پس شماچطوری تا الان موندید؟
پریا همون جور که موهام نوازش می کردگفت: - پسرم زحمت کشید سفارش کرد کهماتا وقتی بیدار بشی اینجا باشیم!
بعدبا نگاه پر از تشکر به شروین نگاه کرد.
شروین - شرمندم نکنید خانم شفیعی. وظیفم بود... دوست به درد همین موقع ها می خورهدیگه!
و به آیدین لبخند زد.
پرستاریاومد تو اتاق و گفت: - آقای دکتر وقت ملاقات خیلی وقته تمومشده.
آیدین و پریا صورتمو بوسیدن و خدافظی کردن و رفتنبیرون. فرنوش هم بعد از اینکه باهام سر و کله زد رفت. مه گل هم رفتبیرون.
اما تعجب کردم چرا شروین و نیلوفر نرفتن. با نگاه پراز سوال بهشون خیره شده بودم که انگار خودشون فهمیدن معنی نگاهمچیه!
شروین گفت: - اون کثافت چه جوریاومد تو خونه ی تو؟
- کی؟
نیلوفر - هونام دیگه.
- آهان. همسایمون در رو براش باز کردهبود!
شروین - بعد چی شد؟
- چی بعدچی شد؟
شروین - منظورم اینه که وقتی اومد خونه ی تو چی شد؟چی گفت؟
- اومد معذرت خواهی کرد و گفتببخشمش.
- خب.
- خب به جمالت! همیندیگه. هی اصرار کرد من گفتم نه... آخرش همش می گفت منو ببخش هی می اومد به سمتم. منم ترسیدم چاقو رو گرفتم طرفش. هونامم چاقو گرفت تو دستش. منم چاقو رو کشیدم. همین!
- بعدش؟
- ای بابا. گیر دادیشروین... هیچی بعدش داد و فریاد زد یه سیلی... یه سیلی زد تو گوشم.
سرمو انداختم پایین و دستمو گذاشتم رو گونم و با حرص گفتم: - اون سیلی که بهم زد رو جبران می کنم براش!
شروین - غلط کرد. به چه حقی دست رو تو بلند کرد؟
- حالا اینا روواسه چی پرسیدی؟
نیلوفر - دیشب هونام از گوشی تو به من زنگزد و گفت بیام خونه تو. اول فکر کردم بازم می خواد مثل قدیما اذیتم کنه. گوشی روقطع کردم. اما برام اس ام اس زد که تو توی خونت غش کردی. منم اومدم خونت. هونام رویمبل بالای سرت نشسته بود. دستاش خونی بود. چونه و لبهای تو هم همین جور. انقدرترسیدم که خدا می دونه! فکر کردم خدای نکرده بلایی سرت آورده. اما وقتی داشت از درمی رفت بیرون گفت « ببرش بیمارستان سرش بدجوری ضربه خورده.»... منم به شروین زنگزدم. آوردیمت اینجا!
شروین - آهو یه مشکلیهست؟
با ترس گفتم: - چهمشکلی؟؟؟
شروین - نه... چیزی نیست... نیلوفر گفت هم صورت توخونی بود و هم دست هونام... چه جوری بگم؟
- چی رو چه جوریبگی؟
نیلوفر - هونام مریضه... اون مریضیشو به منم منتقلکرد. به بچمم منتقل کرد. واسه همین بچمو از بین بردم... هونام خیلی وقته که مبتلابه بیماری ایدز ِ.
احساس کردم دنیا با تموم سنگینیش آوار شدروی سرم. مات و مبهوت به نیلوفر نگاه کردم. یعنی منم ...
- یعنی من هم...
شروین پرید وسط حرفم و گفت: - خدا نکنه...اینا احتماله!
اما انگار خودشم مطمئننبود.
شروین - جواب آزمایشت رو دکتر فرهادی بهم میگه!
- نه. به خودم بگه.
نیلوفر - آهو؟ چرا می لرزی؟
اومد بغلم کرد و گفت: - ایشالا که چیزی نیس. فقط دعا کن بیماریش به تو منتقل نشدهباشه!
- شده. من می دونم. وقتی داشت با دستش به صورتم می زدکه بهوش بیام یه مزه شور رو احساس کردم. لب من که چیزیش نشده بود. خون دست اونبود... اون پست فطرتِ کثیف.
هق هق گریه ام اشک شروین ونیلوفر رو هم درآورد. نیلوفر سعی کرد آرومم کنه. شروین هم رفت پنجره رو باز کرد وسرش رو بیرون برد.
نمی دونم چه قدر گذشت و چقدر گریه کردم،فقط وقتی فهمیدم چی به چیه که همون دکتری که اول بالای سرم بود اومد توی اتاق و بهشروین گفت: - یه لحظه تشریف بیارید.
- نه آقای دکتر... به خودم بگید.
شروین به همون دکتره که فکرکنم اسمش دکتر فرهادی بود نگاه کرد. دکتر فرهادی با ناراحتی به شروین نگاه کرد. شروین با ناباوری سرشو تکون داد. بعد چند لحظه به من نگاه کرد. یکدفعه دوید و ازاتاق بیرون رفت و در رو کوبید.
دکتر فرهادی دنبالش دوید واسمشو صدا زد.
چند دقیقه بعد اومد تو اتاق وگفت: - پسره ی کله شق.
نیلوفر - آقایدکتر چی شد؟
- هر چی صداش کردم نایستاد. سوار ماشینش شد ورفت.
- آقای دکتر جواب آزمایش من چیه؟
دکتر - خون گوشه لبتون متعلق به اون آقا نبوده... خوشبختانه به خیر گذشت. شما به بیماری ایدز مبتلا نیستید.
با خوشحالی خودمو انداختمتو بغل نیلوفر. هر دو با صدای بلند گریه کردیم. اون لحظه فقط خدا رو شکر کردم که بهمن فرصت یه زندگی دوباره داد.
دکتر اومد کنار تخت وایستاد وبه نیلوفر گفت: - خانم لطفا به اون پسره ی کله شق زنگ بزنید وبگید برگرده! مثل اینکه متوجه منظور من نشد.
نیلوفر همونجور که گریه می کرد گفت: - آخه شما انقدر ناراحت بودید کهمن...
گریه اش شدت گرفت.
دکترگفت: - آروم باشید خانم... چند دقیقه پیش تو اتاق عمل پسر بچهای فوت کردن. همه ناراحت و متاسف بودیم. ناراحتی من فقط به خاطر اون پسر بچه بود. اما مثل اینکه آقای دکتر اشتباه تصور کردن.
پرستاری با عجلهدر رو باز کرد و گفت: - آقای دکتر تشریف بیارین. مادر احسان بیقراری می کنن.
دکتر فرهادی با عجله دویدبیرون.
نیلوفر چند بار صورت و موهامو بوسید وگفت: - آهو... آهو... گریه برای چی؟ تو سالمی. خوشحالباش!
- اشک شوقه نیلو.
یک ساعت بعدکه هر دوتامون یکم آروم شدیم یک دفعه نیلوفر گفت: - دارم نگرانمی شم. نکنه یه بلایی سر خودش بیاره!
- نه شروین اهل اینچیزا نیس.
- اما من حس خوبی ندارم.
- خوب برو بهش زنگ بزن.
- گوشیمو تو ماشین گذاشتم.برم از پایین زنگ بزنم.
- برو... نگران منم نباش. منتظرم تابیای.
- باشه عزیزم. یکم استراحت کن تابیام.
سرمو تکون دادم که از اتاق بیرونرفت.
***

پریا محکم بغلم کرد و گفت: - دلم برات تنگ می شه عزیزم...
چی می تونستم بگم؟ انقدرناراحت بودم که نمی تونستم حرفی بزنم. آیدین هم با اینکه یه مدت کوتاه بود که باپریا آشنا شده بود با ناراحتی به دیوار تکیه داده بود و سرش را پایین انداختهبود.
پریا - می دونم استقبال خوبی نیست بعد از اینکه ازبیمارستان مرخص شدی ولی چاره ای نیست! هر چی زودتر برم بهتره.
- آخه پریا...
لبخندی زد و گفت: - خیلی خوشحال شدم از اینکه این چند سال با همدیگه زندگی کردیم. ببخشیداذیتت کردم، ولی منم نمی تونم همیشه به خاطر یه دین کوچیک هر چی مادر بزرگت می گهعملی کنم و باقی زندگیمو با پدرت بگذرونم. مانمیتونیم با هم زندگی کنیم. از اون موقعی که با هم عقد کردیم تا الان شاید به اندازه یانگشت های دست به هم سلام کردیم.
سرمو انداختم پایین. حق باپریا بود. سکوتم رو که دید چمدونش رو برداشت و سوار ماشین شد... چند دقیقه بعد، فقطمن و آیدین تو کوچه بودیم. تنهاتر از همیشه شده بودم. تنهایتنها...
با بی حوصلگی پله ها رو بالا رفتم و در خونه رو بازکردم و خودمو پرت کردم رو مبل کنار تلویزیون. انگار هر کسی رو که دوست داشتم از دستمی دادم.
آیدین با انگشتش اشکهایی که متوجه ش نبودم پاک کردو گفت: - خودتو اذیت نکن. زندگی اونجور که می خوای پیش نمیره... حالا هم پاشو به جای آبغوره گرفتن زنگ بزن به دوستت که از دیشب که مرخص شدیهمش زنگ می زنه و سراغت رو می گیره. اما هر دفعه تو نیستی! پاشوببینم.
خواستم چیزی بگم که گفت: - حرفتکراری بسه. پاشو ببینم.
- حالا نمی شه یه ساعت دیگه؟ الانخسته ام. حوصله هم ندارم.
- نه. نمی شه.
و گوشی رو داد دستم و رفت سمت آشپزخونه. اصلاً حوصله نداشتم. اما چاره اینبود. شماره خونه نیلوفر رو گرفتم. یکم طول کشید تا برداشت.
- جانم؟
- سلام نیلوفر!

- سلام به روی ماهت؟ چطوری عزیزم؟
- داغون
- اوا! چرا؟ چیزی شده؟
- بیخیال.
- هر جور راحتی... راستش هم می خواستم حالت روبپرسم و هم بگم شروین هنوز پیداش نیست!
- یعنی چی؟ مگه میشه؟
- خودمم واسه همین تعجب کردم. گوشیش خاموشه. خونشون روهم کسی جواب نمی ده.
- نکنه بلایی سرشاومده؟
- نمی دونم والا... از دو شب پیش که تو بیمارستانبهش زنگ زدم تا الان خاموشه.
خیلی نگران شدم. دست خودمنبود. رو اطرافیانم حساس شده بودم.
به نیلوفرگفتم: - نیلو می شه بیای دنبالم؟ من فعلا اعصابم ناراحته نمیتونم پشت فرمون بشینم.
- آره. الان راه میافتم.
با هزار بدبختی حاضر شدم. انقدر بهم سرم وصل کردهبودن و ازم خون گرفته بودن، چند جا از دستم کبود شده بود و درد می کرد. مانتوم روتنم کردم و از آیدین خدافظی کردم. بدون توجه به تذکر هاش در رو بستم و رفتم بیرون. نیلوفر چند دقیقه بعد رسید.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: - بریم خونه من. اونجا فکرامون رو می ریزیم رو هم ببینیم چیکار کنیم!
- مگه راه دیگه ای هست؟ اما جدی نگرانشدم.
- نمی دونم. این سر هم به قول همکارش کله شقه. زود جوشآورد. منتظر نشد بقیه حرف رو بشنوه!
سرمو تکیه دادم بهپنجره... چه جالب. برف کی اومد که من متوجه نشدم؟
- نیلو کیبرف اومده؟
- امروز صبح... یکی دو ساعت پیش قطعشد.
تا رسیدن به خونه نیلوفر فقط به کوچه و خیابون نگاه میکردم.
نزدیک ساعت ده شب بود. هنوزم از شروین خبری نبود. یعنی تو این دو روز کجا رفته؟ چرا ازش خبری نیست؟
نیلوفرظرف میوه رو گذاشت رو میز و گفت: - به نظرت به پلیس خبربدیم؟
خندیدم و گفتم: - نه بابا. بچهکه نیست!
- اخه خیلی نگرانشم. به خصوص با اون وضعی که ازبیمارستان رفت بیرون.
سرمو گذاشتم گوشه رو دسته مبل و چشاموبستم. حالم زیاد خوب نبود. سرم از درد در حال انفجار بود.
چشامو که باز کردم اولین جایی که چشمم خورد ساعت بود. اووووه. ساعت از 3 صبحهم گذشته بود. سرمو بلند کردم. نیلوفر با یه پتو رو مبل خوابش برده بود. رو من همپتو انداخته بود.
از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه. وایچقدر تاریک و ترسناک بود. زیر چایی رو خاموش کردم. یه لیوان آب خوردم. صدای ضعیفیاز تلویزیون می اومد. اونم خاموش کردم. واقعا خونه ترسناک شده بود. نیلوفر از سر وصدای من بلند شد.
چراغ ها رو روشن کرد و گفت: - برو بگیر بخواب. منم یه ساعت دیگه می شینم بعد می رم می خوابم... تو تازهاز بیمارستان مرخص شدی. هنوز تنت ضعیفه. برو استراحت کن.
- باشه.
تا خواستم برم دستمو گرفت و گفت: - اوه اوه. صبر کن اول برم اتاق رو مرتب کنم. بدجوری بهمریختس.
- نه بابا مهم نیست.
دویدسمت اتاق و گفت: - چرا بابا خیلی نامرتبه!

تا خواستم جلوش رو بگیرم کسی در رو محکم و پشت سر هم کوبید. برگشتم سمتدر.
- یعنی کیه؟
- شروینه؟
- شروین اینجوری در می زنه؟
-نیلو استخاره می کنی؟
خندید. رفتم در رو باز کردم. شروین بود. خودشو پرت کرد تو خونه. نفس نفس می زد. در رو بستم.
- شروین چی شده؟
هیچی نگفت.
نیلوفر نشست رو زمین و گفت: - وای شروین کجایی تو؟ میدونی چقدر نگرانت شده بودیم؟
با ناراحتی سرشو آورد بالا وبهم نگاه کرد.
- نیلوفر...
- باتوام شروین. کجا بودی؟
شروین هیچی نگفت. سرشو گرفت بیندستاش و شروع کرد گوشه لبشو جویدن.
شونه هاشو تکون دادم وگفتم: - دِ بگو دیگه! کجا بودی؟
سرشوکه آورد بالا چشاش پر از اشک شده بود.
با صدای ضعیفیگفت: - حقش بود.
نیلوفر - کی حقشبود؟
برگشت سمت نیلوفر و گفت: - اوننامرد.
- درباره کی حرف می زنی؟ درست بگو متوجهبشم!
سرشو با دستاش فشار داد و گفت: - حقش بود اون بلا سرش بیاد. اون کاری کرد که هیچ حیونی نمی کنه! منم... منم تلافیکردم. آره تلافی کردم!
گیج شده بود: - شروین تو رو خدا بگو چی شده؟ این دو روز کجا بودی؟ چرا این طوری حرف می زنی؟ کی حقشبود؟
- اون هونام... حقش بود. مگه نه؟
- هونام چی حقش بود؟
برگشت و بهم نگاهکرد.
یه دفعه بغضش ترکید و گفت: - وایمن چی کار کردم؟

دیگه اعصابم بهم ریخته بود.
صدام یکم بالاتر از حد معمولی بود: - شروین دِ بگو چی شدهدیگه!
از جاش بلند شد و گفت: - حاضر شو. تو ماشینمنتظرم.
گیج شده بودم. سریع دویدم سمت جالباسی و مانتو وشال رو برداشتم. نیلوفر هم پشت سر من. در رو بستیم و قفل نکرده از پله ها رفتیمپایین. شروین تو ماشین نشسته بود و سرشو تکیه داده بود به صندلیش. نیلوفر پشت فرموننشست.
شروین هیچی نمی گفت.فقط هر از گاهی به نیلوفر می گفتکه از کجا بره. یه جور استرس و دلشوره داشتم. نمی دونم چرا! اما به نظرم اتفاق بدیافتاده بود. یعنی هونام چش شده؟ مریضه؟ خودکشی کرده؟ با شروین درگیر شده؟ و هزار تافکر دیگه ذهنم رو مشغول کرد!
یه آن به خودم اومدم دیدم توجاده(...) هستیم.
به شروین نگاه کردم که گفت: - نیلوفر اینجا رو آروم برو.
نیلوفر - یعنیچی؟
- تو آروم برو.
چیزی حدود یککیلومتر جلوتر همهمه ای بود دیدنی. حتی تو تاریکی شب هم معلوم بود چه خبره. صدایآژیر آمبولانس و ماشین پلیس و صدای آدما. همه چی نشون می داد یه اتفاق بدافتاده!
نگاه پر از سوالمو به شروین دوختم که گفت: - دنبالش کردم. از دیروز... نه... از وقتی تو بیمارستان دکترگفت که تو هم ایدز گرفتی. تو پاک بودی. من دوست داشتم. دلم می خواست پیشم بود وانقدر می زدمش که دیگه زنده نمونه... اما نشد. بعد از ظهر داشت از خونه شون می رفتیه جایی. دیگه... دیگه نشد. نتونستم خودمو کنترل کنم. تعقیبش کردم... توراه... توراه همش چهره ناراحت تو می اومد جلو چشام... اون به چه حقی اون کارو کرد؟ نتونستمخودمو نگه دارم. سرعتمو زیاد کردم... رفتم کنار ماشینش. منو دید. هیچی نگفت. فقطدست تکون داد و خندید. حرصم گرفت... خواستم بزنم بهش. نمی دونم زدم یا نه اما... جاده حفاظ نداشت... رفت تو دره...!
و سرشو محکم کوبید بهشیشه پنجره و تکرار کرد: - هونام رفت تودره...
من اما با ناباوری فقط نگاهش می کردم. اصلاً تو ذهنمنمی گنجید که شروین همچین کاری کرده. وقتی شروین حرف می زد، لحظه به لحظه اضطرابمبیشتر می شد. اما با جمله آخرش، خشکم زد! نمی تونستم حرفی بزنم. یعنی اصلا نمیتونستم نفس بکشم.چه برسه به حرف زدن!
سریع در رو باز کردم ودویدم بیرون و رفتم سمت آمبولانس. صدای در ماشین و بعد صدای دویدن شخصی اومد. نمیخواستم بهش توجه کنم. مهم فقط فهمیدن حقیقت بود. دستای قدرتمندی بازوهامو گرفت ومنو سر جام نگه داشت.
داد زدم و گفتم: - ولم کن... ولم کن می خوام ببینمش. دروغ می گی... هونامنمرده!
و مشتم رو به بازو و سینه شروین می کوبیدم. اونجابود که دیگه تسلیم اشک شدم. سرمو که آوردم بالا فقط نگاهم افتاد به نیلوفر. آرومداشت می رفت سمت آمبولانس.
آخه به حق کدوم گناه اون بلا سرهونام اومد؟ من که چیزیم نشد! من که اتفاقی برام نیفتاد. دلم می خواست خودمو بکشم. آخه چرا؟ چرا باید هونام به خاطر من می مُرد؟
چند دقیقهگذشت. عین مجسمه کنار جاده رو زمین نشسته بودم و به کوهها که حالا تو تاریک روشنصبح کاملاً قابل دید بودن، نگاه می کردم. شروین دستامو گرفته بود تا کاری نکنم. شاید فکر می کرد الان آروم آرومم. اما نمی دونست که از درون چقدرداغونم.
نیلوفر کنارم زانو زد و گفت: - به حقش رسید آهو! فقط واسه آمرزشش دعا کن.
با ناباوری نگاشکردم که گفت: - همون اولش تموم کرده.
وبا بی خیالی شونه شو بالا انداخت و گفت: - چه بهتر! هر چیزودتر می مرد، گناهش سبک تر بود.
فقط نگاش کردم. انگارفهمید خیلی حالم بده که گفت: - بیخیال آهو. اون ارزش نداشت. برام مهم نیست مرده. اتفاقاً خیلی خوشحالم. بالاخره به آرزوم رسیدم و مرگشودیدم!
بعد سرشو انداخت پایین و رفت سوار ماشینشد.
شروین منو بلند کرد و نشوند تو ماشین. نیلوفر ماشین روروشن کرد و حرکت کرد. نزدیک که شدیم چشمم به ملافه ی سفید رنگی افتاد که روی جسدیانداخته بودن. اما مچ پا و کفشش معلوم بود. قسمت بالای ملافه خونی شده بود. چشاموبستم. نمی تونستم نگاه کنم.
صدای نیلوفر رو شنیدم که میگفت: - سرش خورده به سنگ و پَــخ ترکیده. هه هه... چقدر منتظراین روز بودم!
چشامو باز کردم که دیدم داره لبخند میزنه. سرشو گرفت رو به آسمون و گفت: - خدایا مرسی که منو به آرزومرسوندی!
شروین - نیلوفر بس کن.
نیلوفر - هه هه. چرا بس کنم؟ آرزوی قلبیم بود. من به خاطر اون عوضی خوشگذرون بهترین روزای جوونیمو از دست دادم. تا چند وقت دیگه بیشتر زنده نیستم. میفهمی یعنی چی؟ نه نمی فهمی! نه تو میفهمی نه آهو. نمی دونی وقتی دکتر گفت آهو ایدزنداره من چقدر خوشحال شدم! انگار خودم این حرفو می شنیدم!
شروین با فریاد گفت: - یعنی چی؟ آهوایدز....
- نخیر. آهو ایدز نداره! اون روز اگه یکم تحملداشتی می فهمیدی نداره.
شروین با ناباوری به من و بعد بهنیلوفر نگاه کرد.
بعد مشتشو زد به شیشه و گفت: - یعنی من... من به خاطر هیچی اون بلا رو سر هونام آوردم؟
نیلوفر - نه. دل من خنک شد! حسابمم باهاش صاف شد... آهوهم...
گفتم: - من مرگشو نمی خواستم. امـا...
شروین نگاهم کرد. فقط لبخند زدم.
نیلوفر خندید و گقت: - هیچ وقت از مرگ یه آدم انقدرخوشحال نبودم. آدم که نبود، اما هر چی بود خیلی خوشحالم! برامم مهمنیست.
شروین - حالا من چیکار کنم؟
نیلوفر نگاش کرد.
از تو آینه هم نگاهی به من انداختو گفت: - خدا بزرگه. همین الان بهم ثابتشد!

 

*******
خونه رو زیر و رو کردم اما خبری از نیلوفر نبود. یک ساعت منتظر نشستمبازم ازش خبری نشد! به شروین زنگ زدم اونم خبری نداشت. به خودش که زنگ می زدم خاموشبود. تا ساعت 9 شب صبر کردم. دیگه خیلی دیر کرده بود! واقعا نگران شده بودم. مانتومرو تنم کردم و زنگ زدم به شروین و گفتم بیاد دنبالم که با هم بریمدنبالش.
یه ربع بعدش تلفن خونه زنگ خورد: - بله؟
- سلامآهو.
- سلام دیوونه. معلوم هست کجایی؟
- پاسگاه پلیس.
- کجــا؟ اونجا برایچی؟
- پلیس گفته بود که ماشین هونام به خاطر ضربه ی یه ماشین دیگه رفته تودره.
- خب؟
خندید و گفت: - خب اون ماشین من بوده دیگه!!!
- چی؟ مگهشروین...
- نه نه نه... این نشد. چرا می خوای شروین رو تو دردسر بندازی؟ اون حقزندگی داره!
- چی می گی نیلوفر؟ حالت خوبه؟ این حرفا چیه می زنی؟
- شما دو تاحق زندگی دارین. من چند وقت دیگه پیشتون نیستم و شروین هم تو زندان داره آب خنک میخوره. یکم عاقلانه فکر کن. از صبح رفتم بیرون و به کاری که می خوام انجام می دم فکرکردم. از هر لحاظ که فکر کنی عالیه! الانم فقط بهت زنگ زدم که یه وقت ازت چیزیپرسیدن سوتی ندی... خب آهو جون کاری نداری؟
- صبر کن دیوونه. هیچ می دونیکه...
- آره می دونم دارم چی کار می کنم! می دونم وقتی بگم به عمد این کارو کردماعدام می شم یا حبس ابد. اینا اصلا مهم نیست. مهم زندگی شما دو نفره و لطفی کهشروین در حقم کرد و باعث شد آرزویی که قبل از مردن داشتم برآورده بشه! تو رو به کسیکه دوستش داری قسمت می دم آهو... نیا اینجا. اصلا سراغی ازم نگیر! ازت خواهش میکنم. بزار راحت بمیرم.
فریاد زدم: - نیلوفر گوش کن ببین چی می گم...
و بوقهای تلفن جوابم بود. قطع کرده بود. اه لعنت به هونام! زنگ زدم به شروین و همه چیزرو بهش گفتم. بدتر از من تعجب کرد و گفت زود می آد اینجا. بدبختی اینجا بود که نمیدونستیم کجاست! دو سه ساعت تمام پاسگاه های پلیس رو گشتیم تا پیداش کردیم. کارخودشو کرده بود. تو یه اتاق نشسته بود و داشت با یکی از مامورها حرف می زد.خیلیآروم بود. انگار نه انگار چیزی شده. چند دقیقه بعد همون مامور از اتاق اومد بیرون وبه یکی گفت به نیلوفر دستبند بزنه و فعلا ببرتش بازداشتگاه تا فردا صبح تکلیفش روشنبشه.
از کنارمون که رد شد آروم بهم گفت : - برو آهو. خواهشمی کنم!
و با التماس به من و شروین نگاه کرد و رفت. شروین دستمو گرفت و رفتیمبیرون. عذاب وجدان کشتن هونام یه طرف و این کار نیلوفر، شروین رو حسابی داغون کردهبود. سرشو تکیه داد به دیوار و دیدم که اشک هاش روی صورتش سر خورد و رفت سمت گردنش. طفلک چقدر احساس گناه می کرد!
برای دلداریش حرفینداشتم.
فقط بهش لبخند زدم و گفتم : - نگران نباش همه چیدرست می شه.

***
دور عکس نیلوفر گل های رز قرمز و زرد چیدمو روی سنگ قبرش گلاب ریختم. حالا دیگه بیشتر از سه سال میشد که رفته بود. 15 سالحبس رو نتونست تحمل کنه. به خاطر بیماریش ده – یازده ماه بعد فوتکرد!
چقدر دلم براش تنگ شده بود. سرمو بلند کردم و به قطعهکناری نگاه کردم. هونام تو اون قطعه بود. حالا دیگه فاصلشون یه خیابون بهشت زهرا وچند تا سنگ قبر بود. اما نمی دونم تو اون دنیا فاصلشون چقدره؟ شاید فاصله ی بهشت تاجهنم!
گرمی دستی رو روی شونه هام احساس کردم. شروین بود. نگاهم به حلقش افتاد. ناخودآگاه یاد آریا افتادم...
- شروین.
- جانم عزیزم؟
- می شه بریم سر خاکآریا؟
- چرا نمی شه؟ اگه خداحافظیتو کردی بریم.
لبخندی به عکس نیلوفر زدم وگفتم: - خدافظی کردم. بریم.
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت قطعه های قدیمی تر. شروین ماشین رو پارک کردو پیاده شد. پیاده شدم و دنبالش رفتم. براش فاتحه خوندیم وچند شاخه گل هم دور عکس آریا چیدم. گوشی شروین زنگ خورد. یکم که صحبت کرد رفت نشستروی نیمکت ها.
منم حلقه ی آریا رو که تو دست راستم بود ازانگشتم درآوردم و زیر لب گفتم: - روحت شاد آریا.
و با انگشتم کمی از خاک درختچهی بالا سرش رو زدم کنار و انگشتر رو گذاشتم تو خاک و روشو پوشوندم.
- مرسی بابتحلقت! اما وقتش بود که بهت برگردونم!
بلند شدم که شروین گفت: - آهو اگه تموم شدبریم که بابا منتظره.
- باشه بریم.
بهش نگاه کردم. این بار نه به چشم اینکههمسرم بود، به چشم کسی کهانتقامنیلوفر و من و چندتا دختر بیچاره رو از هونام گرفت. چقدر ازش متشکر بودم. چقدر بهش مدیونبودم!
دستای شروین رو محکم تو دستم گرفتم...
برگشتم و یه نیم نگاه به سنگ قبرآریا انداختم... صدای آریا تو گوشم پیچید. انگار تو حیاط خونه ی یگانه اینا بودم وآریا برام می خوند:
«آهای خوشگل عاشق
آهای عمردقائق
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
آهای ای گل شب بو
آهای گلهیاهو
آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو»

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی