این هم شغل که ما داریم.
-چته مرجان،باز که ناله می کنی.
-هیچی،درست شب عید پرواز دارم.
-این عزا داره؟
-آره عزا داره،بعد از این پرواز حتی هفت ساعت هم استراحت ندارم و باید به پرواز بعدی برسم.
-درست مثل من،ولی من مثل تو دستمال دست نگرفتم و فین فین راه ننداختم.
-جان من،تو هم هستی؟
-ok،من تا یازدهم فروردین پشت سر هم پرواز دارم.
-پس خوشا بحال من که تا ششم پرواز دارم،بعد از اون چهار روز استراحتمه.
-حالا بازم بشین و ناشکری کن.
صدای زنگ موبالم بلند شد،از کیفم بیرون کشیدمش و نگاهی به شماره روی مانیتو انداختم.
-سلام آقا سعید،کجایی مرد حسابی؟
-سلام کلفت با کلاس.
-تو همیشه به شغل من ارادت داری.
-ما اینیم دیگه.
-کجایی پسر بی مرام،حالا ما بدرک نمی گی مامانم دلتنگت می شه.الان دو ماه ندیدت،دقیقا بعد از مراسم طناز.
-بخدا سرم شلوغه،فردا شب بعد از سال تحویل برای عرض ادب و عید دیدنی خدمت می رسم.
-من که نیستم،خوش به حال اونیی که تو رو می بینن.
-کجایی؟
-پرواز دارم.
-پس الان میام غصه نخور.
-حالا هم نیستم،در ضمن غصه هم نمی خورم.
-ا...کجایی؟
-دوبی.
-بابا ایول،ما می خواستیم بریم تو زودتر رفتی...یه زحمتی برات داشتم.
-چیه؟می گم سلام گرگ بی طمع نیست.
-دست شما درد نکنه،گرگم شدیم.
-قابلی نداشت،نگفتی چیکار داری؟
-دوستام می خوان برن دوبی و بلیط هم گرفتن اما بی معرفت ها امروز به من گفتن.می دونستم بلیط پیدا نمی شه ولی تیری تو تاریکی زدم،البته پیدا نکردم و اینا کلی به ریش نداشتم خندیدن.گفتم یه دختر عمه دارم کلفت هواپیما،یه بلیط که سهله شرکت هواپیمایی رو می ذاره تو جیبش و چاره کارم به دست اونه حتی اگر شده یه چهارپایه بذاره تو کابین خلبان منو نالمید نمی کنه.
-ممنون از این هندونه ها سعید،اینا خیلی سنگین هستن و دستام درد می گرده.حالا می گی چیکار کنم؟
-به...این همه صغری و کبری چیدم تو می گی چیکار کنم،حیف از اون هندونه هایی که گفتی من خرجت کردم.
-ا این صغری و کبری بود،من فکر کردم داری درد و دل می کنی.
-اگر درددل داشتم می رفتم دکتر و به تو زنگ نمی زدم.
-خب دلم بحالت سوخت،برسم تهران بررسی می کنم ببینم می شه کار کرد.
-یعنی بلیطok،دوبی من اومدم.
-آی نگفتم بلیطokدوبی سلام،گفتم ببینم چی پیش میاد.سعی ام رو می کنم،پیدا کردم باهات تماس می گیرم فقط برای خودت می خوای؟
-آره بابا،یکی هم پیدا کنی هنر کردی.
-باشه.
-قربان دختر عمه بامرامم.
-برو زبون نریز...راستی نگار سراغتو می گرفت.
-تو رو جان امواتت شماره ام رو ندی که کچلم می کنه این رفیق بی زبونت.
-شوخی کردم اونم دل خوشی از تو نداره،کاری نداری.
-نه...منتظرم ها.
-باشه بای.
چند تا پیام کوتاه داشتم که همه مربوط به تبریک سال نو بود،داشتم به اونا جواب می دادم که مرجان پرسید:
-کی بود؟
-پسرداییم.
-تو پسردایی داری؟
-نباید داشته باشم.
-ببینم این فامیلاتو کجا قایم کردی که یکی یکی بیرون می کشی.
-توی چراغ جادو.
قهوه ام رو سر کشیدم و با صدای بلند گفتم:
-ثریا فالم رو می گیری؟
-بده فنجونت رو ببینم چه خبره.
-ثریا رمالی درآمد داره؟
-مرجان!
بد می گم طنین،هروفت جمع می شیم معرکه می گیره.
-مرجان نوبت حال گیری ما هم می رسه که تو عمیق بری تو لک.
فنجانم را وارونه کردم و داخل نعلبکی گذاشتم،بعد که اون رو برداشتم داخلش انگشت زدم و به دست ثریا دادم.ثریا فنجان را کمی در دست چرخاند و گفت:
-یه کایت می بینم،روحت ناآرومه و یه راز داری که نمی تونی فاش کنی.یه خوشبختی در انتظارت البته نه به این زودی ها،یه عشق ابدی اما حلقه ای نمی بینم و مشخص نیست پیوندی صورت می گیره با نه.یه موش هم هست،یه گرفتاری از طرف یه همکار و یه تصمیم عجولانه...
-اوه...این همه حرف ته این فنجون بود.
-بده من فنجونت رو مرجان،به فال من شک نکن.
-ببین طنین اون موشه من نیستم خودشه،با این فالگیریش برات دردسر درست می کنه اما خوشبختی و عشق ابدی رو کاملا قبول دارم.اگر به حرف من گوش کنی بهش می رسی اما این مخ تو،توش پر از کاه که حرف توش اثر نمی کنه.حالا بماند چه رازی داری و چرا روحت سرگردانه.
-مرجان فنجونت رو بده ثریا،اینقدر چرند نگو.
ثریا فمجون مرجان رو در دست چرخوند و گفت:
-وای وای مرجان،چه خبر اینجا.
مرجان که فکر می کرد با گوی جهان بین طرفه،سرک کشید داخل فنجان رو دید و گفت:
-این تو که هیچ خبری نیست جز ته مونده قهوه که روی دیواره فنجون ماسیده.
-خله رمز و رموزی که توی این ته مونده قهوه ماسیده شده رو گفتم.
-خب،حالا چه خبره؟
-یه تند باد...آشوبی تو زندگیت در پیش داری،یه زن می بینم اما تو نیستی البته چهره اش مشخص نیست ولی باعث بدبختی تو می شه چون به تو حسادت می کنه و باعثشم یه مرد.
-یه مرد؟!
-فکر کنم همسرته...آره خودشه،یه دسته گل دستشه اما برای تو نیست برای اون زنه...
به ثریا نگاه کردم چشمکی به من زد،مرجان با سر داشت می رفت داخل فنجون و ثریا هم قیافه رمالها رو به خودش گرفته بود و مرتب حرفای تحریک آمیز می زد و ته دل مرجان رو خالی می کرد.دیگه نتونستم خودم نگه دارم و پقی زدم زیر خنده،دستم رو جلوی دهنم گرفتم اما اختیار خنده از دستم خارج شده بود.همکارها با تعجب نگاهم می کردن تا اینکه ثریا هم با من همصدا شد،حالا همه فهمیده بودن مرجان سرکار بوده.مرجان با عصبانیت نگاهس به من و ثریا انداخت و دست آخر نتونست تحمل کنه و از استراحتگاه بیرون زد.با رفتن مرجان همه ساکت شدیم و ثریا گفت:
-فکر کنم زیاده روی کردم.
-نه درس خوبی به مرجان دادی.
-اما ناراحت شد.
-اون با من،رگ خوابش دست منه.
-آخه هرچی دوست داره به همه می گه،می خواستم کمی...
-می دونم درستش می کنم،آدمی که سر به سر همه می ذاره باید کمی جنبه داشته باشه
گلهای میخک و داودی رو پرپر کردم و روی سنگ سیاه قبر پدر ریختم.یکسال گذشت اما هنوز داغ من تازه بود،به عکس تراشیده شده پدر برروی سنگ نگاه می کردم.دلم هوای صدای مهربان و آغوش گرمش رو کرده بود،دوباره نگاهم تار شد و اشکم سرازیر شد.
-طنین کافیه.
از پس اشک سعید رو دیدم که روبرویم سرپا نشسته بود،سرم رو بلند کردم همه رفته بودن جز خودمون و خانواده معینی فر.با صدای گرفته ای گفتم:شما برید من خودم میام.
طناز با اون چشما و بینی قرمز،کنار گوشم گفت:
-طنین حال مامان خوب نیست.
به مامان نگاه کردم و گفتم:
-من که گفتم شما برید خودم میام،می خوام...
-شما عمه رو ببرید من طنین رو میارم.
-سعید تو هم برو...خودم...
-من مزاحمت نمی شم هرچقدر خواستی اینجا بشین،فقط زمانی که می خوای برگردی با هم برمی گردیم.
حوصله چک و چونه زدن نداشتم و حالا راحت تر می تونستم عزاداری کنم دیگه حال خودم رو نمی فهمیدم،مامان نبود که به خاطرش خودداری کنم.کسی زیر بازوم رو گرفت و منو بلند کرد،بعد کسی زیرگوشم گفت:
--بسه دیگه چفدر خودت رو اذیت می کنی،پدرت هم خدابیامرز راضی نیست.
بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-سعید بزار تو حال خودم باشم.
-یکسال پدرت این زیر خوابیده،نمی خوای باور کنی.
-پدرم به ناحق مرد.
-نه پدرت قربانی ضعفش شد.
فریاد زدم:خفه شو تو چی می دونی لعنتی،گمشو نمی خوام ببینمت.
افتان خیزان راه افتادم،تعادلی روی پاهام نداشتم.سعید دوباره منو گرفت و گفت:
-باشه خفه می شم،صبر کن با هم بریم.
-نمی خوام برو به درک،تنهام بذار...تو...
-طنین تو حالت خوب نیست و روی پا بند نمی شی.
-به تو ربطی نداره.
-باشه من ساکت می شم.
نایی برای جدال لفظی نداشتم،خودم رو به دستان پرقدرت سعید سپردم و وقتی داخل پاترول مشکی سعید نشستم چشمانم رو بستم.حالم از دنیا و آدمهاش بهم می خورد.
***
بعد از سالگرد پدر،بداخلاق و بهانه گیر شده بودم و این حالات من با دیدن احسان تشدید می شد.احسان هم متوجه این امر شده بود و برای همین اونا سعی می کردن دیدارشون زمانی باشه که من پرواز داشتم،درغیر این صورت بیرون خونه قرار می ذاشتن.من هم سعی می کردم خودم رو در بی خبری از اونا غرق کنم،جدیدا به سیگار روی آورده بودم و در خفا برای خودم سیگار دود می کردم.تابان و طناز کمتر با هم دعوا می کردن و از طناز شنیده بودم که احسان،تابان رو در مدرسه فوتبال و کلاس زبان ثبت نام کرده.با نزدیک شدن به زمان عروسی طناز،چند تیکه از عتیقه ها رو فروختم و پولش رو به طناز دادم تا جهیزیه اش رو تهیه کنه.در این دوران بد روحی مرجان دست بردار نبود و مرتب پیغام فواد رو مبنی بر درخواست ازدواج مطرح می کرد و من چون آهویی گریز پا از هرچی که مربوط به آینده ام بود می رمیدم.روز دقیق مرگ اسفندیار رو می دونستم اما کسی من رو برای مراسم سالگردش دعوت نکرد و این بزرگترین لطف اطرافیانم بود اما خبر داشتم که بقیه اعضای خانواده ام در اون مراسم حضور داشتن ولی حیف که مجبور بودم سکوت کنم و دندان روی جیگر بذارم،بیچاره مامان خبر نداشت برای مراسم چه کسی و پا تو خونه کی گذاشته اما از طناز دلخور بودم چون اون با علم به این موضوع راحت و بی خیال خود را به بی خبری می زد و بقیه رو با خودش همراه می کرد.
***
از در شیشه ای فرودگاه که خارج شدم،بوی اولین باران پاییز را با یک نفس عمیق به ریه ام دعوت کردم و با لبخند رو به مرجان گفتم:
-باز باران با ترانه.
-کجاش با ترانه،دل آدم تو این هوای بارونی می گیره.
-نه مرجان جونم دل غیر آدم می گیره،چطور دلت میاد به این هوای بارونی و لطیف بگی دلگیر.
-طنین،من نه از بارون خوشم میاد نه از برف،من عاشق تابستونم و از فکر سرما تمام تنم می لرزه.
-دوست دارم تا شب زیر این بارون قدم بزنم.
-بعدش هم با چند تا آمپول پنی سیلین و سوپ شلغم ازت پذیرایی کنن،نه.
-من مثل تو نازک نارنجی نیستم و بنیه ام قویه.
-از نی قلیون بودنت معلومه چه بنیه ای داری...ا طنین اون ماشین فامیلتون نیست همون مایه داره،خودشه نگاه کن،پیاده شد و داره دست تکون می ده.
زیر چشمی سمتی را که مرجان اشاره می کرد نگاه کردم باز این پسره بود،خدا داند این بار چه خوابی برام دیده.بازوی مرجان رو گرفتم و گفتم:
-کو؟کی رو می گی،من که کسی رو ندیدم.
-باز چیه؟دمش رو لگد کردی یا اون...حالا چرا اینقدر تند می ری دستم رو کندی.
-حوصله دیدن قیافه نحسش رو ندارم.
چند قدم به سرویس مانده بود که ایستادم.
-چیه،چرا ایستادی؟بخدا امروز جنی شدی،یه بار مثل جت راه می ری و یه مرتبه برق می گیرتت و درجا خشکت می زنه.
-مرجان تو برو،من ببینم حامی چیکار داره.
-نه مسئله جدی شد،باید یه روانپزشک حتما تو رو ببینه...سیمهات خیلی قاطی و پاتی و با این جرقه های که می زنه آتیش سوزی راه نندازه خوبه.
-نمی دونم چرا دلم آشوب شده...برو به سرویس بگو منتظر من نباشه و حرکت کنه.
-طنین!
به مرجان توجه نکردم و با گامهای بلند به سوی محلی که حامی پارک کرده بود حرکت کردم،خدا خدا می کردم نرفته باشه اما رفته بود.دور و بر رو نگاه کردم نبود،گریه ام گرفته بود و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.موبایلم رو از کیفم بیرون آوردم و شماره طناز رو گرفتم،خاموش بود.شماره خونه رو می گرفتم که ماشینی کنارم متوقف شد و شیشه مشکی اتوماتیکش پایین رفت و صدای حامی رو شنیدم.
-شانس آوردی از آینه دیدمت وگرنه رفته بودم.
-ا شما هستید(مثلا ندیده بودمش)اینجا چه می کنید،مسافرت بودید؟
-منتظر شما بودم،دوستتان هم منو دید به شما نگفت.
-کی؟کسی به من چیزی نگفت.
-تا کاملا خیس نشدید سوار شید.
متوسل به دروغ شدم و گفت:
-متشکرمةمنتظر سرویسم.
-شما رفتید طرف سرویس،پس چرا سوار نشدید.
مچم رو بدجوری گرفته بود،خودم رو نباختم و گفتم:اون سرویس من نبود فقط چون با مرجان حرفمون به درازا کشیده بود تا نزدیک سرویسش رفتم.
-دختر خوب دست از یکدندگی بردار و سوار شو،مثل موش آب کشیده شدی.
در رو باز کردم و با تانی سوار شدم،حامی دریچه بخاری رو به سویم چرخاند و گفت:
-پرواز چطور بود.
-اول صبحی اومدید اینجا اوضاع پروازها رو بپرسید...آقای معینی اتفاقی افتاده یا باز می خواید حرفای گذشته رو پیش بکشید...اگر می خواید تکرار مکررات کنید نیازی نیست چون نه گوشی برای شنیدن دارم نه حوصله.
حامی با خنده گفت:من از پرواز پرسیدم شما به کجا وصلش کردین.
خنده اش خسته و پردرد بود،حدسم به یفین مبدل شد که اتفاقی افتاده و گفتم:
-آقا حامی دلم شور می زنه،اتفاقی افتاده.
-چرا شور؟این همه دستگاه موسیقی،بگو سه گام یا اصفهان بزنه اما نه حالا که فکر می کنم می بینم شور عام پسنده.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره دل نگران مامان شدم و با گوشیم شروع به گرفتن شماره خونه کردم،هنوز دکمه ارتباط رو نزده بودم که حامی گوشی رو از دستم گرفت.
-کجا زنگ می زدی اول صبحی؟
-جان مامانت،جان عزیزترین کست حال مامانم بد شده،نکنه اتفاقی براش افتاده.
-جان مامانم،جان عزیزترین کس زندگیم حال مادرت خوبه.
-تابان؟تابان چیزیش شده.
-تابان هم حالش خوبه،اصلا تو چرا اینقدر بد به دلت راه می دی.
-شما نیت کردین منو دق مرگ کنید،درسته می خندید و مسخره و مسخره بازی درمیارید اما من مطمئنم یه اتفاقی افتاده...طناز...طناز حالش خوبه نه.
حامی کنار اتوبان پارک کرد و با دو دستش سفت چسبید و با صدای گرفته ای گفت:
-اول باید قول بدی،قول بده...
-چرا باید قول بدم،دق کردم بگو طناز چی شده؟
-اول باید قول بدی آرامش خودت رو حفظ کنی.
-قول می دم بگو،بگو چه بلایی سر طناز اومده،بگو بدونم چه خاکی تو سرم شده.
-طناز و احسان...
-تصادف کردن.
-نه...یعنی یه چیزی در این حدود.
-اول بگو حالش خوبه.
-آره...یعنی باید دعا کنیم.
-دعا کنیم؟...می شه جای بازی کردن با کلمات،رک و راست بگی...تورو خدا بگو طناز چی شده.
-با احسان رفته بودن پارک جنگلی لویزان...خدا می دونه چه بلایی سرشون آوردن،موبایل طناز رو پلیس کف ماشین پیدا کرده و از روی شماره هایsaveشده با خونه شما تماس گرفته.تابان باهاشون حرف زده،بعد هم به من خبر داد.هردوشون رو بیهوش کردن بی رحم ها...
نفسم در نمی اومد،به سختی پرسیدم:
-زنده است.
-آره فقط...
-فقط چی؟جون به لبم کردی بگو دیگه.
-تو کماست،با جسم سختی به جمجمه اش ضربه زدن.
با دستم صورتم رو پوشوندم و گفتم:وای خدای من.
در حضور حامی گریه می کردم و دیگه ازش خجالت نمی کشیدم،تنها حرفی که زدم گفتم:منو ببر پیش خواهرم.
وقتی جلو بیمارستان رسیدم با چشمای خیسم به ساختمان اون نگاه کردم و شنیدم که حامی گفت:
-بیمارستان خوبیه...پیاده شو.
پاهام نمی رفت،دستم رو روی سقف سدان مشکی حامی گذاشتم و با درماندگی نگاهش کردم.حامی به یاریم اومد،چشمانم رو بستم و پاهام به امر حامی به هرسو که او می برد می رفت تا اینکه بالاخره انتهای یک سالن پشت شیشه صدای آروم حامی رو شنیدم.
-چشمت رو باز کن،طناز اینجاست.
خواهرم در میان شلنگها روی تخت سفید آرمیده بود و چشمان قشنگش برروی دنیا بسته بود.یک دستم رو روی شیشه سرد گذاشتم و دست دیگرم رو جلوی دهنم و هق هق کنان همانجا رو پا نشستم.حامی بلندم کرد و روی صندلی نشاند،نمی تونستم باور کنم خواهر نازم اونجا خوابیده و دوباره بلای دیگه ای بر سرم نازل شده.حامی دوباره روبروم ظاهر شد و پاکت آبمیوه رو به سویم گرفت و گفت:
-بخور.
با دست اون رو پس زدم و سری تکان دادم،با اصرار گفت:
-باید بخوری...می گم بخور.
به زور یه میک به نی زدم و بعد اون رو در دستم گرفتم.حامی کنارم روی صندلی نشست،با صدای خش داری گفتم:
-کی این اتفاق افتاده؟
-دیروز بعد از ظهر،حدود ساعت سه و چهار.
-آخه چرا؟چرا خواهر بی گناه من...کی این بلا رو سرش آورده؟
-دارن تحقیقات می کنن.
-اگر یه مو از سر خواهرم کم شه خودم پیداش می کنم و با همین دستام می کشمش.
-بله شما خبره هستید،در تعقیب و گریز برای یافتن مسبب.
-برادر تو هم تو این قضیه بی گناه نیست،نمی دونم چرا خانواده تو کمر به نابودی خانواده من بسته.
-طنین انصاف داشته باش احسان از دو قدمی مرگ برگشته،یه چاقو تا دسته تو سینه اش فرو کردن که دو سانت با قلبش فاصله داشته.ده ساعت تو اتاق عمل بوده و هنوز هم بهوش نیومده.
ازش خجالت کشیدم،بلند شدم و از پشت شیشه به خواهر مظلومم نگاه کردم و صورتم رو به شیشه جدا کننده چسبوندم و اشک گرمم سرازیر شد.در اولین فرصت به دیدار دکتر طناز رفتم،او همه چیز رو به زمانی واگذار کرده بود که طناز بهوش بیاد.حامی برای سرزدن به احسان منو تنها گذاشت،جلوی در اتاق طناز قدم می زدم و گاهی می ایستادم و نگاهش می کردم.وقتی پرستار به او سر می زد ماتمسانه نگاهش می کردم و منتظر یه خبر امیدوار کننده بودم.به دیوار روبروی پنجره تکیه زدم و یاد روزهایی افتادم که پشت درI.C.U.منتظر بهوش اومدن مامان بودیم.اگر بلایی سر طناز بیاد چطور بهش بگم،خدا جون طنازم رو از تو می خوام.شب نامزدی اش مثل فیلم جلوی چشمانم می گذشت،زیبا و رویایی شده بود.
-طنین.
چشم باز کردم،حامی جلوی من ایستاده بود و یک سر و گردن از من بلندتر بود.با دست اشکهای روی صورتم رو پاک کردم و گفتم:
-بله.
-با منزل تماس گرفتی؟
لحظه ای با گیجی نگاهش کردم و گفتم:نه...
بعد به اطرافم نگاه کردم و صدای حامی رو شنیدم که گفت:
-دنبال چی می گردی؟
-کیفم؟نمی دونم چیکارش کردم.
-فکر کنم تو ماشین گذاشتی...بیا با گوشی من تماس بگیر.
-نه...
راه خروجی رو در پیش گرفتم.
-کجا می ری؟
-می رم تلفن کنم.
حامی آستینم رو کشید و گفت:
-دست از لجاجت بردار،بیا با این تماس بگیر.
موبایلش رو در دستم گذاشت و از من فاصله گرفت،لحظه ای با تردید به گوشی بعد به حامی که پشت به من داشت قدم می زد نگریستم و دستم روی شماره ها لغزید و پشت سرهم اعداد روی مانیتور حک شد.
-سلام تابان،خوبی؟
-سلام آجی جون،کجایی موبایلت رو جواب نمی دی...آجی جون طناز...
-من بیمارستانم،حال مامان چطوره؟
-مامان خوبه،دیشب پهلوش خوابیدم.آجی جون طناز چطوره؟
-طناز خوبه،داخل دفترچه تلفن شماره عفت خانم هست تماس بگیر بیاد پیش مامان،من با مدرسه ات تماس می گیرم و غیبتت رو موجه می کنم...مامان نفهمیده که؟
-نه حامی خان گفت به مامان بگم طناز و احسان رفتن شمال چون عمه آقا احسان فوت کرده،من هم همینو گفتم.حال طناز خیلی بده؟
-هیچی معلوم نیست براش دعا کن...شماره مدرسه ات رو بده.
-بنویس.
نه خودکار داشتم نه کاغذ،دونه دونه اعداد رو تکرار می کردم تا در ذهنم باقی بمونه.بعد گفتم:
-تابان کاری داشتی با شماره حامی تماس بگیر،من موبایلم رو داخل ماشینش جا گذاشتم.
-طنین،من...
-تو مراقب مامان باش،من هر اتفاقی بیفته بهت خبر می دم...تابان براش دعا کن.
تماس رو قطع کردم و به نقطه نامعلومی روی کفپوش سرامیکی بیمارستان خیره شدم و یاد دعواهای طناز و تابان که افتادم چشمانم پر از اشک شد،چشمم رو بهم فشردم و به سقف نگاه کردم تا اشکم مهار شه.گوشی رو به حامی برگرداندم و گفتم:
-لطفا سوئیچ رو بدید به من تا موبایلمو بیارم
کاری دارید با همین تماس بگیرید.
-نه،ممکنه باهام تماس بگیرن....
-من می رم میارم.
--کیفم رو لازم ندارم،فقط موبایلم رو می خوام.
-من همراهتون میام.
با هم همگام شدیم،البته هزیک غرق در افکار خودش.با ریموت در رو باز کرد،از داخل کیفم موبایلم رو برداشتم و کمی پول داخل جیبم گذاشتم.وقتی خودمو عقب کشیدم،حامی از داخل داشبورت یه بسته پاکت سیگار و یه فندک طلایی برداشت.وقتی درها رو قفل کرد،به آسمون نگاهی انداخت و گفت:
-بارون هم بند اومد...هوا سرد شده.
به تقلید از اون به آسمون نگاه کردم،آسمون ابری بود.چیزی نگفتم،صوئیچ رو در دستش چرخوند و بعد از کمی نعلل گفت:
-صبحانه خوردی؟
-آره یه چیزی خوردم،من برمیگردم پیش طناز.
چند قدم از حامی فاصله گرفتم که او با قدم های بلند خودش رو به من رسوند و گفت:
-با پروفسور طبائی صحبت کردم.
-خب.
-با دکتر طناز تماس گرفته و شرح حال طناز رو پرسیده،هم نظر بودن.
-برام مهم نیست می خوام ببرمش انگلیس امشب،با خاله ام تماس می گیرم تا شرایطش رو مهیا کنه.
-طناز تو وضعیتی نیست که بخوای جا به جاش کنی.
-با مسولیت خودم این کارو می کنم.
-این کار تو خطرناکه،من بهترین دکترها رو به بالینش میارم.
-من می برمش.
-فراموش کردی اون ازدواج کرده،اگر همسرش رضایت نده تو نمی تونی.
-همسرش اگر دلسوزش بود نمی بردش به مسلخ گاه،درضمن همسرش تو وضعیتی نیست که بتونه کاری کنه و معلوم نیست کی بهوش بیاد شاید زمانی که بهوش بیاد دیر شده باشه.
-اون بهوش اومده.
-می دونی چیه؟من به برادر جناب عالی شک دارم،شاید اون خودش خواسته خواهر رو نابود کنه.
-طنین این چه حرفیه،وضعیت احسان بهتر از طناز نبود و نیست.
روبروش ایستادم،در چشماش براق شدم و گفتم:فعلا خواهر منه که داره بین مرگ و زندگی دست و پا می زنه،بهتره بگم مرده ای که داره به زندگی چنگ می زنه...خواهر من اونجاست روی تخت،راه دوری نیست می تونی بری ببینی.اگر وسایلو ازش جدا کنن مرده می فهمی و این بلا رو برادر تو سرش آورده،خانواده شما همیشه برای ما نحس بودن.برادر تو چی از دست داده،هیچی الانم روی یکی از تختهای این بیمارستان لم داده و داره به زندگی لبخند ژکوند می زنه اما برای طناز بدبخت حتی معلوم نیست نیم ساعت دیگه چی پیش میاد.
دستم رو جلوی دهان و بینی ام گرفتم،شانه ها می لرزید نه از سرما بلکه از فشار غم.از حامی جدا شدم،حوصله انتظار برای آسانسور نداشتم و پله ها را با چشمانی تار شده از اشک یکی دو تا طی کردم.
قبل از من حامی رسیده و پشت در اتاق طناز ایستاده بود،هرکدام خلاف جهت هم قدم می زدیم و سعی در نادیده انگاشتن هم داشتیم.ظهر حامی رفت و با یک پرس غذا و یک نوشابه برگشت و بدون اینکه به من حرفی بزند آن را روی صندلی گذاشت و رفت.تا غروب تنها بودم و به صدای دستگاههای داخل اتاق طناز گوش می دادم و گاهی از پشت پنجره او را نگاه می کردم تا اینکه بالاخره از پا افتادم و روز صندلی نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمانم رو بستم،احساس کردم کسی کنارم نشست اما حالتم رو تغییر ندادم.
-غذا نخوردی؟
حامی بود.از صداش شناختمش،سرد و بی تفاوت،گویا از سر وظیفه می پرسید.پاسخ دادم:
-میل نداشتم.
-خسته ای برو خونه استراحت کن.
-نه خوبم،نیازی به استراحت ندارم.
-برای حفظ ظاهر هم که شده باید بری،مامانت شک نکنه.
-من می تونم برای غیبتم دلیل تراشی کنم.
تحمل حامی رو نداشتم،بلند شدم و بدون گفتن حرفی خودم رو به محوطه بیمارستان رسوندم.روی صندلی فلزی سرد دست کشیدم خیس نبود،نشستم و دستانم رو بغل کردم و نگاهی به آسمان تاریک و بی ستاره انداختم.دلم هوای سیگار کرده بود اما پاکت سیگارم توی کیفم،داخل ماشین حامی جا مونده بود.نگاهی به اطراف انداختم و دکه جلوی بیمارستان توجه ام رو جلب کرد،با قدم های خسته به سویش رفتم و با پاکت سیگار و کبریت برگشتم. اولین نخ رو روشن کردم و پاکت رو داخل جیبم گذاشتم،چشمم رو بستم و یک پک عمیق زدم.کسی سیگار رو از بین انگشتانم بیرون کشید،چشمم رو باز کردم و حامی رو دیدم که با خشم سیگار روشن رو میان دستش مجاله می کرد.
-یادم میاد یه روز به یه دختری سیگار تعارف کردم،می خواست زنده زنده پوستم رو بکنه.
-طمان آدم ها رو تغییر می ده.
-تغییرات در همه مثبته،در تو منفی.
سیگار دیگه ای آتش زدم و گفتم:تغییر تغییر،مثبت و منفی اون مهم نیست.
دستش رو دراز کرد تا سیگار رو از دستم بگیرد،دستم رو عقب کشیدم و به حالت تهاجمی گفتم:
-لطفا تو کارهای من دخالت نکن...آرومم می کنه.
-این آرامش به قیمت جونت تموم می شه.
-رطب خورده کی کند منع رطب.
-من دارم ترک می کنم.
-هروقت ترک کردی کلاس اخلاق بذار.
-سیگار کشیدن درست نیست اون هم برای یه طن.
-این سیگار زنونه نصف سیگار شما آقایونه،می بینی حتی برای سیگار کشیدن هم سهم ما خانم ها نصف شما آقایونه.
-سیگار سیگار،مردونه و زنونه نداره.
کنارم نشست و نگاهی به کف دستش انداخت و بعد اون رو به صندلی فلزی چسبوند،می دونستم دستش سوخته و حالا می خواد با این کارش سوزش اون رو کم کنه.
-خواستی شعبده بازی کنی اما فراموش کردی بازی اشکنک داره سر شکستنک داره.
-دلم از این می سوزه که دستم بی جهت سوخت،فکر می کردم به غیرتت بر می خوره و دورش رو خط می کشی.
به دود سفید رنگ سیگار که به هوا می رفت نگاه کردم و گفتم:من خودم خوب و بدم رو تشخیص می دم و تا الان به هیچ کس اجازه ندادم بران تصمیم بگیره و به هرچی خواستم رسیدم.یادمه پدرم سخت مخالغ بود من مهماندار پرواز بشم،اما من عاشق جهان گردی بودم و دوست داشتم به همه جا سفر کنم و این راهو انتخاب کردم و این پدرم بود که کوتاه اومد.
-به هدفت رسیدی؟
-به نوعی آره،به همه جای جهان سرک کشیدم و درسته که کشورها رو درت و حسابی ندیدم ولی عاشق شغلمم و خوبیش به اینکه با مردم تمام دنیا در ارتباطی...فکر کنم دارم هذیون می گم.
-خدا کنه همیشه هذیون بگی،حداقل می شه دو کلمه باهات حرف زد و تو هم به آدم نپری.
نگاهش کردم،خندید و گفت:باز برگشتی تو جلد خودت...بیا این سوئیچ رو بگیر و برو.
نگاهی به سوئیچ آویزان در دستش انداختم و گفتم:نه برم خونه آروم و قرار ندرم.
-برو استراحت کن من اینجا هستم،اگر خبری شد بی خبر نمی ذارمت،مطمئن باش.
-باشه...لطف کن کیفم رو از داخل ماشینت بده.
-خب،با ماشین برو.
-نه متشکرم،کیفمو بدید با آژانس می رم.
-تو نمی تونی برای یکبار هم که شده دیت از لجبازی برداری.
-حوصله دردسر ندارم،ماشینی که تو کشور به اندازه انگشتای دست وجود داره یعنی دردسر و اگر یه خال بهش بیفته کی می خواد جواب پس بده.
-تو خوشت میاد به من توهین کنی،من نوکیسه نیستم.
-قصد توهین نداشتم آقای کهنه کیسه.
-پس سوئیچ رو بگیر برو،هروقت دوست داشتی بیا.
مردد سوئیچ رو گرفتم و به حامی نگاه کردم،دستانش رو در جیب شلوارش فرو کرده بود و قدم زنان از من دور می شد.دوباره به سوئیچ نگاه کردم،آن را به هوا انداختم و گرفتم و بعد در مشتم فشردم.
-وقتی سدان حامی را جای پژو طناز پارک کردم قلبم فشرده شد،لحظه ای سرم رو روی فرمان گذاشتم تا اعصابم تسکین یابد.باید خودم را برای روبرویی با مامان آماده می کردم،بقدری در این یکسال اخیر دروغ گفته بودم که یه پا استاد شده بودم اما باز هم دروغ گفتن به مامان سخت ترین کار دنیا بود.ضربه ای به شیشه ماشین خورد و منو از عالم خودم خارج کرد،تابان بود.در رو باز کردم و یه پام رو روی زمین گذاشتم و گفتم:
-بله.
-سلام.
-سلام،اینجا چه می کنی؟
-ماشین حامیه،نه.
-بله،گفتم اینجا چیکار می کنی؟
-اومدم برای عفت خانم خرید کنم(نایلون خریدش رو بالا آورد)اینها رو نداشتیم،از بیمارستان میای.
-آره،مامان که چیزی نفهمیده.
-نه من به عفت خانم هم نگفتم چی شده...حال طناز خیلی بده؟
تابان چه مظلومانه و غمگین نگاهم می کرد،متاثر از حالت او با یک نفس عمیق گفتم:بیهوشه.
-یعنی طناز هم مثل پ...
-تابان!دعا کن،باید برای طناز دعا کرد...خبر دیگه ای نبود؟
-چرا نگار زنگ زد،با طناز کار داشت.بعد هم آقای رجب لو ظهری زنگ زد و گفت چند تا پلیس اومدن با ما کار دارن،من گفتم خواهرام نیستن بیان بهشون می گم.
-باشه می رم بالا ببینم چه پیغامی به آقای رجب لو دادن...به نگار گفتی چی شده؟
-نه،ترسیدم مامان بشنوه.
با دست موهاش رو بهم ریختم و گفتم:
-فدای داداش محتاطم بشم.
تابان اخم کرد و گفت:من معتاد نیستم.
-محتاط نه معتاد یعنی احتیاط کار،کسی که حواسش جمع کارشه.حالا تو برو بالا اینا رو بده عفت خانم.
-چی شده تو با ماشین حامی اومدی؟تو که از حامی خوشت نمیاد.
-تابان!
-باشه بابا فهمیدم فضولی به بچه ها نیومده،من آخر نفهمیدم بزرگم یا بچه.
تابان لخ لخ کنان تنهام گذاشت و به طرف آسانسور پارکینگ رفت.خم شدم کیفم رو بردارم که کرم وجودم ول ولک زد و روی صندلی کنار راننده نشستم و داشبورت رو باز کردم،حس خوبی نداشتم و مثل دزدی بودم که تو حریم خصوصی دیگرا سرک می کشه.این احساس را زمانی که خونه معینی فر رو می گشتم نداشتم اما نمی دونم چرا دوست دارم تو زندگی خصوصی حامی سرک بکشم.
داخل داشبورت چیزی نبود جز مدارک ماشین،یک اسپری خوسبو کننده و یک کیف پول چرم مردونه.کیفو باز کردم،یک عکس کوچک از افسانه جو و حامی و احسان بود و دو پسر تنگ مادرشان را در میان گرفته بودن.به چهره حامی دقیق شدم،قیافه اش مثل پسر بچه ای مظلوم بود با خنده ای عمیق و عاری از هر تظاهری،کیف را بستم و به داخل داشبورت پرت کردم.فضای ماشین آکنده بود از بود ادکلن حامی با چاشنی بوی تلخ سیگار،حسی مرا وادار به فرار می کرد اما در وجودم یک حس مخالف هم در قلیان بود،کیفم رو برداشتم و از ماشین و بوی حامی فرار کردم.
داخل آسانسور دستم روی صفحه کلید طبقات چرخید اما یاد آقای رجب لو باعث شد طبقه همکف را بزنم.
آقای رجب لو پشت میزش نبود،هنوز تصمیمی مبنی بر رفتن و وقت دیگه ای اومدن یا ماندن نگرفته بودم که در آسانسور باز شد و آقای رجب لو با دیدنم اخمی علیظ کرد و بی توجه به من به طرف میزش رفت.
-سلام آقای رجب لو.
-سلام.
رفتار رجب لو مطرح کردن موضوع رو برام سخت کرده بود،گفتم:
-برای واحد ما نامه ای،قبضی نیومده.
-چرا خانم،فیش موبایلها اومده.
دسته ای قبض جلوم گذاشت،رفتارش با همیشه فرق داشت و به نحو غریبی از من گریزان بود.از بین قبوض،فیش خودم و طناز رو جدا کردم و گفتم:
-آقای رجب لو،کسی برای دیدن ما نیومده یا پیغامی نداریم.
یکی از همسایه ها اومد و کنارم ایستاد،رجب لو بدون اعتنا به اون به چشمانم خیره شد و گفت:
-چرا خانم دیروز از اداره پلیس اومدن و با شما کار داشتن،برادرون جوابشون کرد.
-نگفتن چکار دارن؟
-چرا خانم،گفتن جهت پاره ای از توضیحات درباره پرونده خانم طناز نیازی مراجعه کنید.
حسی در من می گفت رجب لو دچار سوتفاهم شده و باید روشنش کرد،ناراحت از نگاه کنجکاو و فضول همسایه گفتم:
-فقط برای این موضوع اومده بودن...روز گذشته به خواهرم و شوهرش سوقصد شده بوده و حال خواهرم خیلی وخیمه...شما هم لطف کنید اگر از اداره پلیس اومدن نذارید برن بالا،از وضعیت مامانم که باخبرید.هروقت اومدن شماره موبایلم رو بدید یا پیغامشون رو بگیرید من خودم مراجعه می کنم.
-شرمنده خانم خبر نداشتم،الان حال صبیه چطوره؟
-عرض کردم خدمتتون حاش...تو کماست،امر دیگه ای ندارید.
-نه خانم کاری از دستم برمیاد بگید،شما هم مثل دخترم هستید.
-متشکرم فقط هوای تابان رو داشته باشید،من این روزها باید بیشتر بیمارستان باشم.
-چشم خانم،به حق لب تشنه امام حسین و پهلوی شکسته خانم فاطمه زهرا حال خواهرتون خوب می شه و صحیح و سالم از مریضخونه مرخص می شن.خواهرتون خیلی خانمه و ما که بدی ازش ندیدیم،خدا به جوونیش رحم کنه.
-متشکرم...فقط براش دعا کنید.
داخل آپارتمان سکوت حاکم بود و عفت خانم توی آشپزخونه سرگرم بود.
-سلام عفت خانم،خسته نباشیو
-سلام خانم،شما هم خسته نباشید تا دستاتون رو بشورید شام حاضره.
-میل ندارم،تابان کجاست؟
-تو اتاقشه.
سر راهم به اتاق مامان سر زدم روی ویلچر نشسته بود و داشت دعا می خوند،کاری که بعد از سکته اش زیاد انجام می داد.جلوش روی زانو نشستم و غمم را پنهان کردم و با لبخند گفتم:
-سلام مامانی خودم،حالش خوبه...من فدای دل پاکت بشم مامان جان،منو هم دعا کن که خیلی نیاز دارم.
مامان لبخند از روی لبانش پرید و با سماجت نگاهش رو در چشمانم قفل کرد،راه فرارم گذاشتن سرم بر روی زانویش بود چون از چشمنم به غمم پی می برد.ادامه دادم:
-مامان چقدر بوی تنت رو دوست دارم،بوی همه خوبی ها،یه بوی خاص،بوی مخصوص خودت،بوی مهربونی دوست داشتنی،من فدات شم با این بوی خوشت.
مامان دستش را زیر سرم گذاشت و اون رو بلند کرد،به در و دیوار نگاه کردم و گفتم:
-این اتاق خیلی یکنواخت شده و باید به طناز بگم یه فکری بحالش بکنه...گفتم طناز،این دختر پاک ما رو فراموش کرده و یکی نیست به این عمه خانم احسان بگه این موقع سال وقت مردنه.
مامان دست زیر چانه ام گذاشت و آن را مستقیم نگه داشت،مجبور شدم نگاهش کنم اما باز هم کم آوردم و چشمم رو بستم و یک نفس عمیق کشیدم و گفتم:
-مامان خیلی این بو رو دوست دارم و وقتی از شما دورم خیلی دلتنگتون می شم،این بوی شما برای من...برام،چطور بگم مثل اکسیژنه.من دیگه برم خیلی خسته ام،یه سر به تابان بزنم و بعد استراحت کنم.
بلند شدم از اتاق مامان زدم بیرون و خودم رو داخل اتاق تابان انداختم،داشت درس می خوند.
-چی شده آجی جون؟
-تابان...هوم،چی کار می کنی.
-درس می خونم اما هیچی نمی فهمم.
-چون دقت نمی کنی،می خوای کمکت کنم.
-نه خسته ای،طناز چی می شه؟
سری تکان دادم و کنارش روی زمین نشستم و گفتم:
-کی با تو تماس گرفت؟
-یه آقایی بود.دیرور عصر چندبار با موبایل طناز تماس گرفتم اما جواب نداد آخه گفته بود زود برمی گرده،می خواستم بهش بگم پیتزا بگیره بیاره ولی وقتی دیم جواب نمی ده بی خیال شدم.غروب بود و داشتم داروهای مامان رو می دادم که تلفن زنگ زد،شماره طناز بود.گوشی رو برداشتم و گفتم کجا غیبت زده و منو سرکار گذاشتی،الان هم به جای اومدن زنگ زدی بذار به طنین بگم که یه صدای مردونه گفت(با منزل طناز نیازی تماس گرفتم)گفتم(بله گوشی خواهرم دست شما چیکار می کنه)گفت(گوشی رو بده دست بزرگترت)گفتم(بزرگترم نیست)گفت(هروقت اومد بگو با این خط تماس بگیره)گفتم(به زودی نمیاد،خواهرم کجاست؟)می خواست قطع کنه گفتم(بزرگترم همین خواهرمه،بگید چی شده آقا تو رو خدا چی شده)گفت(خواهرت تصادف کرده بگید یکی از اقوام بیان بیمارستان....)گفتم(همسرش باید همراهش باشه)آقاهه گفت(احسان معینی فر)گفتم(بله)گفت(اون هم مصدومه به خانواده اش اطلاع بده)بعد یه شماره تلفن داد و گفت بدم به بزرگترم.من هم سریع با تلفن اتافم زنگ زدم به حامی و موضوع تماس تلفنی رو گفتم،حامی هم گفت پی گیری می کنه و آخر شب زنگ زد سراغ تو رو گرفت که گفتم پرواز داری و چه خبر از طناز که اونم گفت چه بهانه ای برای مامان بتراشم و هروقت تو اومدی خونه با اون تماس بگیری اما دوباره زنگ زد و گفت چه ساعتی و به کجا پرواز داشتی و کی میای،بعد هم گفت خودش میاد فرودگاه دنبالت...بقیه اش رو خبر ندارم چی شده،حال احسان چطوره؟
-ها...احسان خوبه،عملش کردن اما خبر ندارم هوش اومده یا نه.
-فردا منو می بری ملاقات؟
-تا فردا چی پیش بیاد،برو دفترچه تلفن رو بیار می خوام با خاله تماس بگیرم.
-خاله نجمه....انگلیس!
-آره.
-چرا؟
-می خوام طناز رو ببرم انگلیس.
-حال طناز خیلی بده؟
صدای بغض دار تابان،اشکم رو درآورد و گفتم:
-آره خیلی.
چند بار تماس گرفتم اما کسی جواب نداد،شماره را داخل موبایلمsaveکردم و همان جا روی تخت تابان دراز کشیدم.نمی دونم کی چشمام گرم شد که از صدایی پریدم و لحظه ای گیج به اطرافم نگاه کردم و چشمانم در نگاه نگران و مضطربی ساکن شد.
-ببخشید آجی جون،این ویندوز لعنتی با صدای نخراشیده اش باعث شد بیدار شی.
-چشمانم رو بستم و گفتم:
-ساعت چنده؟
-یازده.
چشمانم رو باز کردم و گفتم:
-ساعت یازده!من دو ساعته خوابیدم...تو چرا تا این ساعت بیداری؟
-خب،خوابم نبرد.
-مگه فردا مدرسه نداری؟
-چرا خب...می شه نرم،مامان تنهاس.
-نه،مامان تنها نیست این چند روز عفت خانم اینجا می مونه.
-من هستم،چرا عفت خانم بیاد اینجا.
-می خوای مدرسه رو جیم بزنی نه داداش من،شما از فردا مثل یه دانش آموز مرتب می ری مدرسه.
بلند شدم و مانتو ام را از روی دسته صندلی تابان برداشتم و گفتم:
-فردا می ری مدرسه،نشنوم که نرفتی.
عفت خانم داشت لباسهایی که شسته بود را تا می کرد،جلوی در اتاقم ایستادم و گفتم:
-عفت خانم می شه بیاید اتاق من.
دست های عفت خانم از حرکت ماند و گفت:
-بیدار شدین طنین خانم،الان شامتون رو میارم.
-شام نمی خورم...لطفا بیاید کارتون دارم.
توی اتاقم جلوی کمد لباسم ایستادم و از میان لباسهایم یک شلوار جین همراه بارونی مشکیم و یک شال بافت سفید و مشکی برداشتم و روی تخت انداختم.
عفت خانم با سینی چای وارد شد و سینی را روی میز عسلی کنا تخت گذاشت.دست عفت خانم را گرفتم و روی تخت طناز نشستم و نگاهم برروی قاب عکس طناز و احسان ماند،عکس مربوط به مراسم نامزدیشون بود،بغض کردم و چشمانم پر اشک شد و با صدای خش داری گفتم:
-عفت خانم،طناز شمال نرفته...دیروز با احسان رفته بودن پارک جنگلی لویزان...پلیس وقتی پیداشون می کنه که هردوتاشون آش و لاش شده بودن.حالا هم،طناز تو کماست.
عفت خانم صورتش رو چنگ زد و گفت:خدا مرگم بده،آخه چرا.
-معلوم نیست...می خواستم بگم مامانم...
-می دونم.
-یک خواهش دیگه هم دارم.می تونید چند روزی پیش مامان بمونید،می دونید که نمی تونم تنهاش بذارم.
-باشه،اما باید با خونه ام تماس بگیرم و به آقامون بگم.
-لطفا بزرگی در حق من کنید.
-خیالت از جهت مادرت جمع باشه.
-من الان باید برگردم بیمارستان،این چند شب تو همین اتاق استراحت کنید.
-نه خانم جان،شبها کنار مادرتون می خوابم که اگر چیزی نیاز داشت کنارش باشم.
-مامان شبها به خاطر مصرف دارو تا صبح بیدار نمی شه اما هرجور راحت تری،فقط یه لطفی کنید وقتی جلو مامان جواب تلفنها رو می دید احتیاط کنید.
-نمی ذارم خانم ذره ای بو ببره...اینجوری نمی شه با معده خالی برید بیمارستان.
-میلم نمی کشه،همین چای عالیه.
-واه چایی هم شد غذا،باید یه جونی تو بدنتون باشه تا بتونید به طناز خانم برسید.
-عفت خانم،ناهار دیر خوردم اشتها ندارم.
-من با اجزه تون می رم تماس بگیرم.
سریع لباس پوشیدم و از داخل کشو مقداری پول نقد و چند تا چک پول برداشتم و بی سر و صدا با عفت خانم و تابان خداحافظی کردم
ساعت دوازده و نیم شب بود و بیمارستان خلوت،خودم رو به طبقه ای که طناز بستری بود رسوندم.از انتهای سالن حامی رو دیدم که تنها پشت در اتاق طناز نشسته بود و دستانش رو در آغوش گرفته و پاهش رو با ریتم خاصی تکون می داد.خوشبختانه کفش اسپرت پوشیده بودم و بی صدا بهش نزدیک شدم.
-شب بخیر.
حامی از جا پرید اما خودش و نباخت و گفت:شما چه زود برگشتین
سوئیچ رو به طرفش گرفتم و گفتم:بابت این ممنونم،نتونستم تو خونه طاقت بیارم...تغییر نکرده.
حامی به جانب اتاق نگاهی کرد و گفت:نه همون طوریه...حالا که اینجایید من برم یه سر به احسان بزنم.
شرمنده شدم،از صبح که این موضوع رو شنیده بودم هیچ احوالی از احسان نپرسیده بودم.گفتم:
-حالش چطوره؟بهوش اومده.
-بعد از ظهر بهوش اومد اما دردش زیاد بود و بهش مسکن تزریق کردن،مامان کنارشه.
-حالا وقت ملاقات نیست،صبح حتما بهش سر می زنم.
-لطف می کنید.
لحنش با طعنه همراه بود و نگاهش مثل روزهای اولی بود که پا به خانه شان گذاشته بودم،سرد و بی تفاوت.با احتیاط گفت:
-اگر خسته ای بگم یه تخت بهت بدن تا کمی استراحت کنی،رئیس این بیمارستان از آشناهی منه.
-نه...متشکرم.
-پس من رفتم...
از وقتی که اونجا بودم پرستار برای دومین بار بود که وارد اتاق طناز می شد،از پشت شیشه دیده بودم که او چیزهایی رو یادداشت می کرد و بعد سرم رو عوض می کرد یا عمل تزریق انجام می داد.وقتی از اتاق بیرون اومد با گفتن ببخشید او را متوقف کردم.
-جانم،با من بودید؟
-بله،حالش چطوره؟
-هیچ تغییری تو وضعیتش ایجاد نشده.
-می شه برم تو اتاقش؟
پرستار مردد نگاهم کرد،مثل اینکه دلش به حالم سوخت و گفت:
-فقط پنج دقیقه.
-باشه قبول.
همراه من وارد اتاق شد و در پوشیدن لباس مخصوص کمکم کرد،کنار تخت طناز روی صندلی نشستم و انگشتان دستش رو در دستم گرفتم و با با انگشت شصتم پشت دستش را نوازش کردم.با چشمان پراشک پورتش رو سیر کردم،سرش تا روی ابروان شمشیریش پانسمان بود و صورتش کبود شده بود.دستش را با ملایمت فشردم و آهسته کنار گوشش گفتم:
-بشکند دستی که به صورت برگ گلت سیلی زده.
پرستار دستش رو روی شونه ام گذاشت و نجوا کنان گفت:خانم پنج دقیقه تمام شد.
اشکم رو با پشت دست پاک کردم و به چهره خسته اش لبخند زدم،گفت:
-خواهرت جوونه،مطمئن باش مقاومت می کنه.
-آخه چطور دلش اومده این بلا رو سرش بیاره فقط اون نامرد رو پیدا کنم.
-خدا خودش بهتر از ما آدمها بلده تقاص پس بگیره.
نگاه آخر رو به خواهرم انداختم و به قصد خارج شدن از اتاق بلند شدم،جلوی در اتاق پرستار گفت:
-من مقدم هستم،اگر چیزی خواستی بیا به خودم بگو.
-من هم نیازی هستم،چشم بی زحمت نمی ذارمتون.
-امیدوارم خواهرت به زودی بهوش بیاد،من باید برم به بیمارهای دیگه برسم.
وارد سالن شدم و نگاهی به ساعت انداختم،عقربه دقیقه شمار با عقربه ساعت شمار تعارف داشتن و زمان نمی گذشت،نمی دونم چرا هر چی به اون نگاه می کردم تغییری در اون نمی دیدم.از نشستن خسته شدم و شروع به قدم زدن کردم و به یکباره یاد حامی افتادم،حتما کنار احسان بود شاید هم مادرش.احسان کجا بستریه؟اصلا به من چه،اگر می دونستم عمرا می رفتم.راستی حامی چرا دیگه به من سر نزد حتما خوابش برده،خودش گفت دیشب یک پاش پشت در اتاق عمل طناز بوده و پای دیگه اش پشت در اتاق عمل احسان.یعنی کی این بلا رو سر طناز آورده،خدایا چرا هرچی بدشانسی و بدبختی نصیب ما می کنی.اه چرا این ساعت نمی گذره،کی می شه صبح بشه.
نیمه های شب هوس سیگار کردم،محوطه بیمارستان با چراغهای تزئینی روشن شده بود.لبه نیمکت فلزی نشستم و یک نخ سیگار روشن کردم و اولین کامو گرفتم و دودش رو به هوا فرستادم،به دود سفید رنگی که به بالا می رفت نگاه کردم تا محو شد بعد به سر سرخ رنگ سیگار نگاه کردم که چگونه شعله آتش آهسته اون رو خاکستر می کرد،تا به فیتیله رسید آن را با کناره فلزی نیمکت فشردم تا کاملا خاموش شود.از داخل پاکت سیگار دیگری بیرون آوردم اما بی خیال روشن کردنش شدم،هوا بفدری سرد بود که نمی شد در آنجا نشست ترجیح دادم وارد ساختمان بیمارستان شوم.در حال گذشتن از جلوی در نمازخانه فکری به ذهنم رسید،این وقت شب اونجا خلوت بود و می شد دمی بیاسایم.جلوی در یک جفت کفش مردانه بود،گوشه ای روی زانو نشستم و بند کفشم را باز کردم و کفشامو جفت کناری گذاشتم بعد نگاهی به سرتاسر نمازخانه انداختم و رفتم کنار دیوار نشستم.مرد جلوی محراب نشسته بود و دستانش به سوی آسمان بود،زانوانم رو بغل کردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم و به مرد نگاه کردم چه حال روحانی داشت زیر اون نور سبز.مرد پشتش به من بود و نمی تونستم چهره اش رو ببینم اما حالتهاش نشان می داد با خدای خویش چه خلوت عارفانه ای دارد،چشم از مرد گرفتم و زوایای نمازخانه را نگاه کردم،یک محراب کوچک سقف گنبدی با کاشی های آبی نیلی که نقوشی سبز و فیروزه ای روی اون وجود داشت.نور اونجا با چراغهای هالوژنی سبز تامین می شد و پرده ای از وسط نمازخانه می گذشت.کنار در یک جارختی بود که روش تعدادی چادر سفید نماز آویزون بود،بلند شدم و از میان چادرها یکی رو برداشتم و به تقلید از مرد سجاده ای جلوم پهن کردم.مرد از جا برخاست و دستانش را روی گوشش گذاشت و قامت نماز بست،از پشت چقدر قامتش مثل حامی بود.چادر رو روی سرم کشیدم تا پرده ای بشه بین من و دنیای اطرافم،می خواستم مثل دنیایی خصوصی با خدایم بسازم اما من که نماز بلد نیستم،سر به سجده گذاشتم و با زبون ساده با خدای خودم حرف زدم.
(خدا جون،خدایی که می دونم چه عظمت بزرگی داری.بنده ای ناشکرم اما تو خیلی خوبی،خواهرم رو نجات بده آخه اون خیلی جوونه.می دونم بنده ناپاکم و گناهان زیادی دارم اما خدا جون قسمت می دم به پاکترین آدمهات،به مامانم رحم کن اون زمین گیره مرگ پدرم کمرش رو شکسته خداجونم اگر بلایی سر طناز بیاد مامان می میره،خدا جون تابان بچه است دوباره یتیمش نکن.ای خدای مهربون من نماز خوندم بلد نیستم و می دونم بنده خیلی بدی هستم،می تونستم از مامانم نماز خوندن یاد بگیرم اما این کارو نکردم ولی قوا می دم از این به بعد همیشه نماز بخونم.ای خدا هیچ ذکری بلد نیستم و هیچ آیه قرآنی حفظ نیستم اما دلم شکسته و جز تو هم امیدی ندارم پس خودت کمکم کن.خدا می گن تو هیچ کس رو ناامید نمی کنی پس منو هم ناامید نکن،خدا جون تو رو به بزرگیت قسم می دم.تو رو...)
دیگه نتونستم حرف بزنم و هق هق گریه ام نفسم رو بند آورد،وقتی آروم شدم سرم رو بلند کردم،عده ای در حال نماز خوندن بودن.آقایی گفت:
-خانم،قسمت خواهران اون طرف پرده است.
بلند شدم و با صدای گرفته ای تشکر کردم و به قسمت خواهران رفتم.به زنانی که آداب نماز رو انجام می دادن نگاه کردم و از خودم خجالت کشیدم،دیگه تحمل اونجا رو نداشتم و وجدان نادمم عذابم می داد.از در که خارج شدم،پشت در حامی رو دیدم.
-قبول باشه.
نمی دونستم چی باید بگم،سکوت کردم و او ادامه داد:
-فکر نمی کردم اون خانمی که گوشه نمازخونه نشسته تو باشی اما کفشات منو به شک انداخت و با خودم گفتم،چند دقیقه منتظر بمونم به جایی برنمی خوره.
-من...کاری داشتی؟
-نه،میای بریم بوفه بیمارستان.
از تنهایی پشت در اتاق طناز قدم زدن که بهتر بود،گفتم:باشه میام.
با اشاره حامی به سوی یکی از میزها رفتم و خودش به سوی پیشخان برای خرید رفت،با ناخن اشکال نامفهومی روی شیشه میز می کشیدم.حامی سینی رو روی میز گذاشت،داخلش دو تا لیوان آب جوش همراه با پاکتهای کوچک نسکافه و چند بسته بیسکوئیت و کیک بود.حامی لیوانی را همراه با یک بسته نسکافه جلوم گذاشت و گفت:
-از قیافه ات معلومه شام نخوردی،دیروز هم که چیزی نخوردی.تو با هوا زنده ای!
-میل به هیچی ندارم.
-اگر میل هم نداری باید به زور بخوری،تو برای پرستاری از طناز به انرژی نیاز داری.
-پرستاری از یک آدمی...
حامی دستش رو بالا آورد و از من خواست ساکت شوم،لیوان رو میان دستام گرفتم و به اون خیره شدم.
-اگر به امید تو باشم این آب جوش یخ می بنده،بگیر قاشقو هم بزن حل شه.
امرش رو اجابت کردم،بسته کیک رو باز کرد و به اون اشاره کرد.درون بسته دو تا کیک کوچک با روکش کاکائو بود که یکی رو برداشتم و حامی بعدی رو برداشت و یکباره در دهانش جا داد،چقدر این پسر راحت بود.بعد از نوشیدن جرعه ای از نسکافه اش گفت:
-چی شد به خودت مرخصی دادی؟
-خسته شدم،رفتم تو محوطه سیگار بکشم.
حامی اخمی کرد و من ادامه دادم:اما به جای من،اون منو کشید به گذشته و حال و آینده،شدم مثل یه نخ سیگار که داره ذره ذره می سوزه.
-تو خیلی مایوسی،یاس بزرگترین.
کمی از اون معجون تلخ مزه رو خوردم و گفتم:این قسمته منه،پس گناهی در کار نیست.
-در ناامیدی بسی امیده،به خدا توکل کن حتما در کارش حکمتی هست که ما آدمها با درک ناقصمون نمی تونیم درک کنیم.
-شما استاد معارف هستید؟
طعنه زدم اما اون خیلی عادی جوابم رو داد.
-نه،حکمت های خدا بهم پابت شده.
-حال احسان چطوره؟
-دو ساعت پیش بیدار شد اما درد امانشو برید تا اینکه بعد از تحمل یکساعت درد بهش مسکن تزریق کردن و خوابش برد.خوب شد مامانم نبود تا درد کشیدن احسان رو ببینه.
-دکترش چی می گه؟
-می گه باید تحمل کنم.
-فردا صبح میام ملافاتش.
-خیلی خوبه،اون حرفای منو باور نکرده حداقل تو بهش بگو طناز حالش خوبه.
-حال طناز خوب نیست.
-برای مردی که فکر می کنه ناموسشو دزدیدن،تو کمه بودن نامزدش بهترین خبره.
حرفای حامی برای بی معنی بود اما سری تکان دادم که خودم هم معنی اون رو نفهمیدم.
-از این بیسکویت ها بخور،خوشمزه است.
-متشکرم،اون کیک دیگه جایی برای این بیسکویت نذاشته.
-چه دختر کم خرجی،خوش بحال دوست پسرهات حتما برای بیرون رفتن با تو سر و دست می شکنند.
-من دوست پسر ندارم.
-نه!دروغ نگو باور نمی کنم.
-میل خودته.
-اما اون آقا خلبانه،اسمش چی بود؟...فواد ارسیا،از رفتارش چیز دیگه تراوش می کرد.
-اون فقط یه همکاره.
-نگی حامی بچه بود و گول خورد،من باور نکردم اون فقط یه همکاره اما برای دلخوشیت می گم ببخشید این سوتفاهم برام پیش اومد.
باز من به این حامی رو دادم پسرخاله شد،گفتم:از پذیراییتون متشکرم.
حامی هم مثل من بلند شد و گفت:خوهاش می کنم.
سینی رو به دست گرفت،محتوی اون رو داخل سطل آشغال خالی کرد و بعد سینی رو روی پیشخوان گذاشت.
-احسان درباره این حادثه چیزی نگفته؟
-چرا،اما بقدری درهم و برهم بود که نه ما چیزی فهمیدیم نه پلیس ها...سراغتون اومدن؟
-کی؟
-پلیس.
-آره رفته بودن منزل اما تابان جوابشون کرده بود،فردا می رم کلانتری.
-من یه شکایت تنظیم کردم،فکر کنم شما هم باید برید از جانب طناز شکایت کنید.
-نمی دونستم برای شکایت کردن پلیس میاد در خونه شاکی.
-فکر کنم برای تحقیقات اومدن،شما به کسی مظنون نیستید؟
-نه.
-طناز،خواستگار دیگه و یا دشمنی نداشت.
-هر دختری خواستگار داره،اینکه دلیل نمی شه بهش حمله کنن و به قصد کشتن بهش آسیب برسونن.
-منظورم خواستگار متفاوت،یکی که خیلی بهش علاقه داشته و عاشقش بوده و به خاطر جواب رد دادن طناز و ازدواجش باعث دشمنی بشه.
ایستادم و گفتم:سعید.
حامی ایستاد و با اخم گفت:سعید؟سعید کیه.
-نه سعید نمی تونه،درسته که به طناز علاقه داشت اما دیوونه نیست که این بلا رو سر طناز بیاره.
-آدم ها می تونن دیوونه باشن با ظاهری عاقلانه.
-نه آدمی مثل سعید.
-این سعید خان چه حسنی دارن که شما اینقدر مطمئن هستید؟
-چون به سعید ایمان دارم.
-خب از سعید خان می گذریم غیر از سعید خان شما،کس دیگه ای هست.
-کس دیگه...نه ما با کسی زیاد مراوده نداریم،همونطور که می دونی اکثر خویشاوندان نزدیک ما خارج از کشورند.در ضمن من با طناز خیلی صمیمی هستم اما یادم نمیاد به غیر از برادرت درباره کس خاصی با من حرف زده باشه.
کمی فکر کن شاید چیزی یادت بیاد فردا به پلیس بگی و بدرد بخور باشه،فردا می ری کلانتری دیگه.
-کلانتری؟
-برای شکایت.
-ها آره حتما،حسابی ذهنمو مشغول کردی.
-پس من با وکیلم هماهنگ می کنم،بهتره با اون بری.
جلوی آسانسور ایستادم و گفتم:باشه،سوار نمی شید؟
-نه می رم قدم بزنم،با اون مسکنی که به احسان تزریق کردن فکر نکنم زودتر از سه چهار ساعت دیگه بیدار شه
نگاهی به شماره اتاق انداختم،اطلاعات گفته بود اتاق 418.دستم رو بلند کردم که با انگشت در بزنم صدای فریادی شنیدم و دستم در هوا ماند.نمی دونستم داخل رفتنم درسته یا نه که در روی پاشنه چرخید و حامی عصبی جلوی روم حاضر شد.
-ا طنین،تویی!
دستم رو پایین انداختم و گفتم:
-بد موقعی رو برا ملاقات انتخاب کردم؟
-نه...یعنی می دونی اون مسکنی که به احسان زدن فیلو می خوابونه اما این هنوزم از درد داره فرزاد می زنه،بیا تو...احسان ببین کی اومده ملاقاتت.
بعد از جلوی من کنار رفت،احسان با رنگ و رویی زرد و چهره ای درهم از درد روی تخت خوابیده بود.لبخند زدم و گفتم:
-سلام احسان،حالت خوبه؟
دسته گل همراهم رو به حامی دادم و روی صندلی کنار تختش نشستم،احسان با نگاهی پر از خواهش گفت:
-طنین اینا به من راستشو نمی گن،جان مامان بگو طنازم کجاست؟حالش خوبه.
-خوبه...
زیر نگاهش نتونستم طاقت بیارم،پشت پنجره رفتم و اونجا ایستادم.
-تو هم دروغ می گی،با اینها همدست شدی.
روی پاشنه چرخیدم و به احسان نگاه کردم،سعی کردم لبخند بزنم ولی نمی دونم موفق شدم یا نه.نگاه احسان منو به حرف آورد،گفتم:
-نه احسان،حالش خوب نیست.دو طبقه بالاتر توی یه اتاق شیشه ای خوابیده،خوابی که معلوم نیست بیدار می شه یا نه...با یه جسم سنگین کوبیدن تو سرش و جمجمه اش خرد شده.
-دروغ می گین...دارید مقدمه چینی می کنید،می خواید کم کم واقعیتو بهم بگید...من می خوام ببینمش.
-خواهرم زدنس اما زندگی نمی کنه،خوابیده...مطمئن باش راست می گم.اگر بلایی سر خواهر میومد تو که اخلاق منو می دونی،پا توی این اتاق نمی ذاشتم و حتی اسمتو نمیاوردم.
-یعنی بیهوشه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-بهتر بگیم تو کماست.
-همش تقصیر منه،نباید اونجا می رفتیم.اگر بلایی سرش بیاد خودمو نمی بخشم،من باید بمیرم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
-احسان چه اتفاقی افتاد؟چرا خواهرم اینطوری شد،چرا شما رو به این روز انداختن.بگو احسان،این ندونستن داره منو از پا درمیاره.
-ما دعوامون شد یعنی این اواخر زیاد بحث می کردیم،طناز زودرنج شده بود و نمی دونم چرا بهونه می گرفت.نمی گم من بی تقصیرم اما...
احسان مکثی کرد...من علت این اختلافات رو می دونستم،اگر من به طناز گیر نمی دادم اون هم با احسان دچار مشکل نمی شد.من خودم رو نمی بخشم.احسان ادامه داد:
-پشت تلفن دعوامون شد و اون گوشی رو قطع کرد.به طناز حق دادم و تصمیم گرفتم بیام خونتون،برش دارم ببرمش بیرون هم از دلش دربیارم هم یه هوایی بخوریم.ماشینم جلوی مجتمع شما پنچر شد و با ماشین طناز زدیم بیرون،می دونستم پارک جنگلی لویزانو خیلی دوس داره برای همین رفتم اون طرفا یه جای خلوت پارک کردم.داشتیم حرف می زدیم که نمی دونم چرا به جروبحث کشید و طناز به خاطر اینکه فیصله پیدا کنه پیاده شد اما من احمق دست بردار نبودم،غرورم جریحه دار شده بود.دنبالش رفتم جلوی ماشین ایستاده بود،روبروش ایستادم اما اون مرتب صورتش رو برمی گردوند.حسابی قاطی کرده بودم و کارمون به داد و فریاد کشیده بود و سر هم فریاد می زدیم که از صدای قهقه چند نفر ساکت شدیم،دورتادورمون یه عده آدم الوات بود.زیر لب به طناز گفتم:برو تو ماشین،فرار کن.
می دونی که لجبازه،به حرفم گوش نکرد.دست طناز و گرفتم و خواستم فرار کنیم اما کاری نتونستم از پیش ببرم،تعدادشون زیاد بود و راحت ما رو گیر انداختن.یکیشون دست طناز و گرفت و از من جداش کرد بقیه هم سرم ریختن و شروع به زدن من کردن،من حریف اونا نبودم و یه ضربه که می دم بیست تا می خوردم.نمی دونم چقدر مشت و لگد خوردم تا اینکه سینه ام سوخت و دیگه هیچی یادم نیست،تنها چیزی که یادم میاد جیغ و دادهای طناز و عد هم افتادن یه جسم سنگین روم...
زجری که خواهرم کشیده بود رو با پوست و گوشت احساس می کردم.
حامی گفت:
-قیافه هیچ کدومشون یادت نیست؟
احسان کمی فکر کرد و گفت:
-یه چیزهایی یادمه اما واضح نه،شاید دوباره ببینمشون بشناسمشون.
حامی دستمالی بهم داد،نمی دونم صورتم کی از اشک خیس شده بود.گفت:
-پیداشون می کنم حتی اگر خودشون رو از روی کره خاکی محو کنن،تمام دار و ندارم و خرج می کنم تا گیرشون بیارم.
با احسان،احساس همدردی می کنم و حالا می دونم اون هم با من نگران طنازه.خواهرانه نگاهش کردم و گفتم:
-طناز به خاطر عشق تو تحمل می کنه،مطمئن باش.
-طنین مواظبش هستی؟
-آره مث جونم...می خوام ببرمش انگلیس،رضایت می دی.
حامی براق شد و گفت:
-طنین تو...
احسام وسط حرفش دوید و گفت:
-هرجا که بتونه طناز رو بهم برگردونه رضایت می دم ببریش،نگران هزینه اش هم نباش.
-قول می دم برای نجات طناز در حد نهایت سعی کنم...من دیگه باید برم پیش طناز.
حامی پتوی روی احسان را مرتب کرد و گفت:
-من هم همراهت میام.
فکر کنم مسکن در احسان اثر کرده بود،آرام تر شده و چشمانش داشت روی هم می خوابید.حامی در رو پشت سرم بست و گفت:
-تو رضایت احسان رو نداشتی اون طور تاخت و تاز می کردی،وای به حالا که رضایت هم گرفتی.
به دو مردی که از روبرو می اومدن نگاه کردم و گفتم:
-من برای نجات خواهرم با دنیا می جنگم.
-راحت باش و بگو تو که سهلی با دنیا می جنگم،چرا جمله ات رو نصفه می گی.
-دقیقا.
-تو درباره من چی فکر کردی؟طناز اگر خواهر توئه،همسر برادر منه.اصلا یه غریبه،من راضی به مرگ هیچ بنی بشری نیستم و اگر کمکی بتونم انجام می دم اما از عقلم هم استفاده می کنم و نمی ذارم تو گنجه خاک بخوره.
-سلام آقای معینی فر.
دو مردی که دیده بودم با حامی کار داشتن،تعجب من بیشتر از این بود که اونها حامی رو معینی فر نامیدن و اون راحت اینو پذیرفت.
-سلام جناب سرگرد.
حامی با دو مرد دست داد پس اینا پلیس بودن،کمی خودم رو جمع و جور کردم و جدی ایستادم.
سرگرد-حال برادرتون چطوره؟
حامی-به زوره مسکن خوبه،بد نیست.
سرگرد-با دکترشون صحبت کردم گفتن می شه با ایشون حرف زد.
حامی-اگر خواب نرفته باشه.
مرد نگاهی به من انداخت و حامی در مفام معرفی درآمد و گفت:
-ایشون خانم نیازی هستن،خواهر همسر برادرم.
-اصاعه می خواستم بیام بالا با شما صحبت کنم،دیروز هم با همکارم به منزلتون اومدیم اما کسی نبود جوابمون رو بده.
-من بیمارستان بودم و وقتی رفتم منزل،نگهبان گفت تشریف آورده بودین.
جناب سروان رو به همکارش کرد و گفت:فطری برو ببین آقای معینی فر بیدارن...خانم،من سرگرد ناصری هستم.
خدایا من این مرد رو کجا دیده بودم،تو لابه لای ذهنم دنبال این مرد گشتم که سوال منو اون مطرح کرد.
-خانم،من قبلا شما رو ملاقات کردم درسته...
-شما مسئول پرونده پدرم بودید،سال گذشته.
-درسته...فرمودید خانم طناز نیازی،خواهرتونه؟
-بله...کی این بلا رو سرش آورده؟
-ما در حال تحقیق هستیم،اگر مصدومین و شما همکاری کنید و چیزی که به درد ما می خوره بهمون بگید زودتر به نتیجه می رسیم.
-من هیچ اطلاعی ندارم حتی زمانی که این اتفاق افتاد من ایران نبودم.
-خواهر شما دشمنی نداشت مثل یه عاشق سرخورده یا یه خواستگار سمج،البته به غیر از همسرشون.
به حامی نگاه کردم،دوست نداشتم اسم سعید رو بیارم چون اطمینان داشتم سعید به اندازه یه سر سوزن هم دخالت نداره.گفتم:
-نه.
مرد با نگاهی مشکوک منو ارزیابی کرد و گفت:
-مطمئنید؟
-طناز مثل هر دختر دم بخت خواستگارهای زیادی داشت اما کسی که بخواد کمر به نابودیش ببنده نه،بین اونها نبود.
-خانواده چی؟دشمن خانوادگی چی.
-ما آدمهای بی آزاری هستیم و با کسی کاری نداریم(زدم به سیم آخر)چرا از آقای معینی نمی پرسید شاید خواهر من قربانی زد و بندهای خانواده ایشون شده،درسته پدر احسان مرده اما هستند کسایی که شر پدرش دامنشون رو گرفته.
-قبلا این سوالاتو از خانواده همسر خواهرتون پرسیدم.
دیگه کنترلی روی اعصابم نداشتم،گفتم:
-ببینید جناب سرگرد،خواهر من یه قربانیه فقط همین...من مقصرم،مقصر اصلی منم چون اگر نذاشته بودم خواهرم با برادر این آقا ازدواج کنه الان خواهرم صحیح و سالم کنارم بود.
-طنین چرا مسائل رو با هم قاطی می کنی.
حرف زدن با اینها فایده ای نداشت،نگاهی به حامی و سرگرد انداختم و گفتم:
-من رفتم پیش خواهرم.
پشت به دو مرد کردم و اشکم سرازیر شد.از آسانسور که بیرون اومدم صدای ضجه های زنی و گریه های مردانه ای،سکوت بخش مراقب های ویژه رو شکست و برانکارد سفید پوش از کنارم گذشت.دلم به سوی خواهرم پرکشید و نیاز به اطمینان داشتم از پشت شیشه نگاهش کردم یه دکتر و پرستار داخل اتاق بودن،دلم آشوب شد.دکتر که از اتاق خارج شد گفتم:
-دکتر،حالش چطوره؟
-هیچ تغییری نکرده.
برای دکتر دیدن امثال من و طناز عادی بود.پشت شیشه ایستادم و حرفای احسان تو سرم می چرخید،خواهر بیچاره ام چه ها کشیده.زنگ موبایلم بلند شد،نگاهی به شماره انداختم.
-سلام سعید.
-طنین،شوهر طناز مدیر عامل کارخونه...نیست.
-چطور؟
-این روزنامه یه چیزهایی چاپ کرده،تو از طناز و شوهرش خبر داری؟
-آره پیش طنازم.
-خدا رو شکر،خبر بدی تو صفحه حوادث روزنامه خوندم و نگران شدم...صبر کن ببینم،مگه شوهر طناز مدیر عامل کارخونه...اینکه مشخصاتش با احسان یکیه،من پاک گیج شدم.
-کدوم روزنامه؟
-همشهری،صفحه حوادث،طنین؟
پنهان کاری بی فایده بود،صدامو صاف کردم و گفتم:
-من نمی دونم تو روزنامه چی نوشته اما من بیمارستانم...طناز هم،تو کماست.
-چی؟
-درست شنیدی.
-کدوم بیمارستان؟آدرس بده،من اومدم.
-یادداشت کن.
وقتی تماس قطع شد بدجوری احساس عذاب وجدان کردم،من نباید اسم سعید رو جلوی حامی می بردم نکنه حامی به پلیس چیزی بگه.حالا چه برخوردی با سعید داره،اه...لعنت به دهانی که بی موقع باز بشه.به قصد خرید روزنامه از بیمارستان خارج شدم.
***
برگه های روزنامه روی پام بود.طبق معمول خبرنگارها پیازداغشو زیاد کرده بودن و چندتا عکس از پارک لویزان و جایی که اتفاق رخ داده بود و یک مشت حرف صدمن یه غاز،روزنامه رو تا کردم و روی صندلی خالی کنارم پرت کردم.
بعد شماره مرجان رو از حافظه گوشیم پیدا کردم و تماس گرفتم،صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید.
-مرجان سلام،من طنینم.
-چیه،چی شده یاد من کردی تو.
-مرجان مرخصی می خوام.
-اه تو هم شورشو درآوردی،بخدا خجالت می کشم.
-پس جایگزین من برو.
-من؟خدا روزیتو جای دیگه حواله بده،من نیم ساعت نیست رسیدم خونه.
-مجبورم،ازت خواهش می کنم،بخدا مشکل دارم.
-چی شده؟
-برو روزنامه همشهری رو بخر صفحه حوادثشو بخون.
-چه پست و مقامی گرفتی که شرحش رو،توی روزنامه نوشتن!من حوصله بیرون رفتن ندارم،بگو هم خودتو خلاص کن هم منو.
-نمی تونم توضیح بدم،طناز تو بیمارستانه و حالش خوب نیست...باور نمی کنی برو روزنامه بگیر بخون.
-الان روزنامه صبح جلومه...نگو که این چرندیات مربوط به طنازه.
-دقیقا،برام یه کاری کن پس اون پارتی تو به چه دردی می خوره.
-ساعت چند پرواز داری؟
-دو ساعت دیگه.
-تو دو ساعت دیگه پرواز داری الان زنگ زدی،می خوای من برات چیکار کنم...بذار ببینم فواد می تونه کاری کنه.
-فواد نه،هرکاری می خوای خودت انجام بده و پای اونو وسط نکش...تو شوهرت یلی هستین.
-فواد پارتی زیاد داره و خرش خوب می ره ها.
-فقط خودت،نمی خوام اون برام کاری کنه.
-ببینم چی پیش میاد.
-چقدر تو خوبی.
-کافیه،هنوز کاری نکردم.
-کاری هم نکنی باز هم تو خوبی.
-به اندازه کافی گوشهام مخملی شد،برو به خواهرت برس.
حامی رو دیدم به طرفم میاد و گفتم:
-مرجان هرکاری می تونی بکن،بی خبرم نذاری.
-باشه.
دستم را روی دکمه قرمز گذاشتم و ارتباط قطع شد.حامی با یت نایلون حاوی یک ظرف غذا و یک بطری کوچک دوغ اومد و روزنامه ها رو کنار زد و گفت:
-روزنامه خون شدی.
-بگیر بخون،خواهر من و برادر شما مشهور شدن.
حامی صفحه حوادث رو جلو صورتش گرفت،دستانش شروع به لرزیدن کرد و روزنامه را در دستانش مچاله کرد.قیافه اش از شدت خشم سرخ شده بود موبایلش رو درآورد و مشغول شماره گرفتن شد،مرتب جلوی من به چپ و راست می رفت.
-الو کبیری بیچاره شدیم،خبر به جراید درز کرده...نمی دونم،بیا برو کلانتری مسئول پرونده رو پیدا کن...من علیه همشون شکایت دارم...تو چکاره ای...نه باید پشت در اتاقشون نگهبان بذارن...چی چی معلوم نیست،باید اینها رو تو قبر بذارن تا همه چیز مشخص شه...من کاری ندارم این کار کی بوده...اومدیم و اشرار نبودن و یه نقشه از پیش تعیین شده بود یه دشمنی که ما نمی شناسیمش،اگر بیاد سروقتشون تا کار ناتمامش رو تمام کنه چی...همین که گفتم باید پشت در اتاقشون مامور بذارن،اینها امنیت جانی ندارن...تو برای چی از من پول می گیری مثلا وکیلمی...فردا نه،همین حالا...
حامی خشمگین تر از قبل مکالمه اش را قطع کرد و وقتی منو متوجه خودش دید گفت:
-حواست به طناز باشه،هرکسی اعم از دکتر و پرستار و چه غیره وارد این اتاق شدن از پشت شیشه مراقبشون باش.
-چرا؟
-چون کسی که این کارو کرده به خاطر پاک کردن رد به جا مونده احتمال داره پیداش شه.
ترس در وجودم لانه کرد و گفتم:
-پس پلیس چکاره است؟
-من ترتیبشو می دم اما زمان می بره...حالا عذاتو بخور سرد شد،همه چیز درست می شه نگران نباش.
با بی میلی به ظرف غذا نگاه کردم و سرم رو تکون دادم و گفتم:
-میل ندارم...باید هرچه زودتر طناز رو ببرم آلمان.
-تا چند ساعت پیش مقصدت انگلیس بود،حالا شد آلمان؟
-خاله ام نقل مکان کرده و آدرس جدیدشو ندارم،ساکن جدید منزلش هم هیچ نشانی نداشت باید با عموم تماس بگیرم،اون ساکن مونیخه.
-خوبه،از قرار معلوم توی هرکشوری یه پایگاه داری.
بلند شدم و از پشت پنجره شیشه ای به طناز خیره شدم و گفتم:
-اقوام ما به خاطر چشم و هم چشمی آواره شدن و اونهایی که زرنگ بودن با پول حسابی اونجا ساکن شدن و بعضی هاشون هم مالشون رو از دست دادن و روی برگشت ندارن،برای همین حاضر شدن با فلاکت توی غربت بمونن اما پدر و مادر من حاضر نشدن به هیچ قیمتی از اینجا دل بکنن حتی زمانی که تهران شب و روز زیر بمبهای ریز و درشت عراق زیر و رو می شد...همون زیر زمینی که پدرم خودشو دار زد زمانی که بمباران بود،شده بود پناهگاهمون...خیلی خسته ام،دارم چرند می گم نه.
-خدا کنه همیشه خسته باشی،کمی از خودت بگی...
نگاهش کردم،چشمانش مهربان بود اما صورتش حالت جدی داشت.منو که متوجه خودش دید گفت:
-از شدت خستگی داری از هوش می ری،تو دو شبه استراحت نکردی...
-من عادت دارم به کم خوابی.
-کم خوابی با بی خوابی فرق داره.تو حتی عذا هم نمی خوری،موافقی بریم یه رستوران همین نزدیکی.
-فراموش کردی،خودت گفتی نباید از طناز غافل شم.
-هومن اومده ملاقات احسان،مامانم می تونه بیاد اینجا و در نبود ما مراقب طناز باشه.
-خیلی متشکرم،میل ندارم چه رستوران چه اینجا.
-محیط روی میل به خوردن خیلی اثر داره...بیمارستان آدم سالم رو بیمار می کنه.
-مثل مادربزرگا حرف می زنی.
-خجالت نکش بگو پیرمردا...دیگه باید باور کنم پیر شدم.
-من جسارت نکردم.
-شوخی کردم،تا دنبال مامان می رم شما هم آماده شید.
مهلت اعتراض به من نداد،خودش برید و خودش دوخت و تنم کرد و رفت.خیره به روزنامه مچاله شده نگاه کردم،دیگه صحیح نبود درخواستشو رد کنم.به دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم،رنگم پریده بود چند تا سیلی سبک به بنا گوشم زدم و گونه ام را چند تا نیشگون گرفتم تا کمی رنگ بگیره.شالم رو از سرم بیرون کشیدم و دستم رو خیس کردم و تو موهام کشیدم و بعد شال رو روی سرم مرتب کردم.
افسانه جون با حامی،پشت در اتاق طناز بودن و او را از پشت شیشه نگاه می کردن.وقتی صدای پام در سکوت محیط طنین انداز شد توجه هردو به من جلب شد،افسانه جون دستانش رو باز کرد و مرا در آغوش گرفت و صدای غمگینش در گوشم پیچید.
-وای طنین جون دیدی چه مصیبتی سرمون اومد و عروس نازم به چه روزی افتاد،من فدای تو بشم که باید خواهرتو اینجوری ببینی و تحمل کنی...
-مامان این بود نیمچه سفارشم.
دستانم رو دور افسانه جون حلقه کردم و گفتم:
-افسانه جون فقط براش دعا کن.
افسانه جون،منو از خودش جدا کرد و صورتم رو با دستاش قاب گرفت و گفت:
-سه تا گوسفند نذر کردم طناز هوش بیاد بدم کهریزک.
-مامان این دختر اگر اشتهایی داشت با مراسم نوحه سرایی شما از بین رفت.
-حق با حامیه و خدا منو ببخشه.برو،نگران طنازم نباش مثل چشام ازش مراقبت می کنم...خاطرتون جمع.
نگاهم کشیده شد به اتاق طناز،افسانه جون با دست به پشتم زد و گفت:
-برو دخترم به من اعتماد کن،من امانت دار خوبی هستم.
زبانم از تاکید مجدد قاصر بود،نگاه ملتمسم رو به افسانه جون دوختم و دستش را که در دستم بود فشردم.
-چه وداع سختی،خوبه قرار یک ساعت خواهرتون رو ترک کنید،بریم یا پشیمون شدید؟
به حامی نگاه کردم شاید از طعنه ای که زده بود خجالت بکشه اما اون روش خیلی بیشتر از تصور من بود
همراه حامی شدم و تا به خودم اومدم،داخل یه رستوران خلوت پشت میز نشسته بودم و با گلبرگ گل داخل گلدون بازی می کردم.
-نمی خوای غذا سفارش بدی؟
به دست حامی نگاه کردم که منو رو به سویم گرفته بود،سرم رو بلند کردم و قبل از حرکت لبهام،حامی دست دیگرش رو بلند کرد و گفت:
-آی آی آی،من شمارو نیاوردم اینجا تا به من بگید میل ندارم.
-هرچی خودتون میل دارید برای من هم سفارش بدید.
-ما هیچ وقت سلیقه مشترک نداشتیم.
-با یکبار امتحان چرخه دنیا بیکار نمی شه.
-باشه اما هرچی بود باید بخوری.
-قول نمی دم ولی سعی می کنم تا هرجا که در توانم بود همراهیتون کنم.
سرش را پاین انداخت و داشت نام غذاها رو می خواند،متفکر و متین و دقیق و آرام.چرا من همیشه نسبت بهش انقدر بی انصافم توی این دو روز خیلی کمک حالم بود،واقعا اسمش برازنده اش بود(حامی).یاد حرف بانو افتادم،می گفت پدرش نامش رو حامی گذاشت تا حمایت کننده باشه.او در این مدت حامی و پشتیبان من بود،چیزی که توی این یکسال اخیر خیلی تلاش کردم برای مامان و طناز و تابان باشم اما خودم خلا اون رو حس می کردم.اگر توی این دو روز اون نبود من چیکار می کردم،اون خیلی کارها برام کرده بود و من حتی یکبار برای تهیه داروهای طناز نسخه ای دریافت نکردم چون اون همه چیزو تهیه کرده بود.اگر او نبود شاید خواهرم عمل نمی شد...حالا چرا من به اون و کارهاش فکر می کنم،نکنه...نه،من فقط نسبت به اون احساس دین می کنم.چرا دین؟به عنوان برادر و نزدیک ترین خویشاوند احسان در مقابل همسر اون وظیفه داشت.حامی نباید در کمک کردن به همسر برادرش فرو گذاری کنه...چیه طنین خانم،چرا فرار می کنی؟چرا نمی گی دیگه ازش متنفر نیستم بلکه بهش علاقه دارم،اون با کارهاش تو رو به خودش وابسته کرده.چرا نمی خوای قبول کنی وقتی می بینیش گر می گیری و ضربان قلبت بالا می ره و از شوق تو پوستت نمی گنجی،دوست داری بهت توجه کنه و وقتی نگاهت می کنه تنها تصویر تو چشماش باشی.
نه این دروغه!...
سرم رو به طرفین تکون دادم تا افکار مزاحم دست از سرم بردارد که نگاه حامی غافلگیرم کرد.
-نگران طنازی؟
با لبخند شرمگینی گفتم:تا حدودی.
حامی دو دستش رو روی میز بهم گره زد و گفت:
-ببین طنین،من به قصاوت تو نسبت به خودم و خانواده ام کاری ندارم اما طناز علاوه بر احسان،در این مدت که شناختمش برام مثل خواهر نداشته ام بوده و هست.شاید بگی فرنوش،خواهرته...اما من هیچ وقت اون و فرزاد رو جز خانواده نمی دونستم،اونها کپی برابر اصل پدرشونن...طناز کاری نداره که اسفندیار چیکار کرده،اون به این توجه داره که من یا مامان یا احسان چطور آدمی هستیم.بارها به رفتارش دقت کردم اون فقط به قلب انسانها کار داره،به اینکه طرف مقابلش چقدر دوستش داره و براش احترام قائله و به طبقه اجتماعی یا نمی دونم ثروت آدمها کاری نداره.رفتاری که توی این دنیا خیلی کم دیده می شه،البته این رفتارو تو کردار تو هم دیدم اما عیب تو اینکه گناه پدر رو به پای پسر می نویسی فقط همین...چی می خواستم بگم به کجا کشید،من با چند تا جراح و متخصص و پروفسور صحبت کردم و همه اونها متفق القول گفتن تا طناز بهوش نیاد کاری نمی شه کرد.مطمئن باش اگر یک درصد هم احتمال داشت توی هر گوشه این دنیا کسی پیدا بشه که طناز و از این وضع نجات بده،خودم با پای پیاده طناز رو می بردم و تمام ثروتم رو خرج می کردم تا خواهرت سلامتیش رو به دست بیاره اما باور کن تا طناز هوش نیاد هیچ کاری نمی شه کرد و تنها خدا می تونه کمکش کنه.
نگاهم را به سمت دیگر رستوران سوق دادم تا بتونم اشکهای متلاطم پشت پلکهایم را مهار کنم،با صدای آهسته ای گفتم:
-من دیگه ظرفیتش رو ندارم،اگر طناز رو از دست بدم می میرم...به مامانم چی بگم،من و طناز خواهریم اما نه مثل خواهرهای دیگه...ما دو سال با هم اختلاف سنی داریم ولی با هم هیچ وقت اختلاف سلیقه نداشتیم و همیشه مثل دو تا دوست بودیم،درسته که ما با هم تفاوت های اخلاقی و سلیقه ای زیاد داشتیم اما همیشه بهترین هم صحبت برای هم بودیم...شاید اون بزرگتر از سنش می فهمید یا من خیلی بهش علاقه داشتم که از دلخوری بین ما جلوگیری می کرد،نمی گم دلخور نمی شدیم بلکه خیلی هم دعوا می کردیم اما هیچ وقت کسی نمی فهمید ما با هم مشکل پیدا کردیم...طولانی ترین قهر ما سه ساعت بود...من هنوز با فقدان پدرم کنار نیومدم،این انصاف نیست...
حامی،دستم را که روی میز بود در دست گرفت و گفت:
-تو اونو از دست نمی دی،بهت اطمینان می دم...اینطوری نگام نکن،من ادعا خدایی نمی کنم،پیامبر هم نیستم که بتونم معجزه کنم اما خدای خودم رو خوب می شناسم.خدا بنده هاشو دوست داره و به خاطر تو و احسان اونو برمی گردونه،دیر و زود داره اما غیر ممکن نیست پس قول بده نالمید نشی...دیشب دیدم چطور خالصانه با خدای خودت خلوت کرده بودی،خدا هیچ وقت بندهاشو نالمید از در خونش بیرون نمی فرسته پس به خودش واگذار کن.
به چشمای سیاهش نگاه کردم که پر از اطمینان و عشق به معبود بود.نگاه حامی به من نگاه یک عاشق به معشوق نبود،نگاه برادرانه بود.برای صحه گذاشتن به برداشتم،دوباره نگاهش کردم اینبار دقیق تر،نه اشتباه نکردم تو این چند روز اون همین نگاهو داشت یعنی من اشتباه می کنم و معنی نگاهشو درک نمی کنم شاید هم نگاه عاشقونه رو نمی شناسم،نه این نگاه اون شبی نیست که اون برام اعتراف به عشقش کرد.
حامی دستش رو از روی دستم برداشت و گفت:
-خب این هم از غذا.
مثل آدمهای خواب زده به گارسون نگاه کردم،جوانک حواسش به کارش بود و با دقت میز را می چید.دوباره به حامی نگریستم،داشت به گارسون در چیدن میز کمک می کرد.یاد اون شب کذایی افتادم،چقدر راحت و بدون غرور همیشگیش از خودش گفت.من فقط دوبار عشقو تو چشاش دیدم،یکبار اون صبحی که تو اتوبان قالش گذاشتم و با ماشین پلیس به خونه برگشتم،یکبار هم آخر شب بعد از مراسم نامزدی طناز...اصلا من این حامی رو چقدر می شناسم،چرا نمی تونم افکارشو اخونم انگار چند شخصیت داره و هروقت اراده می کنه می تونه احساسشو زیر این چهره پر غرور پنهان کنه.
-چرا نمی خوری،غذا سرد شد.
-چی؟...
-حالت خوبه.
سعی کردم لبخند بزنم در حالی که دلم می خواست فریاد بزنم،من از نگاه دلسوزانت بیزارم.
-نه...یعنی آره،من می رم دستامو بشورم.
از پشت میز بلند شدم،حامی گفت:
-طنین.
-بله.
-حالت خوبه؟
-البته،چند بار می پرسی.
-مطمئنی؟
-چیه،می خوای منو کنار طناز بخوابونی.
-خدا نکنه،برو دستاتو بشور این غذا سرد شد و از دهن افتاد.
-شما شروع کنید.
-منتظرت می مونم،غذا خوردن تنهایی لطفی نداره.
یه نیمچه لبخند زدم و از اون با آن نگاههای نگران برادرانش فرار کردم.دستم رو زیر شیر آب گرفتم و چند مشت آب به صورتم زدم و به چهره خیسم نگاه کردم،تصویر توی آینه گفت:
-چته طنین،با دست پس می زنی و با پا پیش می کشی.
-نخیر...فقط.
-فقط چی؟
-هیچی،بره به جهنم.
عاشق شدی؟
-من!بهش عادت کردم.
-خدا از دلت خبر داره.
چشمم رو بستم و زیرلب چند بار گفتم:بهش فکر نکن،بهش...فکر نکن.
از جا دستمالی،دستمال کلنکسی جدا کردم و صورت و دستامو خشک کردم و سر میز برگشتم و بدون اینکه به حامی نگاه کنم سرجام نشستم.
-کم کم داشتم نگران می شدم،می خواستم بیام دنبالت.
حامی کاب بختیاری سفارش داده بود،غالب کره رو از جلدش جدا کردم و سر چنگال زدم و روی برنجم چرخاندم،برنج سرد شده بود و کره رو آب نمی کرد.
-بذار غذات رو عوض کنم.
-نه،همین خوبه.
-پس حداقل اجازه بده،بدم گرمش کنم.
همانطور که کره را با قاشق از سر چنگال جدا می کردم گفتم:نیازی نیست.
حامی چند قطعه کباب روی برنجم گذاشت و گفت:
-شروع کن.
باید فاصله ام را با حامی زیاد کنم،در غیر اینصورت خیلی ضربه می خورم.
-بهتون نمساد آدم بدقولی باشید.
با تعجب به حامی نگاه کردم،گفت:
-شما گفته بودین سعی می کنید منو همراهی کنید اما شما حتی شروع نکردید.
تکه کابی را سر چنگال زدم و جلو دهانم بردم و گفتم:
-اینم شروع.
-فکر می کردم خارج از بیمارستان روی اشتهای شما اثر می ذاره،اما انگار اشتباه کردم.
-من آدم کم غذایی هستم.
-چه آدم قانعی،همه چیز در حد کم.
با قاشق کمی برنج رو زیر و رو کردم و گفتم:
-در همه چیز حد کم رو قبول نمی کنم.
حامی ظرف سالاد رو جلوی من گذاشت و گفت:
-اون که بله،قبلا صابونش به تن ما خورده...حالا که غذا نمی خورید سالاد بخورید.
برش خیاری رو با چنگال برداشتم و اون رو چرخوندم،میلم نمی کشید.
-مطمئن باشید روش سیانور نریختن،بخورید.
با تعجب به حامی نگاه کردم درباره چی حرف می زد،با چنگالش به دستم اشاره کرد.تازه فهمیدم که منظورش خیار سرگردانه،اون رو در دهانم گذاشتم و با پوزخندی گفتم:
-اگر کسی این کارو در حقم کنه بزرگترین لطفو کرده.
فک حامی از جویدن باز ایستاد،چشمانش رو ریز کرد و گفت:
-حقیقتو نمی گید...(قاشق و چنگالش رو درون بشقابش گذاشت و با دستمال دهانش رو پاک کرد و گفت)چیه،چرا اینقدر پکری؟...طناز و بهانه نکن که باور نمی کنم چون تا وقت بیایم رستوران حالت خوب بود،ناگهان منقلب شدی.می دونم من و تو سابقه دوستی نداریم اما قول می دم تو این لحظه برات مثل یه دوست خوب باشم،از حالا تا بعد...قبوله.
خرید دوربین
خرید دوربین عکاسی
خرید دوربین عکاسی کانن ، خرید دوربین عکاسی نیکون ، خرید دوربین عکاسی سونی
http://recordcanon.com