باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

۴۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان زیبا» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل4

آتش دل

-اگر باز خوابت نمی بره،تا من به مادرم سر می زنم یه شربت خنک برام درست کن.
-چشم آقا.
-تو که هنوز ایستادی منو نگاه می کنی،برو دیگه.
-وقتی از پله ها سرازیر شدم،او به اتاق مادرش رفت و من سریع اما با دقت برایش شربت درست کردم،نمی خواستم آدم گیج و دست و پا چلفتی در نظرش جلوه کنم.از آشپزخانه بیرون آمدم و دیدم داره می ره بیرون که صدایش زدم با دیدن شربت در دستم لبخند بی ریایی زد،کاری که به ندرت انجام می داد.وقتی لیوان را برداشت سریع گفتم:
-بانو درست کرده.
در این مدت فهمیده بودم برای بانو احترام خاصی قائله،برای جلو گیری از ایرادهای احتمالی پای بانو را وسط کشیدم و بعد ادامه دادم:
-مگه شربت نخواسته بودید پس چرا داشتید می رفتید؟
-فکر کردم باز خوابتون برده.
گیج بازی منو گوش زد می کرد،سرم را پایین انداختم.او شربتش را سر کشید و لیوانش را داخل سینی گذاشت و گفت:
-به بانو بگو مادرم رو تنها نذاره.
-ایشون خودشون خواستن که تنها باشن.
بعد از یک نگاه طولانی گفت:
-بهتر که تنها نباشه اون هم همچین روزی،حتما به بانو بگو...من رفتم اما برای نهار برمی گردم.
-آقا کیفتون.
با دست به پیشانیش کوبید و گفت:
-ببینم این هپروت تو مسری نیست؟فکر می کنم به من هم سرایت کرده،برم تا کامل هوش و حواسم رو از دست ندادم.
به رفتنش نگاه می کردم اما جمله آخرش مرتب در ذهنش تکرار می شد،منظورش چی بود.پسره کم داره،همه رو مثل خودش خل و چل می بینه البته این خانواده از دم همه مخ تعطیلند،اون از پدر خانواده و این هم از پسراش،خدا می دونه دخترشون چی باشه.هرچه زودتر باید کتابها رو پیدا کنم و خودم رو از شر این خانواده نجات بدم.
-طنین چرا ماتت برده؟
-سلام آقا احسان،صبحتون بخیر.
-بانو می گفت مریضی و حالت خیلی وخیمه که حالا حرفاش رو باور کردم،دختر خوب ساعت یازده ظهر و اون وقت تو می گی صبح بخیر...نکنه داری کنایه می زنی به سحرخیزی من.
-نه آقا،من چنین جسارتی نکردم.
-شوخی کردم...حالا چطوری؟سلامت هستی.
-بله آقا...راستی تسلیت می گم.
-متشکرم،به بانو بگو یه چیزی بیاره بخورم.
-چشم.
امروز همه دارن به من گوشزد می کنن،یعنی انقدر سوتی دادم که این آمفوتر هم متوجه شده،وای خدا به دادم برس.
-چیه طنین؟دزد به کشتی های تجاری نداشته ات زده،خب دختر عاقل دزدگیر نصب می کردی.
به سمانه نگاه کردم که داشت سالاد فصل درست می کرد،کلافه تر از آنی بودم که به مزه پرانی هایش جواب بدم.از بانو خواستم برای احسان صبحانه ببرد،بعد چاقوی دیگری برداشتم و مشغول خرد کردن کاهوها  شدم اما پرنده خیالم به هر سو پر می کشید.کنترل اوضاع از دستم خارج شده بود،هدفم نابودی معینی فر به وحشتناک ترین شکل بود که عجل زودتر از من او را راحت کرد.یعنی اونارو کجا می تونه گذاشته باشه،وقتی تو اتاق خودش نبود ممکن نیست تو بقیه اتاقها باشه.شاید هم اتاق احسان باشه اون همیشه با معینی فر بوده و امین پدرش،باید اونجا رو هم بگردم.ای خدا یه معجزه ای بشه و من سر از اتاق این آمفوتر در بیارم که کسی هم بهم شک نکنه.
-چرا اینقدر ریزش می کنی طنین؟
-ها...
-حواست کجاست،می گم چرا کاهو رو انقدر ریز کردی.
به کاهوها نگاه کردم،خیلی ریزشون کرده بودم.سمانه ادامه داد:
-خودم بقیه اش رو درست می کنم،حالا که آقا احسان داره تلویزیون نگاه می کنه برو اتاقشون رو تمیز کن البته اگر باز خرابکاری نمی کنی...وگرنه خودم برم.
ای خدا فدات بشم چقدر زود جوابم رو دادی.قبل از اینکه سمانه پشیمان بشه،با ذوق و شوق فراوان گفتم:
-نه،نه خودم می رم،قول می دم خیلی خوب و دقیق و با احتیاط کارمو انجام بدم.
-اگر می دونستم انقدر ذوق زده می شی همه اتاق های بالا رو می دادم تمیز کنی.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

النا ناگهان شل شد. با صدایی لرزان پرسید:
- جدی که نمی گی؟ استفان من تو رو میشناسم، تو نمی تونی چنین کاری کرده باشی؟ بگو که جدی نمی گی. استفان سرش را انداخت پایین. النا به خاطر آورد که چطور استفان روی پشت بام خون آن پرنده ی کوچک را می مکید. استفان انگار داشت کف اتاق صحنه ای را که سال ها قبل اتفاق افتاده بود می دید.
- اون شب وقتی رفتم توی تخت. امیدوار بودم
کاترین باز هم بیاد. حس می کردم چیزهایی توی من فرق کرده. توی تاریکی بهتر می دیدم. شنوایی ام هم بهتر شده بود. احساس قدرت بیشتری می کردم. انگار به یک منبع انرژ ی دست پیدا کرده بودم و گرسنه بودم به شدت گرسنه بودم. موقع شام احساس می کردم که غذای معمولی سیرم نمی آکند. نمی دونستم چرا و بعد نگاهم افتاد به سفیدی گردن یکی از دخترای خدمتکار. می دونستم چرا دارم نگاش می کنم و می دونستم چی می خوام.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

وقتی که النا به کمد وسایل اش رسید، کرختی بدنش، جای خود را به داغی و بغض گلویش، جای خود را به اشک داده بود. اما النا نباید گریه می کرد. نباید توی مدرسه گریه می کرد. النا با خودش تکرار کرد که نباید جلوی دیگران گریه کند. بعد از این که کمدش را بست یک راست راه افتاد به طرف خروجی اصلی. با دیروز این دومین روزی بود که بعد از مدرسه فوراً برمی گشت خانه و البته حدس می زد که عمه جودیت از این قضیه تعجب کند اما وقتی که به خانه رسید دید اتومبیل او جلوی در نیست.
حدس زد که باید با مارگارت رفته باشند خرید. خانه مثل صبح که ترکش کرده بود ساکت و آرام بود. از این که خانه را آرام می دید خوشحال بود. دلش می خواست در سکوت تنها باشد اما از طرف دیگر نمی دانست که در این تنهایی چه کار باید بکند. حالا که دیگر بالاخره جایی برای گریستن پیدا کرده بود، می دید که اشک هایش قصد سرازیر شدن ندارند. کوله پشتی اش را انداخت کف خانه و به آهستگی قدم به اتاق نشیمن گذاشت

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

النا پرسید: بهت خوش می گذره   
هر چند استفان نگفت« آره »ولی النا می دانست که این دقیقاً همان چیزی است استفان فکرش را می کرد. می توانست این را از طرز نگاه های استفان درک کند. النا هیچ وقت مطمئن نبود بتواند احساس کس دیگری را از چشمانش بخواند، اما الان می دانست چه چیزی در ذهن استفان می گذرد. می دانست استفان دارد لذت می برد هر چند که قیافه اش اصلاً این را نشان نمی داد. قیافه ی استفان خیلی جدی بود و انگار داشت از چیزی رنج می کشید. قیافه اش طوری بود که انگار نمی تواند حتی یک لحظه دیگر این وضع را تحمل کند. گروه شروع به نواختن آهنگ دیگری کرد و حرکات آرام شد. استفان هنوز به او خیره مانده بود. انگار داشت با چشم هایش النا را می خورد. با آن چشم های سبز تیره اش که وقتی از چیزی لذت می بردند رنگ شان تیره تر می شد. النا یک لحظه حس کرد استفان می خواهد او را به سمت خودش بکشد و بدون گفتن حتی یک کلمه ...
النا آهسته پرسید:

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

داستان زیبای فضیل بن عیاض راهزن وعاشقی اش وخدا....

در کتاب مذکور در لفظ فضیل نوشته است : فُضیل بن عیاض در ابتداى جوانى یکى از راهزنان و سارقان و غارتگران و دزدان و بدکاران و هرزه گران و عیّاشان مشهور زمان خود بود که هر کس ‍ اسم او را مى شنید لرزه بر اندامش می افتاد که در آن زمان سلطان و خلیفه وقت خود هارون الرشید از دست او ناراحت بود و ترس ‍ داشت.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

حمیده احمدیان راد


شاهزاده و گدا


رمان شاهزاده و گدا نوشته مارک تواین یک رمان تاریخی است که نابرابری های طبقاتی و سیستم قضایی ناعادلانه را در زمان سلسله تئودورهای انگلیس نشان می دهد. این داستان،‌ در سال 1547 رخ داده است. هم سلسله تئودورها، هم هنری هشتم و هم شاهزاده ادوارد واقعاً وجود داشته اند.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

داستانی واقعی از آلبرشت دورر و برادرش آلبرت

نویسنده: مهدی برزگر نصرآبادی - دوشنبه ٤ اسفند ۱۳٩۳

در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز  به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد.

  • زهره بیکدلو