گلهای داخل گلدان را مرتب کردم و یک قدم عقب رفتم و نگاهی به گلها انداختم ، در حال رفع ایراد آن بودم که صدای ضربه ای به در را شنیدم . همون دو مامور پلیس ، فطری و ناصری بودن .
بفرمایید .
دو مرد وارد اتاق شدن . ناصری خودش را کنار طناز رساند و گفت :
خوشحالم که سلامتی تون رو بدست آوردین .
هنوز با سلامتی فاصله زیادی دارن جناب سرگرد ، شما چه کردین ؟
ما تحقیقاتمون رو انجام می دیم ... شما لطفا ما رو تنها بزارید .
قصد خروج داشتم که طناز گفت :
نه ، طنین نرو همین جا بمون ( رو به دو مامور گفت ) می خوام خواهرم کنارم باشه .
به سمت تخت خالی همراه رفتم ، از وقتی که طناز را به بخش منتقل کردن به سفارش حامی اتاق خوب و مجهزی در اختیارمون قرار دادن ، روی تخت نشستم اما در حوزه دید طناز بودم . سرگرد شروع کرد به پرسیدن :
خانم نیازی روز حادثه چه اتفاقی افتاد ، از شما می خوام مو به مو هر چه رخ داده را برای ما بیان کنید.
این سوال را خیلی دوست داشتم از طناز بپرسم اما می ترسیدم تداعی خاطرات براش ضرر داشته باشه . طناز نگاهی به هر سه نفر ما انداخت و بعد در حالی که داشت ناخن های دستش را با انگشتش می کند گفت :
اون روز ... (مکثی کرد ، به ملحفه سفید رویش خیره شد و گفت )
احسان آمد دنبالم تا بریم پارک جنگلی لویزان .
از قبل برنامه ریخته بودین ؟
نه ، من از احسان دلخور شده بودم و اون می خواست از دلم در بیاره موقع حرکت بود که چرخ ماشین پنچر شد ، احسان می خواست پنچری بگیره اما من گفتم با ماشین من بریم و احسان قبول کرد ... آخه از تعویض چرخ ماشین متنفره ... احسان تماس گرفت بیان ما شینو ببرند و بعد با نگهبانی ساختمان هماهنگ کرد و راه افتادیم . ما بیشتر اقات می ریم پارک جنگلی لویزان و هتل شیان اما اون روز ... تو راه دوباره دعوامون شد و احسان وارد یکی از فرعی ها شد ، رفتیم داخل پارک جنگلی ...
دعواتون به چه علت بود ؟
مهمه ؟
بله خانم ، شاید مهم باشه .
خانوادگی بود .
داغ شدم ، موضوع دعوا من بودم و این بیشتر به عذاب وجدانم دامن میزد
خب می گفتین .
از ماشین پیاده شدم و به کاپوت تکیه دادم ، احسان برای دلجویی آمد اما من خیلی عصبانی بودم و جرو بحث ما ادامه پیدا کرد . هر دوتامون داد می زدیم ، نمی دونم یه صدا یا چیز دیگه ای بود که ما دوتارو ساکت کرد ... دور تا دورمون آدم بود و هفت یا شاید هم هشت ، به هر حال زیاد بودن و از ترس به احسان چسبیدم ، آدم بودن مثل بقیه اما به من یه حس بد و انرژی منفی می دادن . احسان گفت خودتو برسون به ماشین و فرار کن اما من فلج شده بودم ، می شنیدم اماکر بودم ، میدیدم اما کور بودم . تا به خدو آمدم دیر شده بود ، دوتاشون منو گرفتن و بقیه هم ریختن سر احسان . هر کاری کردم نتونستم از دستون نجات پیدا کنم ، اون دو نفر با صدای بلند می خندیدن و کتک خوردن احسان رو نگاه می کردن ... یکی از اونها که منو گرفته بود داد زد کافیه ، اونها احسانو از روی زمین بلند کردن و همونی که دستور صادر کرده بود منو به رفیقش سپرد و به طرف احسان رفت فقط زمانی که دستش رو بالا برد روی سرش برق چاقو را دیدم و صدای فریاد احسان را همزمان با پایین آمدن دستش شنیدم . دست نگهبانم رو گاز گرفتم و به طرف احسان دویدم ، یکی از همونا که عصای فلزی ماشین دستش بود رو بلند کرد اما قبل از اینکه به سر احسان بکوبه خودمو روی احسان انداختم ... دیگه ... دیگه یادم نمیاد.
خودم رو به طناز رسوندم و بقلش کردم ، نفس های منقطع و کوتاهش بلند ترین موسیقی اتاق بود . آروم با دست اشکهاشو پاک کردم و زیر گوشش گفتم :
همه چیز تمام شد ... تو و احسان هر دو سالمید ، طناز ... گوش می کنی چی میگم .
شماتت بار سرگرد رو نگاه کردم ، گفت :
ببینید خانم ...
فریاد زدم :
کافیه ، نمی بینید حالشو .
خانم نیازی میذارید به کارمون برسیم ؟
کار شما شکنجه عزیزترین کسه منه ... من این اجازه رو به شما نمیدم .
او بی توجه به من رو به طناز کرد و گفت :
خانم نیازی ، شما اولین و آخرین قربانی نیستید ... اون پست فطرت ها این بلارو حد قل سر شش زوج دیگه آوردن اما شانس هم با شما هم با همسرتون بوده چرا که قربانی های دیگه فرصت زندگی دوباره را بدست نیاوردن ، پس شما باید به ما کمک کنید تا بتونیم این اشرار رو دستگیر کنیم و به سزای اعمالشون برسونیم شما نه به خاطر خودتون بلکه به خاطر آقایونی که کشته شدن و خانم هایی که گم شدن و تا الن هیچ ردی ازشون پیدا نکردیم ، باید به ما کمک کنید .
طناز سرش را چرخاند ، صورتش به طرف آنها بود اما سرش روی سینه من بود .گفت :
من هیچ کدوم رو بیاد نمی آرم .
سرگرد به همراهش اشاره کرد و او از داخل پوشه همراهش برگهایی بیرون آورد و آنها را بدست طناز داد و گفت :
اینها چی ؟... این تصاویر توسط همسرتون و چهره پرداز ما ترسیم شده ... برای شما آشنا نیستن .
طناز از من جدا شد و متفکرانه نگاهی به آنها انداخت و گفت :
بله اینها خودشون هستن اما این یکی ( یک برگه را از بقیه جدا کرد ) این چانه اش گرد نبود بلکه کمی چطور بگم ، زاویه دار بود ... باز هم بودن .
به یاد می آرین ؟
طناز با سر پاسخ داد و سرگرد مشتاق گفت :
امروز عصر همکارم رو می آرم با کامپیوتر اون چهره ای که به یاد دارید ترسیم کنیم ... این خیلی عالیه ، هرچه افراد بیشتری را بیاد بیارین کمک بیشتری به ماست برای دستگیری اونها .
سعی می کنم بیاد بیارم ... اما اسم کسی که منو نگه داشته بود ... یه اسم مسخرهای بود ...
ناصری هیجانزده گفت :
چی ...چی بود ؟
طناز در خود فرو رفت و گفت :
یادم نمی آد اما وقتی اون بی رحمها احسانو زدن ، این اسم مسخره گفت دیگه وقتشه ... اون هم گفت : ... اه لعنتی چرا یادم نمی آد ، متاسفم.
مسئله ای نیست شما هنوز بیمیرید ، اگر به یاد آوردید به ما خبر بدین ...
اون ضربه چاقو که تو سینه همسرتون فرو کردن وضربه جمجمه شما ، امضا این گروه و تمام قربانیان مرد که یافت شدن با یک ضربه چاقو توی قلب و جمجمه ای متلاشی پیدا شدن ... وقتی شما رو پیدا کردیم فکر کردیم کسی خواسته این امضا رو جعل کنه ... باید بگم خانم معینی فر شجاعت شما باعث شد هم شما و هم همسرتون از این حادثه جون سالم به در ببرید ... من که تا آن لحظه ساکت بودم گفتم :
طناز همچین هم جون سالم بدر نبرد .
سرگرد قدمی جلو آمد و گفت :
این خواست خدا بود تا خواهر شما و آقای معینی فر کمی بشن برای پیدا کردن اون قاتلین نامرد ... خب خانم ها وقتتون رو نمی گیریم ... خانم معینی فر اگه چیز تازه ای بیاد آوردین این تلفن منه ، با من تماس بگیرید و بعد کارت ویزیتش را به طناز داد .
در را پشت سر ماموران بستم . طناز متفکر به سقف خیره شده بود ، فکر کردم نیاز به تنهایی داره و خواستم از اتاق خارج بشم که طناز بدون اینکه موقعیتش را تغییر دهد پرسید :
کجا میری طنین ؟
من ... تو نیاز داری خلوت کنی درسته .
نه ، نرو ... من از تنهایی می ترسم.
می ترسی ! از چی ؟ پشت در اتاقت یک مامور نگهبانی می ده .
از تنهایی ، از فکرهام ... توی این چند روز خیلی خواستمد خاطرات اون روز رو فراموش کنم ، طنین خیلی وحشتناک بود ... تو نمی دونی چی بود ...
به ظاهر لبخند زدم و گفتم :
ای خواهر ترسو ، تو که خیلی شجاع بودی .
دل از اون نقطه کند و به من نگاه کرد ، اشک رو تو چشماش دیدم وخودم را بهش رساندم و دستش را گرفتم و گفتم :
من نمی ذارم هیچ بنی بشری به تو آسیب برسونه ، هر کس بخواد به تو و تابان چپ نگاه کنه با دستام خفه اش می کنم .
طنین اگر خدا کمکم نمی کرد من الان کجا بودم ، دیدی که سر گرد چی گفت .
تو برای اتفاقی که نیفتاده داری غصه می خوری ... بزار برات از این نگار ور پریده بگم .
باز چکار کرده ؟
موفق شدم مسیر فکرش را عوض کنم ، گفتم :
میدونی به حامی چی می گه ؟
بنازم روی این دخترو ، باز گیر داده به حامی ... حالا چی می گه ؟
برادر حامی ، میگه از این به بعد می خوام به چشم برادری نگاهش کنم.
چرا برادر حامی ؟
میگه مثل یه برادر بزرگتره و به درد دوست شدن نمی خوره ، غلط نکنم اینم فیلم جدیدشه .
امان از دست نگار .
سرش شلوغه وقت سر خاروندن نداره .
فکر کنم کسی تو زندگیشه ... راستی ذیروز مینو رو دیدی چطور دستشو گذاشت رو قلبش و گفت ، من و رسول خیلی خوشحالیم . این دختره ، هنوز تو رویا سیر می کنه با اینکه یکسال از اون اتفاق می گذره ... اما طنین ، الان احساسشو درک می کنم حتی یک لحظه هم نمی تونم فکر بکنم یه خال مو از سر احسان کم شه .
باز رسیدیم سر خط اول، گفتم :
دیروز قیافه احسان دیدنی بود ولی خودمونیما این حامی خیلی بدجنسه ، گذاشته یک ساعت مونده به وقت ملاقات بهش گفته ...
طنین ، من خستهشدم کی مرخص میشم ؟
خوبه ، همش تو عالم هپروت بودی و فقط دو روز بهوش آمدی .
دلم برای خونه تنگ شده ، دیروز صبح فقط با مامان حرف زدم ولی حتی صدای مامانو نشنیدم .
ای دختر لوس، دلت برای مامان تنگ شده یا دعوا با تابان ... چه میشه کرد دیگه ، این دل رحمی نمی ذاره تورو سورپرایز کنیم باید همین الان مامان و تابان تو راه باشن .
مامان ؟ بیمارستان ! طنین ، تو دیوونه شدی.
بجای تشکر کردنته ، افسانه جون رفته و مامان رو حسابی ساخته ... البته همه واقعیتو نگفته ، فقط گفته شما دو روز پیش تو راه برگشت تصادف کردین .
خوبه ، دست همه تون درد نکنه ... طنین ، احسان خیلی زجر کشید .
آره خیلی ( با بد جنسی ادامه دادم ) اما کتی خانم در دوران نقاهت نذاشت احسان زیاد بهش سخت بگذره.
طنین !
ها ؟ طنین چی ؟ نگران نباش کتی خانم دوروبر حامی خیلی می پلکه ، فکر کنم دوتا داداش از سر کار گذاشتن کتی مسرورند ... حالا بگذریم بیا صو رتت رو خوشگل کنم تا احسان خان از دیدنت وحشت نکنه و بفهمه چه کلاه گشادی سرش گذاشتی و خودتو غالبش کردی .
لوازم آرایشم را از کیفم بیرون آوردم و گفتم :
عروس خانم دوست دارند چه مدلی درستشون کنم ؟
طنین حسابی حوصله داری ها ،نه .
باشه الان خودم رو خوشگل می کنم تا همه بفهمند تو چقدر زشتی .
طناز با صدای بلند به ادای کودکانه ام خندید.
***
کمک کردم طناز پیاده شه ، احسان خودش رو به ما رساند اما طناز گفت :
خودم می تونم راه برم .
نه خانمی ، شما نباید با این حالت راه بری ، تکیه کن به من .
نه ، من حالم خوبه . تو نباید به خودت فشار بیاری ، فراموش کردی قفسه سینه ات پر از بخیه ست .
اگر عاشق و معشوق نجوای عاشقانه پر از زخم و دردتون تمام شد بریم .
افسانه جون روی شانه ام زد و گفت :
حامی کارت داره ، من به طناز کمک می کنم .
دست طناز را در دست افسانه جون گذاشتم رو به طرف ماشین برگشتم ، به در آن تکیه داده بود و داشت با تلفن صحبت می کرد منتظر ایستادم تا تلفنش تمام شود . حواسش به من نبود و به صورتش خیره شدم ، دلم برای سیر تماشا کردنش تنگ شده بود . من که عادت کرده بودم هر روز او را ببینم حالا با مرخص شدن طناز این دیدارها کم می شد ، ای کاش عکسی ازش داشتم . نگاهش چرخید و روی من قفل شد و لحظه ای نگاهمان بهم گره خورد ، سرم را پایین انداختم اما سنگینی نگاهش را هنوز حس می کردم . صداش را شنیدم که پاسخ های کوتاه به مخاطب آن سوی خط می داد :
می دونی با کی حرف می زدم ؟
نه .
بگذریم بعد میگم ...می رم غذا بگیرم .
توهین نفرمایید ، من می تونم از مهمانهام پذیرایی کنم .
قصد اهانت نداشتم ولی صبح شنیدم گفتین اون خانمی که توی این مدت کمک می کرده به شمال رفته ، حالا هم برید بالا کلی کار دارید . دیگه سر ظهره ، شما شرایط پرستاری از طناز رو مهیا کنید ناهار را بزارید به عهده من .
نگار تماس گرفت ، داره می آد کمکم ، شما نگران کارهای من نباشید و بفرمایید بالا ، قول میدم گرسنه نمونید .
من غذا سفارش دادم پس بهتره مقاومت نکنید .
باید تشکر کنم ولی ...
ولی چی ؟
هیچی مجبورم تشکر کنم .
من تشکر اجباری شما رو نمی پذیرم .
زیر لب گفتم :
به درک از خود راضی .
حامی در حال نشستن پشت رل گفت :
این هم از الطاف شماست که منو به این عنوان می فر مایید .
چه گوشهای تیزی داشت ، چطور شنیده بود . دنده عقب گرفت به سرعت از پارکینگ خارج شد . سلانه سلانه به درون آسانسور خزیدم ، صدایی از پشت سرم گفت :
آی خانم کجا ؟ کجا.
جلوی در آپارتمان بودم و رودرروی نگار .
ها ... هیچ جا .
وارد خونه که شدم ، نگار معترض گفت :
زمان قدیم اول به مهمون تعارف می کردن و می گفتن بفرمایید داخل .
به پشت سرم نگاه کردم و گفتم :
مهمون ... مهمون نمی بینم .
نگار به خودش اشاره کرد و گفت :
من چغندرم .
کسی که زنگ می زنه خودشو دعوت می کنه که دیگه مهمون نیست .
مهمون حبیب خداس ، چه دعوت کنی چه خودشو دعوت کنه .
نه جانم اون مال قدیم بود ... تو به خودت نگیر .
منو بگو آمدم کمک چه آدمی .
خودمو کنار کشیدم و گفتم :
بفرما این گوی و این میدون ، برو ببینم چه کاری بلدی .
جدی نگیر تعارف کردم .
جنست خرابه به خدا
داخل سالن افسانه جون کنار مامان نشسته بود و احسان داشت با تلفن حرف می زد ، از افسانه جون پرسیدم :
طناز کو ؟
افسانه جون در حال روبوسی با نگار گفت :
رفت حمام ، می گفت تا ریشه موهام بوی بیمارستان گرفته . راستی گفت یه زحمتی بکشی و براش لباس ببری .
باشه ... نگار ظرف میوه رو از یخچال بیار ... لطفا.
از داخل کمد یک دست لباس انتخاب کردم و همراه حوله به حمام بردم ، طناز با همان لباس بیرون جلوی آینه داخل حمام ایستاده بود . با تعجب پرسیدم :
طناز ... حالت خوبه ؟
طناز شوک زده نگاهی به من کرد و دوباره به آینه خیره شد ، دستش را میان موهایش برد و گفت :
طنین ، موهام کو ... این چه ریختیه !
لباس و حوله را روی طبقات گذاشتم و گفتم :
ببخشید شرمنده ، دکتر از آخرین مدل مو خبر نداشت و می خواست استعدادشو تو زمینه آرایشگری محک بزنه ، برای همین هم این مدل جدید مو رو تقدیم جامعه مد کرد ... مثل اینکه فراموش کردی ... دختر خوب باید موهاتو می تراشیدن تا بخیه بزنند .
طناز نگاهم کرد و گفت :
موهام حیف بود .
حیف سلامتید بود که بدست آوردی ، جونت سلامت موهات دوباره بلند میشه اینکه غصه نداره .
طناز حق داشت ، موهاش خیلی زیبا بود اما حالا به طور نا مرتبی تراشیده شده و تنک تنک شده بود . حرفی نزد اما دمق شده بود ، دکمه های مانتواش را دونه دونه باز کرد .
کمک نمی خوای ؟
با سر پاسخ منفی داد ، نگار تو آشپزخانه داشت تک تک کابینت ها رو باز می کرد گفتم :
دنبال چی می گردی ؟
نیم نگاهی به من انداخت و گفت :
چه عجب از شغل شریف دلاکی دل کندی .
دلاکی کجا بود ... طناز برای موهاش ماتم گرفته بود .
از بس بی سلیقه لست ، خیلی هم دلش بخواد تازه بهتر از این مدل های اجق وجق جدیده .
نگفتی دنبال چی می گردی ؟
چای ، نسکافه ، قهوه ، هرچی که بشه باهاش یه نوشیدنی گرم درست کرد .
اونجا نیست برو کنار تا بهت بدم .
طنین ... امروز سعید نمیاد اینجا ؟
صحیح پس خانم دلش به حال من نسوخته ، دلتنگی به این کار وادارش کرده .
نه بابا محض خنده گفتم بیاد ، با این دوتا برادر که نمی شه شوخی کرد لا اقل گفتم سعید بیاد کمی سر به سرش بزارم بلکه روحیه طناز باز شه .
مقصود تویی ، روحیه طناز بهانه ست ... تو نگران روحیه طنازنباش ، احسان اون مشکلو حل می کنه .
فنجونها رو روی کابینت گذاشتم و گفتم :
تابان کجاست ، ندیدیش ؟
تو اتقشه ... بد جنس نشو دیگه زنگ بزن بیاد .
نه ، چکار می کنه ؟
نامزد عزیزش براش سی دی آورده .
کی نامزد شدین ، چه بی سر صدا و بی خبر.
مهم عروس داماد هستند و ما می خواهیم با هم زندگی کنیم ، شماها کشکید.
خوبه والله .
سینی قهوه را تعارف کردم و هر کس یک دونه برداشت ، تابان را هم صدا کردم و به آشپزخانه بر گشتم . در حالی که مشغول درست کردن سالاد بودم به نگار گفتم :
حالا کی قراره شیرینی بدی .
ما از این ولخرجی ها نمی کنیم ، مهم خودمونیم که کاممون شیرینه .
نه بابا ، چه مال جمع کنی هستی تو خسیس خانم .
دیگه ، ما اینیم ... چون داماد محصله و خرج ما رو باید دیگرون بدن ، دوست ندارم نامزدم گردن کج کنه جلوی خواهرش برای پول تو جیبی .
صبر کن ببینم تو درباره کی حرف می زنی ؟
نامزدم ، عشقم ، مجنونم ، تابان ... پس چی فکر کردی .
چاقو را داخل ظرف انداختم و صورتم را در دست گرفتمو خندیدم .
طنین چته ... نمی دونستم حرفم این همه خنده داره .
دستم را جلوی دهانم گرفتم تا خنده ام قطع شود گفتم :
من ... من فکر کردم درباره سعید حرف می زنی .
هه .. هه ... چه با مزه . حالا گیرم منظور من این بود ، گوش کن طنین خانم ، من اگر خونه بابام از شدت ترشیدگی کپک هم بزنم زن پسر دایی زبون دراز تو نمی شم .
کجای کاری که اون هم به تو میگه زبون دراز .
دیگ به دیگ می گه ببرمت کارواش .
خوبه خودت خبر داری چه جونوری هستی .
بده من سالاد درست کنم ... ببینم ناهار سالاد داریم ؟
نشنیدی میگن مهمون نا خونده باید ناهارشم با خودش بیاره .
نه نشنیدم .
مهم نیست خودمم همین الان شنیدم .
تو فکر کن شنیده بودم ، مگه مهمون عقلش کمه ناهارشو با خودش بیاره خب می شینه خونه اش و با خیال راحت می خوره که به جونش بچسبه .
همه که مثل تو نیستن ، بعضی مهمونها ناهارشونو می آرند .
اونها کم عقلند ... حالا من خودی هستم ، اما طناز پیش سر و همسرش آبرو داره .
تو نگران آبروی سر و همسر طناز نباش مامان بزرگ ، حامی رفته غذا بگیره .
ای حامی بدبخت ، تو چرا خجالت نمی کشی یعنی توی این خونه یک لقمه غذا پیدا نمی شد که توی فرصت طلب حامی رو اسیر این رستوران و اون رستوران نکنی . البته مقصر خودشه ، توی این مدت به قدری برای تو ناهار خریده که هم تو پر رو شدی و هم خودش عادت کرده ... دیگه ترک عادت هم مرضه .
کاهوهارو بریز توی این ظرف ، کم روضه بخون ... من برم ببینم طناز چیزی نیاز نداره .
من هم میرم پیش نامزدم ، خواهر شوهر .
***
احسان پشت میز آشپزخانه نشسته بود و سر در گریبان به فکر فرو رفته بود ، چند تا چای ریختم و روی اوپن گذاشتم و به نگار برای بردنش اشاره کردم بعد آهسته به احسان گفتم :
چرا اینجا نشستی ؟
سرش را بلند کرد ، لحظه ای خیره نگاهم کرد وگفت :
نگرانم طنین ... نگران .
دلم به شور افتاد ، کنارش نشستم وگفتم :
چیزی شده ؟
نه ... نمی دونم ... اما طناز .
دیدی که دکترش چی گفت پس نگرانیت بیهوده ست ، حالا با چای موافقی .
یه لیوان لطفا .
یه لیوان هم برای من.
حامی اینو گفت و یکی از صندلی ها رو بیرون کشید و روی آن نشست .
طنین : چرا اینجا ، بفرمایید تو سالن .
حامی نگاهی به من و بعد به احسان انداخت و گفت :
مزاحمم ؟
نفهمیدم مخاطب کدام یکی از ما بودیم اما من گفتم :
نه ...
احسان : طنین ، حامی زیاد اهل تعارف نیست .
دو تا لیوان چای روی میز گذاشتم و گفتم :
افسانه جون تنهاست .
حامی : نگار خانم ومادرتون هستن.
دوباره روی صندلی نشستم و گفتم :
احسان تو بیشتر از همه ما می تونی به طناز روحیه بدی پس لطفا قیافه محزون به خودت نگیر . طناز هنوز باور نمی کنه سالمه و فکر می کنه چیزی رو ازش مخفی می کنیم ، خیلی ترسیده و اون اتفاق تو روحیه اش اثر منفی گذاشته و احساس نا امنی می کنه.
حامی : حالا به جای نشستن پیش ما برو کنارش .
احسان : فکر کنم خوابه .
طنین : فکر نکنم ...
احسان مردد نگاهی به ما انداخت و بعد لیوان به دست ما رو ترک کرد ، داشتم رفتنش رو نگاه می کردم که صدای حامی رو شنیدم .
باید موضوعی رو بگم .
نگاهش کردم ، لیوان چای رو میان دستانش چرخاند و گفت :
طبق اون چهره نگاری که طناز توی بیمارستان از ضاربها کرده ، یکی رو دستگیر کردن .
خب ؟
حامی نگاهم کرد و ادامه داد :
سرگرد ناصری گفت : ... احسان و طناز باید برای شناسایی برن .
به نفس نفس افتادم و با دست گلویم را گرفتم ، این حال من بود چه برسد به طناز اگر این موضوع رو می شنید . ولی خوشی گرفتار شدن حتی یکی از اونها به همه دردها می ارزید .
طنین ؟ ... بهتره ردا جداگانه طناز و احسان برای شناسایی برن .
چرا ؟
خب دیگه ... این نظر سرگرده .
باشه ، من فردا طنازو می برم کلانتری .
اگر برات سخته من این کارو می کنم .
سخت ! چرا ؟ من طنازو تنها نمی ذارم .
***
لرز را در بند بند وجود طناز حس می کردم ، کمی به فشار دستم افزودم و بازویش را فشردم . طناز نگاهم کرد ، رنگش پریده بود و اشک در نی نی چشماش می درخشید .منتظر نگاهش کردم ، زیر لب گفت :
خودشه .
صدای بلند سرگرد به گوشم رسید :
خانم معین فر کدوم یکی ، لطفا شماره روی سینه اش رو بگو .
احساس کردم طناز هر لحظه در حال سقوطه ، آرام تکانش دادم و گفتم :
طناز جناب سرگرد پرسیدن ...
طناز چشمش را روی هم گذاشت و آنرا فشرد ، جناب سرگرد گفت :
خانم معینی فر ، اون شما رو نمی بینه و شما از هر حیث در امنیت هستید پس با دقت نگاه کنید .
طناز نگاه کوتاهی انداخت و با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفت :
شماره دو .
مطمئنید ... دوباره با دقت نگاه کنید .
دستم را دور شانه طناز حلقه کردم ، دیگر نمی توانست بایستد کمکش کردم روی صندلی بنشیند و لیوان آبی که سرگرد ناصری به سمت طناز گرفته بود را از دستش گرفتم و روی لبهای طناز گذاشتم . طناز سرش را کنار کشید و از خوردن امتنا کرد و با صدای لرزانی گفت :
خودشه حتی اگر صد سال هم بگذره قیافه اش رو فراموش نمی کنم ، وقتی عصای ماشین رو بلند کرد با من چشم تو چشم شد ، همون چشمای درنده .
طناز رو بغل کردم و گفتم :
کافیه ... آروم باش حالا گیر افتاده .
سرگرد پشت میزش نشست و در حال نوشتن گفت :
این کار شما کمک بزرگی به ما می کنه ، امیدوارم از طریق این یک نفر بقیه اون افراد تبهکارو دستگیر کنیم ... همسرتون نتونستن شناسایی کنند ، خوشحالم شما باعث شدین تلاش همکاران ما مثمر ثمر باشه .
طناز با هق هق گفت :
اونها به احسان مهلت ندادن و ریختن سرش ... شستی ... شستی بود .
شستی ؟
آره طنین ... ( با هیجان افزود ) جناب سرگرد اون گفت شستی اینو نگه دار ، کسی که منو نگه داشت اسمش شستی بود .
این خیلی عالیه خانم ، دیگه چی ؟ ... چیز دیگه ای به یاد نمی آرید .
نه .
لطفا اینجا رو امضا کنید .
طناز در حالی که دستش می لرزید ، خط و خطوطی لرزان به نام امضا پای برگه ترسیم کرد .
بعد از اینکه به طناز کمک کردم بنشیند کمر بند ایمنی را براش بستم ، می دونستم اون تو حال خودش نیست . طناز تکیه داد و چشمانش را بست و گفت :
طنین .
استارت زدم و گفتم :
چیه ؟
چرا اونها کارشون رو تموم نکردن ...
کیا ؟ آهان ... خیلی خوش شانس بودین چون از قرار معلوم جنگلبان برای سر کشی آمده بوده اون قسمت و اونها هم فرار کرده بودن ة موبایلت رو کف ماشینت پیدا کردن و با همون هم زنگ زدن به ما خبر دادن .
اگر اون آقا ... وای طنین .
هیس ، به یک چیز بهتر فکر کن.
موبایلم زنگ خورد ، با دیدن شماره حامی گفتم :
برادر شوهر سرکاره ... بله .
سلام ، چی شد ؟
حال شما ؟ خوبید ؟ خانواده خوب هستند .
ببخشید احوال شما ؟
متشکرم یک خبر خوب ، طناز شناساییش کرد یکی از اون پست فطرت ها بود .
خب خدا رو شکر ، بقیه کارها دیگه بر عهده وکیلمه و نمی ذارم راحت از زیرش در برند ... حال طناز چطوره ؟
نیم نگاهی به طناز انداختم هنوز رنگش پریده بود ، گفتم :
بد نیست ، می برمش خونه استراحت کنه .
پس مزاحم نمی شم اگر کاری داشتین تماس بگیر، به طنازم سلام برسون .
***
با اون اسمی که طناز بیاد آورد پلیس موفق شد طی یک عملیات ضربتی و چندین هفته تجسس ، تقی شستی رو پیدا کنه ، تقی شستی در اعترافاتش به قتل چندین نفر ، تجاوز به عنف و فروش دختران به شیخ نشینهای خلیج فارس و خرید و فروش مواد مخدر و مشروبات الکلی اعتراف کرد .
با تحقیقات گسترده سر دسته این اشرار در مرزهای جنوبی کشور دستگیر شد ، شاکیان پرونده به غیر از احسان و طناز خانواده قربانیان بودن . من دورادور پیگیر این روند بودم و فقط با خواندن روزنامه وتعریف های جسته گریخته طناز در جریان امر قرار می گرفتم اما کاری از دستم بر نمی آمد جز لعن و نفرین بر این آدمهای قصی القلب و آرزوی صبر و تحمل برای خانواده های آسیب دیده از این افراد . در ضمن خدا را شاکر بودم به خاطر لطفی که در حق خواهرم کرد و او را صحیح و سالم دوباره به ما باز گرداند
طناز کی این وقت سال می ره اون منطقه ؟
ما .
خوش بگذره مواظب خودت و مامان باش .
همچین حرف می زنی انگار نمیای .
نه خواهر من .
طنین اذیت نکن ، همه می خواهیم دور هم باشیم .
شما امروز حرکت می کنید ومن فردا ظهر می رسم تهران ، چطوری بیام ؟
من همه راه های بهانه تو رو بستم پس بهانه نیار ... حامی هم نمیاد ، فردا با اون بیا .
دیگه چکار کنم ؟
لوس نشو .
حالا تا فردا .
طنین یک جواب درست و حسابی بده ، من تا از تو جواب نگیرم دست از سرت بر نمی دارم .
طناز گیر نده تا فردا کی مرده کی زنده است ، آمدیم و این هواپیما به ایران نرسید و سقوط کرد .
ا ... طنین خدا نکنه . می آیی یا نه ، فکر نکن ... بهانه نمی تونی بیاری ، بهانه هم بیاری گوش من بدهکار نیست .
باشه می آم .
کوهستان هواش سرده ،لباس گرم بیاری .
چشم مامان طناز ، دیگه چکار کنم .
دختر خوبی باش ، عمو حامی رو هم اذیت نکن .
دیگه ...
شما این دستوراتو انجام بده بقیه اش متعاقبا اعلام می شه .
خجالت نکشی .
ترازو ندارم تو برام بکش .
رو تو برم من ... کاری نداری ؟
بای .
خدانگهدار ، سفارش نکنم مواظب خودتون باشید ، سفر بی خطر .
گوشی رو خاموش کردم و به حامی فکر کردم ، خیلی وقت بود ندیده بودمش . یاد دلسوزی هاش تو بیمارستان افتادم و یاد اون شبی که سیگار روشن را تومشتش مچاله کرد ، وای چه قیافه ای پیدا کرده بود با اون ظاهر مغرورش نمی خواست سوختن دستشو به رو بیاره . خنده ام گرفت و با صدای بلند خندیدم .
رو آب بخندی ورپریده .
به مرجان نگاه کردم ، دست به کمر جلوم ایستاده بود .
چیه ؟چرا مثل مجسمه ابوالهول جلوم ایستادی .
این بچه مردم تا کی باید تو آب نمک باشه بخدا اینقدر نمک سود شد ترد شده ، تازه از تردی داره می شکنه
کدوم بچه مردم ؟
این فواد بدبخت .
آهان باشه تا کمی با نمک شه .
ا ... این طوریه .
نه اون طوریه.
گوشی موبایل رو روی میز پرت کردم و یک برش برداشتم و در دهانم گذاشتم .
طنین این بچه گناه داره ، دیروز دیگه کم مونده بود گریه کنه . گناه کرده عاشقت شده ، بیشتر از این سرگردونش نکن .
بچه رو چه به عاشقی .
تو هم جز مسخره بازی کار دیگه ای بلد نیستی .
مجبوری یه آدم مسخره رو برای بچه ات بگیری .
زبونتو گاز بگیر ، به من می آد بچه ای به اون هیکل داشته باشم .
کم نه .
اگر من بچه ای به به اون سن دارم به فکر خودت باش که پیر شدی تمام شد رفت .
صلاح مملکت خویش خسروان دانند .
با تو حرف زدن فایده نداره ، چیزی تو کله ات فرو نمی ره .
پس خودتو خسته نکن ... حالا برو بزار باد بیاد .
نه باب لات شدی .
پس آدم لات برای بچه تون نگیرید.
اگر برای همه لاتی واسه ما شکلاتی .
با دست جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :
این شوهر بدبختت چی می کشه از دستت .
همونی رو که در آینده باید فواد خان از دست تو بکشه .
تو که می دونی ازدواج با من براش محکومیت با اعمال شاقه ست ، پس چرا می خوای دوست شوهر عزیزتو بدبخت کنی تا به روز شوهر درمونده ات بشینه .
می خوام برای شوهرم همدرد بتراشم .
پس برو برای کس دیگه این دام رو پهن کن .
چه میشه کرد قرعه به نام تو افتاده ... از بس با تو سر و کله زدم ضعف اعصاب گرفتم ، برم به بهروز زنگ بزنم کمی شارژ شم .
برو موجود سلب آسایش .
روی صندلیم لم دادم و به حامی فکر کردم دلم برای دیدینش پر پر می زد ، چه حس شیرینی یعنی اون هم به من فکر می کنه و دلش برام تنگ شده .
***
از روی تراس سدان حامی رو دیدم . به درون خانه برگشتم و چمدون و پالتوم رو برداشتم و یک نگاه کلی به خونه انداختم همه چیز رو به راه بود ، در را بستم و قفل کردم . وقتی به لابی رسیدم حامی هم تازه وارد شده بود و داشت دسته کلیدش را در دست می چر خاند که با دیدن من آن را مشت کرد و لحظه ای خیره نگاهم کرد ، قلبم لرزید . با همان ژست همیشگیش جلو آمد ، یک دستش را تا نیمه در جیب شلوارش فرو برده بود . سر تا پا تیپ اسپرت زده بود ، یک پیراهن بهاره یقه گرد آجری رنگ با شلوار کرم و یک کت تک تقریبا همرنگ شلوارش . وقتی بهش رسیدم با لحن عادی بدون شوق و اشتیاق احوالپرسی کرد ، اون اشتیاقی که در وجودم می جوشید در او نبود یعنی او در این مدت دلتنگ من نشده بود .
جلوی ماشینش گفت:
چمدونتون رو بدین من ، شما بفرمایید سوار شید .
چمدانم را به او واگذار کردم و داخل ماشین نشستم و با یک نفس عمیق بوی ادکلن مخصوص حامی را بلعیدم ... حامی پشت رل نشست و در حال بستن کمربند گفت :
دیر که نکردم ؟
مثل آدمی حرف می زد که انگار نه انگار مدتهاست همدیگر رو ندیدیم ، مثل اینکه آخرین دیدار ما همین دیروز بود .
نه من هم پروازم تاخیر داشت .
به طعنه گفت :
عاشقی هم عالمی داره ، این دو تا عاشق هنوز بهار نیامده هوس کوهستان کردن اما خدا کنه آسمون هوس نکنه بباره .
شما بزرگترشون هستید باید راهنماییشون می کردین .
شما هم بزرگتر طنازید تونستید منصرفشون کنید .
ما در یک خانواده دموکرات بزرگ شدیم و به تصمیمات هماحترام می ذاریم .
حتی اگر اون تصمیم غلط باشه ؟
هر خانواده ایدئولوژی خاص خودشو داره .
شما اگر خسته هستید استراحت کنید برای من بیدار و خواب بودن شما فرقی نمی کنه ، یه پتومسافرتی روی صندلی عقب گذاشتم بردارید ... به نظر من بهتره بخوابید .
عملا دستور داد بخوابم و مزاحمتم را کم کنم ، صندلی را افقی کردم و پتو را روم کشیدم . از میان چشمان نیمه بازم به چهره مغرور حامی نگاه کردم ، دست او به سمت ضبط رفت و آن را روشن کرد و چند تا آهنگ را رد کرد تا به آهنگ مورد نظرش رسید . از لا به لای مژه هایم دیدم نگاهی به من انداخت و در همین حین خواننده شروع به خواندن کرد .
من که یه روزی دل به تو دادم .
هر چی که داشتم واست گذاشتم .
خیال می کردم یه مهربونی .
نمی دونستم نا مهربونی .
وقتی که رفتی تنها نموندم .
به یاد عشقت نفرت می خوندم .
با عشق تازه میام سراغت .
عشق جدیدم می ده به بادت .
ای عشق تازه پیشت می مونم .
می خوام بدونی واست می مونم .
من تا همیشه واست می خونم .
هر جا که باشم از تو می خونم .
من که یه روزی دل به تو دادم .
هر چی که داشتم واست می ذاشتم .
خیال می کردم یه مهربونی .
نمی دونستم نا مهربونی .
حامی دوباره این آهنگ را گذاشت یک بار ، دو بار ، سه بار ... نمی دونم شاید می خواست به من حرفی رو بفهمونه بگه دیگه عشقی میون ما نیست ... نه این دروغه ، هیچ چیز عشق اول نمی شه اما از کجا معلوم من عشق اول حامی باشم ، پس اون اشتیاقی که حامی اون شب داشت یک هوس بود ؟ ... نه ، نه این امکان نداره اون فقط به این آهنگ علاقه داره و شاید این خواننده ، خواننده محبوبش باشه . دلیل نمی شه حرف دلش باشه ، اگر غیر این بود چی ؟ اون منو به خودش علاقمند کرده حالا می خواد ولم کنه ... اگر این کارو کنه چی ؟ عشق تازه اش کیه ؟ کتی ! نه اون نمی تونه اون دختره جلف باشه ، حامی فقط برای سرگرمی به اون توجه می کنه . شاید کس دیگه ای باشه که من نمی شناسمش ... طناز ، اون باید خبر داشته باشه ... نه نمی شه از طناز سوال کنم ، سه پیچ می کنه و تا سر از قضیه در نیاره ولم نمی کنه و دست از سرم بر نمی داره ... تازه چی بگم ، بگم من عاشق حامی شدم همونی که تو همیشه تو شوخی هات محکوم می کردی اه ...
خودم از شنیدن صدام جا خوردم و حامی هم با تعجب نگاهم کرد ، گیج و درمانده نگاهش کردم .
خواب دیدی ؟
خودش راه فرار را توی دهنم گذاشت ، گفتم :
ها ... آره ... داشتم کابوس می دیدم .
آب می خواهی ؟ ... تو سبد پشت صندلیم یه بطری هست ، بردار بخور.
پتو را تا گردنم بالا کشیدم و گفتم :
نه تشنه نیستم ... خیلی راه مونده ؟
آره یه شش ، هفت ساعتی مونده .
به ساعتم نگاه کردم ، سه و نیم بود گفتم :
تا ده و نیم می رسیم .
به امید خدا .
به ضبط اشاره کرد و گفت :
این اذیتت می کنه خاموشش کنم .
خواننده دیگه ای می خوند گفتم :
نه بزار بخونه .
چشمامو بستم و نسیم خنکی به صورتم خورد بعد صدای تق تق و بوی سیگار ، چشمم را نیمه باز کردم و دیدم متفکر داشت سیگار می کشید . به قیافه اش نمی آمد که از حضور و همسفر شدن با من راضی باشه ، انگار اصلا حضور من براش مهم نبود . در کنار حامی بودم و این مرا نا آرام میکرد ، پتو را روی سرم کشیدم تا حصاری باشه میان من و اون ...
نور شدید پروژکتور باعث شد بیدار شم ، صندلیم رو به حالت عمودی در آوردم و به اطراف نگاه کردم . هوا تاریک بود و داخل یک پمپ بنزین بودیم اما نمی دانم کجا ، حامی داشت بنزین می زد .
حامی وقتی سوار شد پرسید :
بیدار شدی ؟
نه من پاسخی دادم نه او منتظر جوابم شد ، حرکت کرد و کمی جلوتر مقابل یک دکه ایستاد ، دوباره پیاده شد و اینبار با دستی پر بازگشت . در عقب را باز کرد و از داخل سبد دو تا لیوان پیرکس دسته دار برداشت و پر آبجوش کرد و بدون حرف دستش را دراز کرد ، لیوان را از دستش گرفتم و یک چای کیسه ای داخل لیوان من و یکی داخل لیوان خودش انداخت . به یاد آوردم او از خوردن چای توی لیوان یا فنجان کدر متنفر بود ، نخ کیسه را گرفتم وچند بار بالا پایین ردم و چای خوش رنگ آلبالویی تولید شد .
گرسنه نیستس ؟
لیوان چای را بو کشیدم و گفتم :
نه .
فکر کنم موقع شام برسیم ... داخل اون نایلون کمی تنقلاته ، اهل تعارف و پذیرایی نباش که من اهلش نیستم و هز چی میلت کشید بردار بخور .
فعلا همین چای کافیه ... ممنون .
خواهش می کنم ، اگر خوابت میاد بگیر بخواب رسیدیم بیدارت می کنم .
نه زیاد خوابیدم ... الان نمی دونم کجا هستم ، هیچی ندیدم.
چیز مهمی رو از دست ندادی ، از این به بعد باید جاده رو تو تاریکی طی کنیم ... غصه نخور وقتی خواستیم برگردیم صبح حرکت می کنیم تا شما همه جا رو ببینید .
در حال چای خوردن نگاهش می کردم ، از نگاهم کلافه شد و برگشت و پر سوال نگاهم کرد . به سوی جاده نگاه کردم ماشین هایی با چراغ های پر نور از روبرو می آمدن و مگذشتن . سر یک تقاطع حامی پیچید تو یک فرعی ، جاده بی تردید در دل کوهستان بود .
کجا می ریم ؟
ویلا ... می ترسی ؟
این جاده کمی ترسناکه .
این جاده میانبر،خلوته اما مطمئنه و زودتر می رسیم .
چقدردیگه مونده ؟
صد و سی کیلومتر .
دست به سینه به کوه های بلند و پر عظمت سیاه نگاه می کردم و به صدای حرکت لاستیکها بر روی جاده گوش می دادم که با صدای ناگهانی و بلند موسیقی ، شماتت بار به حامی نگاه کردم .
قصد ترساندن شما رو نداشتم ، فکر کردم با گوش کردن به موسیقی حواستون پرت میشه و کمتر می ترسید .
دوباره به بیرون نگاه کردم ، نیم ساعتی بود که در این جاده خلوت حرکت می کردیم که حامی متوقف شد .
چرا ایستادین ... چیزی شده ؟
صدام می لرزید و خودم هم می لرزیدم .
نمی دونم ... بشین جای من ، هر وقت که گفتم استارت بزن .
حامی کاپوت را بالا زد و خودش پشت اون پنهان شد ، من اطرافو نگاه می کردم که با فریاد (( بزن )) حامی ، استارت زدم اما بیهوده بود . حامی کاپوت را محکم بست و کنار من ، دست به پنجره گذاشت و گفت :
اینطوری نمی شه ، من از مکانیکی سر در نمی آرم .
نا امیدانه به جاده ای که از آن آمده بودیم نگاه کردم و در حالی که سعی می کردم این بار صدام نلرزه گفتم :
چکار باید کرد ؟
بالاخره یکی از این جاده می گذره ، صبر می کنیم تا کسی رد شه و ازش کمک می گیریم .
حامی نشست و فرمان را دو دستی گرفت و فکورانه به آن خیره شد .
موبایلم را برداشتم و گفتم :
با احسان تماس می گیرم ، اون این جاده رو بلده و میاد دنبالمون ...اینکه آنتن نداره.
متاسفانه اینجا تحت پوشش دکل مخابراتی نیست .
حالا باید چکار کنیم توی این برهوت .
به کویر میگن برهوت .
حالا هر چی ، وقت مسخره کردن من و استاد ادبیات شدن شما نیست .
هیچی ، باید صبر کنیم تا صبح شه من برم از سر جاده اصلی کمک بیارم .
یعنی تا صبح هیچ کس از این جاده رد نمی شه .
نه این جاده خیلی کم گذره.
اینجا ... ایجا گرگ هم داره ؟
طبیعتا بله باید داشته باشه .
وای خدای من ، توی یک جای پرت و پر از جک و جونور باید تا صبح صبر کنیم .
نه باید توی هتلپنج ستاره دو قدم جلوتر شب رو صبح کنیم ، دختر خانم می بینی که این اتفاق افتاده و با جز و جز کردن سرکار چیزی تغییر نمی کنه .
احسان ! ... حتما وقتی ببینه دیر کردیم می آد دنبالمون نه .
اگر بیاد مطمئن باش از این جاده نمی آد ... اینجا شبهای سردی داره ، لباس گرم تو چمدونت داری .
حامی قصد پیاده شدن داشت که ملتمسانه دستشو گرفتم و گفتم :
نه سردم نیست ، پیاده نشو .
حامی متحیر اول به من ، بعد به دستم نگاه کرد و گفت :
چرا ؟
تو گفتی اینجا گرگ داره نرو پایین .
حامی دستمو از دستش جدا کرد و با لحن طنز آلودی گفت :
نترس خانم کوچولو ، آقا گرگه منو نمی خوره اما اگه اینکار رو کنه باید بگم خیلی بد غذاست .
حامی شوخی نکن ... خواهش می کنم پیاده نشو .
باشه ... این درو نمی بندم و به محض دیدن جنبنده ای به سرعت هر چه تمام تر دوباره سوار می شم ، خوبه ... وگرنه دختر خوب تا صبح منجمد میشیم .
اجازه دادم پیاده شه ، خودم هم پیاده شدم و کنارش ایستادم .
تو چرا پیاده شدی ؟
اینطوری بهتره .
آره ، آقا گرگه از هیبتت می ترسه و جلو نمی آد .
صداش آغشته به خنده بود و دستاویز جدیدی پیدا کرده بود برای دست انداختنم ، اما من بی تفاوت به او اطراف رو نگاه می کردم .
نمی خوای از چمدونت لباس گرم برداری ؟
نه پالتوم داخل ماشینه .
دختر جان دستم را کندی .
نمی دانم کی به بازوی حامی آویخته شده بودم ، آن را رها کردم اما از کنار حامی جم نخوردم .
نمی خوای سوار شی ، آقا گرگه پشیمون می شه می آد ساغت ها .
جواب دادن به حامی بی فایده بود ، او برای سرگرمی آتویی از من گرفته بود و دست بردار نبود . سوار شدم اما از حامی رو برگرداندم ، خندید و گفت :
دختر کوچولوی ما قهر کرده .
توی این وضع خوشمزه بازیش گل کرده ، نه به زمان حرکت که نمی شد با یک من عسل خوردش نه به حالا که فکر می کرد خیلی با نمکه .
حامی پرسید :
گرسنه نیستس ؟
نه .
اما من به اندازه خوردن دو تا گاو جا دارم ... هوای کوهستان همیشه اشتهای منو باز می کنه .
از روی صندلی عقب نایلون خریدش رو برداشت و بعد با افسوس گفت :
ای کاش کمی بیشتر خرید می کردم ... بد نبود کمی غذای سرد می خریدم .
من گرسنه نیستم ، فکر کنم این چیپس و تنقلات بتونه شما رو سیر کنه .
اینا ؟ ... فکر نکنم .
سعی کردم بخوابم اما افسوس از شدت ترس آن هم از وجودم رخت بسته بود .
از صدایی بیدار شدم ، اطرافم برایم نا شناخته بود و نگاه کردم تا موقعیتم را بیاد آوردم . حامی روی صندلیش نبود ، پتو را کنار زدم و پیاده شدم داشت خلاف جهت آمده را می رفت ، فریاد زدم :
کجا میری ؟
ایستاد منو نگاه کرد ، خودم را بهش رساندم و گفتم :
کجا داری میری ؟
نمی خواستم بیدارت کنم ، می خواستم برم کمکی چیزی پیدا کنم .
منو می خواستی وسط این ناکجا آباد بزاری و بری .
میگی چکار کنم ؟
من هم میام .
با این کفشا ؟
کفش اسپورت دارم ، همین الان عوض می کنم .
طنین بچه نشو ، برو تو ماشین تا من بیام .
نه .
چنگی به موهاش زد و گفت :
جای دوری نمیرم ... می خوام ببینم جایی هست این لعنتی آنتن بده .
به موبایل درون دستش نگاه کردم و گفتم :
قول ... قول مر دونه بده منو ول نمی کنی بری .
قول میدم ، حالا رضایت میدی ؟
زود برگرد ، زیاد دور نشو .
دیگه سفارشی نیست ؟
بجای پاسخ سرس تکان دادم و هر کدام خلاف جهت همدیگر راه افتادیم . داخل ماشین نشسته بودم و اطراف دیگه به ترسناکی دیشب نبود و هوا روشن شده بود ، اما از خورشید خبری نبود . به صندلی خالی حامی نگاه کردم ، پتوی مسافرتی را مرتب تا کرده و روی آن گذاشته بود . با خودم گفتم یکبار امتحان کنم شاید روشن شد .
پتو را روی صندلی عقب پرت کردم و پشت رل نشستم و زیر لب هر چی نام خدا را بلد بودم را بردم بعد چشمم را بستم و استارت زدم ، در کمال ناباوری روشن شد . از خوشی جیغ کشیدم و پیاده شدم و دستم را روی بوق گذاشتم و همراه با اون من هم فریاد می کشیدم و حامی را صدا می زدم . از دور حامی را دیدم که می دوید ، پشت رل نشستم و دنده عقب گرفتم و به حامی که رسیدم متوقف شدم .
حامی سوار شد و گفت :
چکارش کردی ؟
هیچی پشتش نشستم و استارت زدم روشن شد .
ببینم تو ورد و جادویی بلدی .
به رویش خندیدم اما در دل گفتم اگر من جادو بلد بودم تو رو به طرف خودم می کشیدم ، خوشگل مغرورم .
بهتره بیای سر جات بشینی ، من جاده رو بلد نیستم .
برو ، هر جا که لازم بود راهنماییت می کنم ... دیشب نخوابیدم ، می ترسم پشت رل خوابم ببره .
پس پسر کوچولو هم از آقا گرگه ترسید ، پسر کوچولو نمی دونست آقا گرگه نمی تونه در ماشینو باز کنه .
نه پسر ما بزرگ شده و برای خودش مردیه ... می ترسید دختر کوچولو از خواب بپره و بترسه .
می خواستم بگم دختر کوچولو دلش به حضور تو کرم بود و از هیچی نمی ترسید ، اما نگفتم . با کنترل ضبط رو روشن کردم ، همون آهنگ لعنتی اول حرکت بود با اخم گفتم :
از این بهتر نداری .
حامی از داخل داشبورد اف – ام برداشت و گفت :
هر آهنگی دوست داری تو این پیدا کن .
از بین آهنگهای اولیه یکی از آهنگهای استاد شجریان را انتخاب کردم ، وقتی به حامی نگاه کردم نظر او را بپرسم دیدم به خواب عمیقی فرو رفته . خوشبختانه راه هموار بود تا زمانی که به تقاطع رسیدم و توقف کردم ، نمی دونستم حامی را بیدار کنم یا منتظر باشم بیدار شه .
چیه ، چرا ایستادی ؟
به حامی نگاه کردم ، چشماش بسته بود . گفتم :
کدوم طرف باید بپیچم ؟
حانی در جا نشست و دستی به صورتش کشید و گفت :
بپیچ سمت چپ ... آهسته آمدی .
جاده برام نا آشنا بود .
جاده امنیه ... تندتر برو .
بالاخره رسیدیم به ویلای کوهستانی حامی ، همه نگران ما بودن اما بقدری خسته بودیم که فقط سربسته گفتیم دیر از تهران حرکت کردیم .
اتاقی که برای من در نظر گرفته شده بود با طناز مشترک بود ، احسان و تابان با هم و حامی و افسانه جون اتاقهای مجزا داشتن و مامان هم در تک اتاق طبقه پایین اسکان داده شده بود و ویلا در جای مرتفعی بنا شده بود و از پنجره آن می شد باغ ها و خانه های روستایی که در دامنه ساخته شده بودند را دید ، درختان هنوز لباس سبز بهاری به تن نکرده بودن و هوا همچنان سرمای زمستان را به دوش می کشید .روی زمین نشسته و به تخت تکیه داده بودم و با موبایلم بازی می کردم که طناز تنهاییم را نابود کرد .
چرا اینجا نشستی پاشو بیا پایین همه جمع هستن .
من ...
طناز دستانش رو بلند کرد و گفت : تورو جان مامان باز شروع به ناله کردن نکن .
هندیکم را برداشت و رفت ، به بازی روی موبایلم نگاه کردم گیم آور شده بودم . بی خیال آمدم مسافرت خوش بگذرونم ، از اینجا نشستن و فکر کردن به مهملاتی که نتیجه برداشت مغز معیوب خودمه چی نصیبم می شه .
از داخل چمدان یک بلوز شل بافت قرمز با شلوار مشکی کتان برداشتم و پوشیدم ، از اتاقم که بیرون آمدم دیدم در اتاق حامی باز اما کسی درون اتاقش نبود . سرک کشیدم اتاق به اندازه اتاق مشترک من و طناز بود اما با تزئینات خیلی قدیمی ، بیشتر از این نتونستم نگاه کنم چون صدای پایی را شنیدم و خودم را از جلوی در اتاق دور کردم و نزدیک پله ها به احسان بر خوردم .
به به ، چه عجب خانم عزیز از دیر بیرون آمد .
فرمان لازم الاجرای همسرتونه .
مرحبا به جذبه همسرم که شما رو از اتاق بیرون کشیده .
احسان ... قصد فضولی ندارم ... اون اتاق .
اتاق حامی رو می گی ؟
آره .
خب .
هیچی فراموشش کن .
می دونم چی می خوای بپرسی ... اونجا اتاق مجردی پدر حامی بوده یعنی قبل از ازدواجش ، بعد از ازدواج اون اتاق دیگه رو ( اتاق مادرش را نشان داد ) بر می داره اما اتاق مجردیش رو دست نخورده نگه می داره . آخه وقتی پدر حامی توی دانشگاه قبول می شه جد مادریش که خان این روستا بوده ، این زمین رو بهش هدیه می ده و پدرش هم این ویلا رو می سازه . بعد از مرگش در این ویلا بسته شد تا چند سال پیش که حامی آمد و اینجا را بازسازی کرد ، البته اتاق پدرشو دست نخورده نگه داشت ... من می رم گیتار حامی رو بیارم ، تو هم برو پایین بچه ها نشستن .
از روی پله ها دیدم همه دور تا دور ، دور شومینه نشستن و طناز داره از چهره تک تکشون فیلم می گیره . کنار طناز نشستم و گفتم :
مامان کو ؟
خوابیده .
چه خبر میتینگ تشکیل دادین .
طناز دوربین را خاموش کرد و روی پاش گذاشت و گفت :
قراره حامی گیتار بزنه .
حالا کجاست این استاد موسیقی ؟
یکی از این محلی ها کارش داشت رفت بیرون .
احسان با صدای بلند از روی پله ها گفت :
این هم از گیتار، حامی نیومده ؟
طناز نود درجه چرخد تا احسانو ببینه بعد گفت :
نه نیامده ... تا حامی بیاد ما هم برنامه فردا رو می چینیم .
دستم را زیر چانه طناز زدم صورتش را چرخاندم و پرسیدم :
فردا چه خبره ؟
احسان میگه بریم کوه .
کوه ! توی این هوای سرد .
آره مزه میده ، احسان میگه خیلی قشنگه .
با صدای آرومی در گوشش نجوا کردم :
ببینم تو سر قفلی عقلتو با امتیاز آب و برق و تلفن اجاره دادی به احسان ، احسان اینو گفت ، احسان اونو گفت .
نوبت اجاره دادن تو هم می رسه .
من غلط کنم از این غلطا بکنم .
نخوابیده شب درازه .
بتهون آمد .
حامی کنار شومینه نشست و دستانش را بهم مالید و گفت :
اینجا بهارش از زمستون سردتره ، حالا یکی پیدا می شه به من یه چایی گرم بده ؟
طناز سریع بلند شد و گفت :
من براتون می آرم ... کس دیگه ای هم چای می خواد ؟
زیر لب گفتم :
من میل ندارم پاچه خوار اعظم .
طناز کلامم را شنید اما به روی خودش نیاورد ،حامی گیتارش را برداشت و کوک آن را تنظیم کرد . وقتی طناز با سینی چای وارد شد ، حامی با خنده گفت :
به افتخار بهترین زن داداش دنیا و بعد یک قطعه آهنگ ریتم دار زد .
وقتی طناز نشست ، سرم را کج کردم و زیر گوشش گفتم :
خر کردن با موسیقی ... چه شاعرانه .
طناز هم به همان صورت جواب داد :
چیه حسودیت میشه ؟
چهار پا شدن هم حسودی داره ؟
نه پز دادن داره .
حالا این همه ما رو معطل کرده ، با این همه ناز و ادا چیزی هم بلد هست ؟
احسان میگه صداش خیلی قشنگه .
باز احسان حرف زذ تو قبول کردی .
کمی دندون رو جیگر بزار تا بشنوی ، اون وقت قضاوت کن .
پس تو هم صدای نخراشیده اش رو نشنیدی .
قاطعانه گفت :
نه .
حامی شروع به نواختن کرد و همراه با آن صدای گرم و دلنشینش را شنیدیم .
از راهی که رفتی برنگرد که دیگه دیره آخه دلم یه جایی گیر کرده اسیره
نیا پیشم ولم کن برو حوصلتو ندارم از ناز و ادات خسته شدم حالتو ندارم
یکی پیدا شده صد مرتبه از تو قشنگ تر یکی پیدا شده هزار دفعف از تو یه رنگتر
یکی پیدا شده که قدر عشقمو می دونه از توی چشام حرف توی دلمو می خونه
مث تو نیست که هر کاری کنم ایراد بگیره هر چی بهش بگم حالیش نشه هیچی نگیره
اگه یه لحظه پیشش نباشم دلش می گیره منو دوسم داره عاشقمه واسم می میره
مث تو نیست که از عاشق شدن هیچی ندونه همه حرفای عاشقونه رو بازی بگیره
مث تو نیست راست و چپ بره بگیره بهونه بهانه های جورواجور بگیره از زمونه
یکی پیدا شده صد مرتبه از تو قشنگ تر یکی پیدا شده هزار دفعه از تو یه رنگ تر
یکی پیدا شده که قدر عشقمو می دونه از توی چشام حرف توی دلمو می خونه
حق با احسان بود صدای گرمی داشت اما مفهوم شعرش ؟ یا اون آهنگی که تو ماشین گذاشته بود ...یعنی داشت به من تیکه می انداخت ؟ نه امکان نداره ...
از سقلمه ای که طناز زد به خودم آمدم و برای حامی دست زدم انا دلم گریه می کرد ، عشق اونو از دست داده بودم . حامی چند تا آهنگ دیگه خوند اما من هیچکدوم را نشنیدم چون هنوز تو گوشم ، آهنگ اول زنگ می زد . وقتی نوبت احسان شد از آن خلسه بیرون آمدم ، نمی دونستم احسان هم می تونه بخونه .
طناز با ناز و ادا خواست که احسان همون آهنگی رو بخونه که هر وقت طناز دلگیر می شد می خوند .حامی سر به سر احسان گذاشت و گفت :
آهنگ زن ذلیلیتو بخون برادر من .
افسانه جون : حامی اذیتش نکن ، بچه ام احساسات لطیفی داره و با شعر از همسرش دلجویی می کنه .
بالاخره احسان عرق ریزان خواند .
من فقط با تو می تونم توی این دنیا بمونم .
اگه تو نمونی پیشم میبینی دیوونه می شم .
این صدای قلبم می شنوی آره یا نه
می تونم داد بزنم عشقمی یا نه
آخه من از تو می ترسم می گن عاشقی جنونه
نمی گم عاشقت مرده اما دیگه نیمه جونه
توی این دوره زمونه بعضی کارامون حرومه
چرا رسم عاشقیمون چنین شده به هر بهونه
آی زمونه آی زمونه من شدم بی آشیونه
تو یکی مثل صداقت من یکی مثل فلاکت
تو شدی عاشق سوختن منو دل رو بر تو دوختن
من همیشه با تو هستم تورو از جون می پرستم
من فقط با تو می تونم توی این دنیا بمونم
چرا رسم عاشقیمون چنین شده به هر بهونه
آی زمونه آی زمونه من شدم بی آشیونه
این صدای قلبم می شنوی آره یا نه
می تونم داد بزنم عشقمی یا نه
تابان سرش رو روی پای من گذاشته و به خواب رفته بود . به طناز اشاره کردم یه جوری این بزم عاشقانه رو خاتمه بده و او هم با شگرد زنانه ، احسان را از خواندن اهنگ های بعدی منصرف کرد و بحث به که پیمایی فردا کشیده شد .
حالا ساعت چند باید بیدارشیم احسان ؟
من و حامی هر وقت می ریم کوه ساعت پنج حرکت می کنیم ، همونساعت پنج خوبه حامی ؟
این بار استثناعا چون خانم همراهمون هست و ممکنه سرما بخورند ، ساعت هفت حرکت می کنیم و بعد از ناهار بر میگردیم .
طناز ، دستانش را کودکانه بهم کوبید و گفت :
عالیه موافقم ، ما چی باید برداریم ؟
هر چی که خودتون نیاز دارید ، آذوقه رو من و احسان بر می داریم .
زیر گوش طناز گفتم :
من حس اورست فتح کردنو ندارما .
طناز با صدای بلندی گفت :
احسان کوه بلندی رو انتخاب نکنی ، ما دوتا زود خسته می شیم .
حامی به جای احسان گفت :
چون اولین بارتونه انتخاب کوه با شما ، فردا هر تپه ای رو انتخاب کردین صعود می کنیم .
حامی مسخره مون می کنی ؟
نه ... فقط از الان بگم ، اگر قراره تو راه غرغر کنید نیاید بهتره .
می دونستم منظورش به منه که دارم زیر گوش طناز نق می زنم ، من هم پیچیدم تو کوچه علی چپ و آرام تابان را صدا کردم تا بیدارش کنم . حامی دخالت کرد و گفت :
شما بفرمایید ، من تابانو می برم تو تختش .
حامی رو از دست داده بودم خودش با زبون بی زبونت به من فهموند که باید قید او و عشقش را بزنم . پس بهتر من هم غرورم را حفظ کنم . نباید بذارم اون به عشقم پی ببره ، بذار فکر کنه من هنوز هم از آنها متنفرم . اصلا به درک که دیگه دوستم نداره ، عاشق یک بوزینه شده فکر کرده که چی ؟ می رم به دست و پاش می افتم و می گم بیا منو بگیر ، دارم از عشقت هلاک می شم ... خوبه اون آمد جلو من پسش زدم ... نه من طاقت ندارم اونو با یکی دیگه ببینم ، اگر ... نه حتی فکرش هم نمی تونم بکنم ، باید گو به زنگ باشم ... حتم دارم یه چیزی از زبون افسانه جون می پره ، اون از حال و هوای پسرش خبر داره و حامی آب بخواد بخوره به مامانش می گه . بهتره هم صحبت افسانه جون بشم تا بفهمم دل حامی خان کجا گیره ... آمدیم و پیدا کردی معشوق حامی کیه ، بعد چی ؟ ... اه توی این کله من هم پر شده از کاه و به درد لای جرز دیوار می خوره .
طنین ... طنین . آهای کجایی ؟
به طناز نگاه کردم دراز کشیده بود و داشت صدام میزد .
کجایی تو دختر ؟ دارم یک ساعته صدات می کنم ، به چی فکر می کنی که اینقدر وحشتناک شدی .
نقشه قتل تورو می کشیدم میوووووو ... چه عجب بیدار شدی خانم کوهنورد .
حالا مگه ساعت چنده ؟
نیم ساعت دیگه باید سر قرار با عاشق دلخسته ات باشی .
وای چرا زودتر نگفتی .
تو مشتاق فتح قله های این اطرافی ، نه من .
وای خدا ... این دختر باز از دنده چپ بلند شده . خدا ، امروز رو خودت به خیر بگذرون . بلند شو دیگه ، هنوز جا خوش کرده .
داشت رو تختی مرتب می کرد که پرسید :
به نظر تو این حامی مشکوک نمی زنه ، یه جوری شده .
خوب شد طناز پشتش به من بود و ندید چطور خودم را باختم ، او بی خبر از حالم ادامه داد :
احسان می گه یه زمانی عاشق و شیدای یه دختره بود اما دختره ردش کرد ، می گه این روزها هم اخلاقش شده مثل اون وقتها ... فکرشو بکن حامی عاشق شه ، هر چند خیلی مرد و خصایص مردونه داره اما فکر نکنم بدرد شوهر بودن بخوره . بیچاره اون کسی که بخواد جاری من بشه ، هر چند یه زمانی خواستگار تو بود اما فکر نمی کنم اگر ازدواج می کردین زندگیتون دوام داشت چون هردوتون مغرورید .
پس درسته ، حامی خان عاشق شده .
طنین .
ها ؟
چته تو ؟ وقت نداریم زود باش .
آهسته شروع کردم به لباس پوشیدن ، طناز داشت حرف می زد و اتفاقی که روز اول آمده بودن را تعریف می کرد . در حالی که کولهام رو بر می داشتم تا وسایل مورد نیازم را داخلش بذارم ، گفتم :
طناز چقدر حرف می زنی ، اون احسان بد بختی که پایین کاشتی سبز شد و گنجشکها روش لونه ساختن و تخم گذاشتن ، تخم ها هم جوجه شد و جوجه ها ، گنجشک شدن و تخم گذاشتن و تخمشون ...
کافیه فهمیدم ... اینها رو بزار تو کیفت ، من کیف نمی آرم ... من رفتم زود آمدی ها ، منو همراه احسان جونم نکاری سبز شیم و داستان گنجشکها آغاز شه .
برو تا به احسان جونت قلمه نزدن .
می شکنم دستی که بخواد به احسان جونم قلمه بزنه .
درو بست اما صدای طناز رو شنیدم که گفت :
آخ ببخشید ندیدمتون .
بعد صدایی از پشت در آمد که پرسید :
حاضرید ؟
آره ، طنین هم الان میاد .
تا شما برید پایین من هم آمدم .
نمی خواستم آخرین نفر باشم که به جمع اضافه می شه برای همین بدون دقت هر چی که جلوم بود داخل کیف ریختم و پایین آمدم ، احسان و طناز جلوی در ویلا ایستاده بودن و آرام حرف می زدن .
صبح بخیر .
سلام طنین ... می بینی چه صبح قشنگیه .
دستم را داخل کاپشن سفید کوتاهی که پوشیده بودم فرو کردم و گفتم :
قشنگ اما سرد .
احسان نگاهی به ناز انداخت و گفت :
ما الان داشتیم غیبت تو رو می کردیم .
چه کار بدی ، صبحتون رو با غیبت شروع کردین .
طنین تو الان عضو خانواده منی و فرق نمی کنه خواهر طنازی یا من ، چون خواهر طناز یعنی خواهر من ... نمی خوام سوئ تعبیر پیش بیاد ، به طناز گفتم طنین مشکلی داره می گه خبر ندارم . حالا که منو به عنوان برادرقبول نداری به عنوان یه دوست از خودت می پرسم ، مشکلی چیزی داری بگو شاید کاری از ما بر بیاد .
من مشکلی ندارم ، مطمئن باش تو رو هم به اندازه تابان دوست دارم اما این اخلاق منه و درسته تلخه اما نمی شه کاریش کرد .
احیسان ، تو رو قبل از فوت پدر ندیده و خبر نداره چه آتیشی بودی اما من می دونم تو این آدم حالا نبودی .
طناز ، ادم ها بزرگ می شن .
بزرگ شدن با بد اخلاق شدن فرق داره .
حالا من چکار کنم شما دوتا رضایت بدین .
بخند و شاد باش ، این کار سختی نیست ... دنیا رو هر جور بگیری همون جور می چرخه .
چشم ، سعی می کنم .
طناز هندیکم را بدست گرفت و گفت :
حالا یه لبخند خوشگل بزن تا من شکار لحظه ها کنم ... خب این خانم خوشگله که می بینید بد اخلاق ترین موجود کره زمینه ،این هم نازنین ترین همسر دنیاست ( دوربین رو به سمت خودش چرخوند و گفت ) این خانم ناز هم همسر نازنین همسر و می مونه یکی دیگه که دیر کرده . اول بزارید تا اون نیامده کمی از این اطراف بگیرم ، اینجا یکی از مخوف ترین مکان های موجوده ... این ویلا رو که می بینید ، کلبه وحشتو دیدن این ویلاشونه ، وای صاحب ویلای وحشت هم آمد ، جناب آدم خور بزرگ حامی .
طناز داری گزارش ضبط می کنی یا شکار لحظه ها .
یه شکار لحظه ها ی گزارشی احسان جون ... حامی خان حرکت کنیم ظهر شد .
بله بفرمایید ... با جیپ چراغعلی می ریم .
می خواهیم با جیپ بریم کوهنوردی ؟
نه خانم ،نیمی از راهو باید با جیپ بریم .
من وطناز با کمک احسان سوار جیپ شدیم ، حامی پشت رل و احسان هم کنارش نشست . حامی جاده خاکی میان کوه ها رو می پیمود تا اینکه بعد از طی مسافتی ایستاد و گفت :
از اینجا به بعد و باید پیاده بریم ، وسایلتون و بردارید .
دو تا کوله بزرگ مخصوص کوهنوردی که یکی رو حامی برداشت و دیگری رو احسان ، احسان از زیر صندلی تفنگ شکاری رو هم برداشت .
اینو برای چی می آرید ، حیوون وحشی داره اینجا ؟
حامی : برای آقا گرگه نیست برای کبکهاست .
بی توجه به حامی به احسان گفتم :
کبکها ؟ ... با کبکها می خوای چکار کنی .
بعد می فهمی ،بریم .
آروم و با احتیاط سینه کش کوه رو بالا می رفتیم . حامی و احسان توضیحات لازو می دادن و طناز فیلم می گرفت ، بعضی وقتها هم دوربینو به دست من می داد تا فیلمش رو بگیرم . بعضی جاها که خسته می شدیم ، می نشستیم و احسان از داخل کوله پشتیش چیزی برای خوردن بیرون می آورد ...
وقتی بالای کوه رسیدیم باورم نمی شد این فضای مسطح روی کوه باشه ، همیشه یک فضای مخروطی شکل به اندازه فضای کم روی کوه در ذهنم بود . حامی حکم راهنما را داشت ،بعد از گذشتن از اون فضای مسطح یک گودی کم عمق بود با مساحت زیاد که در وسط آن چشمه آب می جوشید و به صورت نهری کوچک روان بود . حامی کوله پشتی را روی زمین گذاشت و گفت :
همین جا اتراق می کنیم .
دو برادر زیر اندازو پهن کردن و بعد حامی فلاکس چای رو از داخل کوله اش بیرون آورد وبهترین چیز در آن هوای سرد چای بود . احسان اسلحه بست رو به حامی گفت :
با من کاری نداری ؟
نه فقط مراقب خودت باش .
باشه ... دخترها ، می آیید شکار
شکار ؟
آره ، شکار کبک .
طناز جستی زد و گفت :
من می آم ،به شرطی که به من هم یاد بدی .
طنین تو چی ؟
با لحن مشمئز کننده ای گفتم :
نه متشکرم ، من دلشو ندارم .
باشه ، من و طناز رفتیم که با ناهار خوشمزه بر گردیم .
بعد از رفتن بچه ها ، حامی بی اعتنا به من دراز کشید . از بودن در کنارش معذب بودم ، مخصوصا با شعری که زیر لب زمزمه می کرد .
یکی پیدا شده صد مرتبه از و قشنگ تر
یکی پیدا شده هزار دفعه از تو یه رنگ تر
یکی پیدا شده که قدر عشقمو می دونه
از توی چشام حرف توی دلمو می خونه
ز کنارش بلند شدم و روی سنگی کنار چشمه نشستم ، آب زلالی که از دل زمین بیرون می آمد از میان برفها می گذشت و بقدری سرد بود که نمی شد ثانیه ای دست را درونش نگه داشت . آب چشمه مثل آینه بود و نقوش ابرها را نشان می داد ، دستم را زیر چانه ام زدم و به صدای آب گوش سپردم و از صدای شلیک گلوله جیغی کشیدم که فکر نمی کردم اینقدر بلند باشه .
نترس ، احسان بود .
حامی نیم خیز شده بود اما نمی دانم صدای شلیک او را پرانده بود یا جیغ من ، به اطرافم نگاه کردم معلوم نبود صدا از کدوم طرف بود . صدای گلوله ای دیگر آمد ، این بار ترسیدم اما نه مثل بار اول که جیغ بکشم . قلبم مثل پرنده ای در قفس می کوبید وباید خودم را سرگرم می کردم ، به طرف زیرانداز رفتم . حامی یک دستش زیر سرش بود و دست دیگرش روی سینه اش که با هر دم و بازدم بالا و پایین می رفت ، به آسمان نگاه می کرد و پای راستش را تا کرده بود و پای چپش را موازی زمین دراز کرده بود .
دوربین هندیکم را برداشتم ، به کنار چشمه برگشتم و از چشمه فیلم گرفتم و بعد از اطراف . حامی به من بی محلی می کرد ، می سوختم اما باید کار خودم را می کردم و او را نادیده می گرفتم . به طرف یکی از تپه های بلند اون نزدیکی رفتم و وقتی بالای تپه رسیدم دیدم روی بلندترین نقطه اون اطراف قرار دارم ، یک دره سرسبز و یک رودخانه که از میان آن دره و باغات می گذشت . حضور حامی را کنارم حس کردم و بدون اینکه چشم از مانیتور دوربین بردارم ، پرسیدم :
چقدر اینجا باغ داره .
هنوز درختان شکوفه نزدن ، اینجا اردیبهشت ماه واقعا بهشته و همه جا پر از گل و شکوفه ... اونجارو می بینی .
جایی که با دست نشان داد زوم کردم ،گفت :
اونجا یک پارک جنگلی طبیعی و این روستا یه روستای باستانیه با چندین مقبره ، کتیبه داره ... اون قسمت دیگه رو می بینی ، مقبره یکی از پیامبرهای بنی اسرائیله.
هرجایی که حامی نشان می داد با دوربین زوم میکردم و با توضیحات اون ضبط می کردم . دوربین رو به سوی آسمان گرفتم و خاموش کردم و روی همان تپه نشستم و گفتم :
آدمها اینجا پیر نمی شن ،با این آب و هوا و طبیعت زیبا .
زندگی روستایی سخته ... پاشو ، احسان و طناز دارن میان .
به کمک حامی از اون شیب تند پایین آمدم ، موقع بالا رفتن فکر نمی کردم اینقدر شیبش تند باشه .
احسان فریاد زد :
طنین بیا ببین خانمم چه شکاری زده ... خواهرت برای خودش یه پا شکارچی شده .
با دیدن کبک هایی که از پا آویزان بودن و از نوکشان خون می چکید ، چندشم شد و رویم را برگرداندم .
این چه اسقبالیه ... طنین نمی دونی شکار کردن چه کیفی داره .
وای طناز چطور دلت آمد ؟ گناه دارند .
احسان : وقتی کباب کبک خوردی یادت میره گناه داره .
احسان کنار چشمه نشست و مشغول پرکندن کبک های بخت برگشته شد ، طناز هم دستاشو زیر بغلش گذاشت و گفت :
وای چقدر سرده ... حامی تو چی ؟ اهل شکار نیستی .
نه ... احسان عاشق شکا کردنه .
پشت به چشمه روی زیرانداز نشستم تا اون منظره رقت بارو نبینم ، حامی دقیقا روبروم قرار داشت وبه چهره ام نگاه می کرد حتما چهره ام حالت مسخره ای به خودش گرفته بود . بی تفاوت به حامی به پشت سرش نگاه کردم و وقتی احسان از حامی خواست آتش درست کند او از مقابلم بلند شد و دوباره شروع به خواندن همون دو بیت عذاب آور کرد البته این بار با صدای بلندتر.طنازجای او نشست و دوباره تکرار کرد :
چقدر هوا سرده .
یخ کردی ، کاپشنم رو بدم بپوشی .
نه ... من نبودم چکار می کردی ، برادر شوهر عفیف و پاکدامنم رو که گمراه نکردی .
چشم غره ای به طناز رفتم اما از رو نرفت و ادامه داد :
اگر هم کردی بهت خرده نمی گیرم ، پسر خوبیه و ثواب داره کمی توجه کنی آخه طفلک تنهاست و ی تحقیقی که کردم زیدی هم نداره .
باز شدی نگار .
برو بابا ، بی جنبه آمدیم تفریح خوش باشیم اما قیافه بغ کرده تورو که می بینم دپرس می شم .
خوبه حالا دپرسی و میری اون حیوونای بیچاره رو می کشی ، اگر شارژ باشی حتما منو شکار می کنی.
وای طنین نمی دونی چه کیفی داره ،نشونه که می گیری باید دقت کنی دستت نلرزه و بعد بنگ .
تو اینجوری نبودی ، زن احسان شدی خطرناک شدی .
شکار یه تفریحه .
می خوام تفریح نباشه ، جون یه موجود دیگه رو میگیری میگی تفریح .
اگر بخوای به این فکر کنی باید بشی گیاه خوار ، فکر کردی این مرغ و گوشتی که می خوری از درخت می چینند .
با تو حرف زدن فایده نداره .
خانم ها بیاید کنار آتیش ... کباب دور آتیش می چسبه .
مرسی من نمی خورم .
طناز بلند شد و دستم را کشید و گفت :
پاشو همسرم زحمت کشیده و کباب درست کرده ، از ما هم دعوت کرده و تو نباید دعوتشو رد کنی .
طناز ولم کن ، من بیام اون جونور بدبخت به سیخ کشیده رو ببینم روزم خراب می شه . تو بخور نوش جانت ، به من چکار داری .
اه بد عنق ، همیشه ضد حالی .
طناز به حالت قهر منو ترک کرد . حامی آمد و دو زانویش را روی زیر انداز گذاشت از داخل کوله اش دو تا کنسرو ماهی یک لوبیا بیرون آورد و گفت :
حالا کهکباب نمی خوری اینارو بخور ، راه زیادی برای پیاده روی داریم .
از بین کنسروها ،ماهی رو انتخاب کردم و با در باز کن اونو باز کردم و بعد با صدای بلند گفتم :
بفرمایید کنسرو .
طناز : ما کباب خوشمزه و لذیذ رو ول نمی کنیم کنسرو بخوریم ، نوش جونت تنهایی بخور .
کباب طرفدار بیشتری داشت ، شانه ای بالا انداختم و به تنهایی کنسرو خوردم در حالی که آنها کبک فلک زده را تناول کردن .
***
در چمدانم را بستم و گفتم :
اینو با چمدونهای خودت بزار تو ماشین احسان ، نذاری تو ماشین حامی که من توی اون ماشین نمی رم .
خب چقدر می گی .
من رفتم ببینم تابان چیزی جا نذاشته باشه ... تو هم به مامان سر بزن .
ضربه ای به در اتاق مشترک تابان و احسان زدم ، تابان تنها روی تخت نشسته بود .
چرا حاضر نشدی ؟
زیپ شلوارم خراب شده .
تو همین یه شلوارو آوردی ؟
نه ، بقیه اش کثیف شده .
وای تابان ، من حالا با این چکار کنم ... بده ببینم کاریش می شه کرد .
با زیپ درگیر بودم که تابان پرسید :
طنین ؟
بله .
تو حالت خوبه ؟
خب معلومه که حالم خوبه ، این چه سوالیه .
آخه دیشب احسان به حامی می گفت ، طنین اصلا حالش خو نیست .
دستام از حرکت ایستاد و گفتم :
خب ؟
هیچی حامی به من اشاره کرد و احسان دیگه حرفی نزد .
پس دو برادر در غیاب من به جراحی روانم می پردازند ، دوباره سرو کله زدن با زیپ را شروع کردم اما فکرم حول حرفهای اون دو برادر بود . وای که من چقدر آدم تابلویی هستم ، حالا حامی فکر می کنه چه آتیش دهن سوزیه .
بیا درست شد ، زود بپوش بیا پایین چیزی جا نذاری .
نه .
جهت اطمینان اتاق مشترک خودم و طناز را یکبار دیگه نگاه کردم . صدای پای تابان را شنیدم که از پله ها پایین می رفت ، می دونستم سر به هواست برای همین اتاق او را هم نگاه کردم . وقتی از ویلا بیرون آمدم احسان ،مامان را داخل ماشین خودش گذاشته بود و داشت ویلچر را داخل صندوق عقب جا ساز می کرد . افسانه جون دستم را کشید و گفت :
طنین جان ، برو تو ماشین حامی که بچه ام تنها نباشه ، من هم با مامان باشم .
با استیصال به طناز نگاه کردم ، نمی دونم تو کیفش دنبال چی می گشت.
روم نشد در مقابل درخواست افسانه جون ((نه)) بیارم و اجبارا برای بار دوم سوار ماشین حامی شدم ، البته ته دلم راضی بود که با او همسفر شم و توی هوایی نفس بکشم که او نفس می کشه . تابان صندلی جلو رو اشغال کرده بود و روی صندلی عقب پشت تابان نشستم ، حامی از آینه وسط حتی نیم نگاهی به من نکرد . تابان به طرفم چرخید و گفت :
آجی جون تو هم با ما میای ؟
آره ، افسانه جون ازم خواست .
منظورم به حامی بود تا فکر نکند از شوق دیدنش با سر شیرجه زدم تو ماشینش اما حضرت آقا اصلا به روی مبارک نیاورد که من آمدم تو ماشینش ، دیگه برای منصرف شدن دیر بود چون احسان حرکت کرد و بعد از اون حامی . تابان یک آهنگ شلوغ رپ گذاشته بود و جالب اینجا بود امی هم همصدا با تابان آهنگ هارو می خوند ، طوری که دیگه صدا به صدا نمی رسید . حس کردم موبایلم زنگ می خوره و گوشی را از کیفم بیرون آوردم ، شماره نا شناس بود .
بله ؟
سلام جیگر.
تویی ، چطوری ؟
حامی صدای ضبط رو کم کرد شاید هم می خواست ببینه طرف مکالمه ام کیه ، چه توهم شیرینی .
ممنون ، خبری از ما نمی گیری .
تو مگه می ذاری کسی از تو بی خبر بمونه ، کجایی؟
کوالالامپور ، یه بنده خدایی خیلی سلام می رسونه .
تو باز قاصد شدی .
فکر کردی چرا با خواهش و تمنا موبایلشو داده ، تا حال توی کم عقلو بپرسم و بهش خبر بدم ... دل دیگه ، تنگ شده برات .
تو که همیشه دلتنگ من هستی .
من ! عمرا این بیچاره ای که پا سوز تو شده رو می گم .
تلفن مفته ، تو هم دلت نمی سوزه .
هر که طاووس خواهد منت مرجان کشد .
اوه ، چه برای خودش کلاس می ذاره .
کار من از کلاس گذشته ، من دانشگاه غیر انتفاعی باز می کنم .
اگر احوالپرسیت تموم شد برو استراحت کن .
حالا خوبه طرفو نمی خوای و اینقدر حرص مالشو می خوری .
در دیزی بازه اما دیگه نگفتن تو با سر برو توش ... الو ... الو .
به صفحه مانیتور نگاه کردم ، آنتن رفته بود و باز تو نقطه کور مخابراتی بودیم . تابان پرسید :
کی بود ، سعید ؟
نه .
ضبط رو زیاد کنم ؟
راحت باشید .
دوباره هجوم صدای خواننده بر اعصاب من ، گوشه صندلی لم دادم و چشمم را بستم تا کمتر چهره پر نخوت حامی رو ببینم . نمی دونم چرا هر چه کم محلی می کنه بیشتر به طرفش جذب می شم ، یکبار اون نازم را کشید اما حالا دوست دارم هر ثانیه نازشو بکشم و منتش را بدوش بگیرم . اگر با من حرف نمی زد و اگر نگاخش به دنبالم نبود مهم نیست ، خدا کنه قلبش برایم بتپد ولی خودش با زبون بی زبونی گفته بود نزدیکم نشو ، من دیگه تو رو نمی خوام . می دونستم آدم مغروریه و من غرورش را شکستم ، او بی ریا آمد جلو ولی من با کبر و خود خواهی گناه دیگران را به رخش کشیده بودم .
با توقف ماشین چشم باز کردم ، جلوی یک رستوران بودیم . سر میز غذا روبروی افسانه جون نشسته بودم و میلی به غذا نداشتم ولی برای سرگرمی چیز خوبی بود .افسانه جون داشت از ماه عسلش تعریف می کرد حتما ماه عسلش با پدر حامی ، چون او روی خوش به معینی فر نشون نمی داد . چنان با آب و تاب تعریف می کرد که آدم فکر می کرد داره یک فیلم سینمایی جالب تماشا می کنه . من سرم پایین بود اما گوشم به حرفهاش ، تا اینکه حامی گفت :
مامان غذاتون سرد شد .
طناز جون بقیه اش رو تو مسیر برات میگم .حتما ادامه اش هم این بود که طنین جان شما هم بوق هستی . از فکر خودم خنده ام گرفت بنده خدا ، چه فکری درباره اش نمی کنم . وقتی طنازبرای تجدید آرایشش رفت دستشویی ، همراهش رفتم .
طنین تو چته ؟
چیه ، این روزها همتون دکتر شدین و حال منو می پرسین .
آخه تو خودتی ، بد عنق و بد اخلاق شدی افسانه جون می گفت طنین رو فرستادم حامی تنها نباشه گرفته خوابیده .
ا ، من نمی دونستم لله حامی خان هستم .
اه ، با تو هم که نمی شه دو کلمه حرف زد .
خدا رو شکر نمی تونی دو کلمه حرف بزنی و این همه برام نطق می کنی ، وای به روزی که بتونی حرف بزنی .
لحظه ای نگاهم کرد و با دلخوری گفت :
خیلی بی معرفتی .
ای خدا من از دست شما کجا برم و گوشه بگیرم .
مگه ما چکارت کردیم ، فعلا این تویی که داری جون به سرمون می کنی با این اخلاق دمدمی مزاجت .
طناز داری حوصلمو سر می بری .
شما زیر حوصلتون رو کم کنید سر نره ، تا دو کلمه حرف می زنیم سریع شلوغ کاری می کنی و جبهه می گیری و کاری می کنی که ما یه چیزی هم بدهکار می شیم .
آرایشت تمام شد ؟
آره چطور ؟
برو به شوهرت برس و دست از سر من بردار .
ایش ... بی خود نیست ...
چیه حرفتو خوردی ، بگو خجالت نکش .من رفتم تا حرفی تو دهنم نذاشتی ، زود نگیری بخوابی .
چند مشت آب سرد به به صورتم زدم چرا همه به من گیر دادن ، الهی حامی بگم چی بشی که منو عاشق خودت کردی و توی بازار چه کنم چه کنم رهایم کردی . با آمدن من حرکت کردیم و غروب بود که به تهران رسیدیم .
***
ظرفهای شسته شده را خشک می کردم که تابان فریاد زد (( طنین ، تلفن ))
دستمال رو روی کابینت گذاشتم و گوشی رو از دستش گرفتم .
بله .
سلامت کو ؟
تویی مرجان .
آره زنگ زدم بگم شب چه ساعتی بیام دنبالت .
می دونی ، من کشته مرده این نقشه های از پیش تعیین شده تو هستم .
این یکی از حسن های دوست خوب بودنه .
باید بکم نقشه ات بر آب ، من خودمو تو تله تو گیر نمیندازم .
نقشه چیه ، همه ما با هم می خواییم بریم عروسی سیما . خب راه یکی مقصد هم یکی ، چرا با هم نریم .
دست شما درد نکنه ، من خودم میام و راضی به زحمت تو نیستم .
طنین خیلی بی مزه ای ، می دونی .
آره می دونم .
می کشمت اگه دیر بیایی .
عصر می بینمت .
آنتن گوشی رو به دندون گرفتم و آرام به گوشه ای خیره شدم .
کی بود ؟
به طناز نگاه کردم و گوشی رو روی اوپن گذاشتم و گفتم :
مرجان بود .
کجا می ری ؟
ظرفارو تموم کنم ... ا تو جابجا کردی ، دستت درد نکنه .
بیا بریم موهاتو درست کنم ... اتو بکشم چطوره ؟
آره خوبه .
حالا کجا میخواهی بری ؟
عروسی یکی از همکارامه .
اینو می دونم ، مسیرت کدوم طرفه ؟ ... می خوام حسابی خوشگلت کنم .
نه هرچی ساده تر باشه بهتر .
ارسیا هم هست ؟
متاسفانه بله .
طنین باور کن پسر بدی نیست ، اون روزی که آمد ملاقاتم به یک چشم دیگه نگاهش کردم و پسندیدمش .
چشم و دل احسان روشن .
جم نخور ... من احسانو با دنیا عوض نمی کنم اما فواد و به چشم همسر تو نگاه کردم ، پسر برازنده ایه.
تمام نشد .
نه ، تا تو جوابم رو ندی تمام نمی شه ... طنین ، تو تا حالا عاشق نشدی ؟
از آینه به طناز نگاه کردم و گفتم : نه .
دروغ گفتم عاشق بودم ، بد جوری هم دل باخته بودم .
تو که نمی خوای چیزی رو از من پنهان کنی .
طناز ، دیرم شده .
نمی خواهی آرایشت کنم .
نه ... خودم می کنم .
آرایش ملایم و دخترانه ای با ظرافت روی صورتم انجام دادم و با پوشیدن تاپ و دامن زیتونی رنگ ، دیگه چیزی کم نداشتم . وقتی حرکت کردم هوا داشت تاریک می شد با ماشین طناز به محل عروسی رفتم ، همان باغی بود که مراسم طناز در آن انجام شده بود . با یک نگاه چند تا از همکارهامو دیدم اما مرجان هنوز نیامده بود ، کنار ثریا نشستم و گفتم :
فکر کنم امشب کل پروازها کنسل شده ، چون همه همکاها اینجان .
سیما هم خودش هم پدرش همکارها رو دعوت کردن ، طبیعیه اینجا همه رو می بینی .
شما که اطلاعاتت قویه ، بگو ببینم داماد چکارست ؟
عرضم به حضور کنجکاوتون باید بگم آقا داماد نمایشگاه ماشین داره ، پسرخاله سیما هم هست .
ببینم این اطلاعات رو از ته فنجون قهوه بیرون کشیدی یا یک خبر گذاری موثق .
توهم شدی مرجان ، جوابت باشه وقتی که کارت گیر پیدا کرد و دست به دامنم شدی ... مثل جن می مونه پیداش شد ، اونم شوهرش بهروز و اون یکی هم خواستگار عزیز شما .
با اخم نگاهش کردم و گفت :
چیه مگه دروغ گفتم ، فکر کنم تنها کسی که از خواستگاری ارسیا از تو خبر نداره خواجه حافظه شیرازیه .
باید دهن مرجان رو با بتون پر کرد .
مرجان چه گناهی کرده که داری پشت سرش تهدیدش می کنی ، این دختر معصوم چقدر بد خواه داره .
بقدری جنست خرابه که فقط خودت باید به خودت بگی معصوم .
ثریا این چشه ، هنوز منو ندیده داره پاچه مو می گیره .
از خودش بپرس.
بهتر ازش نپرسم و بی خیال شم تا آتیشش سرد شه ... اصل حالت چطوره ثریا ؟
خوبم بد نیستم .
شوهرت ، دختر نازت .
خوب هستند .
تنها آمدی ؟
آره دیگه ، شبها مهد کودک تعطیله .
خب طنین خانم چه خبر ؟ سرد شدی .
با من حرف نزن ، بهتر پروژه ات رو شروع نکرده جمع کنی .
ثریا این جدی جدی حالش خوب نیست ، چه آدم منفی بافیه .
مرجان دیگه از سماجتت خسته شدم یه بوق گرفتی دستت و همه عالمو خبر کردی که چی ،من خر شم بله رو بگم .
بلا نسبت خر .
مرجان !
ا ... ببخشید بلا نسبت تو .
خشمم را با یک نفس عمیق فرو فرستادم ، مرجان گفت :
اصلا یه فکر بکر ، بیا همین امشب باهاش صحبت کن و قال قضیه رو بکن .
این قضیه خیلی وقته تموم شده .
آمدم عروسی خوش باشم نیومدم تو حالمو بگیری .
چفت دهنتو بکش تا بهت خوش بگذره ... ثریا ، تو بگو من از دست این چکار کنم .
هیچی ، محلش نزار خودش خسته میشه .
دست شما درد نکنه ثریا خانم .
فدات شم ثریا ، راهش همینه و هیچ راهی نمی تونه مرجانو از رو ببره جز کم محلی .
باشه شما دو تا پشت سرم صفحه نزارید ، من رفتم با بهروز جونم برقصم .
با رفتن مرجان فرصتی پیدا کردیم ببینیم وسط چه خبره ، تا اینکه ثریا دستمو گرفت و گفت :
پیر زن بازی کافیه ، پاشو بریم اون وسط که جامون خیلی خالیه .
تا آخر شب مرجان خیلی سعی کرد ما دوتا رو تنگ هم بندازه تا به قول خودش حرفهای نا گفته رو بزنیم و سنگامونو وا بکنیم اما موفق نشد ، یا من خیلی زرنگ بودم یا وقت یارم بود .
خرید دوربین عکاسی
رکورد کانن با تجربه ای بیش از سی سال و چهار شعبه با افتخار آماده خدمت رسانی به تمامی هموطنان در سراسر کشور میباشد
خرید دوربین عکاسی کانن ، خرید دوربین عکاسی نیکون ، خرید دوربین عکاسی سونی