باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰
شب چله ماهی پیر برای دوازده هزار تا بچه و نوه اش قصه تعریف میکرد:یکی بود یکی نبود.یک ماهی سیاه کوچولو بامادرش تنها زندگی می کرد.ماهی کوچولو حسرت دیدن ماه در خانه شان به دلش مانده بود.

ماهی و مادر ش از صبح تا شب دنبال هم می دویدند و بازی می کردند.ماهی سیاه از 10000 تخم مادرش سالم بود و فقط او باقی مانده بود.

چند روزی ماهی کوچولو کم حرف و ورجه ورجه می کرد.

یک روز ماهی مادرش را بیدار کرد و گفت:من باید بروم و آخر جویبار را و جاهای دیگر را ببینم.


اما مادرش جلوی او را گرفت.اما ماهی سیاه شروع کرد به حرف زدن و گفت:من خیلی هارا دیده ام که در پیری شکایت می کنند و می گویند که در جوانی هیچ کاری انجام نداده اند.اما من می خواهم همه جا را ببینم.او راه افتاد و از آبشار گذشت و در برکه ای افتاد.چند تا کفچه اورا دیدند و گفتند:این چه موجود بد ریختی است؟

ماهی سیاه هم نام آنان را پرسید. گفتند:ما کفچه ی با اصل و نسب هستیم وما از همه خوشگل تریم و مثل تو بد ریخت نیستیم.

ماهی آنان را بخاطر خود پسندی نادان خطاب کرد و از آنجا دور شد.

او بر روی سنگی مارمولکی را دید که در حال حمام آفتاب گرفتن بود و نگاه به خرچنگ می کرد.

ماهی از او ترسید و خرچنگ می خواست او را گول بزند و بخورد اما ماهی سیاه گول او را نخورد وپسر چوپانی سنگی بر سر خرچنگ پرت کرد.

ماهی سیاه به مارمولک گفت:به من درباره مرغ سقا و اره ماهی بگو.

مارمولک هم به او گفت که چه حیوانات خطرناکی هستند و بعد هم خنجری به او داد تا بتواند کیسه مرغ سقا را پاره کند و به او گفت که ماهی هایی مثل تو هم بوده اند که اکنون دسته ای تشکیل داده اند.

ماهی از او تشکر کرد و رفت ودر راه آهویی را دید که گولوله ای خورده بود و بعد از ظهر هم چند ماهی ریزه را دید آن ها از او پرسیدند کجا می روی و او هم همه چیز را گفت.

ماهی ها بعد از شنیدن حرف های ماهی سیاه خواستند با او بیایند اما از مرغ سقا می ترسیدند.

شب ماهی سیاه خوابید و نصفه ی شب بیدار شد و ماه را دید و با او حف زد و به هم سلام دادند و ماهی سیاه تمام ماجرا های سفر خود را برای ماه تعریف کرد و در آن هنگام ابر سیاهی جلوی ماه را گرفت و ماهی دوباره خوابید و صبح زود بیدار شد و ماهی های ریزه را دید که می خواستند با ماهی سیاه بیایند ولی هنوز از مرغ سقا می ترسیدند.

وقتی خواستند حرکت کنند دیدند که در کیه ی مرغ سقا هستند. بعضی از ماهی ها از مرغ سقا التماس کردند که آن ها را نخورد اما مرغ سقا گفت ماهی سیا را خفه کنید اما ماهی سیا گفت من خودم را به مردن می زنم که ببینید شما را آزاد نمی کند.آن ها هم به ناچار قبول کردند و به مرغ سقا گفتند که او را خفه کرده اند.مرغ سقا هم آن ها را خورد ولی ماهی سیا خنجرش را کشید و کیسه مرغ سقا را پاره کرد و از دست مرغ سقا فرار کرد وبه گله ی ماهی ها رسید.

ماهی های دیگر به او گفتند به دریا خوش آمدی.

ماهی کوچولو گفت من می خواهم گشتی بزنم و بعد به شما ملحق می شوم و یکی از آن ها گفت مراقب ماهیخوار باش.

که ناگاه ماهیخوار او را برداشت و برد.ماهی سیاه داشت خفه می شد پس به ماهیخوار گفت که او بعد از مردن بدنش پر از زهر می شود.ماهیخوار باور کرد و تا دهنش را باز کرد دید ماهی جست زد و ماهیخوار هم دنبالش رفت و او را خورد.در معده ی ماهیخوار ماهی ریزه ای گریه می کرد ماهی سیاه تصمیم گرفت او را نجات دهد پس ماهیخوار را قلقلک داد و ماهی ریزه بیرون پرید و دید که ماهیخوار افتاد توی آب.ولی از ماهی سیاه هیچ خبری نشد و تا به حال هم هیچ خبری نشده.

خرید دوربین عکاسی

خرید دوربین عکاسی

رکورد کانن با تجربه ای بیش از سی سال و چهار شعبه با افتخار آماده خدمت رسانی به تمامی هموطنان در سراسر کشور میباشد

http://recordcanon.com

نظرات (۲)

خیلی خلاصه بود من این داستان رو دارم

عالییییببب🤩🤩😍😍😍😍

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی