طنین ؟
هوم .
کی آمدی ؟
ساعت سه .
پرواز داشتی ؟
آره .
نمی خواهی بیدارشی ؟ نزدیک ظهره .
نه .
من یه خبر دارم .
یک چشمم را باز کردم و گفتم :
گنج پیدا کردی .
نه ،جاری پیدا کردم .
چشمم را بستم و گفتم :
خوش به حالت ، مبارکت باشه .
تک تک سلولهای مغزم شروع کردن به بیدار شده و تازه داشت حرف طناز برام معنا پیدا می کرد، احسان برادری جز حامی نداشت یعنی حامی. چشمم رو باز کردم و گفتم:
طناز چی گفتی؟
چیه، خبر هیجانی شنیدی بیدار شدی.
بی حوصله گفتم: طناز می گی چی گفتی یا نه.
گفتم فردا شب حامی می خواد بره خواستگاری، هنوز نرفته می دونم عروس خانم با سر قبول می کنه. فکر کنم حامی باید با شلوار راحتی بره شاید شب موندگار شد ( طناز روی صندلی چرخید و نیم ناگاهی به من انداخت به سوهان کشیدن ناخن هاش ادامه داد) می خوای بدونی عروس کیه ... کتی خواهر هومن.
حرفهای طناز و نمی شنیدم فقط حرکت لبهاشو می دیدم که جلوی چشمم بالا و پایین می رفت و واژه¬ای مرتب در ذهنم تکرار می شد:
"حامی داره ازدواج می کنه"
ساکت شو ... ساکت، ( نفس تازه کردم و ادامه دادم) تنهام بذار، برو بیرون.
طناز مدتی هاج و واج نگاهم کرد و بعد از اتاق بیرون رفت، توی اتاق راه می رفتم و از خودم می پرسیدم چرا ... حامی می خواست ازدواج کنه کسی که به من گفته بود دوستم داره و عاشقمه حالا داره زن می گیره او هم کی ... کتی. ای خدا دردمو به کی بگم اگر کسی بود که سرش به تنش می ارزید غمم نبود! اون نباید ازواج کنه ... حالا نه، حالا که منو گرفتار کرده گرفتار خودش گرفتار خیالش...
اون شب حامی فقط نمی تونسته یه در خواست ساده ازدواج به من داده باشه ، اون نگاه سوزان و اون نگاه پر خواهش ... درسته دست رد به سینه اش زدم اما ... یعنی خیلی راحت از عشقی که ادعا می کرد گذشت ، نه حامی منو داره توی بیمارستان ، توی سفر ... اون رفتار نمی تونه از سر ترحم باشه .
از صدای باز شدن در به آن سو نگاه کردم ،؟ طناز بود .
کجا داری حاضر می شی .
باید برم ... کار واجبی دارم .
طنین چرا عصبی هستی ؟ چیزی شده ؟
نه ... سوئیچ ماشینو بده .
کجا داری میری ، قرار احسان بیاد دنبالم بریم برای رزرو تالار .
من به شما چکار دارم ... می دی یا نه ؟
چرا داد می زنی روی جا کلیدی آویزونه .
پریشان حال از خانه بیرون زدم ، کور بودم وفقط به حکم عقل حرکت می کردم .
صدای بوق ها و فریاد های اعتراض آمیز رو می شنیدم اما هیچ چیز نمی دیدم ، زمانی چشمم بینا شد که جلوی شرکت حامی ایستادم . لحظه ای حسرت اون روزها رو خوردم که منشی مخصوصش بودم و او به هر بهانه ای قصد آزارم را داشت ، حالا فکر کردن به اون آزارها چه شیرینه .