باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

باغ کتاب

معرفی کتاب و خلاصه کتاب

ما برای آشنا کردن و تشویق دوستان اقدام به معرفی و چکیده کتابها کرده ایم .

۴۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل3

دستامو تو جیبم فرو کردمو سرمو رو به آسمون گرفتم و چند تا نفس عمیق کشیدم ...
نفسمو فوت کردم و باز نفس عمیق کشیدم.دیگه باید برمیگشتم... 
امشب رکورد زده بودم و مسیر طولانی تری رو نسبت به هر شب اومده بودم.
این قدم زدنهای شبونه یه جورایی واسم حکم لالایی قبل از خواب و داشت . دوازده سال بود که اگه یه شب نمی اومدم پیاده روی عمرا خوابم نمیگرفت . اوایل که تازه اومده بودم نمیدونستم باید واسه خوابیدن چه راهکاری پیش بگیرم . به همه چی رو انداخته بودم ، از دیازپام گرفته تا مطالعه ی قبل از خواب و آهنگ گوش کردن و خلاصه همه چی ...راه حل قدم زدن شبونه چیزی بود که خیلی تصادفی کشف کردم ، یه شب که هیچ روشی واسه خوابیدن افاقه نمیکرد از خونه زدم بیرون و شروع کردم خیابونای خلوت پاریس و گز کردن . و اونجا بود که فهمیدم خیابون خلوت و سکوت و هوای خوب نیمه شب تاثیرش از هر دیازپامی بیشتره ، چون دیگه زوری نمیخوابوندت ، آرامشی که بهت میده باعث میشه راحت خوابت بگیره...
اما توی این دوازده سال فقط این روی شهر و ندیده بودم . نیمه شب وقتیه که آدم چهره ی زشت و زیبای شهر و با هم میبینه . قسمت قشنگش شب و ستاره ها و نسیم و سکوت بود ، چیزی که همیشه میترسیدم اگه روزی به تهران برگردم نتونم داشته باشمش . و روی زشتش دزدی ها و زورگیری ها و آدمای مست و تن فروشای کنار خیابون بود . بخت باهام یار بود که تو این سالها مثل یه آدم نامرئی قدم زده بودم و توجهشونو به خودم جلب نکرده بودم
دیگه باید برمیگشتم ... دوازده ســــــال ! ....دیگه دو رقمی شده بود ...دلم لک زده واسه اینکه یه بارم شده بدون متر کردن خیابون بخوابم . غربت غربته .....چه یکسال ، چه دوازده سال

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل2

داشتم منجمد میشدم که حس کردم باید لباس بپوشم. حوله رو انداختم روی صندلی کامپیوتر هامین و از اتاق اومدم بیرون. خاله با یه لیوان اب طالبی ناز تو نشیمن نشسته بود. کنارش نشستم و گفتم:چه خبرا؟ خاله: خبرا که پیش شماست.... اب طالبی و یه نفس سر کشیدم ...دلم میخواست اروق بزنم اما جلوی خاله نمیشد. میبستتم به نصیحت که دختر فلانه... بهمانه... همینجور ساکت و مودب نشسته بودم که خاله مستان گفت: حالا تعریف کن ببینم چی شده... منم از سیر تا پیاز ماجرا گفتم. از نقشه های خانم عزتی و اینکه میخواستم با چه قیافه ای برم جلوی خواستگارا اما بعدش منصرف شدم. هرچی بیشتر میگفتم... خاله بیشتر تو هم میرفت. اخرشم ساکت بلند شد و به سمت تلفن رفت. فهمیدم میخواد زنگ بزنه به مامانم.خوشم میاد خاله مدافع همیشگی منه.... هیچ وقتم از اینکه خواستگار برام بیاد خوشحال نمیشه.... بابا بیست و سه که سنی نیست. روی کاناپه ولو شده بودم. چشمام داشت گرم میشد که صدای اروم خاله رو شنیدم که داشت با مامانم حرف میزد. از جام بلند شدم و به اتاق هامین رفتم. روی تختش دراز کشید م و به سقف نگاه میکردم. حالا من هر چی میخوام ادم باشم نمیشه.... خوب خاله ی منم مجبوره اونطوری پچ پچ کنه منو تحریک کنه که فضولی کنم. یه غلتی زدم و تلفن توی اتاق هامین و اروم برداشتم. صدای مامانم اومد که گفت: حالا مستانه جان تو چرا جوشی میشی.... خالم: طاهره ... اخه برای چی هر روز هر روز این دختر ه رو جز میدی... مرسی یک هیچ به نفع من... مامانم: والله من که کاری از دستم برنمیاد... خوب دختر جوونه براش خواستگار میاد. من که نمیتونم بگم نیاین... -کدومشون ادم حسابی بودن... خاله.. داشتیم. مامانم: به خدا منم دلم رضا نیست.... دلت رضا نیست اینطوری منو بشکون میگرفتی؟ دلت رضا بود چی میکردی؟؟؟ خاله: ای بابا طاهره جون... تو رو خدا این حرفا رو بذار کنار... الان برای میشا زوده... مامانم: دل نگرونشم مستان... این الان که یه ذره برو رو داره چهار نفر طالبشن.... پس فردا که سنش بره بالاتر .... و اهی کشید و جمله رو بی فعل گذاشت. ای ول... مامان هیچ وقت تو روم نمیگه من خوشگلم. خوب یعنی من الان خوشگلم.. یو هو... خاله مستان اروم گفت: میشا دختر خوبیه.... حیفه اینقدر زود شوهرش بدی... بذار یه کم جوونی کنه... مامانم با خنده گفت: بلدم نیست جوونی کنه... به خدا من ندیدم یه بار با یکی بگه و بخنده.... بیا اینم مامان ما... ای مامان جان کجای کاری... خندم گرفته بود. هرچند کاری نمیکردم اما همین رابطه ی کوچولویی که با مهراب هم داشتم و به مامان نگفته بودم. در واقع به هیچ کس نگفته بودم. اینم جوونی ما بود دیگه... پاستوریزه جوونی میکردیم. دیگه حرفاشون چرت شده بود. منم بد خوابم میومد. تلفن و اروم روی دستگاه گذاشتم و خزیدم زیر پتو... اخ چه قدر رخت خواب خوب بود. با سر و صدای باز و بسته شدن در اتاق از جام پریدم. مارال بود. چشمامومالیدم و گفتم: اومدن؟ -اره.... همونجوری با تی شرت و شلوار خواستم برم بیرون که مارال کشیدم وگفت: اینطوری نه... یه لباس خوب بپوش... یه نگاهی به ریختش کردم... شلوار جینی که تازه خریده بود و با یه بلوز سفید خوشگل پوشیده بود. کلی هم ارایش کرده بود. چه خبر بود؟؟؟ مارال کمدمو بازکرد و یه شلوار قهوه ای دم پا گشاد و یه بلوز شیری رنگ جذب پرت کرد تو بغلم و گفت: اینا رو بپوش... هیچی نگفتم که مارال فوری گفت: زود باش... -چه خبره؟ -تو بپوش بهت میگم... ناچارا قبول کردم ... یعنی اگه مارال به خودش نرسیده بود عمرا قبول میکردم...اما چه کنم که میخواستم کم نیارم. مارال منو نشوند وگفت: بذار موهاتو اتو بکشم... بازم هیچی نگفتم... یه کمم کرم و رژ و سایه ی مسی به صورتم مالید . ارایش خودش غلیظ بود منو عین میت درست کرده بود. اخ میرفتم اون رژ خوشگلمو میاوردما... خواستم خط چشم بکشم که مارال نذاشت وگفت:همین ساده خوشگلتری...و با خنده گفت: این رنگا خیلی به چشمات میاد..... مارال زیر سنگ لهد هم میرفت عمرا از من تعریف میکرد... باز چیزی بهش نگفتم و نگاهش کردم. مارال یه هد بند قهوه ای روشن هم به موهام زد و چتری هامو ریخت تو صورتم... اخر سر یه دور منو چرخوند وگفت: چی شدی... ای ول... دم پایی رو فرشی انگشتی مشکی هم داد من بپوشم و دستمو کشید و با هم از اتاق خارج شدیم. خاله و عمو رسول تو هال نشسته بودن.... خاله با یه کت و دامن سدری که بد به چشمهای سبزش میومد نشسته بود. موهاشو بالای سرش جمع کرده بود. عمو رسول هم کت و شلوار شیکی پوشیده بود و به من نگاه میکرد.بابا مامانم هم شیک کرده بودن.. بابا هم پیراهن ابی و شلوار مشکی پوشیده بود ومامانم یه بلوز دامن مجلسی... منم میخکوب دنبال مارال میومدم. خاله و عمو رسول به احترام من از جاشون بلند شدن.. خاله با یه نگاه خریدار گفت:هزار ماشالا .... میشا جون چی شدی... -سلام خاله... -قربون روی ماهت برم خاله.... منو بوسید و منم با عمو رسول دست دادم . خواستم بشینم که مامان گفت: میشا جان برو چایی بریز... بی هیچ حرفی به اشپزخونه رفتم. امشب چه همه شیک و پیک بودن... چایی ها رو ریختم و دوباره به نشیمن رفتم. نگاهم به روی میز افتاد.... یه سبد گل خیلی خوشگل و یه جعبه شیرینی روی میز بود. اهمیتی ندادم و سینی چای رواول به سمت بابا گرفتم که اشاره کرد برم سمت عمو رسول... منم بی هیچ حرفی رو به عمو گفتم: بفرمایید... جز صدای من که همون یه کلمه رو گفتم جمع ساکت بود وجو زیادی رسمی بود. بعد به سمت خاله نگه داشتم... خاله با لبخند گفت: قربون روی ماهت بشم عروس گلم.... تیره ی کمرم خیس عرق شد. ماتم برد... یعنی خاله و عمو رسول... خدایا نه... این امکان نداشت. من چه خاکی میخواستم به سرم کنم؟! بابا کی شوهر میخواد... خدایا ... اب دهنم و به زور قورت دادم و خودمو روی مبل ولو کردم. مارال زیر گوشم گفت: چطوری عروس خانم.... بازوشو محکم بین انگشتام گرفتم و همونطور نگه داشتم. رسما داشت پر پر میزد. یه کم فشار و بیشتر کردم که اروم یه اخ گفت و منم ولش کردم. خاله با مامانم صحبت میکرد و من اصلا نمی شنیدم... یعنی اصلا میشنیدم چی میخواستم بگم؟ چه عذر و بهانه ای میاوردم؟مگه اصلا میشد رو پسری مثل اون عیب و ایرادی گذاشت؟؟؟ پسری که هنوز نیومده کل دخترای فامیل عمو رسول اینا براش دندون تیز کرده بودند. به مادرم وخاله نگاه کردم... چنان صمیمی با هم صحبت میکردند که یه لحظه از فکری که تو سرم گذشت مو به تنم سیخ شد.اگه با مخالفت من رابطه شون بهم بخوره... من باید چیکار میکردم... ادمی که تمام خاطراتی که ازش دارم همش مربوط به دوران کودکیه... اذیت و ازاراش.... وحشی بازی هاش و دعواهاش... خدایا من چی کار میکردم؟ یعنی اصلا چطوری میتونستم مخالفت کنم؟ بگم نه...باز دوباره به خنده های دو تا خواهر خیره شدم... هیچ وقت از هامین خوشم نمیومد... همیشه اذیتم میکرد. با هر چیزی که ممکن بود.حالا اون میخواست بشه شریک زندگی من؟ اصلا میشد ابراز مخالفت کرد؟ نه واقعا میشد؟ با صدای خاله به خودم اومدم. خاله با اب و تاب گفت: هامین التماسم میکرد زودتر بیام خواستگاری تو که مبادا از دستت بده.... ای شالا که برگشت یه مراسم ابرومند هم براتون میگیریم و میرید سر خونه زندگیتون.... هامین؟ یعنی واقعا هامین خواسته بود که خاله اینا بیان اینجا؟ نفسمو فوت کردم. اینطوری که نمیشد... من باید یه چیزی میگفتم... چطوری میتونستم کسی و که دوازده سال نه دیده بودمش نه حتی باهاش حرف زده بودم و بپذیرم. خاله ادامه داد: هامین که دیگه شناخته شده است... ای شالا که میشا جونم موافق باشه و سور و ساتشون و برگزار کنیم و پای این خواستگارا قطع بشه. با این حرف جمع خندید و منم به یه لبخند سکته ای اکتفا کردم. حالا من چه خاکی به سرم میریختم؟ همه چیز وبریده بودن و دوخته بودن... یه لباس حاضر و اماده رو به روم بود که انگاری باید تا عمر داشتم می پوشیدمش.... هامین پسرخالم بود...خاله ای که اندازه ی تموم دنیا میخواستمش و دوستش داشتم... اصلا من چطوری روم میشد به خالم بگم من پسرتو نمیخوام به این علت و اون علت؟؟؟ موهامو که تو چشمم بود کنار زدم. مامان مشغول پهن کردن سفره روی زمین شد. من نشسته بودم و فکر میکردم... به چیزی که نمیدونستم چیه ولی قراره رخ بده فکر میکردم. گوشیم تو جیبم بود. یه پیغام از مهراب داشتم... جوابشو دادم و سعی کردم عادی برخورد کنم با خاله اینا.... اما نمیشد. مهرابم که ول نمیکرد ومدام پیام میداد. ساعت از دوازده گذشته بود. خاله و شوهر خالم هنوز نشسته بودن و با مامان و بابا گل میگفتن و گل میشنیدن... به بهانه ی اینکه فردا کلاس دارم عذر خواهی کردم و رفتم بالا تو اتاقم... روی تخت دراز کشیده بودم و فکر میکردم چطوری میتونم رای خاله اینا رو بزنم. نمیدونم با همه ی این افکار اشفته چطوری خوابم برد. 

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

انتی عشق فصل1

به نام خدایی که خدایی خیلی خداست* 

مقدمه:
...
تو که ماه بلند در آسمونی 
منم ستاره میشم دورت می گردم
تو که ستاره میشی دورم میگردی
منم ابری میشم روت رو می گیرم
تو که ابری میشی روم رو می گیری
منم بارون میشم تُن تُن می بارم
توکه بارون میشی تن تن می باری
منم سبزه میشم سر درمیارم
توکه سبزه میشی سر در می آری 
منم گل می شم و پلوت می شینم 
اگه گل بشی پهلوم بشینی ... اون وقت منم بلبل میشم چه چه می زنم

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 14

مثل یه شیر زخمی طول و عرض سالن رو طی می کردم ، طناز داشت دخترش رو روی دستش می خوابوند .
اه خسته شدم ، چرا هی مثل پاندول ساعت اینطرف و اونطرف میری بگیر بشین .
من اینطوری راحت ترم ، ناراحتی نگام نکنم .
باشه نگات نمی کنم اما ... 
اما چی ؟
طنین لج نکن .
لج نمی کنم ولی این حرف آخر منه .
چرا داری آیندشو خراب می کنی ؟
من خواهرشم و نمی خوام دیگران بشن دایه دلسوزتر از مادر .
من هم چغندرم نه .
تو هم شدی لنگه اونا ، اصلا به اونا چه تو زندگی ما دخالت می کنند .

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 13

طنین جان ، چشماتو باز کن .
آذر خانم یک قدم عقب رفت ، دقیق نگاهم کرد و بعد با لبخند رضایت جلو آمد و در حالی که بقیه آرایش صورتم را انجام میداد گفت :
طنین جون عروس بشی چه لعبتی می شی ، دختر چشمای خوش حالتت با این رنگ کهربایی ، حتما کشته مرده زیاد داری .
آذر خانم ادامه نده که دیگه برای خودم کلاس میزارم .
مگه دروغ میگم ، بزار بگم یکی از بچه ها برات اسفند دود کنه ... من تعجبم چطور خواستگارهات گذاشتن تو هنوز مجرد باشی ... این همه خارجی که توی هواپیما هستند کورند ، دختر به این خوشگلی رو نمی بینند .
آذر خانم همچین هم که میگید نیستم .
حرفمو باور نداری پاشو تو آیینه خودتو نگاه کن .
به آیینه نگاه کردم و گفتم :
دستای شما هنرمندانه کار می کنه .
نه گلم ، خوشگلی .
کار من تمام شد آذر خانم ؟
آره جونم ، هم کار شما هم کار مامان .

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 12

طنین ؟
هوم .
کی آمدی ؟
ساعت سه .
پرواز داشتی ؟
آره .
نمی خواهی بیدارشی ؟ نزدیک ظهره .
نه .
من یه خبر دارم .
یک چشمم را باز کردم و گفتم :
گنج پیدا کردی .
نه ،‌جاری پیدا کردم .
چشمم را بستم و گفتم :
خوش به حالت ، مبارکت باشه .
تک تک سلولهای مغزم شروع کردن به بیدار شده و تازه داشت حرف طناز برام معنا پیدا می کرد، احسان برادری جز حامی نداشت یعنی حامی. چشمم رو باز کردم و گفتم:
طناز چی گفتی؟
چیه، خبر هیجانی شنیدی بیدار شدی.
بی حوصله گفتم: طناز می گی چی گفتی یا نه.
گفتم فردا شب حامی می خواد بره خواستگاری، هنوز نرفته می دونم عروس خانم با سر قبول می کنه. فکر کنم حامی باید با شلوار راحتی بره شاید شب موندگار شد ( طناز روی صندلی چرخید و نیم ناگاهی به من انداخت به سوهان کشیدن ناخن هاش ادامه داد) می خوای بدونی عروس کیه ... کتی خواهر هومن.
حرفهای طناز و نمی شنیدم فقط حرکت لبهاشو می دیدم که جلوی چشمم بالا و پایین می رفت و وا‍‍ژه¬ای مرتب در ذهنم تکرار می شد:
"حامی داره ازدواج می کنه"
ساکت شو ... ساکت، ( نفس تازه کردم و ادامه دادم) تنهام بذار، برو بیرون.
طناز مدتی هاج و واج نگاهم کرد و بعد از اتاق بیرون رفت، توی اتاق راه می رفتم و از خودم می پرسیدم چرا ... حامی می خواست ازدواج کنه کسی که به من گفته بود دوستم داره و عاشقمه حالا داره زن می گیره او هم کی ... کتی. ای خدا دردمو به کی بگم اگر کسی بود که سرش به تنش می ارزید غمم نبود! اون نباید ازواج کنه ... حالا نه، حالا که منو گرفتار کرده گرفتار خودش گرفتار خیالش...
اون شب حامی فقط نمی تونسته یه در خواست ساده ازدواج به من داده باشه ، اون نگاه سوزان و اون نگاه پر خواهش ... درسته دست رد به سینه اش زدم اما ... یعنی خیلی راحت از عشقی که ادعا می کرد گذشت ، نه حامی منو داره توی بیمارستان ، توی سفر ... اون رفتار نمی تونه از سر ترحم باشه .
از صدای باز شدن در به آن سو نگاه کردم ،؟ طناز بود .
کجا داری حاضر می شی .
باید برم ... کار واجبی دارم .
طنین چرا عصبی هستی ؟ چیزی شده ؟
نه ... سوئیچ ماشینو بده .
کجا داری میری ، قرار احسان بیاد دنبالم بریم برای رزرو تالار .
من به شما چکار دارم ... می دی یا نه ؟
چرا داد می زنی روی جا کلیدی آویزونه .
پریشان حال از خانه بیرون زدم ، کور بودم وفقط به حکم عقل حرکت می کردم .
صدای بوق ها و فریاد های اعتراض آمیز رو می شنیدم اما هیچ چیز نمی دیدم ، زمانی چشمم بینا شد که جلوی شرکت حامی ایستادم . لحظه ای حسرت اون روزها رو خوردم که منشی مخصوصش بودم و او به هر بهانه ای قصد آزارم را داشت ، حالا فکر کردن به اون آزارها چه شیرینه .

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 11

گلهای داخل گلدان را مرتب کردم و یک قدم عقب رفتم و نگاهی به گلها انداختم ، در حال رفع ایراد آن بودم که صدای ضربه ای به در را شنیدم . همون دو مامور پلیس ، فطری و ناصری بودن .
بفرمایید .
دو مرد وارد اتاق شدن . ناصری خودش را کنار طناز رساند و گفت : 
خوشحالم که سلامتی تون رو بدست آوردین .
هنوز با سلامتی فاصله زیادی دارن جناب سرگرد ، شما چه کردین ؟
ما تحقیقاتمون رو انجام می دیم ... شما لطفا ما رو تنها بزارید .
قصد خروج داشتم که طناز گفت :
نه ، طنین نرو همین جا بمون ( رو به دو مامور گفت ) می خوام خواهرم کنارم باشه .
به سمت تخت خالی همراه رفتم ، از وقتی که طناز را به بخش منتقل کردن به سفارش حامی اتاق خوب و مجهزی در اختیارمون قرار دادن ، روی تخت نشستم اما در حوزه دید طناز بودم . سرگرد شروع کرد به پرسیدن :
خانم نیازی روز حادثه چه اتفاقی افتاد ، از شما می خوام مو به مو هر چه رخ داده را برای ما بیان کنید.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 10

میدونی علت موفقیت من تو تجارت چیه؟ من علاوه بر استعداد و شم اقتصادی  , روانشناس
خوبی هم هستم ... حالا هم با اطمینان صد درصد میگم دروغ میگی .
از صراحت کلامش جا خوردم و گفتم :
دست شما درد نکنه.
رک گفتم حواستو جمع کنی... با دروغ گفتن به من مشکلت حل نمیشه.
با گفتن حقیقت هم مشکلم حل نمیشه.
از کجا اینقدر مطمئنی , شاید من تونستم  حلش کنم.
نمیتونید.
حداقل کاری که میتونم بکنم اینکه یه سنگ صبور باشم تا تو هم سبک بشی .
مشکل من , شما و خانوادتونه .
حامی همان چهره سرد و غیر قابل نفوذ را به خودش گرفت و گفت :
تو چرا هر وقت کم میاری چنگ میندازی به این موضوع قدیمی .
این موضوع برای شما کهنه و قدیمی شده اما برای من مثل روز اولش تازه است .
اگر میخواهی درد تو نگی محکم و با شجاعت بگو نمیگم چرا کوچه پس کوچه میزنی.
جلوی میز مدیر رستوران ایستادیم و مدیر بعد از کلی تعارف تیکه و پاره کردن شروع به 
حساب کردن میز ما کرد , حامی قبل از پرداخت سوئیچ رو به من داد و گفت : 
تو ماشین منتظر باش .

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 9


این هم شغل که ما داریم.
-چته مرجان،باز که ناله می کنی.
-هیچی،درست شب عید پرواز دارم.
-این عزا داره؟
-آره عزا داره،بعد از این پرواز حتی هفت ساعت هم استراحت ندارم و باید به پرواز بعدی برسم.
-درست مثل من،ولی من مثل تو دستمال دست نگرفتم و فین فین راه ننداختم.
-جان من،تو هم هستی؟
-ok،من تا یازدهم فروردین پشت سر هم پرواز دارم.
-پس خوشا بحال من که تا ششم پرواز دارم،بعد از اون چهار روز استراحتمه.
-حالا بازم بشین و ناشکری کن.
صدای زنگ موبالم بلند شد،از کیفم بیرون کشیدمش و نگاهی به شماره روی مانیتو انداختم.
-سلام آقا سعید،کجایی مرد حسابی؟
-سلام کلفت با کلاس.
-تو همیشه به شغل من ارادت داری.
-ما اینیم دیگه.
-کجایی پسر بی مرام،حالا ما بدرک نمی گی مامانم دلتنگت می شه.الان دو ماه ندیدت،دقیقا بعد از مراسم طناز.
-بخدا سرم شلوغه،فردا شب بعد از سال تحویل برای عرض ادب و عید دیدنی خدمت می رسم.
-من که نیستم،خوش به حال اونیی که تو رو می بینن.
-کجایی؟
-پرواز دارم.
-پس الان میام غصه نخور.
-حالا هم نیستم،در ضمن غصه هم نمی خورم.
-ا...کجایی؟
-دوبی.
-بابا ایول،ما می خواستیم بریم تو زودتر رفتی...یه زحمتی برات داشتم.
-چیه؟می گم سلام گرگ بی طمع نیست.
-دست شما درد نکنه،گرگم شدیم.

  • زهره بیکدلو
  • ۰
  • ۰

اتش دل فصل 8


آتش دل -چرا حرفت رو نزدی،می خوای چی؟ پاهام رو به کف ماشین کوبیدم و گفتم:این درو باز کن،من هر چی دوست داشته باشم می گم دوست نداشته باشم نمی گم. حامی صندلیش رو به حالت افقی درآورد و گفت:مثل بچه های لوس...من تا حرفم رو نزنم کسی از این ماشین پیاده نمی شه. حامی ساعدش رو روی پیشانیش گذاشت اما شک دارم اون چشما در پوشش ساعد بسته باشه،دکمه شیشه اتوماتیک رو زدم اما کار نکرد.عصبی و کلافه بودم و از شدت خشم گریه ام گرفته بود،چه حماقتی کردم سوار ماشینش شدم.به حامی نگاه کردم و از آرامشش عاصی تر شدم،بعد خم شدم و به امید پیدا کردن چیزی شبیه قفل فرمان(طناز همیشه قفل فرمان رو زیر صندلی می ذاشت)می خواستم با اون شیشه رو بشکنم.اگر به ماشین گران قیمت حامی خسارتی وارد می شد برایم لذت بخش بود اما چیزی زیر این صندلی لعنتی نبود. هوا دیگه کم کم روشن شده بود و بر تعداد خودروها افزوده می شد.سرخی نوری که از پشت تابیده می شد توجه ام را جلب کرد و به پشت سر نگاه کردم،چراغ گردون گشت پلیس بود.جرقه ای در ذهنم روشن شد و دوباره به حامی نگاه کردم،خودم رو به موش مردگی زدم و گفتم: -شما بردید،امرتون رو بفرمایید من سراپا گوشم...آقا حامی بیدار شید،خانواده ام نگران می شن. حامی دستش رو از روی چشمش برداشت و گفت:این کار رو از اول می کردی. بعد صندلیش رو در حالت عمود قرار داد،نگاهش کردم و گفتم: -پس اول حرف منو گوش بدید،من از شما و پدرتون متنفرم و اینو هیچ وقن فراموش نکنید. حامی از خشم سرخ شد و گفت:اسفندیار،پدر من نیست.


  • زهره بیکدلو