باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان های مشهور» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 3

آتش دل

خودم رو روی صندلی ماشین انداختم و گفتم:
-آخ مردم از گرما.
-چیزی خوردی؟
-نه،دارم از گشنگی و تشنگی میمیرم.وقتی اس ام اس زدی رسیدی،نمی دونم چطور تا این کوچه اومدم.
-برات ساندویچ و دلستر خریدم.
-آخ فدای خواهر گلم بشم.
-حالا این همه عذاب،سودی هم داشت؟
-تا من می خورم تو گزارش بده،بعد من می گم. 
-باید عرض کنم این چند روزه سرکار بودیم.
فکم دیگه قدرت جویدن نداشت و مات طناز را نگاه کردم،نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
-امروز رفتم به آدرسی که عفت خانم داده بود،شرکت خوبی بود و خوشحال شدم بیکار نمونده.
-می شه حاشیه نری.
-خانم مجیدی گفت،آقای معینی فر حدود پنجاه و نه سال یا شصت سال داره.
-بگم چی نشی با این حرف زدنت،تا مرز سکته رفتم،خب دیگه چی گفت؟
-مگه چی گفتم،تو گفته بودی یارو جوونه.
-دیگه چی گفت؟
-گفت،معینی فر یه آدم کوتوله و خپله که موهاش رو مثل دم موش پشت سرش می بنده.گفت،یه خال بزرگ هم کنار بینیش هست و از همه مهم تر گفت که معینی فر از اون پدرسوخته های روزگاره و به هیچ بنی بشری رهم نمی کنه.یک آدم به تمام معنا پدرسوخته و چشم چرون،در یک کلام خانم بازه. 

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 2

آتش دل

ده روز از بی پدر شدن ما می گذشت،طناز تقریبا" شرایط را پذیرفته و کمی آرام شده بود اما تابان بهانه گیر شده و حتی حاضر نبود لحظه ای در خانه تنها بماند.شبها طناز به بیمارستان می رفت و بعد با آمدن او به خانه من به بیمارستان می رفتم.امروز وقتی پا به مراقبت های ویژه گذاشتم پرستار بهم خبر داد که بعد از رفتن طناز،مامان بهوش آمده و از من خواست قبل از دیدن مامان به دیدار دکترش بروم.صدای دکتر هنوز در ذهنم می پیچید،گفت که سمت چپ مامان توانایی خود را از دست داده  و به زبان ساده تر فلج شده و قدرت تکلمش دچار مشکل شده،هر چند سعی داشت با حرفهایش امیدوارم کند که با فیزیوتراپی و گفتار درمانی احتمال دارد این مشکل برطرف بشه.از همه محم تر از ما می خواست که مامان را از هر گونه هیجان دور کنیم،برای همین ترسیدم پیش مامان بروم و او با دیدنم به یاد آن روز شوم بیفتد.
از صدای بوق به خودم آمدم و از آینه وسط نگاهی به راننده های بی حوصله پشت سرم انداختم و دوباره به چراغ دیجیتالی وسط چهار راه خیره شدم،چراغ سبز شده بود.آهسته به راه افتادم،هر کس از کنارم می گذشت برایم بوق ممتدی می زد و دستهایش را در هوا تکان می داد اما من خسته تر از آن بودم که به حرکاتش توجه کنم.این روزها زندگی روی خوشش را از ما گردانده بود.
صدای ملودی موبایلم می آمد،نیم نگاهی به کیفم که روی صندلی کناریم بود انداختم اما حوصله آن را نداشتم ولی گویا خیال قطع شدن نداشت.برداشتم که خاموشش کنم،چشمم به شماره طناز افتاد.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰
آتش دل

در ماشین را بستم و گفتم:
-نمی دونم چی بگم.
-کسی الان از تو جواب نخواسته،ارسیا هم عجله ای نداره پس خواهش می کنم قبل از اینکه نه بگی فکر کن.
-باشه اما امیدوارش نکن.
-فدات بشم برو از خستگی نمی تونی چشمات رو باز کنی،طنین؟
دستهایم را روی سقف پراید مرجان گذاشتم و دوباره خم شدم و گفتم:

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

النا ناگهان شل شد. با صدایی لرزان پرسید:
- جدی که نمی گی؟ استفان من تو رو میشناسم، تو نمی تونی چنین کاری کرده باشی؟ بگو که جدی نمی گی. استفان سرش را انداخت پایین. النا به خاطر آورد که چطور استفان روی پشت بام خون آن پرنده ی کوچک را می مکید. استفان انگار داشت کف اتاق صحنه ای را که سال ها قبل اتفاق افتاده بود می دید.
- اون شب وقتی رفتم توی تخت. امیدوار بودم
کاترین باز هم بیاد. حس می کردم چیزهایی توی من فرق کرده. توی تاریکی بهتر می دیدم. شنوایی ام هم بهتر شده بود. احساس قدرت بیشتری می کردم. انگار به یک منبع انرژ ی دست پیدا کرده بودم و گرسنه بودم به شدت گرسنه بودم. موقع شام احساس می کردم که غذای معمولی سیرم نمی آکند. نمی دونستم چرا و بعد نگاهم افتاد به سفیدی گردن یکی از دخترای خدمتکار. می دونستم چرا دارم نگاش می کنم و می دونستم چی می خوام.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰
 

داستان مروارید ( 1947 ) اثر جان اشتاین بک
 

"کسی که به کاری بیاید ، نباید فرصت زیستن یا مردن را به حساب آورد. باید تنها آن را به حساب آورَد که آن چه انجام می دهد ،درست است یا نادرست ." جان اشتاین بِک(نویسنده امریکایی قرن بیستم )
کینو و همسرش خوآنا و نوزادشان در کلبه ای کنار ساحل دریا زندگی می کردند .آن ها فقیر و به موسیقی علاقه مند بودند و از صدای امواج دریا لذّت می بردند .


روزی عقرب فرزندشان را گزید . همه گفتند که کودک خواهد مرد چون آن ها پولی برای مداوای کودک نداشتند و از سویی پزشک شهر را بی سواد می دانستند .پزشک هم پیش از این که بچّه را ببیند از کینو پرسید که پول دارد یا نه؟ کینو خشمگینانه به در کوبید . مردم پراکنده شدند و آن خانواده با اندوه نداری خود ، تنها ماند .

  • زهره بیکدلو