باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 2

آتش دل

ده روز از بی پدر شدن ما می گذشت،طناز تقریبا" شرایط را پذیرفته و کمی آرام شده بود اما تابان بهانه گیر شده و حتی حاضر نبود لحظه ای در خانه تنها بماند.شبها طناز به بیمارستان می رفت و بعد با آمدن او به خانه من به بیمارستان می رفتم.امروز وقتی پا به مراقبت های ویژه گذاشتم پرستار بهم خبر داد که بعد از رفتن طناز،مامان بهوش آمده و از من خواست قبل از دیدن مامان به دیدار دکترش بروم.صدای دکتر هنوز در ذهنم می پیچید،گفت که سمت چپ مامان توانایی خود را از دست داده  و به زبان ساده تر فلج شده و قدرت تکلمش دچار مشکل شده،هر چند سعی داشت با حرفهایش امیدوارم کند که با فیزیوتراپی و گفتار درمانی احتمال دارد این مشکل برطرف بشه.از همه محم تر از ما می خواست که مامان را از هر گونه هیجان دور کنیم،برای همین ترسیدم پیش مامان بروم و او با دیدنم به یاد آن روز شوم بیفتد.
از صدای بوق به خودم آمدم و از آینه وسط نگاهی به راننده های بی حوصله پشت سرم انداختم و دوباره به چراغ دیجیتالی وسط چهار راه خیره شدم،چراغ سبز شده بود.آهسته به راه افتادم،هر کس از کنارم می گذشت برایم بوق ممتدی می زد و دستهایش را در هوا تکان می داد اما من خسته تر از آن بودم که به حرکاتش توجه کنم.این روزها زندگی روی خوشش را از ما گردانده بود.
صدای ملودی موبایلم می آمد،نیم نگاهی به کیفم که روی صندلی کناریم بود انداختم اما حوصله آن را نداشتم ولی گویا خیال قطع شدن نداشت.برداشتم که خاموشش کنم،چشمم به شماره طناز افتاد.


-بله.
-طنین بیمارستانی؟
-نه نزدیک خونه ام،چیزی شده؟
-نه یعنی آره،کی می رسی؟
-تابان حالش خوبه؟
-آره خوبه اما کسی اینجاست و حرفهایی می زنه که من متوجه نمی شم،تو رو بخدا زودتر خودت رو برسون،پاک گیج شدم.
-کی هست؟
-من نمی شناسمش،کی می رسی؟
-پنج شیش دقیقه دیگه.
پایم را روی گاز گذاشتم،دنده را عوض کردم و چند خیابان باقی مانده را با سرعت طی کردم و با ماشین تا جلوی پله ها رفتم.اگر مامان در خانه بود حتما" مجبورم می کرد ماشین را به پارکینگ ببرم،با لبخندی تلخ 1له ها را دوتا یکی بالا رفتم.طناز جلوی در هال خودش را به من رساند.
-چه خبر شده؟
طناز شانه اش را بالا انداخت و گفت:
-نمی دونم آقایی که داخل سالن نشسته می گه ما باید خونه رو خالی کنیم.
-می رم ببینم چی می گه.
کسی که در سالن منتظر من بود،مردی فربه بود با سری کم مو تا حدی که جلو سرش از بی مویی برق می زد.مرد به احترام من به پا خواست که با دست اشاره کردم بنشیند و در حالی که روی یکی از مبلها می نشستم گفتم:
-می تونم کمکتون کنم؟
-جسارته اگر امکان داره مس خواستم با بزرگتر این خونه صحبت کنم،من قبلا" عرایضم رو خدمت این خانم عرض کردم.
نگاهی به طناز انداختم،معذب روی اولین مبل نزدیک در ورودی نشسته بود و دوباره به مرد نگاه کردم و گفتم:
-آقای...
-حقگو.
-آقای حقگو فعلا" بزرگ این خونه من هستم پس اگر ممکنه عرایضتون رو دوباره بفرمایید.
-من بیست روز پیش آمدم تا از شما بخوام اینجا رو تخلیه کنید اما آقایی که گویا پدرتون بودن از من بیست روز مهلت خواستن و حالا الوعده وفا،امروز روز بیست و یکمه و من آمدم خونه رو تحویل بگیرم.
-نمی دونم خبر دارین یا نه،پدر فوت کردن.
-بله از پارچه های سیاه جلو در متوجه شدم.
-و ما اصلا" خبر نداشتیم که خونه رو فروختن،در حقیقت به ما نگفتن که اینجا رو به شما فروختن.
-اینجا رو من نخریدم،موکلم خریده و آن هم نه از پدر شما بلکه از آقای معینی فر.
هر دو یکصدا گفتیم:
-معینی فر؟
-بله فروشنده خونه.
-اشتباه می کنید شما از نیازی خریدید،پدر ما.
-می دونم پدر شما آقای نیازی هستن،روی پارچه جلوی در خوندم اما مطمئنم موکل من اینجا رو از معینی فر خریده.
یاد نامه پدر افتادم و تازه پی به حقیقت ماجرا بردم،گفتم:
-اگر به ما فرصت بدید ظرف دو هفته آینده خونه رو خالی می کنیم.
طناز پا برهنه وسط حرفم دوید و گفت:
-چی چی رو خالی می کنیم،طنین این یه کلاهبرداریه.
قبل از اینکه آقای حقگو اعتراض کند،گفتم:
-طناز بعدا" با هم صحبت می کنیم،بهتر چند فنجان قهوه بیاری اینا سرد شده.
آقای حقگو با دلخوری برخاست و رو به طناز،به سردی گفت:میل ندارم.
بعد دوباره رو به من کرد و ادامه داد:
-امیدوارم به حرفی که زدید عمل کنید،هیچ دوست ندارم برای پیشبرد کارم متوسل به زور بشم.
-من حداکثر تا دو هفته دوگه خونه رو تحویل می دم،مطمئن باشید.
-این کارت منه،هر وقت اینجا رو خالی کردین تماس بگیرید تا من برای گرفتن کلید بیام،من دیگه مرخص می شم.روی پله ها ایستادم و به نماینده غاصب خانه نگاه کردم،وقتی آن مرد کم مو در را پشت سرش بست نگاهم را از در گرفتم و سراسر باغ را نگاه کردم.چقدر اینجا را دوست داشتم و چه لحظه های خوشی را در این باغ گذرانده بودم دورهای کودکیم،نوجوانیم،هنوز صدای خنده های کودکی من و طناز به گوش می رسید.دستم را روی سینه ام گره کردم و چشمانم را بستم و به روزهای شیرین زندگیم فکر کردم که با احساس دستی روی شانه ام،چشمانم را باز کردم و به طناز نگاه کردم.
-چرا گریه می کنی؟فراموش کردم چرا از بیمارستان زود برگشتی،برای مامان...برای مامان اتفاقی افتاده.
-مامان حالش خوبه،تازه یه خبر خوب مامان بهوش آمده اما...نیمی از بدنش فلج شده و قدرت تلمش رو هم از دست داد....دکتر گفته نباید هیجان زده بشه.
-خدا رو شکر بالاخره بهوش آمد،اگر سراغ بابا رو گرفت چی؟
-برای همین ترسیدم برم دیدنش،ترسیدم منو ببینه یاد اون اتفاق بیفته.
-چه کار باید کرد؟
-طناز دارم زیر این فشار له می شم،غم پدر کم نیست فکر مامان هم اضافه شده.
-و حالا هم وضع خونه...تو از موضوع خونه خبر داشتی؟
به طناز نگاه کردم و گفتم:
-تا قبل از فوت پدر نه،اما ضدر تو نامه یه چیزایی گفته بود.
-باید بریم دنبال خونه جدید...
-دنبال من بیا.
-کجا؟
-اتاق پدر.
سر وقت گاو صندوق پدر رفتم و هر چه داخلش بود بیرون ریختم.
-دنبال چی می گردی؟
-سند،سند یک دستگاه آپارتمان.
-آپارتمان!؟
-آره پدر گفته بود برای ما خریده و به نام مامان زده،بگرد باید سندش همین جا باشه.
-حالا آدرس این آپارتمان کجاست؟حتما" مامان می دونه.
-نمی تونیم از مامان بپرسیم برای همین باید سندش رو پیدا کنیم تا آدرسش رو بفهمیم.اه اینجا که نیست،پس کجا می تونه باشه.
-اتاق،اتاق خواب مامان.
-من رفتم اونجا رو بگردم،تو هم کشوهای اینجا رو بگرد.
جلوی در اتاق ایستادم و تمام اتاق را از نظر گذراندم،کجا ممکن بود گذاشته باشن.از کمد شروع کردم،دستم روی دستگیره در بود که صدای طناز را شنیدم و قبل از هر عکس العملی خودش را جلوی در اتاق دیدم.
-طنین پیداش کردم باید همین باشه.
بعد پاکت بزرگی را در هوا تکان داد،آن را از دستش گرفتم و کمی براندازش کردم.روی آن با ماژیک بزرگ نوشته بود نرگس،کمی روی دست سبک سنگینش کردم و گفتم:
-طناز اگر سند نباشه چی؟شاید چیز خصوصی باشه که فقط مربوط به مامان.
-خب بازش می کنیم اگر سند نبود دوباره درش رو می بندیم،به محتواش کاری نداریم.
مردد بودم و نگاهم روی پاکت خیره بود،طناز دستم را کشید و گفت:
-بیا اینجا روی تخت بشینیم و بازش کنیم،خیالت راحت منم گردن می گیرم که شریک جرمت باشم.
-نه چطور بگم،شاید رازی بین مامان وبابا بوده ونمی خواستن ما پی ببریم.
-جدیدا" زیادی فیلم می بینی نه،اصلا" بده من ببینم.
پاکت را از دستم قاپید و اول کمی تکان داد و بعد سنگینی آن را به روی دیگر پاکت سوق داد و از طرف خالی آن آهسته پاره کرد و سر پاکت را از هم باز کرد.بعد نگاهی به درون پاکت کرد و ناگهان آن را روی تخت خالی کرد،به یک دفتر و یک تیکه برگه و یک دسته کلید نگاه می کردم.
-دیدی خانم ترسو اسراری درون این پاکت نبود،جوینده یابنده بود.
دستم را دراز کردم و دفتر چه را برداشتم و ورق زدم،حدسم اشتباه بود و آن دفتر،دفتر چه خاطرات یا چیزی در آن حد نبود بلکه سند آپارتمان بود.طناز برگه روی سند درون دستم گذاشت و گفت:
-این هم آدرس...
به آدرس نگاه کردم و گفتم:
-موافقی بریم یه نگاهی کنیم؟
-بدم نمی یاد.
-پس برو تابان رو صدا بزن بریم.
-وای نه،من هرچی بگم گوش نمی کنه و حاضر نمی شه دست از پلی استیشن بکشه،قربونت خودت برو.
-باشه تو هم اینقدر سر به سر این بچه نذار،گناه داره.
-من هنوز هم معتقدم شما دارید لوسش می کنید.
-برو حاضر شو.
آهسته در اتاق تابان را باز کردم،سخت مشغول بازی بود.
-سلام مرد کوچک.
-سلام آجی جون،کی اومدی.
-به مرد خونه ما رو باش!دنیا رو آب ببره شما رو بازی برده...پاشو لباس بپوش بریم بیرون.
-طناز کجاست؟
-تو اتاقش.
-می شه من نیام،قول می دم با طناز دعوا نکنم.
-طناز هم می یاد،در ضمن یه پسر خوب نباید با بزرگترش بد حرف بزنه،صبح هم شما اشتباه کردی.
-خودت دیدی که روز می گفت.
-خوب خسته بود،اون دیشب تا صبح بیمارستان پیش مامان بوده.حالا هم مثل یه مرد از خواهرت عذر خواهی می کنی،تو ماشین منتظر هستم دیر نکنید.
دستم را روی فرمان ماشین گذاشتم و سرم را روی آن،طناز و تابان با سر و صدا سوار شدن.از لحنشان مشخص بود که باز با هم سر ناسازگاری دارند،با لحن هشدار دهنده ای گفتم:
-فقط کافی یک کلمه از هر کدومتون بشنوم،خجالت نمی کشید شما دیگه بچه نیستید.
با اینکه هر دو را جمع بسته بودم اما طناز فهمید طرف صحبتم با اوست،برای توجیح خود گفت:
-آخه تو که نمی دونی طنین...
-گفتم نمی خوام چیزی بشنوم

با ریموت در باغ رو باز کردم و نگاهی به هر دوی آنها انداختم،طناز بیرون را نگاه می کرد و تابان روی صندلی نشسته بود و ما را زیر نظر داشت.با یک نفس عمیق حرکت کردم،نمی دانستم اینقدر جذبه دارم که آنها از من حساب می برند و به حرفم گوش می کنند.در تمام طول مسیر هیچ کدام نه حرفی زدن و نه سؤالی کردن،نگاهی مجدد به آدرس انداختم و با صدای بلند گفتم:
-همین جاست.
-اینجا تو یکی از این مجتمع ها؟
طناز نگاه مجددی به ساختمان ها کرد وگفت:
-امکان نداره پدر اینجا خونه خریده باشه...نه،اینجا برام مثل قفسه.
-آجی جون اینجا کجاست؟
تابان فقط به من می گفت آجی جون،طناز همیشه برایش طناز بود.
-داداشی،ما قرار اینجا زندگی کنیم...حالا می ریم داخل ببینیم چی می شه،طناز ما مجبوریم اینو درک کن.
محوطه زیبایی داشت و از بهترین روشها برای زیبا سازی آنجا بهره برده بودن.وارد لابی مجتمع شدیم،در آنجا دیگر از گرمای طاقت فرسا بیرون خبری نبود برای پیدا کردن آسانسور نگاهی به اطراف انداختم که صدایی منو از جا پروند.
-می تونم کمکتون کنم؟
به مرد میانسالی که که منو مخاطب قرار داده بود نگاه کردم و ار یونیفورمش فهمیدم نگهبان ساختمان است،نگاهی به طناز کردم اما او بی توجه به من مشغول بررسی اطرافش بود.صدایم را صاف کردم و گفتم:
-مدتی قبل ما اینجا یک دستگاه آپارتمان خریداری کردیم.
به برگه درون دستم نگاه کردم و گفتم:طبقه هشتم...به نام نیازی یا معماریان.
مرد مشکوکانه ما سه نفر را نگاه کرد و بعد مثل اینکه چیزی به خاطر بیاورد گفت:درسته یادم آمد،بفرنایید راهنماییتون کنم.
کلید را داخل قفل چرخاندم و در باز شد،آپارتمان لوکس و شیکی بود با چشم اندازی زیبا.سالنی بزرگ به شکل ال و سه اتاق خواب که دو تای آن دوبلکس بود و دیگری در کنار سرویس بهداشتی قرار داشت.روی اولین پله نشستم و به نرده کنارش تکیه دادم و به کف پارکت شده اش خیره شدم.یاد پدر قلبم را سوراخ می کرد،ما پدر را از دست دادیم فقط به خاطر یک پست فطرت.
-این اتاق مال منه،تو برو یکی دیگه رو انتخاب کن.
خدایا باز شروع کردن،سرم را میان دستانم گرفتم و با صدای بلند گفتم:
-با هر دوتون هستم ساکت...اون اتاق هم به هیچ کدومتون نمی رسه از اتاق های بالا یکی رو انتخاب کنید،اون اتاق مال مامانه.
تابان به طمع اتاق بهتر از کنارم گذشت و به اتاق های دیگه سرک کشید.
-اگر اینطور باشه به هر کدوممون یک اتاق هم نمی رسه.
-درسته یک اتاق مال مامان،یکی مال تابان و اون یکی هم مال من و تو.
-یعنی چی،اون نصف آدم یک اتاق داشته باشه ما دو تا آدم یک اتاق.
-بعضی وقتا شک می کنم که تو بزرگ شدی...مگه من در هفته چند روز خونه ام،بیشتر روزها پرواز دازم و نیستم پس در اصل من بعضی اوقات مهمان تو هستم،اگر نمی تونی حضورم را تحمل کنی بگو فکری به حال خودم کنم.
طناز کنارم نشست و گفت:
-چیه،چرا اینقدر عصبی هستی؟همش پاچه می گیری.
به چشمان میشی رنگش نگاه کردم و گفتم:
-طناز یه چیزی مثل خوره داره تمام وجودم رو می خوره،می خوام از کسی که ما رو به این روز انداخت و پدر رو فرستاد سینه قبرستون و مامان رو اسیر تخت کرد انتقام بگیرم.
-که چی بشه،شاید خودت هم نابود بشی.
-اگر نابود بشم هم برام مهم نیست،حداقل به آرامش می رسم.نمی تونم ساکت بشینم اون نامرد میراث خانوادگی ما رو بخوره یه لیوان آب هم روش،بتید هم میراث رو بگیرم هم جون اون پست فطرت رو.
-میراث خانوادگی!منظورت که اون کتابای خطی نیست درسته،نه نمی تونه اون کتابها باشه.پدر اون کتابها رو از جونش بیشتر دوست داشت،نه من باور نمی کنم.
-چرا خواهر من،باید باور بکنی پدر با اعتمادی که به اون بیشرف کرده بود برای ضمانت شراکتشون اون عتیقه ها رو عمانت سپرده بوده دستش،من هم باید برم اونچه که حق ماست ازش پس بگیرم.
-این فکر تو زمانی عملی که اونو بشناسیم ولی ما از هیچ چیز خبر نداریم،از کجا می خوای پیداش کنی؟
-پیداش می کنم جتی اگر یک قطره آب شده و فرو رفته باشه تو زمین.
-آجی جون،من گرسنه ام.
-من هم همینطور.
به ساعتم نگاه کردم،ساعت دو بعد از ظهر بود.
-بریم نهار بخوریم که خیلی کار داریم.
متفکرانه به روبرو خیره شدم،افکارم چون پرنده ای از این شاخه به آن شاخه می پرید.
-به چی فکر می کنی؟
-نمی دونم،مسخره نیست؟
-نه،چون این روزا منم اینطوری شدم.
-برنامه ات برای باقی روز چیه؟
-می رم بیمارستان...نه به آنکه مامان بیهوش بود از بیمارستان دل نمی کندیم نه به امروز که از وقتی بهوس آمده اصلا به دیدنش نرفتیم،می دونم که منتظر ماست.
-حق با توئه...طناز می ترسم...دلم می خواد برم دیدن مامان،اما می ترسم با دیدن من یاد حادثه زیر زمین بیفته.
-می خواهی با دکترش صحبت کنم،بالاخره ما باید اتفاقی رو که افتاده بهش بگیم.
-فکر خوبیه...ببینم امروز اتاق پدر رو می گشتی به برگه ای قراردادی،چیزی بر نخوردی که بشه آدرس این مردک معینی فر رو پیدا کرد.
-دقت نکردم اما اینکه هیچ مدرکی از کارهای پدر نه داخل کشو بود نه داخل گاوصندوق برام عجیب بود،فکر می کنم اگر به شرکت سر بزنی بتونی چیزی پیدا کنی.
با پوز خندی گفتم:
-شرکت،شرکتی وجود نداره،پدر همه چیز رو از دست داده.
-تازه به علت رفتارهای اخیر پدر پی می برم اما افسوس خیلی دیر متوجه شدم.
-منم مثل تو افسوس می خورم،اما نمی ذارم اون لعنتی هم روز خوش داشته باشه.
-چی توی اون سرت می گذره؟
می گم اما بعدا...حالا که می ری بیمارستان،منم سر راه می رم خونه عفت خانم و کلید و آدرس آپارتمان رو می دم برای تمیز کردن اونجا بعد هم می رم خونه ببینم می تونم چیزی پیدا کنم.در ضمن باید کم کم وسایل خونه رو جمع کنم،برای ما بقی وسایل هم با سمساری تماس می گیرم...باید حواسمون به دخل و خرج حونه باشه.
-داشت یادم می رفت،زیر پوشه سند یک دفتر چه حساب  پس انداز هم بود البته به نام مامان.
-فعلا که نمی تونیم به اون دست بزنیم،برای خرج بیمارستان به پول احتیاج داریم باید یکسری از وسایل رو بفروشیم.
-یعنی ماشین من رو هم می خوای بفروشی؟
می دانستم که خیلی به این ماشین علاقه دارد،این هدیه قبولیش در دانشگاه بود.وقتی پدر این پژو 206 را برایش خرید،داشت پر در می آورد.
-نه فعلا با وضعیت مامان این ماشین بیشتر از هر چیز به کارمون می یاد،منظورم عتیقه ها بود.
-تا کی مرخصی داری؟
-مرجان،برام تا آخر هفته آینده مرخصی گرفته.
-اینجا هم که هیچ وقت جای پارک نیست،بیا بشین پشت رل تا جریمه نشدم.
-یادت نره با دکتر مشورت کنی.
در جای طناز نشستم و از آینه بغل نگاهی به پشت سرم انداختم و بعد با زدن راهنما حرکت کردم.
-آجی جون اجازه می دی من هم با طناز برم و مامان رو ببینم؟
-نه می دونی که بیمارستان جای بچه ها نیست.
-من که دیگه بچه نیستم خودت گفتی مرد شدم،دلم برای مامان تنگ شده.
-باشه قول می دم هر وقت مناسب بود ببرمت دیدن مامان.

آتش دل

-ببینید آقا،من از این قیمتی که گفتم یک ریال هم کم نمی کنم چون به اندازه کافی زیر قیمت گفتم.
-نه خواهر من نمی صرفه،فکر می کنی من چند می تونم این دوپاره اساس رو بفروشم.
-من خواهر شما نیستم...قیمت هم همینی که گفتم.
-چه کنیم که دل نازکیم،جهنم وضرر می خرم.
-نه آقا من به ضرر شما راضی نیستم،شما نخرید یکی دیگه می خره.
-نه خانم می خرم،حالا چکش رو بنویسم؟
-چک نه نقد.
-استغفرا...پسر اون کیف منو بده،فکر نکنم اینقدر پول همراهم باشه.
-این دیگه مشکل شماست.
-چک پول قبول می کنید؟
-چه میشه کرد،مجبورم.
-چقدر شما بدبین هستید،یه خورده معطل می شید باید بفرستم یکی برام پول بیاره.
-مهم نیست.
از مرد سمسار فاصله گرفتم،طناز هم همراهم شد.
-خوب فروختی؟
-خوب!مفت فروختیم این پول یک هشتمش هم نیست و لی خوب از هیچی بهتره.
-با این حساب این پول از خرج بیمارستان مامان هم خیلی بیشتر،بهتر نیست از خیر فروش عتیقه ها بگذری.
-نه بهتر اها رو رد کنیم بره،کی ترسم اونا رو از دست بدیم چیزی هم گیرمون نیاد.
-اما فروشش هم درست نیست.
-حالا کمی دست نگه می دارم ببینم چی پیش می یاد،می خوام یک تلفن بزنم. 
-تنهات بزارم؟
-نه فقط اینقدر سؤال نکن.
روی پله نشستم و شماره گرقتم،کسی از آن سوی خط تلفن را برداشت.
-الو آقای ممدوح.
-بله خودم هستم.
-سلام طنین هستم،نیازی.
-چه عجب حال واحوال شما؟مادر چطورن؟
-متشکرم خیلی بهتر هستن و همین روزا مرخص می شن،عرضی داشتم.
-بفرمایید،در خدمتم.
-آدرسی از آقای معینی فر می خواستم.
-...
-الو،آقای ممدوح قطع شد؟
-نه،جسارته،با معینی فر چکار دارید؟
-می خوام بابت به آتش کشیدن زندگیمون براشون لوح تقدیر ببرم و از این آقا تشکر کنم.
-طنین،شما مثل ختر من هستید،معینی فر آدم خطر ناکیه بهتر از اون پرهیز کنید.
-من باید ادرس این آقا رو پیدا کنم.
-از من نخواه دخترم،نمی تونم.
-باشه اما گفته باشم من منصرف نمی شم،اگر بشه کفش آهنین به پا می کنم و دونه دونه در خونه های این شهر رو می زنم.
-طنین اون مرد،نامردی تو خونشه.
-من هم می خوام خونشو بریزم،خدا حافظ.
دکمه قرمز تلفن را زدم و سرم را در دستم گرفتم.
-طنین،من می ترسم،چی توی سرت می گذره؟
-باید آدرس این لعنتی رو پیدا کنم.
-طنین فراموشش کن.
-من نمی تونم پدر حلق آویزم رو فراموش کنم،پیداش می کنم براش نقشه ها دارم،بیا بریم ببینم این یارو پول رو آورد.
پول ها رو تحویل گرفتم و به کارگران اجازه دادم که وسایل را ببرند،دیروز اساسیه مورد نیازمان را تا حدی که فضای آپارتمان اجازه می داد به آنجا منتقل کردیم.به خونه خالی نگاه انداختم و برای آخرین بار به اتاق هایش سرک کشیدم و بعد ار داخل کیفم،کارت مچاله شده حقگو را پیدا کردم.
-سلام آقای حقگو،نیازی هستم.
-خانم نیازی!؟...به جا نمی یارم.
-خواستم خدمتون عرض کنم خونه خالی شده.
-بله،بله ببخشید تازه به جا آوردم حال شما خانم؟
-متشکرم،می تونید بیاید کلید ها رو تحویل بگیرید.
-کی می تونم بیام؟
-همین حالا هم بیاید تحویل می گیرید.
-الان...باشه کسی رو خدمتتون می فرستم تحویل بگیره.
جرقه ای در ذهنم زد و تیری تو تاریکی رها کردم و گفتم:
-فقط آقای حقگو می خواستم از شما بپرسم آدرسی از این آقای معینی فر ندارید،یک امنتی از طرف پدر هست که باید به ایشون برسونم.
-آدرس که نه،چند لحظه صبر کنید فکر کنم یک شماره تلفن از ایشون دارم...خانم یادداشت کنید،البته بگم این تلفن شرکتشونه.
-لطف کردین آقای حقگو،پس من منتظر فرستاده شما هستم

آهسته در اتاق را باز کردم،طناز دمر روی تخت خوابیده بود و داشت کتاب می خواند.پاورچین کنارش رفتم و محکم برگه را روی کتابش کوبیدم،از جا پرید.
-هه هه خنده داشت،دیوونه از ترس سکته کردم.
-چی می خونی...وای چقدر این هوا گرمه،مثل جهنمه...
خودم را روی تختش رها کردم و با دست شروع به باد زدن خودم کردم.
-آهان بگو زیادی زیر آفتاب بودی قاط زدی،حالا این چی هست که منو زهر ترک کردی؟
-آدرس...
-کور نیستم می بینم،آدرس کجاست؟
-خونه عمه من!برو یه سر بزن دلش برات تنگ شده...من امروز رفتم کجا؟
-نمی دونم...نکنه آدرس معینی فر!
-نابغه،تو اینجا چه می کنی.
-پس آدرس شرکتش رو پیدا کردی.
-نچ،آدرس منزل.
-نه...دروغ می گی!
-دروغم چیه،پاشو یه لیوان شربت درست کن مردم از تشنگی.
-آخه چه طور ممکنه،تو آدرس شرکتش رو نداشتی چه برسه به منزلش.
-زنگ زدم شرکتش و تا خودم رو معرفی کردم با احترام وصلم کردن به آقای رئیس،اون هم نگذاشت سؤال کنم و گفت خانم نیازی این آدرس منزلم،خوشحال می شم افتخار بدید و با خانواده تشریف بیارید می خوام براتون فرش قرمز پهن کنم.
-می شه دست از مسخره بازی برداری و مثل آدم بگی چیکار کردی.
-هیچی زنگ زدم شرکت وقت ملاقات خواستم،وقتی برای هفته دیگه بهم وقت داد آدرس شرکت رو پرسیدم و با اجازه ی شما از صبح جلوی در شرکت کشیک کشیدم،مطمئنا کارمندان ساده ماشین چند صد میلیونی سوار نمی شن و قتی از پارکینگ شرکت خارج شد جهت اطمینان رفتم پیش نگهبان و گفتم با آقای معینی فر قرار دارم و اون هم گفت،آقا همین الان رفتن.من هم سریع حرکت کردم و در یک تعقیب و گریز کاملا ماهرانه و مهیج معینی فر را تا منزلش،البته بهتر بگم تا قصرش همراهی کردم.
-حالا از کجا معلوم جایی که رفته منزلش باشه.
-از سلول های خاکستریت کار نکش حیفه...از فردا چند روزی جلوی خونش کشیک می دم.
-بعد من باید بیام کلانتری و با وثیقه آزادت کنم.
-چرا؟
-به جرم مزاحمت چون توقف بدون علت سرکار خوانم یه نموره مشکوک می زنه.
راست می گفت،فکر اینجاشو نکرده بودم و باید راه بهتری رو پیدا می کردم.
-حالا بیا این شربت رو بخور خوانم مارپل.
لیوان را گرفتم و گفتم:
-به جای مسخره کردن فکر یه چاره باش.
-تو خیلی سخت می گیری،آمدیم این آدرس درست بود بعدش چکار می کنی.
-به نابودی می کشمش.
-نه بابا،جانی هم شدی!ببینم با تیزی میزی کار می کنی یا با هفت تیر مفت تیر...ترشی نخوری یه چیزی می شی ها.
-فکرم مشغوله،تو هم چرند بگو.
-یه لطفی کن بی خیال این کارآگاه بازی شو.
-من نمی تونم بی تفاوت از خون پدر بگذرم...من نبودم چه خبر؟
-خوب شد گفتی،فراموش کرده بودم...مرجان زنگ زد و گفت با مرخصی سرکار خوانم موافقت شده،می گفت خیلی سعی کرده با خودت تماس بگیره اما در دسترس نبودی.جریان این مرخصی کذایی چیه؟چیزی نگفته بودی. 
-در خواست شش ماه مرخصی بدون حقوق کردم.
-چرا؟
-برای کاری که می خوام انجام بدم نیاز به وقت دارم.تو می خوای چه کار کنی؟
-من هم یه نابغه ای هستم لنگه تو،چکار باید بکنم،آن هم با لیسانس مردم شناسی اما مثل تو هم قاط نزدم.با یه دارالترجمه صحبت کردم و قرار کار ترجمه انجام بدم بالاخره باید از این تافل اجباری که پدر گردنمون خوابوند استفاده کنم،اگر بخوای می تونم برای تو هم کار بگیرم.
-نه قربونت،من به اندازه کافی برای خودم کار تراشیدم...پس با این اوضاع مدتی به ماشین نیاز نداری.
-کی گفته،لطفا برای ماشین نقشه نکش چون برای مامان وقت فیزیوتراپی گرفتم و از پس فردا باید بره،فکر نمی کنم بدون ماشین بتونم ببرمش.
-باشه خسیس،فردا عصر سوئیچ خدمتتونه...تابان کجاست؟
-خونه همسایه،یه معتاد بازی لنگه خودش پیدا کرده.
-کدوم همسایه؟
-واحد بغلی.
-بهشون نمی یاد بچه ای همسن تابان داشته باشن،نوه شونه.
-نوه چیه،یه زنگوله پای تابوت بیست و دو سه ساله دارن.
-تو خیلی راحت گذاشتی تابان بره با کسی بازی کنه که دو سو برابر سن خودش سن داره،ببین من این زندگی رو به امید کی گذاشتم.
-می گی چیکار کنم؟خیلی از من حرف شنویی داره.
-برو صداش کن،من هم به مامان سر بزنم.
***
نگاهی داخل کیفم کردم و با اطمینان از بودن آدرس،خواستم از خانه خارج شوم که طناز گفت:
-کجا شال و کلاه کردی؟
نگاهی به طناز کردم و گفتم:
-ادامه تحقیقات.
-صبر کن من هم می یام.
-کجا،من بپا نمی خوام.
-کی با تو کار داشت می خوام منو تا جایی برسونی،سخت نگیر تو مسیرته...چند تا نمونه ترجمه هست باید ببرم تحویل بدم.
-مامان چی؟
-دیروز با عفت خانم تماس گرفتم،قرار بیاد.
-باشه اما سریع.
لبه تخت نشستم و متن ترجمه شده رو نگاهی کردم.
-من حاضرم.
قبل از طناز از اتاق بیرون آمدم،تابان که جلوی در دستشویی داشت صورتش را خشک می کرد گفت:
-آجی جون می بینی طناز چقدر منو اذیت می کنه به زور بیدارم کرده،من که مدرسه ندارم.خودش نمی ذاره من پسر خوبی باشم،پس حقشه اذیتش کنم.
-چیه باز پشت سر من داری حرف می زنی،شکایت منو به طنین کردی.
-طناز برو برای بچه چای بریز.
روی پا جلوی تابان نشستم و با دست موهای ژ.لیده اش را مرتب کردم و گفتم:
-قرار من و طناز بریم بیرون و لازمه کسی مراقب مامان باشه تا عفت خانم بیاد،این کارو می کنی.
-خیالت راحت،مثل یه مرد مراقب مامان هستم.
-آفرین پسر خوب،حالا برو صبحانه بخور.
صدای شماتت بار طناز را شنیدم که می گفت،حواست به در باشه عفت خانم نیاد پشت در بمونه.
نشنیدم تابان چی جواب داد حتما دوباره داشتند با هم بحث می کردند،آمدم تو پارکینگ و منتظر طناز به ماشین تکیه دادم.بالاخره خانم بعد از یک ربع شرفیاب شد.
-چه عجب ملکه الیزابت تشریف آوردن.
-وای از دست این تابان،کم کم دارم دیوونه می شم،چی می شد تابستان هم مدرسه می رفت.
-تو هم مقصری،کمی ملایم تر باهاش حرف بزن.
-تابانو ولش کن...امروز می خوای چیکار کنی؟
-دیشب کمی فکر کردم،تنها جایی که از اهالی محل خبر داره سوپر مارکت اون محل.
-عجب استعدادی داری تو،بهتر نیست دفتر کاراگاه خصوصی بزنی.کاراگاه عزیز،آمدیم از محلشون خرید نمی کردن.
-اگر تیرم به سنگ خورد یه فکر دیگه می کنم.
-همین جاست نگه دار...منتظرم می مونی،بهتر من هم همراهت باشم شاید دو نفری اطلاعات بیشتری به دست بیاریم.
بعد از کمی فکر گفتم:
-منتظرت هستم فقط زیاد دیر نکنی.
-قربونت برم آمدم،نری ها...
-اه نمی دونی من از بوس بدم میاد،حالم بد شد برو دیگه لوس نشو.
رفتنش را نگاه کردم بعد نگاهم روی تابلو متوقف شد،موسسه داخل یک خیابان خلوت بود که بیشتر مسکونی بود.همراه با ریتم آهنگی که از ضبط پخش می شد روی فرمون ضرب می زدم و بی هدف به هر سو نگاه می کردم،نگاهم به زنی افتاد که چهره اش را با چادر پوشانده بود.جهت نگاهم را تغییر دادم اما ایده ای در ذهنم متولد شد که باعث شد دوباره به آن زن نگاه کنم،زن مشغول گدایی بود.خودش بود بهترین فکر ممکن،زن را دقیق زیر نظر گرفتم و سعی می کردم کوچکترین حرکت را به ذهنم بسپارم.صدای باز و بسته شدن در ماشین را شنیدم اما دست از نگاه کردنم برنداشتم.
-بریم.
برای آخرین بار به زن نگاه کردم و گفتم:
-چقدر معطل کردی.
-آخه آقای مظفری تا نگاهی به متن کنه و نظرش رو بگه طول کشید،از قیافش معلوم بود از کارم راضی اما همچین قیافه گرفته بود...چند تا کار جدید هم داد.
-شانس آوردی که مسیرت با من یکی بود...حالا این آقای مظفری چطور آدمی هست؟
-یک پیرمرد بد اخلاق و غیر قابل تحمل...بگذریم،حالا بگو اون مغز بی خاصیتت روی چه نقشه ای فعالیت می کنه.
-روی نابودی معینی فر.
-نگو که می خوای سر راهش قرار بگیری و اون پیر مرد رو عاشق خودت کنی.
-کی گفته اون پیرمرد.
-چون پیرمردها راحت تر گول یه دختر جوون رو می خورن...صبر کن ببینم،نمی خوای بگی که اون جوونه!
-اتفاقا جوان و خوش تیپ.
-نه!طنین،جان من بی خیال شو،نکنه دیوونه شدی و می خوای با حیثیت خودت بازی کنی.
-زحمت نکش،من منصرف نمی شم و تا زهرم زو نریزم آروم نمی گیرم.
-تو یک احمق تمام عیاری.
-اگر همراه من آمدی نصیحت کنی،بهتر پیاده شی.
-پیاده شم تا تو تهی مغز با آبروی خودت و خانواده بازی کنی.
ایستادم و ترمز دستی را کشیدم و گفتم:
-خودت از اخلاق سگی من خبر داری و می دونی هر چه را که بخوام به دست می یارم،برای نمونه یادته وقتی خواستم مهماندار پرواز بشم چه آشوبی به پا کردم تا پدر راضی شد.حالا میل خودته،می خوای همین جا بشین تا من برم پرس و جو کنم.
طناز نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
-رسیدیم؟چه زود،زیاد هم با خونه ما فاصله نداره...اینجا که سه تا سوپر مارکته.
-آره می بینم،خودکار داری؟
-صبر کن...بیا،می خوای چیکار.
آدرس را نوشتم اما فقط اسم کوچه و از پلاک صرف نظر کردم،کاغذ را به طرف طناز گرفتم و گفتم:
-ببین چطوره؟
-خب که چی.
-وای طناز،تو دیگه شوت شوتی...این آدرس چی کم داره؟
-پلاک...ایول دختر،تو آخرشی.
-اگر تو بودی از کدوم خرید می کردی.
طناز انگشتش رو گاز گرفت،این اخلاقش بود و هر وقت که می خواست فکر کند این کار را می کرد.بعد ازم پرسید: 
-خونه معینی فر کدومه؟
-سمت راستت تو کوچه...اون پرشیا رو می بینی،در اولی نه دومی اون خونه معینی فر.
طناز سوتی کشید و گفت:
-عجب خونه ای...اما جدید ساخت نیست.
-شما به بزرگواری خودتون ببخشید،اگر نمی پسندید خوب نخرید...تو مگه می خوای بخری که به نوساز بودن یا کلنگی بودنش کار داری.
-حالا یه چیزی گفتم،چرا ترش می کنی.
بعد نگاهی به سوپر مارکت ها کرد و گفت:
-اون سوپری هم نسبت به بقیه قدیمی تر به نظر می رسه.
-اما این سوپری سمت راستی بزرگتره و حتما جنسش جورتر.
-این هم حرفیه،حالا تو می گی از کدوم بپرسیم؟
-فکر می کنم حق با توئه،بهتر از اون سوپر قدیمی تر سؤال کنیم.
اول من وارد شدم و طناز پشت سرم،مرد میانسالی که پشت ترازوی دیجیتالی نشسته بود پرسید:
-امرتون؟
نگاه کنجکاوش از من به طناز و از روی طناز به روی من می چرخید،صدامو صاف کردم وگفتم:
-ببخشید آقا،ما دنبال این آدرس هستیم اما متاسفانه فراموش کردیم از پسر داییم پلاک رو بپرسیم،به دختر خالم گفتم شاید شما بتونید کمکمون کنید.
-اگر کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم.
آدرس رو از دستم گرفت و با دست دیگش ته ریش سفید روی چانه اش رو نوازش کرد و بعد از خوندن آدرس گفت:
-درست آمدین،این آدرس همین کوچه است.حالا شما منزل کی رو می خواستید؟
-آقای معینی.
طناز حرفم را اصلاح کرد و گفت:
-معینی فر.
چشم غره ای به طناز رفتم و جمله مرد،منو متوجه خودش کرد.
-تعجب کردم،آخه چندین سال اقوام شهید معینی این طرفها نمی یان...پس شما خواهر زاده آقای معینی فر هستید،چه عجب ما به این مرد کس و کار دیدیم.بگذریم،حالا شما چی می خواید؟
-خدمتتون عرض کردیم،شما می دونید منزلشون کجاست؟
-بله داخل کوچه از طرف خونه های شمالی،در مشکیه...دیدم یکساعته دارید کوچه رو نگاه می کنید،خوب دختر جان زودتر می آمدی می پرسیدی این همه معطل نشید.
-خیلی ممنون آقا،خدانگهدار.
می دانستم بیشتر ماندن ما مصادفه با پرچونگی این آقا،منتظر طناز نماندم و از مغازه خارج شدم.طناز خودش رو به من رساند  گفت:
-این آقاهه...
-هیس داخل ماشین حرف بزن.
روی صندلی خودم را رها کردم،طناز متعجب منو نگاه می کرد.
-چیه؟چرا نگام می کنی،حرکت کن برو جلو خونه ای که گفت.
-چکار کنم؟...چرا؟...بریم چیکار کنیم.
-گفتم حرکت کن،این مردک فضول داره نگاه می کنه.
-خب،چرا حرص می خوری.
-متوجه نشدی از وقتی اینجا ایستاده بودیم،این آقا نگاهمون می کرد.
-آره،اما از حرفاش سر در نیاوردم.
-من هم گیج شدم.
-حالا ما با معینی فر طرف هستیم یا معنی.
-نگهدار.
-چرا؟
-من برای هر حرفم باید توضیح بدم.
-باشه برو ببینم چیکار می کنی.
جلوی در ایستادم و وانمود کردم دارم با آیفون حرف می زنم،بعد دوباره سوار شدم و به طناز گفتم:
-برو خونه..
-اگر دعوام نمی کنی یک توضیح به من بدهکاری.
-اون آقای فضول تمام حواسش به ما بود و فکر می کنم مشکوک شده بود،نمی خواستم سؤال انگیز باشیم.
-بابا کاراگاه!
-طناز حرفای این مرد منو به فکر انداخت،باید اون کسی که پدر رو بدبخت کرد پیدا کنیم...فکر می کنم اون آدمی که من دیدم اون کسی که ما می خوایم نباشه.
-ولی آدرس درست بود.
-آره درست بود اما یک جای کار می لنگه،باید مطمئن شد...یک کار از تو بخوام انجام می دی.
-آره،هرکاری بخوای انجام می دم بگو چکار کنم.
-تنها کسی که می تونه جواب سؤالهای منو بده آقای ممدوح،اما مطمئنم به من جواب نمی ده.
-یک نفر دیگه هم هست.
-کی؟
-منشی شرکت خواهر زاده عفت خانم بود،درسته.
طناز را بغل کردم و گونه اش را محکم بوسیدم.
-برو اونطرف،نمی بینی دارم رانندگی می کنم.
-چکار کنم زیادی زوق زده شدم،پس جمع آوری اطلاعات با تو.
-و کار سرکار چیه؟
-گدایی.
-چی!
اگر بگم چشمان طناز چهار تا شد دروغ نگفتم،بقدری شوکه شده بود که فراموش کرد داره رانندگی می کنه.
-چکار می کنی،نکشی منو،جلو رو نگاه کن.
-یکبار دیگه بگو.
-گفتم نکشی منو.
-نه،قبلش چی گفتی؟
-چیزی نگفتم...ها گفتم می خوام برم گدایی.
طناز کنار خیابان توقف کرد و کاملا به طرفم چرخید.
-تو حالت خوبه؟سرت ضربه نخورده،بهتر یک دکتر معاینت کنه.
-نه حالم خوبه،حرکت کن تا توضیح بدم...ببین بهترین راه برای اطمینان از اینکه اون خونه،همون جایی که ما دنبالشیم اینه،در ضمن من باید افراد اون خونه رو شناسایی کنم.
-اگر کسی از آشناها تو رو ببینه آبرویی برای ما نمی مونه.
-خیالت راحت،کسی منو نمی شناسه.
-با اون سوپری فضول چیکار می کنی؟اون تو رو دیده،می شناستت.
-برای اون هم فکری کردم.
-با این لباسای مارک دار می خوای بری گدایی.
-نه یک قواره چادری برای عفت خانم می خریم و چادرش رو می گیریم،چند جای اونو سوراخ می کنیم بعد وصله می زنیم.
-فکر همه جا رو کردی.
-ای بگی نگی تا ببینم چی پیش می یاد.
طناز دیگه سؤالی نکرد و بی حرف به روبرو خیره شد،من هم به سکوتش احترام گذاشتم و به تصمیمی که داشتم اندیشیدم

ادامه دارد ....

خرید دوربین

خرید دوربین عکاسی

خرید دوربین عکاسی کانن ، خرید دوربین عکاسی نیکون ، خرید دوربین عکاسی سونی

http://recordcanon.com

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی