آتش دل
خودم رو روی صندلی ماشین انداختم و گفتم:
-آخ مردم از گرما.
-چیزی خوردی؟
-نه،دارم از گشنگی و تشنگی میمیرم.وقتی اس ام اس زدی رسیدی،نمی دونم چطور تا این کوچه اومدم.
-برات ساندویچ و دلستر خریدم.
-آخ فدای خواهر گلم بشم.
-حالا این همه عذاب،سودی هم داشت؟
-تا من می خورم تو گزارش بده،بعد من می گم.
-باید عرض کنم این چند روزه سرکار بودیم.
فکم دیگه قدرت جویدن نداشت و مات طناز را نگاه کردم،نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
-امروز رفتم به آدرسی که عفت خانم داده بود،شرکت خوبی بود و خوشحال شدم بیکار نمونده.
-می شه حاشیه نری.
-خانم مجیدی گفت،آقای معینی فر حدود پنجاه و نه سال یا شصت سال داره.
-بگم چی نشی با این حرف زدنت،تا مرز سکته رفتم،خب دیگه چی گفت؟
-مگه چی گفتم،تو گفته بودی یارو جوونه.
-دیگه چی گفت؟
-گفت،معینی فر یه آدم کوتوله و خپله که موهاش رو مثل دم موش پشت سرش می بنده.گفت،یه خال بزرگ هم کنار بینیش هست و از همه مهم تر گفت که معینی فر از اون پدرسوخته های روزگاره و به هیچ بنی بشری رهم نمی کنه.یک آدم به تمام معنا پدرسوخته و چشم چرون،در یک کلام خانم بازه.