خلاصه ای داستان سووشون اثر دکتر سیمین دانشور
سووشون
آنروز، روز عقدکنان دختر حاکم بود. حاکم برای دخترش مراسمی گرفته بود که حد و حساب نداشت و اکثر صنفهای شهر برای این روز تدارکات دیده بودند که بیشتر آنها زیادی بود. یوسف و زهرا هم در این مراسم حضور داشتند. یوسف با دیدن این اوضاع طبق معمول شروع به نق زدن درباره اوضاع شهر میکند و میگوید که: «مردم این شهر گرسنگی و بدبختی و نداری میکشند، ولی در یک روز کلی ولخرجی میکنند».زری از یوسف می خواهد که باز شروع نکند و خودش را ناراحت نکند.
زری در این مراسم اول از همه خانم حکیم و «سرجنت زینگر» را دید. خانم حکیم به سرجنت زینگر توضیح داد که هر سه بچه زری (خسرو، مینا و مرجان) از دست او میباشد. زری از قبل سرجنت زینگر را میشناخت که قبلاً مأمور فروش چرخ خیاطی سینگر بود که با نام «مستر زینگر» هفده سال در شیراز زندگی میکرد ولی همین که جنگ شد مستر زینگر یک شبه لباس افسری پوشید ویراق و ستاره زده و نشان داد که هفده سال به دروغ زندگی میکرد. خانم عزتالدوله هم در مراسم بود، طبق معمول وقتی حاکمی به شهر میآمد او فوری مشیر و مشار خانوادهاش میشد.
زری که مراسم را نگاه میکرد یک دفعه گیلان تاج دختر کوچک حاکم آمد و گوشوارههای زری که یادگار مادرشوهرش بود را امانت خواست که عروس بیندازد و فردا پس بدهد. زری چون چارهای نداشت با ناراحتی آنها را داد ولی میدانست دیگر نخواهد آنها را دید.
زری تا آن لحظه متوجه حمیدخان نشده بود، خواستگار سابقش بود و ازش خوشش نمیآمد و به قول خودش شانس آورد که یوسف همان وقت از او خواستگاری کرده بود و گرنه برادر و مادرش گول زندگی خوب آنها را میخورند. مراسم که شروع شد افسران اسکاتلندی و هندی با زنها شروع به رقصیدن کردند در صورتی که مردهایشان نشسته بودند و نگاه میکردند، تنها کسی که نرقصید مکماهون بود که فقط عکس میگرفت.
یوسف از زری خواست که بروند، همین که خواستند بروند مک ماهون پیدایش شد و شروع به صحبت کرد و یک قصه گفت که زری از آن قصه خوشش آمد، و بعد برادر شوهرش ابوالقاسمخان آمد و با یوسف صحبت کرد و او را نصیحت کرد که با اجنبیها در نیافتد که به نفع خودش نیست. یوسف تنها کسی بود که محصولات خود را به اجنبیها نمیفروخت بلکه به مردمان خود میداد و میخواست اینجوری اعتراض خود را نشان دهد. ابوالقاسمخان از زری خواست که فردا عصر به جشن بیاید و خسرو ه را هم دعوت کردهاند. ولی زری گفت «فرداشب، شب جمعه است، میدانید که من نذر دارم».
ولی ابوالقاسم به زری التماس کرد که فردا بیایند. یوسف و زری به خانه آمدند و خود را برای خوابیدن آماده کردند. آنها قبل از خوابیدن با هم در مورد مراسم صحبت کردند و موضوعاتی که پیش آمده بود. زری که از کارهای یوسف خسته شده بود به گریه افتاد و گفت: «جنگ را به خانه من نیار، چون مملکت من همین خانه است». زری موقع خواب همه چیز را فراموش کرد حتی آن گوشوارهها را.
صبح روز بعد که پنجشنبه بود زری از خواب بیدار شد و به تالار آمد و خواهر شوهرش که فاطمه خانم بود را دید که پشت سماور نشسته و دارد به دوقلوها (مینا و مرجان) صبحانه میدهد. زری نذری را که شب جمعه داشت را به خاطر فرزندانش کرده بود. چون باریک اندام و سختزا بود و به خاطر همین سر زایمان خسرو نذر کرد که برای دیوانهها نان خانگی و خرما ببرد و برای دوقلوها نذر کرد که برای زندانیها هم همان کار را بکند. عمهخانم چای ریخت و جلوی زری گذاشت و پرسید که چه خبرها بود و زری کدورت بین برادران را گفت. اما عمه خانم هم یوسف را میشناخت و هم ابوالقاسم را و میدانست که حق با کیست، و میدانست که ابوالقاسمخان میخواهد وکیل شود و برای این کار باید با آنها همکاری کند. در این بین خسرو هم آمد و صبحانه خورد تا آماده شود به مدرسه برود. خسرو یک کره اسب داشت به نام سحر که خیلی دوستش داشت و هر صبح قبل از مدرسه به او سر میزد.
زری مشکل مهمانی شب را که در پیش داشت را به عمه خانم گفت و بلاتکلیفی خود را در نذرش.
اما عمه خانم گفت که خود تو ناراحت نکن، از حاجی محمدرضای رنگرز میخواهم که با غلام بروند دارالمجانین و خودم هم با حسین آقای عطار هم میرویم زندان. سکینه هم آمده و دارد نام میپزد. در این بین صدای در میآید، زری فکر میکند که گوشوارهها را از خانة حاکم آوردهاند ولی بعد از باز شدن در دید که ابوالقاسم خان است. ابوالقاسم خان آمده بود که یوسف را برای مهمانی شب آماده کند که هم اولاً به مهمانی بیاید و ثانیاً در آن مهمانی حرف نامربوط نزد. باز اختلاف بین دو برادر شروع شد و تا جایی کشید که پای عمهخانم هم وسط کشیده شد. ابوالقاسم خان به عمه گفت: «اگر حاج آقا عقل داشت ترا به آدم بیکلهای مثل پسر میرزا شوهر نمیداد که دستی دستی خودش را به کشتن بدهد و تو مجبور به کلفتی در خانه....» زری حرف برادر شوهرش را برید و گفت: «خان عمو، عمه خانم اینجا بزرگتر همة ما هستند و روی سر همه ما جا دارند». به هر صورت خانعمو بعد از مدتی از عمهخانم عذرخواهی کرد و رفت. آن روز قرار بود که سحر را نعل کنند و خسرو از این قضیه ناراحت بود. به همین خاطر زری خواست که خسرو برود پیش پسرعمویش هرمز ولی یوسف خواست که باشد و بداند که سحر برای کفش به پا داشتن باید چند میخ را تحمل کند.
ولی غلام وارد میشود و میگوید که زن نعل بند آمده و میگوید که شوهرش تب کرده و نمیتواند بیاد. عصر که میشود عمه همراه با غلام و حاج محمدرضا رنگرز و حسین آقا به همراه دو طبقکش نذرها را بردند. بعد از مدتی ابوالقاسمخان همراه پسرش هرمز با ماشین میآید و همگی با هم به مهمانی میروند. سرجنت زینگر برای پیشوازشان آمد. سپس با هم قدمزنان به سوی چادر رفتند. زری با خان کاکا جلوتر از همه میرفتند. یوسف و زینگر به دنبال آنها میآمدند و عقبتر از همه خسرو و هرمز میآمدند. وقتی به چادر رسیدند دیدند که زودتر از همه آمدهاند و تنها خانم حکیم و یک افسر اسکاتلندی بودند. یک سرباز هندی شربتها و مشروبهای رنگارنگ به چادر آورد. یوسف و خانکاکا و زینگر شروع به نوشیدن آنها کردند. یوسف باز هم شروع به ستیزهگری کرد و حرفهای نامربوط میزند؛ خانکاکا سعی میکرد جلویش را بگیرد ولی نتوانست در آخر نیز زینگر به خانکاکا پیشنهاد میکند جلویش را بگیرد تا بیشتر از این نگوید.
افسرهای دیگر انگلیسی، اسکاتلندی و هندی و مکماهون به چادر میآیند و بعد از مدتی وحاکم کلنل لوچ از جلو و عروس و داماد و گیلان تاج به دنبالشان به چادر میآیند. رئیس قشون، مدیران روزنامههای شهر و رؤسای ادارات و همه با زنهایشان کمکم آمدند و چادر را غلغله کردند. زری فکر کرد بهتر است برود نزد گیلانتاج و سراغی از گوشوارههایش بگیرد ولی تازه عروس به پیش زری آمد و از هدیه زری تشکر کرد و زری ماند که چه کار کند با بیعرضگی خودش.
مراسم شروع شد و خانم حکیم اول از همه خیر مقدم گفت و بعد مکماهون با شنل قرمز روی دوش و چکمهی سیاه آمد و شروع به شعر گفتن کرد و بعد نمایش شروع شد. و آخر سر هم مترسکی درست کردند که مانند هیتلر بود و سپس با تیر و کمان به جان مترسک افتادند و آن را داغون کردند و آخر سر هم دست زدند و هورا کشیدند و بعد نمایشهای دیگر و ...
بعد از ظهر روز شنبه یک نعلبند غریبه سحر را نعل کرد. خسرو نبود یعنی در مدرسه بود و شاهد نبود امّا وقتی آمد ناراحت شد. یوسف به خاطر اینکه خسرو از ناراحتی در بیاد قول داد تا خسرو و سحر را به شکار ببرد. عصر پنجشنبه سواران برای شکار رفتند. فردای آن روز زری به دل شوره افتاد. ساعتی بعد در زدند. زری فکر کرد سواران هستند ولی وقتی غلام در را باز کرد یک درشکه آمد و رو به روی ایوان توقف کرد و دو تا زن با چادر یک راست بدون سلام و جواب وارد عمارت شدند. زری با دیدن این قضیه تعجب کرد وقتی به دنبالشان رفت زنها چادرشان را انداختند. بله ملک رستم و برادرش ملک سهراب بودند و به دلیل گیر نیفتادن چادر زنانه به سر کرده بودند.
آنها سراغ یوسف را گرفتند و زری گفت که رفتن شکار و امروز باید بیایند. سپس مدتی زری با ملک رستم و ملک سهراب یاد خاطرههای گذشته افتاده بودند و صحبت میکردند. سواران آمدند که دو تا آهوی نر زده بودند و یک بچه آهوی زنده نیز آورده بودند.
یوسف بعد از آمدن وارد تالار شد و با آنها احوالپرسی کرد و بعد از آنها ایراد گرفت چرا به غارت و کشتن مردم می پردازند و آنها جواب دادند برای مقابله با اجنبیها باید جنگید و نباید زیر دستان آنها بود و دلیل آمدنشان به آنجا این بود که میخواستند تمام آذوقه یوسف را بخرند ولی یوسف گفت: «که نمیفروشد چون آنها را به قشون خارجی میدهید و به جای آنها اسلحه میگیرد و بعد به جان برادر و هم وطنهایتان میافتید». بعد از صحبت کردن در مورد این موضوع یوسف حاضر شد مقداری از آذوقه که به اندازهی مصرف افراد خودشان باشد بفروشد وقول گرفت آنها را به قشون خارجی ندهند. یوسف شروع کرد به پند و نصیحت آنها که این کارها آخر و عاقبت ندارد بیایید و از این کارها دست بکشید ولی آنها قبول نکردند و دلیل خود را آزادی و آزاد زندگی کردن میدانستند. کمکمک ملک رستم و ملکسهراب آماده رفتن شدند و بعد از خداحافظی با درشکهای که آمده بودند، رفتند. بعد از رفتن آنها عمه خانم از یوسف خواست که به غلام بگوید بچه آهو را فردا بکشد چون اولاً گوشت شکار به همه نرسیده بود، ثانیاً نگهداری از آهو شگون ندارد.
ده روزی میشد که یوسف به گرمسیر رفته بود. طبق معمول همه مشغول کار بودند. عمه خانم تازه از حمام آمده بود و همش از اوضاع شهر مینالید و از نداشتن امنیت گله میکرد. ابوالقاسمخان سراغ از یوسف میگیرد و میگوید دختر حاکم «گیلانتاج» که به تازگی از بیماری راحت شده است سراغ اسب خسرو را «سحر» کرده و حاکم نیز گفته آن اسب را بیاورید و پولش را هر چه قدر که باشد میپردازیم ولی زری و عمه خانم ناراحت میشوند و مخالفت میکنند و میگویند،جان سحر است و جان خسرو. ابوالقاسم خان آن را راضی میکند و میگوید که خسرو را با خود به شکار میبرد و در آنجا میگوید که اسب مریض شده است و دارد میمیرد و وقتی برگشت بهش بگید که اسبت مرد و آن را چال کردیم. خسرو آمد و از مادر اجازه گرفت و با ابوالقاسم خان به شکار رفتند. عمه خانم هم همش میگفت که مانند بیبیاش میرود کربلا و در مجاورت امام حسین (ع) زندگی میکند تا بمیرد...
خان کاکا با خبری که آورد همهی خانه را آشفته کرد. بچهها میترسیدند و نمیخوابیدند و عمه خانم به یاد شوهر و پسرش افتاد که مرده بودند. زری به عمه خانم گفت: «چندین و چند سال هستم اما هرگز نشنیدهام اشاره به بچه یا شوهر ناکامتان بکنید. امشب میخواهم داستان آنها را برایم تعریف کنی».
عمه خانم قبول میکند و شروع به گفتن آن چه در دل داشت کرد. عمه خانم گفت که: «آقام یک ملای شیعه و یک مجتهد جامعالشرایط بود که در مدرسه هم درس میداد ولی وقتی که محمدحسین و سودابه خواهرش از هند آمدند آقام به سودابه دل میبندد به طوری که تمام شهر فهمیند و بیبی ما رو ترک کرد و به اسم زیارت حضرت معصومه و امام رضا قاچاقی به کربلا میرود و در سن چهل و چهار سالگی در اثر کلفتی و کار زیاد میمیرد. آقام سودابه و محمدحسین را به خانه میآورد اما سودابه هرگز زن پدر من نشد و همین طور خانهی حاج آقایم ماند تا پیر شد. من تازه ازدواج کرده بودم و شوهرم در کار تجارت با مصر و هندوستان بود ولی خودشو کشت و بعد از آن بچه هم مرد و تنها ماندم و رو آوردم به تریاک و دود». عمه خانم با زری گفت: «بس است، دیگر، خیلی حرف زدم و سرت را درد آوردم، بگو خدیجه شام بیاورد، یک لقمه بخوریم و بخوابیم و ببینیم فردا چه میشود».
صبح زود، زری به غلام دستور داد که اگر کسی از طرف حاکم آمد و خواست چیزی بگوید خانم خانه نیست و من اجازه ندارم. آن روز گذشت خبری از حاکم نشد، فردا هم گذشت و خبری نشد. یواش یواش دل زری آرام گرفت که منصرف شدهاند اما صبح زود روز سوم در زدند و دیدند که ژاندارمن است و با دادن یک نامه از طرف خانم حاکم به زری سحر را با خود برد. پس از بردن سحر زری به غلام گفت برو در باغ یک گور ساختگی درست کن تا وقتی خسرو آمد بگویند سحر مرده است.
عمه خانم به تالار میرود و با تلفن عزتالدوله را برای ناهار پسان فردا دعوت کرد. عمه خانم و عزتالدوله خواهرخواندههای هم بودند و عمه خانم فکر میکرد بتواند به این وسیله سحر را برگرداند. پسان فردا عزتالدوله با کلفت سگلیش فردوس آمدند. زری در پذیرایی از آنها از هیچ چیز کوتاهی نکرد. اما عزتالدوله هی بهانه میگرفت و نق میزد. در هر صورت بعد از ظهر شد و زری به اتاق خواب رفت و خواهر خواندهها را تنها گذاشت تا صحبت کنند ولی یواشکی از لای در به حرفهایشان گوش میداد. عزتالدوله وقتی از بردن سحر خبردار میشود خود را در این موضوع بیتقصیر میداند و میگوید تمام مشکلات به خاطر ابوالقاسمخان است که برای وکالت همه کار میکند، اما حاضر شد که هر کاری میتواند بکند تا سحر را برگرداند و همچنین گوشواره زمرد که عمه خانم تا آن لحظه خبر نداشت. عزتالدوله قبول کرد که کار گوشواره کار او بوده و در پی ناراحتی عمه خانم قول میدهد که آن گوشوارهها را هم پس بگیرد و بعد هم شروع به صحبت دربارهی گذشته میکنند که هر دو ازدواج کردند و هر دو سیاهبخت شدند و شوهر عزتالدوله که دنبال زنهای مردم بود وبا دیدن هر زن چادری حالی پیدا میکرد و اینکه حمید پسر عزتالدوله مثل پدرش شده است، بعد از چند ساعتی عزتالدوله میرود. سه روز گذشت و خبری از سحر و قول عزتالدوله برای برگرداندن سحر نشد، در این بین خسرو خسته و خاکآلود آمد که چند تا کبک کشته دستش بود، آن را به مادر نشان داد و از بیتوجهی مادر ناراحت شد و گفت: «انگار از آمدن من هیچ کس خوشحال نشده آن از غلام و این از مامانم». خسرو سراغ سحر را میگیرد یکی از خواهرانش با زبان کودکانه میگوید: «سحر اوخ شد و مرد، داداش». انگار دنیا را از خسرو گرفتند، اینقدر ناراحت شد که همان جا کنار حوضچه سر دو پا نشست و گفت: «از اولم دلم میدانست که اتفاقی میافتد. از حرفهای خان عمو معلوم بود. هی به گوشم میخواند که اسبم مریض است و مشمشهی اسبی گرفته که کشنده است».
زری خسرو را دلداری میدهد و برای سحر یک مراسم ختم مردانه میگیرد که دوستان خود را که حدوداً 20 نفر میشد دعوت کرد و شربت و حلوا داد. زری به یاد مرگ مادرش افتاد که در بیمارستان تنها و غریب مرد و حتی زری هم پیش مادرش نبود. بعد از مراسم خسرو و هرمز به تالار آمدند و ابوالقاسم خان هم آمد و خسرور را در بغل گرفت و پرسید: «بفرستیم آن کرهای را که پسندیدهی از ده برایت بیاورند؟» خسرو گفت: «نه، خان عمو اصلاً اسب نمیخواهم». آن روز گذشت.
قابلهی هم ولایتی که تهران درس خوانده بود و تازه مطب باز کرده بود سرش شلوغ بود و زری با اصرار توانسته برای ساعت هفت شب جمعه برای او وقت بگیرد. بعد از ظهر که به دارالمجانین رفته بود که نذرش را بدهد، دید که اکثر دیوانهها بیماری تیفوس گرفتهاند که چند تا از آنان هم مردهاند. در هر صورت کار او در دارالمجانین خیلی زود تمام شد. زری غلام را مرخص کرد و به مطب رفت، ولی از دم در حیاط مطب گرفته تا اتاق انتظار شلوغ بود و جای نشستن نبود. وقتی به منشی گفت که وقت گرفتم، منشی گفت: «دیگر از وقت کار گذشته، اگر کارت واجب نیست، یک روز دیگر بیا». زری دید که راست میگوید، به همین خاطر به خانه برگشت. وقتی در خانه را زد پسر سیاه چردهای در را باز کرد، زری او را شناخت. پرسید: «کلو، تو اینجا آمدهای چه کنی؟» کلو گفت:«با ارباب آمدهام». زری از شنیدن این خبر خوشحال شد و به طرف یوسف دوید اما طرفش نرفت چون پر از میکروب بود، و به حمام میرود و زود بر میگردد و کنار یوسف مینشیند. زری دلیل آوردن کلو را میپرسد و یوسف جواب میدهد: «در مردن پدر او مقصر است، چون نمیبایست میگذاشت قسم دروغ بخورد و به همین خاطر کلو را آورده تا از او مراقبت کندو به مدرسه بفرستد، تا شاید دلش آرام گیرد».
خدیجه به ایوان آمد و چراغ ایوان را روشن کرد و از زری سراغ پتوی خسرو را گرفت اما زری بیاطلاع بود. اضطراب شدیدی دل زری را فرا گرفت چون صبح دید که خسرو یواشکی طناب رختشویی را کنده و برده، سریع به تالار میرود و در گنجه را باز میکند و میبیند که تفنگ سر جایش است، شروع میکند به تلفن کردن به ابوالقاسم خان که میشنود که هرمز گفته شام را در خانهی عمویش خواهد خورد. زری به شدت به دلشوره افتاد به پیش یوسف رفت و گفت: «باید به دنبال خسرو بگردیم». عمه خانم که قضیه را فهمید سریع گفت: «بروید به باغ حاکم». یوسف که از همه جا بیخبر بود، با زری به سوی باغ حاکم به راه افتادند، و زری در راه قضیهی سحر را گفت، یوسف ناراحت و سریع به باغ رفت. در اتاقک پاسگاه را زد و وارد شد، بله خسرو و هرمز آنجا هستند زری هم آمد و دید که بچهها سالم هستند و به خاطر اینکه اطراف باغ قدم میزدند آنها را گرفته بودند. ابوالقاسم خان که با تلفن عمه خانم قضیه را فهمیده بود به پاسگاه آمد و درجهداران و افسران برای ادای احترام بلند شدند و به هر صورت با شناخت ابوالقاسم خان که تازه همین امروز وکیل شده بود، بچهها را ول کردند و به خانه برگشتیم. بعد از مدتی که خان عمو با هرمز رفت، خسرو و یوسف افتادند به جان زری که چرا این کار را کردی، چرا دروغ گفتی و ...
زری گفت: «به خاطر اینکه خواستم کاری به تو نداشته باشند و بتوانیم راحت زندگی کنیم». یکدفعه به گریه افتاد و گفت: «به خاطر این یکی که توی شکمم است، چه فایدهای دارد بچه را با بدبختی به دنیا بیاوری و بزرگش کنی طاقت نداری، مفت از دستش بدهی». یوسف و خسرو آروم شدند و شروع کردند به نوازش زری که ما را ببخش. یوسف گفت: «اگر از همان اول حقیقت را گفته بودی، این همه اذیّت نمیشدی». آن شب گذشت و زری فقط به فکر این بود که آیا او ترسو است پس شجاعتش کجا رفته. آیا نگه داشتن خانواده و پرهیز از جنگ در آن ترس است. براستی ترس و شجاعت چیست؟ فردا صبح هر کس مشغول کاری بود. عمه داشت دینارهای طلا را که خریده بود میان رویه و آستر کت جا میداد و دور آنها را میدوخت. خسرو داشت نامهای مینوشت برای حاکم تا شاید اسبش را پس بگیرد. یوسف داشت کتابی میخواند و هر گاه خسرو با مشکلی بر میخورد از پدرش میپرسید. زری داشت لباس اتو میکرد،یک دست لباس کهنهی خسرو را اتو کرد و به غلام داد و گفت: «کلو را اول به حمام ببر و بعد این لباسها را بده بپوشه». غلام که رفت خانم فاطمه به یوسف گفت: «نگه داشتن کلو امکان ندارد و بایستی که او در کنار خانوادهاش باشد». زری با حرف عمه خانم موافق بود ولی یوسف اصرار داشت کلو را به مدرسه بفرستد تا نوشتن یاد بگیرید. زری بلند شد تا عرق معطر بیاورد ولی تمام شده بود و با دو مشربه بزرگ رفت تا از همسایه خود که پیرمردی بود عرق بخرد که متوجه می شود دختر حاکم را اسبی برداشته و به صحرا زده است. زری به خانه میآید و موضوع را به همه میگوید که ناگهان صدایی از تپه میآید که میبینند، سحر در حالی که دختر حاکم را سوار دارد بر روی بالای تپه ظاهر میشوند. پایین تپه کلی ماشین بود، از ژاندارمن و پاسبان گرفته تا خود حاکم و زینگر و ... همه آنجا بودند.
عمه خانم رو به خسرو میکند و میگوید: «برو پیش اسبت ببینم چکار میکنی». یوسف هم حرف عمه خانم را تأئید میکند. خسرو از ایوان پرید پایین و دوید به سوی تپه. زری دید که چه جوری دارد از تپه بالا میرود، از عمه خانم خواست تا برای خسرو دعا کند که عمه گفت: «والله خیرالحافظین و هو ارحم الرحمین». و رو به تپه فوت کرد. خسرو وقتی به نوک قله رسید سوت زد، از همان سوتهایی که معمولاً برای سحر میکشید. سحر شیحهای کشید و پیش خسرو آمد و سرش را خم کرد. خسرو سحر را بغل کرد و بوسید و یالهایش را صاف کرد. بعد خسرو کمک کرد تا سوار، از اسب پیاده شد و هر سه با هم از تپه سرازیر شدند. دختر همراهانش را رها کرد و خود را در آغوش پدرش انداخت که به پیشوازش آمده بودند، و بعد خسرو سوار شد و رو به باغ تاخت. فردا یوسف میخواست برود ده که کلو آمد و خواهش و التماس کرد که او را ببرد پیش ننهاش و کاکایش، ولی یوسف میخواست که کلو در شهر بماند و درس بخواند و هزار چیز یاد بگیرد. یوسف رفت و زری کلو را با وعده و وعید آرام کرد و از گریه کردن کلو جلوگیری کرد. در همین هنگام خانم عزتالدوله زنگ زد و زری و عمه خانم را روز چهارشنبه برای حمام و ناهار دعوت کرد. روز سهشنبه صبح کلو تب کرد. و زری هر چه خواست کلو را به مریضخانه بفرستد نشد که نشد، از یک طرف خود دکترهای درجه اول شهر تیفوس گرفته بودند و حتی حال خانم مسیحادم و سه پرستار مریضخانه غازی، وخیم بود و حاذقترین طبیب شهر، دکتر عبدالله خان، از بالین خانم مسیحادم تکان نمیخورد. بعد از آن زری به خانم حکیم زنگ زد و خانم حکیم گفت که: «متأسفانه تختهای مریضخانهی مرسلین، مختص افسرها و سربازهای خارجی میباشد و همهی تختها پر میباشد». حال کلو به قدری بد بود که زری نذر کرد که در صورت خوب شدنش او را به ده بفرستد. زری و عمه خانم عقلهایشان را روی هم ریختند و شروع به معالجه کردند ولی بیفایده بود. کلو بیهوش شده بود و هذیان می گفت. زری مجبور شد به ابوالقاسم خان زنگ بزند و از او کمک بگیرد. ساعت هشت شب بود که خانم حکیم تلفن کرد وگفت: «یک تخت خالی در راهرو آماده میباشد». زری و غلام کلو را به مریضخانه بردند و برگشتند. بیماری کلو و دردسرهایش باعث شد که زری مهمانی خانهی عزتالدوله را پاک از یاد ببرد. اما عزتالدوله که از یاد نبرده بود،صبح زود چهارشنبه تلفن کرد، و به خانهی عزتالدوله رفت. عزتالدوله از مهمانانش به خوبی پذیرایی میکرد به طوری که زری فهمید که حتماً از آنها چیزی میخواهد که این چنین پذیرایی میکند، خدا کند که چیز بزرگی نباشد. به هر صورت با عمه خانم به حمام رفتند ولی عمه خانم زود رفت، اما زری میخواست تا میتواند استفاده کند. پس از حمام نزد عزتالدوله رفتند و شروع کردند به صحبت. عزتالدوله برای دست به سر کردن بچهها، آنها را با خدیجه و فردوس فرستادند به باغ کلانتر برای تماشای پهلوان کچلک. عزتالدوله شروع کرد به گفتن بدبختیهای خودش و از اینکه نه از شوهر شانس آورده و نه از پسر. خوشگذرانیهای پدر و پسر و اینکه شوهرش هر چه داشته از قبیل ملک و زمین و ... را که با کلک فروخته و هیچ چیز دیگری ندارد و به همین خاطر مجبور به قاچاق شده است. عزتالدوله اجناس زیادی از افسران و سربازان خارجی می خرید و به وسیلهی ننه فردوس میفروخت، ولی در آخرین کارش که قاچاق اسلحه بود ننه فردوس دستگیر شده و در زندان زنان است و به همین خاطر از زری میخواست که برود پیش ننه فردوس و از او بخواهد که بگوید که جنسها را از دامادش کل عباس گرفته است و بایست به میرزاآقای حناساب بدهد. دلیل عزتالدوله این بود که طبق نام اگر کسی به خاطر پول این کار را کرده باشد نهایتش دو سال زندان است ولی در غیر این صورت به اعدام و یا حبس ابد محکوم میشود. اما عمه خانم به تلخی گفت: «چرا باید کل عباس بدبخت شود و گناه میرزاحناساب چیست». عزتالدوله گفت که با هر دو صحبت کردهام و هم کل عباس قبول کرده است و میرزا فرار کرده و یک جای مطمئن مخفی شده است. این گره به دست زری باز میشود چون زری برای خیرات به زندان میرود و مستقیماًبا آنها برخورد دارد. زری بعد از کلنجار رفتن با خود و اینکه این کار درست است یا نه به عزتالدوله گفت نه و این کار را انجام نمیدهم و حتی در برابر پیشنهاد بازپس گرفتن گوشوارههای زمردش از دختر حاکم مقاومت کرد. حمید با سلام و صلوات و خوشحال وارد شد و شروع به احوالپرسی عمهجان کرد. حمید که مدت زیادی بود که عمهخانم را ندیده بود شروع کرد به خاطرات گذشته که با عمه داشت. ولی کل عباس آمد و در گوش حمید چیزی گفت و هر دوی آنها رفتند، زری به دل شوره افتاد و نگران بچهها شد که نکند بلایی سر بچهها بیاورند. بعد از مدتی حمید با یک زن چادری آمد، زری سریع زن را شناخت، بله او ملک سهراب بود. سهراب نشست و بعد از احوالپرسی شروع کرد به اتفاقهایی که افتاده بود ولی عزتالدوله با سر به او اشاره کرد که همه متوجه اشارش شدند ولی حرف را کشاند جای دیگر. صدای بچهها آمد، زری نفس راحتی کشید و به شتاب اجازة مرخصی خواست، عزتالدوله از خدا خواسته صدا زد:«فردوس،چادر خواهرم را بیاور... جانماز مرا هم بیاور». و بعدش شروع کرد به نماز. زری که میخواست بداند قضیه چیست به سهراب گفت: «سهرابخان از میدان جنگ میگفتی...» سهراب شروع کرد به گفتن تمام جزئیات که چگونه خود آنها اسلحه و مهمات میدادند و دومرتبه با قرار قبلی که با خودشان گذاشته بودند، غارتشان کردند و چگونه زینگر قول داده بود که ایستگاه اول سمیرم و بعدی شیراز و اصفهان و تهران است و آنها را به جلو فرستاده بودند. از حمید به خاطر دادن اسلحه و فشنگها تشکر کرد. عزتالدوله نمازش را سلام داد و رو به آنها کرد و گفت: «چه لازم کرده جلو غریبهها این حرفها را بزنی؟» بعد از مدتی زری با عمه خانم به خانه رفتند. و زری یکراست رفت سراغ رادیو و هر چه گشت چیزی در مورد این جنگ پیدا نکرد ولی سه روز بعد، در یک روزنامه قضیه حمله به کامیونهای حامل آذوقه و مهمات و البسه که از جانب لشکر برای تقویت پادگان سمیرم تحصیل کرده بودند دید.
کلو که از مریضخانه آمد ضعیفتر از آن بود که زری نذرش را ادا کند و به ده بفرستد. سرش را تراشیده بودند و یک صلیب به گردنش آویخته بودند. کلو از مردی ریشداری با لباس سر تا پا سیاه حرف میزد که همیشه کتابی دستش بوده و طلسم هم نظیر طلسمی که به کلو داده به گردنش آویخته بوده و کلو را مثل پسر خودش میدانسته و برای کلو قصه میخوانده است و برای سلامتی کلو دعا میکرده است. صبح زود چهارشنبه یوسف از ده برگشت. کی راه افتاد بود که صبح به آن زودی رسیده بود؟ زری به پیشواز شوهرش رفت. اما تنها نبود و یک مرد دیگری با چشمهای بسته روی اسب قزل بود. غلام به دستور یوسف آن مرد را به حمام برد و بعد توضیح داد که هنگام برگشت کنار جوی افتاده بود و هی التماس میکرد که ببرمش شهر و در راه هی از کامیون حرف میزد که آتش گرفته. شاید شوفر کامیونی، چیزی باشد. یوسف از زری خواست که بچهها را بیدار کند تا ببینمشان و گفت که امروز چند تا مهمان دارد و نمیخواهد هیچ کس مزاحم آنها شود. چند ساعت بعد یوسف دستور داد که غلام، مینا و مرجان را همراه خسرو رو به باغهای مسجد وردی به گردش بروند. کلو هم نا نداشت و در طویله جای غلام خوابید. خدیجه هم در آشپزخانه آنقدر کار داشت که نتواند بیاید بیرون. عمه خانم هم بقیة دینارهای طلا را در کت آخر جا میداد.
مرد غریبه در آبدار خانه خوابیده بود، یوسف گاه خودش میرفت و به صدای تنفس او گوش میداد و گاه زنش را میفرستاد. تا اینکه مهمانهای یوسف با ماشین آمدند. زری آنها را شناخت. رانندهاش مجیدخان یکی از همقسمهای شوهرش بود که تصمیم داشتند نان شهر را در اختیار بگیرند و سرنشینهای دیگر، فتوحی و ملکسهراب و ملکرستم بودند. قراین نشان میداد که کار مهمی در پیش دارند. زری از آنها پذیرایی میکرد و آنها مشغول نقشهای بودند که در سرشان بود. دل زری به شور افتاد که نکند میخواهند بلایی سر خودشان بیاورند. مهمانها بعد از ناهار رفتند و تنها مجیدخان ماند که با یوسف تخته نرد بازی میکرد. قبل از غروب آفتاب بود که مرد غریبه بیدار شد، از صحبتهایش معلوم بود که آن رانندة شوفر کامیون نیست بلکه سروان ارتش است.
مرد غریبه شروع کرد به چگونگی زخمی شدند، او گفت: «برای رساندن مهمات و آذوقه به پادگان سمیرم مأموریت داشتیم، اما در میانه راه بویراحمدیها و قشقاییها به ما حمله کردند و بعد از کشتن سربازها به چپاول آذوقه و مهمات و اسلحه پرداختند و چگونگی نجات خودش را گفت». داستان سروان که به سر رسید، مجید پاشد و گفت: «عجب دنیای کوچکی است!». زری گفت: «کوه به کوه نمیرسد، آدم به آدم میرسد». فردای آن روز مرد غریبه که دیگر غریبه نبود رفت به ستاد و دیگر پیدایش نشد تا یک هفته بعد که نامهاش از تهران رسید. تشکر کرده بود و گفته بود میخواهد از ارتش استعفا بدهد و همراه با زن و دو پسرش برود سویس، اما ذکری از دویست تومان پولی که از یوسف به قرض گرفته بود نکرده بود.
پنجشنبه عصر، زری به دیوانهخانه رفت، آقای مدیر نبود و با سرپرستار،زنی که شبیه خدیجه کلفتشان بود، راه افتاد. از بیماران سابق چند تا بیشتر نمانده بود،اما بیماران تازه هم کم نبود. زری نان و میوه آورده بود به بیماران داد و سپس برای دیدن خانم فتوحی رفت. خانم فتوحی که پشت به بیماران و رو به پنجره نشسته بود یک دفعه داد زد که به دام افتاده بود برادرم میآید من را میبرد. زری از پنجره نگاه کرد ولی کسی را ندید. اما طولی نکشید که با برادرش برگشت و روی تخت نشست و شروع به گریه و زاری کرد. زری که آماده رفتن میشد، آقای فتوحی گفت: «که برای دیدن شما آمدهام». آقای فتوحی بعد از کمی صحبت با خواهرش با زری به باغچه بیگل دار المجانین رفتند و شروع به صحبت کردن شدند. آقای فتوحی به زری گفت: «من امروز موضوع و نقشه را با حزب مطرح کردم، اما همه مخالف بودند و من نمیتوانم با یوسف و دیگران به خوزستان بروم، فقط خواستم به یوسف خان بگویید». زری به سادگی گفت: «پس آنها حق داشتند. شما را بیخود دعوت کرده بودند. شما دلتان برای خودیها نمیسوزد، همان طور که دلتان برای خواهرتان هم نمیسوزد». آقای فتوحی دلیلهای خودش را گفت،اما خواهرش دیگر امانش نداد و به سمت آنها آمد و شروع کرد به پرت و پلا گفتن. زری سردرد عجیبی پیدا کرده بود، و در حال رفتن بود. سرپرستار به طرفش آمد و گفت: «شکر خدا حال مسیحادم خیلی خوب است. ملاقاتی میپذیرند. تشریف ببرید آنجا تا من برایتان یک مسکن بیاورم». زری خیلی دوست داشت خانم مسیحادم را ببیند و به اتاقش رفت. یک زنی نشسته بود که هی سرش را میچرخاند، وقتی زری را دید با یکی از بیمارانی که اسمش طلعت بود و سر زایمان مرده بود، اشتباه گرفت. اما زری به روی خود نیاورد و از اینکه میدید با دیدن او خوشحال میشود به پیشش نشست و با او صحبت کرد. در آخر که میخواست برود با پیرمردی رو به رو شد. زری سریع او را شناخت، آن پیرمرد کسی نبود جز عبدالله خان. آن پیرمرد به سمت بیمار رفت و او را نوازش کرد.
مهر آن پیرمرد در دل زری نشست. زری دیگر دیرش شده بود، چون مکماهون قرار بود شام مهمان آنها باشد. زری به خانه رفت. مکماهون آمده بود و با یوسف داشت صحبت میکرد. زری بعد از احوالپرسی به دلیلی به اتاق خواب رفت و دراز کشید. یوسف آمد، وقتی دید زری دراز کشیده نگران شد،وقتی زری گفت: «آقای فتوحی آمده و گفت که نمیتواند با شما همکاری کند و به خوزستان بیاید و از دیدن آن همه بدبختی در دیوانهخانه حالش بد شده است، و از اینکه شوهرش با داشتن سه فرزند و یکی هم در راه است، فقط به فکر خودش است و کاری به خانواده خود ندارد. یوسف که علت سردرد زری را فهمید کمی با زری صحبت کرد و بعد به معالجه او پرداخت. مکماهون هم آمد، یوسف از مکماهون خواست داستانی که تازه چاپ کرده را برای زری بگوید، مکماهون هم با کمال میل قبول کرد و شروع کرد به داستان گفتن و زری به خوبی داستان را گوش میداد.
آن شب گذشت. آخریها که کلو راه افتاد بود، تیر و کمانی درست کرده بود و به جان گنجشکهای باغ افتاده بود. هر صبح یکشنبه از خواب بیدار میشد و بعد از خوردن صبحانه به سراغ مرد سیاهپوش به مریضخانه مرسلین میرفت. نزدیکیهای ظهر به خانه برمیگشت و میگفت: «بنده، مسیحی هستم».
اما هنوز ظهر نشده یادش میرفت و به ابوالفضل العباس قسم میخورد. در یکشنبه آخری کلو دیرتر به خانه آمد و وقتی هم آمد، پیش زری دستهایش را به هم چسبانید و جلو لبش گرفت و گفت: «ای مسیح که در آسمان هستی، بیا و اگر راست میگویی مرا پیدا کن و پیش ننهام ببر!».
عصر همان روز یوسف که میخواست به زرقان برود کلو را هم با خود برد تا به دست اقوامش دهد، زری میاندیشید: «حالا چه فکر میکند، فکر میکند، مسیح پیدایش کرده؟» به هر صورت کلو با یوسف میروند و زری ماند و شبهای پر از کابوس و خوابهای آشفته.
عمه در تعبیر خواب استاد بود، اما در تعبیر بعضی از خوابهای زری درماند. کتاب خوابگزاری را هم هر چه ورق زد نتوانست کلید رمز آن خوابها را پیدا کند. ده روز از رفتن یوسف گذشته بود که در شهر چو افتاد که ملک سهراب یاغی شده و همه دربارهی او صحبت میکردند. زری از خانکاکا شنید که: «بیبی همدم رفته ستاد و برای ملک سهراب زنهار خواسته و گفته میروم میآورمش ولی شما کار به کارش نداشته باشید».
زری برای دریافت اطلاع بیشتر در مورد این موضوع به روزنامهها سر زد ولی خبر نیافت ولی یک خبر دید که زیاد هم تعجب نکرد و آن هم قدردانی از عزتالدوله به خاطر آزادی یک زندانی بود. از رفتن یوسف که دو هفتهای میگذشت، دل زری بدجوری گرفته بود و هر جوری بود میخواست خود را مشغول کند تا از دل شوره خود کم کند. زری که در ایوان نشسته بود و مشغول منجوق بند کردن بود به باغ نگاه کرد، بنظرش آمد که باغ شادابی خود را از دست داده، بر روی همة درختها غبار نشسته، برگهایشان زرد کرده، یک لحظه خیال کرد درختها ماتشان برده و تماشایش میکنند. یک دفعه صدای شیهة اسب را شنید. شیهة مادیان بود. اما دید که سید محمد پیشکار یوسف سوار بر مادیان آمد و اسب قزل را یدک میکشید. وقتی زری سراغ یوسف را گرفت،گفت: «با ماشین ملکرستم میآید». سیدمحمد بدون مقدمه به نماز برخواست. عمه وارد خانه شد و با هیچ کس حرفی نزد و در ایوان با همان چادر کوچه، به نماز ایستاد. خان کاکا هم آمد. ماشین ملک رستم توی آمد و ملک رستم و مجید پیدا شدند، او میدانست که شوهرش دیگر پیاده نخواهد شد. میدانست که هرگز نه سوار خواهد شد و نه پیاده و روی صندلی عقب نشسته بود. زری با گفتن کلماتی از اعماق وجودش و با آه و ناله از حال رفت. طولی نکشید که همه آمدند مردها در یک اتاق و زنها هم در اتاق دیگر، زری به هوش میآید و به اتاقی که زنها بود میرود. خسرو هم آمد. از قبل بهش گفته بودند بابات فقط تیره خورده، اما آنجا فهمید که مرده است.
خسرو پیش مادرش آمد. هر دو گریه میکردند، زری از خسرو خواست فردا صبح پیش عبداللهخان برود و او را به اینجا بیاورد. زری باز از هوش رفت. خانم حکیم را آوردند بالای سر زری و به او سه تا آمپول زد و زری به خواب رفت. اما نه خواب کامل بلکه بین خواب و بیداری بود. گوش زری به صدای سیدمحمد بود که میگفت: «نمیدانم شاید عموی کلو آمد و تیر انداخته، اما همش توطئه است و کار کس دیگری است». میخواهند بیندازند به گردن کسی دیگر. دلال زینگر آمده بود پیش یوسف که او را از پخش کردن انبارها بین مردم باز نگه دارد و آنها را به زینگر بفروشد، اما یوسف قبول نمیکند و در همان هنگام تیر شلیک میشود و یوسف میمیرد». زری دراز کشیده و خوابید و خواب دید درخت عجیبی در باغشان روییده و غلام با آبپاش کوچکی دارد خون پای درخت میریزد.
زری که از هوش میرفت خواب میدید، در بیداری هم که بود یا کسی در ذهنش حرفهای نامربوط میزد، یا وقایع از جلوی چشمش میآمدند. زری خواب میدید که همه دارند یکی یکی میآیند و خاطرات بودن با یوسف در گذشته را خواب دید که ملک سهراب را گرفتهاند و میخواهند دار بزنند. همه مشغول کاری هستند. عمه داشت دستور حلوا را میداد، خان کاکا با خسرو داشتند اعلامیه را درست میکردند، اما زری باز دارد خواب میبیند، خواب گذشته را، خوابی که به واقعیت نزدیک بود. به یاد آن روزی که از پیرزنی پرسید: «چرا چارقد سیاه سر کردهاید؟» پیرزن میگوید: «امشب شب سوشون است». زری در خواب به گریه افتاده و اشکهایش جاری شده بود، اما دستی اشکهایش را پاک کرد، آن دسته عمه بود زری بلند شد و گفت: «برای سیاوش گریه میکردم... اوایل نمیشناختمش، از او بدم میآمد، اما حالا خوب میشناسمش و دلم برایش همچنین میسوزد». خان کاکا فکر کرد که حتماً زری دیوانه شده است ولی ملک رستم بهش گفت: «کسی که برای سیاوش گریه کند دیوانه نیست». زری باز توضیح داد که: «اولین بار که درخت گیسو را دیدم از دور خیال کردم درخت مراد است و لته کهنة سیاه و زرد و قهوهای به آن آویزان کردهاند. نزدیک که رفتم دیدم نه،گیسهای بافته شده به درخت آویزان کردهاند، گیس زنهای جوانی که شوهرهایشان جوانمرگ شده بود. یا پسرهایشان، یا برادرهایشان...».
عاقبت شب تمام شد و صبح رسید، زری بلند شد و به باغ آمد. سر صبحانه نشست و با عمه خانم صبحانه خوردند. زری سراغ قرآن خوان را گرفت که صدایش میآید، خدیجه گفت: «جنازه را گذاشتهاند سر چاه منبع، میان گونیهای پر از برف، آنجا از همه جا خنکتر بود».
غلام با حاجی محمدرضا رنگرز از در باغ وارد شدند، در دست آنها لباس و ملافه مشکی بود. زری لباس مشکی را گرفت و هر طوری بود پوشید چون خیلی تنگ بود. غلام با حاجی محمدرضا مشغول انداختن ملافههای سیاه در تالار بودند. زری فقط منتظر آمدن عبدالله خان بود که خسرو رفته بود دنبالش. زری به غلام دستور داد که برود و قند و چای از مغازه بخرد و خدیجه را فرستاد تا بادبزن از همسایهها تهیه کند.
مهمانها یکی یکی میآمدند. اول از همه حسین آقای عطار و برادرش حسن آقای علاف آمدند، بعد دو تا عرقگیرهای همسایهها با دو گونی آمدند که در آنها گلهای خشبو بود. درشکهای ایستاد فکر کرد که دکتر عبدالله خان است، اما دید که فردوس با عزتالدوله هستند. عزتالدوله آمد و باز مشغول وراجی شد و حتی برای خوشحال کردن زری، گوشوارههای زمردت زری را از دختر حاکم گرفته بود و به زری داد. زری با دیدن گوشوارهها باز داغ دلش تازه شد، گوشوارههایی که شب عروسیشان، یوسف با دست خودش به گوش زنش کرده بود.
عزتالدوله با فردوس گفت که زری را ببر اتاق و لباسش را مقداری بزرگ کند که برای زن آبستن ضرر دارد. فردوس زری را با خود به اتاق برد و در حین بزرگ کردن لباس به زری گفت: «این مادر و پسر نقشهای برای تو کشیدهاند، پسرش حمید میگوید که حالا که شوهرش مرده، زری دیگر قسمت من است». غلام در زد و ورود عبدالله خان را اطلاع داد. زری لباسش را پوشید و به فردوس گفت: «برو و به دکتر بگو من حاضرم». دکتر وارد میشود و از اینکه هنوز زنده است ولی جوانی مثل یوسف مرده، ابراز ناراحتی کرد ولی زری مخالف این طرز تفکر دکتر میشود. دکتر از خوبی و معرفت و مردانگی یوسف حرف میزند و در آخر علت حضورش را خواست. زری حقیقت را به دکتر گفت: «که از دیشب تا حالا پریشانم، حواسم را نمیفهمم، میترسم دیوانه شوم... وسوسه میشوم که ادای دیوانههایی را که دیدهام در آورد». پیرمرد پا شد و کنار پنجره ایستاد و به باغ نگاه کرد و به زری گفت: «نشنوم تو از این حرفها بزنی، اگر مضطرب بودهای، اگر پرت گفتهای، حق داشتهای. به هیچ وجه دیوانه نشدی و نمیشوی. ولی یک بیماری مسری داری که علاجش از من ساخته نیست و آن ترس است». دکتر قبل از رفتن به زری یک شیشه داد که در آن نوعی نمک بود و از او خواست که هر گاه حالش بد میشد در آن را باز کند و نمک را بو کند. دکتر که رفت، زری روحیه گرفت و خواست که دیگر از چیزی نترسد.
همه آمده بودند برای تشییع جنازه، در باغ دیگر جا نبود، مهمانهای خان کاکا هم آمدند و روی تختی نشستند. دو طبق کش آمدند که جارو چلچراغ بر سر داشتند. نوبت مرد نیمه لختی رسید که با علامت تعزیه وارد باغ شد. تا ساعت نه و نیم همه آمده بودند و دسته آخر زنجیرزنها بودند که حجله قاسم آوردند، که زری با دیدن آن خواست شیون بکشد، اما جلوی خودش را گرفت. مهمانهای خانکاکا به پیش زری آمدند و با عرض پوزش اجازهی مرخصی خواستند.
چند لحظه بعد خان کاکا آمد و کنار زری نشست. رنگش بدجوری پریده بود و به زری گفت: «زنداداش بیا اینها را از کارشان منصرف کن. خواهرم که هی میگوید: میخواهم همین شهر سگساران را کربلا کنم. اراذل شهر هم هی بهبه میگویند و شیرش میکنند». زری با خانکاکا به اتاق خسرو رفتند که به قول خانکاکا اراذل شهر در آن جمع بودند. ملک رستم، مجید، حاجیمحمدرضای رنگرز، سیدحمد، حسین آقا، حسنآقا، ماشاءالله قری، فتوحی و آقای مرتضایی با لباس روحانیت و دیگر همقسمهای یوسف و با چند مرد سیاهپوش که زری نمیشناخت در اتاق بودند. خان کاکا گفت که هرچه زری بگوید قبول است. زری هم آب پاکی را روی دستان خانکاکا ریخت و گفت: «دیگر نباید ترسید، شوهرم را با تیر ناحق کشتهاند. حداقل کاری که میشود که عزاداری است، عزاداری که قدغن نیست». همه زری را تحسین کردند اما خانکاکا باز حرف خودش را زد. کمکم به راه افتادند تا به شاه چراغ بروند. تابوت غرق گلهای سرخ و نسترن بود و بر دوش حسین آقا و حسن آقا و مجیدخان و آقای فتوحی از در باغ بیرون رفت. علامت و جاروچلچراغ از جلو و حجلة قاسم به دنبال تابوت رفتند. خسرو و هرمز زین اسب مادیان را سر تا سر پارچة سیاه پوشانده بودند و کلاه یوسف را روی کتل و تفنگش را حمایل گردن مادیان آویخته بودند. یک ملافه سفید که جا به جا با جوهر گل سنبلی رنگ شده بود، عین کفن خون آلود روی سحر قرار داشت، را به دنبال حجلة قاسم هدایت کردند. خان کاکا خودش را به اسب رساند و کفن خونآلود را از روی اسب کشید، مچاله کرد و پرت کرد. بعد کشیدهای به گوش هرمز زد. یک ماشین آمد و توقف کرد، یک سرباز هندی پیاده شد. یک دسته گل سفید به شکل صلیب که با روبان سیاه زینت شده بود از ماشین درآورد،خواست که دسته گل را روی تابوب گذارد،تابوت به دوشها، تکپا ایستادند و تابوت را دور از دسترسش در هوا، سردست نگاه داشتند. خسرو آمد و گل را گرفت و خورد کرد و پیش اسبها انداخت، حتی اسبها هم گلها را نخوردند. سرباز هندی رفت. اما وقتی پسر کوچک عرقگیر همسایهها، با یک بغل گل صحرایی آمد، خسرو گلها را گرفت و روی تابوت گذاشت.
در خیابان اصلی، پاسبانها به طور پراکنده ایستاده بودند، در کنار آنها یک کامیون پر از سرباز انتظار میکشیدند. اول کاری به دستة تشیعکنندگان نداشتند ولی وقتی دسته خواست به شاهراه بپیچد، سرپاسبان سوت کشید و پاسبانها دویدند و در شاهراه صف بستند و جلو جماعت را سد کردند. سرپاسبان به طرف جماعت آمد و فریاد کشید: «آقایان غیر از کس و کار مرحوم همه باید متفرق بشوند». صدای آرامی از میان جمع گفت: «همه ما کس و کار آن مرحوم هستیم». سروانی که از کامیون پیاده شده بود به یوسف توهین کرد و گفت: «سیداشرف مردهاش عزا، زندهاش عزا». کمکم نزاع سر گرفت و پاسبانها همراه با سربازها با باتون و ته تفنگ به جمعیت هجوم آوردند، چپ و راست میزدند. همه در نزاع بودند و حتی تابوت بر روزی زمین بود و تنها خانکاکا و زری بودند که بالای سر تابوت ایستاده بودند». زری و خانکاکا به کمک مجید و حاجیمحمدرضای رنگرز هر طوری بود تابوت را به سر چاه منبع بردند. صدای مردم میآمد و صدای تیرانداختن سربازها. حالا باغ پر بود از آدمهای زخمی. زری رفت و جعبه دواها را از توی گنجه درآورد و زخم زخمیها را ببندد. زری شروع کرد به معالجة روی مچ خسرو، زری پرسید: «خیلی درد میکند». خسرو گفت: «نه مادر از پدر که عزیزتر نیستم».
شبانه جنازه را از سر چاه منبع برداشتند ودر صندوق عقب ماشین خانکاکا گذاشتند. عمه و زری و خسرو و هرمز و خانکاکا در ماشین نشستند. خانم فاطمه گریه میکرد و میگفت: فدای غریبیت بشوم». اما زری اشک نداشت که گریه کند. در گورستان جوانآباد، قبر آماده بود و در نور یک چراغ بادی که به دست غلام بود، جنازه را در گور گذاشتند. خسرو روی پدر را کنار زد و دست به چشمهایش برد و گریست. غلام و سیدمحمد با دست خود، روی یوسف خاک ریختند و عمه زار میزد و میگفت: «شهید من همین جاست، کاکای من همینجاست، کربلا بروم چه کنم؟».
اما زری از همه چیز دلش به هم خورده بود، حتی از مرگ، مرگی که نه طواف، نه نماز میت و نه تشییع جنازه داشت. اندیشید روی سنگ مزارش هم چیزی نخواهم نوشت.
به خانه که آمدند چند نامة تسلاآمیز رسیده بود. از میان آنها تسلیت مکماهون به دلش نشست و آن را برای خسرو و عمه ترجمه کرد.
«گریه نکن خواهرم. در خانهت درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که میآمدی سحر را ندیدی».