آتش دل
-شما همراه این خانم،مصدوم رو به بیمارستان رسوندید؟
-بله.
-باید تا روشن شدن وضعیت...
-بله،بله می دونم...اجازه بدید خدمتون توضیح بدم.
بعد دستش را پشت مامور پلیس گذاشت و او را به سمت دیگه ای برد.به احسان نگاه کردم،با لبخند اطمینان بخشی گغت:
-خیالت راحت،حامی می دونه چکار می کنه...بهتر بشینی چون رنگت خیلی پریده و فکر کنم فشارت پایینه،برم به پرستار بگم بیاد فشارت رو بگیره.
-متشکرم چیز مهمی نیست...بعد از فوت پدرم،زمانی که مضطربم اینطوری می شم.
قسمت دوم حرفم را خیلی آروم گفتم و فکر کنم اصلا نشنید،به جای قبلیش برگشت و به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-خیلی طولانی شده...دلم شور می زنه.
به سویی که حامی با آن مامور رفته بود نگاه کردم.داشتن حرف می زدن.احسان در خودش بود و جلوی من قدم می زد،آرنجم را روی زانویم گذاشتم و صورتم را در دست گرفتم و به قدمهایی که جلوی من رژه می رفت نگاه کردم.قدم ها که از حرکت ایستادن،نگاهم را بالا آوردم و حامی را دیدم که به ما رسید و سوال منو احسان پرسید:
-چی شد؟
-فعلا حل شد تا فردا.
گویا منو نمی دید،کنارم با یه صندلی فاصله نشست و نفس عمیقی کشید و به احسان گفت:
-خبری نشد؟
-نه...خیلی طول کشیده.
-می دونی باز این احمق اکس زده بود...ضربه بدی به سرش خورده،خدا بهش رحم کنه...
با تعجب به گفتگوی دو برادر گوش کردم،پس یه خطر بزرگ از کنار گوشم گذشته بود...اکس!بعضی وقتها می دیدم حرکاتش عجیبه،من احمق رو باش...وقتی حامی باهاش جروبحث می کرد و می گفت اون کوفتی،چرا فکر می کردم اهل سیخ و سنجاقه و چرا حتی یه درصد هم احتمال اکستازی نمی دادم.در اتاق عمل با قیج قیج باز شد و دکتر در حالی که ماسکش را باز می کرد جلوی ما ایستاد،لحظه ای به چهره منتظر ما نگه کرد و بعد سری تکان داد و زیر لب گفت:
-متاسفم،ما سعی خودمون رو کردیم اما...
احسان روی زمین نشست،صدای هق هق مردانه اش به گوش می رسید.حامی به سویش رفت و او را در آغوش گرفت.لحظه ای بعد برانکارد که تنپوشی از ملحفه شفید را حمل می کرداز اتاق بیرون آمد و از مقابلم گذشت و من با نگاهم او را بدرقه کردم.دنیا جلوی چشمم می چرخید روی صندلی وا رفتم و با دست،صورتم را پوشاندم.یعنی فرزاد مرد اونم به همین مفتی،نه این یه خوابه یه کابوسه،خدا جون اون خیلی جوون بود و مردن براش زود بود.چهره پرخونش جلو چشمم بود و صدای خس خسش در گوشم که کسی منو از عالم خودم بیرون کشید.
-طنین.
حامی جلوی من ایستاده بود،چشمانش قرمز بور و یک لیوان آب یکبار مصرف به سویم گرفته بود.بدون اینکه تعارفم کند از دستش گرفتم و لاجرعه سرکشیدم،راه گلویم باز شد.به دور و برم نگاه کردم احسان نبود،شنیدم که حامی گفت:
-بردمش تو ماشین...بهتر شما رو تا منزل برسونیم...
-تسلیت می گم.
سری تکان داد و گفت:
-خیال ندارید بلند شید.
او حرکت کرد و من مثل طفلی که به دنبال مادرش می دود به پاهایم سرعت دادم،وقتی با او همگام شدم پرسید:
-من گفته بودم شما امروز به منزلتون برگردید چرا خونه بودید...بین تو فرزاد چه اتفاقی افتاد...
-کمی کار داشتم،مجبور شدم بمونم و امروز انجامشون بدم.
-این یه بهانه است نه...این حرفها به درد من نمی خوره.
-ولی ان یه واقعیت.
-واقعیت اینکه فرزاد مرده و شما با اون تو خونه تنها بودید.
کم کم از حرکت باز ماندم اما حامی همچنان تند می رفت،با حالت نیمه دو بهش رسیدم و گقتم:
-منظورتون چیه؟
-منظور من روشنه...ما به تو گفته بودیم از فرزاد فاصله بگیر.
-من با برادر شما کاری نداشتم و خودم حدم رو می دونستم.
-اما حادثه امروز چیز دیگه ای رو می گه...می خوام بدونم امروز چه اتفاقی افتاد.
لجم گرفت و با حرص گفتم:
-حالا که شما حرفم رو باور نمی کنید باید بگم هرچی بود،به من و اون مرحوم ربط داشته.
اینبار حامی ایستاد و خیره نگاهم کرد،بعد به راه افتادم و گفت:
-و پلیس،مثل اینکه فراموش کردین.
لرزه ای به وجودم افتاد و به آرامی گفت:بله...من و فرزاد مرحوم و پلیس،شما جایی تو این مثلث ندارید.
با پوزخندی گفت:
-می شه حدس زد،زیاد سخت نیست...بهتر سوار شی،نمی خوام این حرفا جلوی احسان ادامه داشته باشه.
پشت رل نشست و در را بست.از کله ام دود بلند شد،با خشم در را باز کردم و گفتم:
-منظورت از این حرف چی بود،چرا به جای رک بودن با کلمات بازی می کنی.
از ماشین پیاده شد،به آن تکیه داد و دستش را روی سینه اش گره زد و گفت:ببین خانم کوچولو،من حرفم رو پس می گیرم و دیگه نمی خوام بدونم چه اتفاقی باعث مرگ غرزاد شده چون براحتی می شه حدس زد که فرزاد قربانی ناز و عشوه های دخترانه تو شده.
-تو...تو...خیلی بی شرمی،چطور می تونی به من تهمت بزنی.
-این تهمت نیست واقعیته،حالا سوار شو.احسان حالش خوب نیست.
-من با کسی که اینقدر درموردم بیشرمانه قضاوت می کنه جایی نمیام.
-مطمئنی؟
-به سلامت آقا.
-هرطور میل شماست.
دوباره پشت رل نشست و با یه دنده عقب از پاکینگ خارج شد و با یه گاز از جا کنده شد و رفت.به ساعتم نگاه کردم،یک ربع به دو نیمه شب بود.نگاهی به سر و وضعم انداختم،هیچ پولی به همراه نداشتم و لباشهایم پر بود از لکه های خشک شده خون.لبه جدول نشستم و کمی به افکارم سروسامان دادم،بعد به بیمارستان برگشتم و از نگهبانی پرسیدم:
-می تونم یه تماس بگیرم.
-توی بیمارستان برای تماس داخل شهری یه تلفن عمومی رایگان هست.
با راهنمایی نگهبان تلفن را پیدا کردم.
-الو طناز،منم طنین.بیا دنبالم.من جلوی بیمارستان...هستم.
***
-طنین...طنین بیدار شو،اه طنین با تو هستم بیدار شو که بدبخت شدیم.
با زور چشمم را باز کردم و گفتم:
-چیه؟
-پاشو پلیس...
-پلیس!
-آره،رفتن دم خونه عفت خانم دنبالت.
-خونه عفت خانم؟چرا ما باید بد بخت بشیم.
-هنوز خوابی،مگه یادت نیست به معینی فر آدرس اونجا رو دادی.
تازه همه چیز را به یاد آوردم،با یک دست پتو را کنار زدم و روی تخت نشستم.
-اون چی گفته؟
-پیرزن نصف جون شده بود،فقط به مامورا گفته از اونجا رفتیم اما بهمون پیغام می رسونه.تزه صبح اول وقت هم وسایلت رو بردن با یک نامه دادن...نمی خوای بگی چه خبره.اون از نصف شب زنگ زدنت،اون از لباش خونیت و این هم از پلیس و جواب کردن معینی فر.
بلند شدم و ایستادم هنوز لباس خونی دیشب تنم بود،مشمئز شدم و در حالی که به خودم فحش می دادم مانتو را از تنم خارج کردم.وقت دوش گرفتن نبود.
-وقت نمی کنم صبحونه بخورم،یه قهوه غلیظ و تلخ برام رو براه کن.
غرغر طناز را می شنیدم اما وقت نداشتم جوابش رو بدم.مانتو و شلواری ساده با یک روسری مشکی پوشیدم که قهوه طناز حاضر شد،فنجون رو به دستم داد و گفت:
-تا اینو بخوری من هم حاضر می شم.
-تو کجا؟
گردن کج کرد و گفت:تا پشت در کلانتری،تا تو بری و برگردی دق مرگ می شم.
-به شرظی که سوالی نپرشی.
-باااااشه...بیام.
-زود حاضر شو.
در حالی که قهوه را مزه مزه می خوردم،به این فکر می کردم که به پلیس چی بگم.
این را داشته باشید تا بذارم به مشکل برخورد کرده . امروز دوباره می ذارم .
-تموم شد.
-اگر خدا بخواد.
کمربند ایمنی رو بستم و گفتم:
-چرا ایستادی حرکت کن،الان سوالات جدید یادشون میفته.
-چی شد؟چی گفتن.
-هیچی،صدبار اتفاقات دیروز رو تعریف کردم...آخرش گفتن فعلا از تهران خارج نشم.
طناز دنده را جا زد و گفت:
-تو دیشب چیزی خوردی؟
تازه یادم اومد از دیروز طهر تا حالا چیزی نخوردم.
-نه...برو خونه عفت خانم.
-نه اول یه اغذیه فروشی پیدا کن.
-برو خونه عفت خانم،اول وسایل و نامه رو بگیریم بعد ناهار می گیریم می ریم خونه.
-از قیافه ات خبر داری،شدی مثل میت.
یاد قیافه دیشب فرزاد افتادم و تمام تنم مور مور شد،چشمم را بستم و با انگشتم گوشه آن را فشردم.
-فعلا اشتها ندارم.
-طنین.
-می دونم چی می خوای...فرصت بده بهت می گم.
بیچاره عفت خانم از وضعیتی که براش درست کرده بودم ناراحت بود و با زبون بی زبونی از ما خواست که دیگه پاش رو به اینجور موضوعات باز نکنیم.حق هم داشت،هرچی باشه توی اون محل قدیمی آبرو داشت.تمام وسایلم را برگردونده بودن و در نامه حقوق ماهانه ام بود و یک نامه که عذر مرا خواسته بودن و آخر آن مزین بود به امضا حامی،پیش بینی این اتفاق با جر و بحث دیشب زیاد سخت نبود و می دانستم این کار را می کند.از اون شخصیت خشن و خودخواه این حرکت چیز غریبی نبود،اون عادت کرده بود همه بهش بگن چشم ولی من چشم تو چشم جوابش رو داده بودم و ممعلوم بود که نمی تواند منو تحمل کند.خدا کنه برای انتقام از از اتفاقی که برای فرزاد افتاده بهره برداری نکنه ولی اگر این کار را می کرد نابود می شدم،با برملا شدن هویتم همه چیز برعلیه من می شه و محکوم شدنم حتمیه.بهتر برم ازش عذرخواهی کنم،نه در این صورت فکر می کنه من کمر به قتل برادرش بسته بودم.ولش کن بذار پلیس کارش رو بکنه،اگر حامی برام دردسری درست کرد یه کاری می کنم.
قاشق را درون ظرف ماست می چرخوندم و فکرم در کوچه پس کوچه اضطراب می چرخید.
-طنین.
-ها.
-خیال نداری چیزی بخوری.
به ظرف غذای مقابلم نگاه کردم که چیزی جز مخلوط ماست و برنج باقی نمانده بود و چند قطره ماست اطراف بشقابم ریخته بود،با دستمال کاغذی آن را پاک کردم و گفتم:
-میل ندارم.
-آجی جون.
تابان کنارم نشسته بود،به زحمت لبخند زدم و گفتم:
-جانم.
-فردا نمی ری سر کار؟
نگاهی با طناز ردوبدل کردم و گفتم:
-نه،چطور؟
-می یای مدرسه.
-بچه جان بذار مدرسه باز بشه بعد خراب کاری کن،چی کار کردی باز.
-هیچی،اصلا کی با تو بود.
-طناز؟!چرا باید بیام مدرسه،کاری کردی تابان.
-نه مدیرمون گفته فردا باید یکی از والدینمون بیان مدرسه،من که...
از بغضی که کرده بود،دلم ریش شد و گفتم:
-باشه میام،اگر نتونستم طناز میاد...تو هیچ وقت نباید غصه این موضوع رو بخوری،درسته که پدر دیگه نیست...مامان هم مریضه اما من و طناز همیشه با تو هستیم.
-طناز نه،فقط تو بیا باشه.
-چرا من نه،مگه مایع آبروریزی جناب عالی هستم.
-طناز...من حوصله ندارم،جر و بحث ممنوع...من رفتم یه چرتی بزنم.
آمدم استراحت کنم،به آن نیاز داشتم اما خواب از چشمانم فراری بود.جلوی پنجره ایستادم و یه کوه جلوم بود،چرا تا بحال ندیده بودمش.
-تو که بیداری،من فکر کردم خوابیدی.
-خوابم نبرد...تو فکر تابان بودم.
-دلم براش می سوزه،من و تو حداقل حضور پدر و مادر رو چشیدیم اما اون ظفلک که پدر به خودش ندید و مامان هم شده یه عروسک شکسته...طنین.
-باشه برات تعریف می کنم،می دونم چه حالی داری.
-دیشب وقتی با اون ریخت و قیافه و لباس خونی دیدمت بعدشم مثل جسد افتادی و تا صبح ناله کردی،صبح هم اول وقت احضار شدی به کلانتری بعد هم ماجرای خونه عفت خانم،حق دارم بپرسم چی شده.
-فرزاد مرد.
-فرزاد معینی فر!
سرم را بالا پایین بردم و به علامت تایید تکان دادم.طناز عقب عقب رفت تا به تخت خوابش رسید،روی آن نشست و گفت:
-چطور مرده؟...نگو که پای تو هم گیره.
-اتفاقا پای من یکی گیره.
اشک ناتوانی از گوشه چشمم شره کرد و بغضی به عظمت کوه روبروی آپارتمان در گلویم رشد کرد.
-چطور اتفاق افتاد؟
چشمم را بستم تا دیگر اشکم روی گونه ام جاری نشود و گفتم:
-دیروز،خانم به بانو گفت که بهم بگه زودتر برم خونه این شب آخری رو قبل از رفتن به کیش با خانواده ام باشم تا جبران آخر هفته که نیستم بشه،بعد از لابلای حرفهای بانو فهمیدم قرار با احسان برن امام زاده صالح.با خودم یه فکری کردم و گفتم الان بهترین فرصت،اینها که رفتن خونه خلوت می شه و من هم بعد از یک جستجوی حسابی می فهمم اون کتابها تو خونه هستن یا نه بعد میام خونه و صبح زنگ می زنم می گم مامانم حالش خوب نیست و یه بهانه جور می کنم و استعفا می دم،هم از سفر کیش راحت می شم هم از این خانواده عذاب.کمی دست دست کردم تا اونها رفتن و من هم به بهانه اینکه هنوز کار دارم خونه موندم،قرار شد سریع کارهام رو انجام بدم بیام خونه.وقتی رفتن وقت رو از دست ندادم و همه جا رو وجب به وجب گشتم تا رسیدم به کتابخونه،کتابهای پایین رو جا به جا کردم دنبال یه مخفی گاهی گاوصندوقی چیزی می گشتم.ردیفهای پایین نبود رفتم بالای چهارپایه و شروع به بیرون کشیدن کتابها کردم که صدای در کتابخانه اومد،قلبم از حرکت ایستاد و دستم در هوا باقی ماند.فکر کردم حامی و توی دلم گفتم،دیگه فتحه ات خوندست بدبخت شدی.
-خانم خوشگله دنبال چیزی هستی یا قصد مطالعه داری.
نفس آسوده ای کشیدم،فرزاد بود،هرچند اون هم به نوع خودش دردسر بود اما بهتر از این بود که حامی مچم را بگیرد.
-سلام آقا فرزاد...داشتم گردگیری می کردم.
-گردگیری...بچه گول می زنی دزد کوچولو...نمی خوای حامی بفهمه یا پای پلیس وسط بیاد نه.
نگاهش کردم،حالت چهره اش شیطانی بود و برق چشمانش یک نقشه پلید را مژده می داد.راه فراری نبود چون در کتابخونه توسط خودش مسدود شده بود،از چهارپایه پایین اومدم و گفتم:
-من فکر نمی کردم که نیاز باشه چغولی منو به برادرت بکنی یا پلیس بازی در بیاری.
-جان من...پس چرا داری مث یه گنجشک می لرزی و قلبت تند تند می زنه،من اونقدر بدجنس نیستم و اگر دختر خوبی باشی من هم کور و کر می شم...راستی تو یه قولهایی به من داده بودی.
هیچ راهی جز مسالمت نداشتم تا راهی برای فرار پیدا کنم،با یک حرکت تند مچ دستم رو گرفت و همراه خودش به اتاقش برد.در را فقل کرد و کلیدش را نشانم داد و گفت:
-ببین این کلید ناز و کوچولو رفت تو جیب شلوارم پس فکر فرار نداشته باشیم.
بعد یه قرص سفید گذاشت کف دستم و گفت:بخور تا بزممون کامل بشه.قرص را زیر زبونم نگه دشتم و یه لیوان آب سر کشیدم،وقتی خیالش راحت شد خودش هم یکی از همون قرص ها خورد و بعد سیستمش رو روشت کرد و یه آهنگ گوش کر کن گذاشت.وقتی سرش تو کمدش گرم بود،قرص را در دستم تف کردم و روتختی را بالا زدم و دستم را با ملحفه تشک پاک کردم.از داخل کمدش یه لباس خواب بیرون آورد و گفت:
-اینو بپوش تا خوشگل بشی.
نمی دونستم چه قرصی بود،با این حال خودم رو به گیجی زدم و با لحن لوده ای گفتم:
-اینطوری که نمی شه باید سورپریز بشی.
-یعنی چی؟
-یعنی برو بیرون وقتی لباس رو پوشیدم بیا،فکرم چطوره؟
-خوبه.
-من،تو این اتاق قایم می شم و تو باید پیدام کنی.
-باشه.
وقتی از اتاق بیرون رفت فهمیدم نقشم رو خوب بازی کردم و خودم را داخل سرویس بهداشتی انداختم،خدا خدا می کردم در اتاق دیگه باز باشه.آخه سرویس بین دوتا اتاق بود،در یک کلام یه سرویس مشترک برای احسان و فرزاد.وقتی دستگیره را پایین کشیدم و در باز شد مثل این بود که بهشت را باز کردم بعد در را آهسته پشت سرم بستم و پاورچین پاورچین پشت در رسیدم و گوشم را به در چسباندم،صدایی نشنیدم.در را نیم لا باز کردم و از فرزاد خبری نبود،وارد اتاق احسان شدم و از همانجا به اتاق فرزاد که درش باز بود آروم سرک کشیدم،پشتش به من بود و داشت سرش رو تکون می داد و به سمت کمدش می رفت.توی دلم از خدا کمک خواستم و اونجا رو ترک کردم،تو حیاط همین طور پشت سرم را نگاه می کردم و می دویدم به یه جسم سخت خوردم.این دیوار گوشتی کسی نبود جز حامی،تو این گیر و دار همین یه نفر رو کم داشتم.زبونم لال شده بود،اون هم اسفهام آمیز نگاهم می کرد که فریاد شاد فرزاد را شنیدم.
-آی پیدات کردم پری کوچولو...برادر مهربونمم که اینجاست.راستی کوچولو فکر کردی فقط خودت بلدی پرواز کنی،الان من هم می پرم.
مهلتی به ما نداد تا تکون بخوریم و از روی تراس جلوی پنجره اتاقش پرید،صدای شکستن نورگیر حامی و من رو بخود آورد.حامی می دوید و من پشت سرش،وقتی رسیدیم بالا سرش روی سرامیک لبه استخر نقش زمین شده بود و دور سرش هاله ای از خون بود.چشماش باز بود و خس خس می کرد،حامی در حالی که نبضشو می گرفت سوئیچ را به سویم گرفت و گفت«برو درهای ماشین رو باز کن»اما من همین طور نگاهش می کردم.وقتی فرزاد را بغل کرد و دید هنوز کنارشم،سرم فریاد زد:
-چرا ماتت برده،برو درها رو باز کن.
درهای ماشین رو باز کردم و کناری ایستادم اما اون گفت:
-بشین.
-بشینم؟!کجا.
-رو قبر من،چرا اینقدر گیجی تو دختر...رو صندلی عقب.
وقت جدل با حامی نبود،امرش رو عجابت کردم و روی صندلی عقب نشستم و خودم را در دیگر چسباندم.حامی،فرزاد را روی صندلی گذاشت و گفت:
-صرض رو بذار روی پاهات...دهنش رو کج نگه دار تا خونها بیاد بیرون و بتونه نفس بکشه.
کاری که حامی خواسته بود کردم.حامی به سرعت می راند و من به این سو آن سو پرت می شدم اما نمی تونستم چشم از چهره داغون فرزاد بردارم،چشماش...چشماش باز بود...خیلی وحشت کرده بودم...این دومین جسدی بود که می دیدم...چرا من...
-طنین...طنین،نمی خواد دیگه بگی.
به یاد پدرم به هق هق افتاده بودم.
-بیا،بیا این قرص و بخور.
قرص را در دهان گذاشتم و لیوان آب را لاجرعه سر کشیدم،بعد با کمک طناز روی تخت دراز کشیدم.طناز پتو را رویم کشید و گفت:
-سعی کن بخوابی،به هیچ چیز هم فکر نکن.
***
از صدای تلویزیون بیدار شدم.چقدر سرم درد می کرد،چشمم را فشرئم اما صدای تلویزیون تو سرم می پیچید.
-طناز خفه کن اون تلویزیون رو.
طناز خودش را داخل اتاق انداخت و گفت:
-چه خبرته،چرا داد می زنی.
-سرم...سرم داره می ترکه،برو اون تلویزیون رو خفه کن.
-باشه باشه...تو هم پاشو یه دوش آب سرد بگیر خوب می شی،فکر کنم اثر قرص هاست.
در حالی که با دستم سرم را می فشردم افتان و خیزان به حمام پناه بردم،تجویز طنا موثر بود.همینطور که به مبل لم داده بودم به یاد خونه معینی فر افتادم و به ساعت نگاه کردم،شش بعدازظهر بود یعنی تقریبا سه روز از مرگ فرزاد می گذشت دلم دیگه طاقت نیاورد،حاضر شدم و در مقابل سوال طناز که گفت«کجا می ری»گفتم خونه معینی فر و او هم با چند تا ناسزای آبدار بدرقه ام کرد.
جلوی در منزلشون یه حجله بود با عکس فرزاد و یک تاج گل از گلهای داوودی و گلایل سفید و دیوارهای پوشیده از پارچه های مشکی و پلاکارد تسلیت،با یادآوری صحنه مرگش بغض کردم.حیاط شلوغ بود اما کسی به من اعتنایی نکرد،از در آشپزخانه وارد شدم چندتا کارگر زن و مرد در حال کار کردن بودن که اونها هم به من توجه نکردن.نمی دونم اومدنم درست بوده یا نه،نگاهی به پشت سرم انداختم و مردد بودم برگردم یا نه که بانو وارد آشپزخانه شد و با دیدن من برق شادی در چشمش درخشید.
-طنین.
-سلام بانو.
-چه سلامی،کجا غیب شدی بدون خداحافظی بی معرفت.
-آقا عذرم رو خواست...اینجا چه خبر؟
مثل اینکه تازه به یاد آورده باشد چهره اش را غم گرفت و گفت:
-تو خونه ای که عزا باشه چه خبر.طفلک آقا فرزاد که جوون مرگ شد،امروز دفنش کردن.اون دختر ذلیل مرده حتی برای دیدار آخر با برادرش نیومد و گفت من وقت ندارم...سمانه هم گفت دیگه نمیام و تو هم ناپدید شدی،برای همین آقا زنگ زد بع شرکت خدماتی این چند نفر رو فرستادن.
نگاهی به کارگرها انداختم با اینکه مشغول کار بودن اما معلوم بود گوششون به حرفای ماست.
-این آقای تو هم یکدفعه برق می گیردش...بدون علت وسایلم رو فرستاد و گفت دیگه نمی خواد بیایی.
-آقا احسان به خانم می گفت تو و آقا حامی،فرزاد جوونمرگ رو رسوندید بیمارستان آره.
سرم رو تکون دادم.
-مگه قرار نبود تو بعد از ما بری،چرا موندی.
حالا نوبت بازپرسی این یکی شد.
-داشتم وسایلم رو جمع می کردم که آقا فرزاد اومد خونه.تو حیاط بودم و می خواستم در را ببندم که آقا حامی اومد،داشتم از ایشون خداحافظی می کردم که اون اتفاق افتاد.
-خدا برای هیچ خونه ای داغ جوون نیاره...چه خوب کردی اومدی...می خوای بری.
-اگر کاری هست حاضرم کمک کنم...شما به گردن من خیلی حق دارید.
-الهی پیر شی دختر.
با چشم به کارگرها اشاره کرد و با صدای آهسته ای گفت:
-حواست به اینها باشه،من برم تو سالن و یه سر به مهمونها بزنم،دیگه باید از رستوران غذا بیارن.
از حرکات بانو خنده ام گرفت،وسواسی و حساس و همچنان وفا دار به خانم وآقایش بود.از شدت خستگی کف پاهام گزگز می کرد،آخرین دستمال تا زده را داخل کشو مخصوص گذاشتم و برای خودم یه چای لیوانی ریختم و منتظر بانو روی صندلی وسط آشپزخانه نشستم.به صدی صحبتهایی که از داخل سالن می آمد گوش دادم،صدای خنده های ریز و صحبت های نجوا گونه.یاد فرزاد افتادم و دلم برای جوانیش سوخت،هنوز برای او چشیدن آب گور زود بود.
-شما اینجا چکار می کنید!
از جا جهیدم،صدای واژگونی صندلی وحشتناکتر از حضور او نبود.با سر انگشتم اشکهایم را پاک کردم و دستهای سرگردانم را در هم فرو کردم و گفتم:
-اومدم به بانو سر بزنم.
-بانو؟!
دیدن نگاه پر سوظنش آزارم می داد،گفتم:
-بله منتظر بودم بیاد خداحافظی کنم برم.
-خیال نداشتید بیاید خدمت کارفرمای سابقتون برای عرض تسلیت.
اعتماد به نفسم را به دست آوردم و گفتم:
-کارفرمای سابقم بدون علت منو جواب کرده،پس نتیجه می گیریم تمایلی به دیدن من ندارد.
-کارفرمای شما مادرم بود.
-جدا...پس چرا شما منو بیرون کردین.
-یه فنجون قهوه بیار اتاقم.
می خواستم بگم من دیگه خدمتکار شما نیستم ولی نگفتم،ازخود راضی مغرور راهش رو گرفت و رفت.قهوه جوش رو روی اجاق گاز گذاشتم،از وسواسش خبر داشتم و با دقت فنجونی انتخاب کردم.قهوه را داخل فنجون ریختم و با ناامیدی نگاهی به سالن انداختم،کسی داخل سالن نبود و صدای چند نفری از داخل حیاط میامد حتما از هوای شبهای پاییز لذت می بردن.حامی جواب دق الباب رو داد،مردد جلوی در ایستادم و نگاهش کردم پشت به من رو به پنجره ایستاده بود و روبدوشامر سیاه با طرح اژدهای چینی در فضای نیمه تاریکی که فقط روشناییش با آباژور کوچک کنار تختش بود بسیار رعب انگیز می نمود.
-قهوه رو بذار روی میز کنار صندلی.
این دیگه چه عجوبه ای بود،پشت سرش هم چشم داشت.سینی را جایی که خواسته بود گذاشتم،روی پا چرخید و با نگاه دقیقی سر تا پایم را کنکاش کرد.همینطور که نگاهش را مثل میخ در روان من فرو می کرد گفت:
-خیلی دوسش داشتی؟
-دوسش داشتم؟!کی؟منظورتون رو نمی فهمم.
-بهت نمی آد دختر کودنی باشی...منظورم واضح و روشنه.
-برای من روشن نیست.
-فرزاد رو می گم.
این دیگه مسخره ترین فکر بود،شاید هم یک مزاح بود اما از قیافه حامی بعید بود که حرفش را بشه شوخی تلقی کرد.اگر هرجای دیگه بود چقدر بهش می خندیدم و دستش می انداختم اما فضای موجود اجازه هیچ عکس العمل احمقانه ای را به من نمی داد.پسرک چقدر خودش رو زرنگ تصور کرده،گفتم:
-نه،چی باعث شده این فکر به دهنتون خطور کنه.
-منکر می شید...باورش سخته،پس مراسم آبغوره گیری که راه انداخته بودی برای چی بود.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-برای تنهاییش...امشب حتی یک نفر هم برای مردنش متاثر نبود،همه مثل اینکه به یک ضیافت شام دعوت شده اند تا مراسم سوگواری...گریه ام برای جوونیش و بی کسیش بود.
حامی با صدای غمگینی گفت:
-فرزاد محبوبیتی نداشت...اون و پدرش توی این خونه مهمون نا خونده بودن که ما و اقوامشون به سختی حضورشون رو تحمل می کردیم.درسته که فرزاد برادرم نبود اما به اندازه احسان براش وقت و انرژی گذاشتم،هرچند این اواخر خیلی ناسازگاری می کرد اما ازش غافل نبودم و دورادور روی کارهاش نظارت داشتم.هم فرزاد و هم فرنوش با آبروی مادرم زیاد بازی کردن...
حامی روی صندلی گهواره ای نشست و فنجونش رو برداشت،می خواستم اتاقش رو ترک کنم که شنیدم گفت:
-حالا می خوای چیکار کنی؟
-من!
-بله شما.
-خوب بیکار شدم و قاعدتا باید برم دنبال یه کار دیگه.
-چکاری؟
-هرکاری که پیدا بشه.
-هرکاری؟
-هرکاری که نه...
-می دونی چه چیز تو منو متعجب می کنه.
نگاهش کردم،قهوه اش را با طمانینه خورد.نگاهی به من انداخت مثل اینکه از منتظر گذاشتن من لذت می برد.
-اینکه تو با داشتن این همه محاسن باز هم دنبال مشاغل پست هستی.
-محاسن.
-تو هم زیبایی و هم زیادی بلبل زبون،می تونی یه فروشنده خوب توی یه فروشگاه بشی یا با تسلطی که به زبان انگلیسی داری می تونی مترجم بشی یا زبان تدریس کنی.
-همه اینا یه ضامن معتبر می خواد که من ندارم.
واقعا قباحت داره!داشتم مثل آب خوردن دروغ می گفتم،توی این مدت این یک مورد به محاسن دیگه ام افزوده شده بود.
-خدمتکاری ضامن نمی خواد؟
-خدا،اینجا با من یار بود.
-خدا...خدا یکبار دیگه به یاری تو اومده...من یه پیشنهاد کاری برات دارم.
این دیگه کیه،یک بار جوابم می کنه و چند روز بعد می خواد دوباره استخدامم کنه.تو این خانواده فکر می کردم این عقلش درست کار می کنه که این آقا هم رد شدن.
-چه کاری؟
-کامپیوتر که بلدی.
-تا حدودی.
-منشی من داره بازنشست می شه،تو باید جایگزین اون بشی.
-من منشی گری بلد نیستم.
-خانم بختیاری اونچه که باید یاد بگیری را برات توضیح می ده.
لحظه ای براندازش کردم،خیلی راحت نشسته بود و پاهای بلندش رو دراز کرده بود.صورتش در پرتو نور ضعیفی که به آن تابیده می شد سایه روشن بود و چشمانش مثل دو حفره خالی،لبهایش هم با لبخند مسخره ای نیمه باز بود.دلم را به دریا زدم و گفتم:
-کی باید بیام شرکتتون؟
-پس فردا ساعت نه...
-با اجازه تون.
هنوز پام به در نرسیده بود که با صدایش متوقف شدم،گفت:
-آدرس شرکت رو نمی خوای.
ختره ی احمق خراب کردی.برگشتم و دستپاچه گفتم:
-چرا فراموش کردم بپرسم.
-روی میز عسلی کنار تخت یه کارت ویزیته...وسایلت رو جمع کن،به راننده بگم برسونمت منزل.
یعنی امشب شرت رو کم کن.
-نیازی نیست با آژانس می رم،فعلا خدانگهدار
نگاهم کل سالن را طی کرد،سالن ابهتی خاص داشت اما به تازهواردین آرامشی عطا می کرد.گوشه ای از سالن دو تا میز بزرگ قرار داشت همراه با دو صندلی که یکی از آنها اشغال بود و آن شخص هم خود را در پناه کامپیوترش مخفی کرده بود.به سویش حرکت کردم،صدای پاشنه کفشم در سالن می پیچید.کنار میز منشی ایستادم خانم داشت با تلفن صحبت می کرد،کمی از چهره اش را بررسی کردم با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود اما چهره ای زیبا و متین داشت و آدم از دیدن چهره اش لذت می برد.لحظه ای سربلند نمود و نگاهم کرد،لبخند زدم و با سر سلام کردم او هم همینطور جوابم را داد و دوباره به سررسید مقابلش نگاه کرد و گفت:
-آقا خدمتتون گفتم تا هفته آینده وقت ندارن...نه آقا نمی شه...من نمی تونم کاری برای شما انجام بدم...نه آقا،من نمی تونم تلفن شما رو به اتاقشون وصل کنم...هرطور میلتونه اما حضور شما اینجا وقت تلف کردنه...شما که چند ساله با ایشون کار می کنید و اخلاقشون رو می دونید...کاری از من برنمیاد،خدانگهدار.
او گوشی را گذاشت و نفسی تازه کرد و گفتم:
-با آقای معینی فر قرار ملاقات داشتم،نیازی هستم.
-وقت...گفتید خانم نیازی.
-بله...
-پس فرشته نجات من هستید...من بختیاری هستم.بیا خانمی،بیا روی این صندلی بشین که خیلی کار داریم.
خانم خوش مشربی بود و با صبر و حوصله تمام مسئولیتم را توضیح می داد،در این بین از شوخی و خنده کم نمی ذاشت.موقع ناهار به سلف شرکت رفتیم و من را به چند نفر معرفی کرد،گهگاهی هم با سر با اشخاصی که با او فاصله داشتن احوالپرسی می کرد و افرادی را هم به من معرفی می کرد و بعد با خنده می گفت،نمی خواد همه افراد رو به خاطر بسپاری به مرور با اینها آشنا می شی ناهارت رو بخور توانایی داشته باشی برای بقیه کارهای باقی مونده.همراه با خوردن غذا گوشه ای از زندگیش را برام تعریف کرد،در جوانی بیوه شده بود و با زحمت و پشت کردن به خودش تنها دخترش یادگار عشق بزرگش رو به ثمر رسونده بود و با ازدواج دختر به علت تنهایی به کارش ادامه داده بود.حالا مادربزرگ شده بود و می خواست اوقاتش رو با نوه اش سپری کنه می گفت،خسته شده و می خواد استراحت کنه.بعد از ناهار کارها رو عملا به دستم سپرد و خودش نقش یه ناظر رو به گردن گرفت،می گفت خیلی از کارها نیاز به زمان داره تا بتونم بهش وارد بشم.حق هم داشت،شرکت به اون بزرگی کار زیادی داشت که منشی مدیر کل باید انجام می داد.در پایان گفت از فردا نمیاد و من باید همه کارها رو تنظیم کنم.
***
سه روز از آغاز کارم گذشته بود اما هنوز حامی را ندیده بودم.ظهر روز چهارم آمد با چهره ای پر از اخم در حالی که به حرفهای آقای جوادی معاون شرکت گوش می داد،به احترامش ایستادم اما اون بدون اینکه نگاهم کنه به سوی اتاقش رفت و در حال در باز کردن گفت:خانم نیازی بگید از بایگانی پرونده شرکتN.Dکانادا رو بیارن.
یه تلفن به بایگانی زدمو یه تماس هم با آبدار خونه گرفتم و از آقا کریم خواستم برای آقای رئیس و همراهش قهوه بیارند،بعد فرصت بود برای فکر کردن درباره رفتار حامی.یکی نیست بگه دختر احمق تو رو چه به پلیس بازی،کم تو خونه اش تحقیر شدی این کارو قبول کردی.حق با طناز،پیدا کردن اون کتابهای خطی به چه قیمتی تموم می شه من شخصیتم رو دارم زیر پای این خانواده له می کنم،برای چهار تا ورق پاره برای کی برای تابان و طناز...این از طناز که این همه منو برده زیر سوال یعنی تابان هم بزرگ بشه منو مسخره می کنه...بی خیال هرچی پیش اومد،من شش ماه برای این کار وقت گذاشتم و حالا دو ماهش مونده لااقل در آینده وجدانم راحت که تلاشم رو کردم.
وقتی پرونده مورد نظر رو از بایگانی آوردن،به قصد بردن پرونده پشت در اتاقش رفتم.همزمان در باز شد و جوادی بیرون اومد و با لبخندی آروم گفت:
-حسابی فیوز سوزونده،مراقب باش برقش نگیردت.
چه پرو،به قول طناز چایی نخورده پسرخاله شد.جوابش رو ندادم و وارد اتاق حامی شدم تا اون لحظه اتاقش رو ندیده بودم،تزئینات اتاقش بین دو رنگ قهوه ای و کرم بود.وسایل اتاقش تشکیل می شد از یک میز مدیریت بزرگ همراه با میز کنفرانس هشت نفر و در سوی دیگر اتاقش یک ست مبل راحتی با روکش چرم قهوه ای،پرده های اتاق کرم خوشرنگ بود.پنج دقیقه جلو میزش ایستاده بودم و او بدون اینکه نگاهم کند با لپ تابش سر و کله می زد،بالاخره روزه سکوتش رو شکست و گفت:
-بذاریدشون رومیز...امروز چند تا قرار ملاقات دارم.
-نمی دونم،باید ببینم.
روی برگه چیزی نوشت و به سویم گرفت و گفت:
-برگردید پشت میزتون،برید توی این سایتها و مطالب جدیدشون رو سرچ کنید...خبر بدید با چند نفر قرار ملاقات دارم...هرچی که باید امضا کنم بیارید.
کارهایی که گفته بود انجام دادم،آخر وقت ازم خواست هرچه سرچ کردم پرینت بگیرم تا مطالعه کند.
***
-سلام،اومدی.
طناز در حال جمع کردن طرفهای میوه روی میز بود.
-سلام...مهمون داشتی؟
-آره.
سینی به دست به طرف آشپزخونه رفت و گفت:
-نگار اینجا بود...چه خبر امروز چه طور بود.
-هیچی...
-سلام آجی جون.
-خوبی تابان.
-مگه با حضور این خانم و دوستش می شه خوب بود.بخدا ابن قدیمیا خیلی آدمای باحالی بودن که می گفتن دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید،حکایت خواهر منه.نبودی ببینی این دو تا بهم نگاه می کردن و قهقهه می زدن،حالا خوبه یکیشون خواهرم بود و من هم آبروی خواهرم رو نمی برم ولی خواهر من جای دیگه اینجوری نخند فکر بد در موردت می کنن.
-خوبه...خوبه،کارم به جایی رسیده که این نصف آدم منو مسخره کنه.
-من دارم با آجی جونم حرف می زنم،تو چرا خودتو قاطی می کنی.
-شما دو تا دعوا کنید تا من بیام.
به سمت اتاقم حرکت کردم و تابان هم دنبالم اومد،در حال باز کردن دکمه مانتوم گفتم:
-چیه؟چیزی می خوای.
تابان از در اتاق نگاهی به بیرون انداخت و بعد به چهارچوب تکیه داد و گفت:
-می شه بیای مدرسه.
-من که چند روز پیش مدرسه تو بودم،کاری کردی.
-من،نه بخدا...بچه ها هر چهار تا لاستیک ماشین آقا معلم رو پاره کردن،نمی دونم چرا فکر کردن کار منه و امروز منو دفتر خواستن که من گفتم خبر ندارم.بعد سرکلاس ریاضی آقا معلم منو برد پای تخته و چند تا مسئله گفت که نتونستم جواب بدم و منو از کلاس بیرون کرد،آقا ناظم وقتی منو دید گفت فردا با بزرگترت بیا.
-باز چیکار کردی؟
تابان از دیدن طناز یکه خورد و بعد با اخم گفت:اگر می خواستم تو بدونی نمی اومدم تنهایی با طنین حرف بزنم.
طناز بی تفاوت نسبت به ناراحتی تابان اومد و روی صندلی نشست و گفت:
-طنین چی شده،چرا باید بزرگترشو ببره مدرسه؟دیدم دنبال تو راه افتاده،شصتم خبردار شد شازده گل کاشته.
-طناز!...تابان خودت فکر می کنی چرا به تو شک کردن،مگه روز قبل معلمت بهت چیزی گفته بود یا تو شیطنتی کردی؟دوستات چطور.
-بخدا نه،به جان مامان کاری نکردم،من اصلا با کسی دوست نشدم.
-چی شده طنین؟
-هیچی باید فردا برم مدرسه تابان،اشتباه شده...تابان مرد و مردونه همه چیزو گفتی،نیام مدرسه دروغگو شم و آبروم بره.
-همه چیزو گفتم،می یای؟
-آره،حالا برو سر درس و مشقت.
تابان رفت و طناز همچنان مصر بود که مشکل تابان را بداند،وقتی حرفهای من تموم شد گفت:
-می خوای کار داری من برم،من که باید برم دارالترجمه یه سر هم به مدرسه اون می زنم.
-نه خودم می رم اگر می خواست تو بری سعی نمی کرد مخفیانه به من بگه،کمتر باهاش کل کل کن.
-اون به من گیر می ده...مرجان صبح زنگ زد.
-چی می گفت؟
-هیچی حرفای تکراری،از بی معرفتی تو.کجا؟
-برم بهش زنگ بزنم.
-پرواز داشت،فردا عصر خونه است.
-باشه...تو هم سرت گرم بود نه.
-آره مردیم از خنده...تازه به بحث شیرین غیبت هم پرداختیم و در آخر گناهان دوستان عزیز سبک شد و ما سنگین.
-پس حرفای تابان درست بوده.
-ای گفتی،تو نمی دونی ما چیکار کرده بودیم...گوش کن،ترم پیش من ترم آخر بودم و فقط یه درس با نگار و بقیه هم دوره ای ها داشتم.یکی از پسرها خیلی شلخته بود و همون ترمای اول اسمش و گذاشتیم شپش،همیشه ژولیده و نامرتب می اومد سر کلاس.پسرا ازش فراری بودن چه برسه به ما دخترا،سرتو درد نیارن یه روز این پسره شپش اومد جزوه منو خواست و من هم خجالت کشیدم ندم،دادم به این آقا و دیگه اون جن شد و من بسمه الله.تا اینکه با یه نقشه حسابی که نگار کشید طی یک عملیات پارتیزانی شپش رو گیر انداختیم و اون هم با تته پته کردن فراون گفت،تو خوابگاه با دوستاش شوخی می کرده وقتی مسخره بازیشون تموم شده دیده جزوه من بدبخت پاره و خیس زیر پاهاشون افتاده.وقتی شنیدم خونم به جوش اومد اما دیگه نمی شد کاری کرد،شپش سر به زیر چند قدم عقب عقب رفت و در یک چشم بهم زدن غیب شد.تا اینجا داستان من و حالا داستان نگار،نگار با یکی از این دختر افاده ای ها اصلا راه نمی اومد و اسمشو گذاشته بود دماغ فیل،آخه طرف بدجوری نگارو چزونده بود.همون روز که شپش از قربانی شدن جزوم گفت،سرکلاس نگار بهم گفت می خوای از شپش انتقام بگیری دلت خنک بشه.
-آره،چطوری.
-صبر کن.
آخر ساعت دو تا نامه نشونم داد و یکیش رو بدستم داد و گفت:
-بذار لای کلاسور دماغ فیل.
-اون یکی مال کیه؟
-صبر کن می فهمی،فقط نفهمه کار توئه.
وقتی نامه را لای کلاسور طرف گذاشتم نگار داشت با شپش حرف می زد که با یه نیم نگاه به من اشاره کرد،شپش هم با گردنی کج به من نگاه می کرد و قیافه اش از شرمندگی چروک شده بود.زمانی که از کلاس بیرون اومدیم نگار دستم را کشید و پشت در ایستادیم،استفهام آمیز نگاهش کردم اما او انگشت اشره اش را روی بینی اش گذاشت.بعد از چند دقیقه که کلاس کاملا خلوت شد نگار سرکی به داخل کلاس کشید و به من هم اشاره کرد اینکار را کنم،شپش نیشش تا بناگوشش باز بود و داشت نامه اش رو می خوند اما قیافه دماغ قیل مثل یه کوه آتشفشانی در حال انفجار سرخ بود و داشت به شپش نگاه می کرد.شپش وقتی مطالعه اش تموم شد دماغ فیل رو دید و مثل آدمی که گنج پیدا کرده باشه به اون نگاه کرد اما این حالت براش دوام زیادی نداشت و به یکباره جنجالی شد بیا و ببین،هنوز چیزی نگذشته بود که جمعیتی زیادی جلو در کلاس جمع شدن و ما هم ردیف جلو با بهترین کیفیت این فیلم رو می دیدیم اما متاسفانه حراست جلو اکرانش رو گرفت.نگار دیگه کنترل خنده اش رو نداشت،رفتیم روی چمن ها نشستیم و نگار میار خنده گفت چنان نامه عاشقانه ای براشون نوشته بودم که اگر چاپ می شد،دست داستان لیلی و مجنون رو از پشت می بست.امروز که نگار با یه کارت عروسی اومد،دیگه کم مونده بود روی سرم شاخ سبز شه آخه دماغ فیل داره با شپش ازدواج می کنه.
به حرفای طناز می خندیدم و در تعجب بودم از این ازدواج عجیب.
-واقعا دیدن داره این عروس و دوماد،ولی دوستان با معرفتی داری با اینکه فارغ التحصیل شدن تو رو فراموش نکردن.
-آخه این عشق سوزان و این عروسی رو مدیون خشم من و مغز فعال نگار هستن،حتی شپش موقع کارت دادن به نگار گفته بود جزوه خانم نیازی باعث شد من درس عشق رو اون ترم بردارم و این ترم امتحان بدم و نمره قبولی بگیرم.
-پس طرف فهمیده کار شماست،حالا با چه رویی می خوای بری عروسیش.
-با سربلندی.
-خیلی رو داری بخدا.
***
کیفم را داخل کمد کوچک زیر میز گذاشتم و از آقا کریم بابت چای تشکر کردم و گفتم:
-آقای معینی اومدن.
-بله خانم نیازی،سراغ شما رو می گرفتند.
-باشه الان می رم خدمتشون.
برگه ها را مرتب کردم و نامه هایی که نیاز به امضا داشت رو برداشتم و با ضربه ای ملایم وارد اتاقش شدم،داشت چیزی می نوشت.
-سلام آقای معینی فر،این نامه...
-معینی هستم خانم نه معینی فر.الان وقت اومدنه،ساعت ده.
-شرمنده،مسکلی پیش اومد.
-بفرمایید به کارتون برسید.
از اتاقش بیرونم کرد بد اخلاق،هنوز به در نرسیده بودم صدایم زد و یک دسته از برگه هایی رو که دیروز از سایت مورد نظرش سرچ کرده بودم به سویم گرفت و گفت:تا آخر وقت ترجمه کنید.
خشکم زد این همه برگه،با گیجی پرسیدم:
-همه اینها رو؟
-بله خانم،همه برگه ها.
آدم بی منطق می خواست دیر اومدنم رو اینطور توبیخ کنه اما اگر تو پرویی،من پروترم و نمی ذارم به خودت ببالی که من کم آوردم.ساعت سه و نیم عصر کارم تموم شد،گردنم خشک شده بود و در حال ماساژ لیوان نسکافه را برداشتم اما با خوردن جرعه ای از اون اخمهام تو هم رفت.سرد شده بود از خوردنش منصرف شدم و برگه ها را مرتب کردم و به اتاق حامی برگشتم،لم داده بود و داشت برگه هایی رو به زبان انگلیسی می خوند.با دیدنم گفت:
-کاری پیش اومده.
دسته برگه ها رو روی میزش گذاشتم و گفتم:تموم شد آقا.
-تموم کردی!
با مهارت اثر تعجب را از صورتش پاک کرد و گفت:
-خوبه...
بعد برگه های زیر دستش رو جمع کرد و به سویم گرفت.
-اینها رو تا فردا،آخر وقت اداری ترجمه کن.
این دیگه آخر بیرحمی بود،مطالعه اونا سه روز وقت می برد و اون از من انتظار محال داشت.برگه ها رو گرفتم و گفتم.
-سعی می کنم امری ندارید.
-نه...کارهای عقب مونده رو انجام بدید،صبح دوساعت و نیم تاخیر داشتی و بهتر این تاخیر رو جبران کنی.
آه از نهادم برخاست،این دیگه کی بود.صبح به علت عجله صبحانه نخورده بودم و ظهر هم وقت نداشتم دیگه از گرستگی سرم داشت گیج می رفت،گفتم:
-اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه فردا این تاخیر رو جبران کنم.
-کار امروز رو به فردا مسپار،بفرما خانم.
بهتر دیدم غرورم رو حفظ کنم،از گرسنگی حرفی به میان نیاوردم و به پشت میزم برگشتم.وقتی آقا کریم آخر وقت برای نظافت اومد،ازش خواستم برام چای با شیرینی بیاره تا کمی از دل ضعفه ام جلو گیری کنم.
2-12
-اومدی طنین،بیا یه خبر مهم...وای طنین باورت نمی شه بیا اینو ببین.
پاکت مخصوص کارت عروسی را روی هوا تکان داد و گفت:اگر گفتی این چیه.
-این دیگه معما طرح کردن نمی خواد،معلومه دیگه کارت عروسیه،خوب تو پنجشنبه پیش عروسی بودی وگرنه فکر می کردم چندین ساله به عروسی دعوت نشدی.
-نه منظورم اینکه کارت دعوت کیه.
-حتما یه دوست دیگه ات که تو و نگار به هم سنجاقشون کردین.
-نه...تو چرا اینقدر دیپرسی.
-یعنی نمی دونی؟
-نه از کجا بدونم...نکنه این پسر باز پاچه ات رو گرفته.
-اینکه چیز تازه ای نیست کار هرروزشه،تو این چهار ماه حسابی به گیر دادنش معتاد شدم و می ترسم اگر یه روز حالم رو نگیره مجبور شی منو به تخت ببندی.
-پس چته؟چرا قیافه مال باخته ها رو به خودت گرفتی.
-سعید رو دیدم.
-هوم،باز برات نقش یه عاشق رو بازی کرد.
-بخدا طناز گناه داره،اون دوستت داره.
-من دوستش ندارم،زوره؟
-زور نیست،انصاف داشته باش و کمی بهش فکر کن پسر بدی نیست.
-ارزونی تو.
-از من خواستگاری نکرده.
-یعنی اگر از تو خواستگاری می کرد اکی می دادی.
-چرند نگو...چرا اینقدر می چزونیش،اون که دیدن تو نیومده بود اومده بوده مامان رو ببینه.
-پایین کشیک می کشید تو بیایی تا مثل بچه لوسها از من شکایت کنه.
-نه توی آسانسور دیدمش،داشت می رفت.
-اه،سعید ولش کن...نگفتی عروسی کیه.
-می خوای بگو نخواستی هم نگو،من رفتم استراحت کنم.
راه اتاقم را در پیش گرفتم و طناز هم به دنبالم حرکت کرد.
-عروسی مینو دعوت شدیم.
حتما اشتباه شنیدم،با تردید به سویش چرخیدم و چند قدم رفته را برگشتم و برگه هایم را به دستش دادم و کارت را ازش گرفتم.
-بالاخره از خر شیطون پیاده شدن و به ازدواج مینو و رسول رضایت دادن.
-نه اونها سوار خر شیطون هستن اما مینو پیاده شده.
کارت را از پاکت بیرون آوردم اما به جای اسم رسول در قسمت اسم داماد،تورج نوشته شده بود.خشکم زد،با تعجب به طناز نگاه کردم و گفتم:این هم یکی از شوخی های مسخره تو نگار،نه.
-نه...امروز کمیل اینو آورد و گفت مینو سرعقل اومده و فهمیده که خانواده اش صلاحش رو می خوان.طوری حرف می زد که انگار ما باعث عاشق شدن خواهرش شدیم،پسره ی پرو...اینها چیه آوردی؟امشب هم باید تا دیروقت بیدار باشیم،این شرکت چقدر متن داره که باید ترجمه بشه.
-چه می دونم،همش که مربوط به شرکت نیست و بعضی هاش مال کارخونه اش.
-پس خواهر ما دوشغله ست.
-دو تا نه،سه تا.مترجم کارخونه و شرکت و منشی...جدی جدی این دعوت نامه حقیقیه.
-ای بابا...شک داری زنگ بزن خونه شون،این مدت که به تلفن های ما جواب سر بالا می دادن حتما داشتن رو مخ مینو کار می کردن.
-دلم براش می سوزه.
-دلت برای خودت بسوزه که باید اینها رو ترجمه کنی،تازه از من بیچاره ام که مفتی کار می کشی.این پسر منظورش چیه؟
-اون هم یه دیوونه ای مث پدر و برادراش،ای کاش می شد تو این دو هفته قبل از عروسی بریم دیدن مینو.
طناز با پوزخندی گفت:
-چی...فکر کنم تو این دو هفته تحت تدابیر شدید امنیتی باشه که آفتاب مهتاب روی مینو رو نبینه،تو هم جوک می گی.راستی طنین بیا و یه کاری کن.
-چه کار؟
-پارتی من شو.
-پارتی تو بشم...ها فکر می کنی من با کمیل حرف بزنم،می ذاره مینو رو ببینیم.
-اه کی گفت مینو...تو نمی خوای از فکر مینو بیایی بیرون.
-چرا درست حرف نمی زنی.
روی مبل لم دادم و پای راستم رو روی پای چپم انداختم و سر تا پای طناز رو نگاه کردم،با لبخندی روبرویم نشست و گفت:
-از حامی بخواه منو استخدام کنه،هم کار تو سبک می شه و هم من یه کار درست و حسابی پیدا می کنم و از دست این مظفری و دارالترجمه مسخره اش راحت می شم.
-من چه غلطی کنم...هوم...فکر کردی من بخاطر این شرایط کاری ایده آل دارم اون ایکبیری رو تحمل می کنم،جدا از این شرایط و بیگاری مزخرف اون دشمن ماست می فهمی.
-تو نمی خوای این افکار پوچ و قدیمی رو بریزی دور.
-کدوم افکار؟
-همین دشمنی و نمی دونم کینه توزی.
-صبر کن ببینم کجا داری می ری،حرف زدی باید جوابش رو بشنوی...می خوای بگی تو نسبت به این خانواده کینه نداری.
-نه،پدر مرده و با این کارها زنده نمی شه.تازه پدرش این بدی رو در حق ما کرده که اون هم مرده،دیگه ادامه بازی بیهوده است.
-تو می خوای چشمتو ببندی اما من نه،هروقت مامان رو می بینم این کینه برام تازه می شه و تا زمانی که زهرم رو به اون خونواده نریزم کوتاه نمی یام.
طناز سکوت کرد و رفت،سکوتش علامت رضایت نبود بلکه فقط کوتاه آمده بود.با خشم مقنعه ام را کشیدم و دستم را روی میز کوبیدم.
-سلام...بیا طناز این هم لیست خرید،همه رو خریدم البته مایع دستشویی اون مارکی که می خواستی نداشت یه مارک دیگه خریدم.حالا ماکارونی درست کن.
تابان،نایلون خریدش رو روی اپن گذاشت و به من گفت:
-آجی جون...ا پس سعید کو؟
-رفت.
-رفت؟!کجا؟به من قول داده بود امشب با هم مسابقه بدیم،برام به بازی جدید آورده بود.
-کاری داشت مجبور شد بره،گفت بهت بگم قرار مسابقه سرجاشه اما وقتش به بعد موکول شده.
-کاری نداشت،حتما دوباره طناز حالش رو گرفته.نه؟
-خفه شو تابان.
طناز با خشم دستهایش را به اپن تکیه داده بود و به تابان نگاه می کرد.
-طناز مودب باش،تابان تو هم درست صحبت کن.
-مگه دروغ می گم،بیچاره سعید گفت اومده به مامان سر بزنه اما این خانم تا می تونست حرف بارش کرد.نمی دونم چرا اون شده دشمن خوونی این خانم.
-تو کار بزرگترها دخالت نکن،برو تو اتاقت.
تابان در حالی که زیر لب غرغر کنان به سمت اتاقش می رفت گفت:
-آخر هم نفهمیدی یه دفعه می گن بزرگی و دفعه دیگه می گن بچه ای البته هروقت کار دارن می گن مرد شدی و خرم می کنن.
-تابان در اتاقت رو ببند.
به طناز نگاه کردم و سری تکان دادم.
***
صدای قیچ قیچ در آسانسور توجه ام را جلب کرد.هومن از آن خارج شد،مدتها بود ندیده بودمش.با لبخندی به سویم آمد و گفت:
-به خانم...طنین خانم بودید دیگه؟مشتاق دیدار.
-نیازی هستم.
-خانم نیازی...شما کجا،اینجا کجا.
-آقی معینی اینطور صلاح دیدن.
-حامی گفته بود به زبان انگلیسی خیلی مسلطی...حقیقت داره؟
-آقای معینی اینطور عقیده دارن.
-حامی راحت کسی رو تایید نمی کنه.راستی کدوم موسسه آموزش دیدی،من علاقه زیادی به یادگیری زبان دارم.
-می تونید برید دیدن آقای معینی،تنها هستند.
روی راحتی نشست و پاهایش را روی هم انداخت و گفت:
-حامی بقدری سرش شلوغه که از خداشه من دیرتر برم تو دفترش،نگفتید کدوم موسسه آموزش دیدید.
-موسسه خاصی نبود،بیشتر علاقه ام باعث شد یه چیزی یاد بگیرم.
-چه جالب...خانم نیازی بهت نمی خوره از خانواده معمولی باشی،اسم پدرتون چیه؟
-ناد...ناصر.
نفس عمیقی کشیدم،نزدیک بود خراب کاری کنم.این پسره هم چشم زنش رو دور دیده داره مخ منو می زنه،شیطونه می گه همچین پرشو بچینم تا عمر داره یادش نره.
-ناصر نیازی...با نادر نیازی نسبت دارید،نکنه عموته.
-ن...نه پدرم تک فرزند بود.
یخ کردم و خودکار درون دستم را محکم فشردم چی می خواست بدونه،نکنه بویی بردن.زنگ تلفن داخلی راهگشایی برای فرار من بود.
-بله آقای معینی؟
-با جوادی تماس بگیرید و بگید قرار داد شمسیان رو بیارن.
-چشم...جناب معرفت هم اینجا هستن،بفرستمشون داخل.
-بفرستیدشون.
به هومن نگاه کردم،متفکر به من می نگریست.
-آقای معینی منتظرتون هستن.
-ممنون.
لحظه ای ایستاد و مردد منو نگاه کرد،بعد دسته کلیدش را با انگشت می چرخوند به سمت اتاق حامی رفت.با چشم بدرقه اش کردم و از سر آسودگی نفس تازه کردم و با جوادی تماس گرفتم،منشی اش گفت از شرکت بیرون رفته.گوشی را برداشتم تا به حامی اطلاع دهم اما مثل اینکه او گوشی را بد گذاشته بود،خواستم آن را سرجایش بگذارم و به داخل اتاقش بروم که با شنیدن جمله«این دختره خیلی زبله»خشکم زد.
حامی جواب داد:من گفتم این نقشه نتیجه دلخواه رو نداره اما تو اصرار کردی.
هومن-نقشه من حرف نداشت،تو که نبودی.
حامی-نبودم اما دیدم و شنیدم.
دیده و شنیده،چطور ممکنه!گوشم به آنسوی سیم بود و با نگاهم به روی دیوارها به دنبال دوربین مداربسته می گشتم.پس این یه نقشه از پیش برنامه ریزی شده بود،دوربین را کجا تعبیه کرده بود.
هومن-نقشه من حرف نداشت،حالا این دختره خیلی تیزه و دم به تله نمی ده من مقصر نیستم.
دوست داشتم بقیه حرفاشون رو گوش کنم اما ترسیدم،باید بعد از این محتاط تر عمل کنم.گوشی را روی دستگاه گذاشتم و چند تا برگه را بهانه کردم و به اتاق حامی رفتم،حامی پشت میزش نبود و همراه با هومن روی ست راحتی نشسته بودن.
-آقای معینی لطفا این برگه ها رو امضا کنید.
حامی خودکار رو از جیبش بیرون آورد و مشغول شد،زیر چشمی به هومن نگاه کردم داشت نگاهم می کرد.بعد بی تفاوت اطراف اتاق را نگاه کردم و چشم به تلویزیون ال سی دی دوختم،خاموش بود یعنی امکان داشت دوربین به آن وصل باشه اگر روشن بود می فهمیدم دوربین کجا نصب شده.
-بفرمایید خانم نیازی.
-متشکرم...با آقای جوادی تماس گرفتم نبودن.
-جوادی،چرا؟
پس تماس با جوادی نخود سیاه بوده،خودم را به نفهمیدن زدم و گفتم:
-شما خواستین،فراموش کردین.
-آهان یادم اومد،باشه مهم نیست بفرمایید به کارتون برسید.
در را پشت سرم بستم و پشت آن ایستادم،پس اینها به من مشکوک شدن و من در تمام مدت زیر نظر بودم.با یادآوری دوربین و اینکه همین لحظه در حال دیدن من هستن،دستپاچه شدم و بدون اینکه به اطرافم نگاه کنمسعی کردم عادی به سمت میزم بروم و به کار روز مره ام بپردازم.حامی هنگام ظهر با هومن شرکت را ترک کردن و منو با حل معمای دوربین های مخفی تنها گذاشتن.
تلاشم بی فایده بود،چند بار قصد کردم به داخل دفتر حامی بروم و سر از این کار دربیارم ولی ترسیدم این عمل ناشی من به ضررم تموم بشه.اصلا نمی تونستم تمرکز کنمو کارم رو انجام بدم،لیوانم را برداشتم به بهانه چای به سراغ آقا کریم رفتم.
-ا خانم چرا تشریف آوردین اینجا،تماس می گرفتید چایی میاوردم خدمتتون.
آقا کریم رو صندلی فلزی قدیمی نشسته بود و داشت رادیو گوش می کرد.
-مشکرم آقا کریم،خسته شدم و خواستم به این بهانه کمی قدم بزنم.حالا یه چایی تازه دم بهم می دید.
-به روی چشم.
در حال چای ریختن بود،دلم را به دریا زدم و گفتم:
-آقای معینی خیلی کم شرکت هستند اما چطور می تونند از کارمندها مطمئن باشن؟
-خانم،شما تیزه اومدید و خبر ندارید چقدر آقا به ما کارمندها لطف دارن.
-اگر غیر از این بود باید ظک می کرد.
عجب آدم دورویی هستم من.
-آره خانم نیازی،آقای معینی یه گوهر.
-من فکر می کردم برای امنیت شرکت دوربینی چیزی برای کنترل کار گذاشتن.
-دوربین که بله،الان طرف یه مغازه فسقلی داره توش دوربین مداربسته گذاشته چه برسه به این شرکت با این ابهت و دم و دستگاه.
-جدا پس چرا من دوربینی ندیدم.
-ای خانم دوربین رو جلوی چشم نمی ذارن،آقا کلی پول خرج کرده دوربینهای مجهزی از خارج آوردن و با وسواس نصب کردن.
پس دوربینی وجود داره و من این همه مدت زیر نظرش بودم،خونه...نکنه تو خونه هم دوربین گذاشته...نه اگر دوربین بود بانو می گفت...اگر نگفته باشه چی،از حرفهای حامی به هومن معلوم بود به من شک کرده پس بیخود نبود چند بار مچ منو تو خونه گرفت...خدا کنه تو خونه دوربین نذاشته باشه.
-خانم...خانم.
-بله.
-کجایی،رفتی تو فکر.
-به درایت آقای معینی فکر می کردم.
-اگر درایت مدیریت نداشت به این سن نمی تونست رئیس این شرکت معتبر و کارخونه باشه.
درسته کلاهبرداری درایت زیادی می خواد و باید آدم باهوشی باشه که در پوشش این شرکت مهم بتونه مردم رو تیغ بزنه.
-خانم نیازی.
-ها ها...بله چیزی فرمودین.
-کجایی خانم،بفرمایید چاییتون.
-متشکرم.
حالا با کشف موضوع دوربین ها دیگه دست و دلم به کار نمی رفت.
آتش دل
-خانم نیازی،چی شد این صورت جلسه؟
و بعد صدای گذاشتن گوشی را شنیدم،پسر بیشعور دست پیش می گیره پس نیفته.
-چیزی شده خانم نیازی؟
به آقای جوادی نگاه کردم و زیر لب گفتم:نه.
در حال مرتب کردن صورت جلسه به یاد برخورد صبحش افتادم،از در که وارد شد مثل سگ هار منتظر پاچه گرفتن بود.وقتی گفت امروز جلسه مهمی دارم بگید منشی جوادی بیاد اینجا،در ضمن شما هم باید تو جلسه حضور داشته باشید و صورت جلسه بردارید.
دهانم آتش گرفت و گفتم:
-چشم آقای معینی فر.
چنان فریادی سرم کشید و گفت:
-خانم صد بار گفتم،من معینی هستم نه معینی فر.
تا بحال در عمرم کسی سرم فریاد نکشیده بود،چشمانم را بهم فشردم تا صدای خرد شدنم از چشمانم سرازیر نشود.او بی رحمانه خرده های شخصیتم را زیر پا گذاشت و به دفترش رفت،با اومدن آقای جوادی و رسمی شدن جلسه وارد سالن کنفرانس شدم.چنان اخمهای آقا آویزون بود که با یک من عسل هم نمی شد خورد،ولی این قیافه فقط برای من بود.این کارش بقدری اعصابم رو متشنج کرده بود که خودکار در دستم نافرمانی می کرد.
-خانم پورمند می شه این صورت جلسه رو برای آقای معینی ببرید.
خانم پورمند که داشت آماده می شد به دفتر کار خودش برود گفت:
-من،خانم نیازس؟
-اگر زحمتی نیست،آقای معینی اینها رو لازم دارن(به برگه های تو کازیو اشاره کردم)من باید اینها رو وارد کامپیوتر کنم.
-باشه...
قیافه اش داد می زد که تمایلی به این کار نداره...هنوز خانم پورمند قدم به داخل اتاق نگذاشته بود که صدای فریادش رو شنیدم.
-خانم بفرمایید بیرون،بدین خودشون بیارن.
دختر جوان وقتی صورت جلسه را به دستم داد از لرزش لبهاش فهمیدم آماده گریستن،از اون بدتر حال خودم بود.آخر دلم را به دریا زدم و گفتم هرچه باداباد،اگر دوباره بخواد سرم داد بزنه همه این برگه ها رو به سرش می کوبم گور پدر این منشی گری و اون کتابهای عتیقه حداقل عقده این چند ماه رو خالی می کنم.خوشبختانه اصلا نگاهم نکرد گه برسه به اینکه فریاد بزنه،این وسط دلم بحال خانم پورمند سوخت که بخاطر من با فریاد این غول بی شاخ و دم غرورش جریحه دار شد.
در حالی که صورت جلسه می داد گفت:
-خانم نیازی این رو بایگانی کنید...شما هم حاضر شید باید جایی بریم.
خودش مهمانانش رو بدرقه کرد،وقتی کیف به دست جلو میزم ایستاد نگاهی به قامت بلندش انداختم.
-بریم خانم.
-اساعه آماده می شم.
از عمد با تانی کارهایم را انجام می دادم،زیر ذره بین نگاهش این کار خیلی سخت بود اما برای جبران کار امروزش می ارزید.نگاهش نمی کردم اما از نفس های عمیقش می شد پی به حالش برد.
-خسته نشدید،خانم بهتر بقیه این کارها رو بعد انجام بدید من عجله دارم.
-چشم رئیس.
آرواره هایش منقبض شد و لحظه ای چشمهایش را بست،بعد از باز کردن آنا به سقف نگاه کرد.طنین فاتحه ات رو بخون که پا رو پوست خربزه گذاشتی،دختر فریاد صبح بس نبود الان یه سیلی نوش جان می کنی...غلط می کنه،مگه کیه بخواد دست رو من بلند کنه.
همه این افکار در عرض چند ثانیه از ذهنم گذشت،با اضطراب آب دهانم را فرو دادم و منتظر عکس العمل حامی شدم.
-ببین خانم نیازی...گوشهات رو خوب باز کن...من نه معینی فر هستم نه رئیس نه قربان،من فقط حامی معینی هستم،روشن شد.
حالا یه نقطه ضعف از این پسر پیدا کردم،وقتی با آنچه که انتظار داشتم روبرو نشدم جراتم بیشتر شد.
-بله آقای رئیس(بعد از مکث چند لحظه ای)آقای معینی.
خودش فهمید غیر عمدی در کار نبوده و بازدمش را یکجا با دهان فوت کرد.
-بریم خانم.
کیفم را روی شانه ام انداختم و گفتم:
-من آماده ام.
جلو تر از من به سمت آسانسور راه افتاد،داخل آسانسور سنگینی نگاهی را حس کردم.حامی به من یره شده بود و نگاهش پر از حرف بود اما نمی توانستم آن را تعبیر کنم،برای گریز از نگاهش سرم را با باز و بسته کردن زیپ کیفم گرم کردم.با توقف اتاقک آسانسور نفسی آسوده کشیدم و برای اولین بار پا به پارکینگ شرکت گذاشتم و مثل بره ای مطیع دنبال حامی راه افتادم،با ریموت قفل ها رو زد و بعد در جلو ماشین رو باز کرد و با دست اشاره کرد.
-بفرمایید.
به سوی در دیگر رفت و پشت رل نشست،از نشستن در کنارش معذب بودم.با سرعت سربالایی خروجی را طی کرد که ناگهان نور شدید آفتاب چشمم را زد،عینک آفتابی را از کیفم درآوردم و به چشم زدم.نگاه خیره حامی را حس کردم و با تته پته گفتم:
-چشمم به نور خورشید حساسه.
-من چیزی پرسیدم.
-خودتون نه،اما چشماتون آره.
از قهقهه ناگهانیش جا خوردم،نه بابا این یه چیزیش هست نه به صبحش که پاچه می گرفت نه به حالا که خوش خنده شده.عینکش رو از روی جاعینکی کنار شیشه برداشت و به چشم زد و در حالی که لبخندش را حفظ کرده بود گفت:
-حالا از شر سوالات چشمام در امانی...
-حالا که چشماتون رو پشت عینک پنهون کردین می تونم بپرسم کجا می ریم.
-جایی که داریم می ریم چه ربطی به پنهان شدن چشمام داره.
-بدتون نیادا...من از چشماتون می ترسم.دوباره صدای شلیک خنده اش را شنیدم تا جایی که با من بود سرش به جایی نخورده،پس چرا اینقدر می خنده.خنده اش را جم و جور کرد و گفت:
-چرا ناراحت شدید.
-من؟ناراحت نشدم فقط جا خوردم.
-چرا؟
-یعنی خودتون نمی دونید چرا؟...نگفتید کجا می ریم.
-خاطرت جمع،خیال دزدیدن شما رو ندارم...می ریم کارخونه،چند تا مهندس خارجی اومدن باید حرفای اونها رو برای کارگرها ترجمه کنید.قبل از شما مهندس کرمی این کار رو می کردن اما امروز صبح در حال ورزش کردن زمین خوردن و تاندون پاشون پاره شده و نمی تونند بیان کارخونه.
-وای نه،یه کار دیگه.
در حال دنده عوض کردن گفت:به شما گفته بودم باید کارهای ترجمه کارخونه و شرکت رو انجام بدین.
-بخدا این انصاف نیست،از قرائن معلومه شما قبلا دو تا منشی داشتین با یه مترجم اما در حال حاضر من کار این سه نفر رو انجام می دم.در ضمن بقدری شما کار برای منزل با من همراه می کنید که من بدبخت مجبورم از خوابم بزنم،بخدا من از زمانی که استخدام شرکت شما شدم شبی دو سه ساعت بیشتر نمی خوابم.تازه این رو هم مدایون کمکهای خواهرم هستم،اگر اون نباشه دیگه اصلا وقتی برای خواب نداشتم.
-با این حساب خواهرتون هم مسلطه به زبان،باشه حاضرم خواهرت رو هم استخدام کنم دیگه جای شکایتی نیست.
-خواهرم نه،اون نمی تونه این شغل رو قبول کنه.
-چیه،می ترسی کارت رو از چنگت در بیاره.
-نه نه،مسئله این نیست...اون برای یه دارالترجمه کار می کنه،تازه نمی شه مامان رو تنها گذاشت و یکی از ما باید همیشه پیشش باشیم.
-چه بد،باشه یه منشی استخدام می کنم تا کارهای شما سبک بشه دیگه چه بهانه ای دارید.
-متشکرم...
-خانم نیازی خیال ندارید حال بانو رو بپرسید.
-اتفاقا دلم خیلی براش تنگ شده اما شما رفت و آمدم رو به منزلتون قدغن کردید.
-آمدو شد شما رو ممنوع کردم،تلفن زدن شما رو قدغن نکردم.
-من فکر کردم دستور شما شامل همه نوع ارتباطه.
دوست نداشتم به اون حادثه اشاره کنم اما یک سوال مثل موریانه ذهنم را می خورد.
-ب...ببخشید اینو می پرسم...
-بفرمایید.
-از فرنوش چه خبر،با اون اتفاق چه کرد.
به یکباره جمله ام را گفتم و در آخر نفس عمیقی کشیدم،از سکوت چند دقیقه ای حامی ترسیدم و خودم را لعنت کردم.
-هنوز هم بهش فکر می کنید.
-اون دومین صحنه وحشتناک عمرم...شبهای اول همش کابوس می دیدم و اون صحنه از جلو چشمم کنار نمی رفت اما مدتی که کمتر کابوسشو می بینم...دیشب دوباره اون اتفاق رو تو خواب دیدم...
-نه منظورم...فراموش کن.
-چی رو؟سوالم رو.
-نه...فرنوش نیومد حتی وقتی احسان خبر رو بهش رسوند گفت من هیچ برادری ندارم و شما برای من مردین،فقط با من زمانی تماس بگیر که باید بیام ارثیه ام رو بگیرم...همیشه اسفندیار رو لعنت می کنم،تا زمانی که خودش بود کم عذابم نداد حالا هم که مرده بچه هاش موجب عذابم می شن.باز خدا رو شکر،احسان از خون مامان تو رگهاش هست که نذاشته به پلیدی پدرش باشه اما اون خواهر و برادر به تمام معنا عفریته بودن و هستن...بهتر بریم سر موضوع کارخونه،در زمان نصب این دستگاهها لازم نیست بیاید شرکت،راننده رو می فرستم بیاد دنبالتون مستقیم شما رو بیاره کارخونه...
از نه گفتن ناگهانی من هر دو یکه خوردیم.
-چی؟نه.
خاک بر سرت،حالا چطور می خوای این گندی که زدی رو رفع و رجوع کنی.
-نمی خواد راننده بیاد دنبالم.می دونید تو محله ای که من زندگی می کنم چطور بگم،برام بد می شه.
چه دروغگوی ماهری شدم!
-باشه...می خواین با آژانس بیاید به حساب کارخونه.
-خیلی خوبه.
حامی جلو یه در بزرگ شیری توقف کرد و چند تا بوق زد،در باز شد و یک مرد میانسال در چارچوب آن ظاهر شد و دستی برای ما بلند کرد.با یک تک بوق وارد شدیم و حامی با یک فرمون میان دو ماشین پارک کرد و به سوی یک ساختمان دو طبقه با نمای گرانیت مشکی و پنجره های نقره ای رنگ که شیشه رفلکس های را در آغوش گرفته بود حرکت کرد.ساختمان مربوط به قسمت اداری کارخونه بود،در طبقه اول چندین اتاق بود که هرکدوم با یک تابلو کوچیک نوع فعالیت داخلش رو مشخص کرده بود.به وسیله پله ها به طبقه دوم رفتیم،یک سالن نسبتا بزرگ که با یک میز منشی و چندین صندلی با روکش چرم مزین شده بود.حامی بقدری تند قدم برمی داشت که فرصت نکردم بقیه سالن را نگاه کنم،منشی با دیدن ما از جا بلند شد و حامی بدون اینکه نگاهش کند با دست به او اشاره کرد تا بنشیند پس رفتارش تنها با من اینطور نبود.در اتاق مدیر کل رو باز کرد و به من اشاره کرد تا اول وارد شوم.احسان به احترام ما بلند شد و گفت:
-به به طنین خانم،پارسال دوست امسال آشنا چه سعادتی.
-خواهش می کنم آقای معینی...فر.
این مکث من در بیان نام خانوادگی احسان باعث خنده حامی شد و در حالی که دو برادر با هم دست می دادن گفت:
-خانم نیازی اگر به احسان بگی معینی ناراحت نمی شه درست برعکس من،پس سخت نگیرید.احسان اینجا دیگه ایشون طنین نیست،فقط خانم نیازی هستن.
-بفرمایید بشینید،بگید چه می کنید با سخت گیری های حامی.
-جز سوختن و ساختن کاری هم می شه کرد.
-به جای شمردن محاسن من بگو چه خبر،روند کار چطوره.
آنها مشغول صحبت در معقوله کار شدن و من هم مشغول کنجکاوی،تمام وسایل اتاق سرمه ای آبی بود و من را یاد حامی می انداخت حتما اینجا هم به خواست حامی دکوراسین شده بود.دوباره توجه ام به حامی جلب شد که داشت گزارش کار می داد.
-حالا مجتبی رفته هتل دنبال مهندسا،اگر بخوایم طبق برنامه قبل پیش بریم تا سه روی دیگه باید تموم بشه.
-قرار نیست تغییری تو برنامه بدیم،خانم نیازی کار مهندس کرمی رو انجام می ده،مگه بلیط برگشتشون رو okنکردی.
-چرا.
-خب دیگه،حرفی نیست من می رم شرکت.
به احترام حامی از جا بلند شدیم هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که به سمت ما برگشت و گفت:
-احسان،خانم نیازی رو با آژانس بفرست منزلشون.
-چرا آژانس،خودم ایشون رو می رسونم.
-ایشون با آژانس راحت تر هستن...خب این هم از مهمونها.
احسان نگاهی به پنجره ای که پشت سر ما و رو بروی حامی بود انداخت،من هم از آن تبعیت کردم و خودروی مشکی را دیدم که وارد محوطه شد.
-احسان بگو زود کار رو شروع کنن امروز به اندازه کافی وقت هدر دادیم.
هرسه از ساختمان اداری خارج شدیم،بعد از معارفه حامی رفت و ما هم به کارمون پرداختیم.
کلافه و عصبی بودم و مرتب به ساعتم نگاه می کردم.
-چرا اینقدر پریشونید؟
به فرانک نگاه کردم،او بود که این سوالها را از من پرسید.
-با دوستام قرار دارم و مهندس معینی هم دیر کردن،می ترسم به قرار نرسم.
-مهندس دیر نکرده،اگر هم دیر کنی مطمئنم دوستت از اینکه رفیق خوشگلی مثل تو بدقولی کرده ناراحت نمی شه.
امان از دست این کله بورها،خیلی راحت حرف می زنند.با لبخندی گفتم:
-اتفاقا این دوستانی که من دارم کافیه یک دقیقه دیر کنم،پوستم رو می کنند.
از چشمهای گرد شده اش فهمیدم زیادی غلظت واژه هایم را بالا بردم و ادامه دادم:
-اشتباه نکنید این یه اصطلاحه،یعنی حسابی اذیتم می کنند تا دیر کردنم جبران بشه.
-اه درسته،یک اصطلاح ایرانی...می دونی من از ایران خوشم میاد.ما از یک نژادیم بنابراین بعد از آلمان میهنم عاشق ایرانم و زیاد به ایران سفر کردم،اصفهان،شیراز،اون غار تو همدان حتی کویر ایران رو دیدم.
-خوشحالم.
-نمی دونم چرا فکر می کنم تو رو قبلا جایی دیدم.می دونستم منو کجا دیده،نگاهی به احسان انداختم که با عزتی مشغول صحبت بود،وای چه آدم گند دماغی این عزتی.به دو تا همکارهای فرانک نگاه کردم آنها هم با هم سرگرم بودن،برای همین به فرانک گفتم:
-شاید منو در یکی از پروازها دیدی،من مهماندار هواپیما هستم.
-اه پس تو یک steward (یعنی مهمان نواز آسمانی)پس اینجا چکار می کنی؟
-با اتفاقی که برای مهندس کرمی افتاد من برای کمک اومدم.
-پس تو یک دوست واقعی هستی برای مهندس معینی.
آره چه دوستی،حاضرم سر به تنش نباشه ولی حیف که نمی شد این حرفها رو به این خارجی گفت برای همین فقط به یک لبخند کوتاه اکتفا کردم.وای خدای من چه اشتباهی کردم،کافیه این آلمانی جلو حامی حرفی بزنه اون وقت همه چیز دستگیرش می شه.خدا کنه حامی نیاد،حاضرم تا فردا صبح اینجا باشم و قید عروسی مینو رو بزنم اما حامی نیاد.این فضول آلمانی وقتی دید تمایلی به ادامه گفتگو ندارم سرش را با دوستانش گرم کرد،حالا این من بودم که مثل اسفند رو آتش بالا و پایین می پریدم و صدای ماشین حامی رو که شنیدم بند دلم پاره شد.فرانک گفت:
-خانم نیازی مثل اینکه مهندس اومد،بهتر زودتر دستگاهها رو استارت کنیم و تحویلشون بدیم تا شما به دوستانتون برسید.
حرفهای او را برای احسان ترجمه کردم البته با سانسور قسمت پایانی اون،همه از این پیشنهاد استقبال کردن آخه پنج شنبه بود ما و کارگرها تا ساعت چهار منتظر حامی بودیم.وقتی حامی همه ما رو جلوی در ساختمان اداری دید با لبخندی که کمتر می شد در چهره اش دید گفت:
-چه استقبالی،ببخشید دیر کردم...مشکلی که پیش نیومد.
حامی شروع به دست دادن با مهندسین کرد و در همین حین احسان گفت:
-همه خسته اندو منتظر تا کار رو تحویلت بدن و برن برای استراحت.
بالاخره دستگاه ها راه اندازی شد و صدای من به خدا رسید و فرانک جلو حامی حرفی نزد،فقط موقع خداحافظی گفت امیدوارم در سفر بعدی من به ایران فرشته آسمانی را در هواپیما ببینم.
باز هم خدا یارم بود که حامی در حال گوش دادن به توضیحات یکی دیگر از مهندسین بود.آقا توفیق،نگهبان کارخونه گفت:خانم مهندس آژانس اومد.
تو این مدت نتونستم به این مرد حالی کنم که من مهندس نیستم،حامی قبل از حرکت من گفت:
-آقا توفیق بگو آژانس برگرده،خودم خانم نیازی رو می رسونم.
حامی به حرف زدنش ادامه داد،اشهدم رو خوندم،باید قبل از جواب کردن آژانس کاری می کردم.
-ببخشید آقای معینی،من عجله دارم.
-گفتم که شما رو می رسونم.
با حرص گفتم:چشم آقای رئیس.
با زدن پوزخندی به ادامه گفتگویش پرداخت.آخرین تیرمم به هدف نخورد.
به غروب خورشید نگاه می کردم خدا به دادم برسه،طناز دمار از روزگارم درمیاره.
-کار تو کارخونه چطور بود؟
نگاهی به حامی انداختم و گفتم:
-وحشتناک.
ابروهایش بالا رفت و گفت:
-وحشتناک؟!اما ظواهر خلاف این حرفتون رو ثابت می کنه،شما با خارجی ها حسابی گرم گرفته بودین.
-من از داخلی ها چندان دل خوشی ندارم،اون مهندس عزتی با غرغرهاش کمتر از پیرزن ها نبود.
-فکر نمی کنم مهندس عزتی اینطور که شما می گید باشه.
-حرفم رو باور ندارید،اون نمی تونست منظورش رو درست عنوان کنه از من ایراد می گرفت که درست ترجمه نمی کنم.خدا رو شکر وقتی برادرتون اومد مثل من ترجمه کرد و جواب گرفت،تازه قبول کرد.
-اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی.
-می فرمایید من بد ترجمه کردم تا اون به من...
-نه سوتفاهم نشه،شاید مهندس عزتی از عمد(با لبخند ادامه داد)ظرف شما رو می شکند.
-غلط کرده.
-چرا جوش میاری خانم نیازی.
-با اون سن افلاطونی اش چه حرفا...
-بنده خدا سنی نداره،نگاه به موهای جوگندمیش نکن ارثیهو سی و یکی،دو سالش بیشتر نیست.
-هرچند سالشه می خواد باشه.
-این چه حرفیه،یک دختر خوب نباید وجهه خودش رو خراب کنه وگرنه موقعثت ازدواج موقت رو از دست می ده.
کمی براندازش کردم،لبخند به لب داشت اما لحنش نشان نمی داد داره مسخره ام می کنه یا جدی می گه.
-من خیال ازدواج ندارم.شما هم دست از اندزهای پدرانه بردارید.
-چه جوابی به عزتی بدم.
-فکر نمی کنم عزتی تمایلی برای درخواست دادن داشته باشه.
-من ترغیبش کردم،حالا هم منتظر جواب شماست.
کم مانده بود قلبم از حرکت بایستد،گفتم:
-شما چکار کردین؟
-هیچی بهش گفتم این دختر خوب رو از دست نده،به تو هم می گم یه دختر این موقعیت خوب رو از دست نمی ده.
-موقعیت خوب هوم...
از پنجره به بیرون نگاه کردم همه چیز به سرعت از کنارمون می گذشت،هوا نیمه تاریک شده و چراغهای شهر روشن شده بود.
-من چه جوابی به عزتی بدم؟
-بگید بره جهنم...شما هم دیگه ادامه ندید.
خدایا ببین کارم به کجا رسیده که پسر معینی فر برام شوهر پیدا می کنه،با دیدن چراغ چشمک زن گفتم:
-بعد از این چهارراه پیاده می شم.
-تا منزل می رسونمتون.
-متشکرم باید جایی برم،مزاحمتون نمی شم.
-هرجا بخواید برید می رسونمتون،من باعث تاخیرتون شدم باید جبران کنم.
-ممنون از لطفتون اما خودم برم راحت ترم.
-اما...
خسته از سماجت او،حرفش را قطع کردم و گفتم:
-آقای معینی،من قبلا شرایطم رو به شما گفته بودم پس اصرار نکنید و همین کنار نگه دارید.
-باشه...بفرمایید.
در را باز کردم و خواستم پیاده شم که صدام زد،به سمتش چرخیدم.
-بله.
-داشتم فراموش می کردم.
دست برد از روی صندلی عقب یک بروشور برداشت و به سویم گرفت،چشمانم گرد شد و ابروانم در هم گره خورد.
-آقای معینی این چیه.
-اینها را تا شنبه ترجمه کنید و بعد بدی تایپ کنند تا یکشنبه حاضر باشه،برای جلسه اون روز می خوام.
به حجم بروشور نگاه کردم و گفتم:
-من امشب می خوام برم عروسی،فردا هم فرصت نمی کنم کل این رو ترجمه کنم حتی اگر خواهرم هم تمام وقت کمکم کنه.
-فقط صفحه هایی رو که علامت زدم ترجمه کنید زیاد نیست.
گوشهایم سوت کشید،بارها دیده بودم متنهایی که ترجمه می کنم بعضی صفحاتشون علامت داره اما اون نگفته بود فقط همون صفحه ها مهم هستن و با بدجنسی گذاشته بود من تمام متن ها رو که حجم زیادی هم داشتن ترجمه کنم.
اگر یک لحظه دیگه تامل می کردم کنترلی روی زبانم نداشتم،آهسته گفتم خدا نگهدار و پیاده شدم.
قدم زنان سر چهارراه برگشتم و تاکسی دربست گرفتم.
***
-الان باید بیایی،نگاهی به ساعت انداختی.
-طناز خواهش می کنم.
-طناز خواهش می کنم،طناز خواهش می کنم فقط اینو داری بگی.تو همه چیز رو فدای خواسته های خودت می کنی.
-خودت تنهایی می رفتی،در ضمن فراموش نکن من همه این کارها رو برای خودم تنها انجام نمی دم.
-باشه قبول،برو حاضر شو بریم.
-من نمی یام،تو برو.
-لوس نشو دیگه،من با تو می رم.
-من باید دوش بگیرم.
-نیم ساعت فرصت داری.
-دیر می شه.
-ما عروس و داماد نیستیم که به خاطر ما ملت معطل شن،برو دیگه.
دوش گرفتن و سشوار موهای کوتاهم با آرایش صورتم بیست دقیقه طول کشید،خوشبختانه طناز لباسم رو آماده کرده بود.یک تاپ و شلوار سبز لجنی و یک مانتو سفید و شال سبز روشن و صندل های لاانگشتی پاشنه سه سانتی،بعد از اینکه لباس پوشیدمبرای آخرین بارنگاهی به ترکیب لباسهام انداختم و داخل آینه موهایم را مرتب کردم و با یک چرخ به سوی طناز برگشتم.
-چیه،چرا بد نگاه می کنی.
-هیچی.
طناز کیفش و برداشت و در حالی که به طرف در اتاقمون می رفت با شیطنت گفت:
-فکر کنم امشب تو نذاری به خیلی ها خوش بگذره.
-به کیا؟چرا؟
صدایش آغشته به خنده بود گفت:
-به کمیل و دخترهای چشم به اشاره کمیل.
-صبر کن حسابتو برسم.
از پشت بند کیفش رو گرفتم و گفتم:چی گفتی؟جرات داری دوباره بگو.
-طنین دیرمون شده باید دنبال نگار هم بریم.
-برو،شانس آوردی.من هم با مامان خداحافظی کنم بیام،طناز یادت باشه گل بگیریم.
-نگار برامون سفارش داده،با هم می گیریم.
داخل ماشین منتظر نگار نشسته بودیم،صدای موسیقی آرام ترکی به من آرامش می داد و دوست داشتم غرق در رویا شوم.چنان در خودم بودم که بعد زمان رو از یاد بردم تا اینکه با صدای طناز به خودم اومدم،گفت:
-این هم از نگار،زرد قناری.
نگار داشت از خیابون رد می شد برامون دست تکون داد.
نگار-چه عجب خانم ها اومدین،راستش رو بگین قرار بریم ظرفهای عروسی رو بشوریم.
طناز-نگار سر من غر نزن،مقصر طنین که دیر اومد.
طنین-ببخشید بچه ها،اگر از سر تقصیرم نمی گذرید همین حالا در ماشین رو باز کنم و خودم رو پرت کنم پایین.
نگار-نه عزیزم،عروسی رو به کاممون تلخ نکن.
طناز-می بینم متحول کردی خودتو قناری.
نگار-قناری چیه؟زرد رنگ ساله،بهم میاد نه...می خوام امشب یه بنده خدایی رو از راه بدر کنم.
خانواده مینو یه خانواده مذهبی بودن و نگار یه دختر آزاد،برای همین خانواده مینو علاقه ای به رابطه مینو با نگار نداشتن.نگار و مینو و طناز در دبیرستان با هم دوست شده بودن و هیچ کس نتونسته بود اونها رو از هم جدا کنهجز رشته قبولی مینو در دانشگاه،با این حال هنوز هم با هم در ارتباطند اما نه به پررنگی سابق،برای همین نگار همیشه در شوخی هاش می گفت من باید بیشتر از قبل هم با خانواده مینو صمیمی شم و تنها راهش ازدواج با کمیل و همه ما می دونستیم این اتفاق نا ممکنه اما نگار دست از شوخی در این باب بر نمی داشت.
طناز-حتما اون بنده خدا برادر مینو،کمیله نه.
نگار بشکنی زد و گفت:ایول.
طناز لبخندی زد و به من نگاه کرد،شیطنت تو اون چشماش موج می زد.اخم کوچکی کردم و گوشه لبم رو گاز گرفتم اما مگه می شه حریف طناز شد،مخصوصا اگر نگار همپایش باشه.
طناز-نگار بیچاره من،اون کمیل بدبخت اسیر یه سنگدلی مثل خودشه.
نگار-جان من،کمیل رو می گی،نه بابا کم چاخان کن.
طناز-چاخانم کجا بود.
نگار-حالا طرفش کی هست؟بگو دیگه.طناز دوباره نگاهم کرد و گفت:طنین.
نگار-نه،سرکارم گذاشتی طناز.
طناز-پس خبر نداری و نمی دونی کمیل چه نامه های عاشقانه ای و چه اس ام اس هایی توپ و پر از سوز و گدازی می زنه.
نگار-برو بابا خر گیر آوردی!من هم تو رو می شناسم هم کمیل رو،تو که آخر پیاز داغ اضافه کردنی و کمیل هم به چیزش می گه دنبالم نیا بو می دی.این حرفها رو برو به کسی بگو که شما رو نشناسه،هیچ کس هم نه کمیل با اون غرورش،پسره ی از خود راضی.
طناز-چیه،خیلی طالبش هستی.
نگار-نه بابا ارزونی ننه باباش،مگه خرم حبس ابد رو به جون بخرم اونم بخاطر اون پسره ی خر مغز.
طناز-باور کن کمیل خواهان طنین شده،تو خبر نداری این عشق نطفه اش از کودکی بسته شده.
نگار-نه داستان داره هیجان انگیز می شه،پس این پسره مادرزاد منحرف بوده و برای ما تسبیح آب می کشه.
طناز-آره بابا،کمیل با طنین تو یه مهد کودک بودن.اینو من و مینو کشف مردیم و این دو تا گمشده رو بهم رسوندیم،بهت نگفته بودم.
نگار-نه دیگه وقتی شما فامیل دراومدید ما غریبه شدیم،حالا کی قرار شیرینی بخوریم.
طناز-اینو باید از طنین بپرسی.
نگار-فعلا عروس خانم رفته گل بچینه و با کسی حرف نمی زنه.
طنین-نگار جون،زیاد حرف های طناز رو باور نکن.
نگار-می گم منو گذاشتی سرکار می گی نه.
طناز-ا،ا من کجاشو دروغ گفتم طنین.
طنین-کمیل در لفافه یه چیزی گفته،من هم جواب رد دادم فقط در همین حد.
نگار-وای خدا امشب چه شبی شود،مچ چشم چرونی بعضی ها رو می گیریم نه طناز.
طناز-امشب شب مهتابه عزیزم رو می خوام(به من اشاره کرد)عزیزم اگر خوابه حبیبم رو می خوام(به نگار اشاره کرد)حبیبم اگر خوابه.
نگار-طنازم رو می خوام...خوبه،می ترسم تو گلوی کمیل خان گیر کنیم خفه شه.
طناز-دخترهای خوب،خانم شین که رسیدیم.
نگار-خدا کنه طرفاشون رو نشسته باشن و برای ما کاری باقی مونده باشه.
طناز-نگار کم نق بزن،همش یک ساعت و نیم دیر کردیم.
نگار-بدبختی اینکه عروسی دو ساعت و نیم و من کلی سوژه از دست دادم.
داخل پارکینگ هتل پارک کردیم و مسیر را با مزه پرونی نگار و طناز طی کردیم و با گذشتن از کنار آخرین ماشین،کمیل را دیدیم که جلوی در قسمت آقایون ایستاده بود.
نگار-اولیا حضرت منتظر شرفیابی سلطان بانو،طنین هستن.
طنین-بچه ها ضایع بازی در نیارید،تورو خدا.
طناز-خواهر من،شتر سواری دولا دولا نمی شه و هرکی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه.
نگار-طناز حالا کی شتر سوار شده و کی خربزه خورده.
طناز-هیس نگاری داری نگامون می کنه البته منو تو رو نه،طنین رو دید می زنه.
سبد گل رو در دستم فشردم و در حالی که ظاهرا می خندیدم با دندانهای بهم فشرده گفتم:
-طناز برسیم خونه می کشمت.
طناز-نگاری تقصیر توئه،من دیگه تو خونه خودمون هم امنیت جانی ندارم.
نگار نیم نگاهی به ما انداخت و بعد با صدای نسبتا رسایی گفت:
-سلام آقای یغماییان تبریک می گم،دفعه بعد شیرینی شما رو بخوریم.
من و طناز هم سلام کردیم و تبریک گفتیم اما نگار دست بردار نبود.
طناز-آقا کمیل حالا کی شیرینی شما رو بخوریم.
کمیل-خدا بخواد مینو عاقل شده و اگر بذارن عاقل بمونه و این شیرینی از گلومون بره پایین،چشم سر فرصت به شما شیرینی هم می دیم.
طناز با آرنج به پهلوم زد،نگار هاج و واج نگاهش بین ما سه تا می چرخید.کمیل هم با نگاه سردش زیر چشمی ما رو می پایید،وقتی سکوتمون طولانی شد گفت:
-بفرمایید سالن خانم ها از این سمت،خیلی خوش اومدید.
بعد خودش به داخل سالن مردونه رفت و از سویی که اشاره کرده بود وارد هتل شدیم.
نگار-من که نفهمیدم منظورش چی بود،شما چی؟
من و طناز به نگاهی بسنده کردیم.
نگار-جدی جدی خبریه،من که گفتم حرفهای کمیل بو داره.
طناز-بودار که بود،بوی عروسی و عشق و نانای نای می داد.
نگار-طناز بچه گیر آوردی.
طنین-تو راه برگشت برات تعریف می کنم که چرا کمیل خان تیکه بارمون کرد.
در سالن زنانه بقدری سر و صدا بود که آدم سرگیجه می گرفت،تو اون همهمه صدای مادر مینو و شنیدیم.
-بچه ها خوش اومدین(صداشو پایین آورد)خواهش می کنم با مینو حرف بزنید،آبروم رفت.تو آرایشگاه کلی گریه کرد و از وقتی هم که اومدیم سالن بغض کرده و اخماش باز نمی شه...بفرمایید اتاق پرو اون سمته.
سبد گل را تعارفشون کردم و گفتم:خودتون که علتشو می دونید باید پیش بینی اینو می کردین.
-دختره می خواست دستی دستی خودشو بدبخت کنه و بجای اینکه از ما تشکر کنه این اداها رو درمیاره،برید پیشش شاید اخماش باز شه.
داخل اتاق پرو،مانتو و شالم رو برداشتم و آرایشم رو تجدید کردم که باز چونه نگار گرم شد.
-بخدا دیگه کنترل زبونم رو ندارم،اینجا خبریه.
طنین-گفتم بهت می گم اینجا جاش نیست،فقط مختصر و مفید...مینو عاشق شده بود.
نگار-خب امشب هم شب وصال عاشق و معشوقه،کجای این موضوع اینقدر حرف و حدیث داشت.
طناز-آی کیو طرف کس دیگه است،نه داماد امشب.
نگار-خب از اول بگو...چی؟می خوای بگی شکست...
طنین-هیس.
دو تا خانم وارد اتاق پرو شدن و چیزی نمونده بود نگار آبرو ریزی کنه.
طنین-بچه ها بریم.
نگار-نه صبر کن...اه چرا این زیپ بالا نمی یاد...من هنوز آرایشم رو تجدید نکردم.
طناز-بجای فک زدن،آرایشت رو تجدید می کردی که الان ما رو معطل خودت نمی کردی.
نگار-بریم،من همین جوری بدون آرایشم خوشگلم.
طناز-بمیرم...الان بدون آرایشی،وای اگر آرایش کنی دیگه می خوای چکار کنی.
طنین-اگر تیکه پرونی هاتون تموم شد بریم.
صدای بلند موسیقی،همهمه صحبت و سوت و جیغ و دست زدن چه معجونی از صداها ساخته بود.مینو روی کاناپه جایگاه عروس و داماد لم داده بود که با دیدن ما لبخند کم رنگی روی لبهاش نقش بست.
نگار-ای رفیق نیمه راه،تنهایی می ری شوهر تور می کنی چرا فکر من ترشیده رو نکردی.
غم تو چشمان ابری مینو نشست و لبهاش از شدت بغض لرزید،طناز چشم غره ای به نگار رفت.
طناز-چقدر خوشگل شدی جیگر.
طنین-خوشگل بود.
مینو دامنش رو جمع کرد و گفت:فکر کنم چهارتامون جا بشیم.
نگار-تو غصه نخور،جا نشیم خودمون رو جا می کنیم.خدا رو چه دیدی شاید بختمون باز شد،تو هم لطف کن یه دستی به سرمون بکش...بگو ببینم خواهر شوهر داری؟
نه مثل اینکه نگار حسابی از مرحله پرته و تا اشک مینو رو درنیاره ول کن نیست.
مینو-آره،دو تا دارم.
نگار-وای جای داداششون رو گرفتیم،الان میان گیسمون رو می کشن.
طنین-من و تو که گیس نداریم،طناز باید نگران باشه.
طناز-نگار بیا بریم وسط مجلس گرم کنی،شاید یکی از این مادران در جیتجوی عروس چشمشون ما رو گرفت.
نگار-اوه فکر کردی با این جماعت وسط،کسی من و تو رو می بینه.
طناز بلند شد و دست نگار رو گرفت و گفت:مگه عروسی ناز می کنی.
طناز رفت و ما رو از شر پرچونگی نگار نجات داد.
مینو-طنین دارم خفه می شم،بگو چیکار کنم.
-اون زمانی که نباید قبول می کردی،باید کاری می کردی نه الان...چی شد،چرا بله رو گفتی.
-من بله رو نگفتم بزور گرفتن...بابا گفت اگر بله رو نگی رسول رو می کشم هرچند الان هم تا مرگ فاصله ای نداره،اگر باور نداری می برمت نشونت می دم.بابا منو برد بیمارستان و از دیدن رسول روی تخت بیمارستان دلم ریش شد،گفت زنده بودنش به بله گفتن تو بسته اس و من هم مجبور شدم...رسول گفته شب عروسی من خودشو می کشه،بهش گفتم باید من رو هم بکشی چون...من از تو بدبخت ترم.نگرانشم،اگر یه مو از سر رسول کم بشه دق می کنم.
-اون جوون عاقلیه،اون زمان احساساتی شده و یه حرفی زده...بهتر دیگه به رسول فکر نکنی،فکر شوهرت باش.اسمش چی بود؟تورج خان بود،نه(مینو سرش رو به نشانه تاکید تکان داد)باید به اون فکر کنی به زندگیت.
-حتی یک لحظه هم نمی تونم،ازش متنفرم.
-اما تو باید به اون و زندگی جدیدت فکر کنی.
-چون جای من نیستی راحت حرف می زنی،اگر تو به زور شوهر می کردی می تونستی دوسش داشته باشی.
-نمی تونم دروغ بگم...من تو موقعیت تو نیستم اما راه زندگی تو اینه و باید بپذیری.
-من از بابام و اون م...
حضور خانم جوانی باعث شد مینو حرفش را نیمه کاره رها کند.
-شما باید از دوستای مینو جون باشید،درسته...
-بله.
-حدس زدم،به خواهرمم گفتم شما باید برای مینو جون عزیز باشید که نطقشون باز شده...اگر اشکالی نداری لطفا بلند شید،آقا داماد دارن میان کنار عروس خانم بشینند.
-مینو جون خوشبخت بشی،من می رم کنار بچه ها بشینم.
اون شب با دیدن شوهر مینو شوکه شدم،بیچاره مینو،نمی دونم پدرش به چی این شاخ شمشاد علاقه مند شده و مینو رو به عقدش درآورده.داماد حدود چهل و خرده ای سن داشت با هیکلی بدترکیب،کچل بود و این گردی سرش رو بیشتر نشون می داد،چشمانی ریز و گرد،بینی کوفته ای و دهانی با لبهای باریک.
نگار-شبیه دراکولاست.
طناز-هیس کسی بشنوه زشته،صورتش زیبا نیست اما خدا کنه سیرتش خوب باشه.
نگار-حق با توئه مامان بزرگ.
طنین-بیچاره مینو.
نگار-مینو چشم نداشت و گور بود،مامان و باباش چرا.
طناز-نگار تو آبرو ریزی نکنی آروم نمی شی،گفتم که تو راه برگشت همه چیز رو برات تعریف می کنم.
طنین-طناز بریم.
نگار-کجا بریم،ما تازه اومدیم.
طناز-من هم با تو موافقم اما اگر بریم...مینو گناه داره،بخاطر اون باید تحمل کنیم.
طنین-من نمی تونم،دارم خفه می شم.
حتی اصرار بیش از اندازه خانم ثغماییان هم نتوانست من را وادار کند تا اون مراسم خفقان آور رو تحمل کنم.در مفابل تبریک گفتن من،مینو فقط نگاهم کرد و داماد با نگاه هرزه و لبخند گله گشادش براندازم کرد.
از مدیر داخل هتل خواستم برام یه تاکسی خبر کنه و تو لابی منتظر نشستم،چشمم به در خروجی بود که دیدم کمیل با گامهای تند از هتل خارج شد.کاش می تونستم چند تا سیلی آبدار تو گوش این پسر مغز نخودی بخوابونم،چه با افتخار از به گند کشیدن زندگی خواهرش می گفت و انتظار داشت مدال افتخار به سینه اش بزنیم.حضور رسول رو حس می کردم و کنجکاوانه افراد اونجا رو از نظر می گذروندم،نمی شناختمش ولی دوست داشتم با مشخصاتی که مینو داده بود او را بیابم اما کسی رو با اون مشخصات پیدا نکردم.کمیل با خمون عجله که رفته بود برگشت،فکر کنم نگاه سنگین من رو حس کرده بود چون از حرکت ایستاد و چشم تو چشم شدیم نگاه مرددی به پله ها کرد و بعد به سوی من گام برداشت.
-چرا اینجا نشستید؟
-منتظر تاکسی هستم.
-کجا به این زودی؟
-نیمه شب پرواز دارم،فقط برای عرض تبریک اومدم.
-دیدید برای مینو چه همسر شایسته ای انتخاب کردیم.
خاک بر سرت که به این غول بیابونی می گی شایسته،گفتم:امیدوارم خوشبخت بشن.
-حتما خوشبخت می شن.
تو خواب ببینی،این پسر هیچ چیزی نداره که مینو رو شیفته خودش کنه.
-جز این آرزویی برای مینو ندارم.
متصدی هتل به سویم اومد و گفت:خانم تاکسی حاضره.
-متشکرم...آقای یغماییان امیدوارم هیچ وقت از انتخابی که برای مینو کردین پشیمون نشید و مثل یه مرد پشت خواهرتون بایستید،خدانگهدار.
فصل چهاردهم
-خانم پورمند مهمانها اومدن؟
-وای خانم نیازی چرا اینقدر دیر کردین،آقای معینی دنبالتون می گشتن،جلسه تقریبا تشکیل شده.
دق الباب کردم و وارد اتاق کنفرانس شدم و پوشه های حاوی برگه ها را جلوی تک تک مدعوین گذاشتم و از اتاق کنفرانس بیرون اومدم،می دونستم بعد از تموم شدن جلسه حسابی توبیخ می شم.خانم پورمند رو مرخص کردم،نمی دونم چرا حامی یه منشی دیگه برای این قسمت نمی گرفت بیچاره خانم پورمند شده بود مثل توپ فوتبال،هروقت جلسه داشتیم از دفتر آقای جوادی به این قسمت پاس داده می شد.مهمانها یک به یک یا چند نفری از سالن خارج شدن و رفتن،آقای معینی به همراه آخرین نفر از مهمانها خارج شد و از دیدن آقای ممدوح کنار حامی قلبم از حرکت ایستاد،مشاور سابق پدرم اینجا چه می کرد!
-خانم نیازی فکر نمی کردم شما رو اینجا ببینم،اول که دیدمتون فکر کردم اشتباه می کنم اما از حرفهای آقای معینی فهمیدم اشتباه نکردم.خانم کجا یکدفعه غیبتون زد و دیگه هیچ حالی از ما نپرسیدید،اینجا چه می کنید از هواپیمایی استعفا دادید.
زبانم در دهانم سنگین شده بود و فقط قیافه حامی رو می دیدم،یک چشمش رو باریک کرده بود و زیر ذرع بین نگاهش از حرکت ساقط شده بودم.
-به هرحال از دیدنتون خیلی خوشحال شدم،به خانواده علی الخصوص والده گرامیتون سلام گرم منو برسونید.
فقط توانستم بگم:
-چشم.
او با حامی دست داد و به قول معروف سفارش منو کرد و رفت،حامی هم بدون هیچ حرفی به اتاقش برگشت.دیگه جای من اینجا نبود،با دستی لرزان و خطی خرچنگ قورباغه استعفا نامه ام رو نوشتم اما جرات رفتن به اتاق حامی رو نداشتم،نکنه زنگ بزنه به پلیس اما من که کاری نکردم...دلم رو به دریا زدم و بدون اینکه در بزنم وارد اتاقش شدم کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو نگاه می کرد،از گوشه چشم نگاهی به من کرد و دوباره به طرف پنجره برگشت.
-شما نمی دونید وقتی وارد جایی می شید باید در بزنید.
فراموش کرده بودم.او بعد از سکوت طولانی من،گفت:
-امرتون.
-من...من...می خوام استعفا بدم.
-استعفا؟هوم...چرا؟
-...
-چرا ساکتید؟(روی پا چرخید)اگر نگران شناساییتون هستید،باید بگم من از روز اول شما رو شناختم.
دو تا شوک در یک روز،من دیگه ظرفیتش رو ندارم.
-حتما با خودتون می گید از کجا می شناسمتون...اسفندیار خیلی اصرار داشت برای شریک شدن با پدرت،من با تو نامزد کنم فقط در حد یه شیرینی خوردن و یه حلقه رد و بدل کردن و بعد اگر نخواستم بهم بزنم،زیر بار نرفتم.اون عکس تو رو توی دفتر پدرت دیده بود تا اینکه تو یه مهمونی که هم پدرت دعوت بود هم اسفندیار،اون با هزار ترفند منو یه اون مهمونی برد و من اونجا دیدمت.تو خیلی برای نقشه های اسفندیار حیف بودی و من،تو روش وایسادم و در این راه از قدرت مادرم هم استفاده کردم...شانس آوردی اسفندیار قبل از دیدن تو مرد وگرنه خدا می دونه چه سرنوشتی داشتی،جز من کسی تو رو توی خونه ما نمی شناخت پس نمی خواد بترسی.اون روز اول که توی حیاط دیدمت به چشام شک کردم اما بعد مطمئن شدم فقط نمی دونم چرا به خونه ما اومدی،اول فکر کردم برای انتقام از اسفندیار اومدی اما بعد از اسفندیار چرا ادامه دادی هنوز هم نمی دونم چرا اومدی حتی بعد از جواب کردن تو باز هم اومدی.وقتی ازت خواستم بیایی شرکت راحت پذیرفتی،عشوه و ناز هم تو کارت نبود پس برای اغفال ما هم نیومده بودی.
پس این همه مدت رو دست خورده بودم و اون داشت باهام بازی می کرد،چه احمقی بودم من.چقدر به من خندیده بود و از اینکه منو دست انداخته به خودش بالیده بود.
-با این حساب اومدن تو منزل ما نقشه نبود فقط برای کار کردن اومده بودی اما باز هم یه سوال،تو مهماندار هواپیما بودی و نیاز به کار نداشتی.شاید هم اخراج شدی،باز هم اگر باور کنم اخراج شدی با تخصصی که داری می تونستی شفلی بهتر از مستخدمی و منشی گری پیدا کنی.
-من نیازی به کار نداشتم...من دنبال امانتی بودم که پدرم برای تضمین قرار داد به پدر شما داده بود...من اون کتابهای خطی که میراث خانوادگی ماست می خوام،در تمام مدت دنبال اونها بودم.
-بارها دیده بودم تو دنبال چیزی هستی.
-حالا که فهمیدی دنبال چی هستم لطفا کتابها رو پس بدید.
-متاسفم نمی تونم.
-حدس می زدم مثل پدرتون باشید اما نمی دونم چرا چند درصد احتمال می دادم در شما وجدان وجود داره.
-خانم تند نرو...اون کتابها دست من نیست.
-پس می تونید بگید کجاست،خودم برم دنبالشون.
-بخشیدمشون به میراث فرهنگی.
دیگه نمی تونستم رو پاهام بایستم و نم دونم چرا اینقدر ناگهانی وزنم زیاد شد،با دستان ناتوانم پشت یکی از صندلی ها رو گرفتم و به اون تکیه دادم و با صدای لرزانی گفتم:چکار کردین؟
-اون کتابها خیلی ارزشمند بودن و متعلق به فرهنگ یه کشور.
دلم می خواست فریاد بزنم و با ناخنهایم چشمانش را از حدقه در بیاورم،اون با اجازه کی اونچه که از آن ما بود بخشیده بود.زبانم به سنگینی یه کوه شده بود و سرم گیج می رفت،به هر مشقتی بود روی همان صندلی یاری دهنده نشستم.نمی دونم آب قند از کجا رسید اما وقتی سردی لیوان رو روی لبم حس کردم با خشم دست حامی رو پس زدم و از روی میز منشی کیفم رو برداشتم و از حامی و شرکتش گریختم،از خیابانها با هق هق گریه گذشتم و با ناکامی پا به خانه گذاشتم
خرید دوربین
خرید دوربین عکاسی
خرید دوربین عکاسی کانن ، خرید دوربین عکاسی نیکون ، خرید دوربین عکاسی سونی
http://recordcanon.com