شاخه های گل رز و نرگس و میخک رو با سلیقه دور عکس مامانچیدم.
روی اسمش دست کشیدم و زیر لب گفتم: - سلام مامان. مامان گلم... خیلی وقته نیومدم پیشت. می دونی، خیلی سرم شلوغ بود. همه چیز پشت سرهم و تو در تو اتفاق افتاد... راستش، من از یکی از بچه های دانشگاهمون خیلی خوشماومد و الان باهاش نامزد کردم.
دست به حلقه ام کشیدم و گفتم: - سه شنبه با همنامزد شدیم. پسر خیلی خوبیه. مودب و آقا... فقط بعضی وقتا حرصم می ده. کاش زندهبودی و می دیدیش.
نفسمو با صدا بیرون دادم و به سنگ قبرهای اطرافم نگاهکردم.
- مامان خیلی تنهام. بابا که فقط حواسش به تو و گذشتشه. پریا که سرش توکار خودشه. آیدین هم که تازگیها کار پیدا کرده دیگه حواسش به من نیست. منم و خودم. منم و تنهاییم. منم که این وسط سرگردون و تنهام.
مامان کاش بودی یکم باهات درد ودل می کردم و خودمو راحت می کردم.
یه ذره گلاب ریختم رو گلها و براش یه فاتحهخوندم.
به ساعتم نگاه کردم. حدوداً یک بود.
از جام بلندشدم و آروم گفتم: - خدافظ مامان گلم. بازم میام پیشت. فعلاً باید برم.