شب چله ماهی پیر برای دوازده هزار تا بچه و نوه اش قصه تعریف میکرد:یکی بود یکی نبود.یک ماهی سیاه کوچولو بامادرش تنها زندگی می کرد.ماهی کوچولو حسرت دیدن ماه در خانه شان به دلش مانده بود.
ماهی و مادر ش از صبح تا شب دنبال هم می دویدند و بازی می کردند.ماهی سیاه از 10000 تخم مادرش سالم بود و فقط او باقی مانده بود.
چند روزی ماهی کوچولو کم حرف و ورجه ورجه می کرد.
یک روز ماهی مادرش را بیدار کرد و گفت:من باید بروم و آخر جویبار را و جاهای دیگر را ببینم.