باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

۴۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل 13

به سیم برق و یه مشت گنجشکی که روش نشسته بود نگاه کردم... سعی داشتم پلک نزنم... و صدای زنگ دار میشا که بلند توی ذهنم گفت: سوختی!!!
پرهام دستشو جلو صورتم تکون داد و با خنده گفت :
_ نه جدی جدی از دست رفتی ...
لحظه ای تو چشای پرهام خیره شدم و به آرومی زمزمه کردم :
_ دیگه جر نمیزنم ....حتی اگه قرار باشه ببازم ...
پرهام خنده شو جمع کرد و با موشکافی نگاهم کرد و دستشو گذاشت رو پیشونیم بعدش چونه شو خاروند و گفت :
_ نه نرماله ... دهنتو باز کن ببینم ....
دستشو پس زدم و سعی کردم افکارمو متمرکز کنم تا دیگه نرن سمت خاطرات گذشته . موبایل و سوئیچمو از رو میز برداشتم و در حالیکه کتمو میپوشیدم گفتم :
_ من دیگه تا 6 نمیمونم . از عکاسی زنگ زدن گفتن برم عکسا رو بگیرم ... از کی تا حالا عکاسیا اینقدر سریع کار مشتریاشونو راه میندازن ؟!
در حالیکه قهوه شو پای گلدون خالی میکرد گفت :
_ احتمالا میخوان فایل کامپیوتری عکسای خام و بهت بدن ...
چشمامو گرد کردم و در حالیکه به گلدون نگاه میکردم گفتم :
_ فکر میکنی کافئین براش لازمه ؟!
در حالی که دستی به برگاش میکشید حق به جانب گفت :
_ کافئین واسه همه لازمه ...

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل 12

با چند تا سرفه حس کردم هوای یخ وسوزناک وارد ریه هام شد.... به لحظه نکشید که صدای بلند گریه کردنمم متعاقب نفس کشیدنم بلند شد... صدای پوف هامین و شنیدم.... باز از سرما داشتم میلرزیدم.... حتی میدونستم که از زانو به پایین پای راستم هم بیرونه ... اما برام مهم نبود... من نباید تو این شرایط قرار میگرفتم... تنها چیزی که ازش مطمئن بودم همین بود .... همین بود که من این تصمیم های اجباری و نمیخواستم... هامین از جاش بلند شد وبه کاپوت ماشینش تکیه داد... حالم از خودمو زندگیم بهم میخورد.... از اینکه مجبور بودم بخاطر رضایت و خوشایند دیگران سکوت کنم... پس رضایت من چی؟ پس خوشایند من چی؟ مگه من ادم نبودم؟ مگه حق نداشتم برای خودم و زندگیم تصمیم بگیرم؟ اجبار کجای زندگیم بود؟ عین یه سرطان افتاده بود به جون اینده ام... رو دربایستی عین بختک افتاده بود روی اظهار نظرم... سلامتی پدرم.... بابای نازنینم در گروی همین اجبار بود .... میتونستم بهش بگم؟ اسمم افتاده بود رو زبونا... همسایه ها تبریک میگفتن.... خیلی وقت بود از عزتی و دار و دسته ی خواستگاراش خبری نبود اونم دست از سرم برداشته بود... حتی اون عرفان معتاد هم میدونست... همه میدونستن که من شیرینی خورده ی پسرخاله امم... همه منو مجبور کردن که تصمیم بگیرم... که راضی باشم که خوشم بیاد .... از کسی راضی باشم که رضایتمند بود ... از کسی خوشم بیاد که .... بی انصافی بود ... من نمیخواستم... من راضی نبودم.... من خوشم نمیومد... من اجبار نمیخواستم.... و تنها چیزی که نمیذاشت فکر کنم که من میتونم در اینده قید همه چیز و بزنم و با هامین مخالفت کنم همین بود که همه میدونستند ... ! چیزی و میدونستند که من نمیخواستم وتظاهر میکردم به خواستن.... این عذاب اور بود ... این که مهمترین شخص زندگیم هم باید میدونست.... مهراب هم باید زیر و بم این بازی و میدونست ولی من لال شده بودم تا دلشو نشکنم... تا از روی خودخواهی نگهش دارم.... که داشته باشمش که نمیخواستم بگم ...


  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل11

روی صندلی نشسته بودم و به سقف نگاه میکردم ... هامین نرفته بود اون هم رو به روی من نشسته بود و به من نگاه نمیکرد. از وقتی اومده بود بالا نشسته بود هیچ کلمه ای به زبون نیاورده بود و منم در سکوت همراهیش میکردم... 
سردردم بهتر شده بود اما به طرز وحشتناکی چشمام می سوخت و تنم کوفته بود ... ساعت نزدیک ده شب بود ... کسل و خسته بودم... حس میکردم یه تریلی هجده چرخ از روم سی و شیش بار رد شده .... نفس عمیقی کشیدم بوی بیمارستان تو سرم پیچید ... ارنج هامو روی زانو هام قائم گذاشتم و سرمو میون دستهام گرفتم و به کتونی هام خیره شدم... با دیدن کفش اسپورت های هامین که رو به روم ایستاده بود سرمو بلند کردم... با نگرانی گفت: حالت خوبه؟ 
بجای جواب فقط سرمو به علامت اره تکون دادم... کنارم نشست وگفت: میخوای بگم یکی بیاد فشارتو بگیره ... احتمالا احتیاج به سرم داری....
با صدای گرفته ای گفتم: نه .... من خوبم.... با صدای گرفته ای گفتم: نه .... من خوبم....
هامین: اره خیلی... خوب بودن داره از سر و روت می باره .... 
جوابشو ندادم.... دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم وسرمو به دیوار چسبوندم ... نور سفید مهتابی سقف چشممو میزد ... هامین با سماجت گفت: میشا حالت خوب نیست لج نکن...
-گفتم خوبم... 
هامین : لجبازی و یکدندگیتو از کی به ارث بردی نمیدونم... ولی اینو میدونم با تمام ورزشکار بودنت بنیه ات خیلی ضعیفه .... حتما باید غش کنی؟
بی توجه به حرفهاش صداش کردم :

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل10

مخم قفل کرده بود ... چرا رفت؟ واقعا دوستش بهش زنگ زده بود؟ یا ... با صدای مارال به داخل خونه برگشتم . نفس عمیقی کشیدم. خاله مستان پاشو روی پاش انداخت وگفت: امان از این جوونا ... با خنده سر رشته ی بحث گرفت وگفت: ما که دیگه شناخت و تحقیق نمیخوایم.... البته سر اینکه میشا جواهر خونواده ی مودته که شکی نیست و اقا پرویز میتونن از ما تحقیق کنن... بابا کمی سرجاش جابه جا شد وگفت: اختیار دارین مستانه خانم... خاله مستان لبخندی زد وگفت: اصلا از همون بدو تولد ناف این دو نفر وبه اسم هم بریدن... خدا روشکر اینقدر ازمایش و غیره هم تو بچگی داشتن که بهفمیم مشکل ژنتیکی هم ندارن و نخواهن داشت... وگرنه من که بیخود اصرار نمیکردم ...نه رسول؟ عمو رسول با لبخندی سری تکون داد و خاله مستان کمی از چاییش خورد و با لبخند گفت: نه چک زدیم نه چونه طاهره میخوام دخترتو بکنم عروس خودم... مامانم بلند خندید... نفسم تو سینه حبس شد. حالا من چی میگفتم؟ چی داشتم بگم؟ الان باید هامین اینجا بود و همزمان سخنرانی میکردیم و توجیه و دلیل و منطق میاوردیم که من و اون به درد هم نمیخوریم... اما الان.... من دست تنها .... که معلوم نیست هامین با یه بهونه ی دروغ یا یه بهونه ی راست میدون و خالی کرده بود. خاله مستان کنار من نشست وگفت: اخرشم میدونستم واسه ی پسر خودمی... و در حالی که دست راستمو تو دستش گرفته بود من فکر میکردم باید مخالفت کنم... باید یه حرفی به زبون بیارم ... باید بگم نه ... یه نه دو جانبه از طرف خودم وهامین.... بگم که من و اون به تنها چیزی که فکر نمیکنیم زندگی مشترکه ... بگم که هیچ علاقه ای نیست و بگم ... اما با احساس سرمای جسم کوچیکی تو انگشت دوم دست راستم مات و مبهوت به لبهای خاله مستان که کل میکشید خیره شدم. مارال بلند شد شیرینی پخش کرد. عمو رسول به سمتم اومد و پیشونیمو بوسید و درحالی که یه جعبه ی کوچیک و توی دستهام گذاشت سر جاش نشست. مامان با چشمهای پر از اشک و لبخند نگاهم میکرد و مارال موزیک مبارکه ی منصور وگذاشت و من مبهوت فکر کردم کی جواب مثبت دادم ... یا فکر کردم هامین کجا بود؟ یا فکر کردم این یه خوابه؟ مارال با لبخند گفت: شیرینی نمیخوری عروس خانم؟ عروس؟ چه عروسی؟ این بله برون بود؟ این مراسم چی بود؟ یه لحظه حس کردم من کی ام؟ من کجام ... اینجا کجاست!!! با کلافگی به چهره ی با محبت خاله مستان خیره شدم که با ذوق به من نگاه میکرد. لبخند های مهربون عمو رسول.... نگاه پر افتخار مادرم ... لبخند پدرم ... خوشحالی مارال و لبخندهای اذین و آرمین و فرناز و حتی سهراب ....و صدای منصور که میخوند: اومدنت به زندگیم مبارکه... دلم میخواست بزنم زیر گریه... هامین کدوم قبرستونی رفت؟ منو چرا تنها گذاشت... مگه من میتونستم به خاله ام که مثل مادر برام بود بگم نه ....

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل 9

ماشین و با سلام صلوات روشن کردم و به سمت یونی کده رفتم... سر راه دو تا دختردانشجو هم به پستم خورد... که هرچی به مرامم نگاه کردم دیدم عیبه که کرایه بگیرم.... خلاصه یه صفایی هم اونا بردن ویه پونصد تومن ذخیره شد تو کیف پولشون. اما کشف کردم که ترمز ماشین مهرابم خوب نمیگیره...
به یونی رسیدم... ماشین و بین یه کمری و پاجرو پارک کردم.
الهی چقدر واقعا شبیه هم بودن این سه تا... یه لبخندی زدم و رامو کشیدم سمت ساختمون مربوطه.
به سمت صبا اینا رفتم و باهاشون سلام علیک کردم.
مهراب حیوونی هم به یه عصا تکیه داده بود.
به سمتش رفتم وباهاش خوش و بش کردم و همه باهم وارد کلاس شدیم.
سر کلاس چرتم گرفته بود.
مخصوصا اینکه این دریچه ی کولری که تابستونا باد گرم میداد و زمستون ها هم همچنان باد گرم میداد تو سرم بود.منم حس خواب بهم دست داده بود.
با لرزیدن گوشیم که تو جیب جینم بود با هزار بدبختی دستمو از توی مانتوم به سمت جیب شلوارم هدایت کردم.
اخه اینجا جاست ادم گوشیشو بذاره.... حالا هر کی ندونه فکر میکنه من دارم چه خاکی تو سرم میکنم.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل8

با صدای هامین به خودم اومدم.
هامین: مارا ل بود؟
همین یه سوال باعث شد تا باز یادم بیاد که چقدر فضوله....
و رو به هامین گفتم: پیغامامو خوندی؟
هامین خونسر د گفت: اوهوم...
-نباید بهم بگی؟
هامین: چرا میخواستم بگم که خودت فهمیدی...
-چرا بدون اجزاه پیغامای شخصیمو خوندی؟
هامین: هیچی ازش نفهمیدم...
-تو که راست میگی؟
هامین تک سرفه ای کرد وگفت: من این نوع خوندن و بلد نیستم زیاد.... ولی پیش خودم فکر کردم شاید مارال باشه و نگرانت بوده بخاطر همین خوندمش.
-اهان... از اون لحاظ.... کدوم نوع خوندن وبلد نیستی؟
هامین: همین که فارسی و انگلیسی مینویسید...
خندم گرفته بود.
-بهش میگن فینگیلیش...
هامین:خوب یا انگیلیسی بنویسید یا فارسی... این خیلی بی مزه است.
-اینگیلیسی ... خوب ملت که تافل سرخود نیستن.... فارسی هم خزه ...
هامین: فارسی چیه؟
-به عبارت دیگه جواده...
هامین هنوز به معنای نفهمیدن داشت به من نگاه میکرد.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل 7

دلم میخواست بمیرم... یعنی همش تقصیر اون عسل مادر مرده بود. این دختره یه کلمه نمیتونست بگه که برادر داره... با تاپ و شلوارک ... خدایا... کاش با همون لباس کاراته میومدم بالا ... من احمق اگه اون تاپ وشلوارک و زیر لباسم نمیپوشیدم مجبور نمیشدم که اون رویی و دربیارم و با زیریه جلوی داداش نره خرش جولون بدم... خاک بر سرم کنن با این تز دادن های بیخودم.
هامین صدام کرد.
این دیگه چی از جونم میخواد. بابای من اینقدر منو چپ چپ نگاه نمیکنه که این پسره ی فرنگی ... صبر کن ببینم این تو اون خراب شده هم بقیه که از کنارش رد میشدن ومجبور میکرده که روسری سرشون کنن؟؟؟ هاااان؟
بی اهمیت به اینکه بهم اشاره کرد تا سوار ماشینش بشم سوار پراید مهراب شدم که هنوز دستم بود. خوب اون با یه پای نداشته اش چی جور میخواست رانندگی کنه؟ خوب حق بود که دست من باشه تا هر وقت که اوفش خوب بشه... 
سوار شدم وهامین جلو اومد وگفت: تو واقعا نمیدونستی ؟
-چیو؟
هامین: اینکه پرهام خونه است؟
-هه...من اصلا نمیدونستم که عسل برادر داره...
هامین لبهاشو تر کرد وگفت: از بچگیتم ریلکس بودی مرضیه... یادته جلوی پسر همسایه افتادی تو استخر... بعد بلوزت گیر کرد به پله ها و پاره شد...

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل 6

پریدم تو اتاق و کشو رو با زانوم دادم تو. هامین مات شد به من و گفت: چی شده؟ -هیچی؟ هامین مقابلم ایستاد وگفت: پس چرا رنگ اینقدر پریده مرضیه... اخمام رفت تو هم... مرضیه ومرض... مرضیه و زهرمار.... مرضیه و کوفت... فرانسه هم رفت ادم نشد؟ترجیحا بابت این موضوع هیچی نگفتم. -گفتم که هیچی... ممکنه یه لحظه تشریف ببرین بیرون پسر خاله... ابروهاشو بالا داد وگفت: چرا؟ -یه کاری دارم بخاطر همین... چونه اشو خاروند وگفت: میتونم بپرسم چه کاری؟ چه بشر فضولیه ها... برو گمشو بیرون بچه پررو... برو تا نزدم لهت کنم. اروم گفتم: یه کار خصوصیه... هامین یه هوممی کشید وگفت: کار خصوصی تو اتاق من؟ کشتی مارو با این اتاقت... انگار میخوام بخورم اتاقشو... یه لبخند نصفه و حرصی تحویلش دادم وگفتم: عرض کردم که ... کار شخصیه... شما هم لطفا تشریف ببرید بیرون.... ابروهاشو بالا داد وگفت:منو از اتاق خودم بیرون میکنی؟ چه لهجه ی داغونی... خاله یه دوره روی (ر) گفتنش کار کنه لطفا... بیغون چیه؟! خنده ام گرفته بود. همونجوری گفتم: اولا بیغون نه و بیرون... ثانیا فقط چند ثانیه طول میکشه.... تاخواست هامین بازم جوابمو بده ... دراتاق باز شد وخاله مستانه ام با یه سینی پر و پیمون وارد اتاق شد. با دیدن من و هامین یه لبخند گرم زد وگفت: هزار ماشاالله ... چقدرم بهم میاین... وای خاله تو رو جان عزیزت شروع نکن... ! خاله به سمتم اومد و محکم منو بغل کرد وگفت:الهی قربونت برم عزیزم... دیشب چی شدی تو؟ صورت خاله رو محکم محکم بوسیدم که آخش در اومد و گفتم: هیچی جوجویی یه نمه کسر خواب داشتم... خاله خندید وگفت: فدای تو بشم عزیزم.... تو رو خدا اینقدر از خودت کارنکش ... به فکر سلامتیت هم باش... دستمو دورگردنش انداختمو گفتم: چشم جیگر طلا... خاله اخم نازی کرد وگفت: چقدر بهت بگم نگو جیگر... این کلمه قشنگ نیست... -چشم کبدم... چشم کیسه صفرا... چشم اپاندیس.... کلیه... قلب... نفس... خاله بلند خندید و چشمم به هامین افتاد که حس کردم داره یه لبخند محوی میزنه... محلش نذاشتمو گفتم: خوب خانم خانما ... پسرت برگشته همچین شارژ شدیا....


  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل5

تو همون نگاه اول ازش خوشم اومد . من یه عمر خارج بودم اما اون بیشتراز من شبیه خارجیا بود . . چشمای روشنی داشت که تو پوست برنزه ش بیشتر به چشم می اومد . قدش شاید چند سانت از من کوتاهتر بود اما بلند قد محسوب میشد . هیکلش نشون میداد که مثل خودم اهل ورزش وبدنسازیه ، و چیزی که بیشتراز هر چیزی باعث شده بود تو همون یه نگاه ازش خوشم بیاد نگاهِ شوخ و شنگ و شیطنتی بود که از چشماش بیرون میزد .
غرق برانداز کردن پرهام بودم که دیدم دستشو دراز کرد و نونا رو از شاگرد نونوا گرفت . باهاش همراه شدم و از صف اومدم بیرون . چند قدم که دور شدیم دو تا از نونا رو داد دستم و پرسید :
_ گفتی چند وقت خارج بودی ؟
در حالیکه نون و با لذت بو میکشیدم جواب دادم :
12_ سال ، دبیرستانم و انگلیس بودم بقیه شو فرانسه ...
سری تکون داد و گفت :
_ چه عالی...حالا چرا این موقع صبح بیدار شدی ؟ تغییر جغرافیایی و ساعتها بهت نساخته ؟!
با خنده گفتم :
_ نمیدونم ، فکر کنم از ذوق برگشتنمه که زود بیدار شدم ...تو چرا اینقدر زود بیدار شدی ؟ نکنه تو ایران ساعت کاری از 6 شروع میشه ؟!

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل 4

سیامک وارد اتاق شد. خم شد و پیشونی مهراب و بوسید.
رفاقتشون برادرانه بود.
صبا اروم گفت: من دیرم شده...
سیامک با کلافگی گفت: من نمیتونم امشب پیشش بمونم....امشب مهمون داریم...
نمیدونستم چی بگم....
سیامک گوشیشو در اورد.... تا بگه که مهمونی نمیاد... صبا هم مدام این پا و اون پا میکرد ومی گفت که دیرش شده.
برای منم عجیب بود که چرا به پدر ومادر مهراب زنگ نمیزنه که کنارش بمونن...
با این حال چیزی نگفتم...سیامک داشت کلنجار میرفت.
اروم گفتم: من میمونم...
صبا با تعجب گفت: واقعا؟
رو به سیامک گفتم: میشه گوشیتو بدی یه زنگ به مامانم بزنم؟
سیامک بی اعتراض گوشی شو به سمتم گرفت.
شماره ی خونه رو گرفتم....
مامان نگران پرسید: کجایی...
من هم اروم اروم گفتم که یکی از دوستام اسیب دیده و بیمارستانم و باید پیشش بمونم.

  • زهره بیکدلو