باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

النا ناگهان شل شد. با صدایی لرزان پرسید:
- جدی که نمی گی؟ استفان من تو رو میشناسم، تو نمی تونی چنین کاری کرده باشی؟ بگو که جدی نمی گی. استفان سرش را انداخت پایین. النا به خاطر آورد که چطور استفان روی پشت بام خون آن پرنده ی کوچک را می مکید. استفان انگار داشت کف اتاق صحنه ای را که سال ها قبل اتفاق افتاده بود می دید.
- اون شب وقتی رفتم توی تخت. امیدوار بودم
کاترین باز هم بیاد. حس می کردم چیزهایی توی من فرق کرده. توی تاریکی بهتر می دیدم. شنوایی ام هم بهتر شده بود. احساس قدرت بیشتری می کردم. انگار به یک منبع انرژ ی دست پیدا کرده بودم و گرسنه بودم به شدت گرسنه بودم. موقع شام احساس می کردم که غذای معمولی سیرم نمی آکند. نمی دونستم چرا و بعد نگاهم افتاد به سفیدی گردن یکی از دخترای خدمتکار. می دونستم چرا دارم نگاش می کنم و می دونستم چی می خوام.


استفان نفس عمیقی کشید:
- اون شب سعی کردم به گرسنگی توجه نکنم، هر چند که تمام فکرم رو مشغول کرده بود. سعی کردم به کاترین فکر کنم، دعا می کردم که بیاد پیشم. دعا می کردم. استفان لبخند کوتاه و تلخی زد و ادامه داد:
- اگه موجودی مثل من بتونه دعا کنه.
انگشتان النا که دست استفان را می فشرد کرخت شده بودند اما او هنوز هم دست استفان را گرفته بود و سعی می کرد به او دلداری بدهد.
- ادامه بده استفان بگو...
استفان دیگر مشکلی در تعریف کردن داستان نداشت، انگار که دیگر حضور النا را احساس نمی کرد.
- اون موقع ها هنوز بلد نبودم دعا کنم. صبح روز بعد احساس نیازم شدید تر شد، انگار رگ هام خشک شده بودند. دیگه نمی شد بیشتر تحمل کرد. باید بهشون خون میرسوندم. رفتم اتاق کاترین، رفتم ازش بخوام، بهشکالتماس کنم تا کمکم کنه اما... استفان چند لحظه مکث کرد:
- اما دیمون قبل از من اومده بود اون جا.
بیرون اتاق بودیم. می دیدم که دیمون بر خلاف من نیازش را سرکوب نکرده. این رو از پوست گل انداخته اش و جست و خیزهاش می شد فهمید اما هنوز اون هم کاترین رو ندیده بود. دیمون به من گفت: اگه می خوای در بزن اما اون خدمتکار هیولا نمی ذاره بری تو. من در زدم که... دیمون یکی از اون خنده های شیطانی اش رو کرد و گفت: خواستم بگم در زدم که مُرده رو بیدار کنم اما بیدار کردن مُرده ها به نظرم راحت تر از بیدار کردن کاترین باشه و بعد گفت که دوتایی با هم زنده اش کنیم؟ آره؟ بِهِش دوباره نیرو می دیم. گوردین در رو باز کرد. صورتش مثل لعاب چینی سفید بود، اما چشم هاش سیاه بودن. ازش پرسیدم می شه بانو رو ببینم. انتظار داشتم که بگه آاترین خوابیده اما گوردین به من نزدیک شد و آهسته گفت که من به دیمون نگفتم اما به شما می گم. خانم توی اتاق نیست امروز صبح رفته توی باغ قدم بزنه، چون باید فکری می کرده، به چیزی. من پرسیدم: صبح به این زودی رفته؟ و گوردین گفت که آره و بعد نگاهی به دیمون و من انداخت و گفت: بانو دیشب خیلی ناراحت بودن. تا صبح داشتن گریه می آردن. وقتی که اینو گفت احساس عجیبی به سراغم اومد. فقط خجالت و شرم نبود. ترس بود. گرسنگی و ضعفم رو فراموش کردم. حتی دشمنی ام با دیمون رو هم فراموش کردم. احساس کردم اتفاق بدی قراره برای کاترین بیفته. برگشتم و به دیمون گفتم ما باید بریم و کاترین رو پیدا کنیم. دیمون بر خلاف همیشه مخالفت نکرد. با هم رفتیم باغ و دنبالش گشتیم و صداش زدیم. همه چیز اون روز
یادمه. نور خورشید از لا به لای شاخه های درختای سرو و صنوبر می تابید. من و دیمون دویدیم سمت درختا. دنبال کاترین می گشتیم. صداش می زدم... النا لرزشی عصبی در دستان استفان حس کرد. استفان به کندی نفس می کشید.
- تقریباً رسیده بودیم آخر باغ که یادم اومد
کاترین آجای باغ رو بیشتر دوست داره. فقط از یک راه باریک می شد رفت اون جا. کنار درختای لیمو. اسمشو صدا می زدم و به اون طرف می رفتم اما وقتی رسیدم نزدیک درختای
لیمو صدام بند اومد. احساس کردم یه چیزی بهم می گفت که نرم، نرم اون جا...
- استفان...
استفان محکم داشت دستان النا را فشار می داد. لرزش عصبی اش یشتر می شد. النا دردش گرفت:
- استفان... لطفا ...
اما استفان حرف های او را نمی شنید:
- همه چی مثل یه کابوس بود. همه چی این قدر
کند اتفاق می افتاد که انگار هیچ وقت قرار نیست تموم بشه. نمی تونستم برم اما باید می رفتم جلو. با هر قدم ترسم بیشتر می شد حسش می کردم. بوش می کردم. بوی گوشت سوخته می داد. نباید می رفتم. نباید می دیدم. صدای استفان بلندتر شده بود. بُریده بُریده نفس می کشید. چشمانش کاملاً باز بودند، مثل یک بچه ترسیده بود. النا با دست دیگرش انگشت های او را گرفت و سعی کرد آن ها را باز کند:
- استفان... تو دیگه اون جا نیستی...
نترس... تو پیش منی...
- نمی خوام ببینم اما مجبورم برم جلو. یه چیز سفید اون جاست. یه چیز سفید، زیر درخت لیمو، نباید بهش نگاه کنم. اما استفان چیزی نمی شنید. کلمات خودشان از دهان او خارج می شدند و او نمی توانست آن ها را کنترل کند.
- من نباید برم جلوتر، اما میرم. اون دیوار، اون درخت و اون چیز سفیدی آه پشت اونه. سفید و طلایی و بعد فهمیدم و رفتم به طرفش، چون لباس اون بود، لباس سفید کاترین. رفتم کنار درخت. روی زمین بود. دیدمش لباس کاترین بود. صدایش باز هم بلندتر شد.
- اما فقط لباسش بود نه خودش.
النا خشکش زده بود. می خواست با او حرف بزند اما انگار فکش قفل شده بود.
- کاترین اون جا نبود. شاید شوخی بود. شاید دروغ گفته بودن آه کاترین اون جاست ولی لباسش اون جا بود. لباسش پر از خاکستر بود. بو می دادن، بوی خاکستر. حالم رو بد
می کرد. کنار آستین لباسش یک تیکه کاغذ بود. روی یه سنگ که کمی اون طرف تر بود انگشترش بود. انگشترش که نگین آبی داشت، انگشتر کاترین. انگشتر کاترین.
و بعد ناگهان استفان فریاد آشید:
- کاترین تو چی کار کردی؟
و بعد روی زمین زانو زد. بالاخره دست النا را رها کرده بود تا صورتش را با هر دو دست بپوشاند. النا او را که ضجه می زد و اشک می ریخت در آغوش کشید. شانه هایش را گرفت و سرش را به سینه اش چسباند.
- کاترین انگشترش رو در آورده بود. کاترین
رفته بود جلو آفتاب. خدا... جلو لباس آبی و بلند النا از اشک های استفان خیس شده بود. النا می خواست چیزی بگوید اما فقط مِن مِن کرد. استفان سرش را بلند کرد. ظاهراً از گذشته برگشته بود به زمان حال. صدایش را به سختی می شد شنید.
- کاغذ کنار آستین یه نامه بود. یه نامه برای من و دیمون و توش نوشته بود که چقدر کاترین خودخواه بود که هر دو تای ما رو می خواسته. توش نوشته بود که نمی تونه تحمل کنه که ما دو تا به خاطر اون به جون هم بیفتیم. نوشته بود امیدواره با رفتنش دعوای بین ما تموم بشه. این کار رو کرده تا ما با هم باشیم. من و دیمون.
- که استفان. اشک از چشمان النا سرازیر شد.
- که استفان من واقعا متاسفم. اما کاری آه کاترین کرده بود واقعاً خودخواهانه بود، حتی اگه انتخاب خودش هم بود و هیچ ربطی به تو و دیمون نداشت. استفان سرش را تکان داد. انگار که نمی توانست حقیقت جمله ای را که در ذهنش داشت تحمل کند.
- اون زندگیش را به خاطر ما داد. ما کشتیمش.
استفان سرش را از روی سینه النا برداشته بود. چشمانش هنوز می درخشیدند و هنوز هم افسرده و ترسی کودکانه را می شد در آن ها دید.
- دیمون بعد از من رسید. نامه رو برداشت و خوند. دیونه شد. هر دو تا مون شدیم. هر دو مون می گفتیم که اون یکی مقصره. نمی دونم چطوری شد که برگشتیم خونه اما وقتی
رسیدیم خونه من یه راست رفتم و شمشیرم رو برداشتم شروع کردیم به مبارزه. می خواستم اون کثافت مغرور رو برای همیشه از بین ببرم. یادم میاد که پدرم از توی خونه فریاد می کشید و ما ضرباتمون رو سریع تر کردیم تا قبل از این که پدر برسه کار رو تموم کنیم. شمشیرزنی ما مثل هم بود اما دیمون از من بزرگتر بود و قدرت بدنی بیشتری داشت. اون روز سریع تر هم شده بود. وقتی پدرم داشت فریاد زنان می دوید اون جا یادمه که بالاخره دفاع من شکست و بعد حس کردم آک شمشیرش رفت توی قلبم. النا مات و مبهوت فقط داشت به او نگاه می کرد.
- تیزی لبه شمشیر رو که به استخون های دنده ام کشیده می شد حس کردم. فرو رفتن شمشیر توی بدنم رو حس کردم که می رفت داخل و داخل تر و بعد دیگه پاهام توان سراپا نگه داشتن منو نداشتن و افتادم روی زمین. روی سنگ فرش جلوی خونه. استفان به النا نگاه آرد و داستان را خیلی ساده تمام کرد.
- و این طوری بود که مردم.
النا حس می کرد که تمام بدنش سرد و کرخت شده.
- دیمون اومد بالای سرم. خم شد سمتم. صدای فریاد پدرم از دور می اومد. توی خونه همه جیغ می زدن اما من تنها چیزی که می دیدم صورت دیمون بود. اون چشمای سیاهش که مثل شب بی ستاره بودن. می خواستم از بین ببرمش، می خواستم بهش آسیب برسونم، به خاطر کاری که با من کرده بود به خاطر تمام کارایی که با من کرده بود با من و
البته کاترین. استفان برای چند لحظه سکوت کرد و سپس انگار داشت بلند بلند فکر می کرد گفت:
- بعد شمشیرم رو بلند کردم. تمام نیروم رو جمع کردم و شمشیرم رو توی قلبش فرو کردم. طوفان تمام شده بود و النا از میان شیشه شکسته پنجره صدای حیوانات شب را می شنید. صدای جیرجیرک ها و صدای باد را که میان شاخه های درختان می پیچید. در اتاق استفان همه چیز مثل قبل بود اما:
- بعد از اون دیگه چیزی یادم نیست، تا وقتی که توی قبر به هوش اومدم... کمی از النا فاصله گرفت و چشمانش را بست. حالت چهره اش خسته و درهم بود. اما آن ترس
کودکانه را دیگر در خود نداشت.
- هم دیمون و هم من هنوز اونقدر از خون کاترین داشتیم که زنده بمونیم. توی قبر هر دومون بیدار شدیم. بهترین لباسامون رو تنمون کرده بودن و ما رو کنار هم گذاشته بودن. قبرمون یکی بود اما این قدر ضعیف شده بودیم که دیگه نمی خواستیم بهم آسیب برسونیم. زیاد نیرو نداشتیم. گیج بودیم. نمی دونستیم کجاییم. من دیمون رو صدا کردم. اما دیمون توی تاریکی از دیدم محو شد. خوشبختانه ما رو با حلقه هایی که کاترین بهمون داده بود دفن کرده بودند. انگار می دونستن این حلقه ها عزیزترین چیز زندگیمونه. وقتی سنگ روی قبر رو برداشتیم، من با خودم فکر کردم که باید برم خونه اما وقتی خدمتکارا منو دیدن جیغ زدن و دویدن برن کشیش بیارن. منم از اون جا فرار کردم برگشتم به جایی
که امنیت داشتم، یعنی توی تاریکی، از اون موقع فقط توی تاریکی بودم. جایی که بهش تعلق دارم. جایی که قلمرو منه. درست مثل برادرم دیمون رفتم و توی تاریکی محو شدم.
النا من کاترین رو کشتم. با غرور و حسادتم و برادرم دیمون رو با نفرتم کشتم. اما کاری بدتر از کشتن او هم کردم. من نفرینش کردم، خون کاترین که توی رگ هاش بود کم تر و کم تر می شد و نهایتاً از بین می رفت و کم کم تبدیل به یک انسان معمولی می شد، وقتی شمشیرم رو توی قلبش فرو کردم فرصت زندگی معمولی رو ازش گرفتم و اون رو هم تا ابد به دنیای شب و سایه ها تبعید کردم. و این نفرین ابدی من برای برادرم بود. من فرصت رستگاری رو از دیمن گرفتم.
استفان سپس خنده تلخی کرد و گفت:
- می دونی معنی کلمه سالواتوره به ایتالیایی یعنی چی؟ یعنی رستگاری. این نام خانوادگی ماست چون ریشه خانواده ما به کنت استفان اولین شهید مسیحیت بر می گرده. اولین کسی که در راه عیسی مسیح کشته شد و به رستگاری رسید. و حالامن و برادرم در جهنم زندگی می کنیم من اونو به زندگی در جهنم محکوم کردم. النا گفت:
- نه... استفان نه... برادرت خودش این بلا رو سر خودش آورد، اون بود که تو رو کشت اون بود که شمشیر کشید، اما بعدش چه بلایی سر اون اومد؟ برام تعریف آن.
- برای یه مدت پیش یه دسته از راهزنا بود که کارشون فقط غارت و تاراج مردم بود. با اونا به گوشه گوشه ی ایتالیا رفت. با اونا می جنگید و می دزدید و می کشت و خون قربانی هاش رو می مکید. من پشت دروازه های شهر یه جایی رو برای سکونت انتخاب کردم و با کشتن حیونا و خوردن خونشون خودم هم کم کم تبدیل به یه حیون شده بودم. مدت ها از دیمون خبر نداشتم تا این که یه روز صداش رو توی ذهنم شنیدم. اون از من قوی تر بود، چون از خون انسان ها تغذیه کرده بود. جنگیدن و آشتن، نیروی جسمانی دیمون رو بالا برده بود و دیگه از چیزی نمی ترسید. النا! نیروی اصلی هستی و زندگی توی خون انسانه، خون قدرت زیادی داره، خون تمام انرژی بدن رو حمل می کنه. وقتی انسانی کشته می شه این انرژی در لحظه های آخر به حداکثر مقدار خودش می رسه. چون ترس ضربان قلب رو شدیدتر می کنه و البته باید بدونی که خارج شدن روح از بدن انرژی زیادی لازم داره. مردن به این راحتی نیست النا. وقتی کسی در حال مرگه بدنش تمام انرژی اش رو استخراج میکنه و این انرژی توی خونه. دیمون چون انسان ها رو می کشت و خونشون رو می خورد نیروی فوق العاده ای به دست آورده بود.
النا پرسید:
- چه نیرویی؟
- همون طور که گفتی قدرت بدنی و سرعت عکس العمل رو بالا می بره و حواس پنج گانه حساس تر می شن. مخصوصاً شبا. این ها ساده ترین جیزهایی هستن که وقتی از خون سی نیرو می گیری به وجود میان. غیر از اینا ما... ما می تونیم نیروی ذهن دیگران رو حس کنیم. می تونیم حضورشون در جایی رو حس کنیم و حتی فکرشون رو بخونیم. می توینم آسانی رو که از لحاظ ذهنی ضعیف ترن رو مجبور کنیم کارهایی رو انجام بدن. می تونیم اونا رو به زانو در بیاریم. کسای دیگری هم هستن که این قدر خون انسان ها رو خوردن که حتی می تونن ظاهرشون رو تغییر بدن و شکل حیون یا چیزای دیگه بشن و اگه بیشتر بکشن و خون بخورن این نیروها بیشتر و قوی تر می شه. صدای دیمون رو هنوز خوب یادمه. گفته بود که شده ریس راهزنا و الان داره بر می گرده فلورانس. توی ذهنم صداش رو می شنیدم که می گفت اگه وقتی بر می گرده من اون جا باشم منو می آشه. من می دونستم که این کار رو می کنه، بنابرین از فلورانس رفتم. بعد از اون فقط یکی دو بار دیدمش. همیشه از یه روش استفاده می کنه. ظاهراً از نیروی تاریکی خوب تونسته بهره ببره. اما تاریکی توی ذات من هم هست. من فکر می کردم می تونم بر این بخش وجودم پیروز بشم. اما نیروی تاریکی خیلی زیاده. برای همین اومدم به فلس چرچ فکر می کردم اگه از
ایتالیا بیام یه جایی که خیلی از دنیای خاطرات قدیمی من دوره شاید بتونم از شر تاریکی درونم خلاص بشم. و حالا بر خلاف چیزی که فکر می کردم من این جا یه آدم رو کشتم.
النا فوراً گفت:
- نه... من باور نمی کنم استفان... داستانی که استفان تعریف کرده بود در او همزمان ترس و همدردی ایجاد کرده بود. اما النا از یک چیز مطمئن بود. این که استفان نمی توانست یک قاتل باشد.
- استفان امشب چه اتفاقی افتاد؟ تو با تانر دعوات شد؟
- یادم نمی یاد... من از قدرتم استفاده کردم متقاعدش کنم تا جشن خراب نشه و بعد رفتم. حس کردم سرم گیج میره. ضعیف شده بودم درست مثل قبل. و بعد استفان مستقیم به چشم های النا نگاه کرد.
- آخرین باری که از نیروم استفاده کردم توی قبرستون بود. نزدیک کلیسای متروک یعنی جایی که به ویکی حمله شد.
- اما تو اون کارو نکردی استفان... تو نمی تونی اون کارو آرده باشی. استفان با تلخی جواب داد:
- نمی دونم پس چه توضیح دیگه ای می تونه برای اون اتفاق وجود داشته باشه؟ و تازه اون پیرمرد زیر پل هم هست. من از خون اون خوردم. اون شب که شما دخترا فرار کردین.
من می تونم قسم بخورم که اون قدر زیاد خون نخوردم که کارش به بیمارستان بکشه. اما اون رفت توی کما و نزدیک بود بمیره. وقتی هم که به ویکی بنت حمله شد من توی
قبرستون بودم.
- نه این کارا کار تو نیست.
النا با قاطعیت صحبت می کرد.
- چه فرقی می کنه؟ اگه کار من نبوده پس کار
کی بوده؟
- دیمون.
استفان ناگهان تکان شدیدی خورد. حرف النا مثل یک شوک عصبی او را از جا پرانده بود.
- توجیه خوبیه. منم اولش فکر می کردم باید یه نفر دیگه ای هم باشه، یه نفر مثل برادرم. اما هر چی تو ذهنم گشتم کسی رو پیدا نکردم. هیچ کس دیگه ای این جا نیست.
تنها توضیح برای این حوادث اینه که من قاتل باشم.
- نه... تو چرا متوجه نیستی؟ من منظورم این نیست که یه نفر دیگه وجود داره که مثل تو و دیمون قدرتمنده و مثل شماهاست منظورم اینه که خود دیمون این جاست. توی فلس
چرچ. من این جا دیدمش. استفان با حیرت به النا نگاه می کرد. النا نفس عمیقی کشید.
- باید خودش باشه. من دو بار دیدمش. شاید هم سه بار. استفان تو داستانت رو تعریف کردی حالا بذار من بگم. و بعد النا ماجرای آن شب را در سالن ورزش تعریف کرد و اتفاقی را که در خانه بانی افتاده بود. و هم موقعی را که دیمون قصد داشته او را ببوسد. از خجالت سرخ شده بود، اما همه چیز را برای استفان تعریف کرد. برایش از آن کلاغ گفت و تمام وقایع عجیبی را که به تازگی اتفاق افتاده بود.
- استفان من فکر می کردم دیمون امشب توی جشن بوده. اون موقعی که تو رفتی یه نفر با لباس سنتی مرگ و با دامن بلندش از کنار من رد شد. شنل سیاه بلند تنش بود و
من نمی تونستم صورتش رو ببینم، اما طرز راه رفتنش برام آشنا بود. اون خودش بوده استفان. حتماً دیمون بوده.
- اما حتی اگه فرض کنیم دیمون امشب توی جشن بوده باز هم بقیه اتفاقا توجیه نمی شه. ویکی و اون پیرمرد رو می گم. من خون اون پیرمرد رو خوردم. صورت استفان در هم و بی حالت بود. انگار هیچ امید دیگری برایش نمانده باشد.
- اما مگه خودت نگفتی اون قدرها از اون پیرمرد خون نرفت که بهش آسیبی برسه. کی می دونه بعد از این که تو رفتی چه اتفاقی برای اون پیرمرد افتاده و کی اون جا بوده. خیلی ساده است. دیمون بوده که بهش حمله کرده. گوش آن، حتماً دیمون تغییر شکل داده و تمام مدت جاسوسی تو رو می کرده. آره! خودشو به شکل کلاغ در آورده و در مورد ویکی هم مگه خودت نگفتی شماها می تونین ذهن دیگران رو کنترل کنین. دیمون هم همین کار رو با تو کرده. اون نیروی ذهنی تو رو تونسته کنترل کنه.
- ذهن منو منحرف کرده که حضورش رو احساس نکنم.
صدای استفان از هیجان می لرزید.
- وقتی هم که با ذهنم صداش کردم به خاطر همین بود که جوابی نگرفتم. اون می خواسته من...
- می خواسته همین اتفاقی بیفته که الان اف%
می خواسته همین اتفاقی بیفته که الان افتاده. می خواسته که تو به خودت شک کنی. می خواسته که تو خیال کنی که قاتلی. اما استفان این حقیقت نداره. استفان حالا تو
دیگه حقه ی اون رو کشف کردی، دیگه نباید بترسی.
النا ایستاده بود و از این که توانسته بود استفان را از شک بیرون بیاورد خوشحال بود. یکی از شوم ترین شب های زندگی النا حالا به شبی شیرین برای او تبدیل شده بود.
- برای همین چیزا بود که همیشه از من فاصله می گرفتی؟ آره؟
النا دستان استفان را گرفت و ادامه داد:
- حتماً می ترسیدی که به من آسیبی برسه. اما دیگه نباید بترسی استفان. دیگه دلیلی برای ترس وجود نداره.
- وجود نداره؟ استفان تند تند نفس می آشید و دستانش را محکم مشت کرده بود. انگار که سر دو مار را در دست داشت.
- فکر می کنی دلیلی برای ترس وجود نداره؟ دیمون ممکنه به اونا حمله کرده باشه اما اون فکر منو کنترل نمی کنه. تو نمی دونی که من چه فکرایی در مورد تو کردم النا.
- استفان من می دونم که تو نمی خوای کسیبی به من برسونی.
- نه؟ می دونی چند بار شده که تو رو توی مدرسه بین بقیه دیدم و به زور جلو خودمو گرفتم که بهت دست نزنم؛ می دونی چقدر گردن سفیدت با اون رگ های آبی زیرش وسوسه ام کرده؟ چشم های استفان که به پایین گلوی النا خیره شده بود النا را یاد چشم های دیمون انداخت. قلب النا شروع کرد به تندتر تپیدن.
- بارها شده بود که با خودم فکر کردم توی همون مدرسه جلوی همه ازت به زور خون بگیرم.
- لازم نیست به زور این کارو بکنی. من تصمیم خودم رو گرفتم استفان.
صدای النا آرام بود و به صورت استفان نگاه می کرد.
- من می خوام... استفان آب دهانش را به سختی پایین داد.
- تو نمی دونی که از من چی می خوای.
- فکر می کنم بدونم. من می خوام مثل تو بشم. منظورم این نیست که تغییر کنم فقط کمی خون مبادله کنیم بدون اینکه اتفاقی بیفته. نمی شه؟ من فکر می کنم باید بشه.
النا سپس با لحنی آرام تر گفت:
- چقدر کاترین رو دوست داشتی؟ اما الان که کاترین نیست. تو می خواستی همیشه با کاترین باشی اما کاترین دیگه رفته. ولی من هستم استفان. من دوستت دارم و می خوام باهات باشم.
- تو نمی دونی چی داری می گی. استفان خیلی صاف و رسمی ایستاده بود و حالتی جدی در چهره اش بود. نگاه مضطربش را به النا دوخته بود.
- اگه ما یک بار این کار رو بکنیم دیگه چیزی نمی تونه مانع از این بشه که من تغییرت بدم یا بکشمت. لذت این کار اون قدر زیاده که هر کسی رو وادار می کنه تا تَهش بره. تو هنوز نمی دونی النا من کی هستم. و چه کارهایی ممکنه بکنم. النا ایستاده بود و در سکوت به او نگاه می کرد. سرش را گرفته بود بالا و ظاهراً با نگاه هایش بیشتر استفان را عصبانی می آرد.
- به اندازه کآفی ندیدی یا می خوای که باز هم نشونت بدم؟ نمی تونی تصور کنی که من چه بلایی می تونم سرت بیارم؟استفان به سمت شومینه خاموش رفت و از کنار
آن تکه چوبی را که کلفت تر از مچ هر دو دست النا بود برداشت. سپس آن را به راحتی از وسط نصف کرد و گفت:
- فرض آن اینا استخون های تو باشن. کنار اتاق روی زمین بالش تخت افتاده بود. استفان آن را برداشت و با ناخن هایش آن را پاره کرد و گفت:
- فرض آن این پوست تو باشه. و بعد با گام های بلند به سمت النا رفت و شانه های او را گرفت و او را به خودش نزدیک کرد. استفان خیلی تند نفس می کشید و بازدمش موهای نرم النا را تکان می داد. لب های استفان بالا رفت. صدای نفس کشیدن استفان داشت مثل روی پشت بام می شد و دندان هایش مثل قبل بیرون زده بود و تیز تر و سفیدتر از قبل به نظر می رسید. حیوان شکارچی درون او داشت دوباره بیدار می شد.
- گردن سفید تو... النا چند لحظه به صورت ترسناک استفان خیره شد و بعد چیزی در ناخوداگاه او به او گفت که دست هایش را روی صورت استفان بگذارد و... النا بی آن که بداند دارد چه کار می کند دست هایش را روی گونه های سرد استفان گذاشت و سپس صورت استفان را به خود نزدیک کرد. در چهره استفان تعجب به وضوح دیده می شد. النا
نترسیده بود و نمی خواست او را از خود براند. النا صبر کرد آن قدر که در نگاه استفان توحش جای خود را به نیاز داد. استفان سراپا نیاز بود. النا می دانست که استفان از چهره ی او بی پروایی و عشق را می خواند. لب های النا آرام از هم باز شدند. حالا هر دو نفرشان تند تند نفس می آشیدند. آهنگ قلب های شان با هم یکی شده بود و نگاه شان به چشم های یکدیگر بود. بدن استفان آرام می لرزید، درست مثل زمانی که به خاطرات کاترین فکر می کرد. انگار جسمش دیگر نمی توانست اشتیاق روحش را پنهان کند. استفان می خواست مخالف کند اما وقاری که در حرکات النا بود مانع از آن می شد. قدرت عشق النا از قدرت های فرا بشری او زیادتر بود. النا چشم هایش را بست و تنها به استفان فکر
کرد. دیگر چیزهای وحشتناکی که آن شب اتفاق افتاده بود آزارش نمی داد. استفان آن قدر محتاطانه دستش را توی موهای النا فرو برده بود که انگار هر لحظه ممکن است کل
زیبایی آن ها در دستانش بشکند. النا دهان بر دهانی گذاشته بود که چند دقیقه قبل ترسناک ترین کابوس های ممکن را برایش تعریف کرده بود.
النا تغییر حالات و رفتار استفان را حس می کرد. تسلیم شدن او را به خود حس می کرد. لرزش اندامش را، تندتر شدن تپش قلبش را و داغ شدن صورتش را حس می کرد. چیزی، هم به استفان و هم به النا، ثابت شده بود.
- تو هیچ وقت به من آسیب نمی رسونی استفان. وقار و متانت رفتار استفان را النا با بی پروایی جواب می داد و اشتیاق شدید النا را استفان با احتیاط در آغوش می گرفت. هیچ عجله ای نداشتند هیچ خشونتی در رفتارشان نبود. استفان آرام النا را نشاند. قلب النا مانند قلب بچه گنجشکی تند تند می تپید و نفس هایش به سختی از سینه پر دردش بیرون می آمد. النا چشم هایش را بست و گذاشت که سرش آزادانه به عقب برود. دیگر وقتش شده بود. النا به آرامی سر استفان را به پایین هدایت کرد. لب های استفان روی گردنش بودند. نفس گرم او را روی پوستش احساس می کرد. و بعد حس کرد که تیزی دندان های او گردنش را می خراشد. درد وحشتناک یک لحظه آمد و رفت و بعد لذتی عمیق جانشین درد اولیه شد. النا از شیرینی این احساس می لرزید. استفان قبل از آن آک بخواهد کاری بکند سرش را بالا آورد. النا به صورت او نگاه کرد، به صورتی که دیگر بدون هیچ نقابی در مقابلش بود. بین او و استفان دیگر هیچ دیواری فاصله نینداخته بود. نگاه استفان قدرت را از النا می گرفت. سرش گیج می رفت. استفان پرسید:
- به من اعتماد می کنی؟ النا سرش را به نشانه تائید تکان داد. استفان که همچنان چشم در چشم النا داشت از کار تخت چیزی برداشت. یک خنجر بود النا از دیدن آن نترسید.
استفان همان طوری که به النا نگاه می کرد خنجر را از نیامش بیرون آورد و با نوک آن گردن خودش را زخمی کرد. باریکه خون برای النا مانند شیره ی تمشک به نظر می رسید. وقتی که استفان صورت او را به گردنش نزدیک می کرد النا هیچ مقاومتی نکرد. کمی بعد، وقتی جیرجیرک ها در بیرون شروع به خواندن کردند استفان لب های النا را از روی گردن خود برداشت.
- کاش می شد همین جا می موندی النا. کاش می شد برای همیشه می موندی اما نمی شه.
- می دونم.
نگاهشان در سکوت به هم بود. حرف های زیادی با هم داشتند، دلایل زیادی برای با هم بودن داشتند.
- فردا بر می گردم. صدای النا بسیار آهسته بود. النا سپس به سمت او خم شد و گفت:
- هر اتفاقی که می خواد بیفته بیفته، من با تو می مونم. بهم بگو که حرفمو باور می کنی. استفان در حالی که با موهای النا بازی می
کرد گفت:
- آه! النا من همیشه حرفتو باور داشتم. هر اتفاقی که می خواد بیفته بیفته، ما همیشه با هم هستیم.



15
استفان به محض این که النا را به خانه اش رساند به جنگل رفت. از جاده خاکی قدیمی رفت. ابرهای مغرور و عبوس اجازه عبور نور ماه را از آسمان نمی دادند. استفان ماشینش را همان جایی پارک کرد که روز اول پارک کرده بود. استفان پیاده شد و سعی کرد به خاطر بیاورد که کلاغ را دقیقاً کجا دیده. استعدادش در شکار و یافتن چیزها را به کار گرفت. به شاخ و برگ ها دقت کرد. به مسیر قدم ها، به اثار بر جای مانده روی درخت ها. تا بالاخره رسید به آن قسمت از جنگل که درختان بلوط قدیمی بودند. این جا زیر برگ های زرد شده درخت بلوط هنوز قسمتی از استخوان های خرگوش مرده را می شد دید. استفان نفس عمیقی کشید و تمرکز کرد. نیرویش را جمع کرد و با ذهنش به جستوجو پرداخت. برای اولین بار از وقتی به فلس چرچ آمده بود بالاخره جوابی دریافت کرد. نیروی ذهنی اش را تشخیص داده بود، اما آن قدر ضعیف و لرزان که نمی توانست محل دقیق آن را مشخص کند.
استفان آهی کشید و به اطراف نگاه کرد و بعد ناگهان خشکش زد. وقتی سرش را برگرداند دید که دیمون دست به سینه، درست مقابلش ایستاده. انگار ساعت ها زیر درخت بلوط بزرگ ایستاده بود و انتظار استفان را می کشید. استفان گفت:
- خب... پس حقیقت داره... تو این جایی... خیلی وقته که ندیدمت.
- نه برادر من تمام این سال ها دور و برت
بودم، اما تو من رو نمی دیدی. کت چرم مشکی رنگی بر تن داشت و به عادت معمول خودش داشت با دکمه ی جدید سر آستینش بازی می کرد.
- قدرت های تو خیلی ضعیف تر از اونی هستن که بتونی حضور من رو تشخیص بدی.
استفان آرام اما با لحنی تهدید آمیز گفت:
- مراقب باش دیمون. امشب خیلی مراقب باش.
من امشب توی حالتی نیستم که بخوام تحمل کنم یاخودمو کنترل کنم.
- آهان فکر کن سَنت استفان ما بخواد مبارزه کنه. می بینم که امشب خیلی عصبی هستی. حتماً به خاطر این که توی قلمروت نفوذ کردم. می دونی استفان من این کارو کردم، چون می خواستم بهت نزدیک بشم. فقط همین.
آدم باید به برادرش نزدیک باشه.
- تو امشب آدم کشتی، تو سعی کردی طوری
وانمود کی که کار من بوده. میخواستی کاری کنی خودمم باور کنم کار من بوده.
- مطمئنی که باور نکرده بودی؟ مطمئنی که کار خودت نبوده؟ تو از اون واقعه چی یادته؟ شاید ما با هم اون رو کشته باشیم. تو هم مراقب خودت باش چون من امشب تو حالتی نیستم که بخوام تحمل کنم یا خودم رو کنترل کنم. می دونی آخه من امشب با یه معلم تاریخ لاغر مُ ردنی بودم اما تو با یه دختر خوشگل بودی.
استفان هر لحظه عصبانی تر می شد.
- دیگه دور و بر النا پیدات نشه.
استفان طوری سر دیمون فریاد کشید که دیمون مجبور شد کمی عقب تر برود.
- دیگه دور و بر اون نمی ری دیمون. من میدونم که حواست به اونه. می دونم که مراقبش هستی. می دونم که دنبالشی، اما دیگه نه. دیگه اجازه نمی دم. اگه یه بار دیگه بهش نزدیک بشی پشیمون می شی.
- که استفان تو همیشه خودخواه بودی. همیشه همه چیز رو فقط واسه خودت تنهایی می خواستی؛ نمی خوای چیزی رو با من تقسیم کنی مگه نه؟
دیمون لبخند مکارانه ای به استفان زد و گفت:
- اما خوش بختانه النا خودش خیلی دست و دل بازتر از توئه. ما توی همون اولین دیدار مون هر چی لازم بود رو به هم دادیم و از هم گرفتیم.
- این دورغه.
- نه، نه برادر عزیز من. من در مورد چیز به این مهمی که دروغ نمی گم. خب باید بدونی آک بانوی زیبای جنابعالی در اولین دیدارمون تقریباً خودش رو انداخته بود توی بغلم. فکر می کنم از پسرایی که تیپ مشکی می زنن خوشش میاد. استفان به او نگاه می کرد و سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند. دیمون ادامه داد:
- تو در مورد النا اشتباه فکر می آنی. تو فکر می کنی اون دختر خوب و سر به راهی باید باشه. درست مثل کاترین. اما النا این طوری نیست. اون اصلاً از این مدل دخترایی نیست که تو بپسندی برادر کوچیک و معصوم من. النا تو دلش خیلی شیطون تر از اونیه که تو خیال می کنی. تو نمی دونی چطور باید با این جور دخترا کنار اومد.
- حتماً می خوای بگی تو میدونی.
دیمون دست به سینه بود دست هایش را انداخت و گفت:
- که بله برادر کوچک و معصوم من.
استفان می خواست همان جا به دیمون حمله کند. آن لبخند مغرورانه اش را له کند و گلوی دیمون را جر بدهد. اما بعد سعی کرد خودش را کنترل کند. با صدایی که از خشم می لرزید
گفت:
- در مورد یه چیز حق با توئه دیمون. النا قدرت زیادی داره. این قدر قدرت داره که در برابر تو از خودش دفاع کنه و حالا که می دونه تو واقعاً چی هستی حتماً تو رو از خودش می رونه. تنها احساس النا نسبت به تو فقط نفرته. دیمون یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت: - النا می دونه؟ بهتره زیاد مطمئن نباشی که النا چی می دونه و چی نمی دونه. شاید یه
روز بفهمی که از تاریکی واقعی بیشتر از نور خوشش می یاد. من حداقل در مورد خودم هیچ چیزی رو از کسی پنهان نکردم. من هر وقت احتیاج داشته باشم کارم رو می کنم
اما در مورد تو برادر من خیلی نگرانم. تو خیلی ضعیف و رنگ پریده به نظر می یای. به نظر میاد که النا شیره وجودت رو کشیده مگه نه؟
تمام وجود استفان از او می « بکُشش... بکُشش » بکُشش، گردنش رو » . خواست که دیمون را بکُشد بشکن. چنگ بنداز و رگ های گردنش رو پاره اما استفان می دانست که دیمون امشب خون «. آن زیادی خورده. هاله ی تاریک قدرت دیمون از همیشه قوی تر و غیر قابل نفوذ تر به نظر می رسید.
دیمون با لذت گفت:
- آره من امشب خیلی خوردم. انگار می توانست فکرهای استفان را بخواند. با زبانش دور دهانش را پاک کرد.
- خیلی کوچک و لاغر بود اما نمی دونم چرا
این قدر نیرو توی خونش داشت. البته به خوشگلی النا نبود و مثل النا هم بوی عطر نمی داد؛ اما من همیشه از چشیدن خون های تازه استقبال می کنم. خوشحالم که می بینم
توی رگ های تو هم خون تازه جریان داره. دیمون نفس عمیقی کشید و کمی عقب تر رفت و به اطراف نگاه کرد. استفان هنوز هم در وجود برادرش وقاری را می دید که ریشه در طبقه ی اجتماعی خانواده ی آنها داشت.
دیمون گفت:
- دلم می خواد یه کاری بکنم. و بعد به سمت نهالی که چند قدم آن طرف تر بود رفت و دستش را به طرف آن دراز کرد و بدون آن که واقعاً دستش با آن تماسی داشته باشد، تنه آن را گرفت. استفان انقباض ماهیچه های دست دیمون را دید و بعد دیمون دستش را بالا آورد. درخت از ریشه بیرون آمد. استفان بوی خاک مرطوبی که ریشه را در بر گرفته بود حس می کرد. دیمون سپس درخت را گرفت و به کناری انداخت.
- دلم می خواد یه کار دیگه هم بکنم. و بعد ناگهان دیمون غیب شد. استفان به اطراف نگاه کرد اما اثری از او نبود.
- این بالا رو نگاه آن برادر.
صدا از بالای سر استفان می آمد. دیمون بین و شاخ و برگ های درخت بلوط بزرگ نشسته بود. صدای خش خشی آمد و بعد دوباره دیمون غیبش زد.
- من دوباره اینجام برادر.
دیمون پشت سر استفان بود و داشت با انگشت به شانه او می زد. اما استفان که برگشت کسی را پشت سرش ندید.
- این جا رو نگاه آن برادر. استفان دوباره به سمت صدا چرخید.
- نه این طرف.
استفان فوراً به آن سمت برگشت و سعی کرد که دیمون را بگیرد اما دستانش تنها هوا را چنگ زد.
- این جا استفان.
این بار صدا از داخل سر خود استفان می آمد. استفان نیروی زیادی را صرف کرد تا آن صدا را از ذهنش بیرون کند و بعد ناگهان دید که دیمون دوباره برگشته سر جای اولش زیر درخت
بلوط. اما این بار دیگر هیچ شیطنتی در نگاه او نبود. دیمون با چشم های سیاه و بی احساس به او خیره شده و لب هایش روی هم بود. - دیگه چه دلیلی می خوای استفان؟ من خیلی از تو قدرتمند ترم. همون قدر که تو از این آدم های مسخره قدرتمند تری. من از تو سریع ترم و قدرت هایی دارم که تو حتی نمی تونی فکرشو بکنی. قدرت های قدیمی استفان. و می دونی که من جرات استفاده کردن از این نیروها و قدرت ها رو هم دارم. اگه با من بجنگی من این نیروها رو علیه تو به کار می برم.
- برای همین اومدی این جا؟ اومدی که منو شکنجه بدی؟
- من خیلی با تو مهربون بودم برادر. خیلی وقتا می تونستم بکشمت اما گذاشتم زنده بمونی. این دفعه دیگه فرق می کنه. دیمون چند قدم جلوتر آمد. لب هایش این بار موقع حرف زدن تکان می خوردند:
- بهت هشدار می دم استفان جلوی من نایست.
با من مخالفت نکن. مهم نیست که من برای چی اومدم این جا. اما الان النا رو می خوام و اگر سعی کنی جلوی منو بگیری تو رو می کشم.
استفان گفت:
- می تونی سعی خودتو بکنی.
دیگر نمی توانست خشم را درون خود کنترل کند. می دانست که آتش خشم او تاریکی وجود دیمون را تهدید می کند.
- فکر می کنی من نمی تونم؟ تو هیچ وقت هیچی نمی فهمی. استفان ناگهان احساس کرد چیزی او را گرفته. انگار دست های دیمون گلویش را فشار می داد. استفان سعی داشت از شر نیرویی که گردنش را می فشرد خلاص شود اما دست های دیمون مانند فولاد محکم بودند. استفان خودش را تکان داد و سعی کرد مشتش را به کرواره ی دیمون برساند. فایده ای نداشت. نیروی دیمون کاملاً قدرت حرکت را از او گرفته بود. مثل پرنده ای وچک بود که در چنگال گربه ای گرفتار شده باشد. استفان بدنش را شل کرد و بعد ناگهان تمام نیرویش را جمع کرد و سعی کرد خودش را از زیر فشار دست های دیمون خارج کند، اما تمام تلاشش بیهوده بود.
- تو همیشه سرسختی می کنی. همیشه لجبازی می کنی. شاید این بار بالاخره منو باور کنی! استفان به صورت دیمون نگاه کرد. مثل پنجره ای مه گرفته سفید بود. چشمان دیمون به او دوخته شده بود. استفان دید که دست های دیمون از پشت سر موهایش را کشید سر استفان عقب رفت و گردنش مقابل دیمون قرار گرفت. استفان تقلا می کرد خودش را نجات دهد.
- برادر نه!
و بعد تیزی دندان های دیمون را روی گردنش احساس کرد. در وجودش ترس و ناامیدی در هم کمیخته بود. برای اولین بار این شکارچی خود شکار شده بود. نمی توانست جلوی دیمون را بگیرد. خون داشت از بدنش خارج می شد. استفان تقلا می کرد با ته مانده ی نیرویش جلوی خون را بگیرد. اما نمی توانست. این کارش فقط درد را بیشتر می کرد. انگار نه جسمش، بلکه روحش بود آه زخمی شده بود و از آن بود آه خون می رفت. درد در وجودش مثل زبانه های آتش بالا می آمد تا به زخمی رسید آه دیمون از طریق آن داشت عصاره ی وجودش را می مکید. درد در آرواره هایش بود، در گونه هایش بود، در سینه اش بود و در شانه هایش. احساس سرگیجه می آرد و می دید آه آم آم دارد بی هوش می شود. و بعد به یک باره دست های دیمون او را رها آردند و او روی زمین افتاد، بر روی بستری از برگ های خشک و مُرده ی درخت بلوط. سعی آرد نفس بکشد. دست ها و زانوانش انگار آه قفل شده بودند. به سختی و با درد فراوان می توانست آن ها را تکان بدهد.
- می بینی برادر آوچولو؟ من از تو قوی ترم.
می تونم تو رو بگیرم. می تونم خونت رو ازت بگیرم. می تونم زندگیت رو هم اگه بخوام بگیرم. بذار النا مال من باشه در غیر این صورت می آُشمت.
استفان به بالا نگاه کرد. دیمون بالای سرش ایستاه بود. سر و سینه اش را جلو داده بود و پاهایش را از هم باز کرده بود. مثل شکارچی پایش را گذاشته بود روی گردن برادرش. در
چشمان سیاهش برق پیروزی می درخشید و خون استفان روی لب هایش بود. نفرت در دل استفان جوشید. آن قدر شدید که قبلاً اصلاً ندیده بود. انگار که نفرت سابقش از دیمون قطره ای بود در مقایسه با این اقیانوس. نفرتی که در طی قرن ها بارها شده بود ه از کاری که با برادرش کرده بود احساس پریشانی کند و ازکشتن او ناراحت باشد. بارها با تمام وجود خواسته بود که کاش می توانست گذشته را تغییر بدهد اما الان و در این لحظه تنها می خواست که دوباره آن را تکرار آند.
- النا مال تو نیست.
نیرویش را جمع کرد و از روی زمین بلند شد.
- هیچ وقت هم نمی شه.
استفان ایستاد و بعد سعی کرد راه برود. سعی کرد گام هایش لرزان نباشد و سعی کرد دیمون نفهمد که چقدر ایستادن و راه رفتن برایش سخت است. تمام وجودش درد می کرد. احساس حقارت حتی از درد هم بیشتر بود. خس و خاشاک به لباسش چسبیده بود، اما آن ها را از خودش نتکاند. ذره ذره انرژی اش را احتیاج داشت. در هر قدمی که جلو می رفت اراده اش مستحکم تر و ضعفش کم تر می شد. 
- تو هیچ وقت نمی فهمی برادر.
استفان نه به او نگاه کرد و نه جوابی داد. تنها دندان هایش را به هم می فشرد و جلو می رفت. یک قدم دیگر، یک قدم دیگر. دلش می خواست فقط یک لحظه روی زمین بنشیند و
استراحت کند اما... یک قدم دیگر، یگ قدم دیگر. ماشین نباید زیاد دور باشد. صدای خشک برگ ها را زیر پایش می شنید و بعد شنید که صدای خش خش از پشت سرش
هم می آید.
سعی کرد برگردد و به پشت سرش نگاه کند اما توان چرخیدن نداشت و بعد احساس کرد تاریکی تمام وجودش را فرا گرفته و جسم و روحش را تسخیر کرده. احساس کرد دارد می افتد. و بعد برای همیشه در تاریکی مطلق فرو رفت. از آن جا به بعد خوشبختانه چیز دیگری احساس نکرد.



15
استفان به محض این که النا را به خانه اش رساند به جنگل رفت. از جاده خاکی قدیمی رفت. ابرهای مغرور و عبوس اجازه عبور نور ماه را از آسمان نمی دادند. استفان ماشینش را همان جایی پارک کرد که روز اول پارک کرده بود. استفان پیاده شد و سعی کرد به خاطر بیاورد که کلاغ را دقیقاً کجا دیده. استعدادش در شکار و یافتن چیزها را به کار گرفت. به شاخ و برگ ها دقت کرد. به مسیر قدم ها، به اثار بر جای مانده روی درخت ها. تا بالاخره رسید به آن قسمت از جنگل که درختان بلوط قدیمی بودند. این جا زیر برگ های زرد شده درخت بلوط هنوز قسمتی از استخوان های خرگوش مرده را می شد دید.
استفان نفس عمیقی کشید و تمرکز کرد. نیرویش را جمع کرد و با ذهنش به جستوجو پرداخت. برای اولین بار از وقتی به فلس چرچ آمده بود بالاخره جوابی دریافت کرد. نیروی ذهنی اش را تشخیص داده بود، اما آن قدر ضعیف و لرزان که نمی توانست محل دقیق آن را مشخص کند. استفان آهی کشید و به اطراف نگاه کرد و بعد ناگهان خشکش زد. وقتی سرش را برگرداند دید که دیمون دست به سینه، درست مقابلش ایستاده. انگار ساعت ها زیر درخت بلوط بزرگ ایستاده بود و انتظار استفان را می آشید. استفان
گفت:
- خب... پس حقیقت داره... تو این جایی...
خیلی وقته آه ندیدمت.
- نه برادر من تمام این سال ها دور و برت
بودم، اما تو من رو نمی دیدی. کت چرم مشکی رنگی بر تن داشت و به عادت معمول خودش داشت با دکمه ی جدید سر آستینش بازی می کرد.
- قدرت های تو خیلی ضعیف تر از اونی هستن که بتونی حضور من رو تشخیص بدی. استفان آرام اما با لحنی تهدید آمیز گفت:
- مراقب باش دیمون. امشب خیلی مراقب باش. من امشب توی حالتی نیستم که بخوام تحمل کنم یاخودمو کنترل کنم.
- آهان فکر آن سَنت استفان ما بخواد مبارزه کنه. می بینم که امشب خیلی عصبی هستی. حتماً به خاطر این که توی قلمروت نفوذ کردم. می دونی استفان من این کارو کردم، چون می خواستم بهت نزدیک بشم. فقط همین. آدم باید به برادرش نزدیک باشه.
- تو امشب آدم کشتی، تو سعی کردی طوری
وانمود کنی که کار من بوده. می خواستی کاری کنی خودمم باور کنم کار من بوده.
- مطمئنی که باور نکرده بودی؟ مطمئنی که
کار خودت نبوده؟ تو از اون واقعه چی یادته؟ شاید ما با هم اون رو کشته باشیم. تو هم مراقب خودت باش چون من امشب تو حالتی نیستم که بخوام تحمل کنم یا خودم
رو کنترل کنم. می دونی آخه من امشب با یه معلم تاریخ لاغر مُردنی بودم اما تو با یه دختر خوشگل بودی.
استفان هر لحظه عصبانی تر می شد.
- دیگه دور و بر النا پیدات نشه.
استفان طوری سر دیمون فریاد کشید که دیمون مجبور شد کمی عقب تر برود.
- دیگه دور و بر اون نمی ری دیمون. من می دونم که حواست به اونه. می دونم که مراقبش هستی. می دونم که دنبالشی، اما دیگه نه. دیگه اجازه نمی دم. اگه یه بار
دیگه بهش نزدیک بشی پشیمون می شی.
- آه استفان تو همیشه خودخواه بودی. همیشه
همه چیز رو فقط واسه خودت تنهایی می خواستی؛ نمی خوای چیزی رو با من تقسیم آنی مگه نه؟
دیمون لبخند مکارانه ای به استفان زد و گفت:
- اما خوش بختانه النا خودش خیلی دست و دل بازتر از توئه. ما توی همون اولین دیدار مون هر چی لازم بود رو به هم دادیم و از هم گرفتیم.
- این دورغه.
- نه، نه برادر عزیز من. من در مورد چیز به این مهمی که دروغ نمی گم. خب باید بدونی که بانوی زیبای جنابعالی در اولین دیدارمون تقریباً خودش رو انداخته بود توی بغلم. فکر می کنم از پسرایی که تیپ مشکی می زنن خوشش میاد. استفان به او نگاه می کرد و سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند. دیمون ادامه داد:
- تو در مورد النا اشتباه فکر می کنی. تو فکر می کنی اون دختر خوب و سر به راهی باید باشه. درست مثل کاترین. اما النا این طوری نیست. اون اصلاً از این مدل دخترایی نیست که تو بپسندی برادر کوچیک و معصوم من. النا تو دلش خیلی شیطون تر از اونیه که تو خیال می کنی. تو نمی دونی چطور باید با این جور دخترا کنار اومد.
- حتماً می خوای بگی تو میدونی.
دیمون دست به سینه بود دست هایش را انداخت و گفت:
- آه بله برادر کوچک و معصوم من.
استفان می خواست همان جا به دیمون حمله کند. کن لبخند مغرورانه اش را له آند و گلوی دیمون را جر بدهد. اما بعد سعی کرد خودش را کترل کند. با صدایی که از خشم می لرزید
گفت:
- در مورد یه چیز حق با توئه دیمون. النا قدرت زیادی داره. این قدر قدرت داره که در برابر تو از خودش دفاع کنه و حالا که می دونه تو واقعاً چی هستی حتماً تو رو از خودش می رونه. تنها احساس النا نسبت به تو فقط نفرته. دیمون یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت:
- النا می دونه؟ بهتره زیاد مطمئن نباشی که النا چی می دونه و چی نمی دونه. شاید یه روز بفهمی که از تاریکی واقعی بیشتر از نور خوشش می یاد. من حداقل در مورد خودم هیچ چیزی رو از کسی پنهان نکردم. من هر وقت احتیاج داشته باشم کارم رو می کنم اما در مورد تو برادر من خیلی نگرانم. تو خیلی ضعیف و رنگ پریده به نظر می یای. به نظر میاد النا شیره وجودت رو کشیده مگه نه؟ تمام وجود استفان از او میخواست « بکُشش... بکُشش » بکُشش، گردنش رو » . آه دیمون را بکُشد بشکن. چنگ بنداز و رگ های گردنش رو پاره اما استفان می دانست که دیمون امشب خون «. زیادی خورده. هاله ی تاریک قدرت دیمون از همیشه قوی تر و غیر قابل نفوذ تر به نظر می
رسید. دیمون با لذت گفت:
- آره من امشب خیلی خوردم. انگار می توانست فکرهای استفان را بخواند. با زبانش دور دهانش را پاک کرد.
- خیلی کوچک و لاغر بود اما نمی دونم چرا این قدر نیرو توی خونش داشت. البته به خوشگلی النا نبود و مثل النا هم بوی عطر نمی داد؛ اما من همیشه از چشیدن خون های تازه استقبال می کنم. خوشحالم که می بینم توی رگ های تو هم خون تازه جریان داره. دیمون نفس عمیقی کشید و کمی عقب تر رفت و به اطراف نگاه کرد. استفان هنوز هم در وجود برادرش وقاری را می دید که ریشه در طبقه ی اجتماعی خانواده ی آنها داشت. دیمون گفت:
- دلم می خواد یه کاری بکنم. و بعد به سمت نهالی که چند قدم آن طرف تر بود رفت و دستش را به طرف آن دراز کرد و بدون آن که واقعاً دستش با آن تماسی داشته باشد، تنه آن را گرفت. استفان انقباض ماهیچه های دست دیمون را دید و بعد دیمون دستش را بالا آورد. درخت از ریشه بیرون آمد. استفان بوی خاک مرطوبی که ریشه را در بر گرفته بود حس می کرد. دیمون سپس درخت را گرفت و به کناری انداخت.
- دلم می خواد یه کار دیگه هم بکنم. و بعد ناگهان دیمون غیب شد. استفان به اطراف نگاه کرد اما اثری از او نبود. 
- این بالا رو نگاه کن برادر.
صدا از بالای سر استفان می آمد. دیمون بین و شاخ و برگ های درخت بلوط بزرگ نشسته بود. صدای خش خشی آمد و بعد دوباره دیمون غیبش زد.
- من دوباره اینجام برادر.
دیمون پشت سر استفان بود و داشت با انگشت به شانه او می زد. اما استفان که برگشت کسی را پشت سرش ندید.
- این جا رو نگاه آن برادر. استفان دوباره به سمت صدا چرخید.
- نه این طرف.
استفان فوراً به آن سمت برگشت و سعی کرد که دیمون را بگیرد اما دستانش تنها هوا را چنگ زد.
- این جا استفان. این بار صدا از داخل سر خود استفان می آمد. استفان نیروی زیادی را صرف کرد تا آن صدا را از ذهنش بیرون کند و بعد ناگهان دید که دیمون دوباره برگشته سر جای اولش زیر درخت
بلوط. اما این بار دیگر هیچ شیطنتی در نگاه او نبود. دیمون با چشم های سیاه و بی احساس به او خیره شده و لب هایش روی هم بود. - دیگه چه دلیلی می خوای استفان؟ من خیلی از تو قدرتمند ترم. همون قدر که تو از این آدم های مسخره قدرتمند تری. من از تو سریع ترم و قدرت هایی دارم که تو حتی نمی تونی فکرشو بکنی. قدرت های قدیمی استفان. و می دونی که من جرات استفاده کردن از این نیروها و قدرت ها رو هم دارم. اگه با من بجنگی من این نیروها رو علیه تو به کار می برم.
- برای همین اومدی این جا؟ اومدی که منو
شکنجه بدی؟
- من خیلی با تو مهربون بودم برادر. خیلی وقتا می تونستم بکشمت اما گذاشتم زنده بمونی. این دفعه دیگه فرق می کنه. دیمون چند قدم جلوتر آمد. لب هایش این بار موقع حرف زدن تکان می خوردند:
- بهت هشدار می دم استفان جلوی من نایست.با من مخالفت نکن. مهم نیست که من برای چی اومدم این جا. اما الان النا رو می خوام و اگر سعی کنی جلوی منو بگیری تو رو
می کشم. استفان گفت:
- می تونی سعی خودتو بکنی. دیگر نمی توانست خشم را درون خود کنترل کند. می دانست که آتش خشم او تاریکی وجود دیمون را تهدید می کند.
- فکر می کنی من نمی تونم؟ تو هیچ وقت هیچی نمی فهمی. استفان ناگهان احساس کرد چیزی او را گرفته. انگار دست های دیمون گلویش را فشار می داد. استفان سعی داشت از شر نیرویی که گردنش را می فشرد خلاص شود اما دست های دیمون مانند فولاد محکم بودند. استفان خودش را تکان داد و سعی کرد مشتش را به آرواره ی دیمون برساند. فایده ای نداشت. نیروی دیمون کاملاً قدرت حرکت را از او گرفته بود. مثل پرنده ای کوچک بود که در چنگال گربه ای گرفتار شده باشد. استفان بدنش را شل کرد و بعد ناگهان تمام نیرویش را جمع کرد و سعی کرد خودش را از زیر فشار دست های دیمون خارج کند، اما تمام تلاشش بیهوده بود.
- تو همیشه سرسختی می کنی. همیشه لجبازی می کنی. شاید این بار بالاخره منو باور کنی! استفان به صورت دیمون نگاه کرد. مثل پنجره ای مه گرفته سفید بود. چشمان دیمون به او دوخته شده بود. استفان دید که دست های دیمون از پشت سر موهایش را کشید سر استفان عقب رفت و گردنش مقابل دیمون قرار گرفت. استفان تقلا می کرد خودش را نجات دهد.
- برادر نه!
و بعد تیزی دندان های دیمون را روی گردنش احساس کرد. در وجودش ترس و ناامیدی در هم آمیخته بود. برای اولین بار این شکارچی خود شکار شده بود. نمی توانست جلوی
دیمون را بگیرد. خون داشت از بدنش خارج می شد. استفان تقلا می کرد با ته مانده ی نیرویش جلوی خون را بگیرد. اما نمی توانست. این کارش فقط درد را بیشتر می کرد. انگار نه جسمش، بلکه روحش بود که زخمی شده بود و از آن بود که خون می رفت. درد در وجودش مثل زبانه های آتش بالا می آمد تا به زخمی رسید که دیمون از طریق آن داشت عصاره ی وجودش را می مکید. درد در آرواره هایش بود، در گونه هایش بود، در سینه اش بود و در شانه هایش. احساس سرگیجه می کرد و می دید که کم کم دارد بی هوش می شود.
و بعد به یک باره دست های دیمون او را رها کردند و او روی زمین افتاد، بر روی بستری از برگ های خشک و مُرده ی درخت بلوط. سعی کرد نفس بکشد. دست ها و زانوانش انگار که قفل شده بودند. به سختی و با درد فراوان می توانست آن ها را تکان بدهد.
- می بینی برادر کوچولو؟ من از تو قوی ترم. می تونم تو رو بگیرم. می تونم خونت رو ازت بگیرم. می تونم زندگیت رو هم اگه بخوام بگیرم. بذار النا مال من باشه در غیر این صورت می کشمت. استفان به بالا نگاه کرد. دیمون بالای سرش ایستاه بود. سر و سینه اش را جلو داده بود و پاهایش را از هم باز کرده بود. مثل شکارچی پایش را گذاشته بود روی گردن برادرش. در چشمان سیاهش برق پیروزی می درخشید و خون استفان روی لب هایش بود. نفرت در دل استفان جوشید. آن قدر شدید که قبلاً اصلاً ندیده بود. انگار که نفرت سابقش از دیمون قطره ای بود در مقایسه با این اقیانوس. نفرتی که در طی قرن ها بارها شده بود که از کاری که با برادرش کرده بود احساس پریشانی کند و از کشتن او ناراحت باشد. بارها با تمام وجود خواسته بود که کاش می توانست گذشته را تغییر بدهد اما الان و در این لحظه تنها می خواست که دوباره آن را تکرار کند.
- النا مال تو نیست.
نیرویش را جمع کرد و از روی زمین بلند شد.
- هیچ وقت هم نمی شه. استفان ایستاد و بعد سعی کرد راه برود. سعی کرد گام هایش لرزان نباشد و سعی کرد دیمون نفهمد که چقدر ایستادن و راه رفتن برایش سخت است. تمام وجودش درد می آرد. احساس حقارت حتی از درد هم بیشتر بود. خس و خاشاک به لباسش چسبیده بود، اما آن ها را از خودش نتکاند. ذره ذره انرژی اش را احتیاج داشت. در هر قدمی که جلو می رفت اراده اش مستحکم تر و ضعفش کم تر می شد.
- تو هیچ وقت نمی فهمی برادر. استفان نه به او نگاه کرد و نه جوابی داد. تنها دندان هایش را به هم می فشرد و جلو می رفت. یک قدم دیگر، یک قدم دیگر. دلش می خواست فقط یک لحظه روی زمین بنشیند و استراحت کند اما... یک قدم دیگر، یگ قدم دیگر. ماشین نباید زیاد دور باشد. صدای خشک برگ ها را زیر پایش می شنید و بعد شنید که صدای خش خش از پشت سرش هم می آید. سعی کرد برگردد و به پشت سرش نگاه کند اما توان چرخیدن نداشت و بعد احساس کرد تاریکی تمام وجودش را فرا گرفته و جسم و روحش را تسخیر کرده. احساس کرد دارد می افتد. و بعدبرای همیشه در تاریکی مطلق فرو رفت. از آن جا به بعد خوشبختانه چیز دیگری احساس نکرد.
16
النا با سرعت آماده شد و به سمت دبیرستان رابرت ای.لی راه افتاد. انگار سال ها بود آن جا را ندیده است. شب قبل را مثل خاطره ها کمی به سختی به یاد می آورد، اما می دانست که امروز نتیجه ی آن را در صورت تک تک بچه ها می تواند ببیند. شب قبل مجبور شده بود که با عمه جودیت رو به رو شود. عمه جودیت ماجرای جنایت را از همسایه ها شنیده بود و خیلی دلش شور می زد. بیشتر به خاطر این که نمی دانست النا آجاست یا کجا بوده. وقتی ساعت دو نیمه شب النا به خانه برگشت عمه جودیت واقعاً نگران و عصبانی بود. النا نمی توانست قضیه را توضیح دهد. فقط توانست بگوید با استفان بوده و می داند که استفان متهم است. النا گفت که در بی گناهی استفان شک ندارد. بقیه اتفاقاتی را که در آن شب افتاده بود نباید به کسی می گفت. حتی اگر عمه جودیت حرف هایش را باور می کرد هیچ وقت دلیل این کار النا را نمی فهمید. النا شب دیر خوایبده بود و برای همین صبح خیلی دیر بیدار شده بود. توی خیابان هیچ تاکسی و اتوبوسی نبود. تند تند شروع کرد به راه رفتن. آسمان خاکستری بود و باد داشت شروع می شد واقعا دلش می خواست استفان را ببیند. تمام شب کابوس های وحشتناکی در مورد او دیده بود. یکی از خواب هایش اتفاقاً واقعی بود. توی خواب دیده بود که استفان با صورت رنگ پریده
و جدی اش کتابی را در دست گرفته بود و با عصبانیت مقابل النا ایستاده بود. استفان سپس گفت:
- النا چطور تونستی این کار رو بکنی چطور؟ و بعد کتاب را انداخته بود جلوی پای او و رفته بود. النا صدایش زده بود و التماس کرده بود که نرود اما استفان در تاریکی ناپدید شده بود. وقتی النا به جلوی پایش نگاه کرده بود دیده بود که کتابی که آن جا افتاده در واقع دفترچه ی خاطرات گم شده اش است. وقتی یاد دفترچه ی خاطرات گم شده اش می افتاد خشم تمام وجودش را فرا می گرفت، اما معنای آن چه می توانست باشد؟ چه چیزی توی دفترچه ی خاطرات بود که باعث شده بود استفان آن قدر عصبانی بشود؟
النا نمی دانست. فقط می دانست که باید استفان را ببیند و با او حرف بزند. صدایش را بشنود و بغلش کند. دور شدن از او مثل دور شدن از جسم و جان خودش بود. به سرعت از پله ها بالا دوید و از راهروهای خالی عبور کرد. به سمت کلاس زبان های خارجی رفت، چون می دانست که استفان آن ساعت کلاس لاتین دارد. اگر فقط یک لحظه هم او را می دید
می دانست که حالش بهتر می شود. اما استفان سر کلاس نبود. النا از پنجره کوچک روی در کلاس داخل را نگاه کرد و دید صندلی استفان خالی است. ولی مت توی کلاس بود. حالت چهره ی مت النا را بیشتر از قبل ترساند. مت زل زده بود به جای خالی استفان و در نگاهش ترس و اضطراب شدیدی موج می زد. النا از جلو در کنار رفت. برگشت و مثل یک
ربات از پله ها بالا رفت و به سمت آلاس مثلثات راه افتاد. وقتی در را باز کرد تمام سرها به سمت او برگشت! النا خودش را به صندلی خالی کنار مردیت رساند و نشست.
خانم هالپرن چند ثانیه درس را متوقف کرد و به او نگاه کرد و سپس درسش را ادامه داد. وقتی معلم به سمت تخته برگشت النا به مردیت نگاه کرد. مردیت دست دراز کرد و دست او را فشرد.
- حالت خوبه؟
- نمی دونم.
به نظرش همه چیز احمقانه می آمد. به نظرش می رسید هوای اطراف دارد خفه اش می کند. سینه اش سنگین شده بود. انگشتان مردیت خشک و داغ بودند.
- مردیت تو می دونی چه اتفاقی برای استفان افتاده؟ چشمان مردیت ناگهان از تعجب گشاد شدند و النا احساس کرد که سنگینی سینه اش دارد بیشتر می شود. انگار در اعماق آب ها بود که این قدر به سینه اش فشار می آمد. مردیت گفت:
- مگه تو نمی دونی؟ النا به سختی توانست بگوید:
- نکنه دستگیرش کردن؟
- بدتر از اونه النا. استفان غیبش زده. پلیس رفته مهمون خونه اما استفان اون جا نبوده، بعد اومدن این جا توی مدرسه اما امروز مدرسه نیومده. ماشینش رو می گن کنار جنگل توی جاده خاآی قدیمی پیدا
کردن. می گن از شهر فرار کرده، چون گناهکار بوده فرار کرده.
- نه این درست نیست.
چند نفر به سمت او برگشتند و نگاه کردند، ولی او اهمیتی نمی داد.
- استفان بی گناهه.
- من می دونم اما اگه بی گناهه چرا فرار کرده؟
- نه! استفان فرار نکرده، هیچ وقت هم فرار نمی کنه.
چیزی درون النا بود که می سوخت. آتشی از خشم که کم کم داشت با ترس نیز همراه می شد.
- حتما مجبور شده. هیچ وقت با اراده خودش شهر رو ترک نمی کنه.
- منظورت اینه که کسی مجبورش کرده؟ اما کی؟ تایلر که جراتشو نداره...
النا پرید وسط حرفش.
- یا مجبورش کرده یا بدتر. حالا تمام کلاس داشتند به آن ها نگاه می کردند. خانم هالرن آمد چیزی بگوید که النا بلند شد. او هم به هم کلاسی هایش نگاه می کرد اما آن ها را نمی دید.
- خدا کمکش کنه. حتماً توی خطر افتاده... خدایا کمکش کن. و سپس النا به سمت در کلاس راه افتاد.
- النا برگرد.. النا. النا صدای مردیت و خانم هالپرن را از پشت سر می شنید. سرعت گام هایش را بیشتر کرد. سرش را برنگرداند. ذهنش فقط روی یک چیز بود. همه فکر می کردند النا دارد می ورد پیش تایلر اسمال وود و برای همین نتوانستند او را پیدا آنند. النا می دانست آه باید چکار آند. از مدرسه بیرون آمد. باد سرد پاییزی به صورتش می خورد. قدم هایش را تندتر کرد. انگار گام هایش فاصله مدرسه تا جاده قدیمی را می خواست ببلعد. از لبه ی جاده به سمت پل ویکری و قبرستان قدیمی چرخید. باد سرد موهایش را مثل شلاق توی صورتش می زد. برگ های بالای درختان بلوط می رقصیدند. آتشی که در دل النا بود نمی گذاشت سرمای بیرون را حس کند. از کنار درختان راش و بید مجنون ها
عبور کرد. برگ های شان ریخته بود. به وسط قبرستان رسید و با چشمان بی قرار خود به اطراف نگاه کرد. بالای سرش ابرهای آسمان با باد جا به جا می شدند. انگار رودخانه خاکستری رنگی در آسمان جریان داشت. شاخه های بلوط و راش در هم فرو رفته بودند. دسته ای از برگ های خشک با باد به صورتش خورد. انگار قبرستان قدیمی می خواست
او را از آن جا براند. النا با دست برگ ها را کنار زد. چرخید و به اطراف نگاه کرد. نگاهش لابه لای سنگ قبرها دنبال چیزی می گشت. النا سپس برگشت. در باد فریاد کشید. تنها یک کلمه گفت. اما می دانست که جواب خواهد گرفت:
- دیمون...
پایان

خرید دوربین

خرید دوربین عکاسی

خرید دوربین عکاسی کانن ، خرید دوربین عکاسی نیکون ، خرید دوربین عکاسی سونی

http://recordcanon.com

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی