باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

فصل پنجم هوای خنک و بهاری پرده را پس می زد و آرش را نوازش می کرد. صورت پسر جوان از بی خوابی دیشب پف کرده و زیر     چشمانش هاله ای کبود افتاده بود. مبل های بزرگ چرم با اینکه به نظر راحت می رسیدند به تنش چسبیده بودند و هر حرکتی برایش مشکل می نمود. سر و صدایی که از آشپزخانه به گوش می رسید نشان می داد که بانوی منزل مشغول پخت و پز است. آرش گاهی خنده اش می گرفت از اینکه زنان ایرانی از صبح در آشپزخانه مشغول بودند تا ظهر غذایی آماده کنند که ظرف دو دقیقه خورده می شد. بر عکس زنان خارجی،در عرض یک ربع یا نهایتاً نیم ساعت غذایی تهیه می کردند که در یک ساعت خوردنش را طول می دادن. سر میز غذا درباره همه چیز صحبت می کردند و آهسته غذا می خوردند، آنقدر که حوصله آرش سر می رفت. به قول کاوه همون قربون مدل جاروبرقی خودمون! همانطور که حدس زده بود مادرش به بهانه ی تنهایی پدرش نیامده بود؛ اما واقعیت این بود که پدر و مادرش حال و حوصله نداشتند. بیشتر دلشان میخواست در تنهایی و سکوت خانه بمانند تا بادیگران روبرو شوند و مجبور باشند وانمود کنند همه چیز عادی است.خوب طبیعی بود که صبر دیگران اندازه ای داشت .


  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

از این همه جا فصل4


فصل چهارم یکی دو روز بعدی را گیتی در حال تعریف دوباره و دوباره ماجرا گذراند.و ارش در حال گریستن،فریاد کشیدن و مشت کوبیدن مرگ برادر کوچکش را نمی توانست باور کند.حتی وقتی با ماشین نزدیک دو ساعت در ترافیک اخر سال ماند و و بر سر گور تازه سنگ شده ای رفت که مشخصات برادرش را روی سنگ سیاه و براق حک کرده بودند باز هم باور نکرد. گیتی به شدت مراقب بود کلمه ای از حرفهای درجه دار آگاهی یا گزارش پزشکی قانونی را لو ندهد.هنوز گیج بود و نمی توانست کلمه ای از ن حرفها را باور کند. اصلا نمی دانست با ان اطلاعات تازه چه کند،خودش را مقصر می دانست و اصلا دلش نمی خواست بقیه هم در سکوت و با زبان بی زبانی محکومش کنند، به خصوص دلش نمی خواست چیزی از ان حرفها به گوش خسرو برسد.برای همین از بهرام قول گرفت حرفی به هیچکس حتی لیلی نزند تا جریان ار این پیچیده تر نشود،فقط یک چیز ازارش می داد. مثل زخمی تازه که هر بار رویش را بکنند و نمک بپاشند چیزی بی صدا و عمیق در ته دلش وجودش را به اتش می کشید،چیزی که هربار به یادش می افتاد از خواب می پرید و نفس نفس می زد.در بیداری بند دلش را پاره می کرد و کاری می کرد که از ناراحتی نفسش بالا نیاید و در برزخ دست و پا بزند. و تمام این چیزی نبود جز اینکه پسر نازنینش را کسی از عمد و قصد و با برنامه ریزی قبلی کشته باشد.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

از این همه جا فصل3


فصل سوم باد سرد و گزنده انگار می خواست آخرین قدرت نمایی اش را بکند. زمین پر از گل و لای بود و حرکت را سخت می کرد، به هرحال همه دور حفره تازه کنده شده گرد آمده بودند. مردی در بلند گو با صدای گوش خراش چیزهایی به عربی فریاد می زد.حاضران عده ای با کنجکاوی و بقیه با حزن و اندوه به صحنه دلخراش نگاه می کردند. گیتی بی توجه به گل چسبنده روی جسد پسرش افتاده بود و سعی می کرد حقیقت را از زیر شال ترمه بیرون بکشد. فریاد وضجه دلخراشش اصلاً مفهوم نبود. مادر و خواهرش مثل دو نگهبان دو طرفش ایستاده بودند، انگار منتظر بودند پا از خط نامرئی قوانین و عرف آن طرفتر بگذارد تا مانعش شوند. گیتی اما به هیچ چیز جز پسرش فکر نمی کرد، پسر کوچک و نازنینش...صدای ناله ها و گریه هایش اشک همه حاضران را درآورده بود. خسرو هنوز در بیمارستان بستری بود و همین دیوانه ترش می کرد. وقت خداحافظی رسیده بود، بهرام و یکی از دوستان خانوادگیشان دو طرف جسد را گرفته بودند که گیتی فریاد کشید: -وای خسرو، آرش، کجایید که شایان رو بدرقه کنید؟ کجایید بچه ام انقدر غریب و مظلوم داره میره... وای خدا آتیش گرفتم...دارم می سوزم از غریبی شایان، از بی کسی اش دارم می میرم، خسرو...خسرو کجایی ببینی دسته گلت رو دارن زیر خاک می ذارن، آرش کجا موندی برادرت رو ببینی؟ آرش کجایی مادر که بوی شایان رو از تو بشنوم؟ آرش بیا مادر که داداش بی زبونت برای همیشه رفت. خدایا چرا هیچکس نیست.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

فصل دوم   مامان گلی برای چندمین بار پرسید :گفتی شایان کجا رفته بود؟ صدای گیتی از شدت گریه گرفته بود و بالا نمیآمد ملتمسانه به خواهرش که روی صندلی آشپزخانه از حال رفته بود نگاه کرد امابه جای او بهرام به صدا آمد: -رفته بود خونه دوستش منتها شب برنگشته. بعد رو به گیتی کرد:به عقیده من که شایان صحیح و سالمه.احتمالا به همراه خسرو زنگ زده ... بعد انگار که بخواهد خودش را قانع کند،گفت: -شایان برای چی باید تو اتوبان باشه؟اونم شب تعطیلی که ماشین گیر نمیاد.اون اگه می خواست برگرده خونه انقدر عقلش می رسید به آژانس زنگ بزنه. گیتی از میان پلکهای متورم و خیسش به آشپزخانه مدرن و بزرگ خانه خواهرش نگاهی انداخت،چشمش روی ماشین ظرفشویی جدید و نقره ای ثابت ماند،فکر کرد دفعه پیش اینجا نبود!قبل از آنکه درباره ظرفشویی حرفی بزند به خودش نهیب زد پسرت گم شده میخوای از قسمت و مدل ماشین ظرفشویی بپرسی؟ بعد بغض آلود نالید:نمی دونم!اگه شایان صحیح و سالمه چرا یه زنگ نزده؟اونکه می دونه ما الان نگرانیم. لیلی با صدایی آهسته جواب داد: شاید تلفن زده دیده کسی خونه نیست.


  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

فصل اول تهران- ساعت 1.30 بامداد اتوبان مثل ماری سرد و تاریک به نا کجا آباد می رفت. باد سرد اواخر زمستان گاهی تکانی به ماشین می داد؛ اما سرعت پژوی سیاه آنقدر زیاد بود که در مقابل باد سر خم نکند. جای تعجب داشت اتوبان که همیشه حتی در آن ساعت شلوغ بود ، آن شب خلوت بود و جز تک و توک ماشین هایی که شاید از مهمانی به خانه بر می گشتند ، خبری نبود. اما راننده پژو شاید به عادت همیشه در خطوط خالی و خلوت لایی می کشید. همراهش سر خوش و هیجان زده بی آنکه از دیوانه بازی های دوستش بترسد همراهی اش می کرد. صدای موزیک تند و دیوانه کننده با آن ضرب آهنگهای کوبنده و وحشیانه ماشین را می لرزاند. راننده و جوان کنار دستی اش با تک ضربها خودشان را تکان می دادند و با پیچش ماشین خم و راست می شدند. اما پسر جوانی که تنها روی صندلی عقب نشسته بود انگار در دنیای دیگری سیر می کرد. مردمک چشمانش مثل گربه ای در تاریکی گشاد شده و عرق از سر و رویش می بارید. صدای نفس های بریده بریده اش در موزیک تند و بلند گم می شد و به نظرش می رسید که رنگ موزیک قرمز است. بعد ختده اش گرفت. بی آنکه بفهمد به چه چیزی می خندد ، خندید. مثل سکسکه ای بی هنگام، منقطع و خشک ! صدای خنده بی روح و عجیبش لحظه ای دوستانش را متوجه او کرد، اما راننده با نگاهی در آینه سری تکان داد و دوستش زیر لب گفت: چت کرده... راننده بی توجه با صدای چکش وار موزیک تکان تکان می خورد. سرنشین صندلی عقب از گرما احساس خفگی می کرد و دلش یک لیوان بزرگ آب خنک می خواست.حتی تصور نوشیدن آن تا قطره آخر تسکینش می داد. به نظرش دستانش دراز شده بود،پاهایش کوچک و ریز و سرش مثل حبابی سبک روی گردنش لق می خورد . دوستانش را در فاصله زیادی از خودش می دید، انگار آنها جلوی یک اتوبوس نشسته بودند و او عقب اتوبوس.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتقام ما فصل 5

شاخه های گل رز و نرگس و میخک رو با سلیقه دور عکس مامانچیدم.
روی اسمش دست کشیدم و زیر لب گفتم: - سلام مامان. مامان گلم... خیلی وقته نیومدم پیشت. می دونی، خیلی سرم شلوغ بود. همه چیز پشت سرهم و تو در تو اتفاق افتاد... راستش، من از یکی از بچه های دانشگاهمون خیلی خوشماومد و الان باهاش نامزد کردم.
دست به حلقه ام کشیدم و گفتم: - سه شنبه با همنامزد شدیم. پسر خیلی خوبیه. مودب و آقا... فقط بعضی وقتا حرصم می ده. کاش زندهبودی و می دیدیش.
نفسمو با صدا بیرون دادم و به سنگ قبرهای اطرافم نگاهکردم.
- مامان خیلی تنهام. بابا که فقط حواسش به تو و گذشتشه. پریا که سرش توکار خودشه. آیدین هم که تازگیها کار پیدا کرده دیگه حواسش به من نیست. منم و خودم. منم و تنهاییم. منم که این وسط سرگردون و تنهام.
مامان کاش بودی یکم باهات درد ودل می کردم و خودمو راحت می کردم.
یه ذره گلاب ریختم رو گلها و براش یه فاتحهخوندم.
به ساعتم نگاه کردم. حدوداً یک بود.
از جام بلندشدم و آروم گفتم: - خدافظ مامان گلم. بازم میام پیشت. فعلاً باید برم.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتقام ما فصل 4

یه آن احساس کردم قلبم از حرکت وایستاد. وای خدا بازم یه آریای دیگه!
هونام تمام صورتش سرخ شده بود. دستاشو مشت کرد و خواستاز ماشین پیاده بشه که گوشه ی کتش رو چسبیدم و گفتم: - ولش کن هونام. شر میشه.
یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به شروین. اما انگار شروین یه چزی زیر لب گفت و هونام فهمید که کتش رو درآورد و از ماشین پیاده شد. صدای فریادشون میومد. نمیدونستم باید چیکار کنم... لعنت به تو شروین که روزمو خراب کردی!
از ماشین پیاده شدمو رفتم طرفشون: - وای بسه دیگه. مثلاً شما با دعواتون چی رو می خواین عوض کنین...؟شروین خواهش می کنم برو!
شروین - برم که چی بشه؟ که تو بشی واسه این بیلیاقت؟
هونام - ببین هی می خوام هیچی نگم اما تو شورشو درآوردی!
دست هونام روگرفتم و کشیدمش سمت ماشین و گفتم: - تو رو خدا ولش کن!
هونام - اون اول شروعکرد، پس باید به خدمتش برسم!
- آخه مگه چی گفت که تو اینجوری شدی؟
چشماش ازتعجب گرد شد و گفت: - یعنی تو اونو دوست داری.من این وسط بازیچه دست خانومبودم؟
- چی می گی هونام؟
- پس چی؟ چرا از اون طرفداری می کنی؟
- من کی ازشطرفداری کردم.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتقام ما فصل3

عمه سینی چای رو گرفت جلوم. تشکر کردم و یه فنجون برداشتم و به عمه گفتم: - اینم دختر یکی یک دونتون!
- مرسی عزیزم. حسابی اذیتت کرد!
- نه عمه جون من به کاراش عادت دارم.
- الهی قربونتبرم.
- خدا نکنه... حالا ببینم خانم جون چی گفت؟
- از اون روز که تو سرش داد کشیدی واون حرفا رو زدی با هیچ کس حرف نزده.
خدا می دونه چه قدر خوشحال شدم! هیچینگفتم. فرنوش دست منو گرفت و گفت: - دستت درد نکنه آهو.
- کاری نکردم... فقط راستش رو گفتم.مشکل از اونه که نمی خواد حقیقت رو درک کنه!
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و ادامهدادم: - عمه جون ببخشید من باید برم. با بچه ها قرار گذاشتیم بریم پیکنیک.
- کجا آهو جان؟ تازه اومدی که!
- ایشاا... یه وقت دیگه میام. سهساعت دیگه باید اونجا باشم. واسه همین هم صبح زود اومدماینجا.
فرنوش - خوش به حالت. ماامروز جایی نمیریم.
- حیف تو جمعماکسی هم سن و سالت نیست وگرنهتو رو هم با خودم می بردم.
- خب من می آم می چسبم بهتو!
- آخه عزیزم مه گل هم گناه داره.
با دلخوری گفت: - آخه من حوصلم سر میره.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰
هونام نفس عمیقی کشید و گفت: - دیگه دوستتون اومدن و من باید برم!
از خدام بود زودتر بره. این مه گل هم فقط بلد بود گندبزنه!
- خیلی زحمت کشیدید اومدید... ببخشید این دوست من... 
- حرفش همنزنید.خداحافظ.
- خداحافظ.
همین که صدای بسته شدن ددر اومد، مه گل پرید تواتاق و گفت: - دختره ی احمق نمی تونستی بگی که این اینجاست. مردم از خجالت. اه.
- تو چی می گی از اون موقع که می ای تو شروع می کنی بلند بلند ور زدن.
- به جون تو دست خودم نیست. تو خونه هم از این سوتیها زیاد می دم...وای خدا یادشمیفتم دلم می خواد بمیرم.
- طفلک خیلی خودش رو نگه داشت بهت چیزی نگه. آقاس بهخدا.
- آره والا. به جون تو وقتی اومدم تو اتاق و دیدمش دلم می خواست زمین دهنباز کنه و من برم توش... راستی ببینم این آدرس اینجا رو از کجا بلد بود؟
- یگانهگفته.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتقام ما فصل 1

دست مه گل رو گرفتم و با خنده گفتم: - حسابی علف زیر پاش سبز میشه. نه؟
- تو دیگه شورش رو در آوردی.بیچاره گناهداره.
- من و تو گناه داریم عزیزم... حالا بدو سوار شو کهنبینتمون.
- از دست تو با این کارات.
- بده؟...همه آرزوی دوستی مثل من رو دارن.
- برمنکرش لعنت...حالا کجا می ریم؟
- نمی دونم... حالا بیا ازاینجا بریم!
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
از دانشگاه که فاصله گرفتیم، مه گل گفت : - تو دیوونهای دختر. آخه اینا ارزش دارن؟
- ارزش که نه ...اما تفریحدارن.
- من که تفریحی توشون نمیبینم.
- چون بی ذوقی.
- آخه دختر خوب، چی به تو میرسه ازاین آزار و اذیتها؟
- شاید یه روز بهت گفتم اما الان حوصلشرو ندارم!
- واقعاً از تو بعیده.

  • زهره بیکدلو