باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

۴۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان زیبا» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

انتقام ما فصل 5

شاخه های گل رز و نرگس و میخک رو با سلیقه دور عکس مامانچیدم.
روی اسمش دست کشیدم و زیر لب گفتم: - سلام مامان. مامان گلم... خیلی وقته نیومدم پیشت. می دونی، خیلی سرم شلوغ بود. همه چیز پشت سرهم و تو در تو اتفاق افتاد... راستش، من از یکی از بچه های دانشگاهمون خیلی خوشماومد و الان باهاش نامزد کردم.
دست به حلقه ام کشیدم و گفتم: - سه شنبه با همنامزد شدیم. پسر خیلی خوبیه. مودب و آقا... فقط بعضی وقتا حرصم می ده. کاش زندهبودی و می دیدیش.
نفسمو با صدا بیرون دادم و به سنگ قبرهای اطرافم نگاهکردم.
- مامان خیلی تنهام. بابا که فقط حواسش به تو و گذشتشه. پریا که سرش توکار خودشه. آیدین هم که تازگیها کار پیدا کرده دیگه حواسش به من نیست. منم و خودم. منم و تنهاییم. منم که این وسط سرگردون و تنهام.
مامان کاش بودی یکم باهات درد ودل می کردم و خودمو راحت می کردم.
یه ذره گلاب ریختم رو گلها و براش یه فاتحهخوندم.
به ساعتم نگاه کردم. حدوداً یک بود.
از جام بلندشدم و آروم گفتم: - خدافظ مامان گلم. بازم میام پیشت. فعلاً باید برم.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتقام ما فصل 4

یه آن احساس کردم قلبم از حرکت وایستاد. وای خدا بازم یه آریای دیگه!
هونام تمام صورتش سرخ شده بود. دستاشو مشت کرد و خواستاز ماشین پیاده بشه که گوشه ی کتش رو چسبیدم و گفتم: - ولش کن هونام. شر میشه.
یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به شروین. اما انگار شروین یه چزی زیر لب گفت و هونام فهمید که کتش رو درآورد و از ماشین پیاده شد. صدای فریادشون میومد. نمیدونستم باید چیکار کنم... لعنت به تو شروین که روزمو خراب کردی!
از ماشین پیاده شدمو رفتم طرفشون: - وای بسه دیگه. مثلاً شما با دعواتون چی رو می خواین عوض کنین...؟شروین خواهش می کنم برو!
شروین - برم که چی بشه؟ که تو بشی واسه این بیلیاقت؟
هونام - ببین هی می خوام هیچی نگم اما تو شورشو درآوردی!
دست هونام روگرفتم و کشیدمش سمت ماشین و گفتم: - تو رو خدا ولش کن!
هونام - اون اول شروعکرد، پس باید به خدمتش برسم!
- آخه مگه چی گفت که تو اینجوری شدی؟
چشماش ازتعجب گرد شد و گفت: - یعنی تو اونو دوست داری.من این وسط بازیچه دست خانومبودم؟
- چی می گی هونام؟
- پس چی؟ چرا از اون طرفداری می کنی؟
- من کی ازشطرفداری کردم.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتقام ما فصل3

عمه سینی چای رو گرفت جلوم. تشکر کردم و یه فنجون برداشتم و به عمه گفتم: - اینم دختر یکی یک دونتون!
- مرسی عزیزم. حسابی اذیتت کرد!
- نه عمه جون من به کاراش عادت دارم.
- الهی قربونتبرم.
- خدا نکنه... حالا ببینم خانم جون چی گفت؟
- از اون روز که تو سرش داد کشیدی واون حرفا رو زدی با هیچ کس حرف نزده.
خدا می دونه چه قدر خوشحال شدم! هیچینگفتم. فرنوش دست منو گرفت و گفت: - دستت درد نکنه آهو.
- کاری نکردم... فقط راستش رو گفتم.مشکل از اونه که نمی خواد حقیقت رو درک کنه!
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و ادامهدادم: - عمه جون ببخشید من باید برم. با بچه ها قرار گذاشتیم بریم پیکنیک.
- کجا آهو جان؟ تازه اومدی که!
- ایشاا... یه وقت دیگه میام. سهساعت دیگه باید اونجا باشم. واسه همین هم صبح زود اومدماینجا.
فرنوش - خوش به حالت. ماامروز جایی نمیریم.
- حیف تو جمعماکسی هم سن و سالت نیست وگرنهتو رو هم با خودم می بردم.
- خب من می آم می چسبم بهتو!
- آخه عزیزم مه گل هم گناه داره.
با دلخوری گفت: - آخه من حوصلم سر میره.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰
هونام نفس عمیقی کشید و گفت: - دیگه دوستتون اومدن و من باید برم!
از خدام بود زودتر بره. این مه گل هم فقط بلد بود گندبزنه!
- خیلی زحمت کشیدید اومدید... ببخشید این دوست من... 
- حرفش همنزنید.خداحافظ.
- خداحافظ.
همین که صدای بسته شدن ددر اومد، مه گل پرید تواتاق و گفت: - دختره ی احمق نمی تونستی بگی که این اینجاست. مردم از خجالت. اه.
- تو چی می گی از اون موقع که می ای تو شروع می کنی بلند بلند ور زدن.
- به جون تو دست خودم نیست. تو خونه هم از این سوتیها زیاد می دم...وای خدا یادشمیفتم دلم می خواد بمیرم.
- طفلک خیلی خودش رو نگه داشت بهت چیزی نگه. آقاس بهخدا.
- آره والا. به جون تو وقتی اومدم تو اتاق و دیدمش دلم می خواست زمین دهنباز کنه و من برم توش... راستی ببینم این آدرس اینجا رو از کجا بلد بود؟
- یگانهگفته.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتقام ما فصل 1

دست مه گل رو گرفتم و با خنده گفتم: - حسابی علف زیر پاش سبز میشه. نه؟
- تو دیگه شورش رو در آوردی.بیچاره گناهداره.
- من و تو گناه داریم عزیزم... حالا بدو سوار شو کهنبینتمون.
- از دست تو با این کارات.
- بده؟...همه آرزوی دوستی مثل من رو دارن.
- برمنکرش لعنت...حالا کجا می ریم؟
- نمی دونم... حالا بیا ازاینجا بریم!
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
از دانشگاه که فاصله گرفتیم، مه گل گفت : - تو دیوونهای دختر. آخه اینا ارزش دارن؟
- ارزش که نه ...اما تفریحدارن.
- من که تفریحی توشون نمیبینم.
- چون بی ذوقی.
- آخه دختر خوب، چی به تو میرسه ازاین آزار و اذیتها؟
- شاید یه روز بهت گفتم اما الان حوصلشرو ندارم!
- واقعاً از تو بعیده.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰
به سختی قدم هامو محکم وشمرده برداشتم و به سمت چیزی شبیه قتلگاهم رفتم... باید انجامش میدادم... هرچقدر سخت بود... هرچقدرگلوم خشک بود... هرچقدر معدم میسوخت... هرچه قدر رو پیشونیم عرق بود... هرچه قدر داشتم به نفس نفس میفتادم... ولی بالاخره...
نفس عمیقی کشیدم... چند قدم باقی مونده چشمامو بستم و جلو رفتم... خواستم خودم خودمو در عمل انجام شده قرار بدم...
واهمه و ترسمو پس زدم... تند و سریع چشمامو باز کردم... تهران زیر پام بود....!بالاخره انجامش دادم . این کابوس و بعد از بیست و چند سال تمومش کردم . تهران میچرخید اما نه به اندازه ای که همه چی داشت تو سر من میچرخید . سرم گیج میرفت به حدی که نتونستم تعادلمو حفظ کنم و افتادم و باعث شدم همه ی مشتری های دیگه ی رستوران به هیاهو بیوفتن . .... کسی به سمتم اومد که خودم بلند شدم درجواب اقا حالتون خوبه فقط سری تکون دادم و دوباره زل زدم به ارتفاع زیر پام . اونقدر ایستادم و سرم اونقدر گیج رفت تا اینکه خسته شد و دست از گیج رفتن برداشت . 
حالا میتونستم بگم میشا منو نخواست ولی در عوض من رفتم برج میلاد و تهران و از اون بالا نگاه کردم و سرم هم گیج نرفت . اما این کجا و .... اون کجا ! .... کاش اونقدری که فکر میکردم این کار تخلیه م میکرد . کاش مشکلم فقط ته کشیدن اعتماد به نفس بود . اما احساسم آسیب دیده بود ، باید با خودم صادق میبودم و به شکست عشقیم اعتراف میکردم . نه ... مشکلم اعتماد به نفس نبود . 

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل 14

 بوی اسفند توی دماغم میپیچید... چرا این سه روز بستری شدنم اینقدر زود تموم شد؟؟؟ با دیدن یه گوسفند غرق خون که داشت جون میداد حالم بدتر شد... هامین ویلچرمو حرکت دادو از روی خونها رد شدیم. مثلا که چی؟؟؟ الان مثلا من خوب شدم؟ یه گوسفند و کشتن...الکی الکی... واقعا حس بدی بود... حس مریضی... حس چلاغی... حس درد ... همش با هم بود... تازه کلافگی از ندونستن ... وای من با این پا چه میکردم... دکتره که میگفت تمرین بی تمرین... فکر کن یک درصد من تمرینمو بذارم کنار!صد سال سیاه... یعنی میخواستم بزنم خودمو از وسط هزار تیکه کنم... یعنی حاضر بودم تو اون تصادف بمیرم اما اینطوری با این وضع نیام خونه ی خالم و خاله مستان هم جلو همه جولون بده و بگه خودم میخوام از عروسم نگهداری کنم...!!! یعنی ترجیحا مرگ و به این نگهداری ترجیح میدم... باز خاله نشسته بود مغز خوشگلشو به کار انداخته بود که منو بندازه تو هچل... یعنی من قرار بود توسط خاله و هامین پرستاری بشم... ملتم که هیچی نمیگن پیش خودشون میگن اون که هم خاله اشه هم مادر شوهرش اون یکی هم که هم پسرخاله اشه هم شوهرش!!! پس کجا بره از اینجا بهتر؟؟؟ یعنی میخواستم جفت پا برم تو کاروانی که قرار بود مامان وبابای منو ببره کربلا... یعنی ادم بمیره ولی ...!!! قبل از اینکه با اون ویلچر چرخ های خونی وارد خونه بشیم در یک عمل انجام شده حس کردم بین زمین وهوا معلقم...! در بغل نامزد سوری خوشگلم حضور داشتم... اونم به خاطر خاله مستان که یهو یادش افتاد با ویلچری که چرخ هاش خونیه حق نداریم وارد خونه بشیم... و یکی باید من افلیج چلاغ و بلند میکرد... گزینه ی یک بابام قلبش مریضه... گزینه ی دو عمورسول ... اصلا به قیافه اش نمیاد!!! گزینه ی سه ارمین ... فرناز گذاشت یک درصد!!! گزینه ی چهار سهراب که زورش نمیرسید از من لاغرتر بود!!! گزینه ی پنج خود چلاغم میرفتم ولی ولی ولی این هامین منو جلو سر وهمسر بی ابرو نمیکرد... چنان بلندم کرد و به خودش چسبوند ... ایییی!!! هامین منو داخل خونه برد... تازه میخواست از پله ها هم بالا ببره... یعنی ابرو جلوی بابا و عمو رسول برام نموند...

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل 13

به سیم برق و یه مشت گنجشکی که روش نشسته بود نگاه کردم... سعی داشتم پلک نزنم... و صدای زنگ دار میشا که بلند توی ذهنم گفت: سوختی!!!
پرهام دستشو جلو صورتم تکون داد و با خنده گفت :
_ نه جدی جدی از دست رفتی ...
لحظه ای تو چشای پرهام خیره شدم و به آرومی زمزمه کردم :
_ دیگه جر نمیزنم ....حتی اگه قرار باشه ببازم ...
پرهام خنده شو جمع کرد و با موشکافی نگاهم کرد و دستشو گذاشت رو پیشونیم بعدش چونه شو خاروند و گفت :
_ نه نرماله ... دهنتو باز کن ببینم ....
دستشو پس زدم و سعی کردم افکارمو متمرکز کنم تا دیگه نرن سمت خاطرات گذشته . موبایل و سوئیچمو از رو میز برداشتم و در حالیکه کتمو میپوشیدم گفتم :
_ من دیگه تا 6 نمیمونم . از عکاسی زنگ زدن گفتن برم عکسا رو بگیرم ... از کی تا حالا عکاسیا اینقدر سریع کار مشتریاشونو راه میندازن ؟!
در حالیکه قهوه شو پای گلدون خالی میکرد گفت :
_ احتمالا میخوان فایل کامپیوتری عکسای خام و بهت بدن ...
چشمامو گرد کردم و در حالیکه به گلدون نگاه میکردم گفتم :
_ فکر میکنی کافئین براش لازمه ؟!
در حالی که دستی به برگاش میکشید حق به جانب گفت :
_ کافئین واسه همه لازمه ...

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل 12

با چند تا سرفه حس کردم هوای یخ وسوزناک وارد ریه هام شد.... به لحظه نکشید که صدای بلند گریه کردنمم متعاقب نفس کشیدنم بلند شد... صدای پوف هامین و شنیدم.... باز از سرما داشتم میلرزیدم.... حتی میدونستم که از زانو به پایین پای راستم هم بیرونه ... اما برام مهم نبود... من نباید تو این شرایط قرار میگرفتم... تنها چیزی که ازش مطمئن بودم همین بود .... همین بود که من این تصمیم های اجباری و نمیخواستم... هامین از جاش بلند شد وبه کاپوت ماشینش تکیه داد... حالم از خودمو زندگیم بهم میخورد.... از اینکه مجبور بودم بخاطر رضایت و خوشایند دیگران سکوت کنم... پس رضایت من چی؟ پس خوشایند من چی؟ مگه من ادم نبودم؟ مگه حق نداشتم برای خودم و زندگیم تصمیم بگیرم؟ اجبار کجای زندگیم بود؟ عین یه سرطان افتاده بود به جون اینده ام... رو دربایستی عین بختک افتاده بود روی اظهار نظرم... سلامتی پدرم.... بابای نازنینم در گروی همین اجبار بود .... میتونستم بهش بگم؟ اسمم افتاده بود رو زبونا... همسایه ها تبریک میگفتن.... خیلی وقت بود از عزتی و دار و دسته ی خواستگاراش خبری نبود اونم دست از سرم برداشته بود... حتی اون عرفان معتاد هم میدونست... همه میدونستن که من شیرینی خورده ی پسرخاله امم... همه منو مجبور کردن که تصمیم بگیرم... که راضی باشم که خوشم بیاد .... از کسی راضی باشم که رضایتمند بود ... از کسی خوشم بیاد که .... بی انصافی بود ... من نمیخواستم... من راضی نبودم.... من خوشم نمیومد... من اجبار نمیخواستم.... و تنها چیزی که نمیذاشت فکر کنم که من میتونم در اینده قید همه چیز و بزنم و با هامین مخالفت کنم همین بود که همه میدونستند ... ! چیزی و میدونستند که من نمیخواستم وتظاهر میکردم به خواستن.... این عذاب اور بود ... این که مهمترین شخص زندگیم هم باید میدونست.... مهراب هم باید زیر و بم این بازی و میدونست ولی من لال شده بودم تا دلشو نشکنم... تا از روی خودخواهی نگهش دارم.... که داشته باشمش که نمیخواستم بگم ...


  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل11

روی صندلی نشسته بودم و به سقف نگاه میکردم ... هامین نرفته بود اون هم رو به روی من نشسته بود و به من نگاه نمیکرد. از وقتی اومده بود بالا نشسته بود هیچ کلمه ای به زبون نیاورده بود و منم در سکوت همراهیش میکردم... 
سردردم بهتر شده بود اما به طرز وحشتناکی چشمام می سوخت و تنم کوفته بود ... ساعت نزدیک ده شب بود ... کسل و خسته بودم... حس میکردم یه تریلی هجده چرخ از روم سی و شیش بار رد شده .... نفس عمیقی کشیدم بوی بیمارستان تو سرم پیچید ... ارنج هامو روی زانو هام قائم گذاشتم و سرمو میون دستهام گرفتم و به کتونی هام خیره شدم... با دیدن کفش اسپورت های هامین که رو به روم ایستاده بود سرمو بلند کردم... با نگرانی گفت: حالت خوبه؟ 
بجای جواب فقط سرمو به علامت اره تکون دادم... کنارم نشست وگفت: میخوای بگم یکی بیاد فشارتو بگیره ... احتمالا احتیاج به سرم داری....
با صدای گرفته ای گفتم: نه .... من خوبم.... با صدای گرفته ای گفتم: نه .... من خوبم....
هامین: اره خیلی... خوب بودن داره از سر و روت می باره .... 
جوابشو ندادم.... دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم وسرمو به دیوار چسبوندم ... نور سفید مهتابی سقف چشممو میزد ... هامین با سماجت گفت: میشا حالت خوب نیست لج نکن...
-گفتم خوبم... 
هامین : لجبازی و یکدندگیتو از کی به ارث بردی نمیدونم... ولی اینو میدونم با تمام ورزشکار بودنت بنیه ات خیلی ضعیفه .... حتما باید غش کنی؟
بی توجه به حرفهاش صداش کردم :

  • زهره بیکدلو