باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

۴۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان زیبا» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 14

مثل یه شیر زخمی طول و عرض سالن رو طی می کردم ، طناز داشت دخترش رو روی دستش می خوابوند .
اه خسته شدم ، چرا هی مثل پاندول ساعت اینطرف و اونطرف میری بگیر بشین .
من اینطوری راحت ترم ، ناراحتی نگام نکنم .
باشه نگات نمی کنم اما ... 
اما چی ؟
طنین لج نکن .
لج نمی کنم ولی این حرف آخر منه .
چرا داری آیندشو خراب می کنی ؟
من خواهرشم و نمی خوام دیگران بشن دایه دلسوزتر از مادر .
من هم چغندرم نه .
تو هم شدی لنگه اونا ، اصلا به اونا چه تو زندگی ما دخالت می کنند .

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 13

طنین جان ، چشماتو باز کن .
آذر خانم یک قدم عقب رفت ، دقیق نگاهم کرد و بعد با لبخند رضایت جلو آمد و در حالی که بقیه آرایش صورتم را انجام میداد گفت :
طنین جون عروس بشی چه لعبتی می شی ، دختر چشمای خوش حالتت با این رنگ کهربایی ، حتما کشته مرده زیاد داری .
آذر خانم ادامه نده که دیگه برای خودم کلاس میزارم .
مگه دروغ میگم ، بزار بگم یکی از بچه ها برات اسفند دود کنه ... من تعجبم چطور خواستگارهات گذاشتن تو هنوز مجرد باشی ... این همه خارجی که توی هواپیما هستند کورند ، دختر به این خوشگلی رو نمی بینند .
آذر خانم همچین هم که میگید نیستم .
حرفمو باور نداری پاشو تو آیینه خودتو نگاه کن .
به آیینه نگاه کردم و گفتم :
دستای شما هنرمندانه کار می کنه .
نه گلم ، خوشگلی .
کار من تمام شد آذر خانم ؟
آره جونم ، هم کار شما هم کار مامان .

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 12

طنین ؟
هوم .
کی آمدی ؟
ساعت سه .
پرواز داشتی ؟
آره .
نمی خواهی بیدارشی ؟ نزدیک ظهره .
نه .
من یه خبر دارم .
یک چشمم را باز کردم و گفتم :
گنج پیدا کردی .
نه ،‌جاری پیدا کردم .
چشمم را بستم و گفتم :
خوش به حالت ، مبارکت باشه .
تک تک سلولهای مغزم شروع کردن به بیدار شده و تازه داشت حرف طناز برام معنا پیدا می کرد، احسان برادری جز حامی نداشت یعنی حامی. چشمم رو باز کردم و گفتم:
طناز چی گفتی؟
چیه، خبر هیجانی شنیدی بیدار شدی.
بی حوصله گفتم: طناز می گی چی گفتی یا نه.
گفتم فردا شب حامی می خواد بره خواستگاری، هنوز نرفته می دونم عروس خانم با سر قبول می کنه. فکر کنم حامی باید با شلوار راحتی بره شاید شب موندگار شد ( طناز روی صندلی چرخید و نیم ناگاهی به من انداخت به سوهان کشیدن ناخن هاش ادامه داد) می خوای بدونی عروس کیه ... کتی خواهر هومن.
حرفهای طناز و نمی شنیدم فقط حرکت لبهاشو می دیدم که جلوی چشمم بالا و پایین می رفت و وا‍‍ژه¬ای مرتب در ذهنم تکرار می شد:
"حامی داره ازدواج می کنه"
ساکت شو ... ساکت، ( نفس تازه کردم و ادامه دادم) تنهام بذار، برو بیرون.
طناز مدتی هاج و واج نگاهم کرد و بعد از اتاق بیرون رفت، توی اتاق راه می رفتم و از خودم می پرسیدم چرا ... حامی می خواست ازدواج کنه کسی که به من گفته بود دوستم داره و عاشقمه حالا داره زن می گیره او هم کی ... کتی. ای خدا دردمو به کی بگم اگر کسی بود که سرش به تنش می ارزید غمم نبود! اون نباید ازواج کنه ... حالا نه، حالا که منو گرفتار کرده گرفتار خودش گرفتار خیالش...
اون شب حامی فقط نمی تونسته یه در خواست ساده ازدواج به من داده باشه ، اون نگاه سوزان و اون نگاه پر خواهش ... درسته دست رد به سینه اش زدم اما ... یعنی خیلی راحت از عشقی که ادعا می کرد گذشت ، نه حامی منو داره توی بیمارستان ، توی سفر ... اون رفتار نمی تونه از سر ترحم باشه .
از صدای باز شدن در به آن سو نگاه کردم ،؟ طناز بود .
کجا داری حاضر می شی .
باید برم ... کار واجبی دارم .
طنین چرا عصبی هستی ؟ چیزی شده ؟
نه ... سوئیچ ماشینو بده .
کجا داری میری ، قرار احسان بیاد دنبالم بریم برای رزرو تالار .
من به شما چکار دارم ... می دی یا نه ؟
چرا داد می زنی روی جا کلیدی آویزونه .
پریشان حال از خانه بیرون زدم ، کور بودم وفقط به حکم عقل حرکت می کردم .
صدای بوق ها و فریاد های اعتراض آمیز رو می شنیدم اما هیچ چیز نمی دیدم ، زمانی چشمم بینا شد که جلوی شرکت حامی ایستادم . لحظه ای حسرت اون روزها رو خوردم که منشی مخصوصش بودم و او به هر بهانه ای قصد آزارم را داشت ، حالا فکر کردن به اون آزارها چه شیرینه .

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 11

گلهای داخل گلدان را مرتب کردم و یک قدم عقب رفتم و نگاهی به گلها انداختم ، در حال رفع ایراد آن بودم که صدای ضربه ای به در را شنیدم . همون دو مامور پلیس ، فطری و ناصری بودن .
بفرمایید .
دو مرد وارد اتاق شدن . ناصری خودش را کنار طناز رساند و گفت : 
خوشحالم که سلامتی تون رو بدست آوردین .
هنوز با سلامتی فاصله زیادی دارن جناب سرگرد ، شما چه کردین ؟
ما تحقیقاتمون رو انجام می دیم ... شما لطفا ما رو تنها بزارید .
قصد خروج داشتم که طناز گفت :
نه ، طنین نرو همین جا بمون ( رو به دو مامور گفت ) می خوام خواهرم کنارم باشه .
به سمت تخت خالی همراه رفتم ، از وقتی که طناز را به بخش منتقل کردن به سفارش حامی اتاق خوب و مجهزی در اختیارمون قرار دادن ، روی تخت نشستم اما در حوزه دید طناز بودم . سرگرد شروع کرد به پرسیدن :
خانم نیازی روز حادثه چه اتفاقی افتاد ، از شما می خوام مو به مو هر چه رخ داده را برای ما بیان کنید.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 10

میدونی علت موفقیت من تو تجارت چیه؟ من علاوه بر استعداد و شم اقتصادی  , روانشناس
خوبی هم هستم ... حالا هم با اطمینان صد درصد میگم دروغ میگی .
از صراحت کلامش جا خوردم و گفتم :
دست شما درد نکنه.
رک گفتم حواستو جمع کنی... با دروغ گفتن به من مشکلت حل نمیشه.
با گفتن حقیقت هم مشکلم حل نمیشه.
از کجا اینقدر مطمئنی , شاید من تونستم  حلش کنم.
نمیتونید.
حداقل کاری که میتونم بکنم اینکه یه سنگ صبور باشم تا تو هم سبک بشی .
مشکل من , شما و خانوادتونه .
حامی همان چهره سرد و غیر قابل نفوذ را به خودش گرفت و گفت :
تو چرا هر وقت کم میاری چنگ میندازی به این موضوع قدیمی .
این موضوع برای شما کهنه و قدیمی شده اما برای من مثل روز اولش تازه است .
اگر میخواهی درد تو نگی محکم و با شجاعت بگو نمیگم چرا کوچه پس کوچه میزنی.
جلوی میز مدیر رستوران ایستادیم و مدیر بعد از کلی تعارف تیکه و پاره کردن شروع به 
حساب کردن میز ما کرد , حامی قبل از پرداخت سوئیچ رو به من داد و گفت : 
تو ماشین منتظر باش .

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 9


این هم شغل که ما داریم.
-چته مرجان،باز که ناله می کنی.
-هیچی،درست شب عید پرواز دارم.
-این عزا داره؟
-آره عزا داره،بعد از این پرواز حتی هفت ساعت هم استراحت ندارم و باید به پرواز بعدی برسم.
-درست مثل من،ولی من مثل تو دستمال دست نگرفتم و فین فین راه ننداختم.
-جان من،تو هم هستی؟
-ok،من تا یازدهم فروردین پشت سر هم پرواز دارم.
-پس خوشا بحال من که تا ششم پرواز دارم،بعد از اون چهار روز استراحتمه.
-حالا بازم بشین و ناشکری کن.
صدای زنگ موبالم بلند شد،از کیفم بیرون کشیدمش و نگاهی به شماره روی مانیتو انداختم.
-سلام آقا سعید،کجایی مرد حسابی؟
-سلام کلفت با کلاس.
-تو همیشه به شغل من ارادت داری.
-ما اینیم دیگه.
-کجایی پسر بی مرام،حالا ما بدرک نمی گی مامانم دلتنگت می شه.الان دو ماه ندیدت،دقیقا بعد از مراسم طناز.
-بخدا سرم شلوغه،فردا شب بعد از سال تحویل برای عرض ادب و عید دیدنی خدمت می رسم.
-من که نیستم،خوش به حال اونیی که تو رو می بینن.
-کجایی؟
-پرواز دارم.
-پس الان میام غصه نخور.
-حالا هم نیستم،در ضمن غصه هم نمی خورم.
-ا...کجایی؟
-دوبی.
-بابا ایول،ما می خواستیم بریم تو زودتر رفتی...یه زحمتی برات داشتم.
-چیه؟می گم سلام گرگ بی طمع نیست.
-دست شما درد نکنه،گرگم شدیم.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 8


آتش دل -چرا حرفت رو نزدی،می خوای چی؟ پاهام رو به کف ماشین کوبیدم و گفتم:این درو باز کن،من هر چی دوست داشته باشم می گم دوست نداشته باشم نمی گم. حامی صندلیش رو به حالت افقی درآورد و گفت:مثل بچه های لوس...من تا حرفم رو نزنم کسی از این ماشین پیاده نمی شه. حامی ساعدش رو روی پیشانیش گذاشت اما شک دارم اون چشما در پوشش ساعد بسته باشه،دکمه شیشه اتوماتیک رو زدم اما کار نکرد.عصبی و کلافه بودم و از شدت خشم گریه ام گرفته بود،چه حماقتی کردم سوار ماشینش شدم.به حامی نگاه کردم و از آرامشش عاصی تر شدم،بعد خم شدم و به امید پیدا کردن چیزی شبیه قفل فرمان(طناز همیشه قفل فرمان رو زیر صندلی می ذاشت)می خواستم با اون شیشه رو بشکنم.اگر به ماشین گران قیمت حامی خسارتی وارد می شد برایم لذت بخش بود اما چیزی زیر این صندلی لعنتی نبود. هوا دیگه کم کم روشن شده بود و بر تعداد خودروها افزوده می شد.سرخی نوری که از پشت تابیده می شد توجه ام را جلب کرد و به پشت سر نگاه کردم،چراغ گردون گشت پلیس بود.جرقه ای در ذهنم روشن شد و دوباره به حامی نگاه کردم،خودم رو به موش مردگی زدم و گفتم: -شما بردید،امرتون رو بفرمایید من سراپا گوشم...آقا حامی بیدار شید،خانواده ام نگران می شن. حامی دستش رو از روی چشمش برداشت و گفت:این کار رو از اول می کردی. بعد صندلیش رو در حالت عمود قرار داد،نگاهش کردم و گفتم: -پس اول حرف منو گوش بدید،من از شما و پدرتون متنفرم و اینو هیچ وقن فراموش نکنید. حامی از خشم سرخ شد و گفت:اسفندیار،پدر من نیست.


  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 7

کلید را آهسته در قفل چرخاندم و در را با یک هل کوچک باز کردم و پاورچین وارد شدم فقط آباژور گوشه سالن روشن بود،نور همان کفایت می کرد تا جلوی پایم را ببینم.صدای نجواگونه ای گفت: -طنین اومدی؟ دستم را روی قلبم گذاشتم و به سوی منبع صدا نگاه کردم. -طناز؟!تویی. -آره...ببین من بعدا تماس می گیرم. گوشی را روی دستگاه گذاشت. -نصف شبی با کی حرف می زدی؟ -با دوستم،قهوه می خوری. -تو با دوستت حرف زدی و سرخوشی ولی من از خستگی دارم می میرم،قهوه بخورم که خوابم نبره. -ما باید با هم حرف بزنیم. -اگر می خوای درباره دوستت حرف بزنی،گوشهای من خیلی خسته اند و حوصله شنیدن ندارن. -درباره تابان،باید باهات حرف بزنم. نور تند چراغ آشپزخانه باعث شد چشمم را ببندم. -چیه باز به جون هم افتادید.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 6

آتش دل

-شما همراه این خانم،مصدوم رو به بیمارستان رسوندید؟
-بله.
-باید تا روشن شدن وضعیت...
-بله،بله می دونم...اجازه بدید خدمتون توضیح بدم.
بعد دستش را پشت مامور پلیس گذاشت و او را به سمت دیگه ای برد.به احسان نگاه کردم،با لبخند اطمینان بخشی گغت:
-خیالت راحت،حامی می دونه چکار می کنه...بهتر بشینی چون رنگت خیلی پریده و فکر کنم فشارت پایینه،برم به پرستار بگم بیاد فشارت رو بگیره.
-متشکرم چیز مهمی نیست...بعد از فوت پدرم،زمانی که مضطربم اینطوری می شم.
قسمت دوم حرفم را خیلی آروم گفتم و فکر کنم اصلا نشنید،به جای قبلیش برگشت و به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-خیلی طولانی شده...دلم شور می زنه.
به سویی که حامی با آن مامور رفته بود نگاه کردم.داشتن حرف می زدن.احسان در خودش بود و جلوی من قدم می زد،آرنجم را روی زانویم گذاشتم و صورتم را در دست گرفتم و به قدمهایی که جلوی من رژه می رفت نگاه کردم.قدم ها که از حرکت ایستادن،نگاهم را بالا آوردم و حامی را دیدم که به ما رسید و سوال منو احسان پرسید:
-چی شد؟
-فعلا حل شد تا فردا.
گویا منو نمی دید،کنارم با یه صندلی فاصله نشست و نفس عمیقی کشید و به احسان گفت:
-خبری نشد؟
-نه...خیلی طول کشیده.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 5

آتش دل

و رفت و من خیلی سریع،به آرزو رسیدم و به عنوان مدیر بخش حسابداری منصوب شدم اما به شرطی که تمام کارهام زیرنظر رسول باشه و تا زمانی که پیچ و خم کار دستم نیامده خودسر عمل نکنم.همین رابطه کاری باعث شد که من و رسول بهم نزدیک بشیم ولی رسول همون پسری بود که خونمون دیده بودم،محجوب و سربه زیر و این برای منی که یکی یکدانه یغماییان،همون دختری که پسرها می مردن تا یه نگاه بهشون بکنم،سخت بود.از روی لج به حرفاش گوش نمی دادم و هرجایی اشتباه می کردم به گردن اون می انداختم،اون هم با متانت اشتباه رو می پذیرفت.او آزار می دید اما شکوه نمی کرد،وقتی عذابش می دادم لذت می بردم ولی بعد در تنهایی عذاب می کشیدم و گریه می کردم.دو ماه تمام کارم شده بود منت کشی و کار اون شده بود ناز کردن در پشت نقاب حجاب.تا اینکه یه روز تو کارخونه با کمیل دعوام شد،وقتی وارد اتاقم شدم و در را کوبیدم تازه متوجه شدم رسول تو اتاقمه.هم بخاطر بلاتکلیفیم در مقابل اون و هم شکسته شدن غرورم به خاطر بی منطق بودن کمیل زدم زیر گریه،جعبه دستمال کاغذی رو جلوم گرفت و گفت:بگیر اشکاتو پاک کن.
-نمی خوام،دوس ندارم به تو ربطی نداره.
بعد زیرلب ادامه داد:طاقت دیدن اشک رو توی اون چشمای شزطونت ندارم.
گریه کردن یادم رفت و هاج و واج رسول را نگاه کردم،مثل اینکه تازه فهمیده بود چی گفته و فرار رو به قرار ترجیح داد.شوکه شده بودم،نمی دونم چقدر در اون حالت بودم که صدای ماشینشو شنیدم و با خودم گفتم اگر نرم دنبالش برای همیشه از دستش دادم تعقیبش کردم،توی یه محله کثیف پایین شهر زندگی می کرد،قبل از اینکه وارد خونش بشه جلوش سبز شدم و وقتی که منو دید انگار که جن دیده باشه،جا خورد.نگاهی به در رنگ و رو رفته قدیمی کردم و گفتم:

  • زهره بیکدلو