خلاصه ای داستان سووشون اثر دکتر سیمین دانشور
سووشون
آنروز، روز عقدکنان دختر حاکم بود. حاکم برای دخترش مراسمی گرفته بود که حد و حساب نداشت و اکثر صنفهای شهر برای این روز تدارکات دیده بودند که بیشتر آنها زیادی بود. یوسف و زهرا هم در این مراسم حضور داشتند. یوسف با دیدن این اوضاع طبق معمول شروع به نق زدن درباره اوضاع شهر میکند و میگوید که: «مردم این شهر گرسنگی و بدبختی و نداری میکشند، ولی در یک روز کلی ولخرجی میکنند».زری از یوسف می خواهد که باز شروع نکند و خودش را ناراحت نکند.