آتش دل
-اگر باز خوابت نمی بره،تا من به مادرم سر می زنم یه شربت خنک برام درست کن.
-چشم آقا.
-تو که هنوز ایستادی منو نگاه می کنی،برو دیگه.
-وقتی از پله ها سرازیر شدم،او به اتاق مادرش رفت و من سریع اما با دقت برایش شربت درست کردم،نمی خواستم آدم گیج و دست و پا چلفتی در نظرش جلوه کنم.از آشپزخانه بیرون آمدم و دیدم داره می ره بیرون که صدایش زدم با دیدن شربت در دستم لبخند بی ریایی زد،کاری که به ندرت انجام می داد.وقتی لیوان را برداشت سریع گفتم:
-بانو درست کرده.
در این مدت فهمیده بودم برای بانو احترام خاصی قائله،برای جلو گیری از ایرادهای احتمالی پای بانو را وسط کشیدم و بعد ادامه دادم:
-مگه شربت نخواسته بودید پس چرا داشتید می رفتید؟
-فکر کردم باز خوابتون برده.
گیج بازی منو گوش زد می کرد،سرم را پایین انداختم.او شربتش را سر کشید و لیوانش را داخل سینی گذاشت و گفت:
-به بانو بگو مادرم رو تنها نذاره.
-ایشون خودشون خواستن که تنها باشن.
بعد از یک نگاه طولانی گفت:
-بهتر که تنها نباشه اون هم همچین روزی،حتما به بانو بگو...من رفتم اما برای نهار برمی گردم.
-آقا کیفتون.
با دست به پیشانیش کوبید و گفت:
-ببینم این هپروت تو مسری نیست؟فکر می کنم به من هم سرایت کرده،برم تا کامل هوش و حواسم رو از دست ندادم.
به رفتنش نگاه می کردم اما جمله آخرش مرتب در ذهنش تکرار می شد،منظورش چی بود.پسره کم داره،همه رو مثل خودش خل و چل می بینه البته این خانواده از دم همه مخ تعطیلند،اون از پدر خانواده و این هم از پسراش،خدا می دونه دخترشون چی باشه.هرچه زودتر باید کتابها رو پیدا کنم و خودم رو از شر این خانواده نجات بدم.
-طنین چرا ماتت برده؟
-سلام آقا احسان،صبحتون بخیر.
-بانو می گفت مریضی و حالت خیلی وخیمه که حالا حرفاش رو باور کردم،دختر خوب ساعت یازده ظهر و اون وقت تو می گی صبح بخیر...نکنه داری کنایه می زنی به سحرخیزی من.
-نه آقا،من چنین جسارتی نکردم.
-شوخی کردم...حالا چطوری؟سلامت هستی.
-بله آقا...راستی تسلیت می گم.
-متشکرم،به بانو بگو یه چیزی بیاره بخورم.
-چشم.
امروز همه دارن به من گوشزد می کنن،یعنی انقدر سوتی دادم که این آمفوتر هم متوجه شده،وای خدا به دادم برس.
-چیه طنین؟دزد به کشتی های تجاری نداشته ات زده،خب دختر عاقل دزدگیر نصب می کردی.
به سمانه نگاه کردم که داشت سالاد فصل درست می کرد،کلافه تر از آنی بودم که به مزه پرانی هایش جواب بدم.از بانو خواستم برای احسان صبحانه ببرد،بعد چاقوی دیگری برداشتم و مشغول خرد کردن کاهوها شدم اما پرنده خیالم به هر سو پر می کشید.کنترل اوضاع از دستم خارج شده بود،هدفم نابودی معینی فر به وحشتناک ترین شکل بود که عجل زودتر از من او را راحت کرد.یعنی اونارو کجا می تونه گذاشته باشه،وقتی تو اتاق خودش نبود ممکن نیست تو بقیه اتاقها باشه.شاید هم اتاق احسان باشه اون همیشه با معینی فر بوده و امین پدرش،باید اونجا رو هم بگردم.ای خدا یه معجزه ای بشه و من سر از اتاق این آمفوتر در بیارم که کسی هم بهم شک نکنه.
-چرا اینقدر ریزش می کنی طنین؟
-ها...
-حواست کجاست،می گم چرا کاهو رو انقدر ریز کردی.
به کاهوها نگاه کردم،خیلی ریزشون کرده بودم.سمانه ادامه داد:
-خودم بقیه اش رو درست می کنم،حالا که آقا احسان داره تلویزیون نگاه می کنه برو اتاقشون رو تمیز کن البته اگر باز خرابکاری نمی کنی...وگرنه خودم برم.
ای خدا فدات بشم چقدر زود جوابم رو دادی.قبل از اینکه سمانه پشیمان بشه،با ذوق و شوق فراوان گفتم:
-نه،نه خودم می رم،قول می دم خیلی خوب و دقیق و با احتیاط کارمو انجام بدم.
-اگر می دونستم انقدر ذوق زده می شی همه اتاق های بالا رو می دادم تمیز کنی.