آتش دل
و رفت و من خیلی سریع،به آرزو رسیدم و به عنوان مدیر بخش حسابداری منصوب شدم اما به شرطی که تمام کارهام زیرنظر رسول باشه و تا زمانی که پیچ و خم کار دستم نیامده خودسر عمل نکنم.همین رابطه کاری باعث شد که من و رسول بهم نزدیک بشیم ولی رسول همون پسری بود که خونمون دیده بودم،محجوب و سربه زیر و این برای منی که یکی یکدانه یغماییان،همون دختری که پسرها می مردن تا یه نگاه بهشون بکنم،سخت بود.از روی لج به حرفاش گوش نمی دادم و هرجایی اشتباه می کردم به گردن اون می انداختم،اون هم با متانت اشتباه رو می پذیرفت.او آزار می دید اما شکوه نمی کرد،وقتی عذابش می دادم لذت می بردم ولی بعد در تنهایی عذاب می کشیدم و گریه می کردم.دو ماه تمام کارم شده بود منت کشی و کار اون شده بود ناز کردن در پشت نقاب حجاب.تا اینکه یه روز تو کارخونه با کمیل دعوام شد،وقتی وارد اتاقم شدم و در را کوبیدم تازه متوجه شدم رسول تو اتاقمه.هم بخاطر بلاتکلیفیم در مقابل اون و هم شکسته شدن غرورم به خاطر بی منطق بودن کمیل زدم زیر گریه،جعبه دستمال کاغذی رو جلوم گرفت و گفت:بگیر اشکاتو پاک کن.
-نمی خوام،دوس ندارم به تو ربطی نداره.
بعد زیرلب ادامه داد:طاقت دیدن اشک رو توی اون چشمای شزطونت ندارم.
گریه کردن یادم رفت و هاج و واج رسول را نگاه کردم،مثل اینکه تازه فهمیده بود چی گفته و فرار رو به قرار ترجیح داد.شوکه شده بودم،نمی دونم چقدر در اون حالت بودم که صدای ماشینشو شنیدم و با خودم گفتم اگر نرم دنبالش برای همیشه از دستش دادم تعقیبش کردم،توی یه محله کثیف پایین شهر زندگی می کرد،قبل از اینکه وارد خونش بشه جلوش سبز شدم و وقتی که منو دید انگار که جن دیده باشه،جا خورد.نگاهی به در رنگ و رو رفته قدیمی کردم و گفتم:
-دعوتم نمی کنی.
نگاهی به سرتاسر کوچه انداخت و بدون حرف در را باز کرد و با دست به من اشاره کرد تا وارد شوم.از سه پله گذاشتم و پا به حیاط گذاشتم،یه حیاط کوچک که وسطش حوض آبی رنگی بود و روی لبه های اون گلدون سفالی شمدونی خودنمایی می کرد.
-چرا اومدی اینجا؟
خودم را به نشنیدن زدم و سرگرم تماشای ساختمون کلنگی دو طبقه روبرو شدم،وقتی سکوت طولانی شد به سمت رسول برگشتم و مچش را گرفتم،مشغول دید زدن من بود که سرش رو پایین انداخت.با یک نگاه سرتاپایش را برانداز کردم و گفتم:
-شما همیشه همینطوری از مهموناتون پذیرایی می کنید.
-آخه اینجا برای شما...
-اینجا برای من چی؟
-بفرمایید از این طرف،ببخشید کلبه محقر من مثل خونه شما نیست.
باز هم نشنیدن شد سلاح من،از پله های باریک بالا رفتم و روی اولین مبل زوار در رفته نشستم.رسول دستپاچه شروع به جمع کردن و توضیح دادن کرد که چون صبح دوستانش با عجله خونه رو ترک کردن،اینجا رو به این روز انداختن.
خونه دو اتاق تودرتو با یک آشپزخانه کوچک داشت که رسول در آشپزخانه ناپدید شد و با دو استکان چای برگشت،روبروی من نشست و کف دستش رو با هم پیوند زد و به آن خیره شد.از سکوتش معذب بودم،آخر هم دلم طاقت نیاورد و گفتم:
-روزه سکوت گرفتین.
-منتظرم از شما علت اومدن به اینجا رو بپرسم.
چرا از نگاه کردن به من پرهیز می کنید.
خودم هم از پرسشم تعجب کردم!او مدتی خیره نگاهم کرد که در دلم گفتم،منتظر اجازه من بود تا یه دل سیر نگام کنه.
-شناختی،من مینو یغماییانم.
-دوست نداشتم به اینجا کشیده بشه...من،من تو اگر در تاریکی هم می دیم می شناختم.
-چه جوک بامزه ای،تو در این مدت حتی به من نیم نگاهی هم نکردی.
-من...قبل از اینکه منو بشناسی با تو آشنا بودم.
-چی!
-درست شنیدی،من اولین بار عکی تو رو روی میز کار بابات دیدم...مینو خواهش می کنم از اینجا برو...برو.
-چرا؟چرا از من فرار می کنی رسول...
-می دونی چرا،نگو نمی دونی.
-بخدا نمی دونم.
-علتش همون نیرویی که تورو به اینجا کشیده.
-من نمی فهمم.
-می فهمی اما خودت رو به نفهمیدن می زنی...من و تو باید از هم پرهیز کنیم و این به نفع هردو ماست،من هم قول می دم دیگه سرراهت قرار نگیرم.
-چرا؟
-به خاط بابات،به خاطر اینکه ما از زمن تا آسمون فرق داریم.
-چرا؟
رسول دستش را میان موهایش فرو برد،عصبی بود،با یه نفس عمیق گفت:
-به خاطر اینکه دوستت دارم...تو هم به من بی میل نیستی.
تازه معنی حرفهایش را فهمیدم و احساسم را شناختم،من عاشق رسول شده بودم.
-باز هم می پرسم،چرا باید از هم دوری کنیم.
-مینو،تو حالت خوبه.
-آره خوبم،فقط معنی حرفهای تو رو نمی فهمم.
-اگر به موقعیت خودت و من نگاه کنی می فهمی.
-تو خیلی سخت می گیری،بابام عاشق توئه.
-آره به عنوان یه کارمند علاقه داره،نه به عنوان داماد و شوهر تنها دخترش...خواهش می کنم برو و فراموش کن منو شناختی.
از جایش بلند شد و پشت به من و رو به پنجره ایستاد،گیج بودم از اعترافش و از شورشی که در قلبم به پا شده بود.بلند شدم و کنارش ایستادم،رسول زیرلب گفت:
-بهتر بری،اگر دوستام بیان صورت خوشی نداره.
-تو با خانواده ات زندگی نمی کنی؟
رسول آشفته گفت:
-در یه زمان مناسب توضیح می دم.
کیفم را روی شونه ام انداختم و گفتم:
-فردا می بینمت...میایی دیگه؟
-نمی دونم...شاید.
چشمان غرق در اشکش را به من دوخت و ادامه داد:
-می ترسم...ای کاش نمی اومدی می ذاشتی من با رویای تو خوش باشم.
صدایش غم سنگینی با خودش حمل می کرد و دیگه طاقت نداشت.از خونه اش زدم بیرون و تا برسم به حال خودم نبودم،یک بار شناور در شادی و خوشی بودم و لحظه ای دیگر با غم و اندوه همسفر می شدم.در مقابل سوال مامانم که پرسید کجا بودی،به جمله خسته ام می رم بخوابم بسنده کردم.باور نمی کردم عاشق شدم،روزهایم را با خود رسول و شبهایم را با رویاهای او شریک بودم و روی ابرها سیر کی کردم.تا اینکه بالاخره رسول را شیر کردم و برای خواستگاری پیش بابام فرستادم ولی ای کاش این کار رو نمی کردم،بابام چنان فریادی کشید که تمام کارخونه رو لرزوند و بعد رسول را با خفت و خواری بیرون انداخت.رسول هرروز با گل و شیرینی می اومد در خونمون و نوچه های بابام با توهین از اون پذیرایی می کردن.من دیگه حق خروج از خونه رو نداشتم و موبایل و تلفن اتاقم مصادره شده بود اما برام مهم نبود ولی برای خانواده ام،نداری رسول،پرورشگاهی بودنش و خیلی چیزای دیگه که رسول در نداشتنش نقشی نداشت مهم بود.فکر کردن،اگر بخوان به زور شوهرم بدن خودم را می کشم اینو به خود بابام هم گفتم و اون برای تلافی حرف من امروز داده به قصد کشت رسول رو بزنند تا عقده اش رو خالی کنه.حالا توی این بحبوحه به خواستگار سمج هم پیدا شده و از من نه گفتن و از خانواده ام،بله شنیدن.دیگه خسته شدم،طنین می گی چیکار کنم.
متفکرانه نگاهش کردم،بدبخت در بد وضعثتی گیر کرده بود که نمی دونستم چی باید بهش بگم و چطور راهنماییش کنم.نگاهی به طناز انداختم شاید اون فکری به ذهنش زده باشه اما اون فارغ از ناتوانی من در افکار خودش سیر می کرد.دوباره به چشمان بارانی مینو نگاه کردم و گفتم:
-مینو جان مشکلت خیلی پیچیده است...هر پدر و مادری حق دارند نگران آینده فرزندانشون باشن...
-من نمی خوام نگرانم باشن.اصلا کجای دنیا دیدی به زور بخوان برای کسی خوبی کنن،من این خوبی محبت رو نمی خوام.
طناز-مینو ما نمی گیم صددرصد حق با خانوادته اما جبهه ای که تو گرفتی هم موفقیتی توش نیست،به جای این جنگ و جدل بشین و منطقی با پدرت صحبت کن.
-فکر می کنید صحبت نکردم.یه دادگاه یه نفره تشکیل دادن و نذاشتن جمله اولم به دومی برسه و چنان محکومم کردن که بیا و ببین،هرکدوم یه حرفی زدن و اصلا گوش نکردن ببینن درد من چیه.
-تو فامیل،بزرگتری یا کسی رو نداری که بابات ازش حرف شنویی داشته باشه.
-نه،بابام همیشه حرف حرف خودشه و به حرف کسی هم گوش نمی کنه،حالا می خواد حرفی که می زنه درست باشه یا غلط.
-واقعا نمی دونم چی بگم،طناز تو چی؟
-من هم همینطور.
-متشکرم بچه ها...می دونستم کسی نمی تونه برام کاری کنه.اینو به اونا گفتم و به شماهام می گم،اگر من و رسول بهم نرسیم خودمون رو می کشیم،بابا و مامانم بمونن با عذاب وجدانشون.
-چرند نگو،هرچی قسمتتون باشه همون می شه.حالا هم به جای این فکرای بیخود پاشو با هم بریم بیرون.
-فکر کردی می ذارن از در این خونه برم بیرون،خودشون می دونن که رفتنم برگشتی نداره و برای همین کمیل رو مثل سگ پاسبان بستن جلوی در.
-ما تعهد می دیم تو ر برگردونیم و تو هم به خاطر ما کاری نمی کنی.
-نه بهتر تو همین اتاق جون بدم.
-دست از این افکار مایوس کننده بردار و به زندگی امیدوار باش.شرایط کاری منو که می دونی،اما طناز بهت سر می زنه.
-آره مینو جون زیاد هم فکر نکن بالاخره درست می شه،اشکال نداره با ساناز بیام دیدنت.
-نه خوشحال می شم،بچه ها خیلی زحمت کشیدی اومدید.
حق با مینو بود،کمیل در سالن با مجله خارجی سرگرم بود و با دیدن ما به پا خواست.
-خانم ها تشریف می برید.
-با اجازه شما.
-خواهش می کنم طنین خانم،اختیار ما هم دست شماست.اگر لطف می کردید چند دقیقه هم تو سالن حضور داشتید،ما هم از مصاحبت شما لذت می بردیم.
-شرمنده،مامان حالشون نامساعد و باید زود برگردیم،به خانواده سلام برسونید.
کمیل ما را تا دم در بدرقه کرد یا به قول طناز،می خواست مطمئن شه ما رفتیم
غروب روز جمعه دلگیرترین غروب هفته،کنار گور پدر نشستم و با دقت سنگ قبر را شستم و بعد گلهای داوودی سفید و میخک قرمز را پرپر کردم.زانوهایم را در آغوش گرفتم و به سنگ گرانیت پوشیده شده با گلبرگهای پرپز خیره شذم،اشکهایم آروم آروم گونه هایم را می پیمود.
«سلام...منم دختر بی معرفتت طنین،می دونم از من دلگیری اما بخدا،خیلی شرمنده ام که نتونستم کاری کنم و اون نامرد قبل از اینکه دستم بهش برسه به درک واصل شد...ناامید نشو،نمی ذارم اون میراث خانوادگی از دستمون بره و هرطوری باشه اونو پیدا می کنم.پدر خیلی دلم برات نتگ شده و هنوز هم باورش برام سخته،هنوز هم تو خونه دنبالت می گردم اما اینجا این سنگ سیاه تالخترین جوابه.تو نگاه مامان غم دوریت لونه کرده و تو چهره ما سه تا دنبال تو می گرده.»
با صدای ضربه سنگی بر در خونه پدرم از خلسه شیرینم بیرون اومدم سعید بود که داشت فاتجه می خوند با سر سلام کرد،جوابش رو دادم و دوباره به سنگ خیره شدم.
-خوبی؟
بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم:
-از این طرفا.
-یادت رفته بابای منم این اطراف خونه داره،اومدم دیدنش و داشتم می رفتم که تو رو دیدم.
-تنها اومده بودی؟
-من که مثل تو خواهر و برادر جون جونی ندارم،هر عصر جمعه میام سر قبر بابام و کلی با هم گل می گیم بلبل می شنویم.حالا چرا شما تنهایی اومدی؟
-می شه جدی باشی.
-جدی نیستم.
-سعید،من حوصله ندارم.
-حتما تو دلت می گی بر خرمگس معرکه لعنت،مزاحم خلوتت شدم.
-سعید!
-این سعید گفتن خیلی معنی داره،یکیش یعنی خفه شو و معنی دیگش یعنی به تو چه مربوطه و معنی سومش هم بروگمشو.
به صورتش زل زدم و گفتم:
-نه مثل اینکه نمی خوای ساکت بشی.
-حالا شد،چرا مثل بچه لوسها قهر کرده بودی و نگام نمی کردی.
-دوست ندارم بعد از گریه کسی منو ببینه،از ترحم متنفرم.
-طنین،من هم مثل تو دارم طعم یتیمی رو می چشم پس ترحم اینجا جایی نداره.
صورت سعید جدی بود و سخت،نگاهش به افق بود و صدایش بغض دار،چشمانش پشت عینک تیره اش پنهان بود اما می شد حدس زد که غرق در اشک
-من...
-اگر حرفات تموم شده بهتر بری،چیزی به تاریک شدن هوا نمونده.
بلند شدم و خاکهای لباسم را تکاندم و زیر لب برای همه خفتگان خاک فاتحه ای فرستادم،بعد با سعید قدم رنان به سمت پارکینگ حرکت کردیم
-سعید...من خیلی با طناز صحبت کردم اما اون اعتقادات خاص خودش رو داره.
-می دونم با هم حرف زدیم،دلایلش برم قانع کننده نبود برای همین بهش گفتم من هیچ وقت درخواستم رو پس نمی گیرم و منتظر جوابش می مونم.
-تا کی؟
-تا وقتی که ازدواج و بفهمم اصلا در دلش جایی ندارم.
-این راهش نیست.
-تو راه بهتری سراغ داری.
-من؟!نه...اما تو باید سروسامان بگیری،تا کی می خوای تنها بمونی.
-حرفهای مامانم رو می زنی،مامان بزرگ.
-یعنی مامانت اینقدر پیره،جرات داری جلوی خودش بگو.
-گفتم.تازه بهش می گم تو که عروس داری،بیکاری یه دشمن دیگه می خوای برای خودت بسازی و من بدبخت رو گوشت قربونی کنی.
-خوبه والله،مامانت همین طوری نمی تونه ما رو ببینه تو هم داری زمینه سازی می کنی بعد انتظار داری خواهرم بهت جواب مثبت بده.
-طناز به من اکی بده،کاری می کنم کسی از گل کمتر بهش نگه.
-نظر من مهم نیست باید نظر مساعد طناز رو جلب کنی.
-طنین می شه...
-چیه،چرا حرفت رو نمی زنی.
-تا تو از پارک بیای بیرون،من هم اومدم.
-کجا می ری؟
-مطمئنا پیاده نیومدم،می رم ماشینم رو بردارم و پشت سرت حرکت کنم.
-سعید می تونم تنها برگردم،مشکلی نیست.
-برو دختر،تو هر کاری کنی من تا پشت در خونتون اسکورتت می کنم.
***
پیکر خسته ام را روی صندلی رها کردم.
-چه خبر شده،این چه قیافه ای به خودت گرفتی؟
-بدبخت شدم طناز.
-چی شده؟
-هیچی،حضرت آقا هوس کردن برن ویلای کیش.
-چه دخلی به تو داره؟
-من هم باید برم.
-مگه بده میری یه هوایی عوض می کنی،هم کار هم تفریح.
-مثل اینکه متوجه نیستی چطور می رن کیش.
-بستگی داره و بیشتر با...آی گفتی،حق با توئه.
-کافیه یکی از مهماندارها منو بشناسه،می دونی چی می شه.
-چرا بانو و یا سمانه نمی رن.
-آقا لطف کردن به بانو مرخصی دادن بره دیدن بچه هاش شهرستان و از شانس من،سمانه باید بره خونه خواهرش چون قرار براش خواستگار بیاد و این افتخار نصیب من شده.
-حالا می خوای چیکار کنی؟
-نمی دونم.
-می خوای من برم،مثلا تو مریض می شی و منو جای خودت می فرستی.چطوره،فکر خوبیه نه؟
-با اتفاقی که این هفته افتاد امکان نداره بذارم تو بری.
-چی شده؟باز هم فرزاد.
-آره،ا جلوتو نگاه کن.تو با این رانندگیت چطور تا به حال تصادف نکردی.
-تو به رانندگی من کاری نداشته باش،تعریف کن.
-من تعریف کنم تو یادت بره راننده ای،ما ده دقیقه دیگه خونه ایم و برات تعریف می کنم،چیکار می کنی آروم تر.
-می خوام زودتر برسیم.
-فدات شم،من هم می خوام برسم اما نه به قبرستون.
طناز به سمت چپ پیچید،می تونم قسم بخورم ماشین رو دو تا چرخ طرف راننده بلند شد.جیغ کشیدم:
-چیکار می کنی دیوونه...
-دس فرمون آبجیتون بود،حال کردین.
-مردهشور تو رو ببرن با این دس فرمونت.
-می بینم ادبتو خونه معینی فر جا گذاشتی.
-جلوتو نگاه کن،باز زل زده به من.
-بیا این هم خونه،با این غرغر کردن تو خوبه برام حواس باقی موند که سالم برسیم.
-خجالت هم خوب چیزیه،بد نیست بدونی.
همراه ما چند تا جوون ژیگول سوار آسانسور شدن و قبل از بسته شدن در آسانسور،آقای رجب لو جلوی ما سبز شد که سریع پشت به او کردم.
-خانم ها،آقایون کجا؟ا خانم نیازی شمایید؟آقایون با شما هستند.
قبل از طناز یکی از اون جوون ها که مو هایش را مثل جوجه تیغی آرایش کرده بود گفت:
-بله ما با خانم ها هستیم.
آقای رجب لو مردد به طناز نگاه کرد و طناز برای رهایی از این مخمصه با سر حرف پسرک را تایید کرد تا اچازه حرکت به آسانسور داده شود،نفس عمیقی کشیدم به طناز نگاه کردم.
-شما هم خونه بهزاد اینا دعوتید؟
همون جوونی که خودش را وصله ما کرده بود،طناز را مخاطب قرار داده بود.
-نه،ما می ریم طبقه هشتم.
-امشب اینجا دو تا مهمونیه؟
-نه.
-پس اینجا ساکنید.
-نابغه ساکنند دیگه،وگرنه سرایدار از کجا این خانم رو می شناخت.
جوونک نگاهی به دوستش انداخت و گفت:
-آره،چرا به مغز خودم نرسید.
یکی دیگه شون گفت:
-چون هنوز آکبنده.
-خجالت بکشید،جلو خانم بده...خانم اینها ذاتا بی شخصیت هستند.من از طرف بهزار از شما دعوت می کنم بیاید مهمونی،خوش می گذره ها.
پشت به آنها،رو به در بسته آسانسور ایستاده بودم و قیافه طناز را نمی دیدم.
-نه متشکرم،نمی تونم دعوتتون رو بپذیرم.
-آخه چرا؟
ملودی که طبقه هشتم را اعلام کرد از آسانسور زدم بیرون،صدای پای طناز پشت سرم می آمد و بعد صدای پسرک را شنیدم.
-اگر پشیمون شدی بیا طبقه پانزدهم.
همراه با غرغرهای طناز راهرو را طی کردم و کلید را داخل قفل انداختم و گفتم:
-تموم شد.
-نه...وقتی میگم از خونه آپارتمانی بدم میاد می گی بهانه می گیری،دیدی آدم حتی توی خونه خودش هم امنیت نداره پسره پرو...حتما آخر شب شاهد یه فیلم تعقیب و گریز پلیسی هستیم.
در را باز کردم،وارد شدم و گفتم:
-باز هم می گم بهانه می گیری،خودت به پسر رو دادی.تشریف نمیاری داخل؟
تابان جلوی تلویزیون لم داده بود که با دیدنم از بلند شد و به سویم آمد.
-سلام آجی جون،اومدی.
-من اینجا بوقم تابان خان،سلامت کو...
-طناز شروع نکن،تابان به هردوی ما سلام کرد،مگه نه داداشی؟
-آره خب...
-تا من برم یه دوش بگیرم و طناز لباسش رو عوض کنه،ترتیب یه چایی مشت رو می دی؟
-چشم.
-فدای داداش گلم.
حوله ام را روی شونه ام انداختم،به سمت حمام می رفتم که جلوی در با طناز رخ به رخ شدم.
-کجا؟
-حمام.
-ا،تو قرار بود برام تعریف کنی.
-باشه سرفرصت.
-منو گذاشتی سرکار.
-نه به جان طناز،درکم کن خسته ام.
-بفرمایید.خانم آخر هفته ها میاد آوازه خستگیش گوش عالم رو کر می کنه،پس من چی بگم که از صبح تا شب تو این چهار دیواری زندونیم و کارم شده بشور،بذار و بردار و تفریحم شده فیزیوتراپی مامان.بخدا دیگه بریدم،یه خورده هم فکر من باش.
با بغض لبه تخت نشست،حق داشت در این چند ماه اخیر زندگی ما به طور کلی تغییر کرده بود.کنارش نشستم و دستی به موهایش کشیدم و گفتم:
-طناز...خواهر خوبم.می فهمم چی می گی اما چکار می شه کرد،دلت میاد مامانو بذاریم آسایشگاه.
-نه،اما می تونیم یه پرستار بگیریم.
-از پس خرجش برنمیایم.
-اینطوری هم که نمی شه.
-چه می شه کرد باید تحمل کنیم،مگه خودت نمی گی با فیزیوتراپی بهتر شده و می شه به بهبودیش امیدوار بود.چطور وقتی ما بچه بودیم اون نمی گفت خسته شدم،حالا نوبت ماست.
-فقط من این وظیفه رو دارم.
-نه،آخر این ماه از خونه معینی فرها میام بیرون و نوبتی از مامن پرستاری میمی کنیم.حالا لباستو عوض کن صورتتو بشور تا من از حمام بیام...اصلا می خوای با دوستات تماس بگیر امشب برید بیرون.
-چیه،باز هم می خوای از زیر تعریف کردن در بری.
موهایش را بوسیدم و گفتم:
-نه برات تعریف می کنم وفت خواب باشه،حالا اجازه هست برم حمام.
-باشه من هم برم تا،تابان خودشو نسوزونده.
با دستمال دور دهان مامان رو پاک کردم و سینی غذایش را روی میز عسلی کنار تختش گذاشتم،بعد دستهای پرمهرش را در دست گرفتم و نوازش کردم.چشمان پرسوالش را به من دوخته بود و دلم تاب نیاورد بیشتر به آن نگاه نگران نگاه کنم.
-خیلی دلم براتون تنگ شده بود اما شرمنده خیلی سرم شلوغه،البته یه دلگرمی دارم و اون هم بهبود نسبی شماست.طناز می گفت که دکترا خیلی امیدوارن.
فشار ملایمی به دستم وارد کرد،دوباره نگاهش کردم.
-مامان گلم وقت خوردن داروته.
طناز سینی به دست منو نجات داد و گفت:
-خوب مادر و دختر خلوت کردین،حالا چی می گفتین.
-هیچی حسود خانم،همه هفته مامان مال شماست و حالا که من و مامان ده دقیقه با هم هشتیم حسودی می کنی.
-من کور بشم.
خواستم از لبه تخت بلند شوم که مامان دوباره دستم را فشرد.
-جانم مامان.
مامان بز صدا لبهایش را تکان داد،منظورش را نفهمیدم وبه طناز نگاه کردم.
-مامان می گه چیکار می کنی؟کجایی.
با لبخندی که سعی داشتم مصنوعی بودنش را مخفی کنم گفتم:
-مامان نازم،شما که سرایط کاری منو می دونید.
دوباره مامان چیزی گفت و طناز برایم ترجمه کرد.
-مامان می گه تو داری چیزی رو از من پنهون می کنی و غیبت هات طولانیه.
-نگرا نی شما بی مورده،من نیاز دارم کمی بیشتر مشغول باشم ولی قول می دم این برنامه رو به زودی تغییر بدم حالا راضی شدین.
مامان با تکان دادن سر اعلام رضایت کرد.
-حالا داروهاتون رو بخورید،من می رم غذای تابان رو بدم.
بوسه ای روی گونه مامان کاشتم و از اتاق بیرون آمدم،غذا خوردن تابان را نگاه می کردم اما ذهنم پی حرفهای مامان بود.
حرکت دست تابان جلوی چشمم،منو به خود آورد.
-جانم؟چیه.
تابان با چهره پر اخمی گفت:
-مثلا داشتم از مدرسه جدیدم می گفتم.
-مدرسه؟مگه مدرسه ها باز شده.
-بله،چهار روزه.
زیرلب گفتم،چه زود مهر ماه اومد و بعد از تابان پرسیدم:
-از مدرسه جدیدت راضی هستی؟چطوره؟دوست جدید هم پیدا کردی.
تابان لبش را ورچید و سرش را پایین انداخت و در حالی که با قاشق،ماست درون کاسه اش را به بازی گرفته بود گفت:
-آره خب،دوست پیدا کردم...مدرسه خوبیه اما،مدرسه قبلی رو بیشتر دوست داشتم.
-این طبیعیه تازه چهار روز که رفتی،یه هفته دیگه این مدرسه و دوستات رو بیشتر از مدرسه قبلیت دوست خواهی داشت.
-طناز هم همین حرف رو گفت اما آجی جون،ناظم این مدرسه خیلی بداخلاقه و ازش می ترسم.
-معلمت چی؟
-نه آقای محمدی خیلی مهربونه.
-تو که پسر بدی نیستی از ناظمت می ترسی،پسرهای بد و شر باید از ناظم بترسن.
-چیه،باز داره از من شکایت می کنه.
طناز داشت دستهایش را داخل سینک ظرفشویی می شست،گفتم:
-نه داشتیم درباره مدرسه جدید تابان حرف می زدیم.
-اتفاقی افتاده؟
-نه فقط تابان داشت برام از محیط جدید می گفت...داروهای مامان رو دادی؟
-آره،اما مامان خیلی نگرانت و می گفت خواب پدر رو دیده که بهش گفته چرا مواظب بچه هام نیستی.
-ای خدا نگران مامان بودن کم بود،حالا باید نگران پدر هم باشیم که نیاد به خواب مامان و چغلیمون رو بکنه.
طناز به سینک تکیه داد و گفت:
-تو هم باید...ا تو که هنوز اینجایی؟غذاتو که خوردی،چرا نمی ری سر درس و مشقت.
-باز گیر داد به من،فردا جمعه است مشقامو می نویسم،می خوام پیش طنین باشم.
-وای خدا باز سما دوتا شروع کردین...تابان جان،داداشی حق با طناز برو مشقاتو بنویس تا فردا بیشتر با هم باشیم.
-بگید مزاحمم،دیگه چرا بهانه میارید.
-آره مزاحمی،برو دیگه.
-طناز؟
-چیه هی می گی طناز،اگر بدونی روزی چند بار منو تا مرز سکته می بره.
تابان شکلکی برای طناز درآورد و به اتاقش رفت،بخاطر اینکه طناز خنده ام را نبیند و جری تر نشود سرم را پایین انداختم و خودم را مشغول غذاخوردن کردم.
-می بینی توروخدا،پسر دیگه جونم را به لب رسونده.
-من قاضی القضات نیستم که هروقت منو می بینید علیه هم شکایت می کنید،شما باید مشکلتون رو خودتون حل کنید.
-مشکل من زمانی حل می شه که تو برگردی خونه و مسئولیت این وروجک رو برعهده بگیری.
-مثل اینکه موقعیت شغلی منو فراموش کردی.
-فراموش نکردم،اگر تو برگردی سر شغل خودت حداقل وقت بیشتری خونه ای نه مثل حالا که در هفته فقط یه روز خونه ای.
-به جای کل کل با من و تابان،بگو مشکلت چیه.
-نه مثل اینکه من شدم خانم تناردیه و تابان شده کوزت،تو هم شدی فرشته مهربون،خوبه والله.
-طناز تو چته،چرا بهانه می گیری.
با بغض گفت:هیچی.
-طناز بیا شام بخور بعد حرف می زنیم.
طناز خودش را از ظرفشویی جدا کرد و به سمت خروجی آشپزخانه حرکت کرد و گفت:
-میل ندارم.
از اخلاقش آگاهی داشتم و می دونستم اصرار فایده نداره،گذاشتم به خلوت خودش پناه ببره و به افکارم اجازه پرواز دادم.بعد از اینکه میز شام رو جمع کردم و طرفها رو شستم،به سمت اتاق تابان رفتم و بر خلاف انتظارم تابان را مشغول بازی دیدم.اخم آلود گفتم:
-مگه درس نداری،اول سال شد و بخون بخون ما هم شروع شد.
-تو هم شدی طناز،من هم به تفریح نیاز دارم.
-شما چتونه تا منو می بینید نیازمند تفریح می شد،هرکس ندانه و حرف شما رو بشنوه فکر می کنه من صبح تا شب پی خوشی خودمم.
-من که چیزی نگفتم چرا عصبانی می شی،چشم می رم سر درسم.
-نمی خواد بخاطر من درس بخونی به بازیت ادامه بده فقط حواست به مامان باشه،صدای زنگ رو شنیدی به ما خبر بده.
-می خواید کجا برید؟
-پایین تو محوطه هستیم.
-با طناز دیگه.
-آره.
-طناز رو ببر و برو اون سر دنیا،حواسم به مامان هست.
-فدای داداشی،دیگه سفارش نکنم.
-نه قول مردونه می دم.
طناز روی تخت دراز کشیده بود،کنارش نشستم و آروم ملحفه را از رویش کنار زدم.ملحفه را از دستم بیرون کشید و دوباره سر به زیر آن برد و گفت:
-طنین اذیت نکن خوابم میاد.
-ببینم گوشهای من مخملیه،تو داری گریه می کنی.چیه کوچولو با من قهری؟
-نه حوصله ندارم،چه می دونم دلم گرفته.
-پاشو بریم پایین،هم یه هوایی بخوریم هم درددل کنیم.
طناز با نارضایتی با من همراه شد و روی یکی از نیمکتها نشستیم،نگاه طناز به ساختمان بود و نگاه من به او.طناز با نفس عمیقی گفت:
-چه دل خوشی دارن این مردم.
-کی؟!
-همینی که امشب پارتی گرفته.
به شوخی گفتم:
-تو هم دعوت شدی و می تونی بری،دیر نشده.
-بی مزه.
-طناز تو چته؟از چی ناراحتی؟بگو شاید بتونم کمکت کنم.
-من؟من که مشکلی ندارم...یعنی...فقط دلم گرفته.
-چی باعث دلتنگیت شده؟
-نمی دونم با خودم چه خریتی کردم،عجله داشت درسم تموم بشه که چی بشه.
-مشکلت همینه،چرا خودتو برای کارشناسی ارشد آماده نمی کنی.
-با بلاتکلیفی شانه ای بالا انداخت و گفت:
-نمی دونم شاید سروع کنم.
-دیگه؟
-سعید.
-سعید چی؟
-خیلی پاپیچم می شه،دیگه کلافه ام کرده.
-هنوز جوابت منفیه؟
-آره،چی باعث شده فکر کنی تغییر عقیده دادم.
-هیچی،با خودم گفتم شاید سعید موفق شده عقیده ات رو تغییر بده.
-نه خواهر من،جوابم همونی که گفتم.
-من با سعید حرف می زنم،خوبه؟
-آره...تازه نگران مینو هم هستم.
-مینو؟
-آره،هرچی زنگ می زنم جواب درست و جسابی بهم نمی دن.دیروز رفتم دم خونشون باغبونشون گفت رفتن مسافرت،گویا قرار مینو مدتی شیراز خونه عمه اش بمونه.
-من هم نگران مینو هستم اما نمی تونیم تو مسائل خانوادگی اونها دخالت کنیم.
نفس عمیقی کشیدم و به آسمان نگاه کردم چه زود پاییز آمد،یعنی من سه ماه خونه معینی فرها را دارم تفتیش می کنم اما هنوز به هیچ چیز نرسیده بودم!
-طنین؟
-ها.
-نمی خوای بگی.
-چی رو؟
-موضوع فرزاد رو.
-چرا می گم...
در حال بازی کردن با بند ساعت مچیم گفتم:
-دوشنبه بود،مایع ظرفشویی تموم شده بود که بانو به من گفت برو پایین از تو انباری بیار.من هم از خدا خواسته رفتم پایین و داشتم انباری رو می گشتم که صدای در اومد،با خودم گفتم اگر این بانو بذاره حتما دیر کردم اومده دنبالم اما با دیدن فرزاد از جا پریدم.در حالی که با اون چشمهای دریده اش منو نگاه می کرد،آهسته در رو پشت سرش بست و از خنده شیطانیش فهمیدم چه نقشه ای برام داره.می دونستم اگر فریاد بزنم صدام به گوش کسی نمی رسه،اون هم از این موضوع خبر داشت و با خیال راحت بهم نزدیک می شد.به اطراف نگاه کردم شاید راه فراری پیدا کنم که صدایش منو از جا پروند.
-اینجا یه راه فرار بیشتر نداره که اونم من بستم.
آب دهانم را به زحمت قورت دادم و گفتم:
-چکار دارید آقا فرزاد؟
-هیچی،کاریت ندارم کوچولو فقط یه ذره ابراز عشق می خوام.آخه از بس که چموش بازی در آوردی منو بیشتر دیوونه خودت کردی.
اما چشمان هوس بازش چیز دیگری می گفت،برای همین گفتم:
-آقا فرزاد،توروخدا.
-توروخدا چی؟
-اگر خانم بفهمه...
-گور پدر خانم.
راه دیگه ای نداشتم و باید براش نقش بازی می کردم،گفتم:
-من هم عاشق شما هستم اما خانم گفته نباید کاری به کار پسرها داشته باشم.من هم به خاطر اینکه دیدن شما رو از دست ندم مجبور بودم عشقم رو پنهان کنم،نذارین عشق پاکمون اینجوری خراب بشه.
-بچه خر می کنی.
-نه،یعنی شما متوجه نشدین که آقا حامی چند بار خواسته مچ گیری کنه و مخفیانه مواظب ما بوده،حالا هم اگر دیر کنم میان دنبالم و همه زحمت من به باد می ره.
وقتی مچ دستم را گرفت مشمئز شدم اما کوچکترین حرکتم باعث می شد به قعر بی آبرویی سقوط کنم،با صدای لرزانی گفتم:
-الان وقتش نیست بانو میاد.
مطوئنا خدا صدای قلبم رو شنید که صدای بانو در فشا طنین انداز شد،فرزاد رهایم کرد و زیر لب گفت:لعنتی.
-بعد دستش را روی بینیش گذاشت و گفت:هیس،صدات در نیاد.
-مثل اون آهسته گفتم،نمی شه بانو می دونه اینجام و بعد با صدای بلند تری گفتم:بانو اومدم.
-دختر رفتی مایع ظرفشویی بسازی...چرا این در باز نمی شه.
فرزاد خودش رو به دیوار کناری در چسباند و دست را روی بینیش گذاشت،می خواستم حضورش را به بانو اعلام کنم تا دیگه از این غلط ها نکنه اما عقل به من حکم کرد این کار را نکنم.بانو نجاتم داد اما تا آخر این هفته تنم می لرزید که نکنه یه بار دیگه اون اتفاق تکرار بشه،خوبه از حامی می ترسه و از این غلط ها نمی کنه.
-طنین بیا شنبه برو،بگو دیگه نمی خوای ادامه بدی.
-چرا؟
-بخدا این پسره خطرناکه.
-اما من از فرزاد نمی ترسم،وحشتم از حامیه.
-نکنه اون هم کاری کرده.
-کاری نکرده،اما نگاهش ترسناکه.
-نکنه عاشقش شدی و می خوای منو گول بزنی.
-چه حرفا می زنی!عاشق بشم اون هم عاشق کسی مثل حامی،نه جانم عمرا.حرف من چیز دیگه ایه،نگاه حامی حرف داره و یه راز توشه،نمی دونم چیه اما حس ششمم می گه باید ازش حذر کنم چون برام خطرناکه.
-خواهش می کنم از اون خونه بیا بیرون،این قوم عجوج و مجوج یه بلایی سرت میارن و من تحمل یه اتفاق شوم دیگه رو ندارم.
-نترس خواهر گلم،میام بیرون اما سر فرصت فقط تا آخر ماه بهم فرصت بده.
-نمی دونم می خوای چیکار کنی...اما خواهش می کنم مواظب خودت باش،فکر ما نیستی فکر مامان باش.
-باشه چشم،امر دیگه ای نیست.
-چرا پاشو بریم داخل.
-تو برو،میام.
به رفتن طناز نگاه کردم.نیاز به فکر کردن و تنها بودن تمام وجوم را پر کرده بود،قدم رنان از محوطه خارج شدم و غرق در خاطرات خوش گذشته گشتم.
آتش دل
صدای همهمه،صداهای گنگ و نا مفهوم و صدای گامهای بلندی که در کنارم متوفق شد مرا به خود آورد.
-حامی چی شده؟
صدای احسان بود اما سوالش با سوال دیگه ای پاشخ داده شد.
-مامان رو بردی خونه خاله؟
جواب احسان را نشنیدم جون دو برادر از من دور شدن،این رو از صدای پاهاشون فهمیدم.صدای در اتاق عمل آمد به آن نگاه کردم که پرستاری با گامهای بلند و تند از آبیرون آمد.به کفپوش سرامیکی خیره شدم،آن صحنه و چهره پرخون لحظه ای از جلو چشمم کنار نمی رفت.خدایا کمکش کن،خدا جون خیلی جوونه،بهش مهلت دوباره بده.
-طنین.
احسان روی پا جلوی من نشسته بود،کی؟نمی دانم؟صاف نشستم.
-حالت خوبه؟
-بله.
یعنی این صدای من بود،گرفته و خش دار!گلوم خشک شده،ای کاش یه لیوان آببود که بخورم.احسان نگاهی به سمت اتاق عمل انداخت و گفت:
-خدا کنه از این اتاق زود بیان بیرون...پاشو برو دستات رو بشور و یه آبی به صورتت بزن.
می خواستم بگم لازم نیست اما با دیدن دستهام یخ کردم،روی آن پر بود از لکه های لخته شده خون...برای بلند شدن پشتی صندلی کناری را گرفتم.احسان پرسید:
-کمک می خوای؟
با سر پاسخ منفی دادم.چرا اینطور شده بودم،چرا انرژیم رو از دست دادم،در کنار دیوار راه می رفتم تا پشت و پناهم باشد.دستم را چندین بار شستم اما گرمای خون را روی آن حس می کردم.از داخل آینه چهره ام را دیدم،رنگم مثل گچ دیوار شده بود و لبهایم بی رنگ بود اما روی پیشانیم هنوز رد خون باقی بود.به صورتم آب پاشیدم و با وسواس چندین بار روی پیشانیم دست کشیدم و دوباره به خودم نگاه کردم،چهره وحشت زده ام با موهای کوتاه خیس چسبیده به سرم صورتم را قاب کرده بود.تحمل دیدن قیافه ام را نداشتم و چشمم را بستم و باز هم اون صحنه،قدم به عقب گذاشتم و صدای نه گفتن خودم را شنیدم.پشتم که به دیوار خورد به دوروبر نگاه کردم،توی توالت تنها بودم.
-طنین...طنین،حالت خوبه؟
احسان بود.از خودم خجالت کشیدم،توی این وضعثت شده بودم قوز بالای قوز.هنوز به در می کوبید که در را باز کردم،گفت:
-کشکلی پیش اومده؟
از دیدن قیافه ام وا رفت.روسری را روی سرم کشیدم و در دستشویی را پشت سرم بستم و گفتم:
-خوبم...خبری نشد؟
-چرا،حامی از پایین تماس گرفت و گفت یه مامور رو دیده داره میاد بالا...
-منظورم از اتاق عمله.
-آهان...نه.
به در بسته نگاه کردم و گفتم:
-خیلی طول کشید.
-آره...نگرانم.
-گفتید مامور...
-خوب شد یادم انداختید...حامی حدس می زنه با ما کار داشته باشن،بهتر باهاشون حرف نزنی تا بعد.
بهم برخورد و احساس بدی پیدا کردم،روی صندلی نشستم و با اخم گفتم:
-چرا؟
-با وضعیت روحی که دارید شاید...به حامی اطمینان کنید،بهتر فردا یا یه وقت دیگه به سوالاتشون جواب بدین...هروقتی به غیر از حالا...
-فکر می کنم عقلم هنوز سرجاشه و زائل نشده.
-میل خودته...از من فاصله گرفت و به دیوا روبرو تکیه داد و به تقطه ای روی یقف خیره شد.از گوشه چشم دیدم کسی به ما نزدیک می شه،اضطراب به دلم چنگ زد،سرم را به دیوار چسباندم و چشمم را بستم.خدا جون غلط کردم،اون سالم از این اتاق بیاد بیرون می رم وقید و اون کتابهای عتیقه رو می زنم.قدمها کنارم متوقف شد و صدایی گفت:
-شما مصدوم را به بیمارستان رسوندید؟
شق و رق نشستم و گفتم:
-من...بله،من و برادرشون.
احسان فاصله را طی کرد و کنار ما ایستاد،مامور دوباره رو به من گفت:
-شما چه نسبتی با مصدوم...اسمشون؟
-فرزاد معینی فر.
این بار نگاه مشکوکی به احسان انداخت و لحظه ای براندازش کرد و بعد پرسید:
-شما با مصدوم چه نسبتی دارید؟
-برادرمه.
-پس شما و خانم،ایشون رو رسوندید.
-نه برادر بزرگم و خانم نیازی...من بعدا خبردار شدم و مستقیم اومدم بیمارستان.
-برادر بزرگتون کجا هستن؟
-برای تهیه دارو رفتن بیرون،دیگه باید پیداشون بشه.
-خانم چه نسبتی با مصدوم دارن؟
قبل از احسان خودم جواب دادم:
-من منرلشون کار می کنم.
-خانم،شما باید تا روشن شدن وضعیت همراه ما بیاید...برادر شما هم...
نگاه لرزانم را به احسان دوختم،اگر پام به کلانتری باز می شد دیگه حسابن پاک پاک بود.
-من باید شکایتی داشته باشم که ندارم...
-شما...
-برازد بزرگم اومد.
به انتهای سالن نگاه کردم،حامی مثل همیشه خشک و خشن با گامهای بلند به سوی ما می آمد.انگار احسان هم آسوده خاطر شده بود خون صدای نفس عمیقش را شنیدم.حامی با اعتماد به نفس زیادی سلام کرد و گفت:مشکلی پیش اومده.
-شما همراه این خانم،مصدوم رو به بیمارستان رسوندید؟
-بله.
-باید تا روشن شدن وضعیت...
-بله،بله می دونم...اجازه بدید خدمتون توضیح بدم.
بعد دستش را پشت مامور پلیس گذاشت و او را به سمت دیگه ای برد.به احسان نگاه کردم،با لبخند اطمینان بخشی گغت:
-خیالت راحت،حامی می دونه چکار می کنه...بهتر بشینی چون رنگت خیلی پریده و فکر کنم فشارت پایینه،برم به پرستار بگم بیاد فشارت رو بگیره.
-متشکرم چیز مهمی نیست...بعد از فوت پدرم،زمانی که مضطربم اینطوری می شم.
قسمت دوم حرفم را خیلی آروم گفتم و فکر کنم اصلا نشنید،به جای قبلیش برگشت و به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-خیلی طولانی شده...دلم شور می زنه.
به سویی که حامی با آن مامور رفته بود نگاه کردم.داشتن حرف می زدن.احسان در خودش بود و جلوی من قدم می زد،آرنجم را روی زانویم گذاشتم و صورتم را در دست گرفتم و به قدمهایی که جلوی من رژه می رفت نگاه کردم.قدم ها که از حرکت ایستادن،نگاهم را بالا آوردم و حامی را دیدم که به ما رسید و سوال منو احسان پرسید:
-چی شد؟
-فعلا حل شد تا فردا.
گویا منو نمی دید،کنارم با یه صندلی فاصله نشست و نفس عمیقی کشید و به احسان گفت:
-خبری نشد؟
-نه...خیلی طول کشیده.
-می دونی باز این احمق اکس زده بود...ضربه بدی به سرش خورده،خدا بهش رحم کنه...
با تعجب به گفتگوی دو برادر گوش کردم،پس یه خطر بزرگ از کنار گوشم گذشته بود...اکس!بعضی وقتها می دیدم حرکاتش عجیبه،من احمق رو باش...وقتی حامی باهاش جروبحث می کرد و می گفت اون کوفتی،چرا فکر می کردم اهل سیخ و سنجاقه و چرا حتی یه درصد هم احتمال اکستازی نمی دادم.در اتاق عمل با قیج قیج باز شد و دکتر در حالی که ماسکش را باز می کرد جلوی ما ایستاد،لحظه ای به چهره منتظر ما نگه کرد و بعد سری تکان داد و زیر لب گفت:
-متاسفم،ما سعی خودمون رو کردیم اما...
احسان روی زمین نشست،صدای هق هق مردانه اش به گوش می رسید.حامی به سویش رفت و او را در آغوش گرفت.لحظه ای بعد برانکارد که تنپوشی از ملحفه شفید را حمل می کرداز اتاق بیرون آمد و از مقابلم گذشت و من با نگاهم او را بدرقه کردم.دنیا جلوی چشمم می چرخید روی صندلی وا رفتم و با دست،صورتم را پوشاندم.یعنی فرزاد مرد اونم به همین مفتی،نه این یه خوابه یه کابوسه،خدا جون اون خیلی جوون بود و مردن براش زود بود.چهره پرخونش جلو چشمم بود و صدای خس خسش در گوشم که کسی منو از عالم خودم بیرون کشید.
-طنین.
حامی جلوی من ایستاده بود،چشمانش قرمز بور و یک لیوان آب یکبار مصرف به سویم گرفته بود.بدون اینکه تعارفم کند از دستش گرفتم و لاجرعه سرکشیدم،راه گلویم باز شد.به دور و برم نگاه کردم احسان نبود،شنیدم که حامی گفت:
-بردمش تو ماشین...بهتر شما رو تا منزل برسونیم...
-تسلیت می گم.
سری تکان داد و گفت:
-خیال ندارید بلند شید.
او حرکت کرد و من مثل طفلی که به دنبال مادرش می دود به پاهایم سرعت دادم،وقتی با او همگام شدم پرسید:
-من گفته بودم شما امروز به منزلتون برگردید چرا خونه بودید...بین تو فرزاد چه اتفاقی افتاد...
-کمی کار داشتم،مجبور شدم بمونم و امروز انجامشون بدم.
-این یه بهانه است نه...این حرفها به درد من نمی خوره.
-ولی ان یه واقعیت.
-واقعیت اینکه فرزاد مرده و شما با اون تو خونه تنها بودید.
کم کم از حرکت باز ماندم اما حامی همچنان تند می رفت،با حالت نیمه دو بهش رسیدم و گقتم:
-منظورتون چیه؟
-منظور من روشنه...ما به تو گفته بودیم از فرزاد فاصله بگیر.
-من با برادر شما کاری نداشتم و خودم حدم رو می دونستم.
-اما حادثه امروز چیز دیگه ای رو می گه...می خوام بدونم امروز چه اتفاقی افتاد.
لجم گرفت و با حرص گفتم:
-حالا که شما حرفم رو باور نمی کنید باید بگم هرچی بود،به من و اون مرحوم ربط داشته.
اینبار حامی ایستاد و خیره نگاهم کرد،بعد به راه افتادم و گفت:
-و پلیس،مثل اینکه فراموش کردین.
لرزه ای به وجودم افتاد و به آرامی گفت:بله...من و فرزاد مرحوم و پلیس،شما جایی تو این مثلث ندارید.
با پوزخندی گفت:
-می شه حدس زد،زیاد سخت نیست...بهتر سوار شی،نمی خوام این حرفا جلوی احسان ادامه داشته باشه.
پشت رل نشست و در را بست.از کله ام دود بلند شد،با خشم در را باز کردم و گفتم:
-منظورت از این حرف چی بود،چرا به جای رک بودن با کلمات بازی می کنی.
از ماشین پیاده شد،به آن تکیه داد و دستش را روی سینه اش گره زد و گفت:ببین خانم کوچولو،من حرفم رو پس می گیرم و دیگه نمی خوام بدونم چه اتفاقی باعث مرگ غرزاد شده چون براحتی می شه حدس زد که فرزاد قربانی ناز و عشوه های دخترانه تو شده.
-تو...تو...خیلی بی شرمی،چطور می تونی به من تهمت بزنی.
-این تهمت نیست واقعیته،حالا سوار شو.احسان حالش خوب نیست.
-من با کسی که اینقدر درموردم بیشرمانه قضاوت می کنه جایی نمیام.
-مطمئنی؟
-به سلامت آقا.
-هرطور میل شماست.
دوباره پشت رل نشست و با یه دنده عقب از پاکینگ خارج شد و با یه گاز از جا کنده شد و رفت.به ساعتم نگاه کردم،یک ربع به دو نیمه شب بود.نگاهی به سر و وضعم انداختم،هیچ پولی به همراه نداشتم و لباشهایم پر بود از لکه های خشک شده خون.لبه جدول نشستم و کمی به افکارم سروسامان دادم،بعد به بیمارستان برگشتم و از نگهبانی پرسیدم:
-می تونم یه تماس بگیرم.
-توی بیمارستان برای تماس داخل شهری یه تلفن عمومی رایگان هست.
با راهنمایی نگهبان تلفن را پیدا کردم.
-الو طناز،منم طنین.بیا دنبالم.من جلوی بیمارستان...هستم.
***
-طنین...طنین بیدار شو،اه طنین با تو هستم بیدار شو که بدبخت شدیم.
با زور چشمم را باز کردم و گفتم:
-چیه؟
-پاشو پلیس...
-پلیس!
-آره،رفتن دم خونه عفت خانم دنبالت.
-خونه عفت خانم؟چرا ما باید بد بخت بشیم.
-هنوز خوابی،مگه یادت نیست به معینی فر آدرس اونجا رو دادی.
تازه همه چیز را به یاد آوردم،با یک دست پتو را کنار زدم و روی تخت نشستم.
-اون چی گفته؟
-پیرزن نصف جون شده بود،فقط به مامورا گفته از اونجا رفتیم اما بهمون پیغام می رسونه.تزه صبح اول وقت هم وسایلت رو بردن با یک نامه دادن...نمی خوای بگی چه خبره.اون از نصف شب زنگ زدنت،اون از لباش خونیت و این هم از پلیس و جواب کردن معینی فر.
بلند شدم و ایستادم هنوز لباس خونی دیشب تنم بود،مشمئز شدم و در حالی که به خودم فحش می دادم مانتو را از تنم خارج کردم.وقت دوش گرفتن نبود.
-وقت نمی کنم صبحونه بخورم،یه قهوه غلیظ و تلخ برام رو براه کن.
غرغر طناز را می شنیدم اما وقت نداشتم جوابش رو بدم.مانتو و شلواری ساده با یک روسری مشکی پوشیدم که قهوه طناز حاضر شد،فنجون رو به دستم داد و گفت:
-تا اینو بخوری من هم حاضر می شم.
-تو کجا؟
گردن کج کرد و گفت:تا پشت در کلانتری،تا تو بری و برگردی دق مرگ می شم.
-به شرظی که سوالی نپرشی.
-باااااشه...بیام.
-زود حاضر شو.
در حالی که قهوه را مزه مزه می خوردم،به این فکر می کردم که به پلیس چی بگم.
این را داشته باشید تا بذارم به مشکل برخورد کرده . امروز دوباره می ذارم .
خرید دوربین
خرید دوربین عکاسی
خرید دوربین عکاسی کانن ، خرید دوربین عکاسی نیکون ، خرید دوربین عکاسی سونی
http://recordcanon.com