دستامو تو جیبم فرو کردمو سرمو رو به آسمون گرفتم و چند تا نفس عمیق کشیدم ...
نفسمو فوت کردم و باز نفس عمیق کشیدم.دیگه باید برمیگشتم...
امشب رکورد زده بودم و مسیر طولانی تری رو نسبت به هر شب اومده بودم.
این قدم زدنهای شبونه یه جورایی واسم حکم لالایی قبل از خواب و داشت . دوازده سال بود که اگه یه شب نمی اومدم پیاده روی عمرا خوابم نمیگرفت . اوایل که تازه اومده بودم نمیدونستم باید واسه خوابیدن چه راهکاری پیش بگیرم . به همه چی رو انداخته بودم ، از دیازپام گرفته تا مطالعه ی قبل از خواب و آهنگ گوش کردن و خلاصه همه چی ...راه حل قدم زدن شبونه چیزی بود که خیلی تصادفی کشف کردم ، یه شب که هیچ روشی واسه خوابیدن افاقه نمیکرد از خونه زدم بیرون و شروع کردم خیابونای خلوت پاریس و گز کردن . و اونجا بود که فهمیدم خیابون خلوت و سکوت و هوای خوب نیمه شب تاثیرش از هر دیازپامی بیشتره ، چون دیگه زوری نمیخوابوندت ، آرامشی که بهت میده باعث میشه راحت خوابت بگیره...
اما توی این دوازده سال فقط این روی شهر و ندیده بودم . نیمه شب وقتیه که آدم چهره ی زشت و زیبای شهر و با هم میبینه . قسمت قشنگش شب و ستاره ها و نسیم و سکوت بود ، چیزی که همیشه میترسیدم اگه روزی به تهران برگردم نتونم داشته باشمش . و روی زشتش دزدی ها و زورگیری ها و آدمای مست و تن فروشای کنار خیابون بود . بخت باهام یار بود که تو این سالها مثل یه آدم نامرئی قدم زده بودم و توجهشونو به خودم جلب نکرده بودم
دیگه باید برمیگشتم ... دوازده ســــــال ! ....دیگه دو رقمی شده بود ...دلم لک زده واسه اینکه یه بارم شده بدون متر کردن خیابون بخوابم . غربت غربته .....چه یکسال ، چه دوازده سال