باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
به سختی قدم هامو محکم وشمرده برداشتم و به سمت چیزی شبیه قتلگاهم رفتم... باید انجامش میدادم... هرچقدر سخت بود... هرچقدرگلوم خشک بود... هرچقدر معدم میسوخت... هرچه قدر رو پیشونیم عرق بود... هرچه قدر داشتم به نفس نفس میفتادم... ولی بالاخره...
نفس عمیقی کشیدم... چند قدم باقی مونده چشمامو بستم و جلو رفتم... خواستم خودم خودمو در عمل انجام شده قرار بدم...
واهمه و ترسمو پس زدم... تند و سریع چشمامو باز کردم... تهران زیر پام بود....!بالاخره انجامش دادم . این کابوس و بعد از بیست و چند سال تمومش کردم . تهران میچرخید اما نه به اندازه ای که همه چی داشت تو سر من میچرخید . سرم گیج میرفت به حدی که نتونستم تعادلمو حفظ کنم و افتادم و باعث شدم همه ی مشتری های دیگه ی رستوران به هیاهو بیوفتن . .... کسی به سمتم اومد که خودم بلند شدم درجواب اقا حالتون خوبه فقط سری تکون دادم و دوباره زل زدم به ارتفاع زیر پام . اونقدر ایستادم و سرم اونقدر گیج رفت تا اینکه خسته شد و دست از گیج رفتن برداشت . 
حالا میتونستم بگم میشا منو نخواست ولی در عوض من رفتم برج میلاد و تهران و از اون بالا نگاه کردم و سرم هم گیج نرفت . اما این کجا و .... اون کجا ! .... کاش اونقدری که فکر میکردم این کار تخلیه م میکرد . کاش مشکلم فقط ته کشیدن اعتماد به نفس بود . اما احساسم آسیب دیده بود ، باید با خودم صادق میبودم و به شکست عشقیم اعتراف میکردم . نه ... مشکلم اعتماد به نفس نبود . 

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل 14

 بوی اسفند توی دماغم میپیچید... چرا این سه روز بستری شدنم اینقدر زود تموم شد؟؟؟ با دیدن یه گوسفند غرق خون که داشت جون میداد حالم بدتر شد... هامین ویلچرمو حرکت دادو از روی خونها رد شدیم. مثلا که چی؟؟؟ الان مثلا من خوب شدم؟ یه گوسفند و کشتن...الکی الکی... واقعا حس بدی بود... حس مریضی... حس چلاغی... حس درد ... همش با هم بود... تازه کلافگی از ندونستن ... وای من با این پا چه میکردم... دکتره که میگفت تمرین بی تمرین... فکر کن یک درصد من تمرینمو بذارم کنار!صد سال سیاه... یعنی میخواستم بزنم خودمو از وسط هزار تیکه کنم... یعنی حاضر بودم تو اون تصادف بمیرم اما اینطوری با این وضع نیام خونه ی خالم و خاله مستان هم جلو همه جولون بده و بگه خودم میخوام از عروسم نگهداری کنم...!!! یعنی ترجیحا مرگ و به این نگهداری ترجیح میدم... باز خاله نشسته بود مغز خوشگلشو به کار انداخته بود که منو بندازه تو هچل... یعنی من قرار بود توسط خاله و هامین پرستاری بشم... ملتم که هیچی نمیگن پیش خودشون میگن اون که هم خاله اشه هم مادر شوهرش اون یکی هم که هم پسرخاله اشه هم شوهرش!!! پس کجا بره از اینجا بهتر؟؟؟ یعنی میخواستم جفت پا برم تو کاروانی که قرار بود مامان وبابای منو ببره کربلا... یعنی ادم بمیره ولی ...!!! قبل از اینکه با اون ویلچر چرخ های خونی وارد خونه بشیم در یک عمل انجام شده حس کردم بین زمین وهوا معلقم...! در بغل نامزد سوری خوشگلم حضور داشتم... اونم به خاطر خاله مستان که یهو یادش افتاد با ویلچری که چرخ هاش خونیه حق نداریم وارد خونه بشیم... و یکی باید من افلیج چلاغ و بلند میکرد... گزینه ی یک بابام قلبش مریضه... گزینه ی دو عمورسول ... اصلا به قیافه اش نمیاد!!! گزینه ی سه ارمین ... فرناز گذاشت یک درصد!!! گزینه ی چهار سهراب که زورش نمیرسید از من لاغرتر بود!!! گزینه ی پنج خود چلاغم میرفتم ولی ولی ولی این هامین منو جلو سر وهمسر بی ابرو نمیکرد... چنان بلندم کرد و به خودش چسبوند ... ایییی!!! هامین منو داخل خونه برد... تازه میخواست از پله ها هم بالا ببره... یعنی ابرو جلوی بابا و عمو رسول برام نموند...

  • زهره بیکدلو